شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

داستان دوازده رخ - بخش 4

بخش ۱۹

پر از کینه سالار توران سپاه

خروشان بیامد به آوردگاه

چو گودرز کشوادگان را بدید

سخن گفت بسیار و پاسخ شنید

بدو گفت کای پر خرد پهلوان

به رنج اندرون چند پیچی روان

روان سیاووش را زان چه سود

که از شهر توران برآری تو دود

بدان گیتی او جای نیکان گزید

نگیری تو آرام کو آرمید

دو لشکر چنین پاک با یکدگر

فگنده چو پیلان ز تن دور سر

سپاه دو کشور همه شد تباه

گه آمد که برداری این کینه‌گاه

جهان سر به سر پاک بی‌مرد گشت

بر این کینه پیکار ما سرد گشت

ور ایدونک هستی چنین کینه‌دار

از آن کوهپایه سپاه اندرآر

تو از لشکر خویش بیرون خرام

مگر خود برآیدت ز این کینه کام

به تنها من و تو بر این دشت کین

بگردیم و کین‌آوران همچنین

ز ما هرک او هست پیروزبخت

رسد خود به کام و نشیند به تخت

اگر من به دست تو گردم تباه

نجویند کینه ز توران سپاه

به پیش تو آیند و فرمان کنند

به پیمان روان را گروگان کنند

وگر تو شوی کشته بر دست من

کسی را نیازارم از انجمن

مرا با سپاه تو پیکار نیست

بر ایشان ز من نیز تیمار نیست

چو گودرز گفتار پیران شنید

از اختر همی بخت وارونه دید

نخست آفرین کرد بر کردگار

دگر یاد کرد از شه نامدار

به پیران چنین گفت کای نامور

شنیدیم گفتار تو سر به سر

ز خون سیاوش به افراسیاب

چه سودست از داد سر برمتاب

که چون گوسفندش ببرید سر

پر از خون دل از درد خسته جگر

از آن پس برآورد ز ایران خروش

ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش

سیاوش به سوگند تو سر بداد

تو دادی به خیره مر او را به باد

از آن پس که نزد تو فرزند من

بیامد کشیدی سر از پند من

شتابیدی و جنگ را ساختی

به کردار آتش همی تاختی

مرا حاجت از کردگار جهان

بر این گونه بود آشکار و نهان

که روزی تو پیش من آیی بجنگ

کنون آمدی نیست جای درنگ

به پیران سر اکنون به آوردگاه

بگردیم یک با دگر بی‌سپاه

بخش ۲۰

سپهدار ترکان برآراست کار

ز لشکر گزید آن زمان ده سوار

ابا اسب و ساز و سلیح تمام

همه شیرمرد و همه نیک‌نام

همانگه ز ایران سپه پهلوان

بخواند آن زمان ده سوار جوان

برون تاختند از میان سپاه

برفتند یکسر به آوردگاه

که دیدار دیده بر ایشان نبود

دو سالار ز این گونه زرم آزمود

ابا هر سواری ز ایران سپاه

ز توران یکی شد ورا رزم خواه

نهادند پس گیو را با گروی

که همزور بودند و پرخاشجوی

گروی زره کز میان سپاه

سراسر بر او بود نفرین شاه

که بگرفت ریش سیاوش به دست

سرش را برید از تن پاک پست

دگر با فریبرز کاوس تفت

چو کلباد ویسه به آورد رفت

چو رهام گودرز با بارمان

برفتند یک با دگر بدگمان

گرازه بشد با سیامک به جنگ

چو شیر ژیان با دمنده نهنگ

چو گرگین کارآزموده سوار

که با اندریمان کند کارزار

ابا بیژن گیو رویین گرد

به جنگ از جهان روشنایی ببرد

چو او خواست با زنگه شاوران

دگر برته با کهرم از یاوران

چو دیگر فروهل بد و زنگله

برون تاختند از میان گله

هجیر و سپهرم به کردار شیر

بدان رزمگاه اندر آمد دلیر

چو گودرز کشواد و پیران به هم

همه ساخته دل به درد و ستم

میان بسته هر دو سپهبد به کین

چه از پادشاهی چه از بهر دین

بخوردند سوگند یک با دگر

که کس برنگرداند از کینه سر

بدان تا که را گردد امروز کار

که پیروز برگردد از کارزار

دو بالا بد اندر دو روی سپاه

که شایست کردن به هرسو نگاه

یکی سوی ایران دگر سوی تور

که دیدار بودی به لشکر ز دور

به پیش اندرون بود هامون و دشت

که تا زنده شایست بر وی گذشت

سپهدار گودرز کرد آن نشان

که هر کو ز گردان گردنکشان

به زیر آورد دشمنی را چو دود

درفشی ز بالا برآرند زود

سپهدار پیران نشانی نهاد

به بالای دیگر همین کرد یاد

از آن پس به هامون نهادند سر

به خون ریختن بسته گردان کمر

به تیغ و به گرز و به تیر و کمند

همی آزمودند هرگونه بند

دلیران توران و کنداوران

ابا گرز و تیغ و پرندآوران

که گر کوه پیش آمدی روز جنگ

نبودی بر آن رزم کردن درنگ

همه دستهاشان فروماند پست

در زور یزدان بر ایشان ببست

به دام بلا اندر آویختند

که بسیار بیداد خون ریختند

فرومانده اسبان جنگی به جای

تو گفتی که با دست بستست پای

بر ایشان همه راستی شد نگون

که برگشت روز و بجوشید خون

چنان خواست یزدان جان‌آفرین

که گفتی گرفت آن گوان را زمین

ز مردی که بودند با بخت خویش

برآویختند از پی تخت خویش

سران از پی پادشاهی به جنگ

بدادند جان از پی نام و ننگ

دمان آمدند اندر آوردگاه

ابا یکدگر ساخته کینه خواه

بخش ۲۱

نخستین فریبرز نیو دلیر

ز لشکر برون تاخت بر سان شیر

به نزدیک کلباد ویسه دمان

بیامد به زه برنهاده کمان

همی گشت و تیرش نیامد چو خواست

کشید آن پرنداور از دست راست

برآورد و زد تیغ بر گردنش

به دو نیم شد تا کمرگه تنش

فرود آمد از اسب و بگشاد بند

ز فتراک خویش آن کیانی کمند

ببست از بر باره کلباد را

گشاد از برش بند پولاد را

به بالا برآمد به پیروز نام

خروشی برآورد و بگذارد گام

که سالار ما باد پیروزگر

همه دشمن شاه خسته‌جگر

بخش ۲۲

و دیگر گروی زره دیو نیو

برون رفت با پور گودرز گیو

به نیزه فراوان برآویختند

همی زهر با خون برآمیختند

سناندار نیزه ز چنگ سوار

فرو ریخت از هول آن کارزار

کمان برگرفتند و تیر خدنگ

یک اندر دگر تاخته چون پلنگ

همی زنده بایست مر گیو را

کز اسب اندر آرد گو نیو را

چنان بسته در پیش خسرو برد

ز ترکان یکی هدیهٔ نو برد

چو گیو اندر آمد گروی از نهیب

کمان شد ز دستش به سوی نشیب

سوی تیغ برد آن زمان دست خویش

دمان گیو نیو اندر آمد به پیش

عمودی بزد بر سر و ترگ اوی

که خون اندر آمد ز تارک به روی

همیدون ز زین دست بگذاردش

گرفتش به بر سخت و بفشاردش

که بر پشت زین مرد بی‌توش گشت

ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت

فرود آمد از باره جنگی پلنگ

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

نشست از بر زین و او را به پیش

دوانید و شد تا بر یار خویش

به بالا برآمد درفشی به دست

به نعره همی کوه را کرد پست

به پیروزی شاه ایران زمین

همی خواند بر پهلوان آفرین

بخش ۲۳

سه دیگر سیامک ز توران سپاه

بشد با گرازه به آوردگاه

برفتند و نیزه گرفته به دست

خروشان به کردار پیلان مست

پر از جنگ و پر خشم کینه‌وران

گرفتند زان پس عمود گران

چو شیران جنگی برآشوفتند

همی بر سر یکدگر کوفتند

زبانشان شد از تشنگی لخت لخت

به تنگی فراز آمد آن کار سخت

پیاده شدند و برآویختند

همی گرد کینه برانگیختند

گرازه بزد دست بر سان شیر

مر او را چو باد اندر آورد زیر

چنان سخت زد بر زمین کاستخوانش

شکست و برآمد ز تن نیز جانش

گرازه هم آنگه ببستش به اسب

نشست از بر زین چو آذرگشسب

گرفت آنگه اسب سیامک به دست

به بالا برآمد بکردار مست

درفش خجسته به دست اندرون

گرازان و شادان و دشمن نگون

خروشان و جوشان و نعره زنان

ابر پهلوان آفرین برکنان

بخش ۲۴

چهارم فروهل بد و زنگله

دو جنگی به کردار شیر یله

به ایران نبرده به تیر و کمان

نبد چون فروهل دگر بدگمان

چو از دور ترک دژم را بدید

کمان را به زه کرد و اندر کشید

برآورد زان تیرهای خدنگ

گرفته کمان رفت پیشش به جنگ

ابر زنگله تیرباران گرفت

ز هر سو کمین سواران گرفت

خدنگی به رانش برآمد چو باد

که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد

به روی اندر آمد تگاور ز درد

جدا شد از او زنگله روی زرد

نگون شد سر زنگله جان بداد

تو گفتی همانا ز مادر نزاد

فروهل فروجست و ببرید سر

برون کرد خفتان رومی ز بر

سرش را به فتراک زین برببست

بیامد گرفت اسب او را به دست

به بالا برآمد به سان پلنگ

به خون غرقه گشته بر و تیغ و چنگ

درفش خجسته برآورد راست

شده شادمان یافته هرچ خواست

خروشید زان پس که پیروز باد

سر خسروان شاه فرخ نژاد

بخش ۲۵

به پنجم چو رهام گودرز بود

که با بارمان او نبرد آزمود

کمان برگرفتند و تیر خدنگ

برآمد خروش سواران جنگ

کمانها همه پاک بر هم شکست

سوی نیزه بردند چون باد دست

دو جنگی و هر دو دلیر و سوار

هشیوار و دیده بسی کارزار

بگشتند بسیار یک با دگر

بپیچید رهام پرخاشخر

یکی نیزه انداخت بر ران اوی

کز اسب اندر آمد به فرمان اوی

جدا شد ز باره هم آنگاه ترک

ز اسب اندر افتاد ترک سترگ

به پشت اندرش نیزه‌ای زد دگر

سنان اندر آمد میان جگر

فرود آمد از باره کرد آفرین

ز دادار بر بخت شاه زمین

به کین سیاوش کشیدش نگون

ز کینه بمالید بر روی خون

به زین اندر آهخت و بستش چو سنگ

سر آویخته پایها زیر تنگ

نشست از بر زین و اسبش کشان

بیامد دوان تا به جای نشان

به بالا برآمد شده شاد دل

ز درد و غمان گشته آزاددل

به پیروزی شاه و تخت بلند

به کام آمده زیر بخت بلند

همی آفرین خواند سالار شاه

ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه

که پیروزگر شاه پیروز باد

همه روزگارانش نوروز باد

بخش ۲۶

ششم بیژن گیو و رویین دمان

به زه برنهادند هر دو کمان

چپ و راست گشتند یک با دگر

نبد تیرشان از کمان کارگر

به رومی عمود آنگهی پور گیو

همی گشت با گرد رویین نیو

بر آوردگه بر بر او دست یافت

زمین را بدرید و اندر شتافت

زد از باد بر سرش رومی ستون

فروریخت از ترگ او مغز و خون

به زین پلنگ اندرون جان بداد

ز پیران ویسه بسی کرد یاد

پس از پشت باره درآمد نگون

همه تن پر آهن دهن پر ز خون

ز اسب اندر آمد سبک بیژنا

مر او را به کردار آهرمنا

کمند اندر افگند و بر زین کشید

نبد کس که تیمار رویین کشید

برفت از پی سود مایه به باد

هنوز از جوانیش نابوده شاد

بر اسبش به کردار پیلی ببست

گرفت آنگهی پالهنگش به دست

عنان هیون تگاور بتافت

وز آن جایگه سوی بالا شتافت

به چنگ اندرون شیر پیکر درفش

میان دیبه و رنگ خورده بنفش

چنینست کار جهان فریب

پس هر فرازی نهاده نشیب

وز آن جایگه شد به جای نشان

به نزدیک آن نامور سرکشان

همی گفت پیروزگر باد شاه

همیشه سر پهلوان با کلاه

جهان پیش شاه جهان بنده باد

همیشه دل پهلوان باد شاد

بخش ۲۷

برون تاخت هفتم ز گردان هجیر

یکی نامداری سواری هژیر

سپهرم ز خویشان افراسیاب

یکی نامور بود با جاه و آب

ابا پور گودرز رزم آزمود

که چون او به لشکر سواری نبود

برفتند هر دو به جای نبرد

برآمد ز آوردگه تیره گرد

به شمشیر هر دو برآویختند

همی زآهن آتش فروریختند

هجیر دلاور به کردار شیر

به روی سپهرم درآمد دلیر

به نام جهان‌آفرین کردگار

به بخت جهاندار با شهریار

یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی

که آمد هم اندر زمان مرگ اوی

درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون

به زاری و خواری دهن پر ز خون

فرود آمد از باره فرخ هجیر

مر او را ببست از بر زین چو شیر

نشست از بر اسب و آن اسب اوی

گرفته عنان و درآورده روی

برآمد به بالا و کرد آفرین

بر آن اختر نیک و فرخ زمین

همی زور و بخت از جهاندار دید

وز آن گردش بخت بیدار دید

بخش ۲۸

به هشتم ز گردان ناماوران

بشد ساخته زنگهٔ شاوران

که همرزمش از تخم او خواست بود

که از جنگ هرگز نه بر کاست بود

گرفتند هر دو عمود گران

چو او خواست با زنگهٔ شاوران

بگشتند ز اندازه بیرون به جنگ

ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ

فروماند اسبان جنگی ز تگ

که گفتی به تنشان نجنبید رگ

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

به کردار آهن بتفسید دشت

چنان تشنه گشتند کز جای خویش

نجنبید و ننهاد کس پای پیش

زبان برگشادند یک‌ با دگر

که اکنون ز گرمی بسوزد جگر

بباید برآسود و دم برزدن

پس آنگه سوی جنگ بازآمدن

برفتند و اسبان جنگی به جای

فراز آوریدند و بستند پای

به آسودگی باز برخاستند

به پیکار کینه بیاراستند

به کردار آتش ز نیزه سوار

همی گشت بر مرکز کارزار

بدآنگه که زنگه بر او دست یافت

سنان سوی او کرد و اندر شتافت

یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی

کز اسبش نگون کرد و برزد به روی

چو رعد خروشان یکی ویله کرد

که گفتی بدرید دشت نبرد

فرود آمد از باره شد نزد اوی

بر آن خاک تفته کشیدش به روی

مر او را به چاره ز روی زمین

نگون اندر افگند بر پشت زین

نشست از بر اسب و بالا گرفت

به ترکان چه آمد ز بخت ای شگفت

بر آن کوه فرخ برآمد ز پست

یکی گرگ پیکر درفشی به دست

بشد پیش یاران و کرد آفرین

ابر شاه و بر پهلوان زمین

بخش ۲۹

برون رفت گرگین نهم کینه‌خواه

ابا اندریمان ز توران سپاه

جهاندیده و کارکرده دو مرد

برفتند و جستند جای نبرد

به نیزه بگشتند و بشکست پست

کمان برگرفتند هر دو به دست

ببارید تیر از کمان سران

به روی اندر آورده کرگ اسپران

همی تیر بارید همچون تگرگ

بر آن اسپر کرگ و بر ترک و ترگ

یکی تیر گرگین بزد بر سرش

که بردوخت با ترگ رومی برش

بلرزید بر زین ز سختی سوار

یکی تیر دیگر بزد نامدار

هم آنگاه ترک اندر آمد نگون

ز چشمش برون آمد از درد خون

فرود آمد از باره گرگین چو گرد

سر اندریمان ز تن دور کرد

به فتراک بربست و خود برنشست

نوند سوار نبرده به دست

بر آن تند بالا برآمد دمان

همیدون به بازو به زه بر کمان

به نیروی یزدان که او بد پناه

به پیروز بخت جهاندار شاه

چو پیروز برگشت مرد از نبرد

درفش دلفروز بر پای کرد

بخش ۳۰

دهم برته با کهرم تیغ‌زن

دو خونی و هر دو سر انجمن

همی آزمودند هرگونه جنگ

گرفتند پس تیغ هندی به چنگ

درفش همایون به دست اندرون

تو گفتی بجنبد که بیستون

یکایک بپیچید از او برته روی

یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی

که تا سینه کهرم بدو نیم گشت

ز دشمن دل برته بی‌بیم گشت

فرود آمد از اسب و او را ببست

بر آن زین توزی و خود برنشست

برآمد به بالا چو شرزه پلنگ

خروشان یکی تیغ هندی به چنگ

درفش همایون به دست اندرون

فگنده بر آن باره کهرم نگون

همی گفت شاهست پیروزگر

همیشه کلاهش به خورشید بر

چو از روز نه ساعت اندر گذشت

ز ترکان نبد کس بر آن پهن‌دشت

کسی را کجا پروراند به ناز

برآید بر او روزگار دراز

شبیخون کند گاه شادی بر اوی

همی خواری و سختی آرد به روی

ز باد اندر آرد دهدمان به دم

همی داد خوانیم و پیدا ستم

به تورانیان بر بد آن جنگ شوم

به آوردگه کردن آهنگ شوم

چنان شد که پیران ز توران سپاه

سواری ندید اندر آوردگاه

روان‌ها گسسته ز تنشان به تیغ

جهان را تو گفتی نیامد دریغ

بخش ۳۱

سپهدار ایران و توران دژم

فراز آمدند اندر آن کین به هم

همی برنوشتند هر دو زمین

همه دل پر از درد و سر پر ز کین

به آوردگاه سواران ز گرد

فروماند خورشید روز نبرد

به تیغ و به خنجر به گرز و کمند

ز هر گونهٔ برنهادند بند

فراز آمد آن گردش ایزدی

از ایران به توران رسید آن بدی

ابا خواست یزدانش چاره نماند

کرا کوشش و زور و یاره نماند

نگه کرد پیران که هنگام چیست

بدانست کان گردش ایزدیست

ولیکن به مردی همی کرد کار

بکوشید با گردش روزگار

از آن پس کمان برگرفتند و تیر

دو سالار لشکر دو هشیار پیر

یکی تیرباران گرفتند سخت

چو باد خزان بر جهد بر درخت

نگه کرد گودرز تیر خدنگ

که آهن ندارد مر او را نه سنگ

به برگستوان برزد و بردرید

تگاور بلرزید و دم درکشید

بیفتاد و پیران درآمد به زیر

بغلتید زیرش سوار دلیر

بدانست کآمد زمانه فراز

وز آن روز تیره نیابد جواز

ز نیرو به دو نیم شد دست راست

هم آنگه بغلتید و بر پای خاست

ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه

غمی شد ز درد دویدن ستوه

همی شد بر آن کوهسر بر دوان

کزو بازگردد مگر پهلوان

نگه کرد گودرز و بگریست زار

بترسید از گردش روزگار

بدانست کش نیست با کس وفا

میان بسته دارد ز بهر جفا

فغان کرد کای نامور پهلوان

چه بودت که ایدون پیاده دوان

به کردار نخچیر در پیش من

کجات آن سپاه ای سر انجمن

نیامد ز لشکر ترا یار کس

وز ایشان نبینمت فریادرس

کجات آنهمه زور و مردانگی

سلیح و دل و گنج و فرزانگی

ستون گوان پشت افراسیاب

کنون شاه را تیره گشت آفتاب

زمانه ز تو زود برگاشت روی

به هنگام کینه تو چاره مجوی

چو کارت چنین گشت زنهار خواه

بدان تات زنده برم نزد شاه

ببخشاید از دل همی بر تو بر

که هستی جهان پهلوان سر به سر

بدو گفت پیران که این خود مباد

به فرجام بر من چنین بد مباد

از این پس مرا زندگانی بود

به زنهار رفتن گمانی بود

خود اندر جهان مرگ را زاده‌ایم

بدین کار گردن ترا داده‌ایم

شنیدستم این داستان از مهان

که هرچند باشی به خرم جهان

سرانجام مرگست زو چاره نیست

به من بر بدین جای پیغاره نیست

همی گشت گودرز بر گرد کوه

نبودش بدو راه و آمد ستوه

پیاده ببود و سپر برگرفت

چو نخچیربانان که اندر گرفت

گرفته سپر پیش و ژوپین به دست

به بالا نهاده سر از جای پست

همی دید پیران مر او را ز دور

بجست از بر سنگ سالار تور

بینداخت خنجر به کردار تیر

بیامد به بازوی سالار پیر

چو گودرز شد خسته بر دست اوی

ز کینه به خشم اندر آورد روی

بینداخت ژوپین به پیران رسید

زره بر تنش سر به سر بردرید

ز پشت اندر آمد به راه جگر

بغرید و آسیمه برگشت سر

برآمدش خون جگر بر دهان

روانش برآمد هم اندر زمان

چو شیر ژیان اندر آمد به سر

بنالید با داور دادگر

بر آن کوه خارا زمانی تپید

پس از کین و آوردگاه آرمید

زمانه به زهر آب دادست چنگ

بدرد دل شیر و چرم پلنگ

چنین است خود گردش روزگار

نگیرد همی پند آموزگار

چو گودرز بر شد بر آن کوهسار

بدیدش بر آن‌گونه افگنده خوار

دریده دل و دست و بر خاک سر

شکسته سلیح و گسسته کمر

چنین گفت گودرز کای نره شیر

سر پهلوانان و گرد دلیر

جهان چون من و چون تو بسیار دید

نخواهد همی با کسی آرمید

چو گودرز دیدش چنان مرده‌خوار

به خاک و به خون بر تپیده به زار

فروبرد چنگال و خون برگرفت

بخورد و بیالود روی ای شگفت

ز خون سیاوش خروشید زار

نیایش همی کرد بر کردگار

ز هفتاد خون گرامی پسر

بنالید با داور دادگر

سرش را همی خواست از تن برید

چنان بدکنش خویشتن را ندید

درفشی به بالینش بر پای کرد

سرش را بدان سایه برجای کرد

سوی لشکر خویش بنهاد روی

چکان خون ز بازوش چون آب جوی

همه کینه‌جویان پرخاشجوی

ز بالا به لشکر نهادند روی

ابا کشتگان بسته بر پشت زین

بر ایشان سرآورده پرخاش و کین

چو با کینه‌جویان نبد پهلوان

خروشی برآمد ز پیر و جوان

که گودرز بر دست پیران مگر

ز پیری به خون اندر آورد سر

همی زار بگریست لشکر همه

ز نادیدن پهلوان رمه

درفشی پدید آمد از تیره گرد

گرازان و تازان به دشت نبرد

برآمد ز لشکرگه آوای کوس

همی گرد بر آسمان داد بوس

بزرگان بر پهلوان آمدند

پر از خنده و شادمان آمدند

چنین گفت لشکر مگر پهلوان

از او بازگردید تیره روان

که پیران یکی شیردل مرد بود

همه ساله جویای آورد بود

چنین یاد کرد آن زمان پهلوان

سپرده بدو گوش پیر و جوان

به انگشت بنمود جای نبرد

بگفت آنک با او زمانه چه کرد

به رهام فرمود تا برنشست

به آوردن او میان را ببست

بدو گفت او را به زین برببند

بیاور چنان تازیان بر نوند

درفش و سلیحش چنان هم که هست

به درع و میانش مبر هیچ دست

بر آن گونه چون پهلوان کرد یاد

برون تاخت رهام چون تندباد

کشید از بر اسب روشن تنش

به خون اندرون غرقه بد جوشنش

چنان هم ببستش به خم کمند

فرود آوریدش ز کوه بلند

درفشش چو از جایگاه نشان

ندیدند گردان گردنکشان

همه خواندند آفرین سر به سر

ابر پهلوان زمین در به در

که ای نامور پشت ایران سپاه

پرستندهٔ تخت تو باد ماه

فدای سپه کرده‌ای جان و تن

به پیری زمان روزگار کهن

چنین گفت گودرز با مهتران

که چون رزم ما گشت ز این سان گران

مرا در دل آید که افراسیاب

سپه بگذراند بدین روی آب

سپاه وی آسوده از رنج و تاب

بمانده سپاهم چنین در شتاب

ولیکن چنین دارم امید من

که آید جهاندار خورشید من

بیفروزد این رزمگه را به فر

بیارد سپاهی به نو کینه‌ور

یکی هوشمندی فرستاده‌ام

بسی شاه را پندها داده‌ام

که گر شاه ترکان بیارد سپاه

نداریم پای اندر این کینه‌گاه

گمانم چنان است کو با سپاه

به یاری بیاید بدین رزمگاه

مر این کشتگان را بر این دشت کین

چنین هم بدارید بر پشت زین

کز این کشتگان جان ما بیغم است

روان سیاووش ز این خرم است

اگر هم چنین نزد شاه آوریم

شود شاد و ز این پایگاه آوریم

که آشوب ترکان و ایرانیان

از این بد کجا کم شد اندر میان

همه یکسره خواندند آفرین

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

همه سودمندی ز گفتار تست

خور و ماه روشن بدیدار تست

برفتند با کشتگان همچنان

گروی زره را پیاده دوان

بخش ۳۲

چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند

پذیرهٔ سپهبد سپاه آمدند

به پیش سپه بود گستهم شیر

بیامد بر پهلوان دلیر

زمین را ببوسید و کرد آفرین

سپاهت بی‌آزار گفتا ببین

چنانچون سپردی سپردم به هم

در این بود گودرز با گستهم

که اندر زمان از لب دیده‌بان

به گوش آمد از کوه زیبد فغان

که از گرد شد دشت چون تیره شب

شگفتی برآمد ز هر سو جلب

خروشیدن کوس با کرنای

بجنباند آن دشت گویی ز جای

یکی تخت پیروزه بر پشت پیل

درفشان به کردار دریای نیل

هوا شد به سان پرند بنفش

ز تابیدن کاویانی درفش

درفشی به بالای سرو سهی

پدید آمد از دور با فرهی

به گردش سواران جوشنوران

زمین شد بنفش از کران تا کران

پس هر درفشی درفشی به پای

چه از اژدها و چه پیکر همای

اگر همچنین تیزرانی کنند

به یک روز دیگر بدینجا رسند

ز کوه کنابد همان دیده‌بان

بدید آن شگفتی و آمد دوان

چنین گفت گر چشم من تیره نیست

وز اندوه دیدار من خیره نیست

ز ترکان برآورد ایزد دمار

همه رنجشان سر به سر گشت خوار

سپاه اندر آمد ز بالا به پست

خروشان و هر یک درفشی به دست

درفش سپهدار توران نگون

همی بینم از پیش غرقه به خون

همان ده دلاور کز ایدر برفت

ابا گرد پیران به آورد تفت

همی بینم از دورشان سرنگون

فگنده بر اسبان و تن پر ز خون

دلیران ایران گرازان به هم

رسیدند یکسر بر گستهم

وز آن سوی زیبد یکی تیره‌گرد

پدید آمد و دشت شد لاژورد

میان سپه کاویانی درفش

به پیش اندرون تیغهای بنفش

درفش شهنشاه با بوق و کوس

پدید آمد و شد زمین آبنوس

برفتند لهاک و فرشیدورد

بدانجا که بد جایگاه نبرد

بدیدند کشته به دیدار خویش

سپهبد برادر جهاندار خویش

ابا ده سوار آن گزیده سران

ز ترکان دلیران جنگاوران

بر آن دیده بر زار و جوشان شدند

ز خون برادر خروشان شدند

همی زار گفتند کای نره شیر

سپهدار پیران سوار دلیر

چه بایست آن رادی و راستی

چو رفتن ز گیتی چنین خواستی

کنون کام دشمن برآمد همه

به بد بر تو گیتی سرآمد همه

که جوید کنون در جهان کین تو

که گیرد کنون راه و آیین تو

از این شهر ترکان و افراسیاب

بد آمد سرانجامت ای نیک‌یاب

بباید بریدن سر خویش پست

به خون غرقه کردن بر و یال و دست

چو اندرز پیران نهادند پیش

نرفتند بر خیره گفتار خویش

ز گودرز چون خواست پیران نبرد

چنین گفت با گرد فرشیدورد

که گر من شوم کشته بر کینه‌گاه

شما کس مباشید پیش سپاه

اگر کشته گردم بر این دشت کین

شود تنگ بر نامداران زمین

نه از تخمهٔ ویسه ماند کسی

که اندر سرش مغز باشد بسی

که بر کینه‌گه چونک ما را کشند

چو سرهای ما سوی ایران کشند

ز گودرز خواهد سپه زینهار

شما خویشتن را مدارید خوار

همه راه سوی بیابان برید

مگر کز بد دشمنان جان برید

به لشکرگه خویش رفتند باز

همه دیده پر خون و دل پر گداز

بدانست لشکر سراسر همه

که شد بی‌شبان آن گرازان رمه

همه سر به سر زار و گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

به نزدیک لهاک و فرشیدورد

برفتند با دل پر از باد سرد

که اکنون چه سازیم ز این رزمگاه

چو شد پهلوان پشت توران سپاه

چنین گفت هر کس که پیران گرد

جز از نام نیکو ز گیهان نبرد

که را دل دهد نیز بستن کمر

ز آهن کله برنهادن به سر

چنین گفت لهاک و فرشیدورد

که از خواست یزدان کرانه که کرد

چنین راند بر سر ورا روزگار

که بر کینه کشته شود زار و خوار

به شمشیر کرده جدا سر ز تن

نیابد همی کشته گور و کفن

به هرجای کشته کشان دشمنش

پر از خون سر و درع و خسته تنش

کنون بودنی بود و پیران گذشت

همه کار و کردار او باد گشت

ستون سپه بود تا زنده بود

به مهر سپه جانش آگنده بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

پسر با برادر برش خوار بود

بدان گیتی افتاد نیک و بدش

همانا که نیک است با ایزدش

بس از لشکر خویش تیمار خورد

ز گودرز پیمان ستد در نبرد

که گر من شوم کشته در کینه‌گاه

نجویی تو کین زان سپس با سپاه

گذرشان دهی تا به توران شوند

کمین را نسازی بریشان کمند

ز پیمان نگردند ایرانیان

از این در کنون نیست بیم زیان

سه کار است پیش‌آمده ناگزیر

همه گوش دارید برنا و پیر

اگرتان به زنهار باید شدن

کنونتان همی رای باید زدن

وگر بازگشتن به خرگاه خویش

سپردن به نیک و به بد راه خویش

وگر جنگ را گرد کرده عنان

یکایک به خوناب داده سنان

گر ایدون کتان دل گراید به جنگ

بدین رزمگه کرد باید درنگ

که پیران ز مهتر سپه خواسته است

سپهبد یکی لشکر آراسته است

زمان تا زمان لشکر آید پدید

همی کینه ز ایشان بباید کشید

ز هرگونه رانیم یکسر سخن

جز از خواست یزدان نباشد ز بن

ور ایدون کتان رای شهرست و گاه

همانا که بر ما نگیرند راه

وگرتان به زنهار شاه است رای

بباید بسیچید و رفتن ز جای

وگرتان سوی شهر ایران هواست

دل هر کسی بر تنش پادشاست

ز ما دو برادر مدارید چشم

که هرگز نشوییم دل را ز خشم

کز این تخمهٔ ویسگان کس نبود

که بند کمر بر میانش نسود

بر اندرز سالار پیران شویم

ز راه بیابان به توران شویم

ار ایدونک بر ما بگیرند راه

بکوشیم تا هستمان دستگاه

چو ترکان شنیدند ز ایشان سخن

یکی نیک پاسخ فگندند بن

که سالار با ده یل نامدار

کشیدند کشته بر آن گونه خوار

وز آن روی کیخسرو آید پدید

که یارد بدین رزمگاه آرمید

نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر

نه گنج و نه سالار و نه نامور

نه نیروی جنگ و نه راه گریز

چه با خویشتن کرد باید ستیز

اگر بازگردیم گودرز و شاه

پس ما برانند پیل و سپاه

رهایی نیابیم یک تن به جان

نه خرگاه بینیم و نه دودمان

به زنهار بر ما کنون عار نیست

سپاه است بسیار و سالار نیست

از آن پس خود از شاه ترکان چه باک

چه افراسیاب و چه یک مشت خاک

بخش ۳۳

چو لشکر چنین پاسخ آراستند

دو پرمایه از جای برخاستند

بدانست لهاک و فرشیدورد

کشان نیست هنگام ننگ و نبرد

همی راست گویند لشکر همه

تبه گردد از بی‌شبانی رمه

به پدرود کردند گرفتند ساز

بیابان گرفتند و راه دراز

درفشی گرفته به دست اندرون

پر از درد دل دیدگان پر ز خون

برفتند با نامور ده سوار

دلیران و شایستهٔ کارزار

به ره بر ز ایران سواران بدند

نگهبان آن نامداران بدند

برانگیختند اسب ترکان ز جای

طلایه بیفشارد با جای پای

یکی ناسگالیده‌شان جنگ خاست

که از خون زمین گشت با کوه راست

بکشتند ایرانیان هشت مرد

دلیران و شیران روز نبرد

وز آنجا برفتند هر دو دلیر

به راه بیابان به کردار شیر

ز ترکان جز این دو سرافراز گرد

ز دست طلایه دگر جان نبرد

پس از دیده گه دیده‌بان کرد غو

که ای سرفرازان و گردان نو

از این لشکر ترک دو نامدار

برون رفت با نامور ده سوار

چنان با طلایه برآویختند

که با خاک خون را برآمیختند

تنی هشت کشتند ایرانیان

دو تن تیز رفتند بسته میان

چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد

بود گرد لهاک و فرشیدورد

برفتند با گردن افراختن

شکسته نشدشان دل از تاختن

گر ایشان از اینجا به توران شوند

بر این لشکر آید همانا گزند

هم اندر زمان گفت با سرکشان

که ای نامداران دشمن‌کشان

که جوید کنون نام نزدیک شاه

بپوشد سرش را به رومی کلاه

همه مانده بودند ایرانیان

شده سست و سوده ز آهن میان

ندادند پاسخ جز از گستهم

که بود اندر آورد شیر دژم

به سالار گفت ای سرافراز شاه

چو رفتی به آورد توران سپاه

سپردی مرا کوس و پرده‌سرای

به پیش سپه بر ببودن به پای

دلیران همه نام جستند و ننگ

مرا بهره نآمد به هنگام جنگ

کنون من بدین کار نام آورم

شومشان یکایک به دام آورم

بخندید گودرز و زو شاد شد

رخش تازه شد وز غم آزاد شد

بدو گفت نیک‌اختری تو ز هور

که شیری و بدخواه تو همچو گور

برو کآفریننده یار تو باد

چو لهاک سیصد شکار تو باد

بپوشید گستهم درع نبرد

ز گردان که را دید پدرود کرد

برون رفت وز لشکر خویش تفت

به جنگ دو ترک سرافراز رفت

همی گفت لشکر همه سر به سر

که گستهم را ز این بد آید به سر

یکی لشکر از نزد افراسیاب

همی رفت بر سان کشتی بر آب

به یاری همه جنگجو آمدند

چو نزدیک دشت دغو آمدند

خبر شد بدیشان که پیران گذشت

نبرد دلیران دگرگونه گشت

همه بازگشتند یکسر ز راه

خروشان برفتند نزدیک شاه

چو بشنید بیژن که گستهم رفت

ز لشکر به آورد لهاک تفت

گمانی چنان برد بیژن که او

چو تنگ اندر آید به دشت دغو

نباید که لهاک و فرشیدورد

برآرند از او خاک روز نبرد

نشست از بر دیزهٔ راه‌جوی

به نزدیک گودرز بنهاد روی

چو چشمش به روی نیا برفتاد

خروشید و چندی سخن کرد یاد

نه خوب آید ای پهلوان از خرد

که هر نامداری که فرمان برد

مر او را به خیره بکشتن دهی

بهانه به چرخ فلک برنهی

دو تن نامداران توران سپاه

برفتند ز این سان دلاور به راه

ز هومان و پیران دلاورترند

به گوهر بزرگان آن کشورند

کنون گستهم شد به جنگ دو تن

نباید که آید بر او بر شکن

همه کام ما بازگردد به درد

چو کم گردد از لشکر آن رادمرد

چو بشنید گودرز گفتار اوی

کشیدن بدان کار تیمار اوی

پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان

هم از بد که می‌برد بیژن گمان

به گردان چنین گفت سالار شاه

که هر کس که جوید همی نام و گاه

پس گستهم رفت باید دمان

مر او را بدن یار با بدگمان

ندادند پاسخ کس از انجمن

نه غمخواره بد کس نه آسوده‌تن

به گودرز پس گفت بیژن که کس

جز من نباشدش فریادرس

که آید ز گردان بدین کار پیش

به سیری نیامد کس از جان خویش

مرا رفت باید که از کار اوی

دلم پر ز درد است و پر آب روی

بدو گفت گودرز کای شیرمرد

نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد

نبینی که ماییم پیروزگر

بدین کار مشتاب تند ای پسر

بر ایشان بود گستهم چیره‌بخت

وز ایشان ستاند سرو تاج و تخت

بمان تا کنون از پس گستهم

سواری فرستم چو شیر دژم

که با او بود یار گاه نبرد

سر دشمنان اندر آرد به گرد

بدو گفت بیژن که ای پهلوان

خردمند و بیدار و روشن‌روان

کنون یار باید که زندست مرد

نه آنگه کجا زو برآرند گرد

چو گستهم شد کشته در کارزار

سرآمد بر او روز و برگشت کار

کجا سود دارد مر او را سپاه

کنون دار گر داشت خواهی نگاه

بفرمای تا من ز تیمار اوی

ببندم کمر تنگ بر کار اوی

ور ایدونک گویی مرو من سرم

ببرم بدین آبگون خنجرم

که من زندگانی پس از مرگ اوی

نخواهم که باشد بهانه مجوی

بدو گفت گودرز بشتاب پیش

اگر نیست مهر تو بر جان خویش

نیابی همی سیری از کارزار

کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار

نسوزد همانا دلت بر پدر

که هزمان مر او را بسوزی جگر

چو بشنید بیژن فرو برد سر

زمین را ببوسید و آمد به در

برآرم همی گفت از کوه خاک

بدین جنگ جستن مرا زو چه باک

کمر بست و برساخت مر جنگ را

به زین اندر آورد شبرنگ را

به گیو آگهی شد که بیژن چو گرد

کمر بست بر جنگ فرشیدورد

پس گستهم تازیان شد به راه

به جنگ سواران توران سپاه

هم اندر زمان گیو برجست زود

نشست از بر تازی اسبی چو دود

بیامد به ره بر چو او را بدید

به تندی عنانش به یکسو کشید

بدو گفت چندین زدم داستان

نخواهی همی بود همداستان

که باشم به تو شادمان یک زمان

کجا رفت خواهی بدین سان دمان

به هر کار درد دلم را مجوی

به پیران سر از من چه باید بگوی

جز از تو به گیتیم فرزند نیست

روانم به درد تو خرسند نیست

بدی ده شبان روز بر پشت زین

کشیده به بدخواه بر تیغ کین

بسودی به خفتان و خود اندرون

نخواهی همی سیر گشتن ز خون

چو نیکی دهش بخت پیروز داد

بباید نشستن به آرام و شاد

به پیش زمانه چه تازی سرت

بس ایمن شدستی بدین خنجرت

کسی کو بجوید سرانجام خویش

نجوید ز گیتی چنین کام خویش

تو چندین به گرد زمانه مپوی

که او خود سوی ما نهادست روی

ز بهر مرا ز این سخن بازگرد

نشاید که دارای دل من به درد

بدو گفت بیژن که ای پر خرد

جز این بر تو مردم گمانی برد

که کار گذشته بیاری به یاد

نپیچی به خیره همی سر ز داد

بدان ای پدر کین سخن داد نیست

مگر جنگ لاون ترا یاد نیست

که با من چه کرد اندر آن گستهم

غم و شادمانیش با من به هم

ورایدون کجا گردش ایزدی

فراز آورد روزگار بدی

نبشته نگردد به پرهیز باز

نباید کشید این سخن را دراز

ز پیکار سر بر مگردان که من

فدی کرده دارم بدین کار تن

بدو گفت گیو ار بگردی تو باز

همان خوبتر کین نشیب و فراز

تو بی‌من مپویی به روز نبرد

منت یار باشم به هر کارکرد

بدو گفت بیژن که این خود مباد

که از نامداران خسرونژاد

سه گرد از پی بیم خورده دو تور

بتازند پویان بدین راه دور

به جان و سر شاه روشن‌روان

به جان نیا نامور پهلوان

به کین سیاوش کز این رزمگاه

تو برگردی و من بپویم به راه

نخواهم بر این کار فرمانت کرد

که گویی مرا بازگرد از نبرد

چو بشنید گیو این سخن بازگشت

بر او آفرین کرد و اندر گذشت

که پیروز بادی و شاد آمدی

مبیناد چشم تو هرگز بدی

همی تاخت بیژن پس گستهم

که ناید بر او بر ز توران ستم

بخش ۳۴

چو از دور لهاک و فرشیدورد

گذشتند پویان ز دشت نبرد

به یک ساعت از هفت فرسنگ راه

برفتند ایمن ز ایران سپاه

یکی بیشه دیدند و آب روان

بدو اندرون سایهٔ کاروان

به بیشه درون مرغ و نخچیر و شیر

درخت از بر و سبزه و آب زیر

به نخچیر کردن فرود آمدند

وز آن تشنگی سوی رود آمدند

چو آب اندر آمد ببایست نان

به اندوه و شادی نبندد دهان

بگشتند بر گرد آن مرغزار

فگندند بسیار مایه شکار

برافروختند آتش و زان کباب

بخوردند و کردند سر سوی خواب

چو بد روزگار دلیران دژم

کجا خواب سازد بر ایشان ستم

فرو خفت لهاک و فرشیدورد

به سر بر همی پاسبانیش کرد

برآمد چو شب تیره شد ماهتاب

دو غمگین سر اندر نهاده به خواب

رسید اندر آن جایگه گستهم

که بودند یاران توران به هم

نوند اسب او بوی اسبان شنید

خروشی برآورد و اندر دمید

سبک اسب لهاک هم ز این نشان

خروشی برآورد چون بیهشان

دمان سوی لهاک فرشیدورد

ز خواب خوش آمدش بیدار کرد

بدو گفت برخیز ز این خواب خوش

به مردی سر بخت خود را بکش

که دانا زد این داستان بزرگ

که شیری که بگریزد از چنگ گرگ

نباید که گرگ از پسش در کشد

که او را همان بخت خود برکشد

چه مایه بپیوند و چندی شتافت

کس از روز بد هم رهایی نیافت

هلا زود بشتاب کآمد سپاه

از ایران و بر ما گرفتند راه

نشستند بر باره هر دو سوار

کشیدند پویان از آن مرغزار

ز بیشه به بالا نهادند روی

دو خونی دلاور دو پرخاشجوی

به هامون کشیدند هر دو سوار

پراندیشه تا چون بسیچند کار

پدید آمد از دور پس گستهم

ندیدند با او سواری به هم

دلیران چو سر را برافراختند

مر او را چو دیدند بشناختند

گرفتند یک با دگر گفت و گوی

که یک تن سوی ما نهادست روی

نیابد رهایی ز ما گستهم

مگر بخت بد کرد خواهد ستم

جز از گستهم نیست کامد به جنگ

درفش دلیران گرفته به چنگ

گریزان بباید شد از پیش اوی

مگر کاندر آرد بدین دشت روی

وز آنجا به هامون نهادند روی

پس اندر دمان گستهم کینه‌جوی

بیامد چو نزدیک ایشان رسید

چو شیر ژیان نعره‌ای برکشید

بر ایشان ببارید تیر خدنگ

چو فرشیدورد اندر آمد به جنگ

یکی تیر زد بر سرش گستهم

که با خون برآمیخت مغزش به هم

نگون گشت و هم در زمان جان بداد

شد آن نامور گرد ویسه نژاد

چو لهاک روی برادر بدید

بدانست کز کارزار آرمید

بلرزید وز درد او خیره شد

جهان پیش چشم‌اندرش تیره شد

ز روشن‌روانش به سیری رسید

کمان را به زه کرد و اندر کشید

شدند آن زمان خسته هر دو سوار

به شمشیر برساختند کارزار

یکایک بر او گستهم دست یافت

ز کینه چنان خسته اندر شتافت

به گردنش بر زد یکی تیغ تیز

برآورد ناگاه زو رستخیز

سرش زیر پای اندر آمد چو گوی

که آید همی زخم چوگان بر اوی

چنین است کردار گردان سپهر

ببرد ز پروردهٔ خویش مهر

چو سر جوییش پای یابی نخست

وگر پای جویی سرش پیش تست

به زین بر چنان خسته بد گستهم

که بگسست خواهد تو گفتی ز هم

بیامد خمیده به زین اندرون

همی راند اسب و همی ریخت خون

و زآنجا سوی چشمه‌ساری رسید

هم آب روان دید و هم سایه دید

فرود آمد و اسب را بر درخت

ببست و به آب اندر آمد ز بخت

بخورد آب بسیار و کرد آفرین

ببستش تو گفتی سراسر زمین

بپیچید و غلتید بر تیره خاک

سراسر همه تن به شمشیر چاک

همی گفت کای روشن کردگار

پدید آر زان لشکر نامدار

به دلسوزگی بیژن گیو را

وگرنه دلاور یکی نیو را

که گر مرده گر زنده ز این جایگاه

برد مر مرا سوی ایران سپاه

سر نامداران توران سپاه

ببرد برد پیش بیدار شاه

بدان تا بداند که من جز به نام

نمردم به گیتی همین است کام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *