
رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین
بخش بیست و چهارم: سرگیجه
احساس سرگيجه ي شديدي به من دست داد. اتاق به نوسان و دوران افتاد.
کف اتاق ناگهان بسيار دور به نظر ميآمد. پلک زدم. يک بار. دوبار.
کف اتاق هنوز يک فرسخ پايين تر بود.
«کلاک کلاک، کول!» رو کردم به برادرم. سپس قدقدي جيغ مانند از وحشت سر دادم.
حالا ميفهميدم چرا کف اتاق آن قدر پايين به نظر ميآمد. کول و من قد کشيده بوديم! ما ديگر جوجه نبوديم. حالا ديگر جوجه هايي بــــــــــزرگ بوديم! من فرياد زدم: «من ... من به بزرگي يک اسب هستم!»
به بالا نگاه کردم. سقف فقط يک يا دو وجب از سرم بالاتر بود.
کول يکه خورده ناله اي کرد. تمام بدنش به لرزه افتاد. پرهاي بزرگ تکان ميخوردند و کنده ميشدند و روي زمين ميافتادند. دست هايش را به هم کوفت و پرهاي بيشتري از بدنش جدا شدند و افتادند.
گربه سياه ونسا را ديدم که پشت به راهرو ايستاده بود. چشمان زردش از ترس قلنبه شده بود. پشتش را قوز داده و دمش را بالا برده بود و با خشم رو به ما هيس ميکشيد.
قدمي به طرف کول برداشتم. سينه بزرگ و پوشيده از پرم در جلويم تکان ميخورد. به برادرم گفتم:
«من، من احتمالا چيزي را بلاک غلط انجام داده ام!»
کول ورجه و وورجه ميکرد و سرش بالا و پايين ميشد. منقارش را به هم ميزد، ولي صدا در نميآمد.
عاقبت، جانش بالا آمد تا گفت: «کريستال ... دوباره سعي کن.» بله. حق با او بود. بايد دوباره ورد را وارونه ميکردم.
شايد نتوانم خودمان را دوباره به صورت انسان درآورم. ولي شايد بتوانم خودمان را به اندازه ي طبيعي برگردانم.
خم شدم تا کتاب را روي زمين پيدا کنم. پيدا کردنش سخت بود. آن قدر دراز بودم که کتاب به اندازه ي يک جعبه ي سي دي به نظر ميرسيد!
برداشتنش هم کار راحتي نبود. هر چه تلاش ميکردم، کتاب از لاي انگشتان لاغر و استخوانيام که شبيه چنگال مرغ بود در ميرفت.
ظاهرا ساعت ها طول کشيد تا توانستم دوباره ورد را بيابم. بعد کتاب کوچک را تا نزديک چشم راستم بالا آوردم و يک بار ديگر شروع کردم به اجراي ورد از آخر به اول.
دعا ميکردم، خواهش مي کنم، خواهش ميکنم. کاري کن که اين بار درست انجامش بدهم. کاري کن که ورد ونسا خودش معکوس شود.
کار را با آخرين عبارت به پايان رساندم: «کلاک کلاک چيک کلاک. کلاک چيک کلاک.» آيا نتيجه خواهد داد؟
شنيدم که کول در آن طرف اتاق قد قد خفه اي سر داد.
بار ديگر، احساسي عجيب و ترسناک به من دست داد. لکه هاي تخم مرغي شکل در برابر چشمانم جرقه ميزدند و با درخشش خيره کننده ي خود کورم ميکردند.
چشمانم را بستم.
ميتوانستم نوسان و دوران اتاق را حس کنم.
سعي کردم به چيزي چنگ بزنم. ولي دستانم تنها هوا را در چنگ گرفت.
وقتي احساس کردم دارم ميافتم، ناله اي خفيف کردم. بله. داشتم ميافتادم ... ميافتادم ...
چشمانم را که باز کردم، نميفهميدم کجا هستم. اتاق ناپديد شده بود. محصور در ميان تاريکي بودم.
محصور در ميان ...
سرم را بالا گرفتم و به کتاب خيره شدم. کتاب اوراد کنار من روي کف اتاق قرار گرفته بود. ولي بزرگ شده بود! بلندتر از من بود! فرياد زدم: «جيک جيک!»
«جيک جيک جيک» جواب کول را با صدايي نازک و ريز شنيدم.
دور خودم چرخيدم و او را يافتم: «جيک!»
- «جيک جيک!»
او جوجه ي زرد کوچکي بود! آب دهانم را به سختي قورت دادم. ميدانستم معنايش چيست. معنايش اين بود که من نيز جوجه ي زرد کوچکي بودم! من ورد را معکوس کرده بودم ولي بيش از حد!
خودم را کشتم تا حرف بزنم ولي فقط توانستم صداي جيک جيک نازک و ريزي توليد کنم. پاهاي کوچکم روي کف چوبي اتاق تيليک تيليک صدا ميکردند.
کول پرسيد: «جيک جيک!» طفلکي معلوم بود خيلي ترسيده است.
قلب کوچکم در سينه ي پوشيده از پرهاي زردم ميتپيد. ناگهان به شدت عصباني شدم. چرا اين بلا سر ما ميآمد! چرا ونسا خيال ميکرد حق دارد اين کار را با ما بکند!
منقار کوچکم را با خشم به کف اتاق زدم. راه ديگري براي خالي کردن خشمم نداشتم.
ولي وقت زيادي براي عصباني بودن نداشتم.
تکان مبهمي در تاريکي وادارم کرد که سرم را بلند کنم.
سايه اي غول آسا را ديدم. نه. گربه ي ونسا بود. گربه روي ميزي در کنار ماشين تحريري قديمي و کهنه نما نشسته بود.
وقتي که روي کف اتاق پريد، دمش به ماشين تحرير خورد.
درحالي که برقي از هيجان در چشمانش ميدرخشيد، با سرعت و بي صدا عرض اتاق را طي کرد و خودش را بالاي سرم رساند.
لب هايش را پس کشيد و دندان هاي بزرگش را نمايان کرد.
جيغ کشيدم: «جيک جيک!» از ترس خشکم زده بود.
احساس کردم پنجه ي جلويش دور بدن کوچک و نرمم پيچيد.
بعد پنجه شروع کرد به چلاندن.