
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
داستان دوازده رخ - بخش 2
بخش ۹
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر
به پیش نیای تو آمد دلیر
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
به خشم آمد آن شیر پنجه ز بخت
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن پیل تن دیزهٔ دوربین
بپوشید رومی زره جنگ را
یکی تنگ بر بست شبرنگ را
به پیش پدر شد پر از کیمیا
سخن گفت با او ز بهر نیا
چنین گفت مر گیو را کای پدر
بگفتم ترا من همه در به در
که گودرز را هوش کمتر شدست
به آیین نبینی که دیگر شدست
دلش پر نهیب است و پر خون جگر
ز تیمار وز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کرده دید
بدان رزمگه جمله افگنده دید
نشان آنک ترکی بیامد دلیر
میان دلیران به کردار شیر
به پیش نیا رفت نیزه به دست
همی بر خروشید بر سان مست
چنان بد کز این لشکر نامدار
سواری نبود از در کارزار
که او را به نیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ بر ساختی
تو ای مهربان باب بسیار هوش
دو کتفم به درع سیاوش بپوش
نشاید جز از من که سازم نبرد
بدان تا برآرم ز مردیش گرد
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار
به گفتار من سر به سر گوش دار
ترا گفته بودم که تندی مکن
ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار دیدهست و داناترست
بدین لشکر نامور مهترست
سواران جنگی به پیش اندرند
که بر کینه گه پیل را بشکرند
نفرمود با او کسی را نبرد
جوانی مگر مر ترا خیره کرد
که گردن بدین سان برافراختی
بدین آرزو پیش من تاختی
نیم من بدین کار همداستان
مزن نیز پیشم چنین داستان
بدو گفت بیژن که گر کام من
نجویی نخواهی مگر نام من
شوم پیش سالار بسته کمر
زنم دست بر جنگ هومان به بر
وز آنجا بزد اسب و برگاشت روی
به نزدیک گودرز شد پوی پوی
ستایش کنان پیش او شد به درد
هم این داستان سر به سر یاد کرد
که ای پهلوان جهاندار شاه
شناسای هر کار و زیبای گاه
شگفتی همی بینم از تو یکی
وگر چند هستم به هوش اندکی
کز این رزمگه بوستان ساختی
دل از کین ترکان بپرداختی
شگفتیتر آنک از میان سپاه
یکی ترک بدبخت گم کرده راه
بیامد که یزدان نیکیکنش
همی بد سگالید با بد تنش
بیاوردش از پیش توران سپاه
بدان تا به دست تو گردد تباه
به دام آمده گرگ برگاشتی
ندانم کز این خود چه پنداشتی
تو دانی که گر خون او بیدرنگ
بریزند پیران نیاید به جنگ
مپندار کو کینه بیش آورد
سپه را بر این دشت پیش آورد
من اینک به خون چنگ را شستهام
همان جنگ او را کمر بستهام
چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم پیش او چون هژبر دمان
بفرماید اکنون سپهبد به گیو
مگر کان سلیح سیاووش نیو
دهد مر مرا خود و رومی زره
ز بند زره برگشاید گره
چو بشنید گودرز گفتار اوی
بدید آن دل و رای هشیار اوی
ز شادی بر او آفرین کرد سخت
که از تو مگرداد جاوید بخت
تو تا برنشستی به زین پلنگ
نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ
به هر کارزار اندر آیی دلیر
به هر جنگ پیروز باشی چو شیر
نگه کن که با او به آوردگاه
توانی شدن زان پس آورد خواه
که هومان یکی بدکنش ریمن است
به آورد و جنگ او چو آهرمن است
جوانی و ناگشته بر سر سپهر
نداری همی بر تن خویش مهر
بمان تا یکی رزم دیده هژبر
فرستم به جنگش به کردار ابر
بر او تیرباران کند چون تگرگ
به سر بر بدوزدش پولاد ترگ
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
هنرمند باشد دلیر و جوان
مرا گر بدیدی به رزم فرود
ز سر باز باید کنون آزمود
به جنگ پشن بر نوشتم زمین
نبیند کسی پشت من روز کین
مرا زندگانی نه اندر خورست
گر از دیگرانم هنر کمترست
وگر بازداری مرا ز این سخن
بدان روی کآهنگ هومان مکن
بنالم من از پهلوان پیش شاه
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
بخندید گودرز و زو شاد شد
به سان یکی سرو آزاد شد
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو
که فرزند بیند همی چون تو نیو
تو تا چنگ را باز کردی به جنگ
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم این رزم هومان کنون
مگر بخت نیکت بود رهنمون
گر این اهرمن را به دست تو هوش
برآید به فرمان یزدان بکوش
به نام جهاندار یزدان ما
به پیروزی شاه و گردان ما
بگویم کنون گیو را کان زره
که بیژن همی خواهد او را بده
گر ایدنک پیروز باشی بر اوی
ترا بیشتر نزد من آبروی
ز فرهاد و گیوت برآرم به جاه
به گنج و سپاه و به تخت و کلاه
بگفت این سخن با نبیره نیا
نبیره پر از بند و پر کیمیا
پیاده شد از اسب و روی زمین
ببوسید و بر باب کرد آفرین
بخواند آن زمان گیو را پهلوان
سخن گفت با او ز بهر جوان
وز آن خسروانی زره یاد کرد
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
چنین داد پاسخ پدر را پسر
که ای پهلوان جهان سر به سر
مرا هوش و جان و جهان این یکیست
به چشمم چنین جان او خوار نیست
بدو گفت گودرز کای مهربان
جز این برد باید به وی بر گمان
که هر چند بیژن جوانست و نو
به هر کار دارد خرد پیشرو
و دیگر که این جای کین جستن است
جهان را ز آهرمنان شستن است
به کین سیاوش به فرمان شاه
نشاید به پیوند کردن نگاه
و گر بارد از ابر پولاد تیغ
نشاید که داریم ما جان دریغ
نشاید شکستن دلش را به جنگ
بپوشیدنش جامهٔ نام و ننگ
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
بماند منش پست و تیره روان
چو پاسخ چنین یافت چاره نبود
یکی با پسر نیز بند آزمود
به گودرز گفت ای جهان پهلوان
به جایی که پیکار خیزد به جان
مرا خود شب و روز کارست پیش
چرا داد باید مرا جان خویش
نه فرزند باید نه گنج و سپاه
نه آزرم سالار و فرمان شاه
اگر جنگ جوید سلیحش کجاست
زره دارد از من چه بایدش خواست
چنین گفت پیش پدر رزمساز
که ما را به درع تو ناید نیاز
بر آنی که اندر جهان سر به سر
به درع تو جویند مردان هنر
چو درع سیاوش نباشد به جنگ
نجویند گردنکشان نام و ننگ
برانگیخت اسب از میان سپاه
که آید ز لشکر به آوردگاه
چو از پیش گودرز شد ناپدید
دل گیو ز اندوه او بردمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکی بآسمان برفرازید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
به دادار گفت ار جهانداوری
یکی سوی این خستهدل بنگری
نسوزی تو از جان بیژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
به من بازبخشش تو ای کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار
بیامد پراندیشه دل پهلوان
پر از خون دل از بهر رفته جوان
به دل گفت خیره بیازردمش
چرا خواسته پیش ناوردمش
گر او را ز هومان بد آید به سر
چه باید مرا درع و تیغ و کمر
بمانم پر از حسرت و درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
وز آنجا دمان هم به کردار گرد
به پیش پسر شد به جای نبرد
بدو گفت ما را چه داری به تنگ
همی تیزی آری به جای درنگ
سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ
درفشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود
کنون سوی هومان شتابی همی
ز فرمان من سر بتابی همی
چنین برگزینی همی رای خویش
ندانی که چون آیدت کار پیش
بدو گفت بیژن که ای نیو باب
دل من ز کین سیاوش متاب
که هومان نه از روی وز آهن است
نه پیل ژیان و نه آهرمن است
یکی مرد جنگ است و من جنگجوی
از او برنتابم به بخت تو روی
نوشته مگر بر سرم دیگرست
زمانه به دست جهانداورست
اگر بودنی بود دل را به غم
سزد گر نداری نباشی دژم
چو بشنید گفتار پور دلیر
میان بستهٔ جنگ بر سان شیر
فرودآمد از دیزهٔ راهجوی
سپر داد و درع سیاوش بدوی
بدو گفت گر کارزارت هواست
چنین بر خرد کام تو پادشاست
بر این بارهٔ گامزن برنشین
که زیر تو اندر نوردد زمین
سلیحم همیدون به کار آیدت
چو با اهرمن کارزار آیدت
چو اسب پدر دید بر پای پیش
چو باد اندر آمد ز بالای خویش
بر آن بارهٔ خسروی برنشست
کمر بست و بگرفت گرزش به دست
یکی ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست
بیامد به سان هژبر ژیان
به کین سیاووش بسته میان
چو بیژن به نزدیک هومان رسید
یکی آهنین کوه پوشیده دید
ز جوشن همه دشت روشن شده
یکی پیل در زیر جوشن شده
از آن پس بفرمود تا ترجمان
یکی بانگ برزد بر آن بدگمان
که گر جنگ جویی یکی بازگرد
که بیژن همی با تو جوید نبرد
همی گوید ای رزم دیده سوار
چه پویانی اسب اندر این مرغزار
کز افراسیاب اندر آیدت بد
ز توران زمین بر تو نفرین سزد
به کینه پیافگنده و بدخوی
ز ترکان گنهکارتر کس توی
عنان بازکش ز این تگاور هیون
کت اکنون ز کینه بجوشید خون
یکی برگزین جایگاه نبرد
به دشت و در و کوه با من بگرد
وگر در میان دو رویه سپاه
بگردی به لاف از پی نام و جاه
کجا دشمن و دوست بیند ترا
دل اکنون کجا برگزیند ترا
چو بشنید هومان بدو گفت زه
زره را به کینم تو بستی گره
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
به لشکر بر آن سان فرستمت باز
که گیو از تو ماند به گرم و گداز
سرت را ز تن دور مانم نه دیر
چنان کز تبارت فراوان دلیر
چه سودست کآمد به نزدیک شب
رو اکنون به زنهار تاریک شب
من اکنون یکی باز لشگر شوم
به شبگیر نزدیک مهتر شوم
وزآنجا دمان گردن افراخته
بیایم نبرد ترا ساخته
چنین پاسخ آورد بیژن که شو
پست باد و آهرمنت پیشرو
همه دشمنان سر به سر کشته باد
گر آواره از جنگ برگشته باد
چو فردا بیایی به آوردگاه
نبیند ترا نیز شاه و سپاه
سرت را چنان دور مانم ز پای
کزان پس به لشکر نیایدت رای
بخش ۱۰
وزآن جایگه روی برگاشتند
به شب دشت پیکار بگذاشتند
به لشکرگه خویش بازآمدند
بر پهلوانان فراز آمدند
همه شب به خواب اندر آسیب شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب
سپیده چو از کوه سر بردمید
شد آن دامن تیره شب ناپدید
بپوشید هومان سلیح نبرد
سخن پیش پیران همه یاد کرد
که من بیژن گیو را خواستم
همه شب همی جنگش آراستم
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
به گلگون بادآورش برنشاند
که رو پیش بیژن بگویش که زود
بیایی دمان گر من آیم چو دود
فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
سپهدار هومان بیامد چو گرد
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
چو بشنید بیژن بیامد دمان
بسیچیده جنگ با ترجمان
به پشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ
زره با گره بر بر پهلوی
درفشان سر از مغفر خسروی
به هومان چنین گفت کای بادسار
ببردی ز من دوش سر یاددار
امیدستم امروز کین تیغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
که از خاک خیزد ز خون تو گل
یکی داستان اندر آری به دل
که با آهوان گفت غرم ژیان
که گر دشت گردد همه پرنیان
ز دامی که پای من آزاد گشت
نپویم بر آن سوی آباد دشت
چنین داد پاسخ که امروز گیو
بماند جگر خسته بر پور نیو
به چنگ منی در به سان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو
خروشان و خون از دو دیده چکان
کشانش به چنگال و خونش مکان
بدو گفت بیژن که تا کی سخن
کجا خواهی آهنگ آورد کن
به کوه کنابد کنی کارزار
اگر سوی زیبد برآرای کار
که فریادرسمان نباشد ز دور
نه ایران گراید به یاری نه تور
برانگیختند اسب و برخاست گرد
به زه بر نهاده کمان نبرد
دو خونی برافراخته سر به ماه
چنان کینهور گشته از کین شاه
ز کوه کنابد برون تاختند
سران سوی هامون برافراختند
برفتند چندانک اندر زمی
ندیدند جایی پی آدمی
نه بر آسمان کرگسان را گذر
نه خاکش سپرده پی شیر نر
نه از لشکران یار و فریادرس
به پیرامن اندر ندیدند کس
نهادند پیمان که با ترجمان
نباشند در چیرگی بدگمان
بدان تا بد و نیک با شهریار
بگویند از این گردش روزگار
که کردار چون بود و پیکار چون
چه زاری رسید اندر این دشت خون
بگفتند و ز اسبان فرود آمدند
به بند زره بر کمر برزدند
بر اسبان جنگی سواران جنگ
یکی برکشیدند چون سنگ تنگ
چو بر بادپایان ببستند زین
پر از خشم گردان و دل پر ز کین
کمانها چو بایست برخاستند
به میدان تنگ اندرون تاختند
چپ و راست گردان و پیچان عنان
همان نیزه و آب داده سنان
زرهشان در آورد شد لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
دهنشان همی از تبش مانده باز
به آب و به آسایش آمد نیاز
پس آسوده گشتند و دم برزدند
بر آن آتش تیز نم برزدند
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
چو برق درفشان که از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ
ز آهن بدان آهن آبدار
نیامد به زخم اندرون تابدار
به کردار آتش پرندآوران
فرو ریخت از دست کنداوران
نبد دسترسشان به خون ریختن
نشد سیر دلشان ز آویختن
عمود از پس تیغ برداشتند
از اندازه پیکار بگذاشتند
از آن پس بر آن بر نهادند کار
که زور آزمایند در کارزار
بدین گونه جستند ننگ و نبرد
که از پشت زین اندر آرند مرد
کمربند گیرد کرا زور بیش
رباید ز اسب افگند خوار پیش
ز نیروی گردان دوال رکیب
گسست اندر آوردگاه از نهیب
همیدون نگشتند ز اسبان جدا
نبودند بر یکدگر پادشا
پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پیکار یکبار دم برزدند
گرفته به دست اسپشان ترجمان
دو جنگی به کردار شیر دمان
بدان ماندگی باز برخاستند
به کشتی گرفتن بیاراستند
ز شبگیر تا سایه گسترد شید
دو خونی از این سان به بیم و امید
همی رزم جستند یک با دگر
یکی را ز کینه نه برگشت سر
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
از آن رنج و تابیدن آفتاب
وز آن پس به دستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور
بخورد آب و برخاست بیژن به درد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
تن از درد لرزان چو از باد بید
دل از جان شیرین شده ناامید
به یزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
اگر داد بینی همی جنگ ما
بر این کینه جستن بر آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ
سیه گشت از درد رخ چون چراغ
بدان خستگی باز جنگ آمدند
گرازان به سان پلنگ آمدند
همی زور کرد این بر آن آن بر این
گه این را بسودی گه آن را زمین
ز بیژن فزون بود هومان به زور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
ز هر گونه زور آزمودند و بند
فراز آمد آن بند چرخ بلند
بزد دست بیژن به سان پلنگ
ز سر تا میانش بیازید چنگ
گرفتش به چپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست
فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش به سان یکی اژدها
بغلتید هومان به خاک اندرون
همه دشت شد سر به سر جوی خون
نگه کرد بیژن بدان پیلتن
فگنده چو سرو سهی بر چمن
شگفت آمدش سخت و برگشت از اوی
سوی کردگار جهان کرد روی
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز جان سخنگوی و روشنروان
توی تو که جز تو جهاندار نیست
خرد را بدین کار پیکار نیست
مرا ز این هنر سر به سر بهره نیست
که با پیل کین جستنم زهره نیست
به کین سیاوش بریدمش سر
به هفتاد خون برادر پدر
روانش روان ورا بنده باد
به چنگال شیران تنش کنده باد
سرش را به فتراک شبرنگ بست
تنش را به خاک اندر افگند پست
گشاده سلیح و گسسته کمر
تنش جای دیگر دگر جای سر
زمانه سراسر فریب است و بس
به سختی نباشدت فریادرس
جهان را نمایش چو کردار نیست
سپردن بدو دل سزاوار نیست
بترسید از او یار هومان چو دید
که بر مهتر او چنان بد رسید
چو شد کار هومان ویسه تباه
دوان ترجمانان هر دو سپاه
ستایشکنان پیش بیژن شدند
چو پیش بت چین برهمن شدند
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همان است و بگشاد بند
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
بشد ترجمان بیژن آمد دمان
به کوه کنابد به زه بر کمان
چو بیژن نگه کرد ز آن رزمگاه
نبودش گذر جز به توران سپاه
بترسید از انبوه مردم کشان
که یابند ز آن کار یکسر نشان
به جنگ اندر آیند بر سان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه
برآهخت درع سیاوش ز سر
به خفتان هومان بپوشید بر
بر آن چرمهٔ پیلپیکر نشست
درفش سر نامداران به دست
برفت و بر آن دشت کرد آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
چو آن دیدهبانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور
بدیدند ز آن دیده برخاستند
به شادی خروشیدن آراستند
طلایه هیونی برافگند زود
به نزدیک پیران به کردار دود
که هومان به پیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار
درفش سپهدار ایران نگون
تنش غرقه مانده به خاک اندرون
همه لشکرش برگرفته خروش
به هومان نهاده سپهدار گوش
چو بیژن میان دو رویه سپاه
رسید اندر آن سایهٔ تاج و گاه
به توران رسید آن زمان ترجمان
بگفت آنچ دید از بد بدگمان
هم آنگه به پیران رسید آگهی
که شد تیره آن فر شاهنشهی
سبک بیژن اندر میان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سیاه
چو آن دیدهبانان ایران سپاه
نگون یافتند آن درفش سیاه
سوی پهلوان روی برگاشتند
وز آن دیده گه نعره برداشتند
وز آنجا هیونی به سان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند
که بیژن به پروزی آمد چو شیر
درفش سیه را سر آورده زیر
چو دیوانگان گیو گشته نوان
به هر سو خروشان و هر سو دوان
همی آگهی جست ز آن نیوپور
همی ماتم آورد هنگام سور
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
دمان پیش فرزند بنهاد روی
چو چشمش به روی گرامی رسید
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
بغلتید و بنهاد بر خاک سر
همی آفرین خواند بر دادگر
گرفتش به بر باز فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
وز آنجا دمان سوی سالار شاه
ستایش کنان برگرفتند راه
چو دیدند مر پهلوان را ز دور
نبیره فرود آمد از اسب تور
پر از خون سلیح و پر از خاک سر
سر گرد هومان به فتراک بر
به پیش نیا رفت بیژن چو دود
همی یاد کرد آن کجا رفته بود
سلیح و سر و اسب هومان گرد
به پیش سپهدار گودرز برد
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گرفت آفرین پس به دادار بر
بر آن اختر و بخت بیدار بر
به گنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامهٔ خسروان
گهربافته پیکر و بوم زر
درفشان چو خورشید تاج و کمر
ده اسب آوریدند زرین لگام
پریروی زرین کمر ده غلام
بدو داد و گفت از گه سام شیر
کسی ناورید اژدهایی به زیر
گشادی سپه را بدین جنگ دست
دل شاه ترکان به هم بر شکست
همه لشکر شاه ایران چو شیر
دمان و دنان بادپایان به زیر
وز اندوه پیران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
به نستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
به کین برادر نسازی درنگ
به ایرانیان بر شبیخون کنی
زمین را به خون رود جیحون کنی
ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کینه و کارزار
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را به گاز آوری
چو رفتی به نزدیک لشکر فراز
سپه را یکی سوی هومان بساز
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم
بخش ۱۱
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
ز جوش سواران بجوشید دشت
گرفتند ترکان همه تاختن
بدان تاختن گردن افراختن
چو نستیهن آن لشکر کینهخواه
بیاورد نزدیک ایران سپاه
سپیدهدمان تا بدانجا رسید
چو از دیده گه دیدهبانش بدید
چو کارآگهان آگهی یافتند
سبک سوی گودرز بشتافتند
که آمد سپاهی چو کوه روان
که گویی ندارند گویا زبان
بر آن سان که رسم شبیخون بود
سپهدار داند که آن چون بود
به لشکر بفرمود پس پهلوان
که بیدار باشید و روشنروان
بخواند آن زمان بیژن گیو را
ابا تیغزن لشکر نیو را
بدو گفت نیک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو
ببر هرک باید ز گردان من
از این نامداران و مردان من
پذیره شو این تاختن را چو شیر
سپاه اندر آورد به مردی به زیر
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار
دلیران و پرخاشجویان هزار
رسیدند پس یک به دیگر فراز
دو لشکر پر از کینه و رزمساز
همه گرزها بر کشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک
فرود آمد از کوه ابر سیاه
بپوشید دیدار توران سپاه
سپهدار چون گرد تیره بدید
کزو لشکر ترک شد ناپدید
کمانها بفرمود کردن به زه
برآمد خروش از مهان و ز که
چو بیژن به نستیهن اندر رسید
درفش سر ویسگان را بدید
هوا سر به سر گشته زنگارگون
زمین شد به کردار دریای خون
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
به زیر پی اسب غرقه به خون
یکی تیر بر اسب نستیهنا
رسید از گشاد و بر بیژنا
ز درد اندر آمد تگاور به روی
رسید اندر او بیژن جنگجوی
عمودی بزد بر سر ترگدار
تهی ماند از او مغز و برگشت کار
چنین گفت بیژن به ایرانیان
که هر کو ببندد کمر بر میان
به جز گرز و شمشیر گیرد به دست
کمان بر سرش بر کنم پاک پست
که ترکان به دیدن پری چهرهاند
به جنگ از هنر پاک بیبهرهاند
دلیری گرفتند کنداوران
کشیدند لشکر پرندآوران
چو پیلان همه دشت بر یکدگر
فگنده ز تنها جدا مانده سر
از آن رزمگه تا به توران سپاه
دمان از پس اندر گرفتند راه
چو پیران ندید آن زمان با سپاه
برادر بدو گشت گیتی سیاه
به کارآگهان گفت ز این رزمگاه
هیونی بتازد به آوردگاه
که آرد نشانی ز نستیهنم
وگرنه دو دیده ز سر برکنم
هیونی برون تاختند آن زمان
برفت و بدید و بیامد دمان
که نستیهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه
بریده سرافگنده بر سان پیل
تن از گرز خسته به کردار نیل
چو بشنید پیران برآمد به جوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش
همی کند موی و همی ریخت آب
از او دور شد خورد و آرام و خواب
بزد دست و بدرید رومی قبای
برآمد خروشیدن های های
همی گفت کای کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان
که بگسست از بازوان زور من
چنین تیره شد اختر و هور من
دریغ آن هژبر افگن گردگیر
جوان دلاور سوار هژیر
گرامی برادر جهانبان من
سر ویسگان گرد هومان من
چو نستیهن آن شیر شرزه به جنگ
که روباه بودی به جنگش پلنگ
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
به جنگ اندر آورد باید سپاه
بزد نای رویین و بربست کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
ز کوه کنابد برون شد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سپهدار ایران بزد کرنای
سپاه اندر آورد و بگرفت جای
میان سپه کاویانی درفش
به پیش اندرون تیغهای بنفش
همه نامداران پرخاشخر
ابا نیزه و گرزهٔ گاوسر
سپیدهدمان اندر آمد سپاه
به پیکار تا گشت گیتی سیاه
برفتند زان پس به بنگاه خویش
به خیمه شد این، آن به خرگاه خویش
سپهدار ایران به زیبد رسید
از اندیشه کردن دلش بردمید
همی گفت کامروز رزمی گران
بکردیم و کشتیم از ایشان سران
گمانی برم زانک پیران کنون
دواند سوی شاه ترکان هیون
وز او یار خواهد به جنگ سپاه
رسانم کنون آگهی من به شاه
بخش ۱۲
نویسندهٔ نامه را خواند و گفت
برآورد خواهم نهان از نهفت
اگر برگشایی تو لب را ز بند
زبان آورد بر سرت بر گزند
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
به آگاه کردن ز کار سپاه
به خسرو نمود آن کجا رفته بود
سخن هرچ پیران بدو گفته بود
فرستادن گیو و پیوند و مهر
نمودن بدو کار گردان سپهر
ز پاسخ که دادند مر گیو را
بزرگان و فرزانهٔ نیو را
وز آن لشکری کز پسش چون پلنگ
بیاورد سوی کنابد به جنگ
از آن پس کجا رزمگه ساختند
وز آن رزم دل را بپرداختند
ز هومان و نستیهن جنگجوی
سراسر همه یاد کرد اندر اوی
ز کردار بیژن که روز نبرد
بدان گرزداران توران چه کرد
سخن سر به سر چون همه گفته بود
ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود
بپردخت زان پس به افراسیاب
که با لشکر آمد به نزدیک آب
گر او از لب رود جیحون سپاه
به ایران گذارد سپه را به راه
تو دانی که با او نداریم پای
ایا فرخجسته جهان کدخدای
مگر خسرو آید به پشت سپاه
به سر بر نهد بندگان را کلاه
ور ایدونک پیران کند دست پیش
بخواهد سپه یاور از شاه خویش
به خسرو رسد زان سپس آگهی
ک با او چه سازد به بختت رهی
و دیگر که از رستم دیو بند
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
ز کردار ایشان به کهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر
چو نامه به مهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
تشستنگه خسروی ساختند
فراوان تگاور برون تاختند
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
جوانی به کردار هشیار و پیر
بگفت آن سخن سر به سر پهلوان
به پیش هشیوار پور جوان
بدو گفت کای پور هشیاردل
یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر مر تو را نزد من دستگاه
همی جست باید کنونست گاه
چو بستانی این نامه هم در زمان
برو هم به کردار باد دمان
شب و روز ماسای و سر بر مخار
ببر نامهٔ من بر شهریار
به پدرود کردن گرفتش به بر
برون آمد از پیش فرخ پدر
ز لشکر دو تن را بر خویش خواند
سبکشان به اسب تگاور نشاند
برون شد ز پردهسرای پدر
به هر منزلی بر هیونی دگر
خور و خواب و آرامشان بر ستور
چه تاریکی شب چه تابنده هور
بر آن گونه پویان به راه آمدند
به یک هفته نزدیک شاه آمدند
چو از راه ایران بیامد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار
پذیره فرستاد شماخ را
چه مایه دلیران گستاخ را
بپرسید چون دید روی هجیر
که ای پهلوانزادهٔ شیرگیر
درودست باری که بس ناگهان
رسیدی به نزدیک شاه جهان
بفرمود تا پرده برداشتند
به اسبش ز درگاه بگذاشتند
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی
نگه کرد پیشش بمالید روی
بپرسید بسیار و بنشاندش
هزاران هجیر آفرین خواندش
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه
به سر بر نهادش چو رخشنده ماه
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هر یک یکایک بپرسید شاه
درود بزرگان به خسرو بداد
همه کار لشکر بر او کرد یاد
بدو داد پس نامهٔ پهلوان
جوان خردمند روشنروان
نویسنده را پیش بنشاندند
بفرمود تا نامه برخواندند
چو برخواند نامه به خسرو دبیر
ز یاقوت رخشان دهان هجیر
بیاگند وز آن پس به گنجور گفت
که دینار و دیبا بیار از نهفت
بیاورد بدره چو فرمان شنید
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
بیاورد پس جامه زرنگار
چنان چون بود از در شهریار
همیدون ببردند پیش هجیر
ابا زین زرین ده اسب هژیر
به یارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز
از آن پس چو از جای برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
هجیر و بزرگان خسروپرست
گرفتند یکسر همه می به دست
نشستند یک روز و یک شب به هم
همی رای زد خسرو از بیش و کم
به شبگیر خسرو سر و تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست
بپوشید نو جامهٔ بندگی
دو دیده چو ابری به بارندگی
دوتایی شده پشت و بنهاد سر
همی آفرین خواند بر دادگر
از او خواست پیروزی و فرهی
بدو جست دیهیم و تخت مهی
به یزدان بنالید ز افراسیاب
به درد از دو دیده فرو ریخت آب
وز آنجا بیامد چو سرو سهی
نشست از بر گاه شاههنشهی
بخش ۱۳
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدید آورید اندر او خوب و زشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
کز او دید نیک و بد روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
خجسته سپهدار بسیار هوش
همه رای و دانش همه جنگ و جوش
خداوند گوپال و تیغ بنفش
فروزندهٔ کاویانی درفش
سپاس از جهاندار یزدان ما
که پیروز بودند گردان ما
از اختر ترا روشنایی نمود
ز دشمن برآورد ناگاه دود
نخست آنک گفتی که مر گیو را
بزرگان فرزانه و نیو را
به نزدیک پیران فرستادهام
چه مایه ورا پندها دادهام
نپذرفت از آن پس خود او پند من
نجست اندر این کار پیوند من
سپهبد یکی داستان زد بر این
چو دستور پیشین برآورد کین
که هر مهتری کو روان کاستست
ز نیکی به بخت بد آراستست
مرا زان سخن پیش بود آگهی
که پیران دل از کین نخواهد تهی
ولیکن از آن خوب کردار او
نجستم همی ژرف پیکار او
کنون آشکارا نمود این سپهر
که پیران به توران گراید به مهر
کنون چون نبیند جز افراسیاب
دلش را تو از مهر او برمتاب
گر او بر خرد برگزیند هوا
به کوشش نروید ز خارا گیا
تو با دشمن ار خوب گویی رواست
از آزادگان خوب گفتن سزاست
و دیگر ز پیکار جنگآوران
کجا یاد کردی به گرز گران
ز نیکاختر و گردش هور و ماه
ز کوشش نمودن بر آن رزمگاه
مرا این درستست کز کارکرد
تو پیروز باشی به روز نبرد
نبیره کجا چون تو دارد نیا
به جنگ اندرون باشدش کیمیا
ز شیران چه زاید مگر نره شیر
چنانچون بود نامدار و دلیر
به بیداد بر نیست این کار تو
بسندست یزدان نگهدار تو
تو زور و دلیری ز یزدان شناس
از او دار تا زنده باشی سپاس
سه دیگر که گفتی که افراسیاب
سپه را همی بگذارند ز آب
ز پیران فرستاده شد نزد اوی
سپاهش به ایران نهادست روی
همانست یکسر که گفتی سخن
کنون باز پاسخ فگندیم بن
بدان ای پر اندیشه سالار من
به هر کار شایستهٔ کار من
که او بر لب رود جیحون درنگ
نه زان کرد کآید بر ما به جنگ
که خاقان بر او لشکر آرد ز چین
فراز آمدش از دو رویه کمین
و دیگر که از لشکران گران
پراگنده بر گرد توران سران
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید
از آن بر لب رود جیحون کشید
به پنجم سخن کآگهی خواستی
به مهر گوان دل بیاراستی
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
بدان ای سپهدار و آگاه باش
به هر کار با بخت همراه باش
کزان سو که شد رستم شیرمرد
ز کشمیر و کابل برآورد گرد
وز آن سو که شد اشکش تیزهوش
برآمد ز خوارزم یکسر خروش
به رزم اندرون شیده برگشت از اوی
سوی شهر گرگان نهادست روی
وز آن سو که لهراسب شد با سپاه
همه مهتران برگشادند راه
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه ساخته
گر افراسیاب اندر آید به راه
ز جیحون بدین سو گذارد سپاه
بگیرند گردان پس پشت اوی
نماند به جز باد در مشت اوی
تو بشناس کو شهر آباد خویش
بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش
به گفتار پیران نماند بجای
به دشمن سپارد نهد پیش پای
نجنباند او داستان را دو لب
که ناید خبر زو به من روز و شب
بدان روز هرگز مبادا درود
که او بگذراند سپه را ز رود
به ما برکند پیشدستی به جنگ
نبیند کس این روز تاریک و تنگ
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس
ببندد دمنده سپهدار طوس
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگیرد برآرد به خورشید سر
من اندر پی طوس با پیل و گاه
به یاری بیایم به پشت سپاه
تو از جنگ پیران مبرتاب روی
سپه را بیارای و زو کینهجوی
چو هومان و نستیهن از پشت اوی
جدا ماند شد باد در مشت اوی
گر از نامداران ایران نبرد
بخواهد بفرما وز آن برمگرد
چو پیران نبرد تو جوید دلیر
مکن بددلی پیش او شو چو شیر
به پیکار مندیش ز افراسیاب
به جای آرد دل روی از او برمتاب
چو آید به جنگ اندرون جنگجوی
نباید که برتابی از جنگ روی
بر ایشان تو پیروز باشی بجنگ
نگر دل نداری بدین کار تنگ
چنین دارم اومید از کردگار
که پیروز باشی تو در کارزار
همیدون گمانم که چون من ز راه
به پشت سپاه اندر آرم سپاه
بر ایشان شما رانده باشید کام
به خورشید تابان برآورده نام
ز کاوس وز طوس نزد سپاه
درود فراوان فرستاد شاه
بر آن نامه بنهاد خسرو نگین
فرستاده را داد و کرد آفرین
چو از پیش خسرو برون شد هجیر
سپهبد همی رای زد با وزیر
ز بس مهربانی که بد بر سپاه
سراسر همه رزم بد رای شاه
همی گفت اگر لشکر افراسیاب
بجنباند از جای و بگذارد آب
سپاه مرا بگسلاند ز جای
مرا رفت باید همینست رای
همانگه شه نوذران را بخواند
بفرمود تا تیز لشکر براند
به سوی دهستان سپه برکشید
همه دشت خوارزم لشکر کشید
نگهبان لشکر بود روز جنگ
به جنگ اندر آید به سان پلنگ
تبیره برآمد ز درگاه طوس
خروشیدن نای رویین و کوس
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
زمین سم اسبان نهفتن گرفت
تو گفتی که خورشید تابان به جای
بماند از نهیب سواران به پای
دو هفته همی رفت ز آن سان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
پراگنده بر گرد کشور خبر
ز جنبیدن شاه پیروزگر
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیچید تفت
ابا ده هزار از گزیده سران
همه نامداران و کنداوران
به نزدیک گودرز بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
ابا پیل و با کوس و با فرهی
ابا تخت و با تاج شاهنشهی
هجیر آمد از پیش خسرو دمان
گرازان و خندان و دل شادمان
ابا خلعت و خوبی و خرمی
تو گفتی همی برنوردد زمی
چو آمد به نزدیک پردهسرای
برآمد خروشیدن کرنای
پذیره شدندش سران سر به سر
زمین پر ز آهن هوا پر ز زر
چو خیزد به چرخ اندرون داوری
ز ماه و ز ناهید وز مشتری
بیاراست لشکر چو چشم خروس
ابا زنگ زرین و پیلان و کوس
چو آمد بر نامور پهلوان
بگفت آنچ دید از شه خسروان
نوازیدن شاه و پیوند اوی
همی گفت از رادی و پند اوی
که چون بر سپه گستریدست مهر
چگونه ز پیغام بگشاد چهر
پس آن نامهٔ شهریار جهان
به گودرز داد و درود مهان
نوازیدن شاه بشنید ازوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی
چو بگشاد مهرش به خواننده داد
سخنها بر او کرد خواننده یاد
سپهدار بر شاه کرد آفرین
به فرمان ببوسید روی زمین
ببود آن شب و رای زد با پسر
به شبگیر بنشست و بگشاد در
همه نامداران لشگر پگاه
برفتند بر سر نهاده کلاه
پس آن نامهٔ شاه، فرخ هجیر
بیاورد و بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
ز نامه همی خواند پیش سپاه
سپهدار روزیدهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
به لشکرگه آورد یکسر گروه
در گنج دینار و تیغ و کمر
همان مایهور جوشن و خود زر
به روزیدهان داد یکسر کلید
چو آمد گه نام جستن پدید
برافشاند بر لشکر آن خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
یکی لشکری گشن بر سان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه
دل شیر غران از ایشان به بیم
همه غرقه در آهن و زر و سیم
بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن به کین آختن
برفتند پیش سپهبد گروه
بر انبوه لشکر به کردار کوه
بر ایشان نگه کرد سالار مرد
زمین تیره دید آسمان لاژورد
چنین گفت کز گاه رزم پشین
نیاراست کس رزمگاهی چنین
به اسب و سلیح و به سیم و به زر
به پیلان جنگی و شیران نر
اگر یار باشد جهانآفرین
نپیچیم از ایدر عنان تا به چین
چو بنشست فرزانگان را بخواند
ابا نامداران به رامش نشاند
همی خورد شادیکنان دل به جای
همی با یلان جنگ را کرد رای
به پیران رسید آگهی ز این سخن
که سالار ایران چه افگند بن
از آن آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب
ز دستور فرخنده رای آنگهی
بجست اندر آن کینه جستن رهی