
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب - بخش 3
بخش ۱۲
دو هفته بر این گونه شادان بزیست
که داند که فردا دلافروز کیست
سیم هفته کیخسرو آمد به گنگ
شنید آن غو نای و آوای چنگ
بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش روزگار
چنین گفت کان کو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
چو خون سر شاه ایران بریخت
به ما بر چنین آتش کین ببیخت
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی به روشن روان
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خوبی و پیروزی اندر نبرد
بدی را کجا نام بد بر بدی
به تندی و کژی و نابخردی
گریزان شد از دست ما بر حصار
بر این سان برآسود از روزگار
بدی کو بد آن جهان را سرست
به پیری رسیده کنون بترست
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کز اویست پیروزی و دستگاه
هم او آفرینندهٔ هور و ماه
ز یک سوی آن شارستان کوه بود
ز پیکار لشکر بی اندوه بود
به روی دگر بودش آب روان
که روشن شدی مرد را زو روان
کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سوی دژ پهلوانی به پای
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر بخواست
به چپ بر فریبرز کاووس بود
دلافروز با بوق و با کوس بود
برفتند و بردند پردهسرای
سیم روی گودرز بگزید جای
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش
تو گفتی جهان را بدرید گوش
زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس نالهٔ بوق و شیپور و نای
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
نشست از بر اسب شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه
چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز به خواب
اگر کشته گر زنده آید به دست
ببیند سر تیغ یزدان پرست
برآنم که او را ز هر سو سپاه
به یاری بیاید بدین رزمگاه
بترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند
بکوشیم تا پیش از آن کو سپاه
بخواند بر او بر بگیریم راه
همه بارهٔ دژ فرود آوریم
همه سنگ و خاکش به رود آوریم
سپه را کنون روز سختی گذشت
همان روز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن به دیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
شکسته دلست او بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان
چو گفتار کاووس یاد آوریم
روان را همه سوی داد آوریم
کجا گفت کاین کین با دار و برد
بپوشد زمانه به زنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم به دست
چنین تا شود سال بر پنج شست
به سان درختی بود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
پدر بگذرد کین بماند به جای
پسر باشد این درد را رهنمای
بزرگان بر او آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
که کین پدر بر تو آید به سر
مبادی به جز شاه و پیروزگر
بخش ۱۳
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
خروشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از روی پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن با ده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بود با نامداران به پای
از آن پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چون پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندر او جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد به نزدیک تختش فراز
بر او آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را به شادی گذار
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب
چو از جهن گفتار بشنید شاه
بفرمود زرین یکی پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه کافراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین درودی رسانم به شاه
از آن داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند
به پیش سواران سواری کند
ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد
ز شاهان گیتی سرش برترست
به چین نام او تخت را افسرست
به ابر اندرون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب
همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان به بخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند
به روی زمین مر ترا کهترند
شگفتی تر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد به ما جز گزند
بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سوی کاستی
که بر دست من پور کاووس شاه
سیاووش رد کشته شد بی گناه
جگر خستهام ز این سخن پر ز درد
نشسته به یکسو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم او را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا
به چنگ اندرون بد فسانه مرا
تو اکنون خردمندی و پادشا
پذیرندهٔ مردم پارسا
نگه کن که تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندر این کینه جستن خراب
بهانه سیاووش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ
به تن همچو پیل و به زور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبود
سری نیز نزدیک تنشان نبود
یکی منزل اندر بیابان نماند
به کشور جز از دشت ویران نماند
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند
به فرجام پیچان شویم از گزند
وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش روزگار
جز او را مکن بر دل آموزگار
که ما در حصاریم و هامون تراست
سری پر ز کین دل پر از خون تراست
همی گنگ خوانم بهشت منست
برآوردهٔ بوم و کشت منست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان روز نبرد
ترا گاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ وشی گذشت
زمستان و سرما به پیش اندرست
که بر نیزهها گردد افسرده دست
به دامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بوم ما سنگ گردد زمین
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه
ور ایدون گمانی که هر کارزار
ترا بردهد اختر روزگار
از اندیشه گردون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
گر ایدونک گویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین
به شمشیر بگذارم این انجمن
به دست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابود نیست
نساید کسی کو نفرسود نیست
نبیرهٔ سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم
مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد روزگار
نخواهد دلم پند آموزگار
به فرمان یزدان به هنگام خواب
شوم چون ستاره بر آفتاب
به دریای کیماک بر بگذرم
سپارم ترا لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا روز کین خواستن
ببین آن زمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
به هر جای پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیرون کنی
به مهر اندر این کشور افسون کنی
گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد
و گر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تست
مرا شادکامی کم و بیش تست
به راهی که بگذشت کاووس شاه
فرستمت چندان که باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
ترا تخت زرین و افسر کنم
همت یار باشم به هر کارزار
به هر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکان بسیچی همی
چو ز این باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
بخش ۱۴
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدو بر نگاه
به پاسخ چنین گفت کای رزمجوی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی
نخست آن که کردی مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
درودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که او کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیروزبخت
دوم آن که گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پور یزدان شناس
ز شاهان گیتی دل افروزتر
پسندیدهتر شاه و پیروزتر
مرا داد یزدان همه هرچه گفت
که با این هنرها خرد باد جفت
ترا چند خواهی سخن چرب هست
به دل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بر شوم بر سپهر
بشستی بر این گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
بر مرد دانا نگیرد فروغ
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنون کز سیاوش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده به راه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افروختی بر سرم
هر آن کس که او بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو
که هرگز به گیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی به مردم کشان
زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آن که هرگز ندید و شنید
چنین بود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم به هر انجمن
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت
از آن پس که گشتم ز مادر جدا
چنانچون بود بچهٔ بینوا
به پیش شبانان فرستادیم
به پروار شیران نر دادیم
مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام روز و نه خواب شبان
چنین بود تا روز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
به پیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
به سان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم به جای نشست
مرا بی دل و بی خرد یافتی
به کردار بد تیز نشتافتی
سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
ز گیتی بیامد ترا برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمانشکن
چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دل را ز پای
سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی به سان سر گوسفند
ز گاه منوچهر تا این زمان
نبودی مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین
زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمهٔ شهریار
برادرت اغریرث نیکخوی
کجا نیکنامی بدش آرزوی
بکشتی و تا بودهای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی
کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزون آید از گردش روزگار
نهالی به دوزخ فرستادهای
نگویی که از مردمان زادهای
دگر آن که گفتی که دیو پلید
دل و رای من سوی زشتی کشید
همین گفت ضحاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکویی ناامید
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد
نه برگشت از ایشان بد روزگار
ز بد گوهر و گفت آموزگار
کسی کو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی
به جنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه
زمین گل شد از خون گودرزیان
نجویی جز از رنج و راه زیان
کنون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
به آموی لشکر کشیدی به جنگ
وز ایشان به پیش من آمد پشنگ
فرستادیش تا ببرد سرم
از آن پس تو ویران کنی کشورم
جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگونسار گشت
مرا گویی اکنون که از تخت تو
دلافروز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم
از این پس مرا جز به شمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز
بکوشم به نیروی گنج و سپاه
به نیک اختر و گردش هور و ماه
همان پیش یزدان بباشم به پای
نخواهم به گیتی جز او رهنمای
مگر کز بدان پاک گردد جهان
به داد و دهش من ببندم میان
بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بیافسر کنم
سخن هرچه گفتم نیا را بگوی
که در جنگ چندین بهانه مجوی
بخش ۱۵
یکی تاج دادش زبرجد نگار
یکی طوق زرین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه در به در
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کوه چون پشت پیل سپید
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیدهدمان
بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
به رستم بفرمود تا همچو کوه
بیارد به یک سو ز دریا گروه
دگر سوش گستهم نوذر به پای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
به سوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
سپه را همه هرچه بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز
به لشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن به گرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
به جنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزموده ز هر سو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند
دو نیزه به بالا یکی کنده کرد
سپه را به گردش پراگنده کرد
بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارند ترکان یکی تاختن
دو صد ساخت عراده بر هر دری
دو صد منجنیق از پس لشکری
دو صد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان
دو صد پیل فرمود پس شهریار
کشیدن ز هر سو به گرد حصار
یکی کندهای زیر باره درون
بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده به پای
بدان نیزهها برگرفته ز جای
پس آلود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه
به یک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
به زیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوب کوب
به هر چارسو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار
وزآن جایگه شهریار زمین
بیامد به پیش جهانآفرین
ز لشکر بشد تا به جای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کام و بلندی ز تست
به هر سختیی یارمندی ز تست
اگر داد بینی همی رای من
مگردان از این جایگه پای من
نگون کن سر جادوان را ز تخت
مرا دار شاداندل و نیکبخت
چو برداشت از پیش یزدان سرش
به جوشن بپوشید روشن برش
کمر بر میان بست و برجست زود
به جنگ اندر آمد به کردار دود
بفرمود تا سخت بر هر دری
به جنگ اندر آید یکی لشکری
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
ز بانگ کمانهای چرخ و ز دود
شده روی خورشید تابان کبود
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاژورد
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران
تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه
ز نفط سیه چوبها برفروخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
نگون باره گفتی که برداشت پای
به کردار کوه اندر آمد ز جای
وز آن باره چندی ز ترکان دلیر
نگون اندر آمد چو باران به زیر
که آید به دام اندرون ناگهان
سر آرد بر آن شوربختی جهان
به پیروزی از لشکر شهریار
برآمد خروشیدن کارزار
سوی رخنهٔ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم کینهجوی
خبر شد به نزدیک افراسیاب
کجا بارهٔ شارستان شد خراب
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و به گرسیوز آواز کرد
که با بارهٔ دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بوم و بر
سپاهی ز ترکان گروها گروه
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
به کردار شیران برآویختند
خروش از دو رویه برانگیختند
سواران ترکان به کردار بید
شده لرزلرزان و دل ناامید
به رستم بفرمود پس شهریار
پیاده هر آن کس که بد نامدار
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدون بسی نیزهور کینهخواه
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزهور
سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان
سوار و پیاده به هر سو گروه
به جنگ اندر آمد به کردار کوه
به رخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینهخواه
پیاده بیامد به کردار گرد
درفش سیه را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بر آن باره زد شیر پیکر درفش
به پیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خروشیدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد از ایشان به مشت
چو گرسیوز و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان به پای
برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی به سر
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغدل لشکری کینهخواه
به تاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های هوی
زن و کودکان بانگ برداشتند
به ایرانیان جای بگذاشتند
چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید
همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بوم یاد
بشد بخت گردان ترکان نگون
به زاری همه دیدگان پر ز خون
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن به تیر
به ایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
بر آن باره بر شد که بد کاخ اوی
بیامد سوی شارستان کرد روی
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید
خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان
همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند
همه شارستان دود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
به دیده بدیدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد از آن باره آمد فرود
همی داد تخت مهی را درود
همی گفت کی بینمت نیز باز
ایا روز شادی و آرام و ناز
وز آن جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
در ایوان که در دژ برآورده بود
یکی راه زیر زمین کرده بود
از آن نامداران دو صد برگزید
بر آن راه بیراه شد ناپدید
وزآنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گونه آواره شد در نهان
چو کیخسرو آمد در ایوان اوی
به پای اندر آورد کیوان اوی
ابر تخت زرینش بنشست شاه
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید
به ایرانیان گفت پیروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی بر او نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کاربین موبدان
بدیشان چنین گفت کآباد بید
همیشه به هر کار با داد بید
در گنج این ترک شوریده بخت
شما را سپردم بکوشید سخت
نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پوشیدهرویان اوی
نخواهم که آید ز ایوان به کوی
نگهبان فرستاد سوی گله
که بودند گرد دژ اندر یله
ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه
چو زان گونه دیدند کردار اوی
سپه شد سراسر پر از گفت و گوی
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گویی سوی باب مهمان شدست
همی یاد نایدش خون پدر
به خیره بریده به بیداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشیدند یکسو به راه
شبان پروریدست وز گوسفند
مزیدست شیر این شه هوشمند
چرا چون پلنگان به چنگال تیز
نه انگیزد از خان او رستخیز
فرود آورد کاخ و ایوان اوی
برانگیزد آتش ز کیوان اوی
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمد همه در به در
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند
که هر جای تندی نباید نمود
سر بیخرد را نشاید ستود
همان به که با کینه داد آوریم
به کام اندرون نام یاد آوریم
که نیکیست اندر جهان یادگار
نماند به کس جاودان روزگار
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی
از آن پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشیدگان را نهان
چو ایرانیان آگهی یافتند
پر از کین سوی کاخ بشتافتند
بر آن گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بر ایشان زمان
به خواری همی نزدشان خواستند
به تاراج و کشتن بیاراستند
ز ایوان به زاری برآمد خروش
که ای دادگر شاه بسیار هوش
تو دانی که ما سخت بیچارهایم
نه بر جای خواری و پیغارهایم
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان
پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری
چو خورشید تابان از ایشان گهر
به پیش اندر افگنده از شرم سر
به یک دست مجمر به یک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین
مه بانوان شد به نزدیک تخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت
همان پروریده بتان طراز
بر این گونه بردند پیشش نماز
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند
کسی کو ندیدست جز کام و ناز
بر او بر ببخشای روز نیاز
همی خواندند آفرینی به درد
که ای نیکدل خسرو رادمرد
چه نیکو بدی گر ز توران زمین
نبودی به دلت اندرون ایچ کین
تو ایدر به جشن و خرام آمدی
ز شاهان درود و پیام آمدی
بر این بوم و بر نیست خود کدخدای
به تخت نیا بر نهادی تو پای
سیاوش نگشتی به خیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند به خواب
بسی دادمش پند و سودی نداشت
به خیره همی سر ز پندم بگاشت
گوای منست آفرینندهام
که بارید خون از دو بینندهام
چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید به زاری کنون بند تو
ز بهر سیاوش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من
که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سودش نکرد
بدان تا چنین روزش آید به سر
شود پادشاهیش زیر و زبر
به تاراج داده کلاه و کمر
شده روز او تار و برگشته سر
چنین زندگانی همی مرگ اوست
شگفت آن که بر تن ندردش پوست
کنون از پی بیگناهان به ما
نگه کن بر آیین شاهان به ما
همه پاک پیوستهٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم
به بد کردن جادو افراسیاب
نگیرد بر این بیگناهان شتاب
به خواری و زخم و به خون ریختن
چه بر بیگنه خیره آویختن
که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست
ترا شهریارا جز اینست جای
نماند کسی در سپنجی سرای
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی از آن شرم روز شمار
چو بشنید خسرو ببخشود سخت
بر آن خوبرویان برگشته بخت
که پوشیدهرویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ
بپیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ
کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین
چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیاریم کس را همان بد به روی
وگر چند باشد جگر کینهجوی
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد به سر ناورم
بفرمودشان بازگشتن به جای
چنان پاکزاده جهان کدخدای
بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گوینده گفتار بد مشنوید
کز این پس شما را ز من بیم نیست
مرا بیوفایی و دژخیم نیست
تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی
بباشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
به ایرانیان گفت پیروزبخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته به دست
به ایران شما را سرای و نشست
ز دلها همه کینه بیرون کنید
به مهر اندر این کشور افسون کنید
که از ما چنین دردشان در دلست
ز خون ریختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم
بر آن گنج دادن سپاهی نهم
بکوشید و خوبی به کار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید
من ایرانیان را یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر
ز خون ریختن دل بباید کشید
سر بیگناهان نباید برید
نه مردی بود خیره آشوفتن
به زیر اندر آورده را کوفتن
ز پوشیدهرویان بپیچید روی
هر آن کس که پوشیده دارد به کوی
ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دوست از بهر چیز
نیاید جهانآفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند
هر آن کس که جوید همی رای من
نباید که ویران کند جای من
و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم
از آن پس به لشکر بفرمود شاه
گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندر آن دست یاب
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
ز هر سو پراگنده بی مر سپاه
ز ترکان بیامد به نزدیک شاه
همی داد زنهار و بنواختشان
به زودی همی کار بر ساختشان
سران را ز توران زمین بهر داد
به هر نامداری یکی شهر داد
به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامهٔ مهتران
ز هر سو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده به راه
ابا هدیه و نامهٔ مهتران
شده یک به یک شاه را چاکران
بخش ۱۶
دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچه بایست با او براند
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدان کو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جادوان را نگونسار کرد
توانایی و دانش و داد از اوست
به گیتی ستم یافته شاد از اوست
دگر گفت کز بخت کاووس کی
بزرگ و جهاندیده و نیکپی
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت او اندر آمد به خواب
به یک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران
همانا که افگنده شد صد هزار
به گلزریون در یکی کارزار
وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت
به آب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه
به آوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو صد شد شکار
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ
به جنگ حصار اندرون سیهزار
همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد
همه روی کشور سپه گسترید
شدست او کنون از جهان ناپدید
از این پس فرستم به شاه آگهی
ز روزی که باشد مرا فرهی
از آن پس بیامد به شادی نشست
پری روی پیش اندرون می به دست
ببد تا بهار اندرآورد روی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی
همه دشت چون پرنیان شد به رنگ
هوا گشت بر سان پشت پلنگ
گرازیدن گور و آهو به دشت
بدین گونه بر چند خوشی گذشت
به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بویان بتان طراز
همه چارپایان به کردار گور
پراگند و آگنده کردن به زور
به گردن به کردار شیران نر
به سان گوزنان به گوش و به سر
ز هر سو فرستاد کارآگهان
همی جست پیدا ز کار جهان
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و از آن انجمن
که فغفور چین با وی انباز گشت
همه روی کشور پرآواز گشت
ز چین تا به گلزریون لشکرست
بر ایشان چو خاقان چین سرورست
نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته
که او را فرستاد خاقان چین
به شاهی بر او خواندند آفرین
همان گنج پیرانش آمد به دست
شتروار دینار صدبار شست
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن
چو ز این گونه آگاهی آمد به شاه
به نزدیک زنهار داده سپاه
همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد بر او انجمن
که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی
ز چین سوی کیخسرو آورد روی
پر از درد با لشکری کینهجوی
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی به راه
بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را
که ایدر بباشید با داد و رای
طلایه شب و روز کرده به پای
به گودرز گفت این سپاه تو اند
چو کار آید اندر پناه تو اند
ز ترکان هرآنگه که بینی یکی
که یاد آرد از دشمنان اندکی
هم اندر زمان زنده بر دار کن
دو پایش ز بر سر نگونسار کن
چو بیرنج باشد تو بیرنج باش
نگهبان این لشکر و گنج باش
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن زنگ و هندی درای
بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ
که خورشید را آرزو کرد جنگ
چو بیرون شد از شهر صف بر کشید
سوی کوکها لشکر اندر کشید
میان دو لشکر دو منزل بماند
جهاندار گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خوب آید آرامش اندر بسیچ
طلایه برافگند بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
به یک هفته بودش هم آنجا درنگ
همی ساخت آرایش و ساز جنگ
به هشتم بیامد طلایه ز راه
به خسرو خبر داد کآمد سپاه
سپه را بدان سان بیاراست شاه
که نظاره گشتند خورشید و ماه
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید
به فرزانگان گفت کین دشت رزم
به دل مر مرا چون خرامست و بزم
مرا شاد بر گاه خواب آمدی
چو رزمم نبودی شتاب آمدی
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پرستیز
بر آنم که از بخت کیخسروست
و گر بر سرم روزگاری نوست
بر آنم که با او شوم همنبرد
اگر کام یابم اگر مرگ و درد
بدو گفت هر کس که فرزانه بود
گر از خویش بود ار ز بیگانه بود
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد
همه چین و توران به پیش تواند
ز بیگانگان ار ز خویش تواند
فدای تو بادا همه جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما
اگر صد شود کشته گر صد هزار
تن خویش را خوار مایه مدار
همه سر به سر نیکخواه توایم
که زنده به فر کلاه توایم
بخش ۱۷
وز آن پس برآمد ز لشکر خروش
زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش
ستاره پدید آمد از تیره گرد
رخ زرد خورشید شد لاژورد
سپهدار ترکان از آن انجمن
گزین کرد کار آزموده دو تن
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که کردی فراوان پس پشت راه
همانا که فرسنگ ز ایران هزار
بود تا به گنگ اندر ای شهریار
ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ
دو لشکر بر این سان چو مور و ملخ
زمین همچو دریا شد از خون کین
ز گنگ و ز چین تا به ایران زمین
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
به ژرفی برد رای یزدان پاک
همانا چو دریای قلزم شود
دو لشکر به خون اندرون گم شود
اگر گنج خواهی ز من گر سپاه
وگر بوم ترکان و تخت و کلاه
سپارم ترا من شوم ناپدید
جز از تیغ جان را ندارم کلید
مکن گر ترا من پدر مادرم
ز تخم فریدون افسونگرم
ز کین پدر گر دلت خیره شد
چنین آب من پیش تو تیره شد
از آن بد سیاوش گنهکار بود
مرا دل پر از درد و تیمار بود
دگر گردش اختران بلند
که هم با پناهند و هم با گزند
مرا سالیان شست بر سر گذشت
که با نامداری نرفتم به دشت
تو فرزندی و شاه ایران توی
به رزم اندرون چنگ شیران توی
یکی رزمگاهی گزین دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست
بگردیم هر دو به آوردگاه
به جایی کز او دور ماند سپاه
اگر من شوم کشته بر دست تو
ز دریا نهنگ آورد شست تو
تو با خویش و پیوند مادر مکوش
به پرهیز وز کینه چندین مجوش
وگر تو شوی کشته بر دست من
به زنهار یزدان کز آن انجمن
نمانم که یک تن بپیچد ز درد
دگر بیند از باد خاک نبرد
ز گوینده بشنید خسرو پیام
چنین گفت با پور دستان سام
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از بلندی نشیب
به چاره چنین از کف ما بجست
نماید که بر تخت ایران نشست
ز آورد چندین بگوید همی
مگر دخمهٔ شیده جوید همی
نبیره فریدن و پور پشنگ
به آورد با او مرا نیست ننگ
بدو گفت رستم که ای شهریار
بدین در مدار آتش اندر کنار
که ننگست بر شاه رفتن به جنگ
وگر همنبرد تو باشد پشنگ
دگر آن که گوید که با لشکرم
مکن جنگ با دوده و کشورم
ز دریا به دریا ترا لشکرست
کجا رایشان ز این سخن دیگرست
چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا
به انبوه لشکر به جنگ اندر آر
سخن چند آلودهٔ نابکار
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
به گوینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد
فزون کرد از این با سیاوش وفا
زبان پر فسون بود دل پرجفا
سپهبد به کژی نگیرد فروغ
زبان خیره پر تاب و دل پر دروغ
گر ایدون که رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس
تهمتن به جایست و گیو دلیر
که پیکار جویند با پیل و شیر
اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این دشت پر مرد کرد
نباشد مرا با تو ز این بیش جنگ
ببینی کنون روز تاریک و تنگ
فرستاده برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر بر او کرد یاد
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
سپه را به جنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب
ز باریدن تیر گفتی ز ابر
همی ژاله بارید بر خود و ببر
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خون بود در زیر نعل
سپه بازگشتند چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز
چنین گفت با طوس کامروز جنگ
نه بر آرزو کرد پور پشنگ
گمانم که امشب شبیخون کند
ز دل درد دیرینه بیرون کند
یکی کنده فرمود کردن به راه
بر آن سو که بد شاه توران سپاه
چنین گفت کآتش نسوزید کس
نباید که آید خروش جرس
ز لشکر سواران که بودند گرد
گزین کرد شاه و به رستم سپرد
دگر بهره بگزید ز ایرانیان
که بندند بر تاختن بر میان
به طوس سپهدار داد آن گروه
بفرمود تا رفت بر سوی کوه
تهمتن سپه را به هامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید
بفرمود تا دور بیرون شوند
چپ و راست هر دو به هامون شوند
طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی راغ
بدان تا اگر سازد افرسیاب
بر او بر شبیخون به هنگام خواب
گر آید سپاه اندر آید ز پس
بماند نباشدش فریادرس