
رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین
بخش چهاردهم: اتفاق عجیب
جيغ زنان گفتم: «کول کي اين اتفاق افتاد!»
قدقد کنان گفت: «بلا ا ا ا ا ک بلا ا ا ا ا ک بلا ا ا ا ا ک ک» چشمانش از ترس گشاد شده بودند.
با خشم فرياد زدم: «بس کن! حالا وقت اين قدقدهاي احمقانه ات نيست!» درحالي که گلويش را ميماليد، به زحمت گفت: «بلا ا ا ا ا اک ک من ... نميتوانم ... جلوي قدقدم را بگيرم!»
چشمانم را گرد کردم و جواب دادم: «آره، حتما.» دستم را دراز کردم تا پر سفيدي را از پشت گردنش بکنم.
انتظار داشتم که پر قلابي به راحتي کنده شود.
ولي برادرم دست و پا زد و جيغ کشيد: «آخ!»
نوک پر سوراخ کوچکي روي پوستش جا گذاشت. پر بزرگي را روي شانه اش گرفتم و کشيدم.
خودش را کنار کشيد و داد زد: «هي مواظب باش! بلا ا ا ا ا ا اک ک کلا ا ا ا ا ا ا ک ک. بدجوري درد ميکند.»
- «واي، نه!» نفسم بند آمد. «آن ها واقعي هستند. تو ... واقعا کليک کليک پر درآورده اي!»
- «اوه ... اوه ... اوه ...» زار زد زير گريه. شانه هاي پر پوششش بالا و پايين ميشدند.
بهش گفتم: «سخت نگير.» با مهرباني او را به اتاقش بردم: «خودم پرهايت را ميکنم. کاملا مواظبت خواهم بود. دوباره سالم خواهي شد.»
او را لبه ي تخت نشاندم. رويش خم شدم و شروع کردم به کندن پرهاي سفيد. سعي ميکردم تا جايي که ميتوانم محتاط باشم. ولي هر بار که پري را ميکشيدم از جا ميپريد.
درحالي که نگاهش را به کف اتاق دوخته بود، آهسته گفت: «بايد به مادر و پدر بگوييم ... آخ.»
بهش گفتم: «آن ها تقريبا تمام وقت بيرون هستند.» پري دراز را از روي گردنش کندم. از جا پريد.
- «مسئله اي نيست تو کاملا سالم و عادي خواهي بود.» پافشاري کرد: «ولي باز هم بايد به مادر و پدر بگوييم.»
پرسيدم: «فکر ميکني آن ها حرفمان را باور ميکنند؟» با هر کلمه لب هاي سفتم به هم ميخوردند.
سرش را بلند کرد و زل زد به من: «هي، لب هايت چي شده؟»
- «اوه ... من ... اوه ...» با يک دست لب هايم را پوشاندم. گفتم: «فقط خشکي زده اند. بدجوري خشکي زده اند.»
نميدانم چرا. ولي نميخواستم او بداند که اين بلاي وحشتناک سر من هم ميآمد.
با تعجب فرياد زد: «قيافه ات حال به هم زن است! ايي ي ي ي!» انگار خيلي خوشحالش ميکرد.
دو تا پر آخر را تا جايي که ميتوانستم محکم کشيدم.
«هي ...!» با خشم جيغي کشيد و دستي به پشت گردنش کشيد. عقب رفتم. پرهاي سفيد کف اتاق و تخت را پوشانده بودند. تلق تلق کنان گفتم: «بهتر است اين ها را جمع کني.» در جواب من قدقدي کرد.
هنوز يک دستم روي دهانم بود. هيچ نيازي به اظهار نظر ديگري از او، درباره ي اين که چه قدر لب هايم زشت به نظر ميآيند، نداشتم.
با عجله به حمام رفتم تا کرمي، روغني چيزي براي لب هايم پيدا کنم. مادر و پدر تا ديروقت بيرون از خانه بودند. کول و من سعي کرديم بيدار بمانيم چون ميخواستيم با آن ها حرف بزنيم. ولي عاقبت، تسليم شديم و به رختخواب رفتيم.
صبح يکشنبه دير بيدار شدم. خورشيد در آسمان تا آن موقع حسابي بالا آمده بود. آفتاب نارنجي از پنجره ي باز به داخل اتاقم ميريخت. نسيمي ملايم پرهايم را پف ميداد.
- «چي؟ پرها؟»
- «وا ا اي.» با ناله و زاري نيم خيز شدم. گردنم بدجوري ميخاريد. بازوهايم هم ميخاريدند.
چشمانم را باز و بسته کردم تا کاملا بيدار شوم و به پرهاي سفيدي که اين جا و آن جاي بازويم در آمده بود زل زدم.
دهانم را باز کردم تا جيغ بکشم. ولي تنها چيزي که از گلويم درآمد «قوقل قوقل قوقل» خفه اي بود. مثل صداي يک مرغ.
از رختخواب بيرون پريدم و با شتاب خودم را جلوي آينه کمد لباس ها انداختم. يقه ي پيراهن خوابم را پايين کشيدم و از تعجب نفسم بند آمد. شانه ها و بازوهايم از پرهاي سفيد و قهوه اي کرک مانند بود.
دستم را روي دهانم کشيدم. بازهم سفت تر شده بودند؛ سفت مثل استخوان.
ديدم که چيزي در آينه تکان خورد. دور خودم چرخيدم و کول را دم در اتاق خوابم ديدم.
قدقد کرد: «کريستال.» تلوتلو خوران وارد اتاق شد. پرهاي سفيد روي شانه ها و زير چانه اش سيخ سيخ ايستاده بودند. آن ها دوباره روييده بودند.
تلق تلق کردم: «به من نگاه کن.»
کول جواب داد: «بلا ا ا ا ا ا ا ک ک بلا ا ا ا ا ا ا ک ک.»
برگشتم به طرف آينه و ديوانه وار شروع کردم به کندن پرها. هر بار که ميکندم دردم ميآمد. ولي اهميتي نميداد. ميخواستم از شرشان خلاص شوم!
خيلي طول نکشيد. همه ي آن ها را کندم. بعد جمع شان کردم و در سطل زباله ريختم. بعد به کول کمک کردم که پرهايش را بکند.
لب هايش در طول شب سفت تر شده بودند. ناخن هايش رشد کرده بودند. دست هايش يک باره به نظرم شبيه نوعي چنگال آمد.
زير لب غريد: «ونسا»
به او زل زدم. درجا فهميدم منظورش چيست.
من هم تمام مدت به همين موضوع فکر کرده بودم. لحظه ي هولناکي را به ياد ميآوردم که خريدهاي ونسا را روي زمين پخش و پلا کرديم.»
حرفش را تأييد کردم: «بله. نميخواستم اين را بپذيرم. نميخواستم باورش کنم. ولي ونسا اين بلا را سر ما آورد. ونساست که بلا ا ا ا ا ا ک ک بلا ا ا ا ا ا ک ک ما را به جوجه تبديل کرده.» کول قدقد کرد: «جوجه جوجه.»
سر و صداهايي از آشپزخانه در طبقه ي پايين شنيدم. مادر و پدر!
داد زدم: «ما بايد بلا ا ا ا ا ا ک ک به آن ها بگوييم! بايد همه چيز را به آن ها بگوييم!»
کول و من همزمان به طرف در اتاق خواب جست زديم. بين در به هم فشرده شديم. بعد پهلو به پهلوي هم به طرف انتهاي راهرو دويديم.
ميتوانستم صداي مادر را از آشپزخانه بشنوم.
من و کول همچنان که با عجله از پله ها پايين ميآمديم شروع کرديم به صدا زدن مادر.
داد زدم: «مادر ما به کمک بلا ا ا ا اک ک نياز داريم! اين کار ونسا است. او واقعا نيروهاي بلا ا ا ا اک کلا ا ا ا اک جادويي دارد!»
وقتي به سرسراي طبقه ي پايين رسيديم و دوان دوان به طرف آشپزخانه ميرفتيم، کول بلند بلند به مادر گفت: «او دارد ما را به جوجه تبديل ميکند! ما داريم پر و همه چيز در ميآوريم!»
داد زدم: «اين حقيقت دارد! شما بايد کمکمان کنيد. کول و من ز بلا ا ا ا ا ک ک ز هر دو داريم به جوجه تبديل ميشويم!»
مادر با خونسردي گفت: «خبر خوبي است. من امروز بعد از ظهر به دو جوجه ي ديگر براي کباب کردن احتياج دارم.»