
رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین
بخش بیست و یکم: نفس در سینه حبس شد
نفسم در سينه ام حبس شد. قلبم لحظه اي از تپش ايستاد.
چرخيدم و گربه ي ونسا را ديدم که روي پشتي بلند يک صندلي راحتي قديمي پريد.
چشمان گربه برق زد؛ برقي طلايي در نور پريده رنگ. دوباره دندان هايش را به جيغي خشمگين نشان داد.
کول با صدايي خفه زير لب گفت: «من ... من فکر کردم خود ونسا است. اين گربه نميخواهد کلا ااا اک ما اين جا باشيم.»
به گربه گفتم: «خوب، ما زياد اين جا نميمانيم.» به کول اشاره کردم که کنار کاناپه بيايد: «کمکم کن اين کتاب ها را بگرديم. اگر کتاب درست را پيدا کنيم ...»
وقتي کول از کنار صندلي ميگذشت، گربه پنجه اي به او حواله کرد.
«هي ...!» کول جاخالي داد.
من آهسته گفتم: «گربه ها از جوجه ها خوششان نميآيد.»
يکي از کتاب هاي باز روي ميز پيشدستي را برداشتم. آن را بالا آوردم و نزديک صورتم گرفتم و سعي کردم در آن نور ضعيف عنوانش را بخوانم.
حروف روي جلد محو شده بودند. جلد سنگين کتاب از فرط کهنگي ترک ترک شده بود و لايه اي از گرد و خاک آن را پوشانده بود. به کول گفتم: «نميتوانم بخوانمش.»
ديدم که به طرف يک ديوار رفت و گفت: «يک چراغ را روشن ميکنم.» گربه دوباره هيس کشيد.
داد زدم: «نه نکن! چراغ را روشن نکن! اگر ونسا برگردد نميخواهيم ما را ببيند.»
انگشتم را روي عنوان کتاب کشيدم و سعي کردم روي آن متمرکز شوم.
با خوشحالي فرياد زدم: «هي، باورم نميشود!»
کول داد زد: «چي شده، کريستال، پيدايش کردي؟»
قبل از اين که بتوانم جواب بدهم، چراغ روي سقف يک باره روشن شد.
ونسا را ديدم که کنار ديوار ايستاده است و فرياد زدم: «وا ا ا ا اي!»