
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب - بخش ۱
بخش ۱ - اندر ستایش سلطان محمود
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تاج و تخت و نگین
که گنجش ز بخشش بنالد همی
بزرگی ز نامش ببالد همی
ز دریا به دریا سپاه وی است
جهان زیر فر کلاه وی است
خداوند نام و خداوند گنج
خداوند شمشیر و خفتان و رنج
ز گیتی به کان اندرون زر نماند
که منشور جود ورا بر نخواند
به بزم اندرون گنج پیدا کند
چو رزم آیدش رنج بینا کند
به بار آورد شاخ دین و خرد
گمانش به دانش خرد پرورد
به اندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود
چو او مرز گیرد به شمشیر تیز
بر انگیزد اندر جهان رستخیز
ز دشمن ستاند ببخشد به دوست
خداوند پیروزگر یار اوست
بدان تیغزن دست گوهرفشان
ز گیتی نجوید همی جز نشان
که در بزم دریاش خواند سپهر
به رزم اندرون شیر خورشید چهر
گواهی دهد بر زمین خاک و آب
همان بر فلک چشمه آفتاب
که چون او ندیدست شاهی به جنگ
نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ
اگر مهر با کین برآمیزدی
ستاره ز خشمش بپرهیزدی
تنش زورمندست و چندان سپاه
که اندر میان باد را نیست راه
پس لشکرش هفتصد ژنده پیل
خدای جهان یارش و جبرییل
همی باژ خواهد ز هر مهتری
ز هر نامداری و هر کشوری
اگر باژ ندهند کشور دهند
همان گنج و هم تخت و افسر دهند
که یارد گذشتن ز پیمان اوی
و گر سر کشیدن ز فرمان اوی
که در بزم گیتی بدو روشن است
به رزم اندرون کوه در جوشن است
ابوالقاسم آن شهریار دلیر
کجا گور بستاند از چنگ شیر
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندر آرد به گرد
جهان تا جهان باشد او شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
که آرایش چرخ گردنده اوست
به بزم اندرون ابر بخشنده اوست
خرد هستش و نیکنامی و داد
جهان بی سر و افسر او مباد
سپاه و دل و گنج و دستور هست
همان رزم و بزم و می و سور هست
یکی فرش گسترده شد در جهان
که هرگز نشانش نگردد نهان
کجا فرش را مسند و مرقد است
نشستنگه نصر بن احمد است
که این گونه آرام شاهی بدوست
خرد در سر نامداران نکوست
نبد خسروان را چنو کدخدای
بپرهیز دین و به رادی و رای
گشاده زبان و دل و پاک دست
پرستندهٔ شاه یزدان پرست
ز دستور فرزانه و دادگر
پراگنده رنج من آمد به بر
بپیوستم این نامهٔ باستان
پسندیده از دفتر راستان
که تا روز پیری مرا بر دهد
بزرگی و دینار و افسر دهد
ندیدم جهاندار بخشندهای
به تخت کیان بر درخشندهای
همی داشتم تا کی آید پدید
جوادی که جودش نخواهد کلید
نگهبان دین و نگهبان تاج
فروزندهٔ افسر و تخت عاج
به رزم دلیران توانا بود
به چون و چرا نیز دانا بود
چنین سال بگذاشتم شست و پنج
به درویشی و زندگانی به رنج
چو پنج از سر سال شستم نشست
من اندر نشیب و سرم سوی پست
رخ لاله گون گشت بر سان کاه
چو کافور شد رنگ مشک سیاه
بدان گه که بد سال پنجاه و هفت
نوانتر شدم چون جوانی برفت
فریدون بیدار دل زنده شد
زمان و زمین پیش او بنده شد
بداد و به بخشش گرفت این جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان
فروزان شد آثار تاریخ اوی
که جاوید بادا بن و بیخ اوی
از آن پس که گوشم شنید آن خروش
نهادم بر آن تیز آواز گوش
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
از آن پس تن جانور خاک راست
روان روان معدن پاک راست
همان نیزه بخشندهٔ دادگر
کز اوی است پیدا به گیتی هنر
که باشد به پیری مرا دستگیر
خداوند شمشیر و تاج و سریر
خداوند هند و خداوند چین
خداوند ایران و توران زمین
خداوند زیبای برترمنش
از او دور پیغاره و سرزنش
بدرد ز آواز او کوه سنگ
به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ
چه دینار در پیش بزمش چه خاک
ز بخشش ندارد دلش هیچ باک
جهاندار محمود خورشیدفش
به رزم اندرون شیر شمشیرکش
مرا از جهان بینیازی دهد
میان گوان سرفرازی دهد
که جاوید بادا سر و تخت اوی
به کام دلش گردش بخت اوی
که داند ورا در جهان خود ستود
کسی کش ستاید که یارد شنود
که شاه از گمان و توان برتر است
چو بر تارک مشتری افسر است
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
بناهای آباد گردد خراب
ز باران وز تابش آفتاب
پی افگندم از نظم کاخی بلند
که از باد و بارانش نآید گزند
بر این نامه بر سالها بگذرد
همی خواند آن کس که دارد خرد
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه
مر او را ستاینده کردار اوست
جهان سر به سر زیر آثار اوست
چو مایه ندارم ثنای ورا
نیایش کنم خاک پای ورا
زمانه سراسر بدو زنده باد
خرد تخت او را فروزنده باد
دلش شادمانه چو خرم بهار
همیشه بر این گردش روزگار
از او شادمانه دل انجمن
به هر کار پیروز و چیره سخن
همی تا بگردد فلک چرخوار
بود اندر او مشتری را گذار
شهنشاه ما باد با جاه و ناز
از او دور چشم بد و بی نیاز
کنون ز این سپس نامه باستان
بپیوندم از گفتهٔ راستان
چو پیش آورم گردش روزگار
نباید مرا پند آموزگار
چو پیکار کیخسرو آمد پدید
ز من جادویها بباید شنید
بدین داستان در ببارم همی
به سنگ اندرون لاله کارم همی
کنون خامهای یافتم بیش از آن
که مغز سخن بافتم پیش از آن
ایا آزمون را نهاده دو چشم
گهی شادمانی گهی درد و خشم
شگفت اندر این گنبد لاژورد
بماند چنین دل پر از داغ و درد
چنین بود تا بود دور زمان
به نوی تو اندر شگفتی ممان
یکی را همه بهره شهد است و قند
تن آسانی و ناز و بخت بلند
یکی ز او همه ساله با درد و رنج
شده تنگدل در سرای سپنج
یکی را همه رفتن اندر نهیب
گهی در فراز و گهی در نشیب
چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار
هر آنگه که سال اندر آمد به شست
بباید کشیدن ز بیشیت دست
ز هفتاد برنگذرد بس کسی
ز دوران چرخ آزمودم بسی
وگر بگذرد آن همه بتریست
بر آن زندگانی بباید گریست
اگر دام ماهی بدی سال شست
خردمند از او یافتی راه جست
نیابیم بر چرخ گردنده راه
نه بر کار دادار خورشید و ماه
جهاندار اگر چند کوشد به رنج
بتازد به کین و بنازد به گنج
همش رفت باید به دیگر سرای
بماند همه کوشش ایدر به جای
تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر
که کین پدر باز جست از نیا
به شمشیر و هم چاره و کیمیا
نیا را بکشت و خود ایدر نماند
جهان نیز منشور او را نخواند
چنین است رسم سرای سپنج
بدان کوش تا دور مانی ز رنج
بخش ۲
چو شد کار پیران ویسه به سر
به جنگ دگر شاه پیروزگر
بیاراست از هر سوی مهتران
برفتند با لشکری بیکران
برآمد خروشیدن کرنای
به هامون کشیدند پردهسرای
به شهر اندرون جای خفتن نماند
به دشت اندرون راه رفتن نماند
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل
نهادند و شد روی گیتی چو نیل
نشست از بر تخت با تاج شاه
خروش آمد از دشت وز بارگاه
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره در جام و بستی کمر
نبودی به هر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشا
از آن نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
به مرزی که لشکر فرستاده بود
بسی پند و اندرزها داده بود
چو لهراسب و چون اشکش تیز چنگ
که از ژرف دریا ربودی نهنگ
دگر نامور رستم پهلوان
پسندیده و راد و روشن روان
بفرمودشان بازگشتن به در
هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر
در گنج بگشاد و روزی بداد
بسی از روان پدر کرد یاد
سه تن را گزین کرد زان انجمن
سخن گوی و روشن دل و تیغ زن
چو رستم که بد پهلوان بزرگ
چو گودرز بینادل آن پیر گرگ
دگر پهلوان طوس زرینه کفش
کجا بود با کاویانی درفش
به هر نامداری و خودکامهای
نبشتند بر پهلوی نامهای
فرستادگان خواست از انجمن
زبان آور و بخرد و رای زن
که پیروز کیخسرو از پشت پیل
بزد مهره و گشت گیتی چو نیل
مه آرام بادا شما را مه خواب
مگر ساختن رزم افراسیاب
چو آن نامه برخواند هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
ز گردان گیتی برآمد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
بزرگان هر کشوری با سپاه
نهادند سر سوی درگاه شاه
چو شد ساخته جنگ را لشکری
ز هر نامداری به هر کشوری
از آن پس بگردید گرد سپاه
بیاراست بر هر سوی رزمگاه
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
که باشند با او به قلب اندرون
همه جنگ را دست شسته به خون
به یک دست مر طوس را کرد جای
منوشان خوزان فرخنده رای
که بر کشور خوزیان بود شاه
بسی نامداران زرین کلاه
دو تن نیز بودند هم رزم سوز
چو گوران شه آن گرد لشگر فروز
وز او نیوتر آرش رزم زن
به هر کار پیروز و لشکرشکن
یکی آنک بر کشوری شاه بود
گه رزم با بخت همراه بود
دگر شاه کرمان که هنگام جنگ
نکردی به دل یاد رای درنگ
چو صیاع فرزانه شاه یمن
دگر شیر دل ایرج پیل تن
که بر شهر کابل بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا
هر آنکس که از تخمهٔ کیقباد
بزرگان بادانش و بانژاد
چو شماخ سوری شه سوریان
کجا رزم را بود بسته میان
فروتر از او گیوهٔ رزم زن
به هر کار پیروز و لشکر شکن
که بر شهر داور بد او پادشا
جهانگیر و فرزانه و پارسا
به دست چپ خویش بر پای کرد
دلفروز را لشکر آرای کرد
بزرگان که از تخم پورست تیغ
زدندی شب تیره بر باد میغ
هر آنکس که بود او ز تخم زرسب
پرستندهٔ فرخ آذر گشسب
دگر بیژن گیو و رهام گرد
کجا شاهشان از بزرگان شمرد
چو گرگین میلاد و گردان ری
برفتند یکسر به فرمان کی
پس پشت او را نگه داشتند
همه نیزه از ابر بگذاشتند
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که بود او سپاهی شکن یک تنه
هر آنکس که از زابلستان بدند
وگر کهتر و خویش دستان بدند
بدیشان سپرد آن زمان دست راست
همی نام و آرایش جنگ خواست
سپاهی گزین کرد بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره
سپهدار گودرز کشواد بود
هجیر و چو شیدوش و فرهاد بود
بزرگان که از بردع و اردبیل
به پیش جهاندار بودند خیل
سپهدار گودرز را خواستند
چپ لشکرش را بیاراستند
بفرمود تا پیش قلب سپاه
به پیلان جنگی ببستند راه
نهادند صندوق بر پشت پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
هزار از دلیران روز نبرد
به صندوق بر ناوک انداز کرد
نگهبان هر پیل سیصد سوار
همه جنگجوی و همه نیزهدار
ز بغداد گردان جنگاوران
که بودند با زنگهٔ شاوران
سپاهی گزیده ز گردان بلخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ
پیاده ببودند بر پیش پیل
که گر کوه پیش آمدی بر دو میل
دل سنگ بگذاشتندی به تیر
نبودی کس آن زخم را دستگیر
پیاده پس پیل کرده به پای
ابا نه رشی نیزهٔ سرگرای
سپرهای گیلی به پیش اندرون
همی از جگرشان بجوشید خون
پیاده صفی از پس نیزهدار
سپردار با تیر جوشنگذار
پس پشت ایشان سواران جنگ
برآگنده ترکش ز تیر خدنگ
ز خاور سپاهی گزین کرد شاه
سپردار با درع و رومی کلاه
ز گردان گردنکشان سی هزار
فریبرز را داد جنگی سوار
ابا شاه شهر دهستان تخوار
که جنگ بداندیش بودیش خوار
ز بغداد و گردن فرازان کرخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ
به پیش اندرون تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
به دست فریبرز نستوه بود
که نزدیک او لشکر انبوه بود
بزرگان رزم آزموده سران
ز دشت سواران نیزه وران
سر مایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر
بفرمود تا نزد نستوه شد
چپ لشکر شاه چون کوه شد
سپاهی بد از روم و بربرستان
گوی پیشرو نام لشکرستان
سوار و پیاده بدی سی هزار
برفتند با ساقهٔ شهریار
دگر لشکری کز خراسان بدند
جهانجوی و مردم شناسان بدند
منوچهر آرش نگهدارشان
گه نام جستن سپهدارشان
دگر نامداری گروخان نژاد
جهاندار وز تخمهٔ کیقباد
کجا نام آن شاه پیروز بود
سپهبد دل و لشکر افروز بود
شه غرچگان بود بر سان شیر
کجا ژنده پیل آوریدی به زیر
به دست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکر آرای کرد
بزرگان که از کوه قاف آمدند
ابا نیزه و تیغ لاف آمدند
سپاهی ز تخم فریدون و جم
پر از خون دل از تخمهٔ زادشم
از این دست شمشیرزن سی هزار
جهاندار وز تخمهٔ شهریار
سپرد این سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را
به یاری به پشت سپهدار گیو
برفتند گردان بیدار و نیو
فرستاد بر میمنه ده هزار
دلاور سواران خنجر گزار
سپه ده هزار از دلیران گرد
پس پشت گودرز کشواد برد
دمادم بشد برتهٔ تیغ زن
ابا کوهیار اندر آن انجمن
به مردی شود جنگ را یار گیو
سپاهی سرافراز و گردان نیو
زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگ سازان نو
به پیش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن
بدان تا میان دو رویه سپاه
بود گرد اسب افگن و رزمخواه
از آن پس به گستهم گژدهم گفت
که با قارن رزم زن باش جفت
بفرمود تا اندمان پور طوس
بگردد به هر جای با پیل و کوس
بدان تا ببندد ز بیداد دست
کسی را کجا نیست یزدان پرست
نباشد کس از خوردنی بینوا
ستم نیز بر کس ندارد روا
جهان پر ز گردون بد و گاومیش
ز بهر خورش را همی راند پیش
بخواهد همی هرچ باید ز شاه
به هر کار باشد زبان سپاه
بهر سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
به هر سو برفتند کارآگهان
همی جست بیدار کار جهان
کجا کوه بد دیدهبان داشتی
سپه را پراگنده نگذاشتی
همه کوه و غار و بیابان و دشت
به هر سو همی گرد لشکر بگشت
عنانها یک اندر دگر ساخته
همه جنگ را گردن افراخته
از ایشان کسی را نبد بیم و رنج
همی راند با خویشتن شاه گنج
بر این گونه چون شاه لشکر بساخت
به گردون کلاه کیی برفراخت
دل مرد بدساز با نیک خوی
جز از جنگ جستن نکرد آرزوی
بخش ۳
سپهدار توران از آن سوی جاج
نشسته به آرام بر تخت عاج
دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار
نشسته همه خلخ و سرکشان
همی سرفرازان و گردنکشان
به مرز کروشان زمین هرچ بود
ز برگ درخت و ز کشت و درود
بخوردند یکسر همه بار و برگ
جهان را همی آرزو کرد مرگ
سپهدار ترکان به بیکند بود
بسی گرد او خویش و پیوند بود
همه نامداران ماچین و چین
نشسته به مرز کروشان زمین
جهان پر ز خرگاه و پرده سرای
ز خیمه نبد نیز بر دشت جای
جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته به کندز به خورد و به خواب
نشست اندر آن مرز زان کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا به زر آژده
ورا نام کندز بدی پهلوی
اگر پهلوانی سخن بشنوی
کنون نام کندز به بیکند گشت
زمانه پر از بند و ترفند گشت
نبیره فریدون بد افراسیاب
ز کندز به رفتن نکردی شتاب
خود و ویژگانش نشسته به دشت
سپهر از سپاهش همی خیره گشت
ز دیبای چینی سراپرده بود
فراوان به پرده درون برده بود
به پرده درون خیمههای پلنگ
بر آیین سالار ترکان پشنگ
نهاده به خیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت یکسر گهر
نشسته بر او شاه توران سپاه
به چنگ اندرون گرز و بر سر کلاه
ز بیرون دهلیز پردهسرای
فراوان درفش بزرگان به پای
زده بر در خیمهٔ هر کسی
که نزدیک او آب بودش بسی
برادر بد و چند جنگی پسر
ز خویشان شاه آنک بد نامور
همی خواست کآید به پشت سپاه
به نزدیک پیران بدان رزمگاه
سحرگه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد
همه خستگان از پس یکدگر
رسیدند گریان و خسته جگر
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید
وزان بد کز ایران بدیشان رسید
ز پیران و لهاک و فرشیدورد
وزان نامداران روز نبرد
کز ایشان چه آمد به روی سپاه
چه زاری رسید اندر آن رزمگاه
همان روز کیخسرو آنجا رسید
زمین کوه تا کوه لشکر کشید
به زنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بیشبانی رمه
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
خروشان فرود آمد از تخت عاج
به پیش بزرگان بینداخت تاج
خروشی ز لشکر بر آمد به درد
رخ نامداران شد از درد زرد
ز بیگانه خیمه بپرداختند
ز خویشان یکی انجمن ساختند
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت زار این جهانبین من
سوار سرافراز رویین من
جهانجوی لهاک و فرشیدورد
سواران و گردان روز نبرد
از این جنگ پور و برادر نماند
بزرگان و سالار و لشکر نماند
بنالید و بر زد یکی باد سرد
پس آنگه یکی سخت سوگند خورد
به یزدان که بیزارم از تخت و گاه
اگر نیز بیند سر من کلاه
قبا جوشن و اسب تخت منست
کله خود و نیزه درخت منست
از این پس نخواهم چمید و چرید
و گر خویشتن تاج را پرورید
مگر کین آن نامداران خویش
جهانجوی و خنجرگزاران خویش
بخواهم ز کیخسرو شومزاد
که تخم سیاوش به گیتی مباد
خروشان همی بود ز این گفت و گوی
ز کیخسرو آگاهی آمد بر اوی
که لشکر به نزدیک جیحون رسید
همه روی کشور سپه گسترید
بدان درد و زاری سپه را بخواند
ز پیران فراوان سخنها براند
ز خون برادرش فرشیدورد
ز رویین و لهاک شیر نبرد
کنون گاه کینست و آویختن
ابا گیو گودرز خون ریختن
همم رنج و مهرست و هم درد و کین
از ایران و از شاه ایران زمین
بزرگان ترکان افراسیاب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
که ما سر به سر مر تو را بندهایم
به فرمان و رایت سرافگندهایم
چو رویین و پیران ز مادر نزاد
چو فرشیدورد گرامی نژاد
ز خون گر در و کوه و دریا شود
درازای ما همچو پهنا شود
یکی برنگردیم ز این رزمگاه
اگر یار باشد خداوند ماه
دل شاه ترکان از آن تازه گشت
از آن کار بر دیگر اندازه گشت
در گنج بگشاد و روزی بداد
دلش پر ز کین و سرش پر ز باد
گله هرچ بودش به دشت و به کوه
ببخشید بر لشکرش همگروه
ز گردان شمشیرزن سی هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
سوی بلخ بامی فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان
که گستهم نوذر بد آنجا به پای
سواران روشن دل و رهنمای
گزین کرد دیگر سپه سی هزار
سواران گرد از در کارزار
به جیحون فرستاد تا بگذرند
به کشتی رخ آب را بسپرند
بدان تا شب تیره بی ساختن
ز ایران نیاید یکی تاختن
فرستاد بر هر سوی لشکری
بسی چارهها ساخت از هر دری
چنین بود فرمان یزدان پاک
که بیدادگر شاه گردد هلاک
شب تیره بنشست با بخردان
جهاندیده و رای زن موبدان
ز هرگونه با او سخن ساختند
جهان را چپ و راست انداختند
بر آن برنهادند یکسر که شاه
ز جیحون بر آن سو گذارد سپاه
قراخان که او بود مهتر پسر
بفرمود تا رفت پیش پدر
پدر بود گفتی به مردی به جای
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
ز چندان سپه نیمه او را سپرد
جهاندیده و نامداران گرد
بفرمودتا در بخارا بود
به پشت پدر کوه خارا بود
دمادم فرستد سلیح و سپاه
خورش را شتر نگسلاند ز راه
سپه را ز بیکند بیرون کشید
دمان تا لب رود جیحون کشید
سپه بود سرتاسر رودبار
بیاورد کشتی و زورق هزار
به یک هفته بر آب کشتی گذشت
سپه بود یکسر همه کوه و دشت
به خرطوم پیلان و شیران به دم
گذرهای جیحون پر از باد و دم
ز کشتی همه آب شد ناپدید
بیابان آموی لشکر کشید
بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشهٔ رزم بگذاشت آب
پراگند هر سو هیونی دوان
یکی مرد هشیار روشن روان
ببینید گفت از چپ و دست راست
که بالا و پهنای لشکر کجاست
چو بازآمد از هر سوی رزمساز
چنین گفت با شاه گردن فراز
که چندین سپه را بر این دشت جنگ
علف باید و ساز و جای درنگ
ز یک سو به دریای گیلان رهست
چراگاه اسبان و جای نشست
بدین روی جیحون و آب روان
خورش آورد مرد روشن روان
میان اندرون ریگ و دشت فراخ
سراپرده و خیمه بر سوی کاخ
دلش تازهتر گشت زان آگهی
بیامد به درگاه شاهنشهی
سپهدار خود دیده بد روزگار
نرفتی به گفتار آموزگار
بیاراست قلب و جناح سپاه
طلایه که دارد ز دشمن نگاه
همان ساقه و جایگاه بنه
همان میسره راست با میمنه
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغ زن سی هزار
نگه کرد بر قلبگه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش
بفرمود تا پیش او شد پشنگ
که او داشتی چنگ و زور نهنگ
به لشکر چون او نامداری نبود
به هر کار چون او سواری نبود
برانگیختی اسب و دم پلنگ
گرفتی بکندی ز نیروی جنگ
همان نیزهٔ آهنین داشتی
به آورد بر کوه بگذاشتی
پشنگست نامش پدر شیده خواند
که شیده به خورشید تابنده ماند
ز گردان گردنکشان صد هزار
بدو داد شاه از در کارزار
همان میسره جهن را داد و گفت
که نیک اخترت باد هر جای جفت
که باشد نگهبان پشت پشنگ
نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ
سپاهی به جنگ کهیلا سپرد
یکی تیزتر بود ایلای گرد
نبیره جهاندار فراسیاب
که از پشت شیران ربودی کباب
دو جنگی ز توران سواران بدند
به دل یک به یک کوه ساران بدند
سوی میمنه لشکری برگزید
که خورسید گشت از جهان ناپدید
قراخان سالار چارم پسر
کمر بست و آمد به پیش پدر
بدو داد ترک چگل سی هزار
سواران و شایستهٔ کارزار
طرازی و غزی و خلخ سوار
همان سی هزار آزموده سوار
که سالارشان بود پنجم پسر
یکی نامور گرد پرخاشخر
ورا خواندندی گو گردگیر
که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر
دمور و جرنجاش با او برفت
به یاری جهن سرافراز تفت
ز گردان و جنگ آوران سی هزار
برفتند با خنجر کارزار
جهاندیده نستوه سالارشان
پشنگ دلاور نگهدارشان
همان سی هزار از یلان ترکمان
برفتند با گرز و تیر و کمان
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
وز آن نامور تیغ زن سی هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
سپهبد چو گرسیوز پیلتن
جهانجوی و سالار آن انجمن
بدو داد پیلان و سالارگاه
سر نامداران و پشت سپاه
از آن پس گزید از یلان ده هزار
که سیری نداند کس از کارزار
بفرمود تا در میان دو صف
به آوردگه بر لب آورده کف
پراگنده بر لشکر اسب افگنند
دل و پشت ایرانیان بشکنند
سوی باختر بود پشت سپاه
شب آمد به پیلان ببستند راه
چنین گفت سالار گیتی فروز
که دارد سپه چشم بر نیمروز
بخش ۴
چو آگاه شد شهریار جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
ز ترکان وز کار افراسیاب
که لشکرگه آورد ز این روی آب
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید
چو بشنید خسرو یلان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
بزرگان ایران چنانچون سزید
چشیده بسی از جهان شور و تلخ
به یاری گستهم نوذر به بلخ
به اشکش بفرمود تا سوی زم
برد لشکر و پیل و گنج درم
بدان تا پس اندر نیاید سپاه
کند رای شیران ایران تباه
از آن پس یلان را همه برنشاند
بزد کوس رویین و لشکر براند
همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد به جنگ
سپهدار چون در بیابان رسید
گرازیدن و ساز و لشکر بدید
سپه را گذر سوی خورازم بود
همه رنگ و دشت از در رزم بود
به چپ بر دهستان و بر راست آب
میان ریگ و پیش اندر افراسیاب
چو خورشید سر زد ز برج بره
بیاراست روی زمین یکسره
سپهدار ترکان سپه را بدید
بزد نای رویین و صف برکشید
جهان شد پر آوای بوق و سپاه
همه برنهادند ز آهن کلاه
چو خسرو بدید آن سپاه نیا
دل پادشا شد پر از کیمیا
خود و رستم و طوس و گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
بیابان نگه گرد و بیراه و راه
که لشکر فزون بود زان کو شمرد
همان ژنده پیلان و مردان گرد
به گرد سپه بر یکی کنده کرد
طلایه به هر سو پراگنده کرد
شب آمد به کنده در افگند آب
بدان سو که بد روی افراسیاب
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب
از ایشان یکی را نجنبید لب
تو گفتی که روی زمین آهن است
ز نیزه هوا نیز در جوشن است
از این روی و زان روی بر پشت زین
پیاده به پیش اندرون همچنین
تو گفتی جهان کوه آهن شدست
همان پوشش چرخ جوشن شدست
ستاره شمر پیش دو شهریار
پر اندیشه و زیجها بر کنار
همی باز جستند راز سپهر
به صلاب تا بر که گردد به مهر
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود
ستاره شمر سخت بیچاره بود
به روز چهارم چو شد کار تنگ
به پیش پدر شد دلاور پشنگ
بدو گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر کهتران و مهان
به فر تو زیر فلک شاه نیست
ترا ماه و خورشید بد خواه نیست
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افرسیاب
زمین بر نتابد سپاه ترا
نه خورشید تابان کلاه ترا
نیاید ز شاهان کسی پیش تو
جز این بیپدر بد گوهر خویش تو
سیاووش را چون پسر داشتی
بر او رنج و مهر پدر داشتی
یکی باد ناخوش ز روی هوا
بر او برگذشتی نبودی روا
از او سیر گشتی چو کردی درست
که او تاج و تخت و سپاه تو جست
گر او را نکشتی جهاندار شاه
بدو باز گشتی نگین و کلاه
کنون اینک آمد به پیشت به جنگ
نباید به گیتی فراوان درنگ
هر آن کس که نیکی فرامش کند
همی رای جان سیاوش کند
بپروردی این شوم ناپاک را
پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا بر آورد پر
شد از مهر شاه از در تاج زر
ز توران چو مرغی به ایران پرید
تو گفتی که هرگز نیا را ندید
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
بدان بیوفا ناسزاوار مرد
همه مهر پیران فراموش کرد
پر از کینه سر دل پر از جوش کرد
همی بود خامش چو آمد به مشت
چنان مهربان پهلوان را بکشت
از ایران کنون با سپاهی به جنگ
بیامد به پیش نیا تیزچنگ
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه
نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه
ز خویشان جز از جان نخواهد همی
سخن را از این در نکاهد همی
پدر شاه و فرزانهتر پادشاست
بدین راست گفتار من بر گواست
از ایرانیان نیست چندین سخن
سپه را چنین دل شکسته مکن
بدیشان چه باید ستاره شمر
به شمشیر جویند مردان هنر
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتنند
چو دستور باشد مرا پادشا
از ایشان نمانم یکی پارسا
بدوزم سر و ترگ ایشان به تیر
نه اندیشم از کنده و آبگیر
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
سخن هرچه گفتی همه راست بود
جز از راستی را نباید شنود
ولیکن تو دانی که پیران گرد
به گیتی همه راه نیکی سپرد
نبد در دلش کژی و کاستی
نجستی به جز خوبی و راستی
همان پیل بد روز جنگ او به زور
چو دریا دل و رخ چو تابنده هور
برادرش هومان پلنگ نبرد
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ز ترکان سواران کین صدهزار
همه نامجوی از در کارزار
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش
من ایدر نوان با غم و با خروش
از آن کو بر این دشت کین کشته شد
زمین زیر او چون گل آغشته شد
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دل را همی بگسلند
نبینند جز مرگ پیران به خواب
نخواند کسی نام افراسیاب
بباشیم تا نامداران ما
مهان و ز لشکر سواران ما
ببینند ایرانیان را به چشم
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
هم ایرانیان نیز چندین سپاه
ببینند آیین تخت و کلاه
دو لشکر بر این گونه پر درد و خشم
ستاره به ما دارد از چرخ چشم
به انبوه جستن نه نیکوست جنگ
شکستی بود باد ماند به چنگ
مبارز پراگنده بیرون کنیم
از ایشان بیابان پر از خون کنیم
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چو ز این گونه جویی همی کارزار
نخستین ز لشکر مبارز منم
که بر شیر و بر پیل اسب افگنم
کسی را ندانم که روز نبرد
فشاند بر اسب من از دور گرد
مرا آرزو جنگ کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست
اگر جوید او بی گمان جنگ من
رهایی نیابد ز چنگال من
دل و پشت ایشان شکسته شود
بر آن انجمن کار بسته شود
و گر دیگری پیشم آید به جنگ
به خاک اندر آرم سرش بیدرنگ
بدو گفت کای کار نادیده مرد
شهنشاه کی جوید از تو نبرد
اگر جویدی هم نبردش منم
تن و نام او زیر پای افگنم
گر او با من آید به آوردگاه
برآساید از جنگ هر دو سپاه
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
پسر پنج زندهست پیشت به پای
نمانیم تا تو کنی رزم رای
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست
که تو جنگ او را کنی پیشدست
بخش ۵
بدو گفت شاه ای سرفراز مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
از ایدر برو تا میان سپاه
از ایشان یکی مرد دانا بخواه
به کیخسرو از من پیامی رسان
که گیتی جز این دارد آیین و سان
نبیره که رزم آورد با نیا
دلش بر بدی باشد و کیمیا
چنین بود رای جهان آفرین
که گردد جهان پر ز پرخاش و کین
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد
شد از آموزگاران سرش گشته شد
گنه گر مرا بود پیران چه کرد
چو رویین و لهاک و فرشیدورد
که بر پشت زینشان ببایست بست
پر از خون به کردار پیلان مست
گر ایدونک گویم که تو بدتنی
بد اندیش وز تخم آهرمنی
به گوهر نگه کن به تخمه منم
نکوهش همی خویشتن را کنم
تو این کین به گودرز و کاووس مان
که پیش من آرند لشکر دمان
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم
وگر پیر گشتم دگر سان شدم
همه ریگ و دریا مرا لشکرند
همه نره شیرند و کنداورند
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ
چو دریا کنند ای پسر روز جنگ
ولیکن همی ترسم از کردگار
ز خون ریختن وز بد روزگار
که چندین سر نامور بیگناه
جدا گردد از تن بدین رزمگاه
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ
نگردی همانا که آیدت ننگ
چو با من به سوگند پیمان کنی
بکوشی که پیمان من نشکنی
بدین کار باشم ترا رهنمای
که گنج و سپاهت بماند به جای
چو کار سیاوش فرامش کنی
نیارا به توران به رامش کنی
برادر بود جهن و جنگی پشنگ
که در جنگ دریا کند کوه سنگ
هر آن بوم و بر کآن ز ایران نهی
به فرمان کنم آن ز ترکان تهی
ز گنج نیاکان ما هرچه هست
ز دینار وز تاج و تخت و نشست
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم
که میراث ماند از نیا زادشم
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه
ز چیزی که باید ز بهر سپاه
فرستم همه همچنین پیش تو
پسر پهلوان و پدر خویش تو
دو لشکر برآساید از رنج رزم
همه روز ما بازگردد به بزم
ور ایدون که جان ترا اهرمن
بپیچد همی تا بپوشی کفن
جز از رزم و خون کردنت رای نیست
به مغز تو پند مرا جای نیست
تو از لشکر خویش بیرون خرام
مگر خود برآیدت از این کار کام
بگردیم هر دو به آوردگاه
بر آساید از جنگ چندین سپاه
چو من کشته آیم جهان پیش تست
سپه بندگان و پسر خویش تست
و گر تو شوی کشته بر دست من
کسی را نیازارم از انجمن
سپاه تو در زینهار منند
همه مهترانند و یار منند
وگر زان که با من نیایی به جنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته پیش تو آید پشنگ
چو جنگ آوری او نسازد درنگ
پدر پیر شد پایمردش جوان
جوانی خردمند و روشنروان
به آوردگه با تو جنگ آورد
دلیرست و جنگ پلنگ آورد
ببینیم تا بر که گردد سپهر
که را بر نهد بر سر از تاج مهر
ور ایدون که با او نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
بمان تا بیاساید امشب سپاه
چو بر سر نهد کوه زرین کلاه
ز لشکر گزینیم جنگاوران
سرافراز با گرزهای گران
زمین را ز خون رود دریا کنیم
ز بالای بدخواه پهنا کنیم
دوم روز هنگام بانگ خروس
ببندیم بر کوههٔ پیل کوس
سران را به یاری برون آوریم
به جوی اندرون آب و خون آوریم
چو بدخواه پیغام تو نشنود
بپیچد بدین گفتها نگرود
به تنها تن خویش از او رزم خواه
به دیدار دوراز میان سپاه
پسر آفرین کرد و آمد برون
پدر دیده پر آب و دل پر ز خون
گزین کرد از موبدان چار مرد
چشیده بسی از جهان گرم و سرد
وز آن نامداران لشکر هزار
خردمند و شایستهٔ کارزار
به ره چون طلایه بدیدش ز دور
درفش و سنان سواران تور
ز ترکان هر آن کس که بد پیشرو
ز ناکاردیده جوانان نو
به ره با طلایه بر آویختند
به نام از پی شیده خون ریختند
تنی چند از ایرانیان خسته شد
وز آن روی پیکار پیوسته شد
هم اندر زمان شیده آنجا رسید
نگهبان ایرانیان را بدید
دل شیده گشت اندر آن کار تنگ
همی باز خواند آن یلان را ز جنگ
به ایرانیان گفت نزدیک شاه
سواری فرستید با رسم و راه
بگوید که روشن دلی شیده نام
به شاه آوریدست چندی پیام
از افراسیاب آن سپهدار چین
پدر مادر شاه ایران زمین
سواری دمان از طلایه برفت
بر شاه ایران خرامید تفت
که پیغمبر شاه توران سپاه
گوی بر منش با درفشی سیاه
همی شیده گوید که هستم به نام
کسی بایدم تا گزارم پیام
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
چنین گفت کین شیده خال منست
به بالا و مردی همال منست
نگه کرد گردنکشی زان میان
نبد پیش جز قارن کاویان
بدو گفت رو پیش او شادکام
درودش ده از ما و بشنو پیام
چو قارن بیامد ز پیش سپاه
بدید آن درفشان درفش سیاه
چو آمد بر شیده دادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
جوان نیز بگشاد شیرین زبان
که بیدار دل بود و روشن روان
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
چو بشنید قارن سخنهای نغز
از آن نامور بخرد پاک مغز
بیامد بر شاه ایران بگفت
که پیغامها با خرد بود جفت
چو بشنید خسرو ز قارن سخن
به یاد آمدش گفتهای کهن
بخندید خسرو ز کار نیا
از آن جستن چاره و کیمیا
از آن پس چنین گفت کافراسیاب
پشیمان شدست از گذشتن ز آب
ورا چشم بی آب و لب پر سخن
مرا دل پر از دردهای کهن
بکوشد که تا دل بپیچاندم
به بیشی لشکر بترساندم
بدان گه که گردنده چرخ بلند
نگردد ببایست روز گزند
کنون چارهٔ ما جز این نیست روی
که من دل پر از کین شوم پیش اوی
بگردم به آورد با او به جنگ
به هنگام کوشش نسازم درنگ
همه بخردان و ردان سپاه
به آواز گفتند کاین نیست راه
جهاندیده پردانش افراسیاب
جز از چاره جستن نبیند به خواب
نداند جز از تنبل و جادویی
فریب و بداندیشی و بدخویی
ز لشکر کنون شیده را برگزید
که این دید بند بدی را کلید
همی خواهد از شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما را به درد
تو بر تیزی او دلیری مکن
از ایران وز تاج سیری مکن
وگر شیده از شاه جوید نبرد
به آورد گستاخ با او مگرد
به دست تو گر شیده گردد تباه
یکی نامور کم شود زان سپاه
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک
ز ایران برآید یکی تیره خاک
یکی زنده از ما نماند به جای
نه شهر و بر و بوم ایران به پای
کسی نیست ما را ز تخم کیان
که کین را ببندد کمر بر میان
نیای تو پیری جهاندیده است
به توران و چین در پسندیده است
همی پوزش آرد بدین بد که کرد
ز بیچارگی جست خواهد نبرد
همی گوید اسبان و گنج درم
که بنهاد تور از پی زادشم
همان تخت شاهی و تاج سران
کمرهای زرین و گرز گران
سپارد به گنج تو از گنج خویش
همی باز خرد بدین رنج خویش
هر آن شهر کز مرز ایران نهی
همی کرد خواهد ز ترکان تهی
به ایران خرامیم پیروز و شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
بر این گفته بودند پیر و جوان
جز از نامور رستم پهلوان
که رستم همی ز آشتی سر بگاشت
ز درد سیاوش به دل کینه داشت
همی لب به دندان بخایید شاه
همی کرد خیره بدیشان نگاه
وز آن پس چنین گفت کاین نیست راه
به ایران خرامیم ز این رزمگاه
کجا آن همه رسم و سوگند ما
همان بدره و گفته و پند ما
جو بر تخت بر زنده افراسیاب
بماند جهان گردد از وی خراب
به کاووس یکسر چه پوزش بریم
بدین دیدگان چون بدو بنگریم
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
چه آمد به تور از پی تاج و تخت
سیاووش را نیز بر بیگناه
بکشت از پی گنج و تخت و کلاه
فریبنده ترکی از آن انجمن
بیامد خرامان به نزدیک من
گر از من همی جست خواهد نبرد
شما را چرا شد چنین روی زرد
همی از شما این شگفت آیدم
همان کین پیشین بیفزایدم
گمانی نبردم که ایرانیان
گشایند جاوید ز این کین میان
کسی را ندیدم ز ایران سپاه
که افگنده بود اندر این رزمگاه
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب
به گفت فریبنده افراسیاب
چو ایرانیان این سخنها ز شاه
شنیدند و پیچان شدند از گناه
گرفتند پوزش که ما بندهایم
هم از مهربانی سرافگندهایم
نخواهد شهنشاه جز نام نیک
وگر کارها را سرانجام نیک
ستوده جهاندار برتر منش
نخواهد که بر ما بود سرزنش
که گویند از ایران سواری نبود
که یارست با شیده رزم آزمود
که آمد سواری به دشت نبرد
جز از شاهشان این دلیری نکرد
نخواهد مگر خسرو موبدان
که بر ما بود ننگ تا جاودان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
که ای موبدان نماینده راه
بدانید کاین شیده روز نبرد
پدر را ندارد به هامون به مرد
سلیحش پدر کرده از جادویی
ز کژی و بی راهی و بدخویی
نباشد سلیح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولادبر
همان اسبش از باد دارد نژاد
به دل همچو شیر و به رفتن چو باد
کسی را که یزدان ندادست فر
نباشدش با چنگ او پای و پر
همان با شما او نیاید به جنگ
ز فر و نژاد خود آیدش ننگ
نبیره فریدون و پور قباد
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد
بسوزم بر او تیره جان پدرش
چو کاووس را سوخت او بر پسرش
دلیران و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین