تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش بیست و دوم: نقاشی واقعی

تلوتلوخوران عقب رفتم.
کتاب از دستم افتاد و تالاپي جلوي پايم افتاد.
«ونسا، من ...»
به زحمت آب دهانم را قورت دادم.
و ناگهان متوجه شدم که به يک تابلوي نقاشي خيره شده ام. پرتره ي بزرگي از ونسا، با رنگ روغن، که روي ديوار آويخته شده بود.
داد زدم: «اوه، واي! آن نقاشي ... تقريبا به اندازه ي طبيعي است. فکر کردم ...»
برگشتم به طرف کول. او کنار کليد برق ايستاده بود و به پرتره ي بزرگ خيره شده بود.
پرسيدم: «تو کليد را زدي؟»
جواب داد: «بله، متأسف ام. نميخواستم تو را بلا ا ا ا اک بلا ا اک بترسانم. فکر کردم شايد کمکت کند تا عنوان کتاب را بخواني.» عنوان کتاب!
فرياد زدم: «کول ... فکر کنم کتابي را که ميخواستيم پيدا کرده ام! درست اولين کتابي که برداشتم.» خم شدم و هيجان زده کتاب قديمي را از روي زمين برداشتم.
بله!
با هيجان فرياد زدم: «کول، ببين!» جلد کتاب را به طرف او گرفتم: «اسمش هست جوجه جوجه جوجه.
بايد خودش باشد! اگر بتوانم وردي را که ونسا استفاده کرده، توي اين کتاب پيدا کنم ...»
کول فرياد زد: «آن وقت شايد بتوانيم جادو را برگردانيم!» صداي بنگ بلندي از جلوي خانه هردوي ما را از جا پراند. گربه سياه جيغي کشيد و از روي پشتي صندلي پريد. بي صدا و دوان دوان از اتاق بيرون رفت.
داد زدم: «صداي به هم خوردن دروازه بود يا صداي ونسا!»
کول کليد را زد و چراغ را خاموش کرد. ميخکوب سر جايمان، گوش داديم. کتاب قديمي را محکم به سينه ام فشردم.
لحظاتي سکوت برقرار شد. و بعد صداي بنگي ديگر، دروازه بود که در باد به هم ميخورد. نگاهم را به در ورودي دوختم و آهسته گفتم: «بيا از اين جا برويم.»
کول جواب داد: «بلا ا ا ا ا ا ا اک.» برگشت و با پاهاي خشک و شق و رق به طرف در راه افتاد. حتي در آن نور کم هم ميتوانستم کاکلي پرپشت از پرها را ببينم که از پشت گردنش روييده بود.
گربه ي ونسا کف راهرو ايستاده بود و پشتش را طوري قوز کرده بود که انگار آماده ي حمله بود. با احتياط از کنارش رد شديم.
زير لب زمزمه کردم: «پيشي نازي. پيشي نازي.» حالت خشمگين قيافه اش تغيير نکرد.
در را فشار دادم و باز کردم. بادي که ميوزيد خود را به در کوفت و نزديک بود دستگيره در را از دستم درآورد. کول و من خارج شديم. به زور در را کشيدم و بستم.
درحالي که کتاب سنگين را روي سينه ام ميفشردم، راه خانه را در پيش گرفتيم. رو به باد خم شده بوديم و پيش ميرفتيم. موهايم مثل پرچمي سه گوش به دست باد در اهتزاز بود.
گوشن فالز در تاريکي فرو رفته بود. تمام مغازه ها خيلي زود بسته ميشوند. تنها چراغ روشن چراغي در پمپ بنزين خصوصي، سر اولين پيچ خيابان بود.
کول و من بدو بدو از وسط خيابان پايين ميرفتيم. نميتوانستم صبر کنم تا به خانه برسيم و بعد وردي را که ونسا استفاده کرده بود پيدا کنم.
سرانجام، خانه ي ما در برابرمان سر برآورد. راه ماشين رو هنوز خالي بود. مادر و پدر هنوز از جلسه شان در مدرسه برنگشته بودند. پيش خودم گفتم، خيلي خوب است. شايد بتوانم قبل از اين که آن ها به خانه برسند، ورد را پيدا کنيم و کول و خودم را به حالت عادي برگردانم.
درحالي که همچنان کتاب را در بغلم ميفشردم، از پله ها به طرف اتاقم بالا رفتم. کول در را پشت سرمان بست.
روي لبه ي تختم ولو شدم و کتاب بزرگ را روي پاهايم باز کردم. کول، درحالي که آرام آرام قد قد ميکرد، کنارم ايستاد و زل زد به من که صفحات کهنه ي کتاب را ورق ميزدم و به نوشته هاي ريز خيره ميشدم.
کول با بي تابي پرسيد: «خوب؟ هست؟ آن ورد توي کتاب هست؟»
جواب ندادم. با خشم ورق ميزدم و نگاهم از بالا تا پايين ستون ها ميدويد. تندتر. تندتر. صفحات را يکي پس از ديگري ورق ميزدم و قلبم تند تند ميتپيد.
«خوب!» برادرم پرسيد: «خوب؟» با خشم و نفرت کتاب را محکم بستم.
ناله کنان گفتم: «نه!» کتاب را روي تخت پرت کردم.
با حالتي غمزده سرم را تکان دادم و داد زدم: «کول، ما اشتباه وحشتناکي کرده ايم.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *