
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب - بخش 5
بخش ۲۳
به جیحون گذر کرد بر سوی بلخ
چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ
به بلخ اندرون بود یک ماه شاه
سر ماه بر بلخ بگزید راه
به هر شهر در نامور مهتری
بماندی سرافراز با لشکری
ببستند آذین به بیراه و راه
به جایی که بگذشت شاه و سپاه
همه بوم کشور بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
درم ریختند از بر و زعفران
چه دینار و مشک از کران تا کران
به شهر اندرون هر که درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود
درم داد مر هر یکی را ز گنج
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
سر هفته را کرد آهنگ ری
سوی پارس نزدیک کاووس کی
دو هفته به ری نیز بخشید و خورد
سیم هفته آهنگ بغداد کرد
هیونان فرستاد چندی ز ری
به نزدیک کاووس فرخندهپی
دل پیر زان آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد
به ایوانها تخت زرین نهاد
به خانه در آرایش چین نهاد
ببستند آذین به شهر و به راه
همه برزن و کوی و بازارگاه
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر و کنداوران
همه راه و بی راه گنبد زده
جهان شد چو دیبا به زر آزده
همه مشک با گوهر آمیختند
ز گنبد به سرها فرو ریختند
چو بیرون شد از شهر کاووس کی
ابا نامداران فرخندهپی
سوی طالقان آمد و مرو رود
جهان بود پر بانگ و آوای رود
و زآن پس به راه نشاپور شاه
بدیدند مر یکدگر را به راه
نیا را چو دید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره تندرو
بر او بر نیا برگرفت آفرین
ستایش سزای جهان آفرین
همی گفت بیتو مبادا جهان
نه تخت بزرگی نه تاج مهان
که خورشید چون تو ندیدست شاه
نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
ز جمشید تا بآفریدون رسید
سپهر و زمین چون تو شاهی ندید
نه زین سان کسی رنج برد از مهان
نه دید آشکارا نهان جهان
که روشن جهان بر تو فرخنده باد
دل و جان بدخواه تو کنده باد
سیاوش گرش روز باز آمدی
به فر تو او را نیاز آمدی
بدو گفت شاه این ز بخت تو بود
برومند شاخ درخت تو بود
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
همی ریخت بر تارک شاه بر
بدین گونه تا تخت گوهرنگار
بشد پایه ها ناپدید از نثار
بفرمود پس کانجمن را بخوان
به ایوان دیگر بیارای خوان
نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمایه با شهریار
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
به دریا در و نامداران شنید
ز دریا و از گنگ دژ یاد کرد
لب نامداران پر از باد کرد
از آن خرمی دشت و آن شهر و راغ
شمرها و پالیزها چون چراغ
بدو ماند کاووس کی در شگفت
ز کردارش اندازهها برگرفت
بدو گفت روز نو و ماه نو
چو گفتارهای نو و شاه نو
نه کس چون تو اندر جهان شاه دید
نه این داستان گوش هر کس شنید
کنون تا بدین اختری نو کنیم
به مردی همه یاد خسرو کنیم
بیاراست آن گلشن زرنگار
می آورد یاقوتلب میگسار
به یک هفته ز ایوان کاووس کی
همی موج برخاست از جام می
به هشتم در گنج بگشاد شاه
همی ساخت آن رنج را پایگاه
بزرگان که بودند با او به هم
به رزم و به بزم و به شادی و غم
به اندازهشان خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایهتر خواستند
برفتند هر کس سوی کشوری
سرافراز با نامور لشکری
بپرداخت زآن پس به کار سپاه
درم داد یکساله از گنج شاه
وزآن پس نشستند بیانجمن
نیا و جهانجوی با رایزن
چنین گفت خسرو به کاووس شاه
جز از کردگار از که جوییم راه
بیابان و یکساله دریا و کوه
برفتیم با داغ دل یک گروه
به هامون و کوه و به دریای آب
نشانی ندیدیم ز افراسیاب
گر او یک زمان اندر آید به گنگ
سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ
همه رنج و سختی به پیش اندرست
اگر چندمان دادگر یاورست
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی پند پیرانه افگند بن
بدو گفت ما همچنین بر دو اسب
بتازیم تا خان آذرگشسب
سر و تن بشوییم با پا و دست
چنانچون بود مرد یزدان پرست
ابا باژ با کردگار جهان
بدو بر کنیم آفرین نهان
بباشیم بر پیش آتش به پای
مگر پاک یزدان بود رهنمای
به جایی که او دارد آرامگاه
نماید نماینده داد راه
بر این باژ گشتند هر دو یکی
نگردید یک تن ز راه اندکی
نشستند با باژ هر دو بر اسب
دوان تا سوی خان آذرگشسب
پر از بیم دل یک به یک پرامید
برفتند با جامههای سپید
چو آتش بدیدند گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
بدان جایگه زار و گریان دو شاه
ببودند با درد و فریاد خواه
جهانآفرین را همی خواندند
بدان موبدان گوهر افشاندند
چو خسرو به آب مژه رخ بشست
برافشاند دینار بر زند و است
به یک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را دیده پرآب بود
اگر چند اندیشه گردد دراز
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
به یک ماه در آذرآبادگان
ببودند شاهان و آزادگان
بخش ۲۴
از آن پس چنان بد که افراسیاب
همی بود هر جای بیخورد و خواب
نه ایمن به جان و نه تن سودمند
هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست
که باشد به جان ایمن و تندرست
به نزدیک بردع یکی غار بود
سر کوه غار از جهان نابسود
ندید از برش جای پرواز باز
نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت
به غار اندرون جای بالای ساخت
ز هر شهر دور و به نزدیک آب
که خوانی ورا هنگ افراسیاب
همی بود چندی به هنگ اندرون
ز کرده پشیمان و دل پر ز خون
چو خونریز گردد سر سرفراز
به تخت کیان برنماند دراز
یکی مرد نیک اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
پرستار با فر و برز کیان
به هر کار با شاه بسته میان
پرستشگهش کوه بودی همه
ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود
یکی کاخ بود اندر آن برز کوه
بدو سخت نزدیک و دور از گروه
پرستشگهی کرده پشمینه پوش
ز کافش یکی ناله آمد به گوش
که شاها سرا نامور مهترا
بزرگان و بر داوران داورا
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده به هر جای پیمان تو
یکی غار داری به بهره به چنگ
کجات آن سر تاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور و مردانگی
دلیری و نیروی و فرزانگی
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه
کجات آن بر و بوم و چندان سپاه
که اکنون بدین تنگ غار اندری
گریزان به سنگین حصار اندری
به ترکی چو این ناله بشنید هوم
پرستش رها کرد و بگذاشت بوم
چنین گفت کاین ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
در غار تاریک چندی بجست
ز کوه اندر آمد به هنگام خواب
بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد به کردار شیر ژیان
ز پشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت
به هنگ اندرون شد گرفت آن به دست
چو نزدیک شد بازوی او ببست
همی رفت و او را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان
شگفت ار بمانی بدین در رواست
هر آن کس که او بر جهان پادشاست
جز از نیکنامی نباید گزید
بباید چمید و بباید چرید
ز گیتی یک غار بگزید راست
چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه را هوم بازو ببست
همی بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی ز من من کییم در جهان
نشسته بدین غار با اندهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سر بیگناهان مریز
نه اندر بن غار بیبن گریز
بدو گفت کاندر جهان بیگناه
که را دانی ای مرد با دستگاه
چنین راند بر سر سپهر بلند
که آید ز من درد و رنج و گزند
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
وگر دیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچارهام
وگر چند بر خود ستمکارهام
نبیره فریدون فرخ منم
ز بند کمندت همی بگسلم
کجا برد خواهی مرا بسته خوار
نترسی ز یزدان به روز شمار
بدو گفت هوم ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست
ترا هوش بر دست کیخسروست
بپیچید دل هوم را زآن گزند
بر او سست کرد آن کیانی کمند
بدانست کان مرد پرهیزگار
ببخشود بر ناله شهریار
بپیچید و ز او خویشتن درکشید
به دریا درون جست و شد ناپدید
بخش ۲۵
چنان بد که گودرز کشوادگان
همی رفت با گیو و آزادگان
گرازان و پویان به نزدیک شاه
به دریا درون کرد چندی نگاه
به چشم آمدش هوم با آن کمند
نوان بر لب آب بر مستمند
همان گونه آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
ز دریای چیچست گیرد شکار
نهنگی مگر دم ماهی گرفت
به دیدار از او مانده اندر شگفت
بدو گفت کای مرد پرهیزگار
نهانی چه داری بکن آشکار
از این آب دریا چه جویی همی
مگر تیره تن را بشویی همی
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد
نگه کن یکی اندر این کارکرد
یکی جای دارم بدین تیغ کوه
پرستشگه بنده دور از گروه
شب تیره بر پیش یزدان بدم
همه شب ز یزدان پرستان بدم
بدان گه که خیزد ز مرغان خروش
یکی ناله زارم آمد به گوش
همانگه گمان برد روشن دلم
که من بیخ کین از جهان بگسلم
بدین گونه آواز هنگام خواب
نشاید که باشد جز افراسیاب
به جستن گرفتم همه کوه و غار
بدیدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش به زنار بستم چو سنگ
بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازیان
خروشان و نوحهزنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی
یکی سست کردم همی بند اوی
بدین جایگه در ز چنگم بجست
دل و جانم از رستن او بخست
بدین آب چیچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونان که هست
چو گودرز بشنید این داستان
بیاد آمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوی آتشکده
چنانچون بود مردم دلشده
نخستین بر آتش ستایش گرفت
جهانآفرین را نیایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همان دیده بر شهریاران بگفت
همانگه نشستند شاهان بر اسب
برفتند ز ایوان آذر گشسب
پراندیشه شد زآن سخن شهریار
بیامد به نزدیک پرهیزگار
چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید
بر ایشان به داد آفرین گسترید
همه شهریاران بر او آفرین
همی خواندند از جهانآفرین
چنین گفت با هوم کاووس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم رخ مرد یزدانپرست
توانا و با دانش و زور دست
چنین داد پاسخ پرستنده هوم
که آباد بادا به داد تو بوم
بدین شاه نوروز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدین کوهسار
که بگذشت بر گنگ دژ شهریار
همی خواستم تا جهانآفرین
بدو دارد آباد روی زمین
چو باز آمد او شاد و خندان شدم
نیایش کنان پیش یزدان شدم
سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا به من بر نهان
از این غار بیبن برآمد خروش
شنیدم نهادم به آواز گوش
کسی زار بگریست بر تخت عاج
چه بر کشور و لشکر و تیغ و تاج
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
کمندی که زنار بودم به چنگ
بدیدم سر و گوش افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب
به بند کمندش ببستم چو سنگ
کشیدمش بیچاره زآن جای تنگ
به خواهش بدو سست کردم کمند
چو آمد بر آب بگشاد بند
به آب اندرست این زمان ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید
ورا گر برد باز گیرد سپهر
بجنبد به گرسیوزش خون و مهر
چو فرمان دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده به بند
بیارند بر کتف او خام گاو
بدوزند تا گم کند زور و تاو
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب
بفرمود تا روزبانان در
برفتند با تیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را
که آشوب از او بد بر و بوم را
به دژخیم فرمود تا برکشید
ز رخ پرده شوم را بردرید
همی دوخت بر کتف او خام گاو
چنین تا نماندش به تن هیچ تاو
بر او پوست بدرید و زنهار خواست
جهان آفرین را همی یار خواست
چو بشنید آوازش افراسیاب
پر از درد گریان برآمد ز آب
به دریا همی کرد پای آشناه
بیامد به جایی که بد پایگاه
ز خشکی چو بانگ برادر شنید
بر او بدتر آمد ز مرگ آنچه دید
چو گرسیوز او را بدید اندر آب
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار جهان
سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آیین و گاه
کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست
کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن به رزم اندرون فر و نام
کجات آن به بزم اندرون کام و جام
که اکنون به دریا نیاز آمدت
چنین اختر دیرساز آمدت
چو بشنید بگریست افراسیاب
همی ریخت خونین سرشک اندر آب
چنین داد پاسخ که گرد جهان
بگشتم همی آشکار و نهان
کز این بخشش بد مگر بگذرم
ز بد بدتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگانی کنون خوار گشت
روانم پر از درد و تیمار گشت
نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ
برآویخته سر به کام نهنگ
همی پوست درند بر وی به چرم
کسی را نبینم به چشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفتگوی
روان پرستنده پر جستجوی
چو یزدان پرستنده او را بدید
چنان نوحهٔ زار ایشان شنید
ز راه جزیره برآمد یکی
چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان
دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند
سر شهریار اندر آمد به بند
به خشکی کشیدش ز دریای آب
بشد توش و هوش از رد افراسیاب
گرفته ورا مرد دیندار دست
به خواری ز دریا کشید و ببست
سپردش بدیشان و خود بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
بخش ۲۶
بیامد جهاندار با تیغ تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بیدولت افراسیاب
که این روز را دیده بودم به خواب
سپهر بلند ار فراوان کشید
همان پردهٔ رازها بردرید
به آواز گفت ای بد کینه جوی
چرا کشت خواهی نیا را بگوی
چنین داد پاسخ که ای بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش
ز جان برادرت گویم نخست
که هرگز بلای مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهریار
که از تخم ایرج بد او یادگار
زدی گردنش را به شمشیر تیز
برانگیختی از جهان رستخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبیند کسی از مهان یادگار
بریدی سرش چون سر گوسفند
همی برگذشتی ز چرخ بلند
به کردار بد تیز بشتافتی
مکافات آن بد کنون یافتی
بدو گفت شاها ببود آنچه بود
کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را به جان
ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم
چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بیگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج
بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادافره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
به شمشیر هندی بزد گردنش
به خاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند ز او گاه شاهنشهی
سرآمد بر او روزگار مهی
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد
به فرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند به جای
مبادی جز آهسته و پاکرای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
به گرسیوز آمد ز کار نیا
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار
به بند گران و به بد روزگار
ابا روزبانان مردمکشان
چنانچون بود مردم بدنشان
چو در پیش کیخسرو آمد به درد
ببارید خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ایران زبان برگشاد
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
ز تور و فریدون و سلم سترگ
ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پر ستیز
میان سپهبد به دو نیم کرد
سپه را همه دل پر از بیم کرد
به هم برفگندندشان همچو کوه
ز هر سو به دور ایستاده گروه
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند
به زمزم همی آفرین خواندند
ببودند یک روز و یک شب به پای
به پیش جهانداور رهنمای
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب
ببخشید گنجی بر آذرگشسب
بر آن موبدان خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و بسیار چیز
به شهر اندرون هر که درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود
بر آن نیز گنجی پراگنده کرد
جهانی به داد و دهش بنده کرد
از آن پس به تخت کیان برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
ز خاور بشد نامه تا باختر
به جایی که بد مهتری با گهر
که روی زمین از بد اژدها
به شمشیر کیخسرو آمد رها
به نیروی یزدان پیروزگر
نیاسود و نگشاد هرگز کمر
روان سیاووش را زنده کرد
جهان را به داد و دهش بنده کرد
همی چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را
از آن پس چنین گفت شاه جهان
که ای نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بیرون برید
خورشها و رامش به هامون برید
بپردخت زان پس به رامش نهاد
برفتند گردان خسرو نژاد
هر آن کس که بود از نژاد زرسب
بیامد به ایوان آذرگشسب
چهل روز با شاه کاووس کی
همی بود با رامش و رود و می
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
ز زر افسری بر سر شاه نو
بزرگان سوی پارس کردند روی
برآسوده از رزم وز گفتگوی
به هر شهر کاندر شدندی ز راه
شدی انجمن مرد بر پیشگاه
گشادی سر بدرهها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزگار
بخش ۲۷
چو با ایمنی گشت کاووس جفت
همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار
تو باشی به هر نیکی آموزگار
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا یکی کینهور
به کین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهانبین خویش
به فرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوی با فر و برز و خرد
ز شاهان پیشینگان بگذرد
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان
بسی برنیامد بر این روزگار
کزو ماند نام از جهان یادگار
جهاندار کیخسرو آمد به گاه
نشست از بر زیرگه با سپاه
از ایرانیان هرکه بد نامجوی
پیاده برفتند بیرنگ و بوی
همه جامههاشان کبود و سیاه
دو هفته ببودند با سوگ شاه
ز بهر ستودانش کاخی بلند
بکردند بالای او ده کمند
ببردند پس نامداران شاه
دبیقی و دیبای رومی سیاه
بر او تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک
نهادند زیر اندرش تخت عاج
به سر بر ز کافور وز مشک تاج
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
در خوابگه را ببستند سخت
کسی نیز کاووس کی را ندید
ز کین و ز آوردگاه آرمید
چنینست رسم سرای سپنج
نمانی در او جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگآوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشی وگر زردهشت
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنست
زمین بستر و گور پیراهنست
چهل روز سوگ نیا داشت شاه
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
سپاه انجمن شد به درگاه شاه
ردان و بزرگان زرین کلاه
به شاهی بر او آفرین خواندند
بر آن تاج بر گوهر افشاندند
یکی سور بد در جهان سر به سر
چو بر تخت بنشست پیروزگر
بخش ۲۸
بر این گونه تا سالیان گشت شصت
جهان شد همه شاه را زیردست
پراندیشه شد مایهور جان شاه
از آن رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و ز هند و ز توران و روم
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی
مرا گشت فرمان و گاه مهی
جهان از بداندیش بیبیم شد
دل اهرمن ز این به دو نیم شد
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم
روانم نباید که آرد منی
بداندیشی و کیش آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم به زم
به یک سو چو کاووس دارم نیا
دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاووس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی به خواب
به یزدان شوم یک زمان ناسپاس
به روشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی
گر آیم به کژی و راه بدی
از آن پس بر آن تیرگی بگذرم
به خاک اندر آید سر و افسرم
به گیتی بماند ز من نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
تبه گرددم چهر و رنگ رخان
بریزد به خاک اندرون استخوان
هنر کم شود ناسپاسی به جای
روان تیره گردد به دیگر سرای
گرفته کسی تاج و تخت مرا
به پای اندر آورده بخت مرا
ز من نام ماند بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار
من اکنون چو کین پدر خواستم
جهانی به خوبی بیاراستم
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت
به آباد و ویران درختی نماند
که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گیتی مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
پرستندهٔ کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد
که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی ز این فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام
رسیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک هم آشکار و نهان
کشاورز دیدیم گر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
به سالار نوبت بفرمود شاه
که هر کس که آید بدین بارگاه
ورا بازگردان به نیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن
ببست آن در بارگاه کیان
خروشان بیامد گشادهمیان
ز بهر پرستش سر و تن بشست
به شمع خرد راه یزدان بجست
بپوشید پس جامهٔ نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
بیامد خرامان به جای نماز
همی گفت با داور پاک راز
همی گفت کای برتر از جان پاک
برآرندهٔ آتش از تیره خاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشهٔ نیک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نیایش کنم
بدین نیکویها فزایش کنم
بیامرز رفته گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چارهٔ دیو آموزگار
بدان تا چو کاووس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی
به نیرو شود کژی و کاستی
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
نگهدار بر من همین راه و سان
روانم بدان جای نیکان رسان
بخش ۲۹
شب و روز یک هفته بر پای بود
تن آنجا و جانش دگر جای بود
سر هفته را گشت خسرو نوان
به جای پرستش نماندش توان
به هشتم ز جای پرستش برفت
بر تخت شاهی خرامید تفت
همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه
از آن نامداران روز نبرد
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
چو بر تخت شد نامور شهریار
بیامد به درگاه سالار بار
بفرمود تا پرده برداشتند
سپه را ز درگاه بگذاشتند
برفتند با دست کرده به کش
بزرگان پیل افکن شیر فش
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
چو دیدند بردند پیشش نماز
از آن پس همه برگشادند راز
که شاها دلیرا گوا داورا
جهاندار و بر مهتران مهترا
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
فرازندهٔ نیزه و تیغ و اسب
فروزندهٔ فرخ آذرگشسب
نترسی ز رنج و ننازی به گنج
به گیتی ز گنجت فزونست رنج
همه پهلوانان ترا بندهایم
سراسر به دیدار تو زندهایم
همه دشمنان را سپردی به خاک
نماندت به گیتی ز کس بیم و باک
به هر کشوری لشکر و گنج توست
به جایی که پی برنهی رنج توست
ندانیم کاندیشهٔ شهریار
چرا تیره شد اندر این روزگار
ترا ز این جهان روز برخوردنست
نه هنگام تیمار و پژمردنست
گر از ما به چیزی بیازرد شاه
از آزار او نیست ما را گناه
بگوید به ما تا دلش خوش کنیم
پر از خون دل و رخ پر آتش کنیم
وگر دشمنی دارد اندر نهان
بگوید به ما شهریار جهان
همه تاجداران که بودند شاه
بدین داشتند ارج گنج و سپاه
که گر سر ستانند و گر سر دهند
چو ترگ دلیران به سر برنهند
نهانی که دارد بگوید به ما
همان چارهٔ آن بجوید ز ما
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که با کس ندارید کس کارزار
به گیتی ز دشمن مرا نیست رنج
نشد نیز جایی پراکنده گنج
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کین پدر خواستم
به داد و به دین گیتی آراستم
به گیتی پی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند
شما تیغها در نیام آورید
می سرخ و سیمینه جام آورید
به جای چرنگ کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ
به یک هفته من پیش یزدان به پای
ببودم به اندیشه و پاکرای
یکی آرزو دارم اندر نهان
همی خواهم از کردگار جهان
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
به پاسخ مرا روز فرخ نهید
شما پیش یزدان نیایش کنید
بر این کام و شادی ستایش کنید
که او داد بر نیک و بد دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه
از آن پس به من شادمانی کنید
ز بدها روان بیگمانی کنید
بدانید کاین چرخ ناپایدار
نداند همی کهتر از شهریار
همی بدرود پیر و برنا به هم
از او داد بینیم و زو هم ستم
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان جان تباه
به سالار بار آن زمان گفت شاه
که بنشین پس پردهٔ بارگاه
کسی را مده بار در پیش من
ز بیگانه و مردم خویش من
بیامد به جای پرستش به شب
به دادار دارنده بگشاد لب
همی گفت ای برتر از برتری
فزایندهٔ پاکی و مهتری
تو باشی به مینو مرا رهنمای
مگر بگذرم ز این سپنجی سرای
نکردی دلم هیچ نایافته
روان جای روشن دلان تافته
بخش ۳۰
چو یک هفته بگذشت ننمود روی
برآمد یکی غلغل و گفتگوی
همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
سخن رفت چندی ز بیداد و داد
ز کردار شاهان برتر منش
ز یزدان پرستان وز بدکنش
همه داستانها زدند از مهان
بزرگان و فرزانگان جهان
پدر گیو را گفت کای نیکبخت
همیشه پرستندهٔ تاج و تخت
از ایران بسی رنج برداشتی
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
به پیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آن را نشاید که داریم خوار
بباید شدن سوی زابلستان
سواری فرستی به کابلستان
به زابل به رستم بگویی که شاه
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست
بسی پوزش و خواهش آراستیم
همی زان سخن کام او خواستیم
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
بترسیم کو هیچو کاووس شاه
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
شما پهلوانید و داناترید
به هر بودنی بر تواناترید
کنون هرکه او هست پاکیزهرای
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
ستارهشناسان کابلستان
همه پاکرویان زابلستان
بیارید ز این در یکی انجمن
به ایران خرامید با خویشتن
شد این پادشاهی پر از گفتگوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
فگندیم هرگونه رایی ز بن
ز دستان گشاید همی این سخن
سخنهای گودرز بشنید گیو
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
ز ایران ره سیستان برگرفت
چو نزدیک دستان و رستم رسید
بگفت آن شگفتی که دید و شنید
غمی گشت پس نامور زال گفت
که گشتیم با رنج بسیار جفت
به رستم چنین گفت کز بخردان
ستارهشناسان و هم موبدان
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
بدان تا بیایند با ما به راه
شدند انجمن موبدان و ردان
ستارهشناسان و هم بخردان
همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل به ایران نهادند روی
جهاندار بر پای بد هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتیفروز
ز در پرده برداشت سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان
فراوان ببودند پیشش به پای
بزرگان با دانش و رهنمای
جهاندار چون دید بنواختشان
به رسم کیان پایگه ساختشان
از آن نامداران خسروپرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست
گشادند لب کی سپهر روان
جهاندار با داد و روشنروان
توانایی و فر شاهی تراست
ز خورشید تا پشت ماهی تراست
همه بودنیها به روشنروان
بدانی به کردار و دانش جوان
همه بندگانیم در پیش شاه
چه کردیم و بر ما چرا بست راه
اگر غم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
به خنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر چارهٔ این برآید به گنج
نبیند ز گنج درم نیز رنج
همه پاسبانان گنج توایم
پر از درد گریان ز رنج توایم
چنین داد پاسخ جهاندار باز
که از پهلوانان نیم بینیاز
ولیکن ندارم همی دل به رنج
ز نیروی دست و ز مردان و گنج
نه در کشوری دشمن آمد پدید
که تیمار آن بد بباید کشید
یکی آرزو خواست روشن دلم
همی دل از آن آرزو نگسلم
بدان آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید
چو یابم بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش
شما بازگردید پیروز و شاد
بد اندیشه بر دل مدارید یاد
همه پهلوانان آزادمرد
بر او خواندند آفرینی به درد
چو ایشان برفتند پیروز شاه
بفرمود تا پردهٔ بارگاه
فروهشت و بنشست گریان به درد
همی بود پیچان و رخ لاژورد
بخش ۳۱
جهاندار شد پیش برتر خدای
همی خواست تا باشدش رهنمای
همی گفت کای کردگار سپهر
فروزندهٔ نیکی و داد و مهر
از این شهریاری مرا سود نیست
گر از من خداوند خشنود نیست
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت
نشستن مرا جای ده در بهشت
چنین پنج هفته خروشان به پای
همی بود بر پیش گیهان خدای
شب تیره از رنج نغنود شاه
بدانگه که برزد سر از برج ماه
بخفت او و روشن روانش نخفت
که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کاو را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
که ای شاه نیکاختر و نیکبخت
بسودی بسی یاره و تاج و تخت
اگر ز این جهان تیز بشتافتی
کنون آنچه جستی همه یافتی
به همسیایگی داور پاک جای
بیابی بدین تیرگی در مپای
چو بخشی به ارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج
توانگر شوی گر تو درویش را
کنی شادمان مردم خویش را
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا
که یابد رها ز این دم اژدها
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
چنان دان که آن از پی گنج برد
چو بخشی به ارزانیان بخش چیز
که ایدر نمانی تو بسیار نیز
سر تخت را پادشاهی گزین
که ایمن بود مور از او بر زمین
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پر آب
همی بود گریان و رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت گر تیز بشتافتم
ز یزدان همه کام دل یافتم
بیامد بر تخت شاهی نشست
یکی جامهٔ نابسوده به دست
بپوشید و بنشست بر تخت عاج
جهاندار بییاره و گرز و تاج
بخش ۳۲
سر هفته را زال و رستم به هم
رسیدند بیکام دل پر ز غم
چو ایرانیان آگهی یافتند
همه داغ دل پیش بشتافتند
چو رستم پدید آمد و زال زر
همان موبدان فراوان هنر
هر آن کس که بود از نژاد زرسب
پذیره شدن را بیاراست اسب
همان طوس با کاویانی درفش
همه نامداران زرینه کفش
چو گودرز پیش تهمتن رسید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید
سپاهی همی رفت رخساره زرد
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه
به گفتار ابلیس گم کرد راه
همه بارگاهش سیاهست و بس
شب و روز او را ندیدست کس
از این هفته تا آن در بارگاه
گشایند و پوییم و یابیم راه
جز آنست کیخسرو ای پهلوان
که دیدی تو شاداب و روشنروان
شده کوژ بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی
ندانم چه چشم بد آمد بر اوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
مگر تیره شد بخت ایرانیان
وگر شاه را ز اختر آمد زیان
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود
شما دل مدارید چندین به غم
که از غم شود جان خرم دژم
بکوشیم و بسیار پندش دهیم
به پند اختر سودمندش دهیم
وز آن پس هر آن کس که آمد به راه
برفتند پویان سوی بارگاه
هم آنگه ز در پرده برداشتند
بر اندازهشان شاد بگذاشتند
چو دستان و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
چو گرگین و چون بیژن و گستهم
هر آن کس که رفتند گردان به هم
شهنشاه چون روی ایشان بدید
به پرده در آوای رستم شنید
پراندیشه از تخت بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
ز دانندگان هرکه بد زابلی
ز قنوج وز دنبر و کابلی
یکایک بپرسید و بنواختشان
به رسم مهی پایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هرکه بود
به اندازهشان پایگه برفزود
بر او آفرین کرد بسیار زال
که شادان بدی تا بود ماه و سال
ز گاه منوچهر تا کیقباد
از آن نامداران که داریم یاد
همان زو طهماسب و کاووس کی
بزرگان و شاهان فرخندهپی
سیاوش مرا خود چو فرزند بود
که با فر و با برز و اورند بود
ندیدم کسی را بدین بخردی
بدین برز و این فره ایزدی
به پیروزی و مردی و مهر و رای
که شاهیت بادا همیشه به جای
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنکه نام تو تریاک نیست
یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم
ستارهشناسان و کنداوران
ز هر کشوری آنکه دیدم سران
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
برفتند با زیج هندی ز جای
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا پاک ببرید مهر
از ایران کس آمد که پیروز شاه
بفرمود تا پردهٔ بارگاه
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشد ز ما چهرهٔ شهریار
من از درد ایرانیان چون عقاب
همی تاختم همچو کشتی بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان
ز چیزی که دارد همی در نهان
به سه چیز هر کار نیکو شود
همان تخت شاهی بیآهو شود
به گنج و به رنج و به مردان مرد
به جز این نشاید همی کار کرد
چهارم به یزدان ستایش کنیم
شب و روز او را نیایش کنیم
که اویست فریادرس بنده را
هم او بازدارد گراینده را
به درویش بخشیم بسیار چیز
اگرچند چیز ارجمند است نیز
بدان تا روان تو روشن کند
خرد پیش مغز تو جوشن کند
بخش ۳۳
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افگند بن
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز
همه رای و گفتارهای تو نغز
ز گاه منوچهر تا این زمان
نهای جز بیآزار و نیکی گمان
همان نامور رستم پیلتن
ستون کیان نازش انجمن
سیاووش را پروراننده اوست
بدو نیکویها رساننده اوست
سپاهی که دیدند گوپال او
سر ترگ و برز و فر و یال او
بسی جنگ ناکرده بگریختند
همه دشت تیر و کمان ریختند
به پیش نیاکان من کینهخواه
چو دستور فرخ نماینده راه
وگر نام و رنج تو گیرم به یاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم
ترا این ستایش نکوهش کنم
دگر هرچه پرسیدی از کار من
ز نادادن بار و آزار من
به یزدان یکی آرزو داشتم
جهان را همه خوار بگذاشتم
کنون پنج هفتست تا من به پای
همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا
برد مر مرا ز این سپنجی سرای
بود در همه نیکوی رهنمای
نماند کز این راستی بگذرم
چو شاهان پیشین یپیچد سرم
کنون یافتم هرچه جستم ز کام
بباید پسیچید کآمد خرام
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش
که برساز کآمد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد به سر
غم لشکر و تاج و تخت و کمر