تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش سیزدهم:پر! پرهای سفید

لب هايم به رنگ قرمز روشن از صورتم بيرون زده بودند.
انگشتم را روي لب هايم کشيدم. هر دو لبم ناصاف بودند. سفت و ناصاف.
با انگشت تلنگري به لب هايم زدم. صداي تقه اي نرمي داد.
لب هايم سفت بودند. ديگر به نرمي پوست نبودند! مثل ناخن سفت شده بودند!
«تق تق.»
تقه اي به لب هايم زدم. دهانم را باز و بسته کردم. به بازتاب هولناک آن در آينه خيره شدم.
يعني لب هايم کبره بسته بودند! يعني لب هاي واقعيام زير اين پوسته سخت بودند!
دست هايم را بالا آوردم و زور زدم تا اين پوسته ي سخت را بکنم. ولي نه. هيچ پوسته اي در کار نبود. اين لب هاي سفت به صورتم وصل بودند.
«آخ!» نفسم بند آمد. لب هايم تلقي بسته شدند.
بلند داد زدم: «چه بلايي دارد سرم ميآيد؟ لب هايم مثل منقار پرنده شده است! نميتوانم بگذارم کسي مرا اين طور ببيند؟»
با مشت هايم به آينه کوبيدم. درحالي که وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود به خودم گفتم: «اين اتفاق نميتواند بيفتد! نميتواند.»
يک بار ديگر سعي کردم منقار- لب سفت را از صورتم بکنم.
به خودم توصيه گردم: «کريستال ... آرام باش. آرام باش!» نفسي عميق کشيدم و به زور خودم را وادار کردم که از آينه رو برگردانم. فکر کردم، اين يک آلرژيک است، فقط همين. چيزي خورده ام که به آن حساسيت داشته ام. تا چند ساعت ديگر از بين ميرود و اگر هم از بين نرود، دکتر ميسي ميداند چه طور آن ها را به حالت عادي برگرداند و دوباره نرمشان کند.
نفس عميق ديگري کشيدم. تمام بدنم ميلرزيد. چنان شديد ميلرزيدم که لب هايم به هم ميخوردند و تلق تلق ميکردند.
چشمانم را بستم. بعد به طرف آينه برگشتم. در حالي که دعا ميکردم لبانم به حالت عادي برگشته باشند، چشمانم را باز کردم.
ولي نه.
يک منقار پرنده. با زمزمه اي لرزان زير لب گفتم: «عين يک منقار پرنده است.» کليک کليک.
زبانم را روي لب هاي ترک خورده ام چرخاندم.
«آخ.» لب هاي سفت زبانم را ميخراشيدند.
با خودم گفتم: «نميتوانم بگذارم کسي مرا با اين قيافه ببيند! يواشکي از در ورودي بيرون ميروم و به سمت خانه ميدوم. بعدا به لوسي ان توضيح ميدهم.»
چراغ را خاموش کردم و لاي در حمام را کمي باز کردم. ديدم کسي در خانه نيست. همه هنوز بيرون در حياط بودند و از کيک و پاي لذت ميبردند.
نميدانستم که ديگر هيچ وقت از کيک لذت نميبرم!
يا مجبور خواهم شد کرم ها را از روي زمين بردارم و با لب هاي پرنده وارم آن ها را ببعلم؟ افکار مشمئزکننده.
دولا دولا از اتاق نشيمن گذشتم، در ورودي را باز کردم و فرار کردم.
همچنان که به طرف جاده ميدويدم، ميتوانستم صداهاي شاد و خوشحال را از پشت خانه بشنوم.
بچه ها بر فراز غريو موسيقي ميخنديدند و داد و فرياد ميکردند.
به جاده پيچيدم و با تمام سرعتم به طرف خانه دويدم. اميدوار بودم کسي من را نبيند.
خورشيد پشت درختان فرو رفته بود. سايه هاي عصرگاهي روي زمين به طرف من قد ميکشيدند.
همچنان که ميدويدم لب هايم به هم ميخوردند و تلق تلق ميکردند. قلبم به شدت ميتپيد. تمام راه را تا خانه دويدم بي آن که حتي يک بار پا سست کنم. خوشبختانه، در خيابان به کسي که بشناسم برنخورم.
ماشين مادر و پدر نبود. از راه ماشين رو به طرف خانه دويدم و از در آشپزخانه وارد خانه شدم.
کول با بدني لرزان از کنار ظرف شويي به طرف من برگشت و داد زد: «کريستال!»، درجا فهميدم که مشکلي پيش آمده است.
رويم را برگداندم. نميخواستم دهان پرنده وار زشتم را ببيند.
ولي به طرف من دويد، دستم را گرفت و مرا به طرف خودش چرخاند. زير لب گفت: «مادر و پدر خانه نيستند. با ... بايد چيزي را نشانت بدهم.»
با تلق تلق لب هايم پرسيدم: «کول، اين چيست؟ چرا تلق تلق اين حوله را دور گردنت پيچيده اي!» نگاهش را پايين انداخت و جواب داد: «من ... به کمک نياز دارم.»
آرام آرام حوله ي آبيرنگ را باز کرد و بعد ان را از روي گردنش کنار زد و به اصرار گفت: «ببين» نفسم بند آمد.
پر! پرهاي سفيد از روي گردن و شانه هايش بيرون زده بودند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *