
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
داستان دوازده رخ - بخش 3
بخش ۱۴
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد سوی پهلوان دلپذیر
سر نامه کرد آفرین بزرگ
به یزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
مگر کز میان دو رویه سپاه
جهاندار بردارد این کینهگاه
اگر تو که گودرزی آن خواستی
که گیتی به کینه بیاراستی
برآمد از این کینه گه کام تو
چه گویی چه باشد سرانجام تو
نگه کن که چندان دلیران من
ز خویشان نزدیک و شیران من
تن بی سرانشان فگندی به خاک
ز یزدان نداری همی شرم و باک
ز مهر و خرد روی برتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
گه آمد که گردی از این کینه سیر
به خون ریختن چند باشی دلیر
نگه کن کز ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد بدین کارزار
به کین جستن مردهای ناپدید
سر زندگان چند باید برید
گه آمد که بخشایش آید ترا
ز کین جستن آسایش آید ترا
اگر بازیابی شده روزگار
به گیتی درون تخم کینه مکار
روانت مرنجان و مگذار تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کز او نام زشتی بماند بسی
نباید که زشتی بماندت نام
وگر تو بدان سر شوی شادکام
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید
بترسم که گر بار دیگر سپاه
به جنگ اندر آید بدین رزمگاه
نبینی ز هر دو سپه کس بپای
برفته روان تن بمانده به جای
از آن پس که داند که پیروز کیست
نگونبخت گر گیتی افروز کیست
ور ایدونک پیکار و خون ریختن
بدین رزمگه با من آویختن
کزین سان همی جنگ شیران کنی
همی از پی شهر ایران کنی
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندی فرستم به افراسیاب
بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشم و پس در نوردیم کین
چنانچون به گاه منوچهر شاه
به بخشش همی داشت گیتی نگاه
هر آن شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر
از ایران به کوه اندر آید نخست
در غرچگان از بر بوم بست
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزگانان فرخنده جای
نهادست نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا در بدخشان
همینست از این پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید برم
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
بخارا و شهری که هستش بگرد
همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وز آن سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک از این پس روان
ز کشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه ز این شمار
وز آن سو که لهراسب شد جنگجوی
الانان و غر در سپارم بدوی
از این مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپاریم بیجنگ و لاف
وز آن سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین
وز آن پس که این کرده باشم همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
به سوگند پیمان کنم پیش تو
کز این پس نباشم بداندیش تو
بدانی که ما راستی خواستیم
به مهر و وفا دل بیاراستیم
سوی شاه ترکان فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر
همیدون تو نزدیک خسرو به مهر
یکی نامه بنویس و بنمای چهر
چنین از ره مهر و پیکار من
ز خون ریختن با تو گفتار من
چو پیمان همه کرده باشیم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سر به سر نزد شاه
در کین ببندد مگر بر سپاه
از آن پس که این کرده باشیم نیز
گروگان فرستاده و داده چیز
بپیوندم این مهر و آیین و دین
بدوزم به دست وفا چشم کین
که بشکست هنگام شاه بزرگ
ز بد گوهر تور و سلم سترگ
فریدون که از درد سرگشته شد
کجا ایرج نامور کشته شد
ز من هرچ باید به نیکی بخواه
از آن پس بر این نامه کن نزد شاه
نباید کز این خوب گفتار من
به سستی گمانی برند انجمن
که من جز به مهر این نگویم همی
سرانجام نیکی بجویم همی
مرا گنج و مردان از آن تو بیش
به مردانگی نام از آن تو پیش
ولیکن بدین کینه انگیختن
به بیداد هر جای خون ریختن
بسوزد همی بر سپه بر دلم
بکوشم که کین از میان بگسلم
سه دیگر که از کردگار جهان
بترسم همی آشکار و نهان
که نپسندد از ما بدی دادگر
گزافه نبردارد این شور و شر
اگر سر بپیچی ز گفتار من
نجویی همه ژرف کردار من
گنهکار دانی مرا بیگناه
نخواهی به گفتار کردن نگاه
کجا داد و بیداد نزدت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست
گزین کن ز گردان ایران سران
کسی کو گراید به گرز گران
همیدون من از لشکر خویش مرد
گزینم چو باید ز بهر نبرد
همه یک به دیگر فراز آوریم
سران را ز سر سوی گاز آوریم
همیدون من و تو به آوردگاه
بگردیم یک با دگر کینهخواه
مگر بیگناهان ز خون ریختن
به آسایش آیند ز آویختن
کسی کش گنهکار داری همی
وز او بر دل آزار داری همی
به پیش تو آرم به روز نبرد
ببایدت پیمان یکی نیز کرد
که بر ما تو گر دست یابی به خون
شود بخت گردان ترکان نگون
نیازاری از بن سپاه مرا
نسوزی بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهی تا به توران شوند
کمین را نسازی بر ایشان کمند
وگر من شوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرا اختر نیک بر
نسازم به ایرانیان بر کمین
نگیریم خشم و نجوییم کین
سوی شهر ایران دهم راهشان
گذارم یکایک سوی شاهشان
از ایشان نگردد یکی کاسته
شوند ایمن از جان وز خواسته
ور ایدونک زین سان نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
به انبوه جویی همی کارزار
سپه را سراسر به جنگ اند آر
هر آن خون که آید به کین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمایه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن
یکی نام رویین و رویینه تن
بدو گفت نزدیک گودرز شو
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
چو رویین برفت از در نامور
فرستاده با ده سوار دگر
بیامد خردمند روشنروان
دمان تا سراپردهٔ پهلوان
چو رویین پیران به درگه رسید
سوی پهلوان سپه کس دوید
فرستاده را خواند پس پهلوان
دمان از پس پرده آمد جوان
بیامد چو گودرز را دید دست
به کش کرد و سر پیش بنهاد پست
سپهدار بر جست و او را چو دود
به آغوش تنگ اندر آورد زود
ز پیران بپرسید وز لشکرش
ز گردان وز شاه وز کشورش
خردمند رویین پس آن نامه پیش
بیاورد و بگزارد پیغام خویش
دبیر آمد و نامه برخواند زود
به گودرز گفت آنچ در نامه بود
چو نامه به گودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند
ز بس چربگفتار وز پند خوب
نمودن بدو راه و پیوند خوب
خردمند پیران که در نامه یاد
چه آورد وز پند نیکو چه داد
به رویین چنین گفت پس پهلوان
کهای پور سالار و فرخ جوان
تو مهمان ما بود باید نخست
پس این پاسخ نامه بایدت جست
سراپردهٔ نو بپرداختند
نشستنگه خسروی ساختند
به دیبای رومی بیاراستند
خورشها و رامشگران خواستند
پراندیشه گشته دل پهلوان
نبشته ابا رایزن موبدان
همی پاسخ نامه آراستند
سخن هرچ نیکوتر آن خواستند
به یک هفته گودرز با رود و می
همی نامه را پاسخ افگند پی
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد گه نیمروز
می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نویسنده را خواند سالار شاه
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
درختی به نوی به کینه بکشت
بخش ۱۵
سر نامه کرد آفرین از نخست
دگر پاسخ آورد یکسر درست
که بر خواندم نامه را سر به سر
شنیدیم گفتار تو در به در
رسانید رویین بر ما پیام
یکایک همه هرچ بردی تو نام
ولیکن شگفت آمدم کار تو
همی ز این چنین چرب گفتار تو
دلت با زبان هیچ همسایه نیست
روان ترا از خرد مایه نیست
به هرجای چربی به کار آوری
چنین تو سخن پرنگار آوری
کسی را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهربانی برد
چو شوره زمینی که از دور آب
نماید چو تابد بر او آفتاب
ولیکن نه گاه فریبست و بند
که هنگام گرزست و تیغ و کمند
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
گه پاسخ و روز گفتار نیست
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
نه جای فریبست و پیوند و مهر
کرا داد خواهد جهاندار زور
کرا بردهد بخت پیروز هور
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو
خرد یاد کن بخت را پیشرو
نخست آنک گفتی که از مهر نیز
ز یزدان وز گردش رستخیز
نخواهم که آید مرا پیش جنگ
دلم گشت از این کار بیداد تنگ
دلت با زبان آشنایی نداشت
بدان گه که این گفته بر دل گماشت
اگر داد بودی به دلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی به خون
کز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودی به خون ریختن هیچ سست
نخستین که آمد به پیش تو گیو
از ایران هشیوار مردان نیو
بسازیده مر جنگ را لشکری
ز کشور دمان تا دگر کشوری
تو کردی همه جنگ را دست پیش
سپه را تو برکندی از جای خویش
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی
به فرجام آرام بیش آمدی
ولیکن سرشت بد و خوی بد
ترا نگذراند به راه خرد
بدی خود بدان تخمه در گوهرست
به بد کردن آن تخمه اندر خورست
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت
چو از تور و سلم اندر آمد زمین
سراسر بگسترد بیداد و کین
فریدون که از درد دل روز و شب
گشادی به نفرین ایشان دو لب
به افراسیاب آمد آن مهر بد
از آن نامداران اندک خرد
ز سر با منوچهر نو کین نهاد
همیدون ابا نوذر و کیقباد
به کاووس کی کرد خود آنچ کرد
برآورد از ایران آباد گرد
از آن پس به کین سیاووش باز
فگند این چنین کینهٔ نو دراز
نیامد بدانگه ترا داد یاد
که او بیگنه جان شیرین بداد
چه مایه بزرگان که از تخت و گاه
از ایران شدند اندر این کین تباه
و دیگر که گفتی که با پیر سر
به خون ریختن کس نبندد کمر
بدان ای جهاندیدهٔ پرفریب
به هر کار دیده فراز و نشیب
که یزدان مرا زندگانی دراز
بدان داد با بخت گردنفراز
که از شهر توران به روز نبرد
ز کینه برآرم به خورشید گرد
بترسم همی زانک یزدان من
ز تن بگسلاند مگر جان من
من این کینه را ناوریده به جای
بر و بومتان ناسپرده به پای
سه دیگر که گفتی ز یزدان پاک
نبینم به دلت اندرون بیم و باک
ندانی کز این خیره خون ریختن
گرفتار کردی به فرجام تن
من اکنون بدین خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پیکار تو
به هنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد از این گردش روزگار
که سالاری و گنج و مردانگی
ترا دادم و زور و فرزانگی
به کین سیاوش کمر بر میان
نبستی چرا پیش ایرانیان
به هفتاد خون گرامی پسر
بپرسد ز من داور دادگر
ز پاسخ به پیش جهانآفرین
چه گویم چرا بازگشتم ز کین
ز کار سیاوش چهارم سخن
که افگندی ای پیر سالار بن
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک
نشاید ستد زنده را جان پاک
تو بشناس کین زشت کردارها
به دل پر ز هر گونه آزارها
که با شهر ایران شما کردهاید
چه مایه کیان را بیازردهاید
چه پیمان شکستن چه کین ساختن
همیشه به سوی بدی تاختن
چو یاد آورم چون کنم آشتی
که نیکی سراسر بدی کاشتی
به پنجم که گفتی که پیمان کنم
ز توران سران را گروگان کنم
به نزدیک خسرو فرستیم گنج
ببندیم بر خویشتن راه رنج
بدان ای نگهبان توران سپاه
که فرمان جز اینست ما را ز شاه
مرا جنگ فرمود و آویختن
به کین سیاووش خون ریختن
چو فرمان خسرو نیارم به جای
روان شرم دارد به دیگر سرای
ور اومید داری که خسرو به مهر
گشاید بر این گفتها بر تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچ هست
چو لهاک و رویین خسروپرست
گسی کن بزودی به نزدیک شاه
سوی شهر ایران گشادست راه
ششم شهر ایران که کردی تو یاد
بر و بوم آباد فرخنژاد
سپاریم گفتی به خسرو همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
ترا کرد یزدان از آن بینیاز
گر آگه نهای تا گشاییم راز
سوی باختر تا به مرز خزر
همه گشت لهراسب را سر به سر
سوی نیمروز اندرون تا بسند
جهان شد به کردار روی پرند
تهم رستم نیو با تیغ تیز
برآورد از ایشان دم رستخیز
سر هندوان با درفش سیاه
فرستاد رستم به نزدیک شاه
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر
بیابان از ایشان بپرداختند
سوی باختر تاختن ساختند
ببارید بر شیده اشکش تگرگ
فراز آوریدش به نزدیک مرگ
اسیران وز خواسته چند چیز
فرستاد نزدیک خسرو به نیز
وز این سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم
به یک جنگ دیدی همه دستبرد
از این نامداران و مردان گرد
ور ایدونک روی اندر آری به روی
رهانم ترا ز این همه گفت و گوی
به نیروی یزدان و فرمان شاه
به خون غرقه گردانم این رزمگاه
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمدست
سر بخت ترکان به گاز آمدست
نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جهانآفرین بر سرت
زمانه ز بد دامن اندر کشید
مکافات بد را بد آید پدید
تو بندیش هشیار و بگشای گوش
سخن از خردمند مردم نیوش
بدان کین چنین لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صدهزار
همه نامجوی و همه کینهخواه
به افسون نگردند ازین رزمگاه
زمانه برآمد به هفتم سخن
فگندی وفا را به سوگند بن
به پیمان مرا با تو گفتار نیست
خرد را روانت خریدار نیست
ازیراک با هرک پیمان کنی
وفا را به فرجام هم بشکنی
به سوگند تو شد سیاوش به باد
به گفتار بر تو کس ایمن مباد
نبودیش فریادرس روز درد
چه مایه به سختی ترا یاد کرد
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت
از آن تو بیشست مردی و بخت
همیدون فزونم به مردان و گنج
ولیکن دلم را ز مهرست رنج
من ایدون گمانم که تا این زمان
به جنگ آزمودی مرا بیگمان
گرم بیهنر یافتی روز کین
تو دانی کنون بازم از پس ببین
به فرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد
من از لشکر ترک هم ز این نشان
بیارم سواران مردمکشان
که از مهربانی که بر لشکرم
نخواهم که بیداد کین گسترم
تو با مهربانی نهی پای پیش
که دانی نهان دل و رای خویش
بیازارد از من جهاندار شاه
گر از یکدگر بگسلانم سپاه
نهم آنک گفتی مبارز گزین
که با من بگردد بر این دشت کین
یکی لشکری پرگنه پیش من
پرآزار از ایشان دل انجمن
نباشد ز من شاه همداستان
کز ایشان بگردم بدین داستان
نخستین به انبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سر بر همگروه
میان دو لشکر دو صف برکشید
گر ایدونک پیروزی آید پدید
وگرنه همین نامداران مرد
بیاریم و سازیم جای نبرد
از این گفته گر بگسلی باز دل
من از گفتهٔ خود نیم دلگسل
ور ایدونک با من به آوردگاه
بسنده نخواهی بدن با سپاه
سپه خواه و یاور ز سالار خویش
به ژرفی نگهدار پیکار خویش
پراگنده از لشکرت خستگان
ز خویشان نزدیک و پیوستگان
بمان تا کندشان پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدین کار تست
اگر خواهی از من زمان درنگ
وگر جنگ جویی بیارای جنگ
بدان گفتم این تا به روز نبرد
به ما بر بهانه نبایدت کرد
که ناگاه با ما به جنگ آمدی
کمین کردی و بیدرنگ آمدی
من این کین اگر تا به صد سالیان
بخواهم همانست و اکنون همان
از این کینه برگشتن امید نیست
شب و روز بیدیدگان را یکیست
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
فرستاده آمد به سان پری
کمر بر میان با ستور نوند
ز مردان به گرد اندرش نیز چند
فرود آمد از باره رویین گرد
گوان را همه پیش گودرز برد
سپهبد بفرمود تا موبدان
ز لشکر همه نامور بخردان
به زودی سوی پهلوان آمدند
خردمند و روشنروان آمدند
پس آن پاسخ نامه پیش گوان
بفرمود خواندن همی پهلوان
بزرگان که آن نامهٔ دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر
هش و رای پیران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند
به گودرز بر آفرین خواند
ورا پهلوان گزین خواندند
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
به رویین پیران ویسهنژاد
چو از پیش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند
از اسبان تازی به زرین ستام
چه افسر چه شمشیر زرین نیام
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
برفت از در پهلوان با سپاه
سوی لشکر خویش بگرفت راه
چو رویین به نزدیک پیران رسید
به پیش پدر شد چنانچون سزید
به نزدیک تختش فرو برد سر
جهاندیده پیران گرفتش به بر
چو بگزارد پیغام سالار شاه
بگفت آنچ دید اندر آن رزمگاه
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کآمد به تنگی نشیب
شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
از آن پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد به راه
از آن خون هفتاد پور گزین
نیارامدش یک زمان دل ز کین
گر ایدونک او بر گذشته سخن
به نوی همی کینه سازد ز بن
چرا من به کین برادر کمر
نبندم نخارم از این کینه سر
هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار
که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواری چو هومان نبندد کمر
چو نستیهن آن سرو سایه فگن
که شد ناپدید از همه انجمن
بباید کنون بست ما را کمر
نمانم به ایرانیان بوم و بر
به نیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم از آن انجمن رستخیز
بخش ۱۶
از اسبان گله هرچ شایسته بود
ز هر سو به لشکرگه آورد زود
پیاده همه کرد یکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار
سر گنجهای کهن برگشاد
به دینار دادن دل اندر نهاد
چو این کرده شد نزد افراسیاب
نوندی برافگند هنگام خواب
فرستادهای با هش و رای پیر
سخنگوی و گرد و سوار و دبیر
که رو شاه توران سپه را بگوی
که ای دادگر خسرو نامجوی
کز آنگه که چرخ سپهر بلند
بگشت از بر تیره خاک نژند
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز
به کس نام شاهی نپیوست نیز
نه زیبا بود جز تو مر تخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را
از آن کس برآرد جهاندار گرد
که پیش تو آید به روز نبرد
یکی بندهام من گنهکار تو
کشیده سر از جان بیدار تو
ز کیخسرو از من بیازرد شاه
جز این خویشتن را ندانم گناه
که این ایزدی بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسیار سود
اگر نیز بیند مرا ز این گناه
کند گردن آزاد و آید به راه
رسانم من اکنون به شاه آگهی
که گردون چه آورد پیش رهی
کشیدم به کوه کنابد سپاه
به ایرانیان بر ببستیم راه
وز آن سو بیامد سپاهی گران
سپهدار گودرز و با او سران
کز ایران ز گاه منوچهر شاه
فزون زان نیامد به توران سپاه
به زیبد یکی جایگه ساختند
سپه را در آن کوه بنشاختند
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
به روی اندر آورده بد روی تنگ
نجستیم رزم اندر آن کینهگاه
که آید مگر سوی هامون سپاه
نیامد سپاهش از آن که برون
سر پهلوانان ما شد نگون
سپهدار ایران نیامد ستوه
به هامون نیاورد لشکر ز کوه
برادر جهاندار هومان من
به کینه بجوشید از این انجمن
به ایران سپه شد که جوید نبرد
ندانم چه آمد بر آن شیرمرد
بیامد به کین جستنش پور گیو
بگردید با گرد هومان نیو
ابر دست چون بیژنی کشته شد
سر من ز تیمار او گشته شد
که دانست هرگز که سرو بلند
به باغ از گیا یافت خواهد گزند
دل نامداران همه بر شکست
همه شادمانی شد از درد پست
و دیگر چو نستیهن نامدار
ابا ده هزار آزموده سوار
برفت از بر من سپیده دمان
همان بیژنش کند سر در زمان
من از درد دل برکشیدم سپاه
غریوان برفتم به آوردگاه
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه
بکردیم یک با دگر همگروه
چو نهصد تن از نامداران شاه
سر از تن جدا شد بر این رزمگاه
دو بهره ز گردان این انجمن
دل از درد خسته به شمشیر تن
به ما بر شده چیره ایرانیان
به کینه همه پاک بسته میان
بترسم همی زانک گردان سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
وز آن پس شنیدم یکی بدخبر
کز آن نیز برگشتم آسیمه سر
که کیخسرو آید همی با سپاه
به پشت سپهبد بدین رزمگاه
گر ایدونک گردد درست این خبر
که خسرو کند سوی ما بر گذر
جهاندار داند که من با سپاه
نیارم شدن پیش او کینهخواه
مگر شاه با لشکر کینهجوی
نهد سوی ایران بدین کینه روی
بگرداند این بد ز تورانیان
ببندد به کینه کمر بر میان
که گر جان ما را ز ایران سپاه
بد آید نباشد کسی کینهخواه
فرستاده چون گفت پیران شنید
به کردار باد دمان بردمید
نشست از بر بادپای سمند
به کردار آتش هیونی بلند
بشد تا به نزدیک افراسیاب
نه دم زد به ره بر نه آرام و خواب
به نزدیک شاه اندر آمد چو باد
ببوسید تخت و پیامش بداد
چو بشنید گفتار پیران به درد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
شد از کار آن کشتگان خستهدل
بدان درد بنهاد پیوسته دل
وز آن نیز کز دشمنان لشکرش
گریزان و ویران شده کشورش
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
بر او بر جهان گشته تاریک و تنگ
چو گفتار پیران از آن سان شنید
سپه را همه پای برجای دید
بخش ۱۷
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
همانگه فرستاده را در گشاد
بفرمود تا بازگردد به جای
سوی نامور بندهٔ کدخدای
چنین پاسخ آورد کو را بگوی
که ای مهربان نیکدل راستگوی
تو تا زادی از مادر پاکتن
سرافراز بودی به هر انجمن
ترا بیشتر نزد من دستگاه
توی برتر از پهلوانان به جاه
همیشه یکی جوشنی پیش من
سپر کرده جان و فدی کرده تن
همیدون به هر کار با گنج خویش
گزیده ز بهر منی رنج خویش
تو بردی ز چین تا به ایران سپاه
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
نبیند سپه چون تو سالار نیز
نبندد کمر چون تو هشیار نیز
ز تور و پشنگ ار دراید به مهر
چو تو پهلوان نیز نارد سپهر
نخست آنک گفتی من از انجمن
گنهکار دارم همی خویشتن
که کیخسرو آمد ز توران زمین
به ایران و با ما بگسترد کین
بدین من که شاهم نیازردهام
به دل هرگز این یاد ناوردهام
نباید که باشی بدین تنگدل
ز تیمار یابد ترا زنگ دل
که آن بودنی بود از کردگار
نیامد بدین بد کس آموزگار
که کیخسرو از من نگیرد فروغ
نبیره مخوانش که باشد دروغ
نباشم همیدون من او را نیا
نجویم همی ز این سخن کیمیا
بدن کار او کس گنهکار نیست
مرا با جهاندار پیکار نیست
چنین بود و این بودنی کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود
و دیگر که گفتی ز کار سپاه
ز گردیدن تیره خورشید و ماه
همیشه چنینست کار نبرد
ز هر سو همی گردد این تیره گرد
گهی برکشد تا به خورشید سر
گهی اندر آرد ز خورشید بر
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گهی با می و رود و رامشگران
گهی با غم و گرم و با اندهان
تو دل را بدین درد خسته مدار
روان را بدین کار بسته مدار
سخن گفتن کشتگان گشت خواب
ز کین برادر تو سر برمتاب
دلی کو ز درد برادر شخود
علاج پزشکان نداردش سود
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
به جنگ اندر آید همی با سپاه
مبیناد چشم کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید به کار
که من خود بر آنم کز ایدر سپاه
از آن سوی جیحون گذارم به راه
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
به ایران از آن گونه رانم سپاه
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
به کیخسرو این پس نمانم جهان
به سر بر فرود آیمش ناگهان
به خنجر از آن سان ببرم سرش
که گرید بدو لشکر و کشورش
مگر کآسمانی دگرگونه کار
فراز آید از گردش روزگار
ترا ای جهاندیدهٔ سرافراز
نکردست یزدان به چیزی نیاز
ز مردان وز گنج و نیروی دست
همه ایزدی هرچ بایدت هست
یکی نامور لشکری ده هزار
دلیر و خردمند و گرد و سوار
فرستادم اینک به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
از ایرانیان ده وز اینها یکی
به چشم یکی ده سوار اندکی
چو لشکر به نزد تو آید مپای
سر و تاج گودرز بگسل ز جای
همان کوه کو کرده دارد حصار
به اسبان جنگی ز پا اندر آر
مکش دست از ایشان به خون ریختن
تو پیروز باشی به آویختن
ممان زنده ز ایشان به گیتی کسی
که نزد تو آید از ایشان بسی
فرستاده بشنید پیغام شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
به پیش اندر آمد به سان شمن
خمیده چو از بار شاخ سمن
به پیران رسانید پیغام شاه
وز آن نامداران جنگی سپاه
چو بشنید پیران سپه را بخواند
فرستاده چون این سخن باز راند
سپه را سراسر همه داد دل
که از غم بباشید آزاد دل
نهانی روانش پر از درد بود
پر از خون دل و بخت برگرد بود
که از هر سوی لشکر شهریار
همی کاسته دید در کارزار
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
بترسید کآید یکایک به جنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
چه مایه شگفت اندر این روزگار
که را برکشیدی تو افگنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست
به خسرو نگر تا جز از کردگار
که دانست کآید یکی شهریار
نگه کن بدین کار گردنده دهر
مر آن را که از خویشتن کرد بهر
برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک با بخت بیدار مشک
شگفتیتر آنک از پی آز مرد
همیشه دل خویش دارد به درد
میان نیا و نبیره دو شاه
ندانم چرا باید این کینهگاه
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی
دو لشکر به روی اندر آورده روی
چه گویی سرانجام این کارزار
که را برکشد گردش روزگار
پس آنگه به یزدان بنالید زار
که ای روشن دادگر کردگار
گر افراسیاب اندر این کینهگاه
ابا نامداران توران سپاه
بدین رزمگه کشته خواهد شدن
سربخت ما گشته خواهد شدن
چو کیخسرو آید ز ایران به کین
بدو بازگردد سراسر زمین
روا باشد ار خسته در جوشنم
برآرد روان کردگار از تنم
مبیناد هرگز جهانبین من
گرفته کسی راه و آیین من
که را گردش روز با کام نیست
ورا زندگانی و مرگش یکیست
وز آن پس ز ایران سپه کرنای
برآمد دم بوق و هندی درای
بخش ۱۸
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان به جوش
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
بپوشید جوشن همه دشت و کوه
دو سالار هر دو به سان پلنگ
فراز آوریدند لشکر به جنگ
به کردار باران ز ابر سیاه
ببارید تیر اندر آن رزمگاه
جهان چون شب تیره از تیره میغ
چو ابری که باران او تیر و تیغ
زمین آهنین کرده اسبان به نعل
بر او دست گردان به خون گشته لعل
ز بس خسته ترک اندر آن رزمگاه
بریده سرانشان فگنده به راه
بر آوردگه جای گشتن نماند
پی اسب را برگذشتن نماند
زمین لالهگون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون
دو سالار گفتند اگر همچنین
بداریم گردان بر این دشت کین
شب تیره را کس نماند به جای
جز از چرخ گردان و گیهان خدای
چو پیران چنان دید جای نبرد
به لهاک فرمود و فرشیدورد
که چندان کجا با شما لشکرست
کسی کاندر این رزمگه درخورست
سران را ببخشید تا بر سه روی
بوند اندر این رزمگه کینهجوی
وز ایشان گروهی که بیدارتر
سپه را ز دشمن نگهدارتر
بدیشان سپارید پشت سپاه
شما بر دو رویه بگیرید راه
به لهاک فرمود تا سوی کوه
برد لشکر خویش را همگروه
همیدون سوی رود فرشیدورد
شود تا برآرد به خورشید گرد
چو آن نامداران توران سپاه
گسستند زان لشکر کینهخواه
نوندی برافگند بر دیدهبان
از آن دیده گه تا در پهلوان
نگهبان گودرز خود با سپاه
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کمین برگشادند گرد
سواران ایران برآویختند
همی خاک با خون برآمیختند
نوندی برافگند هر سو دوان
به آگاه کردن بر پهلوان
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی
گرامی پسر شیر شرزه هجیر
به پشت پدر بود با تیغ و تیر
بفرمود تا شد به پشت سپاه
بر گیو گودرز لشکرپناه
بگوید که لشکر سوی رود و کوه
به یاری فرستد گروها گروه
و دیگر بفرمود گفتن به گیو
که پشت سپه را یکی مرد نیو
گزیند سپارد بدو جای خویش
نهد او از آن جایگه پای پیش
هجیر خردمند بسته کمر
چو بشنید گفتار فرخ پدر
بیامد به سوی برادر دوان
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
چو بشنید گیو این سخن بردمید
ز لشکر یکی نامور برگزید
کجا نام او بود فرهاد گرد
بخواند و سپه یکسر او را سپرد
دو صد کار دیده دلاور سران
بفرمود تا زنگه شاوران
برد تاختن سوی فرشیدورد
برانگیزد از رود وز آب گرد
ز گردان دو صد با درفشی چو باد
به فرخنده گرگین میلاد داد
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان
ابا گرز و با آبداده سنان
کنون رفت باید بر آن رزمگاه
جهان کرد باید بر ایشان سیاه
که پشت سپهشان به هم بر شکست
دل پهلوانان شد از درد پست
به بیژن چنین گفت کای شیرمرد
توی شیر درنده روز نبرد
کنون شیرمردی به کار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت
از ایدر برو تا به قلب سپاه
ز پیران بدان جایگه کینهخواه
از ایشان نپرهیز و تن پیشدار
که آمد گه کینه در کارزار
که پشت همه شهر توران بدوست
چو روی تو بیند بدردش پوست
اگر دستیابی بر او کار بود
جهاندار و نیک اخترت یار بود
بیاساید از رنج و سختی سپاه
شود شادمانه جهاندار و شاه
شکسته شود پشت افراسیاب
پر از خون کند دل دو دیده پر آب
بگفت این سخن پهلوان با پسر
پسر جنگ را تنگ بسته کمر
سواران که بودند بر میسره
بفرمود خواندن همه یکسره
گرازه برون آمد و گستهم
هجیر سپهدار و بیژن به هم
وزآنجا سوی قلب توران سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه
به کردار گرگان به روز شکار
بر آن بادپایان اخته زهار
میان سپاه اندرون تاختند
ز کینه همی دل بپرداختند
همه دشت برگستوانور سوار
پراگنده گشته گه کارزار
چه مایه فتاده به پای ستور
کفن جوشن و سینهٔ شیر گور
چو رویین پیران ز پشت سپاه
بدید آن تکاپوی و گرد سیاه
بیامد به پشت سپاه بزرگ
ابا نامداران به کردار گرگ
برآویخت بر سان شرزه پلنگ
بکوشید و هم بر نیامد به جنگ
بیفگند شمشیر هندی ز مشت
به نومیدی از جنگ بنمود پشت
سپهدار پیران و مردان خویش
به جنگ اندرون پای بنهاد پیش
چو گیو آن زمان روی پیران بدید
عنان سوی او جنگ را برگشید
از آن مهتران پیش پیران چهار
به نیزه ز اسب اندر افگند خوار
به زه کرد پیران ویسه کمان
همی تیر بارید بر بدگمان
سپر بر سر آورد گیو سترگ
به نیزه درآمد به کردار گرگ
چو آهنگ پیران سالار کرد
که جوید به آورد با او نبرد
فروماند اسبش همیدون به جای
از آنجا که بد پیش ننهاد پای
یکی تازیانه بر آن تیز رو
بزد خشم را نامبردار گو
بجوشید بگشاد لب را ز بند
به نفرین دژخیم دیو نژند
بیفگند نیزه کمان برگرفت
یکی درقهٔ کرگ بر سر گرفت
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
که با دست پیران بدوزد سپر
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
همیدون سه چوبه بر اسب سوار
بزد گیو پیکان آهن گذار
نشد اسب خسته نه پیران نیو
بدانجا رسیدند یاران گیو
چو پیران چنان دید برگشت زود
برفت از پسش گیو تازان چو دود
به نزدیک گیو آمد آنگه پسر
که ای نامبردار فرخ پدر
من ایدون شنیدستم از شهریار
که پیران فراوان کند کارزار
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها
مر او را بود روز سختی رها
سرانجام بر دست گودرز هوش
برآید تو ای باب چندین مکوش
پس اندر رسیدند یاران گیو
پر از خشم و کینه سواران نیو
چو پیران چنان دید برگشت زوی
سوی لشکر خویش بنهاد روی
خروشان پر از درد و رخساره زرد
به نزدیک لهاک و فرشیدورد
بیامد که ای نامداران من
دلیران و خنجرگزاران من
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
کنون چون به جنگ اندر آمد سپاه
جهان شد به ما بر ز دشمن سیاه
نبینم کسی کز پی نام و ننگ
به پیش سپاه اندر آید به جنگ
چو آواز پیران بدیشان رسید
دل نامداران ز کین بردمید
برفتند و گفتند گر جان پاک
نباشد به تن نیستمان بیم و باک
ببندیم دامن یک اندر دگر
نشاید گشادن بر این کین کمر
سوی گیو لهاک و فرشیدورد
برفتند و جستند با او نبرد
برآمد بر گیو لهاک نیو
یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو
همی خواست کو را رباید ز زین
نگونسار از اسب افگند بر زمین
به نیزه زره بردرید از نهیب
نیامد برون پای گیو از رکیب
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی
ز درد اندر آمد تگاور به روی
پیاده شد از باره لهاک مرد
فراز آمد از دور فرشیدورد
ابر نیزهٔ گیو تیغی چو باد
بزد نیزه ببرید و برگشت شاد
چو گیو اندر آن زخم او بنگرید
عمود گران از میان برکشید
بزد چون یکی تیزدم اژدها
که از دست او خنجر آمد رها
سبک دیگری زد به گردنش بر
که آتش ببارید بر تنش بر
بجوشید خون بر دهانش از جگر
تنش سست برگشت و آسیمه سر
چو گیو اندر این بود لهاک زود
نشست از بر بادپای چو دود
ابا گرز و با نیزه بر سان شیر
بر گیو رفتند هر دو دلیر
چه مایه ز چنگ دلاور سران
بر او بر ببارید گرز گران
به زین خدنگ اندورن بد سوار
ستوهی نیامدش از کارزار
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
چنان پایداری از آن شیرمرد
ز بس خشم گفتند یک با دگر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
بر این زین همانا که کوهست و روست
بر او بر ندرد جز از شیر پوست
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست
همی گشت هر سو چپ و دست راست
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب
نیامد یکی را سر اندر نشیب
به دل گفت کاری نو آمد به روی
مرا ز این دلیران پرخاشجوی
نه از شهر ترکان سران آمدند
که دیوان مازندران آمدند
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد
گرازه به پرخاش فرشیدورد
ز پولاد در چنگ سیمین ستون
به زیر اندرون بارهای چون هیون
گرازه چو بگشاد از باد دست
به زین بر شد آن ترگ پولاد بست
بزد نیزهای بر کمربند اوی
زره بود نگسست پیوند اوی
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر
به پشت گرازه درآمد دلیر
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد
زمین را بدرید ترک از نبرد
همی کرد بر بارگی دست راست
به اسب اندر آمد نبود آنچ خواست
پس بیژن اندر دمان گستهم
ابا نامداران ایران به هم
به نزدیک توران سپاه آمدند
خلیدهدل و کینهخواه آمدند
ز توران سپاه اندریمان چو گرد
بیامد دمان تا به جای نبرد
عمودی فروهشت بر گستهم
که تا بگسلاند میانش ز هم
به تیغش برآمد بدو نیم گشت
دل گستهم زو پر از بیم گشت
به پشت یلان اندر آمد هجیر
ابر اندریمان ببارید تیر
خدنگش بدرید برگستوان
بماند آن زمان بارگی بی روان
پیاده شد ازباره مرد سوار
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
ز ترکان بر آمد سراسر غریو
سواران برفتند بر سان دیو
مر او را به چاره ز آوردگاه
کشیدند از پیش روی سپاه
سپهدار پیران ز سالارگاه
بیامد بیاراست قلب سپاه
ز شبگیر تا شب برآمد ز کوه
سواران ایران و توران گروه
همی گرد کینه برانگیختند
همی خاک با خون برآمیختند
از اسبان و مردان همه رفته هوش
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
چو روی زمین شد به رنگ آبنوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
ابر پشت پیلان تبیره زنان
از آن رزمگه بازگشت آن زمان
بر آن بر نهادند هر دو سپاه
که شب بازگردند ز آوردگاه
گزینند شبگیر مردان مرد
که از ژرف دریا برآرند گرد
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک به روی اندر آرند روی
ز پیکار یابد رهایی سپاه
نریزند خون سر بیگناه
بکردند پیمان و گشتند باز
گرفتند کوتاه رزم دراز
دو سالار هر دو ز کینه به درد
همی روی برگاشتند از نبرد
یکی سوی کوه کنابد برفت
یکی سوی زیبد خرامید تفت
همانگه طلایه ز لشکر به راه
فرستاد گودرز سالار شاه
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
ز خون دست و تیغش بیالوده بود
همه جوشن و خود و ترگ و زره
گشادند مر بندها را گره
چو از بار آهن برآسوده شد
خورش جست و می چند پیموده شد
به تدبیر کردن سوی پهلوان
برفتند بیدار پیر و جوان
به گودرز پس گفت گیو ای پدر
چه آمد مرا از شگفتی به سر
چو من حمله بردم به توران سپاه
دریدم صف و برگشادند راه
به پیران رسیدم نوندم به جای
فروماند و ننهاد از پیش پای
چنانم شتاب آمد از کار خویش
که گفتم نباشم دگر یار خویش
پس آن گفته شاه بیژن به یاد
همی داشت وان دم مرا یاد داد
که پیران به دست تو گردد تباه
از اختر همین بود گفتار شاه
بدو گفت گودرز کو را زمان
به دست منست ای پسر بیگمان
که زو کین هفتاد پور گزین
بخواهم به زور جهانآفرین
از آن پس به روی سپه بنگرید
سران را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
به هرجای با دشمن آویختن
دل پهلوان گشت زان پر ز درد
که رخسار آزادگان دید زرد
بفرمودشان بازگشتن به جای
سپهدار نیکاختر و رهنمای
بدان تا تن رنج بردارشان
برآساید از جنگ و پیکارشان
برفتند و شبگیر بازآمدند
پر از کینه و رزمساز آمدند
به سالار بر خواندند آفرین
که ای نامور پهلوان زمین
شبت خواب چون بود و چون خاستی
ز پیکار ترکان چه آراستی
بدیشان چنین گفت پس پهلوان
که ای نیکمردان و فرخ گوان
سزد گر شما بر جهانآفرین
بخوانید روز و شبان آفرین
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد
به کام دل ما همی گشت گرد
فراوان شگفتی رسیدم به سر
جهان را ندیدم مگر بر گذر
ز بیداد و داد آنچ آمد به شاه
بد و نیک را هم بدویست راه
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت
درود آن کجا بآرزو خود بکشت
نخستین که ضحاک بیدادگر
ز گیتی به شاهی برآورد سر
جهان را چه مایه به سختی بداشت
جهان آفرین زو همه درگذاشت
به داد آنک آورد پیدا ستم
ز باد آمد آن پادشاهی به دم
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را بر او برگماشت
برآمد بر آن کار او چند سال
بد انداخت یزدان بر آن بدسگال
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر
همه بند آهرمنی برگشاد
بیاراست گیتی سراسر به داد
چو ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان بدو سرزنش
ز افراسیاب آمد آن بد خوی
همان غارت و کشتن و بدگوی
که در شهر ایران بگسترد کین
بگشت از ره داد و آیین و دین
سیاووش را هم به فرجام کار
بکشت و برآورد از ایران دمار
وزان پس کجا گیو ز ایران براند
چه مایه به سختی به توران بماند
نهالیش بد خاک و بالینش سنگ
خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ
همی رفت گم بوده چون بیهشان
که یابد ز کیخسرو آنجا نشان
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
بر او آفرین کرد کو را بدید
وزان پس به ایران نهادند روی
خبر شد به پیران پرخاشجوی
سبک با سپاه اندر آمد به راه
که هر دو کندشان به ره بر تباه
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس
از آن پس به کین سیاوش سپاه
سوی کاسه رود اندر آمد به راه
به لاون که آمد سپاه گشتن
شبیخون پیران و جنگ پشن
که چندان پسر پیش من کشته شد
دل نامداران همه گشته شد
کنون با سپاهی چنین کینهجوی
بیامد به روی اندر آورد روی
چو با ما بسنده نخواهد بدن
همی داستانها بخواهد زدن
همی چاره سازد بدان تا سپاه
ز توران بیاید بدین رزمگاه
سران را همی خواهد اکنون به جنگ
یکایک بباید شدن تیز چنگ
که گر ما بدین کار سستی کنیم
وگر نه بدین پیشدستی کنیم
بهانه کند بازگردد ز جنگ
بپیچد سر از کینه و نام و ننگ
ار ایدونک باشید با من یکی
از ایشان فراوان و ما اندکی
از آن نامداران برآریم گرد
بدانگه که سازد همی او نبرد
ور ایدونک پیران از این رای خویش
نگردد نهد رزم را پای پیش
پذیرفتم اندر شما سر به سر
که من پیش بندم بدین کین کمر
ابا پیر سر من بدین رزمگاه
به کشتن دهم تن به پیش سپاه
من و گرد پیران و رویین و گیو
یکایک بسازیم مردان نیو
که کس در جهان جاودانه نماند
به گیتی به ما جز فسانه نماند
هم آن نام باید که ماند بلند
چو مرگ افگند سوی ما بر کمند
زمانه به مرگ و به کشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست
شما نیز باید که هم ز این نشان
ابا نیزه و تیغ مردم کشان
به کینه ببندید یکسر کمر
هر آن کس که هست از شما نامور
که دولت گرفتست از ایشان نشیب
کنون کرد باید به کین بر نهیب
به توران چو هومان سواری نبود
که با بیژن گیو رزم آزمود
چو برگشته بخت او شد نگون
بریدش سر از تن به سان هیون
نباید شکوهید ز ایشان به جنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ
ور ایدونک پیران بخواهد نبرد
به اندوه لشکر بیارد چو گرد
همیدون به انبوه ما همچو کوه
بباید شدن پیش او همگروه
که چندان دلیران همه خستهدل
ز تیمار و اندوه پیوسته دل
بر آنم که ما را بود دستگاه
از ایشان برآریم گرد سیاه
بگفت این سخن سر به سر پهلوان
به پیش جهاندیده فرخ گوان
چو سالارشان مهربانی نمود
همه پاک بر پای جستند زود
بر او سر به سر خواندند آفرین
که چون تو کسی نیست پر داد و دین
پرستنده چون تو فریدون نداشت
که گیتی سراسر به شاهی گذاشت
ستون سپاهی و سالار شاه
فرازندهٔ تاج و گاه و کلاه
فدی کردهٔ جان و فرزند و چیز
ز سالار شاهان چه جویند نیز
همه هرچ شاه از فریبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بیند درست
همه سر به سر مر ترا بندهایم
به فرمان و رایت سرافگندهایم
گر ایدونک پیران ز توران سپاه
سران آورد پیش ما کینهخواه
ز ما ده مبارز وز ایشان هزار
نگر تا که پیچد سر از کارزار
ور ایدونک لشکر همه همگروه
به جنگ اندر آید به کردار کوه
ز کینه همه پاک دلخستهایم
کمر بر میان جنگ را بستهایم
فدای تو بادا تن و جان ما
سراسر بر اینست پیمان ما
چو گودرز پاسخ بر این سان شنود
به دلش اندرون شادمانی فزود
بر آن نامداران گرفت آفرین
که ای نره شیران ایران زمین
سپه را بفرمود تا برنشست
همیدون میان را به کینه ببست
چپ لشکرش جای رهام گرد
به فرهاد خورشید پیکر سپرد
سوی راست جای فریبرز بود
به کتمارهٔ قارنان داد زود
به شیدوش فرمود کای پور من
به هر کار شایسته دستور من
تو با کاویانی درفش و سپاه
برو پشت لشکر تو باش و پناه
بفرمود پس گستهم را که شو
سپه را تو باش این زمان پیشرو
ترا بود باید به سالارگاه
نگهدار بیدار پشت سپاه
سپه را بفرمود کز جای خویش
نگر ناورید اندکی پای پیش
همه گستهم را کنید آفرین
شب و روز باشید بر پشت زین
برآمد خروش از میان سپاه
گرفتند زاری بر آن رزمگاه
همه سر به سر سوی او تاختند
همی خاک بر سر برانداختند
که با پیر سر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه
سپهدار پس گستهم را بخواند
بسی پند و اندرز با او براند
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
شب و روز در جوشن کینهجوی
نگر تا گشاده ندارید روی
چو آغازی از جنگ پرداختن
بود خواب را بر تو بر تاختن
همان چون سر آری به سوی نشیب
ز ناخفتگان بر تو آید نهیب
یکی دیدهبان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بیاندوهدار
ور ایدونک آید ز توران زمین
شبی ناگهان تاختن گر کمین
تو باید که پیکار مردان کنی
به جنگ اندر آهنگ گردان کنی
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه
بد آگاهی آید ز توران سپاه
که ما را به آوردگه بر کشند
تن بیسرانمان به توران کشند
نگر تا سپه را نیاری به جنگ
سه روز اندر این کرد باید درنگ
چهارم خود آید به پشت سپاه
شه نامبردار با پیل و گاه
چو گفتار گودرز زان سان شنید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
پذیرفت سر تا به سر پند اوی
همی جست از آن کار پیوند اوی
به سالار گفت آنچ فرمان دهی
میان بسته دارم به سان رهی
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
که توران بر آن درد بودند پست
خروشان پدر بر پسر روی زد
برادر ز خون برادر به درد
همه سر به سر سوگوار و نژند
دژم گشته از گشت چرخ بلند
چو پیران چنان دید لشکر همه
چو از گرگ درنده خسته رمه
سران را ز لشکر سراسر بخواند
فراوان سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کای کار دیده گوان
همه سودهٔ رزم پیر و جوان
شما را به نزدیک افراسیاب
چه مایه بزرگی و جاهست و آب
به پیروزی و فرهی کامتان
به گیتی پراگنده شد نامتان
به یک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکسر ز پیکار دست
بدانید یکسر کز این رزمگاه
اگر بازگردد به سستی سپاه
پس اندر ز ایران دلاور سران
بیایند با گرزهای گران
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کس از مهتران و کهان
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مر این غمگنان را شکیب
چنین داستان زد شه موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان
جهان سر به سر با فراز و نشیب
چنینست تا رفتن اندر نهیب
کنون از بر و بوم و فرزند خویش
که اندیشد از جان و پیوند خویش
همان لشکر است این که از جنگ ما
بپیچید و بس کرد آهنگ ما
بدین رزمگه بست باید میان
به کینه شدن پیش ایرانیان
چنین کرد گودرز پیمان که من
سران برگزینم از این انجمن
یکایک به روی اندر آریم روی
دو لشکر برآساید از گفت و گوی
گر ایدونک پیمان به جای آورید
سران را ز لشکر به پای آورید
وگر همگروه اندر آید به جنگ
نباید کشیدن ز پیکار چنگ
اگر سر همه سوی خنجر بریم
به روزی بزادیم و روزی مریم
وگرنه سرانشان برآرم به دار
دو رویه بود گردش روزگار
اگر سر بپیچد کس از گفت من
بفرمایمش سر بریدن ز تن
گرفتند گردان به پاسخ شتاب
که ای پهلوان رد افراسیاب
تو از دیرگه باز با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش
میان بسته بر پیش ما چون رهی
پسر با برادر به کشتن دهی
چرا سر بپیچیم ما خود کییم
چنین بندهٔ شه ز بهر چییم
بگفتند وز پیش برخاستند
به پیکار یکسر بیاراستند
همه شب همی ساختند این سخن
که افگند سالار بیدار بن
به شبگیر آوای شیپور و نای
ز پرده برآمد به هر دو سرای
نشستند بر زین سپیده دمان
همه نامداران به بازو کمان
که از نعل اسبان تو گفتی زمین
بپوشد همی چادر آهنین
سپهبد به لهاک و فرشیدورد
چنین گفت کای نامداران مرد
شما را نگهبان توران سپاه
همی بود باید بدین رزمگاه
یکی دیدهبان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستارهشمار
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر
بد آید ببرد ز ما پاک مهر
شما جنگ را کس متازید زود
به توران شتابید بر سان دود
کز این تخمهٔ ویسگان کس نماند
همه کشته شد جز شما بس نماند
گرفتند مر یکدگر را کنار
به درد جگر برگرستند زار
برفتند و بس روی برگاشتند
غریویدن و بانگ برداشتند