تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش شانزدهم: باورم نمی‌شد

خوب. اين بار ما واقعا به او برخورد نکرديم.
من قبل از کول او را ديدم که از آن طرف خيابان شتابان به طرف ما ميآمد. عليرغم گرما، او تماما مشکي پوشيده بود. شال گردن نخي سياه روي شانه هاي لباس سياهش انداخته بود. همچنان که در امتداد پياده رو با گام هاي بلند پيش ميآمد، شال گردنش پشت سرش به دست باد تکان ميخورد.
کول به پهلويم سيخونکي زد و آهسته گفت: «اوه، او است!»
وقتي به سمت ما ميآمد، هر دوي ما وسط پياده رو ايستاديم و با دهان باز به او خيره شديم.
آيا چيزي به ما خواهد گفت؟
آيا جرأت خواهم کرد چيزي به او بگويم؟
قلبم به شدت ميتپيد، لب هايم با ترس و لرز به هم ميخوردند.
سر کول روي گردنش بالا و پايين ميرفت. درست مثل جوجه.
وحشت زده قدقدي سر داد.
طفلکي برادرم.
ديدن او با اين حال ترس را از يادم برد. داد زدم: «ونسا ...!» همچنان به راه رفتنش با آن قدم هاي بلند و خرامانش، ادامه داد.
شال گردنش پشت سرش مي رقصيد.
نامش را تکرار کردم: «ونسا ...!» حالت تمرکزي جدي و موقر روي چهره اش داشت. فکر نميکنم اصلا کول و من را ديده باشد.

عاقبت، ايستاد. طوري به اين طرف خيابان خيره شد که انگار ما را به جا نميآورد.
برادرم با عصبانيت قدقد کرد: «بلا ا ا ا ا ا اک بلا ا ا ا ا ا ا ا اک.» قد قد برادرم لبخندي روي لب هاي سياه ماتيک خورده اش آورد.
چشمان سياهش برق زد.
موهاي سياه صافش را با دست به عقب برد و صدا زد: «بلاک بلاک به شما هم! جوجه جوجه!» برگشت و شتابان در امتداد پياده رو دور شد.
کول پشت سرش صدا زد: «بلاک، صبر کن!» سرش دنبال هم روي گردنش بالا و پايين ميشد.
فرياد زدم: «بايد کمکمان کني!» لب هاي سفتم به هم ميخوردند.
ونسا قدم هايش را تندتر کرد. موهاي سياهش پشت سرش به پرواز درآمد. پشت سرش را نگاه نکرد.
آنتوني را در حالي يافتيم که در حياط جلوي خانه شان با يک چوب گلف بازي ميکرد. او يکي از چوگان هاي دسته کوتاه پدرش را قرض کرده بود و سوراخي در وسط چمنزار جلوي خانه شان کنده بود.
درحالي که روي چمن ها به طرف او ميدويديم او را نگاه ميکرديم که ضربه اي از راه دور ميزد. دو انگشت شستش را نشانمان داد: «محشر است، هاه! داشتم تمرين ميکردم.»
زير لب غريدم: «محشر.» هنوز به ونسا فکر ميکردم، هنوز خيلي آشفته و وحشت زده بودم.
کول گفت: «بلا ا ا ا ا ا ا ک بلا ا ا ا ا ا ا ا ک.»
آنتوني چشم هايش را براي او تنگ کرد: «چه خبر است، بچه ها! پدر و مادرم به مهماني کباب شما ميروند. ولي من تمرين فوتبال دارم.»
آنتوني توپ را از سوراخ درآورد و چند متري آن را دورتر برد. توپ را کاشت و روي چوگان خم شد و آماده زدن ضربه اي ديگر شد. بدون اين که فکر کنم از دهانم پريد: «آنتوني هيچ اتفاق عجيبي برايت نيفتاده؟»
کول هم با من همراه شد: «آره. در اين دو روز آخر، اتفاقي واقعا عجيب!»

آنتوني چوگان را بالاي سرش چرخاند، وقتي چوگان به توپ خورد صداي تاق قرصي داد. توپ نرم نرمک روي چمن ها حرکت کرد و وجبي مانده به سوراخ ايستاد.
آنتوني سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد. جواب داد: «آره، اتفاق عجيبي افتاده است. شما چه طور فهميديد؟»
بهش گفتم: «چون بلا ا ا ا ا ا ا ا اک همان اتفاق عجيب براي ما هم افتاده.» خيره خيره به من زل زد: «هاه!» کول و من سر تکان داديم.
آنتوني قيافه اي گرفت. وانمود کرد که دارد چوگانش را بررسي ميکند. پرسيد: «يعني شما هم ناگهان شروع کرده ايد به خوب ضربه زدن؟»
حالا نوبت ما بود که متعجب شويم: «ضربه زدن! ضربه زدن چه ربطي به اين قضيه دارد؟»
آنتوني جواب داد: «خوب، اين همان چيزي است که خيلي عجيب است. من تا قبل از همين آخر هفته، يک چوگان باز نکبت بودم. بازيام واقعا مايه خجالت بود. حتي نميتوانستم ميني گلف هم باز کنم.» کول گفت: «خوب که چي؟»
آنتوني ادامه داد: «خوب اين آخر هفته بازيام واقعا خوب شده.»
چوب چوگان را در دستانش چرخاند. «کاملا يک باره، من ديگر چوگان باز بدي نيستم. فکر نميکنيد عجيب است؟»
به تته پته افتادم: «ولي ... ولي ... ولي ...»
کول پرسيد: «در مورد پر درآوردن چه طور؟ در مورد لب هايت؟»
گيجي و سردرگمي در قيافه ي آنتوني موج ميزد. بعد رو کرد به من: «چه اتفاقي براي برادرت افتاده؟ دارد پاک رواني مي شود يا چي!»
کول از آنتوني پرسيد: «تمام وقت قد قد ميکني؟»

آنتوني خنديد. ولي خيلي زود خنده اش را بريد. «سر درنميآورم. نکند شوخي يا چيزي تو اين مايه هاست، بچه ها!»
برادرم را به طرف جاده ي ماشين رو کشاندم و آهسته در گوشش گفتم: «او نميفهمد درباره ي چي حرف ميزنيم. به هر دليلي، اين بلا سر او نيامده است.»
سرکول روي گردنش بالا و پايين رفت. قد قدي خفيف کرد.
گفتم: «بيا برويم. آنتوني کمکي به ما نخواهد کرد.» آنتوني تکرار کرد: «از شوخيتان سر درنميآورم.»
بلند به او گفتم: «بعدا بلاا ا ا ا ا ا ا اک ميبينمت!» کول را به طرف خيابان دنبال خودم کشاندم.
- «بايد برويم در کباب درست کردن کمک کنيم.»
آنتوني از دور صدا زد: «شايد بعد از تمرين فوتبال بيايم. برايم کمي جوجه کنار بگذاريد!» با لحني غمزده زير لب گفتم: «آره، حتما.»
مهمان ها تا آن وقت به مهماني کباب رسيده بودند. هونداي عمه نورما را در راه ماشين رو شناختم و خانواده ي واکر از پايين بلوک را ديدم که از کنار خانه به سمت حياط پشتي ميرفتند.
از لاي در ورودي به داخل خانه خزيدم و به طرف اتاقم دويدم.
ميخواستم به مادر بگويم که براي من و کول چه اتفاقي داشت ميافتاد. ولي ميدانستم که خيلي سرش شلوغ است. گوش نخواهد داد.
در اتاق خوابم را با احتياط پشت سرم بستم. نميخواستم قبل از اين که خودم را در آينه ببينم، کسي مرا ببيند.
بدون شک، پرهاي قهوه اي و سفيدي را مييافتم که سيخ سيخ از گردن و شانه هايم بيرون زده بودند.
پرها تازه از پوست بيرون زده بودند. براي همين کندن آنها واقعا برايم سخت بود. براي آن هايي که کوچک تر بودند مجبور بودم از موچين استفاده کنم.

پلاک.
پلاک. پلاک ...
آخ. چه قدر دردم آمد!
صداهايي را از آن پايين از حياط پشتي مي شنيدم و از خلال پنجره ي اتاقم ميتوانستم پيچ و تاب دودي را که از سيخ هاي کباب برميخواست ببينم.
پيف. من هميشه عاشق بوي کباب جوجه بودم. ولي حالا حالم را به هم ميزد. احساس کردم ناگهان معده ام تلو تلو خورد. دستم را جلوي دهانم گرفتم. دستم را جلوي دهانم، منقارم! نگه داشتم و صبر کردم تا حالت تهوع ام از بين برود.
تصميم گرفتم در اتاقم بمانم. پايين نخواهم رفت.
ولي بعد شنيدم که مادرم از آشپزخانه صدايم مي زند.
داد زدم: «دارم ميآيم!» چاره اي نداشتم، بايد بروم پايين.
انگشتانم را روي لب هايم گذاشتم. ناگهان انگشتانم را خيلي استخواني و خيلي زبر احساس کردم.
ناخن هايم بلند و تيز بودند.
خدا خدا کردم، کاش کسي متوجه نشود که چه اتفاقي دارد برايم ميافتد.
آرام آرام از روي پله ها به طرف آشپزخانه پايين رفتم. مادر موهايش را به شکل دم خرگوش بسته بود.
پيش دامن بلند سفيدي پوشيده بود که رويش را لکه هاي سس کباب پوشانده بود.
داشت کاسه ي بزرگي از سالاد را هم ميزد. ولي وقتي که من آرام و بي صدا وارد آشپزخانه شدم، دست از کار کشيد. «کريستال، کجا بودي، مهمان ها دارند ميرسند. ميخواستم تا وقتي که کار من اين جا تمام شود تو آن جا باشي و ميزباني کني.»
جواب دادم: «باشد، مادر. مسئله اي نيست.» يک جفت قد قد نرم هم چاشني جوابم کردم.
مادر دستور داد: «ببين يخ به اندازه ي کافي هست و به پدرت بگو شايد ذغال بيشتري نياز داشته باشد. ما «...

ناگهان ساکت شد و نفسش بند آمد.
از پنجره به بيرون زل زد. «کريستال، هيچ معلوم هست برادرت آن بيرون دارد چه کار ميکند؟» رفتم پشت او و از پنجره به بيرون نگاه کردم. داد زدم: «واي، نه!» چيزي را که ميديدم نميتوانستم باور کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *