تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش هجدهم: فهمیدم چه کار کنم

در پرش شروع بازي تيم ما برنده شد. برگشتم و شروع کردم به دويدن به طرف سبد تيم ديگر.
در حالي که ميدويدم سرم را به جلو خم کرده بودم. سرم بالا و پايين ميرفت.
بالا و پايين. بالا و پايين.
قدقدهاي خفيفي از گلويم در مي آمد.
سعي کردم سرم را بالا بگيرم. ولي نتوانستم.
بازيکن وسط ما توپ را پرتاب کرد. توپ داخل سبد نرفت. همه ي ما شروع کرديم به دويدن به طرف سبد ديگر.
با آه و ناله گفتم: «نـــــــــه،»
در نهايت وحشت، متوجه شدم که نمي توانم بدون اين که سرم بالا و پايين شود بدوم.
به خط کنار زمين نگاهي انداختم و ديدم که مربي کلي به من خيره شده بود. داد زد: «کريستال، داري چه کار مي کني؟»
شنيدم که چندتايي از بچه ها به من خنديدند.
جينا، فوروارد ديگر تيم، با اوقات تلخي گفت: «کريستال، مسخره بازي را بس کن.»
بازي به طرف سبد تيم حريف ما کشيده شد و من به طرف پايين زمين دويدم. سرم بالا و پايين ميرفت. متوجه شدم که با پاهاي شق و رق و خشک ميدويدم. زانوهايم ديگر خم نميشدند! توپ قل ميخورد و به طرف من ميآمد.
نتوانستم آن را بگيرم. دست هايم زير بغلم جمع شده بودند.
آرنج هايم مثل بال از دو طرف بدنم بيرون زده بود.
وقتي توپ به شانه ام خورد و برگشت قد قد بلندي سر دادم.
سرم بالا و پايين ميرفت.
هم تيميهايم با خشم سرم داد ميزدند. در کنار زمين، مربي کلي را ديدم که سرش را تکان ميداد.
دخترهاي تيم ديگر ميخنديدند.
پايين زمين. درحالي که ميدويدم سعي کردم دست هايم را از زير بغلم دربياورم. سرم بالا و پايين ميشد. لب هايم به هم ميخوردند و تلق تلق ميکردند.
نگاهي به پايين انداختم و ايستادم.
نه! پاهايم.
پرهاي سفيد اين جا و آن جاي پاهايم درآمده بودند.
و همه ميتوانستند آن ها را ببيند.
صداي سوتي شنيدم. داور وقت استراحت اعلام کرده بود.
هم تيميهاي من به طرف نيمکت مان دويدند. من در جهتي ديگر راه افتادم. از سالن ورزش بيرون دويدم و از مدرسه خارج شدم.
دلم مي خواست بدوم و بدوم و هرگز نايستم.
در مدت شام در اتاقم قايم شدم. خيلي افسرده بودم و وحشتزده.
ميخواستم همه چيز را به مادر و پدر بگويم. ولي اگر حرفم را باور نکنند چي! اگر فکر کنند همه اش يک شوخي است چي؟
بعد از شام، مادر و پدر بايد براي جلسه ي انجمن اولياء به مدرسه ميرفتند. کول و من صبر کرديم تا وقتي شنيديم که ماشين راه افتاد. بعد تاتي تاتي به طبقه ي پايين، به اتاق نشيمن رفتيم.
روي زانوهايمان نشسته بوديم و به خرده نان هاي روي قالي نوک ميزديم.
بدن من پوشيده از پرهاي سفيد و قهوه اي بود. ساعت ها طول کشيد تا همه ي آن ها را کنديم.
کول با لکنت گفت: «من - کلاا ا ا ا ا ا ا ا اک - خيلي ميترسم.» اعتراف کردم: «من هم تکه ي بزرگي از کرک قالي را نوک زدم.» کول به آرامي پرسيد: «کريستال، چه کار بايد بکنيم؟» داشتم مي گفتم، «نميدانم.»
ولي ناگهان دقيقا فهميدم که چه کار بايد بکنيم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *