شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

داستان دوازده رخ - بخش 5

بخش ۳۵

همه شب بنالید تا روز پاک

پر از درد چون مار پیچان به خاک

چو گیتی ز خورشید شد روشنا

بیامد بدان جایگه بیژنا

همی گشت بر گرد آن مرغزار

که یابد نشانی ز گم بوده یار

پدید آمد از دور اسب سمند

بدان مرغزار اندرون چون نوند

چمان و چران چون پلنگان به کام

نگون گشته زین و گسسته لگام

همه آلت زین بر او بر نگون

رکیب و کمند و جنا پر ز خون

چو بیژن بدید آن از او رفت هوش

برآورد چو شیر شرزه خروش

همی گفت کای مهربان نیک‌یار

کجایی فگنده در این مرغزار

که پشتم شکستی و خستی دلم

کنون جان شیرین ز تن بگسلم

بشد بر پی اسب بر چشمه‌سار

مر او را بدید اندر آن مزغزار

همه جوشن و ترگ پر خاک و خون

فتاده بدان خستگی سرنگون

فروجست بیژن ز شبرنگ زود

گرفتش به آغوش در تنگ زود

برون کرد رومی قبا از برش

برهنه شد از ترگ خسته سرش

ز بس خون دویدن تنش بود زرد

دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد

بر آن خستگیهاش بنهاد روی

همی بود زاری کنان پیش اوی

همی گفت کای نیک دل یار من

تو رفتی و این بود پیکار من

شتابم کنون بیش بایست کرد

رسیدن بر تو به جای نبرد

مگر بودمی گاه سختیت یار

چو با اهرمن ساختی کارزار

کنون کام دشمن همه راست کرد

برآورد سر هرچ می‌خواست کرد

بگفت این سخن بیژن و گستهم

بجنبید و بر زد یکی تیز دم

به بیژن چنین گفت کای نیک خواه

مکن خویشتن پیش من در تباه

مرا درد تو بتر از مرگ خویش

بنه بر سر خسته بر ترگ خویش

یکی چاره کن تا از این جایگاه

توانی رسانیدنم نزد شاه

مرا باد چندان همی روزگار

که بینم یکی چهرهٔ شهریار

از آن پس چو مرگ آیدم باک نیست

مرا خود نهالی به جز خاک نیست

نمرده است هرکس که با کام خویش

بمیرد بیابد سرانجام خویش

و دیگر دو بد خواه با ترس و باک

که بر دست من کرد یزدان هلاک

مگرشان به زین بر توانی کشید

وگرنه سرانشان ز تن ها برید

سلیح و سر نامبردارشان

ببر تا بدانند پیکارشان

کنی نزد شاه جهاندار یاد

که من سر به خیره ندادم به باد

بسودم به هر جای با بخت جنگ

گهٔ نام جستن نمردم به ننگ

به بیژن نمود آنگهی هر دو تور

که بودند کشته فگنده به دور

بگفت این و سستی گرفتش روان

همی بود بیژن به سر بر نوان

وز آن جایگه اسب او بیدرنگ

بیاورد و بگشاد از باره تنگ

نمد زین به زیر تن خفته مرد

بیفگند و نالید چندی به درد

همه دامن قرطه را کرد چاک

ابر خستگیهاش بر بست پاک

وز آن جایگه سوی بالا دوان

بیامد ز غم تیره کرده روان

سواران ترکان پراگنده دید

که آمد ز راه بیابان پدید

ز بالا چو برق اندر آمد به شیب

دل از مردن گستهم با نهیب

از آن بیم دیده سواران دو تن

به شمشیر کم کرد زان انجمن

ز فتراک بگشاد زان پس کمند

ز ترکان یکی را به گردن فگند

ز اسب اندر آورد و زنهار داد

بدان کار با خویشتن یار داد

وز آنجا بیامد به کردار گرد

دمان سوی لهاک و فرشیدورد

بدید آن سران سپه را نگون

فگنده بر آن خاک غرقه به خون

به سرشان بر اسبان جنگی به پای

چراگاه سازید و جای چرای

چو بیژن چنان دید کرد آفرین

ابر گستهم کو سرآورد کین

بفرمود تا ترک زنهار خواه

به زین برکشید آن سران را ز راه

ببستندشان دست و پای و میان

کشیدند بر پشت زین کیان

وز آنجا سوی گستهم تازیان

بیامد به سان پلنگ ژیان

فرود آمد از اسب و او را چو باد

بی آزار نرم از بر زین نهاد

بدان ترک فرمود تا برنشست

به آغوش او اندر آورد دست

سمند نوندش همی راند نرم

بر او بر همی آفرین خواند گرم

مگر زنده او را بر شهریار

تواند رسانیدن از کارزار

همی راند بیژن پر از درد و غم

روانش پر از انده گستهم

بخش ۳۶

چو از روز نه ساعت اندر گذشت

خور از گنبد چرخ گردان بگشت

جهاندار خسرو به نزد سپاه

بیامد بدان دشت آوردگاه

پذیره شدندش سراسر سران

همه نامداران و جنگاوران

بر او خواندند آفرین بخردان

که ای شهریار و سر موبدان

چنان هم همی بود بر اسب شاه

بدان تا ببینند رویش سپاه

بر ایشان همی خواند شاه آفرین

که آباد بادا به گردان زمین

به آیین پس پشت لشکر چو کوه

همی رفت گودرز با آن گروه

سر کشتگان را فگنده نگون

سلیح و تن و جامه هاشان به خون

همان ده مبارز کز آوردگاه

بیاورده بودند گردان شاه

پس لشکر اندر همی راندند

ابر شهریار آفرین خواندند

چو گودرز نزدیک خسرو رسید

پیاده شد از دور کو را بدید

ستایش کنان پهلوان سپاه

بیامد بغلتید در پیش شاه

همه کشتگان را به خسرو نمود

بگفتش که همرزم هر کس که بود

گروی زره را بیاورد گیو

دمان با سپهدار پیران نیو

ز اسب اندر آمد سبک شهریار

نیایش همی کرد بر کردگار

ز یزدان سپاس و بدویم پناه

که او داد پیروزی و دستگاه

ز دادار بر پهلوان آفرین

همی خواند و بر لشکرش همچنین

که ای نامداران فرخنده پی

شما آتش و دشمنان خشک نی

سپهدار گودرز با دودمان

ز بهر دل من چو آتش دمان

همه جان و تن ها فدا کرده‌اند

دم از شهر توران برآورده‌اند

کنون گنج و شاهی مرا با شماست

ندارم دریغ از شما دست راست

از آن پس بدان کشتگان بنگرید

چو روی سپهدار پیران بدید

فروریخت آب از دو دیده به درد

که کردار نیکی همی یاد کرد

به پیرانش بر دل از آن سان بسوخت

تو گفتی به دلش آتشی برفروخت

یکی داستان زد پس از مرگ اوی

به خون دو دیده بیالود روی

که بخت بد است اژدهای دژم

به دام آورد شیر شرزه به دم

به مردی نیابد کسی زو رها

چنین آمد این تیزچنگ اژدها

کشیدی همه ساله تیمار من

میان بسته بودی به پیکار من

ز خون سیاوش پر از درد بود

بدانگه کسی را نیازرد بود

چنان مهربان بود دژخیم شد

وز او شهر ایران پر از بیم شد

مر او را ببرد اهرمن دل ز جای

دگرگونه پیش اندر آورد پای

فراوان همی خیره دادمش پند

نیامدش گفتار من سودمند

از افراسیابش نه برگشت سر

کنون شهریارش چنین داد بر

مکافات او ما جز این خواستیم

همی گاه و دیهیمش آراستیم

از اندیشهٔ ما سخن درگذشت

فلک بر سرش بر دگرگونه گشت

به دل بر جفا کرد بر جای مهر

بدین سر دگرگونه بنمود چهر

کنون پند گودرز و فرمان من

بیفگند گفتار و پیمان من

تبه کرد مهر دل پاک را

به زهر اندر آمیخت تریاک را

که آمد به جنگ شما با سپاه

که چندان شد از شهر ایران تباه

ز توران بسیچید و آمد دمان

که ژوپین گودرز بودش زمان

پسر با برادر کلاه و کمر

سلیح و سپاه و همه بوم و بر

بداد از پی مهر افراسیاب

زمانه بر او کرد چندین شتاب

بفرمود تا مشک و کافور ناب

به عنبر برآمیخته با گلاب

تنش را بیالود زان سر به سر

به کافور و مشکش بیاگند سر

به دیبای رومی تن پاک اوی

بپوشید آن جان ناپاک اوی

یکی دخمه فرمود خسرو به مهر

بر آورده سر تا به گردان سپهر

نهاد اندر او تختهای گران

چنانچون بود در خور مهتران

نهادند مر پهلوان را به گاه

کمر بر میان و به سر بر کلاه

چنین است کردار این پر فریب

چه مایه فراز است و چندی نشیب

خردمند را دل ز کردار اوی

بماند همی خیره از کار اوی

از آن پس گروی زره را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

نگه کرد خسرو بدان زشت روی

چو دیوی به سر بر فروهشته موی

همی گفت کای کردگار جهان

تو دانی همی آشکار و نهان

همانا که کاووس بد کرده بود

به پاداش از او زهر و کین آزمود

که دیوی چنین بر سیاوش گماشت

ندانم جز این کینه بر دل چه داشت

ولیکن به پیروزی یک خدای

جهاندار نیکی ده و رهنمای

که خون سیاوش ز افراسیاب

بخواهم بدین کینه گیرم شتاب

گروی زره را گره تا گره

بفرمود تا برکشیدند زه

چو بندش جدا شد سرش را ز بند

بریدند همچون سر گوسفند

بفرمود او را فگندن به آب

بگفتا چنین بینم افراسیاب

ببد شاه چندی بر آن رزمگاه

بدان تا کند ساز کار سپاه

دهد پادشاهی که را در خور است

کسی کز در خلعت و افسر است

به گودرز داد آن زمان اصفهان

کلاه بزرگی و تخت مهان

به اندازه اندرخور کارشان

بیاراست خلعت سزاوارشان

از آنها که بودند مانده به جای

که پیرانشان بد سر و کدخدای

بخش ۳۷

فرستاده آمد به نزدیک شاه

خردمند مردی ز توران سپاه

که ما شاه را بنده و چاکریم

زمین جز به فرمان او نسپریم

کس از خواست یزدان نیابد رها

اگر چه شود در دم اژدها

جهاندار داند که ما خود کییم

میان تنگ بسته ز بهر چییم

نبدمان به کار سیاوش گناه

ببرد اهرمن شاه را دل ز راه

که توران ز ایران همه پر غم است

زن و کودک خرد در ماتم است

نه بر آرزو کینه خواه آمدیم

ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم

از این جنگ ما را بد آمد به سر

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

به جان گر دهد شاهمان زینهار

ببندیم پیشش میان بنده‌وار

بدین لشکر اندر بسی مهتر است

کجا بندگی شاه را در خور است

گنهکار اوییم و او پادشاست

از او هرچ آید به ما بر رواست

سران سر به سر نزد شاه آوریم

بسی پوزش اندر گناه آوریم

گر از ما به دلش اندرون کین بود

بریدن سر دشمن آیین بود

ور ایدونک بخشایش آرد رواست

همان کرد باید که او را هواست

چو بشنید گفتار ایشان به درد

ببخشودشان شاه آزاد مرد

بفرمود تا پیش او آمدند

بر آن آرزو چاره‌جو آمدند

همه بر نهادند سر بر زمین

پر از خون دل و دیده پر آب کین

سپهبد سوی آسمان کرد سر

که ای دادگر داور چاره‌گر

همان لشکرست این که سر پر ز کین

همی خاک جستند ز ایران زمین

چنین کردشان ایزد دادگر

نه رای و نه دانش نه پای و نه پر

بدو دست یازم که او یار بس

ز گیتی نخواهیم فریادرس

بدین داستان زد یکی نیک رای

که از کین به زین اندر آورد پای

که این باره رخشنده تخت من است

کنون کار بیدار بخت من است

بدین کینه گر تخت و تاج آوریم

و گر رسم تابوت ساج آوریم

وگرنه به چنگ پلنگ اندرم

خور کرگسان است مغز سرم

کنون بر شما گشت کردار بد

شناسد هر آن کس که دارد خرد

نیم من به خون شما شسته چنگ

که گیرم چنین کار دشوار تنگ

همه یکسره در پناه منید

و گر چند بدخواه گاه منید

هر آن کس که خواهد نباشد رواست

بدین گفته افزایش آمد نه کاست

هر آن کس که خواهد سوی شاه خویش

گذارد نگیرم بر او راه پیش

ز کمی و بیشی و از رنج و آز

به نیروی یزدان شدم بی نیاز

چو ترکان شنیدند گفتار شاه

ز سر بر گرفتند یکسر کلاه

به پیروزی شاه خستو شدند

پلنگان جنگی چو آهو شدند

بفرمود شاه جهان تا سلیح

بیارند تیغ و سنان و رمیح

ز برگستوان و ز رومی کلاه

یکی توده کردند نزدیک شاه

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

زدند آن سرافراز ترکان درفش

بخوردند سوگندهای گران

که تا زنده‌ایم از کران تا کران

همه شاه را چاکر و بنده‌ایم

همه دل به مهر وی آگنده‌ایم

چو این کرده بودند بیدار شاه

ببخشید یکسر همه بر سپاه

ز همشان پس آنگه پراگنده کرد

همه بومش از مردم آگنده کرد

بخش ۳۸

از آن پس خروش آمد از دیده‌گاه

که گرد سواران برآمد ز راه

سه اسب و دو کشته بر او بسته زار

همی بینم از دور با یک سوار

همه نامداران ایران سپاه

نهادند چشم از شگفتی به راه

که تا کیست از مرز توران زمین

که یارد گذشتن بر این دشت کین

هم اندر زمان بیژن آمد دمان

به بازو به زه بر فگنده کمان

بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد

فگنده نگونسار پر خون و گرد

بر اسبی دگر بر پر از درد و غم

به آغوش ترک اندرون گستهم

چو بیژن به نزدیک خسرو رسید

سر تاج و تخت بلندش بدید

ببوسید و بر خاک بنهاد روی

بشد شاد خسرو به دیدار اوی

بپرسید و گفتش که ای شیر مرد

کجا رفته بودی ز دشت نبرد

ز گستهم بیژن سخن یاد کرد

ز لهاک وز گرد فرشیدورد

وز آن خسته و زاری گستهم

ز جنگ سواران و از بیش و کم

کنون آرزو گستهم را یکیست

که آن کار بر شاه دشوار نیست

به دیدار شاه آمدستش هوا

وز آن پس اگر میرد او را روا

بفرمود پس شاه آزرم جوی

که بردند گستهم را پیش اوی

چنان نیک دل شد از او شهریار

که از گریه مژگانش آمد به بار

چنان بد ز بس خستگی گستهم

که گفتی همی برنیامدش دم

یکی بوی مهر شهنشاه یافت

بپیچید و دیده سوی او شتافت

ببارید از دیدگان آب مهر

سپهبد پر از آب و خون کرد چهر

بزرگان بر او زار و گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

دریغ آمد او را سپهبد به مرگ

که سندان کین بد سرش زیر ترگ

ز هوشنگ و طهمورث و جمشید

یکی مهره بد خستگان را امید

رسیده به میراث نزدیک شاه

به بازوش بر داشتی سال و ماه

چو مهر دلش گستهم را بخواست

گشاد آن گرانمایه از دست راست

ابر بازوی گستهم بر ببست

بمالید بر خستگیهاش دست

پزشکان که از روم و ز هند و چین

چه از شهر یونان و ایران زمین

به بالین گستهمشان بر نشاند

ز هر گونه افسون بر او بر بخواند

وز آنجا بیامد به جای نماز

بسی با جهان آفرین گفت راز

دو هفته برآمد بر آن خسته مرد

سر آمد همه رنج و سختی و درد

بر اسبش ببردند نزدیک شاه

چو شاه اندر او کرد لختی نگاه

به ایرانیان گفت کز کردگار

بود هر کسی شاد و به روزگار

ولیکن شگفت است این کار من

بدین راستی بر شده یار من

به پیروزی اندر غم گستهم

نکرد این دل شادمان را دژم

بخواند آن زمان بیژن گیو را

بدو داد دست گو نیو را

که تو نیک‌بختی و یزدان شناس

مدار از تن خویش هرگز هراس

همه مهر پروردگار است و بس

ندانم به گیتی جز او هیچ کس

که اوی است جاوید فریادرس

به سختی نگیرد جز او دست کس

اگر زنده گردد تن مرده مرد

جهاندار گستهم را زنده کرد

بدآنگه بدو گفت تیمار دار

چو بیژن نبیند کس از روزگار

کز او رنج بر مهر بگزیده‌ای

ستایش بدین گونه بشنیده‌ای

به زیبد ببد شاه یک هفته نیز

درم داد و دینار و هر گونه چیز

فرستاد هر سو فرستادگان

به نزد بزرگان و آزادگان

چو از جنگ پیران شدی بی‌نیاز

یکی رزم کیخسرو اکنون بساز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *