
شاهنامه فردوسی / قسمت دوم
پادشاهی خسرو پرویز - بخش 3
بخش ۱۷
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
بتندی همیراند تا مرز روم
چنین تا بیامد بران شارستان
که قیصر ورا خواندی کارستان
چواز دور ترسا بدید آن سپاه
برفتند پویان به آبی راه و راه
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارستان را ببستند سخت
فروماند زان شاه گیتی فروز
به بیرون بماندند لشکر سه روز
فرستاد روز چهارم کسی
که نزدیک ما نیست لشکر بسی
خورشها فرستید و یاری کنید
چه برما همی کامگاری کنید
به نزدیک ایشان سخن خوار بود
سپاهش همه سست و ناهار بود
هم آنگه برآمد یکی تیره ابر
بغرید برسان جنگی هژبر
وز ابر اندران شارستان باد خاست
بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست
چونیمی ز تیره شب اندر کشید
ز باره یکی بهره شد ناپدید
همه شارستان ماند اندر شگفت
به یزدان سقف پوزش اندر گرفت
بهر بر زنی بر علف ساختند
سه پیر سکوبا برون تاختند
ز چیزی که بود اندران تازه بوم
همان جامه هایی که خیزد ز روم
ببردند بالا به نزدیک شاه
که پیدا شد ای شاه برما گناه
چو خسرو جوان بود و برتر منش
بدیشان نکرد از بدی سرزنش
بدان شارستان دریکی کاخ بود
که بالاش با ابر گستاخ بود
فراوان بدو اندرون برده بود
همان جای قیصر برآورده بود
ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت
فراوان بدان شارستان دربگشت
همه رومیان آفرین خواندند
بپا اندرش گوهر افشاندند
چو آباد جایی به چنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
ازان باد وباران وابر سیاه
وزان شارستان سوی مانوی راند
که آن را جهاندار مانوی خواند
زما نوییان هرک بیدار بود
خردمند و راد و جهاندار بود
سکوبا و رهبان سوی شهریار
برفتند با هدیه و با نثار
همیرفت با شاه چندی سخن
ز باران و آن شارستان کهن
همیگفت هرکس که ما بندهایم
به گفتار خسرو سر افگندهایم
بخش ۱۸
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بابر اندر آورد برنده تیغ
جهانجوی شد سوی راه وریغ
که اوریغ بد نام آن شارستان
بدو در چلیپا و بیمارستان
ببی راه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود
به نزدیک دیر آمد آواز داد
که کردار تو جز پرستش مباد
گر از دیر دیرینه آیی فرود
زنیکی دهش باد برتو درود
هم آنگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمد از دیر و او را بدید
بدو گفت خسرو تویی بیگمان
زتخت پدرگشته نا شادمان
زدست یکی بدکنش بندهای
پلیدی منی فش پرستندهای
چوگفتار راهب بیاندازه شد
دل خسرو از مهر او تازه شد
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین رابخواند
ز پشت صلیبی بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست
پرستنده چون دید بردش نماز
سخن گفت با او زمانی دراز
یکی آزمون را بدو گفت شاه
که من کهتریام ز ایران سپاه
پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد سوی مهتر برم
گرین رفتن من همایون بود
نگه کن که فرجام من چون بود
بدو گفت راهب که چونین مگوی
توشاهی مکن خویشتن شاه جوی
چو دیدمت گفتم سراسر سخن
مرا هر زمان آزمایش مکن
نباید دروغ ایچ دردین تو
نه کژی برین راه و آیین تو
بسی رنج دیدی و آویختی
سرانجام زین بنده بگریختی
ز گفتار او ماند خسرو شگفت
چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن
بدین آمدن شاد و گستاخ باش
جهان را یکی بارور شاخ باش
که یزدان تو را بینیازی دهد
بلند اخترت سرفرازی دهد
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه
یکی دختری از در تاج و گاه
چو با بندگان کار زارت بود
جهاندار بیدار یارت بود
سرانجام بگریزد آن بد نژاد
فراوان کند روز نیکیش یاد
وزان رزم جایی فتد دور دست
بسازد بران بوم جای نشست
چو دوری گزیند ز فرمان تو
بریزند خونش به پیمان تو
بدو گفت خسرو جزین خود مباد
که کردی تو ای پیرداننده یاد
چوگویی بدین چند باشد درنگ
که آید مرا پادشاهی بچنگ
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه
برین برگذرد بازیابی کلاه
اگر بر سر آید ده وپنج روز
تو گردی شهنشاه گیتی فروز
بپرسید خسرو کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار تن
چنین داد پاسخ که بستام نام
گوی برمنش باشد و شادکام
دگر آنک خوانی و را خال خویش
بدو تازه دانی مه و سال خویش
بپرهیز زان مرد ناسودمند
که باشدت زو درد و رنج و گزند
بر آشفت خسرو به بستام گفت
که با من سخن برگشا از نهفت
تو را مادرت نام گستهم کرد
تو گویی که بستامم اندر نبرد
به راهب چنین گفت کینست خال
به خون بود با مادر من همال
بدو گفت راهب که آری همین
ز گستهم بینی بسی رنج و کین
بدو گفت خسرو که ای رای زن
ازان پس چه گویی چه خواهد بدن
بدو گفت راهب که مندیش زین
کزان پس نبینی جز از آفرین
نیاید بروی تو دیگر بدی
مگر سخت کاری بود ایزدی
بر آشوبد این سرکش آرام تو
ازان پس نباشد به جز کام تو
اگر چند بد گردد این بدگمان
همانش بدست تو باشد زمان
بدو گفت گستهم کای شهریار
دلت را بدین هیچ رنجه مدار
به پاکیزه یزدان که ماه آفرید
جهان را بسان تو شاه آفرید
به آذرگشسپ و به خورشید و ماه
به جان و سر نامبردار شاه
به گفتار ترسا نگر نگروی
سخن گفتن ناسزا نشنوی
مرا ایمنی ده ز گفتار اوی
چوسوگند خوردم بهانه مجوی
که هرگز نسازم بدی درنهان
براندیش از کردگار جهان
بدو گفت خسرو که از ترسگار
نیاید سخن گفت نابکار
ز تو نیز هرگز ندیدم بدی
نیازی به کژی و نابخردی
ولیکن ز کار سپهر بلند
نباشد شگفت ار شوی پر گزند
چو بایسته کاری بود ایزدی
بیکسو شود دانش و بخردی
به راهب چنین گفت پس شهریار
که شاداب دل باش و به روزگار
وزان دیر چون برق رخشان زمیغ
بیامد سوی شارستان و ریغ
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
بخش ۱۹
چوآمد بران شارستان شهریار
سوار آمد از قیصر نامدار
که چیزی کزین مرز باید بخواه
مدار آرزو را ز شاهان نگاه
که هرچند این پادشاهی مراست
تو را با تن خویش داریم راست
بران شارستان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش
همه روم یکسر تو را کهترند
اگر چند گردنکش و مهترند
تو را تا نسازم سلیح و سپاه
نجویم خور و خواب و آرام گاه
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت
بفرمود گستهم و بالوی را
همان اندیان جهانجوی را
بخراد برزین وشاپور شیر
چنین گفت پس شهریار دلیر
که اسپان چو روشن شود زین کنید
ببالای آن زین زرین کنید
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یک دلانید و پاکیزه رای
ازین شارستان سوی قیصر شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
خردمند باشید وروشن روان
نیوشنده و چرب و شیرین زبان
گر ای دون که قیصر به میدان شود
کمان خواهد ار نی به چوگان شود
بکوشید با مرد خسروپرست
بدان تا شما را نیاید شکست
سواری بداند کز ایران برند
دلیری و نیرو ز شیران برند
بخراد برزین بفرمود شاه
که چینی حریرآر و مشک سیاه
به قیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت
سخنهای کوتاه و معنی بسی
که آن یاد گیرد دل هر کسی
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تا یاوهای نشنوند
چونامه بخواند زبان برگشای
به گفتار با تو ندارند پای
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من
گشاید زبان بر سرانجمن
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد
تو اندر سخن یاد کن همچو شهد
بدان انجمن تو زبان منی
بهر نیک و بد ترجمان منی
به چیزی که برما نیاید شکست
بکوشید و با آن بسایید دست
تو پیمان گفتار من در پذیر
سخن هرچ گفتم همه یادگیر
شنیدند آواز فرخ جوان
جهاندیده گردان روشن روان
همه خواندند آفرین سر به سر
که جز تو مبادا کسی تاجور
به نزدیک قیصر نهادند روی
بزرگان روشن دل و راست گوی
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستادهٔ شهریار جهان
رسیدند نزدیک ایوان ز راه
پذیره فرستاد چندی سپاه
بیاراست کاخی به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشست از بر نامور تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
بفرمود تا پرده برداشتند
ز دهلیزشان تیز بگذاشتند
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چوبالوی و شاپور گو
چو خراد برزین و گرد اندیان
همه تاج بر سر کمر برمیان
رسیدند نزدیک قیصر فراز
چو دیدند بردند پیشش نماز
همه یک زبان آفرین خواندند
بران تخت زر گوهر افشاندند
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران وز لشکر و رنج راه
چو بشنید خراد برزین برفت
برتخت با نامهٔ شاه تفت
بفرمان آن نامور شهریار
نهادند کرسی زرین چهار
نشست این سه پرمایهٔ نیک رای
همیبود خراد برزین بپای
بفرمود قیصر که بر زیرگاه
نشیند کسی کو بپیمود راه
چنین گفت خراد برزین که شاه
مرا در بزرگی ندادست راه
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامهٔ شاه ایران بدست
مگر بندگی را پسند آیمت
به پیغام او سودمند آیمت
بدو گفت قیصر که بگشای راز
چه گفت آن خردمند گردن فراز
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان را بدان آفرین خوارکرد
که اویست برتر زهر برتری
توانا و داننده از هر دری
بفرمان او گردد این آسمان
کجا برترست از مکان و زمان
سپهر و ستاره همه کردهاند
بدین چرخ گردان برآوردهاند
چو از خاک مر جانور بنده کرد
نخستین کیومرث را زنده کرد
چنان تا بشاه آفریدون رسید
کزان سرفرازان و را برگزید
پدید آمد آن تخمهٔ اندرجهان
ببود آشکار آنچ بودی نهان
همیرو چنین تا سر کی قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
نیامد بدین دوده هرگز بدی
نگه داشتندی ره ایزدی
کنون بندهای ناسزاوار وگست
بیامد بتخت کیان برنشست
همیداد خواهم ز بیدادگر
نه افسر نه تخت و کلاه و کمر
هرآنکس که او برنشیند بتخت
خرد باید و نامداری و بخت
شناسد که این تخت و این فرهی
کرا بود و دیهیم شاهنشهی
مرا اندرین کار یاری کنید
برین بیوفا کامگاری کنید
که پوینده گشتیم گرد جهان
بشرم آمدیم از کهان ومهان
چوقیصر بران سان سخنها شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
گل شنبلیدش پر از ژاله شد
زبان و روانش پر ازناله شد
چوآن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت برچشم او لاژورد
بخراد بر زین جهاندار گفت
که این نیست برمرد دانا نهفت
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش
ز جان سخن گوی دارمش پیش
سلیح است و هم گنج و هم لشکرست
شما را ببین تا چه اندر خورست
اگر دیده خواهی ندارم دریغ
که دیده به از گنج دینار و تیغ
بخش ۲۰
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بران پیشگاه بزرگی نشاند
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
بیاراست چون مرغزار بهشت
ز بس بند و پیوند و نیکو سخن
ازان روز تا روزگار کهن
چوگشت از نوشتن نویسنده سیر
نگه کرد قیصر سواری دلیر
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
خردمند و گویا و گرد و دبیر
بدو گفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه بینا دل و راه جوی
مرا هم سلیحست و هم زر به گنج
نیاورد باید کسی را به رنج
وگر نیستیمان ز هر کشوری
درم خواستیمی ز هر مهتری
بدان تا تواز روم با کام خویش
به ایران گذشتی به آرام خویش
مباش اندرین بوم تیره روان
چنین است کردار چرخ روان
که گاهی پناهست و گاهی گزند
گهی با زیانیم و گه سودمند
کنون تا سلیح و سپاه و درم
فراز آورم تو نباشی دژم
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
بخش ۲۱
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
پر اندیشه بنشست با رهنمای
به موبد چنین گفت کای دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه
بسازیم تا او بنیرو شود
وزان کهتر بد بیآهوشود
به قیصر چنین گفت پس رهنمای
که از فیلسوفان پاکیزه رای
بباید تنی چند بیداردل
که بندند با ما بدین کار دل
فرستاد کس قیصر نامدار
برفتند زان فیلسوفان چهار
جوانان و پیران رومی نژاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
که ما تا سکندر بشد زین جهان
ز ایرانیانیم خسته نهان
ز بس غارت و جنگ و آویختن
همان بیگنه خیره خون ریختن
کنون پاک یزدان ز کردار بد
به پیش اندر آوردشان کار بد
یکی خامشی برگزین از میان
چوشد کندرو بخت ساسانیان
اگر خسرو آن خسروانی کلاه
بدست آورد سر بر آرد بماه
هم اندر زمان باژ خواهد ز روم
بپا اندر آرد همه مرز وبوم
گرین درخورد با خرد یاد دار
سخنهای ایرانیان باد دار
ازیشان چوبشنید قیصر سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
سواری فرستاد نزدیک شاه
یکی نامه بنوشت و بنمود راه
ز گفتار بیدار دانندگان
سخنهای دیرینه خوانندگان
چو آمد به نزدیک خسرو سوار
بگفت آنچ بشنید با نامدار
همان نامهٔ قیصر او را سپرد
سخنهای قیصر برو برشمرد
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
چنین داد پاسخ که گر زین سخن
که پیش آمد از روزگار کهن
همی بر دل این یاد باید گرفت
همه رنجها باد باید گرفت
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز
شما را مبادا به ایران نیاز
نگه کن کنون نا نیاکان ما
گزیده جهاندار و پاکان ما
به بیداد کردند جنگ ار بداد
نگر تا ز پیران که دارد بیاد
سزد گر بپرسد ز دانای روم
که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم
که هرکس که در رزم شد سرفراز
همی ز آفریننده شد بینیاز
نیاکان ما نامداران بدند
به گیتی درون کامگاران بدند
نبرداشتند از کسی سرکشی
بلندی و تندی و بیدانشی
کنون این سخنها نیارد بها
که باشد سراندر دم اژدها
یکی سوی قیصر بر از من درود
بگویش که گفتار بیتار و پود
بزرگان نیارند پیش خرد
به فرجام هم نیک و بد بگذرد
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر برکشم دامن از تیره آب
چو رومی نیابیم فریادرس
به نزدیک خاقان فرستیم کس
سخن هرچ گفتم همه خیره شد
که آب روان از بنه تیره شد
فرستادگانم چوآیند باز
بدین شارستان در نمانم دراز
به ایرانیان گفت فرمان کنید
دل خویش را زین سخن مشکنید
که یزدان پیروزگر یار ماست
جوانمردی و مردمی کارماست
گرفت این سخن بردل خویش خوار
فرستاد نامه بدست تخوار
برین گونه برنامهای برنوشت
ز هرگونهای اندر و خوب و زشت
بیامد ز نزدیک خسرو سوار
چنین تا در قیصر نامدار
بخش ۲۲
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هر گونه اندیشه بر دل براند
ازان پس بدستور پرمایه گفت
که این راز را بازخواه از نهفت
نگه کن خسرو بدین کار زار
شود شاد اگر پیچد از روزگار
گرای دون که گویی که پیروز نیست
ازان پس و را نیز نوروز نیست
بمانیم تا سوی خاقان شود
چو بیمار شد نزد درمان شود
ور ای دون که پیروزگر باشد اوی
بشاهی بسان پدر باشد اوی
همان به کز ایدر شود با سپاه
مگر کینه در دل ندارد نگاه
چو بشنید دستور دانا سخن
به فرمود تا زیجهای کهن
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند تا ماند از شب سه پاس
سرانجام مرد ستاره شمر
به قیصر چنین گفت کای تاجور
نگه کردم این زیجهای کهن
کز اختر فلاطون فگندست بن
نه بس دیر شاهی به خسرو رسد
ز شاهنشهی گردش نو رسد
برین گونه تا سال بر سی وهشت
برو گرد تیره نیارد گذشت
چوبشنید قیصر به دستور گفت
که بیرون شد این آرزوی از نهفت
چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم
بیا تا برین رای فرخ نهیم
گران مایه دستور گفت این سخن
که در آسمان اختر افگند بن
به مردی و دانش کجا داشت کس
جهان داورت باد فریاد رس
چو خسرو سوی مرز خاقان شود
ورا یاد خواهد تن آسان شود
چولشکر ز جای دگر سازد اوی
ز کین تو هرگز نپردازد اوی
نگه کن کنون تو که داناتری
بدین آرزوها تواناتری
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار با پیل وگاه
سخن چند گویم همان به که گنج
کنم خوار تا دور مانم ز رنج
بخش ۲۳
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
بران آفرین آفرین بر فزود
که با موبد یکدل و پاک رای
زدیم از بد و نیک ناباک رای
ز هرگونهای داستانها زدیم
بران رای پیشینه باز آمدیم
کنون رای و گفتارها شد ببن
گشادم در گنجهای کهن
به قسطنیه در فراوان سپاه
ندارم که دارند کشور نگاه
سخنها ز هرگونه آراستیم
ز هر کشوری لشکری خواستیم
یکایک چوآیند هم در زمان
فرستیم نزدیک تو بی گمان
همه مولش و رای چندین زدن
برین نیشتر کام شیر آژدن
ازان بد که کردارهای کهن
همی یاد کرد آنک داند سخن
که هنگام شاپور شاه اردشیر
دل مرد برناشد از رنج سیر
ز بس غارت و کشتن و تاختن
به بیداد برکینها ساختن
کزو بگذری هرمز و کی قباد
که از داد یزدان نکردند یاد
نیای تو آن شاه نوشین روان
که از داد او پیر سر شد جوان
همه روم ازو شد سراسر خراب
چناچون که ایران ز افراسیاب
ازین مرز ما سی و نه شارستان
از ایرانیان شد همه خارستان
ز خون سران دشت شد آبگیر
زن و کودکانشان ببردند اسیر
اگر مرد رومی به دل کین گرفت
نباید که آید تو را آن شگفت
خود آزردنی نیست در دین ما
مبادا بدی کردن آیین ما
ندیدیم چیزی به از راستی
همان دوری از کژی و کاستی
ستمدیدگان را همه خواندم
وزین در فراوان سخن راندم
به افسون دل مردمان پاک شد
همه زهر گیرنده تریاک شد
بدان برنهادم کزین درسخن
نگوید کس از روزگار کهن
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
روان را به پیمان گروگان کنم
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان
بگویی که تا من بوم شهریار
نگیرم چنین رنجها سست وخوار
نخواهم من از رومیان باژ نیز
نه بفروشم این رنجها را بچیز
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم
از ایران کسی نسپرد مرز روم
بدین آرزو نیز بیشی کنید
بسازید با ما و خویشی کنید
شما را هر آنگه که کاری بود
وگر ناسزا کارزاری بود
همه دوستدار و برادر شویم
بود نیز گاهی که کهتر شویم
چو گردید زین شهر ما بینیاز
به دلتان همه کینه آید فراز
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان بیهوده روزگار کهن
یکی عهد باید کنون استوار
سزاوار مهری برو یادگار
کزین باره از کین ایرج سخن
نرانیم و از روزگار کهن
ازین پس یکی باشد ایران و روم
جدایی نجوییم زین مرز و بوم
پس پردهٔ ما یکی دخترست
که از مهتران برخرد بهترست
بخواهید بر پاکی دین ما
چنانچون بود رسم و آیین ما
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد
بود کین ایرج نیارد بیاد
از آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین
کنون چون بچشم خرد بنگری
مراین را به جز راستی نشمری
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما
ز هنگام پیروز تا خوشنواز
همانا که بگذشت سال دراز
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پیمان شکن خود مباد
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون به پیچی زداد
بسی چاره کرد اندران خوشنواز
که پیروز را سر نیاید به گاز
چو پیروز با او درشتی نمود
بدید اندران جایگه تیره دود
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد
بپیچد و شد شاه را سر زداد
تو برنایی و نوز نادیده کار
چو خواهی که بر یابی از روزگار
مکن یاری مرد پیمان شکن
که پیمان شکن کس نیرزد کفن
بدان شاه نفرین کند تاج و گاه
که پیمان شکن باشد و کینه خواه
کنون نامهٔ من سراسر بخوان
گر انگشتها چرب داری مخوان
سخنها نگه دار و پاسخ نویس
همه خوبی اندیش و فرخ نویس
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسندهٔ تیزویر
چو برخوانم این پاسخ نامه را
ببینم دل مرد خود کامه را
همانا سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری دژم
هرآنکس که برتو گرامی ترست
وگر نزد تو نیز نامی ترست
ابا آنک زو کینه داری به دل
به مردی ز دل کینهها برگسل
گناهش بیزدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
چو خواهی که داردت پیروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
زچیزکسان دست کوتاه دار
روان را سوی راستی راه دار
چو عنوان آن نامه برگشت خشک
برو برنهادند مهری زمشک
بران مهر بنهاد قیصر نگین
فرستاده را داد وکرد آفرین
بخش ۲۴
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
زپیوستن آگاهی نو رسید
به ایرانیان گفت کامروز مهر
دگرگونه گردد همی برسپهر
زقیصر یک نامه آمد بلند
سخن گفتنش سر به سر سودمند
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین
چنین یافت پاسخ زایرانیان
که هرگز نه برخاست کین ازمیان
چواین راست گردد بهنگام تو
نویسند برتاجها نام تو
چوایشان بران گونه دیدند رای
بپردخت خسرو زبیگانه جای
دوات و قلم خواست وچینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
برآیین شاهان خط خسروی
که پذرفت خسرو زیزدان پاک
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
که تا او بود شاه در پیشگاه
ورا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهد ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستد بران مرز وبوم
هران شارستانی کزان مرز بود
اگر چند بیکار و بیارز بود
بقیصر سپارد همه یک بیک
ازین پس نوشته فرستیم و چک
همان نیز دختر کزان مادرست
که پاکست وپیوستهٔ قیصرست
بهمداستان پدرخواستیم
بدین خواستن دل بیاراستیم
هران کس که در بارگاه تواند
ازایران و اندر پناه تواند
چوگستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد بر زین زتخم کیان
چو لشکر فرستی بدیشان سپار
خرد یافته دختر نامدار
بخویشی چنانم کنون باتو من
چو از پیش بود آن بزرگ انجمن
نخستین کیومرث با جمشید
کزو بود گیتی ببیم وامید
دگر هرچ هستند ایرج نژاد
که آیین و فر فریدون نهاد
بدین همنشان تا قباد بزرگ
که از داد او خویش بدمیش وگرگ
همه کینه برداشتیم از میان
یکی گشت رومی و ایرانیان
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش
که از دختران باشد او افسرش
ازین بر نگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار تا اندکی
تو چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن درین شارستان شد دراز
چو کرد این سخنها برین گونه یاد
نوشته بخورشید خراد داد
سپهبد چو باد اندر آمد زجای
باسپ کمیت اندر آورد پای
همیتاخت تا پیش قیصر چوباد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
چو قیصر ازان نامه بگسست بند
بدید آن سخنهای شاه بلند
بفرمود تا هر که دانا بدند
به گفتارها بر توانا بدند
به نزدیک قیصر شدند انجمن
بپرسید زیشان همه تن بتن
که اکنون مر این را چه درمان کنیم
ابا شاه ایران چه پیمان کنیم
بدین نامه ما بیبهانه شدیم
همی روم و ایران یگانه شدیم
بزرگان فرزانه برخاستند
زبان را به پاسخ بیاراستند
که ما کهترانیم و قیصر تویی
جهاندار با تخت و افسر تویی
نگه کن کنون رای و فرمان تو راست
ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست
چو بشنید قیصر گرفت آفرین
بدان نامداران با رای و دین
همیبود تاشمع گردان سپهر
دگرگونه ترشد به آیین و چهر
بخش ۲۵
چو خورشید گردنده بیرنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
به فرمود قیصر به نیرنگ ساز
که پیش آرد اندیشههای دراز
بسازید جای شگفتی طلسم
که کس بازنشناسد او را به جسم
نشسته زنی خوب برتخت ناز
پراز شرم با جامههای طراز
ازین روی و زان رو پرستندگان
پس پشت و پیش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بی گفت وگوی
بگریان زنی ماند آن خوب روی
زمان تا زمان دست برآختی
سرشکی ز مژگان بینداختی
هرآنکس که دیدی مر او را ز دور
زنی یافتی شیفته پر ز نور
که بگریستی بر مسیحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
طلسم بزرگان چو آمد بجای
بر قیصر آمد یکی رهنمای
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادویی در شگفتی بماند
فرستاد و گستهم را پیش خواند
بگستهم گفت ای گو نامدار
یکی دختری داشتم چون نگار
ببالید و آمدش هنگام شوی
یکی خویش بد مرو را نامجوی
به راه مسیحا بدو دادمش
ز بیدانشی روی بگشادمش
فرستادم او رابخان جوان
سوی آسمان شد روان جوان
کنون او نشستست با سوک و درد
شده روز روشن برو لاژورد
نه پندم پذیرد نه گوید سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
یکی رنج بردار و او راببین
سخنهای دانندگان برگزین
جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان
بدو گفت گستهم کایدون کنم
مگر از دلش رنج بیرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار
چوآمد به نزدیک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمایه گستهم بنشست خوار
سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند
سخنها که او را بدی سودمند
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد
رهانیست از مرگ پران عقاب
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب
همه باد بد گفتن پهلوان
که زن بیزبان بود و تن بیروان
به انگشت خود هر زمانی سرشک
بینداختی پیش گویا پزشک
چوگستهم ازو در شگفتی بماند
فرستاد قیصر کس او را بخواند
چه دیدی بدوگفت از دخترم
کزو تیره گردد همی افسرم
بدو گفت بسیار دادمش پند
نبد پند من پیش او کاربند
دگر روز قیصر به بالوی گفت
که امروز با اندیان باش جفت
همان نیز شاپور مهتر نژاد
کند جان ما رابدین دخت شاد
شوی پیش این دختر سوکوار
سخن گویی ازنامور شهریار
مگر پاسخی یابی از دخترم
کزو آتش آید همی برسرم
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرماهی وارزتان
برآنم که امروز پاسخ دهد
چوپاسخ به آواز فرخ دهد
شود رسته زین انده سوکوار
که خوناب بارد همی برکنار
برفت آن گرامی سه آزادمرد
سخن گوی وهریک بننگ نبرد
ازیشان کسی روی پاسخ ندید
زن بیزبان خامشی برگزید
ازان چاره نزدیک قیصر شدند
ببیچارگی نزد داور شدند
که هرچند گفتیم ودادیم پند
نبد پند ما مر ورا سودمند
چنین گفت قیصر که بد روزگار
که ما سوکواریم زین سوکوار
ازان نامداران چو چاره نیافت
سوی رای خراد بر زین شتاف
بدو گفت کای نامدار دبیر
گزین سر تخمهٔ اردشیر
یکی سوی این دختر اندر شوی
مگر یک ره آواز او بشنوی
فرستاد با او یکی استوار
ز ایوان به نزدیک آن سوکوار
چوخراد بر زین بیامد برش
نگه کرد روی و سر و افسرش
همیبود پیشش زمانی دراز
طلسم فریبنده بردش نماز
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهتر نژاد
سراپای زن راهمیبنگرید
پرستندگان را بر او بدید
همیگفت گر زن زغم بیهش است
پرستنده باری چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوی
سزیدی اگر کم شدی خشم اوی
به پیش برش بر چکاند همی
چپ وراست جنبش نداند همی
سرشکش که انداخت یک جای رفت
نه جنبان شدش دست ونه پای رفت
اگرخود درین کالبد جان بدی
جز از دست جاییش جنبان بدی
سرشکش سوی دیگر انداختی
وگر دست جای دگر آختی
نبینم همی جنبش جان و جسم
نباشد جز از فیلسوفی طلسم
بر قیصر آمد بخندید وگفت
که این ماه رخ را خرد نیست جفت
طلسمست کاین رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند
بایرانیان بربخندی همی
وگر چشم ما را ببندی همی
چواین بشنود شاه خندان شود
گشاده رخ و سیم دندان شود
بخش ۲۶
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستور شاهنشهان را سزی
یکی خانه دارم در ایوان شگفت
کزین برتو را ندازه نتوان گرفت
یکی اسب و مردی بروبر سوار
کز انجا شگفتی شود هوشیار
چوبینی ندانی که این بند چیست
طلسمست گر کردهٔ ایزدیست
چو خراد برزین شنید این سخن
بیامد بران جایگاه کهن
بدیدش یکی جای کرده بلند
سوار ایستاده درو ارجمند
کجا چشم بیننده چونان ندید
بدان سان توگفتی خدای آفرید
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار
چنین گفت کز آهنست آن سوار
همه خانه از گوهر شاهوار
که دانا و را مغنیاطیس خواند
که رومیش بر اسپ هندی نشاند
هرآنکس که او دفتر هندوان
بخواند شود شاد و روشن روان
بپرسید قیصر که هندی زراه
همی تا کجا برکشد پایگاه
زدین پرستندگان بر چیند
همه بت پرستند گر خود کیند
چنین گفت خراد برزین که راه
بهند اندرون گاو شاهست و ماه
به یزدان نگروند و گردان سپهر
ندارد کسی برتن خویش مهر
ز خورشید گردنده بر بگذرند
چوما را ز دانندگان نشمرند
هرآنکس که او آتشی بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
یکی آتشی داند اندر هوا
به فرمان یزدان فرمان روا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای نغز آورد دلپذیر
چنین گفت که آتش به آتش رسید
گناهش ز کردار شد ناپدید
ازان ناگزیر آتش افروختن
همان راستی خواند این سوختن
همان گفت وگوی شما نیست راست
برین بر روان مسیحا گواست
نبینی که عیسی مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
میآویز با او به تندی بسی
وگر بر زند کف به رخسار تو
شود تیره زان زخم دیدار تو
مزن هم چنان تا بماندت نام
خردمند رانام بهتر ز کام
بسوتام را بس کن از خوردنی
مجو ار نباشدت گستردنی
بدین سر بدی راببد مشمرید
بیآزار ازین تیرگی بگذرید
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل از آز بسیار بیراه گشت
که ایوانهاتان بکیوان رسید
شماری که شد گنجتان را کلید
ابا گنجتان نیز چندان سپاه
زرههای رومی و رومی کلاه
بهر جای بیداد لشکر کشید
ز آسودگی تیغها برکشید
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندرین رهنمون
یکی بینوا مرد درویش بود
که نانش ز رنجتن خویش بود
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
فزونیش رخبین بدی پرورش
چو آورد مرد جهودش بمشت
چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت
همان کشته رانیز بردار کرد
بران دار بر مرو را خوار کرد
چو روشن روان گشت و دانشپذیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
به پیغمبری نیز هنگام یافت
ببر نایی از زیرکی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی
بران دار برگشته خندان بد اوی
بخندد برین بر خردمند مرد
تو گر بخردی گرد این فن مگرد
که هست او ز فرزند و زن بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
چه پیچی ز دین کیومرثی
هم از راه و آیین طهمورثی
که گویند دارا ی گیهان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
جهاندار دهقان یزدان پرست
چوبر واژه برسم بگیرد بدست
نشاید چشیدن یکی قطره آب
گر از تشنگی آب بیند بخواب
به یزدان پناهند به روز نبرد
نخواهد به جنگ اندرون آب سرد
همان قبله شان برترین گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست
نباشند شاهان ما دین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش
بدینار وگوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز بداد
ببخشیدن کاخهای بلند
دگر شاد کردن دل مستمند
سدیگر کسی کو به روز نبرد
بپوشد رخ شید گردان بگرد
بروبوم دارد زدشمن نگاه
جزین را نخواهد خردمند شاه
جزاز راستی هرک جوید زدین
بروباد نفرین بیآفرین
چو بشنید قیصر پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بدو گفت آن کو جهان آفرید
تو را نامدار مهان آفرید
سخنهای پاک ازتو باید شنید
تو داری در رازها را کلید
کسی راکزین گونه کهتربود
سرش ز افسر ماه برتر بود
درم خواست از گنج و دینار خواست
یکی افسری نامبردار خواست
بدو داد و بسیارکرد آفرین
که آباد باد ازتوایران زمین
بخش ۲۷
وزان پس چو دانست کامد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سپاه
گزین کرد زان رومیان صدهزار
همه نامدار ازدرکارزار
سلیح و درم خواست واسپان جنگ
سرآمد برو روزگار درنگ
یکی دخترش بود مریم بنام
خردمند و با سنگ و با رای وکام
بخسرو فرستاد به آیین دین
همیخواست ازکردگار آفرین
بپذرفت دخترش گستهم گرد
به آیین نیکو بخسرو سپرد
وزان پس بیاورد چندان جهیز
کزان کند شد بارگیهای تیز
ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت وز جامهٔ زرنگار
ز گستردنیها و دیبای روم
به زر پیکر و از بریشمش بوم
همان یاره و طوق با گوشوار
سه تاج گرانمایه گوهرنگار
عماری بیاراست زرین چهار
جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر
چهل مهد دیگر بد از آبنوس
ز گوهر درفشان چو چشم خروس
ازان پس پرستنده ماه روی
زایوان برفتند با رنگ وبوی
خردمند و بیدار پانصد غلام
بیامد بزرین وسیمین ستام
ز رومی همان نیز خادم چهل
پری چهره و شهره ودلگسل
وزان فیلسوفان رومی چهار
خردمند و با دانش ونامدار
بدیشان بگفت آنچ بایست گفت
همان نیز با مریم اندرنهفت
از آرام وز کام و بایستگی
همان بخشش و خورد و شایستگی
پس از خواسته کرد رومی شمار
فزون بد ز سیصد هزاران هزار
فرستاد هر کس که بد بردرش
ز گوهر نگار افسری بر سرش
مهان را همان اسپ و دینار داد
ز شایسته هر چیز بسیار داد
چنین گفت کای زیردستان شاه
سزد گر بر آرید گردن بماه
ز گستهم شایستهتر در جهان
نخیزد کسی از میان مهان
چوشاپور مهتر کرانجی بود
که اندر سخنها میانجی بود
یکی راز دارست بالوی نیز
که نفروشد آزادگان را بچیز
چوخراد برزین نبیند کسی
اگر چند ماند بگیتی بسی
بران آفریدش خدای جهان
که تا آشکارا شود زو نهان
چو خورشید تابنده او بیبدیست
همه کار و کردار او ایزدیست
همه یاد کرد این به نامه درون
برفتند با دانش و رهنمون
ستاره شمر پیش با رهنمای
که تارفتنش کی به آید ز جای
به جنبید قیصر به بهرام روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
دو منزل همیرفت قیصر به راه
سدیگر بیامد به پیش سیاه
به فرمود تا مریم آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
بدو گفت دامن ز ایرانیان
نگه دار و مگشای بند ازمیان
برهنه نباید که خسرو تو را
ببیند که کاری رسد نو تو را
بگفت این و بدرود کردش به مهر
که یار تو بادا برفتن سپهر
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود
بدو گفت مریم به خون خویش تست
بران برنهادم که هم کیش تست
سپردم تو را دختر وخواسته
سپاهی برین گونه آراسته
نیاطوس یکسر پذیرفت از وی
بگفت و گریان بپیچید روی
همیرفت لشکر به راه وریغ
نیا طوس در پیش با گرز وتیغ
چو بشنید خسروکه آمد سپاه
ازان شارستان برد لشکر به راه
چو آمد پدیدار گرد سران
درفش سواران جوشن وران
همیرفت لشکر بکردار گرد
سواران بیدار و مردان مرد
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل بوقت بهار
دل روشن راد راتیز کرد
مران باره را پاشنه خیز کرد
نیاطوس را دید و در برگرفت
بپرسیدن آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت زانگونه رنج
ابا رنج دیگر تهی کرد گنج
وزانجای سوی عماری کشید
بپرده درون روی مریم بدید
بپرسید و بر دست او بوس داد
ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد
بیاورد لشکر به پرده سرای
نهفته یکی ماه را ساخت جای
سخن گفت و بنشست بااوسه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گزیده سرایی بیاراستند
نیاطوس را پیش اوخواستند
ابا سرگس و کوت جنگی بهم
سران سپه را همه بیش و کم
بدیشان چنین گفت کاکنون سران
کدامند و مردان جنگاوران
نیاطوس بگزید هفتاد مرد
که آورد گیرند روز نبرد
که زیر درفشش برفتی هزار
گزیده سواران خنجر گزار
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه
سواران گردنکش ورزمخواه
همیخواند بر کردگار آفرین
که چرخ آفرید و زمان و زمین
همان بر نیاطوس وبر لشکرش
چه برنامور قیصر وکشورش
بدان مهتران گفت اگر کردگار
مرا یارباشد گه کارزار
توانایی خویش پیداکنم
زمین رابکوکب ثریاکنم
نباشد جزاندیشهٔ دوستان
فلک یارومهر ردان بوستان