تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش بیست و سوم: اتفاقي دارد مي‌افتد.

کول ناگهان قدقدي از وحشت سر داد. پرهاي سفيد و قهوه اي پشت گردنش سيخ سيخ شدند.
به زحمت و با صدايي خفه گفت: «کريستال، چي شده!»
از روي تخت پا شدم و زاري کنان گفتم: «اين آن کتابي نيست که ميخواستيم!» يک عالمه پر در جايي که نشسته بودم به جا گذاشته بودم. «اين يک کتاب آشپزي است! يک کتاب کامل راجع به خوراکهاي جوجه!»
کول داد زد: «ايي ي ي!»
اين تصور موجي از حالت تهوع را در دلم به تلاطم درآورد. بازوهايم ناگهان خاريدند. سرم را پايين انداختم و پرهاي سفيدي را ديدم که روي پوستم درهم فرو رفته بودند. به برادرم گفتم: «بايد به آن جا برگرديم.» منقارم با صداي بلند تلق تلق ميکرد. حالا ديگر منقارم از جلوي چانه دندان هايم بيرون زده بود.
دندان هايم در لثه هايم فرو رفته بودند، طوري که نزديک بود به کلي ناپديد شوند. واقعا بايد زور ميزدم تا کلمات را بيان کنم.
کول آب دهانش را به سختي قورت داد. «برگرديم!»
آهسته گفتم: «قبل از اين که خيلي دير شود، قبل از اينکه کاملا جوجه شويم.»
کتاب را برداشتم و مرغ وار به طرف در اتاق خواب راه افتادم. وقتي نگاهم به تصوير خودم در آينه ميز آرايش افتاد از تعجب خشکم زد.
چشمانم به دايره هاي گرد کوچکي تبديل شده بودند. شکل سرم هم تغيير کرده بود. باريک شده بود.
چشمانم حالا به دو طرف سرم رفته و از هم دور شده بودند.
منقارم را به ناله اي محزون باز کردم: «نه! واي، نــــــــه!»
کول ترغيبم کرد: «زود باش بيا عجله کنيم!» دستم را گرفت. پرها به پرها ماليده شدند. پشت دستهايمان لايه ي پرپشتي از پرهاي سفيد کوتاه روييده بود.
در حالي که سرم بالا و پايين مي شد، تکرار کردم: «بله. عجله کنيم!» راهمان را از روي پله ها به پايين و از در به بيرون در پيش گرفتيم.
باز به درون شب تاريک، که به دست باد پيچ و تاب ميخورد، برگشتيم.
ميل شديدي داشتم به اين که خم شوم و شنريزه هايي را از روي راه ماشين رو برچينم. ولي با اين ميل جنگيدم و آن را از خودم دور کردم و به طرف خيابان دويدم.
بايد شتابان به آن جا برميگشتيم. به خانه ي ونسا.
آيا به موقع به آن جا ميرسيديم؟
اين سفر در حالت عادي ده دقيقه طول ميکشيد. ولي براي کول و من خيلي بيشتر از اين طول کشيد.
بخشي به اين دليل که پاهاي مرغ وار ما خيلي خشک بود. و بخشي ديگر به اين دليل که خيلي سخت تر است که ببيني به کجا ميروي، وقتي که چشم هايت در دو طرف سرت باشند!
وقتي که عاقبت به خانه ي دهقاني ونسا رسيديم، بادي که ميوزيد کمي فرو نشسته بود. مهتاب پريده رنگ سايه هايي را روي بام تخته کوب شکسته ميانداخت.
پنجره ها هنوز تاريک بودند. روي حصار خم شديم، نفس هايمان را نگه داشتيم و خانه را به دقت از نظر گذرانديم. هيچ نشانه اي نبود از اين که او به خانه برگشته باشد.
درحالي که کتاب سنگين آشپزي را روي سينه ام فشرده بودم، دروازه را هل دادم و از آن رد شدم و مسير در ورودي را در پيش گرفتم. يک بار ديگر به راحتي باز شد. کول و من قدم به داخل گذاشتيم و بوي غريب ادويه تند خانه را استنشاق کرديم. صدا زدم: «کلا ا ا ا اک، ونسا! آهاي! کسي خانه هست؟» يک جفت چشم زرد از نرده ي پلکان خيره به ما نگاه کرد. اصلا از اين که ديد ما دوباره برگشته ايم تعجب نکرد. و آن طور که به ما خيره شده بود، ميشد فهميد که اصلا از اين که به خانه اش دوباره تجاوز شده است خوشنود نيست.
کول آهسته گفت: «او اين جا نيست. بيا بلا ا ا ا اک بلا ا ا ا ا ا ا اک عجله کنيم.»
کتاب آشپزي را روي ميز پيشدستي انداختم و به طرف توده ي کتاب هاي کنار کاناپه برگشتم. وقتي برميگشتم، کاسه اي روي ميز پيشدستي توجهم را جلب کرد.
تخم گل آفتابگردان!
نميتوانستم مقاومت کنم. سرم را توي کاسه بردم و شروع کردم به کشيدن تخم هاي خوشمزه به درون منقارم.
کول به زمزمه اي خفيف و گرفته داد زد: «کريستال، چه کار داري ميکني؟ زود باش از اين جا برويم!» کتابي را از ميان توده ي کتاب ها برداشت و سراسيمه با چنگال هايش مشغول ورق زدن آن شد. به چند بذر ديگر هم نوک زدم. بعد من هم کتابي را برداشتم.
کول ناگهان جيغي پيروزمندانه زد. اعلام کرد: «اين کتاب ها، همه کتاب هاي جادو هستند.» تأييد کردم: «حق با بلا ا ا ا اک تو است. صدها و صدها ورد جادويي.»
کول به سرعت صفحات کتابش را ورق مي زد. چشمانش عملا ميچرخيدند. پرسيد: «آخ چه طور ميتوانيم کتاب درست را پيدا کنيم؟»
بهش گفتم: «فکر کنم همين الان پيدايش کردم.»
کتاب را به طرف پنجره بردم و آن را زير نور ماه گرفتم تا آن را بهتر ببينم.
بله!
کول هيجان زده پرسيد: «چي نوشته؟» کتابش را انداخت و ورجه و وورجه کنان از آن سوي اتاق پيش من آمد.
کتاب را به طرف پنجره گرفتم و جواب دادم: «يک صفحه ي کامل از وردهاي مربوط به جوجه است.
اين يکي هست: انسان به جوجه. که به نظر ميرسد خودش باشد، نيست!» کول هيحان زده داد زد: «نه. جوجه به انسان را پيدا کن.»
نگاهم روي صفحات چرخيد. بهش گفتم: «چنين چيزي نيست. ما فقط بايد ورد انسان به جوجه را برعکس کنيم.»
داد زد: «خوب، شروع کن!» کله ي پوشيده از پرش هيجان زده بالا و پايين ميشد: «برعکسش کن! دست به کار شو! چه کار بايد بکنيم؟»
ديدم آن قدر هيجان زده بود که نميتوانست آرام بايستد. دست هايش را زير بغلش زد و آرنج هايش را بيرون داد که بال هايش را مجسم ميکرد و قد قدکنان در يک دايره چرخيد و چرخيد.
سرش داد زدم: «کول بلا ا ا ا ا ا ا ک بلا ا ا ا ا ا ا ک بلا ا ا ا ا ا ا ک!»
توجهي به من نکرد و به قدقدش ادامه داد. بازوهايش را تکان ميداد و روي دايره هاي کوچک روي کف اتاق دور ميزد.
نگاهم را به کتاب دوختم و با دقت ورد را خواندم. به نظر نميرسيد خيلي سخت باشد. به هيچ عامل خاصي نياز نداشت. فقط دسته اي از کلمات بايد تند تند گفته شوند. و وردگو بايد خيلي زياد قدقد کند و رقص ساده اي را انجام دهد.
بعد، طبق کتاب، به قربانيان بيچاره اشاره ميکني و زمزمه ميکني: «جوجه جوجه!» يعني درست همان کاري که ونسا با ما کرد.
به کول گفتم: «به نظر خيلي راحت مي آيد. اگر دست از اين چرخيدن برداري، بلا ا ا ا اک امتحانش خواهم کرد.»
دست از آن بال بال زدن و چرخيدن ديوانه وار برداشت. رو کرد به من و گفت: «يادت نرود کلا ا ا اک بلا ا ا اک کني.»
فهميدم منظورش چيست. داشت به من يادآوري ميکرد که ورد را وارونه بگويم.
«هيـم ...» نگاهي به ورد انداختم. اين کار امکان داشت خيلي راحت نباشد ولي چاره اي نداشتم. بايد امتحانش ميکردم.
کتاب قديمي سنگين را در يک دستم به حال تعادل درآوردم و با دست ديگرم که آزاد بود به کول، سپس به خودم، اشاره کردم و زمزمه کردم: «جوجه جوجه.» بسيار خوب. اين آخر آخر ورد بود.
نگاهم را تا آخر صفحه پايين آوردم و شروع کردم به خواندن کلمات و هر عبارتي را که ميخواندم کمي بالاتر ميرفتم و بعد عبارت قبل از آن را مي خواندم: «کلاک کلاک چيک. چيک کلاک کلاک چيک.» ورد به من دستور مي داد که سه قدم به جلو و دو قدم به راست بروم. پس من دو قدم به چپ، بعد سه قدم به عقب رفتم.
انگشت لاغر و استخواني مرغ وارم را روي کلمات حرکت مي دادم و مراقب بودم که آن ها را به ترتيب
عکس بخوانم:
«چيک کلاک چيک کلاک. کلاک کلاک چيک.»
بعد، طبق حالت معکوس دستورات، دو قدم خيلي بزرگ و سپس سه قدم به راست برداشتم. دست هايم را مثل بال به هم زدم و چهار بار قدقد کردم.
بعد اولين کلمات ورد را در اول صفحه خواندم: «کلاک کلاک چيک کلاک. کلاک چيک کلاک.» همين بود. کل ورد همين بود. من آن را به طور کامل از آخر تا اول خوانده بودم.
آيا کار ميکند؟ آيا وارونه کردن ورد ونسا، کول و مرا به حالت عادي برميگرداند؟ آيا اصلا هيچ کاري ميکند؟ بله.
ناگهان احساسي عجيب و غريبي به من دست داد. دست ها و پاهايم به خارشي شديد دچار شدند. پرهاي اين جا و آن جاي دستم سيخ ايستادند.
کتاب از دستم افتاد و تالاپي به زمين خورد.
لکه هاي تخم مرغي شکلي جلوي چشمانم جرقه ميزدند و ميدرخشيدند.
وقتي لکه ها محو شدند، اتاق به رنگ ارغواني در آمد و شروع کرد به يکوري شدن.
کول با صدايي ضعيف داد زد: «هي، اتفاقي دارد ميافتد!» به نظر ميرسيد او خيلي دور است، آن دوردست ها.
بله، اتفاقي دارد ميافتد، قبول کردم و تاقچه ي پنجره را گرفتم تا جلوي افتادنم را بگيرم.
اتفاقي دارد مي‌افتد.
ولي چه اتفاقي!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *