
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب - بخش 4
بخش ۱۸
به ره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
چنین گفت کاین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا
کنون جمله ایرانیان خفتهاند
همه لشکر ما برآشفتهاند
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم
سحرگه بر ایشان شبیخون کنیم
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
به بیشی ابر تخت باید نشست
وگر بختمان بر نگیرد فروغ
همه چاره بادست و مردی دروغ
بر این برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخون بیاراستند
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار
برفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه
ز کارآگهان آن که بد رهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای
به جایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سر به سر آرمید
طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را به دل یاد نه
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کز ایشان کسی نیست روشنروان
همه خفتگان سر به سر مردهاند
وگر نه همه روز می خوردهاند
به جایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست
چو افراسیاب این سخنها شنود
به دلش اندرون روشنایی فزود
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را ببست
برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بر آن تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهٔ بوق و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خروشیدن کرنای
غو طبل بر کوهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
ز لشکر هر آن کس که بد پیشرو
برانگیختند اسب و برخاست غو
به کنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و طوس
به پیش اندرون نالهٔ بوق و کوس
شهنشاه با کاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بر بند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
از ایشان ز صد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد بر این رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکوشیم ناچار یک دست نیز
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
برآمد خروش از دو پردهسرای
جهان پر شد از نالهٔ کرنای
گرفتند ژوپین و خنجر به کف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
به کردار دریا شد آن رزمگاه
نه خورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بر آن سان که برخیزد از باد موج
در و دشت گفتی همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر
به قیر اندر اندود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن به یاد
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندر آن شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
سواران توران که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ
ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و طوس
ز پشت سپاه اندر آورد کوس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد بر سان میغ
چه میغی که باران او تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کوه کوه
زمین گشته از خون ایشان ستوه
هوا گشت چون چادر نیلگون
زمین شد به کردار دریای خون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبگه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند
ز خویشان شایسته مردی هزار
به نزدیک او بود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت
به رنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز هر سوی پویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبگاه
ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار
فروریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
بفرمود تا تخت زرین نهند
به خیمه در آرایش چین نهند
میآورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت
شب تیره شد از نمودن درشت
شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر او را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
به سر بر نهاد آن دلافروز تاج
ستایش همی کرد بر کردگار
از آن شادمان گردش روزگار
فراوان بمالید بر خاک روی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
وز آنجا بیامد سوی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیکبخت
از ایرانیان هرکه افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
از آن خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمهها ساختند
از آن کشتگان چون بپرداختند
ز چیزی که بود اندر آن رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه
وز آنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان به درد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وز آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب
از این پس نبیند بزرگی به خواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بیگمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما
کز این کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند
فرستادهای نیکدل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف به چین اندرون آنچه بود
ز دینار وز گوهر نابسود
به پوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چین بیدرنگ آمدند
به یک هفته از چین به گنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بود
طرایف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی
که خیره بر ما مبر آبروی
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
به فغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش
ز بد کردن خویش رنجور باش
هر آن کس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کردههای کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید روز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد
شب روز را دل یکی پیشه کرد
بیامد ز چین تا به آب زره
میان سوده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید
بدو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی بر او بر گذشت
بدو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کو بمیرد در آب
مرا چون به شمشیر دشمن نکشت
چنانچون نکشتش نگیرد به مشت
بفرمود تا مهتران هر کسی
به آب اندر آرند کشتی بسی
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
به نیک و بدیها سر اندر کشید
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسود از روزگار نبرد
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
چو روشن شود تیره گون اخترم
به کشتی بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کیخسرو آگاه شد ز این سخن
که کار نو آورد مرد کهن
به رستم چنین گفت کافراسیاب
سوی گنگ دژ شد ز دریای آب
به کردار کرد آنچه با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت
به کشتی به آب زره برگذشت
همه رنج ما سر به سر باد گشت
مرا با نیا جز به خنجر سخن
نباشد نگردانم این کین کهن
به نیروی یزدان پیروزگر
ببندم به کین سیاوش کمر
همه چین و ماچین سپه گسترم
به دریای کیماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ماچین و چین
بخواهیم باژی ز مکران زمین
به آب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیکخواه
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خونی به چنگ آیدم
شما رنج بسیار برداشتید
بر و بوم آباد بگذاشتید
همین رنج بر خویشتن برنهید
از آن به که گیتی به دشمن دهید
بماند ز ما نام تا رستخیز
به پیروزی و دشمن اندر گریز
شدند اندر آن پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیرون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب
چو خشکی بود ما به جنگ اندریم
به دریا به کام نهنگ اندریم
همی گفت هر گونهای هر کسی
بدانگه که گفتارها شد بسی
همی گفت رستم که ای مهتران
جهان دیده و رنجبرده سران
نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان به جنگ
ز کاری که سازد همی برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکی پاسخ نو فگندند بن
که ما سر به سر شاه را بندهایم
ابا بندگی دوست دارندهایم
به خشکی و بر آب فرمان وراست
همه کهترانیم و پیمان وراست
از آن شاد شد شاه و بنواختشان
یکایک به اندازه بنشاختشان
در گنجهای نیا برگشاد
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
ز دینار و دیبای گوهرنگار
هیونان شایسته کردند بار
همیدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار
ز گاوان گردون کشان ده هزار
ببردند تا خود کی آید به کار
هیونان ز گنج درم ده هزار
بسی بار کردند با شهریار
بفرمود زان پس به هنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویشان و پیوند چندان که هست
اگر دخترانند اگر زیردست
همه در عماری به راه آوردند
ز ایوان به میدان شاه آوردند
دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر یک به مردی نشان
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
به مهد اندرون پای کرده به بند
همه خویش و پیوند افراسیاب
ز تیمارشان دیده کرده پر آب
نواها که از شهرها یادگار
گروگان ستد ترک چینی هزار
سپرد آن زمان گیو را شهریار
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
بدو گفت کای مرد فرخنده پی
برو با سپه پیش کاووس کی
بخش ۱۹
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
بفرمود در کار افراسیاب
چو شد خامه از مشک وز قیر تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
همو آفرینندهٔ پیل و مور
ز خاشاک تا آب دریای شور
همه با توانایی او یکیست
خداوند هست و خداوند نیست
کسی را که او پروراند به مهر
بر آن کس نگردد به تندی سپهر
از او باد بر شاه گیتی درود
کز او خیزد آرام را تار و پود
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندرون بود تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چهل پیل ز ایشان همه بسته گشت
هر آن کس که برگشت تن خسته گشت
بگوید کنون گیو یک یک به شاه
سخن هرچه رفت اندر این رزمگاه
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
نیایش کن از بهر من روز و شب
کشیدیم لشکر به ماچین و چین
وز آن روی رانم به مکران زمین
وز آن پس بر آب زره بگذرم
اگر پای یزدان بود یاورم
ز پیش شهنشاه برگشت گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو
چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد به نزدیک کاووس شاه
پس آگاهی آمد به کاووس کی
از آن پهلوان زادهٔ نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گیو دلیر
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
چو گیو اندر آمد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیش گاه
ورا دید کاووس بر پای جست
بخندید و بسترد رویش به دست
بپرسیدش از شهریار و سپاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
بگفت آن کجا دید گیو سترگ
ز گردان وز شهریار بزرگ
جوان شد ز گفتار او مرد پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند
همه چیز دادند درویش را
بنفریده کردند بدکیش را
فرود آمد از تخت کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
بیامد بغلتید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
وز آن جایگه شد به جای نشست
به گرد دژ آیین شادی ببست
همی گفت با شاه گیو آنچه دید
سخن کز لب شاه ایران شنید
می آورد و رامشگران را بخواند
وز ایران نبرده سران را بخواند
ز هر گونهای گفت و پاسخ شنید
چنین تا شب تیره اندر چمید
برفتند با شمع یاران ز پیش
دلش شاد و خرم به ایوان خویش
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپیچید شب گرد کرده عنان
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بر آن نامور تخت شاهی نشاند
بفرمود تا خواسته پیش برد
همان نامور سرفرازان گرد
همان بیگنه روی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان
همان جهن و گرسیوز بندسای
که او برد پای سیاوش ز جای
چو گرسیوز بدکنش را بدید
بر او کرد نفرین که نفرین سزید
همان جهن را پای کرده به بند
ببردند نزدیک تخت بلند
بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاووس مژگان پر آب
پس پردهٔ شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آن کس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا
یکی را نگهبان یکی را به بند
ببردند از پیش شاه بلند
از آن پس همه خواسته هرچه بود
ز دینار وز گوهر نابسود
به ارزانیان داد تا آفرین
بخوانند بر شاه ایران زمین
دگر بردگان مهتران را سپرد
به ایوان ببرد از بزرگان و خرد
بیاراستند از در جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای
به دژ بر یکی جای تاریک بود
ز دل دور با دخمه نزدیک بود
به گرسیوز آمد چنان جای بهر
چنینست کردار گردنده دهر
خنک آن کسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا
بداند که گیتی بر او بگذرد
نگردد به گرد در بی خرد
خرد چون شود از دو دیده سرشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
از آن پس کز ایشان بپردخت شاه
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه بر سان الماس کرد
نبشتند نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره
به آبشخور آمد پلنگ و بره
درم داد و دینار درویش را
پراگنده و مردم خویش را
به دو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه
سیم هفته بر جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی
ز بس نالهٔ نای و بانگ سرود
همی داد گل جام می را درود
به یک هفته از کاخ کاووس کی
همی موج برخاست از جام می
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همی زر و پیروزه اندر نشاخت
طبقهای زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین و زرین ستام
پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهر نگار
همان جامهٔ تخت و افگندنی
ز رنگ و ز بو وز پراگندنی
فرستاد تا گیو را خواندند
بر اورنگ زرینش بنشاندند
ببردند خلعت به نزدیک اوی
بمالید گیو اندر آن تخت روی
بخش ۲۰
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند نامه که از کردگار
به دادیم و خشنود از روزگار
که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی وز در تاج و تخت
بدی را که گیتی همی ننگ داشت
جهان را پر از غارت و جنگ داشت
ز دست تو آواره شد در جهان
نگویند نامش جز اندر نهان
همه ساله تا بود خونریز بود
به بدنامی و زشتی آویز بود
بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان یادگار
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدراه و آشفته هش
پی او ممان تا نهد بر زمین
به توران و مکران و دریای چین
جهان را مگر زو رهایی بود
سر بی بهایش بهایی بود
اگر داور دادگر یک خدای
همی بود خواهد ترا رهنمای
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان
بداد جهان آفرین شاد باش
جهان را یکی تازه بنیاد باش
مگر باز بینم تو را شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
وز این پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کز اویست امید و باک
بدان تا تو پیروز باشی و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
جهان آفرین رهنمای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ایوان شه گیو بگزید راه
به ره بر نبودش به جایی درنگ
به نزدیک کیخسرو آمد به گنگ
بر او آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد
ز گفتار او شاد شد شهریار
می آورد و رامشگر و میگسار
همی خورد پیروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپه را همه ترک و جوشن بداد
پیام نیا پیششان کرد یاد
مر آن را به گستهم نوذر سپرد
یکی لشکری نامبردار و گرد
ز گنگ گزین راه چین برگرفت
جهان را به شمشیر در بر گرفت
نبد روز بیکار و تیره شبان
طلایه به روز و به شب پاسبان
بدین گونه تا شارستان پدر
همی رفت گریان و پر کینه سر
همی گرد باغ سیاوش بگشت
به جایی که بنهاد خونریز تشت
همی گفت کز داور یک خدای
بخواهم که باشد مرا رهنمای
مگر همچنین خون افراسیاب
هم ایدر بریزم به کردار آب
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز
همی گفت با داور پاک راز
ز لشکر فرستادگان برگزید
که گویند و دانند گفت و شنید
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین
که گر داد گیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید
خورشها فرستید نزد سپاه
ببینید ناچار ما را به راه
کسی کو بتابد ز فرمان من
و گر دور باشد ز پیمان من
بیاراست باید پسه را به رزم
هر آن کس که بگریزد از راه بزم
فرستاده آمد به هر کشوری
به هر جا که بد نامور مهتری
غمی گشت فغفور و خاقان چین
بزرگان هر کشوری همچنین
فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهای شیرین به آواز نرم
که ما شاه را سر به سر کهتریم
زمین جز به فرمان او نسپریم
گذرها که راه دلیران بدست
ببینیم تا چند ویران شدست
کنیم از سر آباد با خوردنی
بباشیم و آریمش آوردنی
همی گفت هر کس که بودش خرد
که گر بی زیان او به ما بگذرد
به درویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشها بسازیم نیز
فرستاده را بیکران هدیه داد
بیامد به درگاه پیروز و شاد
دگر نامور چون به مکران رسید
دل شاه مکران دگرگونه دید
بر تخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پیام آنچه بودش بیاد
سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد
بدو گفت با شاه ایران بگوی
که نادیده بر ما فزونی مجوی
زمانه همه زیر تخت منست
جهان روشن از فر بخت منست
چو خورشید تابان شود بر سپهر
نخستین بر این بوم تابد به مهر
همم دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیروی دست
گر از من همی راه جوید رواست
که هر جانور بر زمین پادشاست
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن بر گذر با سپاه
ور ایدون که با لشکر آیی به شهر
بر این پادشاهی ترا نیست بهر
نمانم که بر بوم من بگذری
وز این مرز جایی به پی بسپری
نمانم که مانی تو پیروزگر
وگر یابی از اختر نیک بر
بر این گونه چون شاه پاسخ شنید
از آن جایگه لشکر اندر کشید
بیامد گرازان به سوی ختن
جهاندار با نامدار انجمن
برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پوزش و آفرین
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
خود و نامداران به راه آمدند
همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست
همه بوم و بر پوشش و خوردنی
از آرایش بزم و گستردنی
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه
به دیوار دیبا برآویختند
ز بر زعفران و درم ریختند
چو با شاه فغفور گستاخ شد
به پیش اندر آمد سوی کاخ شد
بدو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم
جهانی به بخت تو آباد گشت
دل دوستداران تو شاد گشت
گر ایوان ما در خور شاه نیست
گمانم که هم بدتر از راه نیست
به کاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پیشگاه
ز دینار چینی ز بهر نثار
بیاورد فغفور چین صد هزار
همی بود بر پیش او بر به پای
ابا مرزبانان فرخنده رای
به چین اندرون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ایران سپاه
پرستنده فغفور هر بامداد
همی نو به نو شاه را هدیه داد
چهارم ز چین شاه ایران براند
به مکران شد و رستم آنجا بماند
بیامد چو نزدیک مکران رسید
ز لشکر جهاندیدهای برگزید
بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
خورش ساز راه سپاه مرا
به خوبی بیارای گاه مرا
نگه کن که ما از کجا رفتهایم
نه مستیم و بیراه و نه خفتهایم
جهان روشن از تاج و بخت منست
سر مهتران زیر تخت منست
برند آنگهی دست چیز کسان
مگر من نباشم به هر کس رسان
علف چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ور ایدون که گفتار من نشنوی
به خون فراوان کس اندر شوی
همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بر کینه آهنگ شیران کنی
فرستاده آمد پیامش بداد
نبد بر دلش جای پیغام و داد
سر بی خرد زان سخن خیره شد
بجوشید و مغزش از آن تیره شد
پراگنده لشکر همه گرد کرد
بیاراست بر دشت جای نبرد
فرستاده را گفت برگرد و رو
به نزدیک آن بدگمان باز شو
بگویش که از گردش تیره روز
تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز
ببینی چو آیی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد
بخش ۲۱
فرستادهٔ شاه چون بازگشت
همه شهر مکران پرآواز گشت
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت
همه تیز و مکران سپه برگرفت
بیاورد پیلان جنگی دویست
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
از آواز اسبان و جوش سپاه
همی ماه بر چرخ گم کرد راه
تو گفتی برآمد زمین بآسمان
وگر گشت خورشید اندر نهان
طلایه بیامد به نزدیک شاه
که مکران سیه شد ز گرد سپاه
همه روی کشور درفشست و پیل
ببیند کنون شهریار از دو میل
بفرمود تا برکشیدند صف
گرفتند گوپال و خنجر به کف
ز مکران طلایه بیامد به دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
نگهبان لشکر از ایران تخوار
که بودی به نزدیک او رزم خوار
بیامد برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
بزد تیغ و او را به دو نیم کرد
دل شاه مکران پر از بیم کرد
دو لشکر بر آن گونه صف برکشید
که از گرد شد آسمان ناپدید
سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه
رده برکشیدند هر دو گروه
به قلب اندر آمد سپهدار طوس
جهان شد پر از نالهٔ بوق و کوس
به پیش اندرون کاویانی درفش
پس پشت گردان زرینه کفش
هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر
جهان شد به کردار دریای قیر
به قلب اندرون شاه مکران بخست
وزآن خستگی جان او هم برست
یکی گفت شاها سرش را بریم
بدو گفت شاه اندر او ننگریم
سر شهریاران نبرد ز تن
مگر نیز از تخمهٔ اهرمن
برهنه نباید که گردد تنش
بر آن هم نشان خسته در جوشنش
یکی دخمه سازید مشک و گلاب
چنانچون بود شاه را جای خواب
بپوشید رویش به دیبای چین
که مرگ بزرگان بود همچنین
و زآن انجمن کشته شد ده هزار
سواران و گردان خنجرگزار
هزار و صد و چل گرفتار شد
سر زندگان پر ز تیمار شد
ببردند پیلان و آن خواسته
سراپرده و گاه آراسته
بزرگان ایران توانگر شدند
بسی نیز با تخت و افسر شدند
از آن پس دلیران پرخاشجوی
به تاراج مکران نهادند روی
خروش زنان خاست از دشت و شهر
چشیدند زان رنج بسیار بهر
به درهای شهر آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین برزدند
بخستند ز ایشان فراوان به تیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
چو کم شد از آن انجمن خشم شاه
بفرمود تا باز گردد سپاه
بفرمود تا اشکش تیز هوش
بیارامد از غارت و جنگ و جوش
کسی را نماند که زشتی کند
وگر با نژندی درشتی کند
از آن شهر هر کس که بد پارسا
به پوزش بیامد بر پادشا
که ما بیگناهیم و بیچارهایم
همیشه به رنج ستمکارهایم
گر ایدون که بیند سر بیگناه
ببخشد سزاوار باشد ز شاه
از ایشان چو بشنید فرخنده شاه
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
خروشی برآمد ز پردهسرای
که ای پهلوانان فرخنده رای
از این پس گر آید ز جایی خروش
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش
ستمکارگان را کنم به دو نیم
کسی کو ندارد ز دادار بیم
جهاندار سالی به مکران بماند
ز هر جای کشتی گران را بخواند
چو آمد بهار و زمین گشت سبز
همه کوه پر لاله و دشت سبز
چراگاه اسبان و جای شکار
بیاراست باغ از گل و میوهدار
به اشکش بفرمود تا با سپاه
به مکران بباشد یکی چندگاه
نجوید جز از خوبی و راستی
نیارد به کار اندرون کاستی
و زآن شهر راه بیابان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت
چنان شد به فرمان یزدان پاک
که اندر بیابان ندیدند خاک
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید
خورشهای مردم ببردند پیش
به گردون به زیر اندرون گاومیش
به دشت اندرون سبزه و جای خواب
هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب
چو آمد به نزدیک آب زره
گشادند گردان میان از گره
همه چاره سازان دریا به راه
ز چین و ز مکران همی برد شاه
به خشکی بکرد آنچه بایست کرد
چو کشتی به آب اندر افگند مرد
بفرمود تا توشه برداشتند
به یک ساله ره راه بگذاشتند
جهاندار نیک اختر و راهجوی
برفت از لب آب با آب روی
بر آن بندگی بر نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
همی خواست از کردگار بلند
کز آبش به خشکی برد بیگزند
همان ساز جنگ و سپاه ورا
بزرگان ایران و گاه ورا
همی گفت کای کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
نگهدار خشکی و دریا توی
خدای ثری و ثریا توی
نگهدار جان و سپاه مرا
همان تخت و گنج و کلاه مرا
پرآشوب دریا از آن گونه بود
کز او کس نرستی بدان برشخود
به شش ماه کشتی برفتی به آب
کز او ساختی هر کسی جای خواب
به هفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بی راه باد شمال
سر بادبان تیز برگاشتی
چو برق درخشنده بگماشتی
به راهی کشیدیش موج مدد
که ملاح خواندش فم الاسد
چنان خواست یزدان که باد هوا
نشد کژ با اختر پادشا
شگفت اندر آن آب مانده سپاه
نمودی به انگشت هر یک به شاه
به آب اندرون شیر دیدند و گاو
همی داشتی گاو با شیر تاو
همان مردم و مویها چون کمند
همه تن پر از پشم چون گوسفند
گروهی سران چون سر گاومیش
دو دست از پس مردم و پای پیش
یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ
یکی پای چون گور و تن چون پلنگ
نمودی همی این بدان آن بدین
به دادار بر خواندند آفرین
به بخشایش کردگار سپهر
هوا شد خوش و باد ننمود چهر
گذشتند بر آب بر هفت ماه
که بادی نکرد اندر ایشان نگاه
چو خسرو ز دریا به خشکی رسید
نگه کرد هامون جهان را بدید
بیامد به پیش جهان آفرین
بمالید بر خاک رخ بر زمین
برآورد کشتی و زورق ز آب
شتاب آمدش بود جای شتاب
بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت
تنآسان به ریگ روان برگذشت
همه شهرها دید بر سان چین
زبانها به کردار مکران زمین
بدان شهرها در بیاسود شاه
خورش خواست چندی ز بهر سپاه
سپرد آن زمین گیو را شهریار
بدو گفت بر خوردی از روزگار
درشتی مکن با گنهکار نیز
که بی رنج شد مردم از گنج و چیز
از این پس ندرام کسی را به کس
پرستش کنم پیش فریادرس
ز لشکر یکی نامور برگزید
که گفتار هر کس بداند شنید
فرستاد نزدیک شاهان پیام
که هر کس که او جوید آرام و کام
بیایند خرم بدین بارگاه
برفتند یکسر به فرمان شاه
یکی سر نپیچید زان مهتران
به درگاه رفتند چون کهتران
چو دیدار بد شاه بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
پس از گنگ دژ باز جست آگهی
ز افراسیاب و ز تخت مهی
چنین گفت گویندهای زان گروه
که ایدر نه آبست پیشت نه کوه
اگر بشمری سر به سر نیک و بد
فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد
کنون تا برآمد ز دریای آب
به گنگست با مردم افراسیاب
از آن آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنجها بر دلش نیز خوار
در آن مرزها خلعت آراستند
پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند شاه
سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه
بر آن سو که پور سیاوش براند
ز بیداد مردم فراوان نماند
سپه را بیاراست و روزی بداد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت هر کس که جوید بدی
بپیچد ز باد افره ایزدی
نباید که باشید یک تن به شهر
گر از رنج یابد پی مور بهر
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین
همی کرد بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور داد و پاک
یکی بندهام دل پر از ترس و باک
که این بارهٔ شارستان پدر
بدیدم برآورده از ماه سر
سیاوش که از فر یزدان پاک
چنین بارهای برکشید از مغاک
ستمگر بد آن کو به بد آخت دست
دل هر کس از کشتن او بخست
بر آن باره بگریست یکسر سپاه
ز خون سیاوش که بد بیگناه
به دست بداندیش بر کشته شد
چنین تخم کین در جهان کشته شد
بخش ۲۲
پس آگاهی آمد به افراسیاب
که شاه جهاندار بگذاشت آب
شنیده همی داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت
جهاندیدگان را هم آنجا بماند
دلی پر ز تیمار تنها براند
چو کیخسرو آمد به گنگ اندرون
سری پر ز تیمار دل پر ز خون
بدید آن دل افروز باغ بهشت
شمرهای او چون چراغ بهشت
به هر گوشهای چشمه و گلستان
زمین سنبل و شاخ بلبلستان
همی گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
وز آن پس بفرمود بیدار شاه
طلب کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باغ و سرای
گرفتند بر هر سوی رهنمای
همی رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابند جایی نشان
چو بر جستنش تیز بشتافتند
فراوان ز کسهای او یافتند
بکشتند بسیار کس بیگناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه
همی بود در گنگ دژ شهریار
یکی سال با رامش و میگسار
جهان چون بهشتی دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود
برفتن همی شاه را دل نداد
همی بود در گنگ پیروز و شاد
همه پهلوانان ایران سپاه
برفتند یکسر به نزدیک شاه
که گر شاه را دل نجنبد ز جای
سوی شهر ایران نیایدش رای
همانا بداندیش افراسیاب
گذشتست زان سو به دریای آب
چنان پیر بر گاه کاووس شاه
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
گر او سوی ایران شود پر ز کین
که باشد نگهبان ایران زمین
گر او باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بیبر شود
از آن پس به ایرانیان شاه گفت
که این پند با سودمندیست جفت
از آن شارستان پس مهان را بخواند
وز آن رنج بردن فراوان براند
از ایشان کسی را که شایستهتر
گرامیتر از شهر و بایستهتر
تنش را به خلعت بیاراستند
ز دژ بارهٔ مرزبان خواستند
چنین گفت کایدر به شادی بمان
ز دل بر کن اندیشهٔ بدگمان
ببخشید چندان که بد خواسته
ز اسبان وز گنج آراسته
همه شهر ز ایشان توانگر شدند
چه با یاره و تخت و افسر شدند
بدانگه که بیدار گردد خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی شتابنده و راهجوی
به سوی بیابان نهادند روی
همه نامداران هر کشوری
برفتند هر جا که بد مهتری
خورشها ببردند نزدیک شاه
که بود از در شهریار و سپاه
به راهی که لشکر همی برگذشت
در و دشت یکسر چو بازار گشت
به کوه و بیابان و جای نشست
کسی را نبد کس که بگشاد دست
بزرگان ابا هدیه و با نثار
پذیره شدندی بر شهریار
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج
نهشتی که با او برفتی به رنج
پذیره شدش گیو با لشکری
و زآن شهر هر کس که بد مهتری
چو دید آن سر و فرهٔ سرفراز
پیاده شد و برد پیشش نماز
جهاندار بسیار بنواختشان
به رسم کیان جایگه ساختشان
چو خسرو به نزدیک کشتی رسید
فرود آمد و بادبان برکشید
دو هفته بر آن روی دریا بماند
ز گفتار با گیو چندی براند
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ
نباید که خواهد به گیتی درنگ
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق به آب اندر انداختند
شناسای کشتی هر آنکس که بود
که بر ژرف دریا دلیری نمود
بفرمود تا بادبان برکشید
به دریای بیمایه اندر کشید
همان راه دریا به یک ساله راه
چنان تیز شد باد در هفت ماه
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژ آستی تر نگشت
سپهدار لشکر به خشکی کشید
ببستند کشتی و هامون بدید
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله
به ملاح و آن کس که کردی خله
بفرمود دینار و خلعت ز گنج
ز گیتی کسی را که بردند رنج
وز آن آب راه بیابان گرفت
جهانی از او مانده اندر شگفت
چو آگاه شد اشکش آمد به راه
ابا لشکری ساخته پیش شاه
پیاده شد از اسب و روی زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
همه تیز و مکران بیاراستند
ز هر جای رامشگران خواستند
همه راه و بیراه آوای رود
تو گفتی هوا تار شد رود پود
به دیوار دیبا برآویختند
درم با شکر زیر پی ریختند
به مکران هر آن کس که بد مهتری
وگر نامداری و کنداوری
برفتند با هدیه و با نثار
به نزدیک پیروزگر شهریار
و زآن مرز چندان که بد خواسته
فراز آورید اشکش آراسته
ز اشکش پذیرفت شاه آنچه دید
و زآن نامداران یکی برگزید
ورا کرد مهتر به مکران زمین
بسی خلعتش داد و کرد آفرین
چو آمد ز مکران و توران به چین
خود و سرفرازان ایران زمین
پذیره شدش رستم زال سام
سپاهی گشاده دل و شاد کام
چو از دور کیخسرو آمد پدید
سوار سرفراز چترش کشید
پیاده شد از باره بردش نماز
گرفتش به بر شاه گردنفراز
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب
ز گم بودن جادو افراسیاب
به چین نیز مهمان رستم بماند
به یک هفته از چین به ماچین براند
همی رفت سوی سیاووش گرد
به ماه سفندار مذ روز ارد
چو آمد بدان شارستان پدر
دو رخساره پر آب و خسته جگر
به جایی که گرسیوز بدنشان
گروی به نفرین مردم کشان
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار
همی ریخت بر سر از آن تیره خاک
همی کرد روی و بر خویش چاک
بمالید رستم بر آن خاک روی
بنفرید بر جان ناکس گروی
همی گفت کیخسرو ای شهریار
مرا ماندی در جهان یادگار
نماندم ز کین تو مانند چیز
به رنج اندرم تا جهانست نیز
بپرداختم تخت افراسیاب
از این پس نه آرام جویم نه خواب
بر امید آن کش به چنگ آورم
جهان پیش او تار و تنگ آورم
از آن پس بدان گنج بنهاد سر
که مادر بدو یاد کرد از پدر
در گنج بگشاد و روزی بداد
دو هفته در آن شارستان بود شاد
به رستم دو صد بدره دینار داد
همان گیو را چیز بسیار داد
چو بشنید گستهم نوذر که شاه
بدان شارستان پدر کرد راه
پذیره شدش با سپاهی گران
ز ایران بزرگان و کنداوران
چو از دور دید افسر و تاج شاه
پیاده فراوان بپیمود راه
همه یکسره خواندند آفرین
بر آن دادگر شهریار زمین
به گستهم فرمود تا برنشست
همه راه شادان و دستش به دست
کشیدند زان روی به بهشت گنگ
سپه را به نزدیک شاه آب و رنگ
وفا چون درختی بود میوهدار
همی هر زمانی نو آید به بار
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار
ز ترکان هر آن کس که بد سرفراز
شدند از نوازش همه بینیاز
به رخشنده روز و به هنگام خواب
همی آگهی جست ز افراسیاب
از ایشان کسی زو نشانی نداد
نکردند از او در جهان نیز یاد
جهاندار یک شب سر و تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است
همه شب به پیش جهان آفرین
همی بود گریان و سر بر زمین
همی گفت کاین بنده ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان
همه کوه و رود و بیابان و آب
نبیند نشانی ز افراسیاب
همی گفت کای داور دادگر
تو دادی مرا نازش و زور و فر
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد
تو دانی که او نیست بر داد و راه
بسی ریخت خون سر بیگناه
مگر باشدم دادگر یک خدای
به نزدیک آن بدکنش رهنمای
تو دانی که من خود سرایندهام
پرستنده آفرینندهام
به گیتی از او نام و آواز نیست
ز من راز باشد ز تو راز نیست
اگر زو تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آیین خویش آور آیین من
ز جای نیایش بیامد به تخت
جوان سرافراز و پیروز بخت
همی بود یک سال در حصن گنگ
برآسود از جنبش و ساز جنگ
چو بودن به گنگ اندرون شد دراز
به دیدار کاووسش آمد نیاز
به گستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچغار تا پیش دریای چین
بیاندازه لشکر به گستهم داد
بدو گفت بیدار دل باش و شاد
به چین و به مکران زمین دست یاز
به هر سو فرستاده و نامه ساز
همی جوی ز افراسیاب آگهی
مگر زو شود روی گیتی تهی
و زآن جایگه خواسته هرچه بود
ز دینار وز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرین ستام
همان جامه و اسب و تخت و غلام
ز گستردنیها و آلات چین
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
ز گاوان گردونکشان چل هزار
همی راند پیش اندرون شهریار
همی گفت هرگز کسی پیش از این
ندید و نبد خواسته بیش از این
سپه بود چندان که بر کوه و دشت
همی ده شب و روز لشکر گذشت
چو دمدار برداشتی پیشرو
به منزل رسیدی همی نو به نو
بیامد بر آن هم نشان تا به چاج
بیاویخت تاج از بر تخت عاج
به سغد اندرون بود یک هفته شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه
وز آنجا به شهر بخارا رسید
ز لشکر هوا را همی کس ندید
بخورد و بیاسود و یک هفته بود
دوم هفته با جامه نابسود
بیامد خروشان به آتشکده
غمی بود زآن اژدهای شده
که تور فریدون برآورده بود
بدو اندرون کاخها کرده بود
بگسترد بر موبدان سیم و زر
بر آتش پراگند چندی گهر
و زآن جایگه سر به رفتن نهاد
همی رفت با کام دل شاه شاد