
رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین
بخش بیستم: ونسا
جوابي نيامد.
لنگه هاي دروازه پشت سرمان به هم خوردند. کول و من يکه خورده، هر دو از جا پريديم.
نفس عميقي کشيدم و مشت هاي زبر و خشنم را دوباره به در کوبيدم.
مستقيم به رو به رو خيره مانديم و صبر کرديم و به زمزمه ي ناخوشايند درختان و دروازه که به هم ميخورد، گوش داديم.
سکوت در خانه حاکم بود.
آهي از سر نااميدي کشيدم و رو کردم به برادرم: «حق با تو بود. ونسا خانه نيست.» عقب عقب از خانه فاصله گرفتيم. ابرها از روي ماه کنار رفتند.
مهتاب نقره فام در پنجره ي جلوي خانه برق زد.
به اصرار گفتم: «بيا نگاهي به داخل خانه بيندازيم.»
به طرف پنجره راه افتاديم. روي پنجه ي پا ايستاديم و به داخل اتاق پذيرايي نگاه کرديم.
در نور نقره فام، به شکل تيره ي اثاثيه خيره شدم. صندليهاي از مد افتاده با پشتيهاي بلند، کاناپه اي دراز پوشيده با بالش ها، قفسه هاي کتاب از کف تا سقف.
همه چيز بسيار کهنه نما بود. ولي من هيچ چيز عجيب يا ترسناکي نديدم.
بعد پشته اي از کتاب ها چشم مرا گرفت. آن ها روي ميز کوچک چهارگوشي در کنار کاناپه تلنبار شده بودند. کتاب ها بزرگ و قطور بودند و حتي در آن نور پريده رنگ هم، ميديدم که جلدهايشان کهنه و ترک ترک است.
درحالي که با چشمان نيم باز به داخل اتاق نگاه ميکردم، چشمم به دو کتاب ديگر افتاد که روي ميز پيشدستي کوتاهي در جلوي کاناپه باز گذاشته شده بودند.
آهسته گفتم: «کول»، قلبم شروع کرد به تند تپيدن: «آن کتاب هاي قديمي را ميبيني؟ فکر نميکني راجع به جادو باشند!»
- «چي!» صورتش را به شيشه چسباند: «منظورت چيست!»
- «ميداني که. بلا ا ا ا ا اک. کتاب هايي درباره ي اوراد جادويي. کتاب هاي جادو و جنبل. ظاهرشان مثل کتاب هاي ورد قديمي است، نيست!» سر تکان داد: «آره. شايد.»
پري سفيد را از زير چانه اش کندم.
جيغ زد: «آ آ آ خ! چرا اين کار را کردي!»
شانه ام را بالا انداختم: «متأسف ام. اذيتت ميکرد.» رويم را به طرف پنجره برگرداندم و به کتاب هاي قديمي چشم دوختم.
دستم را کشيد و با اصرار گفت: «بيا برويم. او اين جا نيست.»
دستم را پس کشيدم و از دستش آزاد کردم و جواب دادم: «کتاب ها که اين جا هستند و اگر کتاب هاي اوراد باشند شايد بتوانيم کتاب درست را پيدا کنيم. ميداني. بلا ا ا اک. همان کتابي که وردي که ونسا خواند در آن هست و شايد بتوانيم خودمان را به حالت عادي برگردانيم.»
کول چشم هايش را گرد کرد. منقارش را تلق تلق به هم زد: «آره. حتما. بعدش هم شايد من دست هايم را به هم بزنم و تخم بگذارم!» سرش داد زدم: «طعنه نزن. شايد اين فکر بدي باشد. ولي حداقل يک فکر است.»
او را به طرف در ورودي کشيدم. دستگيره را چرخاندم و فشار دادم.
در سنگين غژغژي کرد و باز شد.
درحالي که در تاريکي سرد اتاق قدم ميگذاشتيم، به برادرم گفتم: «بيا يک نگاه سريع به آن کتاب ها بيندازيم. چيزي را از دست مي دهيم!»
کول را به داخل تالار اصلي کشيدم. خانه بوي قهوه و ادويه ي تند ميداد. يک جور بوي تند مطبوع.
راه اتاق نشيمن را در پيش گرفتم. نور نقره فام از پنجره به داخل اتاق سرازير ميشد.
تخته هاي کف تخت زير کفش هايمان ميناليدند. کنار کاناپه ايستادم و به توده ي کتاب هاي قديمي زل زدم.
دستم را به طرف بالاترين کتاب در پشته ي کتاب ها دراز کردم که ناگهان جيغي خشمگين مرا متوقف کرد.
«اوووه!» دستم را پس کشيدم.
کول فرياد زد: «ونسا!»