شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب - بخش 2

بخش ۶

بفرمود تا قارن نیک‌خواه

شود باز و پاسخ گزارد ز شاه

که این کار ما دیر و دشوار گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

هنر یافته مرد سنگی به جنگ

نجوید گه رزم چندین درنگ

کنون تا خداوند خورشید و ماه

که را شاد دارد بدین رزمگاه

نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج

که بر کس نماند سرای سپنج

به زور جهان آفرین کردگار

به دیهیم کاوس پروردگار

که چندان نمانم شما را زمان

که بر گل جهد تندباد خزان

بدان خواسته نیست ما را نیاز

که از جور و بیدادی آمد فراز

که را پشت گرمی به یزدان بود

همیشه دل و بخت خندان بود

بر و بوم و گنج و سپاهت مراست

همان تخت و زرین کلاهت مراست

پشنگ آمد و خواست از من نبرد

زره‌دار بی لشکر و دار و برد

سپیده‌دمان هست مهمان من

به خنجر ببیند سرافشان من

کسی را نخواهم ز ایران سپاه

که با او بگردد به آوردگاه

من و شیده و دشت و شمشیر تیز

برآرم به فرجام از او رستخیز

گر ایدون که پیروز گردم به جنگ

نسازم بر این سان که گفتی درنگ

مبارز خروشان کنیم از دو روی

ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی

از آن پس یلان را همه همگروه

به جنگ اندر آریم بر سان کوه

چو این گفت باشی به شیده بگوی

که ای کم خرد مهتر کامجوی

نه تنها تو ایدر به کام آمدی

نه بر جستن ننگ و نام آمدی

نه از بهر پیغام افراسیاب

که کردار بد کرد بر تو شتاب

جهاندارت انگیخت از انجمن

ستودانت ایدر بود هم کفن

گزند آیدت زان سر بی‌گزند

که از تن بریدند چون گوسفند

بیامد دمان قارن از نزد شاه

به نزد یکی آن درفش سیاه

سخن هرچ بشنید با او بگفت

نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت

بشد شیده نزدیک افراسیاب

دلش چون بر آتش نهاده کباب

ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم

غمی گشت و برزد یکی تیز دم

از آن خواب کز روزگار دراز

بدید و ز هر کس همی داشت راز

سرش گشت گردان و دل پرنهیب

بدانست کامد به تنگی نشیب

بدو گفت فردا بدین رزمگاه

ز افگنده مردان نیابند راه

به شیده چنین گفت کز بامداد

مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد

بدین رزم بشکست گویی دلم

بر آنم که دل را ز تن بگسلم

پسر گفت کای شاه ترکان و چین

دل خویش را بد مکن روز کین

چو خورشید فردا بر آرد درفش

درفشان کند روی چرخ بنفش

من و خسرو و دشت آوردگاه

برانگیزم از شاه گرد سیاه

بخش ۷

چو روشن شد آن چادر لاژورد

جهان شد به کردار یاقوت زرد

نشست از بر اسب جنگی پشنگ

ز باد جوانی سرش پر ز جنگ

به  جوشن بپوشید روشن برش

ز آهن کلاه کیان بر سرش

درفشش یکی ترک جنگی به چنگ

خرامان بیامد به سان پلنگ

چو آمد به نزدیک ایران سپاه

یکی نامداری بشد نزد شاه

که آمد سواری میان دو صف

سرافراز و جوشان و تیغی به کف

بخندید از او شاه و جوشن بخواست

درفش بزرگی برآورد راست

یکی ترگ زرین به سر بر نهاد

درفشش به رهام گودرز داد

همه لشکرش زار و گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

خروشی بر آمد که ای شهریار

به آهن تن خویش رنجه مدار

شهان را همه تخت بودی نشست

که بر کین کمر بر میان تو بست

که جز خاک تیره نشستش مباد

به هیچ آرزو کام و دستش مباد

سپهدار با جوشن و گرز و خود

به لشکر فرستاد چندی درود

که یک تن مجنبید ز این رزمگاه

چپ و راست و قلب و جناح سپاه

نباید که جوید کسی جنگ و جوش

به رهام گودرز دارید گوش

چو خورشید بر چرخ گردد بلند

ببینید تا بر که آید گزند

شما هیچ دل را مدارید تنگ

چنینست آغاز و فرجام جنگ

گهی بر فراز و گهی در نشیب

گهی شادکامی گهی با نهیب

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

که دریافتی روز تگ باد را

میان بسته با نیزه و خود و گبر

همی گرد اسبش بر آمد به ابر

میان دو صف شیده او را بدید

یکی باد سرد از جگر بر کشید

بدو گفت پور سیاوش رد

توی ای پسندیدهٔ پرخرد

نبیره جهاندار توران سپاه

که ساید همی ترگ بر چرخ ماه

جز آنی که بر تو گمانی برد

جهاندیده‌ای کو خرد پرورد

اگر مغز بودیت با خال خویش

نکردی چنین جنگ را دست پیش

اگر جنگ‌جویی ز پیش سپاه

برو دور بگزین یکی رزمگاه

کز ایران و توران نبینند کس

نخواهیم یاران فریادرس

چنین داد پاسخ بدو شهریار

که ای شیر درنده در کارزار

منم داغ‌دل پور آن بیگناه

سیاوش که شد کشته بر دست شاه

بدین دشت از ایران به کین آمدم

نه از بهر گاه و نگین آمدم

ز پیش پدر چون که برخاستی

ز لشکر نبرد مرا خواستی

مرا خواستی کس نبودی روا

که پیشت فرستادمی ناسزا

کنون آرزو کن یکی رزمگاه

به دیدار دور از میان سپاه

نهادند پیمان که از هر دو روی

به یاری نیاید کسی کینه‌جوی

هم اینها که دارند با ما درفش

ز بد روی ایشان نگردد بنفش

برفتند هر دو ز لشکر به دور

چنانچون شود مرد شادان به سور

بیابان که آن از در رزم بود

بدان جایگه مرز خوارزم بود

رسیدند جایی که شیر و پلنگ

بدان شخ بی آب ننهاد چنگ

نپرید بر آسمانش عقاب

از او بهره‌ای شخ و بهری سراب

نهادند آوردگاهی بزرگ

دو اسب و دو جنگی به سان دو گرگ

سواران چو شیران اخته زهار

که باشند پر خشم روز شکار

بگشتند با نیزه‌های دراز

چو خورشید تابنده گشت از فراز

نماند ایچ بر نیزه‌هاشان سنان

پر از آب برگستوان و عنان

به رومی عمود و به شمشیر و تیر

بگشتند با یکدگر ناگزیر

زمین شد ز گرد سواران سیاه

نگشتند سیر اندر آوردگاه

چو شیده دل و زور خسرو بدید

ز مژگان سرشکش به رخ برچکید

بدانست کان فره ایزدیست

از او بر تن خویش باید گریست

همان اسبش از تشنگی شد غمی

به نیروی مرد اندر آمد کمی

چو درمانده شد با دل اندیشه کرد

که گر شاه را گویم اندر نبرد

بیا تا به کشتی پیاده شویم

ز خوی هر دو آهار داده شویم

پیاده نگردد که عار آیدش

ز شاهی تن خویش خوار آیدش

بدین چاره گر ز او نیابم رها

شدم بی گمان در دم اژدها

بدو گفت شاها به تیغ و سنان

کند هر کسی جنگ و پیچد عنان

پیاده به آید که جوییم جنگ

به کردار شیران بیازیم چنگ

جهاندار خسرو هم اندر زمان

بدانست اندیشهٔ بدگمان

به دل گفت کاین شیر با زور و جنگ

نبیره فریدون و پور پشنگ

گر آسوده گردد تن آسان کند

بسی شیر دل را هراسان کند

اگر من پیاده نگردم به جنگ

به ایرانیان بر کند جای تنگ

بدو گفت رهام کای تاجور

بدین کار ننگی مگردان گهر

چو خسرو پیاده کند کارزار

چه باید بر این دشت چندین سوار

اگر پای بر خاک باید نهاد

من از تخم کشواد دارم نژاد

بمان تا شوم پیش او جنگ‌ساز

نه شاه جهاندار گردن فراز

به رهام گفت آن زمان شهریار

که ای مهربان پهلوان سوار

چو شیده دلاور ز تخم پشنگ

چنان دان که با تو نیاید به جنگ

ترا نیز با رزم او پای نیست

به ترکان چون او لشکر آرای نیست

یکی مرد جنگی فریدون نژاد

که چون او دلاور ز مادر نزاد

نباشد مرا ننگ رفتن به جنگ

پیاده بسازیم جنگ پلنگ

وزان سو بر شیده شد ترجمان

که دوری گزین از بد بدگمان

جز از بازگشتن ترا رای نیست

که با جنگ خسرو ترا پای نیست

به هنگام کردن ز دشمن گریز

به از کشتن و جستن رستخیز

بدان نامور ترجمان شیده گفت

که آورد مردان نشاید نهفت

چنان دان که تا من ببستم کمر

همی برفرازم به خورشید سر

بدین زور و این فره و دستبرد

ندیدم به آوردگه نیز گرد

ولیکن ستودان مرا از گریز

به آید چو گیرم به کاری ستیز

هم از گردش چرخ بر بگذرم

وگر دیدهٔ اژدها بسپرم

گر ایدر مرا هوش بر دست اوست

نه دشمن ز من باز دارد نه دوست

ندانم من این زور مردی ز چیست

بر این نامور فره ایزدیست

پیاده مگر دست یابم بدوی

به پیکار خون اندر آرم به جوی

به شیده چنین گفت شاه جهان

که ای نامدار از نژاد مهان

ز تخم کیان بی گمان کس نبود

که هرگز پیاده نبرد آزمود

ولیکن ترا گر چنینست کام

نپیچم ز رای تو هرگز لگام

فرود آمد از اسب شبرنگ شاه

ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

به رهام داد آن گرانمایه اسب

پیاده بیامد چو آذرگشسب

پیاده چو از دور دیدش پشنگ

فرود آمد از باره جنگی پلنگ

به هامون چو پیلان بر آویختند

همی خاک با خون برآمیختند

چو شیده بدید آن بر و برز شاه

همان ایزدی فر و آن دستگاه

همی جست کآید مگر ز او رها

که چون سر بشد تن نیارد بها

چو آگاه شد خسرو از رای اوی

وز آن زور و آن برز بالای اوی

گرفتش به چپ گردن و راست پشت

برآورد و زد بر زمین بر درشت

همه مهرهٔ پشت او همچو نی

شد از درد ریزان و بگسست پی

یکی تیغ تیز از میان بر کشید

سراسر دل نامور بر درید

بر او کرد جوشن همه چاک چاک

همی ریخت بر تارک از درد خاک

به رهام گفت این بد بدسگال

دلیر و سبکسر مرا بود خال

پس از کشتنش مهربانی کنید

یکی دخمهٔ خسروانی کنید

تنش را به مشک و عبیر و گلاب

بشویید مغزش به کافور ناب

به گردنش بر طوق مشکین نهید

کله بر سرش عنبرآگین نهید

نگه کرد پس ترجمانش ز راه

بدید آن تن نامبردار شاه

که با خون از آن ریگ برداشتند

سوی لشکر شاه بگذاشتند

بیامد خروشان به نزدیک شاه

که ای نامور دادگر پیشگاه

یکی بنده بودم من او را نوان

نه جنگی سواری و نه پهلوان

به من بر ببخشای شاها به مهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

بدو گفت شاه آنچه دیدی ز من

نیا را بگوی اندر آن انجمن

زمین را ببوسید و کرد آفرین

بسیچید ره سوی سالار چین

وز آن دشت کیخسرو کینه‌جوی

سوی لشکر خویش بنهاد روی

خروشی بر آمد ز ایران سپاه

که بخشایش آورد خورشید و ماه

بیامد همانگاه گودرز و گیو

چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو

همه بوسه دادند پیشش زمین

بسی شاه را خواندند آفرین

وز آن روی ترکان دو دیده به راه

که شیده کی آید ز آوردگاه

سواری همی شد بر آن ریگ نرم

برهنه سر و دیده پر خون و گرم

بیامد به نزدیک افراسیاب

دل از درد خسته دو دیده پر آب

برآورد پوشیده راز از نهفت

همه پیش سالار ترکان بگفت

جهاندار گشت از جهان ناامید

بکند آن چو کافور موی سپید

به سر بر پراگند ریگ روان

ز لشکر برفت آن که بد پهلوان

رخ شاه ترکان هر آن کس که دید

بر و جامه و دل همه بردرید

چنین گفت با مویه افراسیاب

کز این پس نه آرام جویم نه خواب

مرا اندر این سوگ یاری کنید

همه تن به تن سوگواری کنید

نه بیند سر تیغ ما را نیام

نه هرگز بوم ز این سپس شادکام

ز مردم شمر ار ز دام و دده

دلی کاو نباشد به درد آژده

مبادا بدان دیده در آب و شرم

که از درد ما نیست پر خون گرم

از آن ماه‌دیدار جنگی سوار

از آن سروبن بر لب جویبار

همی ریخت از دیده خونین سرشک

ز دردی که درمان نداند پزشک

همه نامداران پاسخ‌گزار

زبان برگشادند بر شهریار

که این دادگر بر تو آسان کناد

بداندیش را دل هراسان کناد

ز ما نیز یک تن نسازد درنگ

شب و روز بر درد و کین پشنگ

سپه را همه دل خروشان کنیم

به آوردگه بر سر افشان کنیم

ز خسرو نبد پیش از این کینه چیز

کنون کینه بر کین بیفزود نیز

سپه دل شکسته شد از بهر شاه

خروشان و جوشان همه رزمگاه

بخش ۸

چو خورشید برزد سر از برج گاو

ز هامون برآمد خروش چکاو

تبیره برآمد ز هر دو سرای

همان ناله بوق با کرنای

ز گردان شمشیرزن سی هزار

بیاورد جهن از در کارزار

چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان

بفرمود تا قارن کاویان

ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه

از او گشت جهن دلاور ستوه

سوی راست گستهم نوذر چو گرد

بیامد دمان با درفش نبرد

جهان شد ز گرد سواران بنفش

زمین پر سپاه و هوا پر درفش

بجنبید خسرو ز قلب سپاه

هم افراسیاب اندر آن رزمگاه

بپیوست جنگی کزان سان نشان

ندادند گردان گردنکشان

بکشتند چندان ز توران سپاه

که دریای خون گشت آوردگاه

چنین بود تا آسمان تیره گشت

همان چشم جنگاوران خیره گشت

چو پیروز شد قارن رزم زن

به جهن دلیر اندر آمد شکن

چو بر دامن کوه بنشست ماه

یلان بازگشتند ز آوردگاه

از ایرانیان شاد شد شهریار

که چیره شدند اندر آن کارزار

همه شب همی جنگ را ساختند

به خواب و به خوردن نپرداختند

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور

جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

سپاه دو لشکر کشیدند صف

همه جنگ را بر لب آورده کف

سپهدار ایران ز پشت سپاه

بشد دور با کهتری نیک‌خواه

چو لختی بیامد پیاده ببود

جهان آفرین را فراوان ستود

بمالید رخ را بر آن تیره خاک

چنین گفت کای داور داد و پاک

تو دانی کز او من ستم دیده‌ام

بسی روز بد را پسندیده‌ام

مکافات کن بدکنش را به خون

تو باشی ستم دیده را رهنمون

وز آن جایگه با دلی پر ز غم

پر از کین سر از تخمه زادشم

بیامد خروشان به قلب سپاه

به سر بر نهاد آن خجسته کلاه

خروش آمد و نالهٔ گاودم

دم نای رویین و رویینه خم

وز آن روی لشکر به کردار کوه

برفتند جوشان گروها گروه

سپاهی به کردار دریای آب

به قلب اندرون جهن و افراسیاب

چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای

تو گفتی که دارد در و دشت پای

سیه شد ز گرد سپاه آفتاب

ز پیکان الماس و پر عقاب

ز بس نالهٔ بوق و گرد سپاه

ز بانگ سواران در آن رزمگاه

همی آب گشت آهن و کوه و سنگ

به دریا نهنگ و به هامون پلنگ

زمین پر ز جوش و هوا پر خروش

هژبر ژیان را بدرید گوش

جهان سر به سر گفتی از آهن است

وگر آسمان بر زمین دشمن است

به هر جای بر توده چون کوه کوه

ز گردان ایران و توران گروه

همه ریگ ارمان سر و دست و پای

زمین را همی دل برآمد ز جای

همه بوم شد زیر نعل اندرون

چو کرباس آهار داده به خون

وز آن پس دلیران افراسیاب

برفتند بر سان کشتی بر آب

به صندوق پیلان نهادند روی

کجا ناوک‌انداز بود اندر اوی

حصاری بد از پیل پیش سپاه

برآورده بر قلب و بر بسته راه

ز صندوق پیلان ببارید تیر

برآمد خروشیدن دار و گیر

برفتند گردان نیزه‌وران

هم از قلب لشکر سپاهی گران

نگه کرد افراسیاب از دو میل

بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل

همه ژنده پیلان و لشکر براند

جهان تیره شد روشنایی نماند

خروشید کای نامداران جنگ

چه دارید بر خویش تن جای تنگ

ممانید بر پیش صندوق و پیل

سپاهست بیکار بر چند میل

سوی میمنه میسره برکشید

ز قلب و ز صندوق برتر کشید

بفرمود تا جهن رزم آزمای

رود با تگینان لشکر ز جای

برد دو هزار آزموده سوار

همه نیزه‌دار از در کارزار

بر مسیره شیر جنگی طبرد

بشد تیز با نامداران گرد

چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید

که خورشید گشت از جهان ناپدید

سوی آوه و سمکنان کرد روی

که بودند شیران پرخاشجوی

بفرمود تا بر سوی میسره

بتابند چون آفتاب از بره

برفتند با نامور ده هزار

زره‌دار با گرزهٔ گاوسار

به شماخ سوری بفرمود شاه

که از نامداران ایران سپاه

گزین کن ز جنگ آوران ده‌هزار

سواران گرد از در کارزار

میان دو صف تیغها بر کشید

مبینید کس را سر اندر کشید

دو لشکر بر این سان بر آویختند

چنان شد که گفتی برآمیختند

چکاچاک برخاست از هر دو روی

ز پرخاش خون اندر آمد به جوی

چو برخاست گرد از چپ و دست راست

جهاندار خفتان رومی بخواست

به یک سو کشیدند صندوق پیل

جهان شد به کردار دریای نیل

بجنبید با رستم از قلبگاه

منوشان خوزان لشکر پناه

برآمد خروشیدن بوق و کوس

به یک دست خسرو سپهدار طوس

بیاراسته کاویانی درفش

همه پهلوانان زرینه کفش

به درد دل از جای برخاستند

چپ شاه لشکر بیاراستند

سوی راستش رستم کینه جوی

زواره برادرش بنهاد روی

جهاندیده گودرز کشوادگان

بزرگان بسیار و آزادگان

ببودند بر دست رستم به پای

زرسب و منوشان فرخنده رای

برآمد ز آوردگاه گیر و دار

ندیدند ز آنگونه کس کارزار

همه ریگ پر خسته و کشته بود

کسی را کجا روز برگشته بود

ز بس کشته بر دشت آوردگاه

همی راندند اسب بر کشته گاه

بیابان به کردار جیحون ز خون

یکی بی سر و دیگری سرنگون

خروش سواران و اسبان ز دشت

ز بانگ تبیره همی برگذشت

دل کوه گفتی بدرد همی

زمین با سواران بپرد همی

سر بی تنان و تن بی سران

چرنگیدن گرزهای گران

درخشیدن خنجر و تیغ تیز

همی جست خورشید راه گریز

به دست منوچهر بر میمنه

کهیلا که صد شیر بد یک تنه

جرنجاش بر میسره شد تباه

به دست فریبرز کاووس شاه

یکی باد و ابری سوی نیمروز

برآمد رخ هور گیتی فروز

تو گفتی که ابری برآمد سیاه

ببارید خون اندر آوردگاه

بپوشید و روی زمین تیره گشت

همی دیده از تیرگی خیره گشت

بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب

دل شاه ترکان بجست از نهیب

ز جوش سواران هر کشوری

ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری

سواران شمشیر زن سی هزار

گزیده سوارن خنجر گزار

دگرگونه جوشن دگرگون درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

نگه کرد گرسیوز از پشت شاه

به جنگ اندر آورد یکسر سپاه

سپاهی فرستاد بر میمنه

گرانمایگان یک‌دل و یک تنه

سوی میسره همچنین لشکری

پراگنده بر هر سویی مهتری

سواران جنگاوران سی هزار

گزیده همه از در کارزار

چو گرسیوز از پشت لشکر برفت

به پیش برادر خرامید تفت

برادر چو روی برادر بدید

به نیرو شد و لشکر اندر کشید

برآمد ز لشکر ده و دار و گیر

بپوشید روی هوا را به تیر

چو خورشید را پشت باریک شد

ز دیدار شب روز تاریک شد

فریبنده گرسیوز پهلوان

بیامد به پیش برادر نوان

که اکنون ز گردان که جوید نبرد

زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد

سپه بازکش چون شب آمد مکوش

که اکنون برآید ز ترکان خروش

تو در جنگ باشی سپه در گریز

مکن با تن خویش چندین ستیز

دل شاه ترکان پر از خشم و جوش

ز تندی نبودش به گفتار گوش

برانگیخت اسب از میان سپاه

بیامد دمان با درفش سیاه

از ایرانیان چند نامی بکشت

چو خسرو بدید اندر آمد به پشت

دو شاه دو کشور چنین کینه دار

برفتند با خوار مایه سوار

ندیدند گرسیوز و جهن روی

که او پیش خسرو شود رزمجوی

عنانش گرفتند و بر تافتند

سوی ریگ آموی بشتافتند

چون او بازگشت استقیلا چو گرد

بیامد که با شاه جوید نبرد

دمان شاه ایلا به پیش سپاه

یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه

نبد کارگر نیزه بر جوشنش

نه ترس آمد اندر دل روشنش

چو خسرو دل و زور او را بدید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بزد بر میانش بدو نیم کرد

دل برز ایلا پر از بیم کرد

سبک برز ایلا چو آن زخم شاه

بدید آن دل و زور و آن دستگاه

به تاریکی اندر گریزان برفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

سپه چون بدیدند ز او دستبرد

به آوردگه بر نماند ایچ گرد

بر افراسیاب آن سخن مرگ بود

کجا پشت خود را بدیشان نمود

ز تورانیان او چو آگاه شد

تو گفتی بر او روز کوتاه شد

چو آوردگه خوار بگذاشتند

بفرمود تا بانگ برداشتند

که این شیر مردی ز زنگ شب است

مرا باز گشتن ز تنگ شب است

گر ایدون که امروز یکبار باد

ترا جست و شادی ترا در گشاد

چو روشن کند روز روی زمین

درفش دل افروز ما را ببین

همه روی ایران چو دریا کنیم

ز خورشید تابان ثریا کنیم

دو شاه و دو کشور چنان رزمساز

به لشکرگه خویش رفتند باز

بخش ۹

چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت

سپهر از بر کوه ساکن بگشت

سپهدار ترکان بنه بر نهاد

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

طلایه بفرمود تا ده هزار

بود ترک برگستوان ور سوار

چنین گفت با لشکر افراسیاب

که من چون گذر یابم از رود آب

دمادم شما از پسم بگذرید

به جیحون و زورق زمان مشمرید

شب تیره با لشکر افراسیاب

گذر کرد از آموی و بگذاشت آب

همه روی کشور به بی راه و راه

سراپرده و خیمه بد بی سپاه

سپیده چو از باختر بردمید

طلایه سپه را به هامون ندید

بیامد به مژده بر شهریار

که پردخته شد شاه ز این کارزار

همه دشت خیمه‌ست و پرده‌سرای

ز دشمن سواری نبینم به جای

چو بشنید خسرو دوان شد به خاک

نیایش کنان پیش یزدان پاک

همی گفت کای روشن کردگار

جهاندار و بیدار و پروردگار

تو دادی مرا فر و دیهیم و زور

تو کردی دل و چشم بدخواه کور

ز گیتی ستمکاره را دور کن

ز بیمش همه ساله رنجور کن

چو خورشید زرین سپر برگرفت

شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت

جهاندار بنشست بر تخت عاج

به سر بر نهاد آن دل افروز تاج

نیایش کنان پیش او شد سپاه

که جاوید باد این سزاوار گاه

شد این لشکر از خواسته بی‌نیاز

که از لشکر شاه چین ماند باز

همی گفت هر کس که اینت فسوس

که او رفت با لشکر و بوق و کوس

شب تیره از دست پرمایگان

بشد نامداری چنین رایگان

بدیشان چنین گفت بیدار شاه

که ای نامداران ایران سپاه

چو دشمن بود شاه را کشته به

گر آواره از جنگ برگشته به

چو پیروزگر دادمان فرهی

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

ز گیتی ستایش مر او را کنید

شب آید نیایش مر او را کنید

که آن را که خواهد کند شوربخت

یکی بی هنر برنشاند به تخت

از این کوشش و پرسشت رای نیست

که با داد او بنده را پای نیست

بباشم بدین رزمگه پنج روز

ششم روز هرمزد گیتی فروز

برآید برانیم ز ایدر سپاه

که او کین فزایست و ما کینه خواه

بدین پنج روز اندر این رزمگاه

همی کشته جستند ز ایران سپاه

بشستند ایرانیان را ز گرد

سزاوار هر یک یکی دخمه کرد

بخش ۱۰

بفرمود تا پیش او شد دبیر

بیاورد قرطاس و مشک و عبیر

نبشتند نامه به کاووس شاه

چنانچون سزا بود زان رزمگاه

سر نامه کرد از نخست آفرین

ستایش سزای جهان آفرین

دگر گفت شاه جهانبان من

پدروار لرزیده بر جان من

بزرگیش با کوه پیوسته باد

دل بدسگالان او خسته باد

رسیدم ز ایران به ریگ فرب

سه جنگ گران کرده شد در سه شب

شمار سواران افراسیاب

نبیند خردمند هرگز به خواب

بریده چو سیصد سر نامدار

فرستادم اینک بر شهریار

برادر بد و خویش و پیوند اوی

گرامی بزرگان و فرزند اوی

وز آن نامداران بسته دویست

که صد شیر با جنگ هر یک یکیست

همه رزم بر دشت خوارزم بود

ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود

برفت او و ما از پس اندر دمان

کشیدیم تا بر چه گردد زمان

بر این رزمگاه آفرین باد گفت

همه ساله با اختر نیک جفت

نهادند بر نامه مهری ز مشک

از آن پس گذر کرد بر ریگ خشک

چو ز آن رود جیحون شد افراسیاب

چو باد دمان تیز بگذشت آب

به پیش سپاه قراخان رسید

همی گفت هر کس ز جنگ آنچه دید

سپهدار ترکان چه مایه گریست

بر آن کس که از تخمهٔ او بزیست

ز بهر گرانمایه فرزند خویش

بزرگان و خویشان و پیوند خویش

خروشی یر آمد تو گفتی که ابر

همی خون چکاند ز چشم هژبر

همی بودش اندر بخارا درنگ

همی خواست کایند شیران به جنگ

از آن پس چو گشت انجمن آنچه ماند

بزرگان برتر منش را بخواند

چو گشتند پر مایگان انجمن

ز لشکر هر آن کس که بد رای زن

زبان بر گشادند بر شهریار

چو بیچاره شدشان دل از کارزار

که از لشکر ما بزرگان که بود

گذشتند و ز ایشان دل ما شخود

همانا که از صد نماندست بیست

بر آن رفتگان بر بباید گریست

کنون ما دل از گنج و فرزند خویش

گسستیم چندی ز پیوند خویش

بدان روی جیحون یکی رزمگاه

بکردیم زان پس که فرمود شاه

ز بی دانشی آنچه آمد به روی

تو دانی که شاهی و ما چاره‌جوی

گر ایدون که روشن بود رای شاه

از ایدر به چاچ اندر آرد سپاه

چو کیخسرو آید به کین خواستن

بباید تو را لشکر آراستن

چو شاه اندر این کار فرمان برد

ز گلزریون نیز هم بگذرد

بباشد به آرام به بهشت گنگ

که هم جای جنگست و جای درنگ

بر این بر نهادند یکسر سخن

کسی رای دیگر نیفگند بن

برفتند یکسر به گلزریون

همه دیده پر آب و دل پر ز خون

به گلزریون شاه توران سه روز

ببود و برآسود با باز و یوز

برفتند زان جایگه سوی گنگ

به جایی نبودش فراوان درنگ

یکی جای بود آن به سان بهشت

گلش مشک سارا بد و زر خشت

بدان جایگه شاد و خندان بخفت

تو گفتی که با ایمنی گشت جفت

سپه خواند از هر سوی بی‌کران

بزرگان گردنکش و مهتران

می و گلشن و بانگ چنگ و رباب

گل و سنبل و رطل و افراسیاب

همی بود تا بر چه گردد جهان

بدین آشکارا چه دارد نهان

چو کیخسرو آمد بر این روی آب

از او دور شد خورد و آرام و خواب

سپه چون گذر کرد زان سوی رود

فرستاد زان پس به هر کس درود

کز این آمدن کس مدارید باک

بخواهید ما را ز یزدان پاک

گرانمایه گنجی به درویش داد

کسی را کز او شاد بد بیش داد

وز آنجا بیامد سوی شهر سغد

یکی نو جهان دید رسته ز چغد

ببخشید گنجی بر آن شهر نیز

همی خواست کآباد گردد به چیز

به هر منزلی زینهاری سوار

همی آمدندی بر شهریار

از آن پس چو آگاهی آمد به شاه

ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه

که آمد به نزدیک او گلگله

ابا لشکری چون هژبر یله

که از تخم تورست پرکین و درد

بجوید همی روزگار نبرد

فرستاد بهری ز گردان به چاج

که جوید همی تخت ترکان و تاج

سپاهی به سوی بیابان سترگ

فرستاد سالار ایشان طورگ

پذیرفت ز این هر یکی جنگ شاه

که بر نامداران ببندند راه

جهاندار کیخسرو آن خوار داشت

خرد را به اندیشه سالار داشت

سپاهی که از بردع و اردبیل

بیامد بفرمود تا خیل خیل

بیایند و بر پیش او بگذرند

رد و موبد و مرزبان بشمرند

برفتند و سالارشان گستهم

که در جنگ شیران نبودی دژم

همان گفت تا لشکر نیمروز

برفتند با رستم نیوسوز

بفرمود تا بر هیونان مست

نشینند و گیرند اسبان به دست

به سغد اندرون بود یک ماه شاه

همه سغد شد شاه را نیک‌خواه

سپه را درم داد و آسوده کرد

همی جست هنگام روز نبرد

هر آن کس که بود از در کارزار

بدانست نیرنگ و بند حصار

بیاورد و با خویشتن یار کرد

سر بدکنش پر ز تیمار کرد

وز آن جایگه گردن افراخته

کمر بسته و جنگ را ساخته

ز سغد کشانی سپه بر گرفت

جهانی در او مانده اندر شگفت

خبر شد به ترکان که آمد سپاه

جهانجوی کیخسرو کینه‌خواه

همه سوی دژها نهادند روی

جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی

به لشکر چنین گفت پس شهریار

که امروز به گونه شد کارزار

ز ترکان هر آن کس که فرمان کند

دل از جنگ جستن پشیمان کند

مسازید جنگ و مریزید خون

مباشید کس را به بد رهنمون

وگر جنگ جوید کسی با سپاه

دل کینه دارش نیاید به راه

شما را حلال است خون ریختن

به هر جای تاراج و آویختن

به ره بر خورشها مدارید تنگ

مدارید کین و مسازید جنگ

خروشی بر آمد ز پیش سپاه

که گفتی بدرد همی چرخ و ماه

سواران به دژها نهادند روی

جهان شد پر از غلغل و گفتگوی

هر آن کس که فرمان به جا آورید

سپاه شهنشه بدو ننگرید

هر آن کو برون شد ز فرمان شاه

سرانشان بریدند یکسر سپاه

ز ترکان کس از بیم افراسیاب

لب تشنه نگذاشتندی بر آب

وگر باز ماندی کسی ز این سپاه

تن بی سرش یافتندی به راه

دلیران به دژها نهادند روی

به هر دژ که بودی یکی جنگجوی

شدی بارهٔ دژ هم آنگاه پست

نماندی در و بام وجای نشست

غلام و پرستنده و چارپای

نماندی بد و نیک چیزی به جای

بر این گونه فرسنگ بر صد گذشت

نه دژ ماند آباد جایی نه دشت

چو آورد لشکر به گلزریون

به هر سو بگردید با رهنمون

جهان دید بر سان باغ بهار

در و دشت و کوه و زمین پرنگار

همه کوه نخچیر و هامون درخت

جهان از در مردم نیک بخت

طلایه فرستاد و کارآگهان

بدان تا نماند بدی در نهان

سراپردهٔ شهریار جهان

کشیدند بر پیش آب روان

جهاندار بر تخت زرین نشست

خود و نامداران خسروپرست

شبی کرد جشنی که تا روز پاک

همی مرده برخاست از تیره خاک

بخش ۱۱

وز آن سوی گنگ اندر افراسیاب

به رخشنده روز و به هنگام خواب

همی گفت با هرکه بد کاردان

بزرگان بیدار و بسیاردان

که اکنون که دشمن به بالین رسید

به گنگ اندرون چون توان آرمید

همه برگشادند گویا زبان

که اکنون که نزدیک شد بد گمان

جز از جنگ چیزی نبینیم راه

زبونی نه خوبست چندین سپاه

بگفتند وز پیش برخاستند

همه شب همی لشکر آراستند

سپیده دمان گاه بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی به هامون بیامد ز گنگ

که بر مور و بر پشه شد راه تنگ

چو آمد به نزدیک گلزریون

زمین شد به سان که بیستون

همی لشکر آمد سه روز و سه شب

جهان شد پرآشوب جنگ و جلب

کشیدند بر هفت فرسنگ نخ

فزون گشت مردم ز مور و ملخ

چهارم سپه برکشیدند صف

ز دریا برآمد به خورشید تف

به قلب اندر افراسیاب و ردان

سواران گردنکش و بخردان

سوی میمنه جهن افراسیاب

همی نیزه بگذاشت از آفتاب

وز این روی کیخسرو از قلبگاه

همی داشت چون کوه پشت سپاه

چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد

منوشان خوزان پیروز و داد

چو گرگین میلاد و رهام شیر

هجیر و چو شیدوش گرد دلیر

فریبرز کاووس بر میمنه

سپاهی همه یک‌دل و یک تنه

منوچهر بر میسره جای داشت

که با جنگ هر جنگیی پای داشت

به پشت سپه گیو گودرز بود

که پشت و نگهبان هر مرز بود

زمین کان آهن شد از میخ نعل

همه آب دریا شد از خون لعل

به سر بر ز گرد سیاه ابر بست

تبیره دل سنگ خارا بخست

زمین گشت چون چادر آبنوس

ستاره غمی شد ز آوای کوس

زمین گشت جنبان چو ابر سیاه

تو گفتی همی بر نتابد سپاه

همه دشت مغز و سر و پای بود

همانا مگر بر زمین جای بود

همی نعل اسبان سر کشته خست

همه دشت بی‌تن سر و پای و دست

خردمند مردم به یکسو شدند

دو لشکر بر این کار خستو شدند

که گر یک زمان نیز لشکر چنین

بماند بر این دشت با درد و کین

نماند یکی ز این سواران به جای

همانا سپهر اندر آید ز پای

ز بس چاک چاک تبرزین و خود

روانها همی داد تن را درود

چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید

جهان بر دل خویشتن تنگ دید

بیامد به یکسو ز پشت سپاه

به پیش خداوند شد دادخواه

که ای برتر از دانش پارسا

جهاندار و بر هر کسی پادشا

اگر نیستم من ستم یافته

چو آهن به کوره درون تافته

نخواهم که پیروز باشم به جنگ

نه بر دادگر بر کنم جای تنگ

بگفت این و بر خاک مالید روی

جهان پر شد از نالهٔ زار اوی

همانگه برآمد یکی باد سخت

که بشکست شاداب شاخ درخت

همی خاک بر داشت از رزمگاه

بزد بر رخ شاه توران سپاه

کسی کو سر از جنگ برتافتی

چو افراسیاب آگهی یافتی

بریدی به خنجر سرش را ز تن

جز از خاک و ریگش نبودی کفن

چنین تا سپهر و زمین تار شد

فراوان ز ترکان گرفتار شد

بر آمد شب و چادر مشک رنگ

بپوشید تا کس نیاید به جنگ

سپه باز چیدند شاهان ز دشت

چو روی زمین ز آسمان تیره گشت

همه دامن کوه تا پیش رود

سپه بود با جوشن و درع و خود

برافروختند آتش از هر سوی

طلایه بیامد ز هر پهلوی

همی جنگ را ساخت افراسیاب

همی بود تا چشمهٔ آفتاب

بر آید رخ کوه رخشان کند

زمین چون نگین بدخشان کند

جهان آفرین را دگر بود رای

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *