تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش نوزدهم: شب سرد و طوفاني

در شبي سرد و طوفاني يواشکي از خانه بيرون زديم. باد ميپيچيد و ميچرخيد و پرهايم را ميآشفت. آن بالا، هلال ماه پريده رنگي پيوسته پشت ابرهاي کم پشت ميلغزيد.
کول و من در امتداد خياباني که به شهر ميرسيد راه ميرفتيم. سعي ميکرديم تند تند راه برويم. ولي پاهايمان خشک بود و زانوهايمان به سختي خم ميشد.
نور چراغ هاي جلوي ماشيني روي خيابان به سمت ما هجوم آورد. در حاليکه به آرامي قدقد ميکرديم پشت حصار کوتاهي خزيديم و پنهان شديم. نميخواستيم کسي اين طور ما را ببيند و نميخواستيم کسي از ما بپرسد کجا داريم ميرويم.
از پشت مغازه ها پيش ميرفتيم و شهر را پشت سر ميگذاشتيم. باد که شروع به وزيدن ميکرد درختان تکان ميخوردند و خش خش ميکردند. هوا سنگين تر و نمناکتر ميشد. چند قطره باران را روي پيشانيام حس کردم.
بويي خوش به مشامم خورد و باعث شد که نفسي عميق بکشم. اين بو از مغازه ي شيريني پزي ميآمد.
متوجه شدم که احتمالا خانم واگنر دارد براي فردا صبح دونات ميپزد.
ناله اي غمگين از منقارم دررفت. آيا هيچ وقت ديگر ميتوانم مزه ي دونات را بچشم! يا تا آخر عمرم ناچارم غذايم را از زمين برچينم!
کول و من به جاده اي خاکي پيچيديم که به خانه ي قديمي ونسا ميرسيد. همين که از شهر خارج شديم، شب تاريک تر و سردتر شد.
کفش هايمان آهسته و سنگين روي جاده ي خاکي سفت راه ميپيمود. دقايقي بعد، ميتوانستم ساختمان پر هيبت و تيره ي خانه ي ونسا را روي زمينه ي خاکستري آسمان ببينم.
کول آهسته پرسيد: «چي ميخواهيم کلا ا ا ا ا ا ا ا ک بهش بگوييم؟» قطره باراني را از روي ابرويم پاک کردم. دستم زبر و خشن بود و انگشتم سفت مثل استخوان.
جواب دادم: «ميخواهم به او کلا ا ا ا ا ا ک بگويم که ما چه قدر شرمنده ايم. ميخواهم بهش بگويم ما نميخواستيم خريدهايش را بريزيم که اين همه اش يک تصادف بزرگ بود و ما متأسف ايم که نمانديم و کمکش نکرديم تا آن ها را جمع کند. کلا ا ا ا ا اک.»
به طرف حصار چوبي ونسا بالا رفتيم. دروازه ي خانه باز مانده بود و در باد به هم ميخورد.
سرم را بلند کردم و نگاهم را به خانه دوختم. خانه مثل موجودي قد کوتاه و سياه ميان علف هاي بلند خفته بود. هيچ چراغي در هيچ جا روشن نبود.
يعني به همين زودي خوابيده است!
کول آهسته گفت: «من، من فکر بلا ا ا ا اک نميکنم خانه باشد.»
با لحني تند جواب دادم: «حتما خانه است. کجا مي تواند کلا ا ا ا ا ا ک باشد! در گوشن فالز جايي نيست که شب بشود رفت.»
از ميان دروازه وارد شديم. سعي کردم دروازه را پشت سرمان با کلونش ببندم تا به هم نخورد. ولي کلون دروازه شکسته بود.
کول پا سست کرد و پرسيد: «بعد از معذرت خواهي چي بايد بگوييم؟» يک دستم را روي شانه اش گذاشتم و او را به طرف در ورودي خانه راه بردم.
قد قد کنان گفتم: «بعد به او التماس ميکنيم که جادو را از ما بردارد. به او التماس ميکنيم که ما را به همان حالتي که بوديم برگرداند.»
با صدايي نازک پرسيد: «فکر ميکني اين کار را بکند؟» جواب دادم: «نميدانم. ولي به زودي خواهيم فهميد.» تقه اي به در ورودي زدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *