
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
داستان دوازده رخ - بخش ۱
بخش ۱
جهان چون به زاری برآید همی
بد و نیک روزی سرآید همی
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
به یک روی جستن بلندی سزاست
اگر در میان دم اژدهاست
و دیگر که گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
پرستنده ي آز و جویای کین
به گیتی ز کس نشنود آفرین
چو سرو سهی گوژ گردد به باغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ
کند برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست
بروید ز خاک و شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
سر مایهٔ مرد سنگ و خرد
ز گیتی بیآزاری اندر خورد
در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید
اگر چند یابی فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت
سه چیزت بباید کز آن چاره نیست
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست
خوری گر بپوشی و گر گستری
سزد گر به دیگر سخن ننگری
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز
چه در آز پیچی چه اندر نیاز
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان
بخور آنچه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
بخش ۲
دل شاه ترکان چنان کم شنود
همیشه به رنج از پی آز بود
از آن پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم بر او کرد گیتی سیاه
بشد تازیان تا به خلخ رسید
به ننگ از کیان شد سرش ناپدید
به کاخ اندر آمد پر آزار دل
ابا کاردانان هشیاردل
چو پیران و گرسیوز رهنمون
قراخان و چون شیده و گرسیون
بر ایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد
که تا برنهادم به شاهی کلاه
مرا گشت خورشید و تابنده ماه
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران به توران دراز
شبیخون کند تا در خان من
از ایران بیازند بر جان من
دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندر آمد به بالین شیر
بر این کینه گر کار سازیم زود
وگرنه برآرند زین مرز دود
سزد گر کنون گرد این کشورم
سراسر فرستادگان گسترم
ز ترکان واز چین هزاران هزار
کمربستگان از در کارزار
بیاریم بر گرد ایران سپاه
بسازیم هر سو یکی رزمگاه
همه موبدان رای هشیار خویش
نهادند با گفت سالار خویش
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن
که آن جای جنگست و خون ریختن
چه با گیو و با رستم آویختن
سرافراز گردان گیرنده شهر
همه تیغ کین آب داده به زهر
چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود
ابر پهلوانان و بر موبدان
بکرد آفرینی به رسم ردان
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
فرستادگان خواست از انجمن
به نزدیک فغفور و شاه ختن
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سپه خواست کاندیشهٔ جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
دو هفته برآمد ز چین و ختن
ز هر کشوری شد سپاه انجمن
چو دریای جوشان زمین بردمید
چنان شد که کس روز روشن ندید
گله هرچ بودش ز اسبان یله
به شهر اندر آورد یکسر گله
همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسربر همی داشت راز
سر بدرهها را گشادن گرفت
شب و روز دینار دادن گرفت
چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بینیازی شد از خواسته
ز گردان گزین کرد پنجه هزار
همه رزمجویان سازنده کار
به شیده که بودش نبرده پسر
ز گردان جنگی برآورده سر
بدو گفت کین لشکر سرفراز
سپردم ترا راه خوارزم ساز
نگهبان آن مرز خوارزم باش
همیشه کمربستهٔ رزم باش
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین
بدو گفت تا شهر ایران برو
ممان رخت و مه تخت سالار نو
در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز به جنگ و به کینه مگوی
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
برفتند با پند افراسیاب
به آرام پیر و جوان بر شتاب
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
خروشان به کردار غرنده میغ
بخش ۳
پس آگاهی آمد به پیروز شاه
که آمد ز توران به ایران سپاه
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
برآورد خواهد همی سر ز ننگ
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
همی زهر ساید به نوک سنان
که تابد مگر سوی ایران عنان
سواران جنگی چو سیصد هزار
به جیحون همی کرد خواهد گذار
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
ز جیحون به گردون برآورد گرد
دلیران به درگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب
ز آوای شیپور و زخم درای
تو گویی برآید همی دل ز جای
گر آید به ایران به جنگ آن سپاه
هژبر دلاور نیاید به راه
سر مرز توران به پیران سپرد
سپاهی فرستاد با او نه خرد
سوی مرز خوارزم پنجه هزار
کمربسته رفت از در کارزار
سپهدارشان شیدهٔ شیر دل
کز آتش ستاند به شمشیر دل
سپاهی به کردار پیلان مست
که با جنگ ایشان شود کوه پست
چو بشنید گفتار کاراگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان
به کاراگهان گفت کای بخردان
من ایدون شنیدستم از موبدان
که چون ماه ترکان برآید بلند
ز خورشید ایرانش آید گزند
سیه مار کو را سر آید بکوب
ز سوراخ پیچان شود سوی چوب
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد بر او پادشاهی و تخت
همه موبدان را بر خویش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
نشستند با شاه ایران به راز
بزرگان فرزانه و رزم ساز
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان
دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین و چون زنگه و گژدهم
جز این نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه
ابا پهلوانان چنین گفت شاه
که ترکان همی رزم جویند و گاه
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ
بباید بسیچید ما را به جنگ
بفرمود تا بوق با گاودم
دمیدند و بستند رویینه خم
از ایوان به میدان خرامید شاه
بیاراستند از بر پیل گاه
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ
دلیران لشکر به سان پلنگ
به چنگ اندرون گرز و دل پر ز کین
ز گردان چو دریای جوشان زمین
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه
کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که یابد به خانه شکیب
بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگی گزیده گوان
دلیران گردنکش از تازیان
بسیچیدهٔ جنگ شیر ژیان
کمربسته خواهند سیصد هزار
ز دشت سواران نیزه گزار
هر آن کو چهل روزه را نزد شاه
نیاید نبیند به سر بر کلاه
پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه شهریار
دو هفته برآمد به فرمان شاه
بجنبید در پادشاهی سپاه
ز لشکر همه کشور آمد به جوش
ز گیتی بر آمد سراسر خروش
به شبگیر ، گاه خروش خروس
ز هر سوی برخاست آوای کوس
بزرگان هر کشوری با سپاه
نهادند سر سوی درگاه شاه
در گنجهای کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
همه لشکر از گنج و دینار شاه
به سر بر نهادند گوهر کلاه
به بر گستوان و به جوشن چو کوه
شدند انجمن لشکری همگروه
چو شد کار لشکر همه ساخته
وز ایشان دل شاه پرداخته
نخستین از آن لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
گزین کرد خسرو به رستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار گرد
ره سیستان گیر و برکش پگاه
به هندوستان اندر آور سپاه
ز غزنین برو تا به راه برین
چو گردد ترا تاج و تخت و نگین
چو آن پادشاهی شود یکسره
به آبشخور آید پلنگ و بره
فرامرز را ده کلاه و نگین
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین
بزن کوس رویین و شیپور و نای
به کشمیر و کابل فزون زین مپای
که ما را سر از جنگ افراسیاب
نیابد همی خورد و آرام و خواب
الانان و غزدژ به لهراسب داد
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد
برو با سپاهی به کردار کوه
گزین کن ز گردان لشکر گروه
سواران شایستهٔ کارزار
ببر تا برآری ز دشمن دمار
به اشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هژبران نیزه گزار
برد سوی خوارزم کوس بزرگ
سپاهی به کردار درنده گرگ
زند بر در شهر خوارزم گاه
ابا شیدهٔ رزم زن کینه خواه
سپاه چهارم به گودرز داد
چه مایه ورا پند و اندرز داد
که رو با بزرگان ایران به هم
چو گرگین و چون زنگه و گستهم
زواره فریبرز و فرهاد و گیو
گرازه سپهدار و رهام نیو
بفرمود بستن کمرشان به جنگ
سوی رزم توران شدن بی درنگ
سپهدار گودرز کشوادگان
همه پهلوانان و آزادگان
نشستند بر زین به فرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه
به گودرز فرمود پس شهریار
چو رفتی کمر بستهٔ کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
کسی کو به جنگت نبندد میان
چنان ساز کش از تو ناید زیان
که نپسندد از ما بدی دادگر
سپنجست گیتی و ما برگذر
چو لشکر سوی مرز توران بری
مکن تیز دل را به آتش سری
نگر تا نجوشی به کردار طوس
نبندی به هر کار بر پیل کوس
جهاندیدهای سوی پیران فرست
هشیوار ، وز یادگیران فرست
به پند فراوانش بگشای گوش
بر او چادر مهربانی بپوش
به هر کار با هر کسی داد کن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن
چنین گفت سالار لشکر به شاه
که فرمان تو برتر از شید و ماه
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
به لشکرگه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
به پیش سپاه اندرون پیل ، شست
جهان پست گشته ز پیلان مست
وزان ژنده پیلان جنگی چهار
بیاراسته از در شهریار
نهادند بر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با زیب و فر
به گودرز فرمود تا بر نشست
بر آن تخت زر ، از بر پیل مست
برانگیخت پیلان و برخاست گرد
مر آن را به نیک اختری یاد کرد
که از جان پیران برآریم دود
بر آن سان که گرد پی پیل بود
بخش ۴
بی آزار لشکر به فرمان شاه
همی رفت منزل به منزل سپاه
چو گودرز نزدیک زیبد رسید
سران را ز لشکر همی برگزید
هزاران دلیران خنجر گزار
ز گردان لشکر دلاور سوار
از ایرانیان نامور دههزار
سخن گوی و اندر خور کارزار
سپهدار پس گیو را پیش خواند
همه گفتهٔ شاه با او براند
بدو گفت کای پور سالار سر
برافراخته سر ز بسیار سر
گزین کردم اندر خورت لشکری
که هستند سالار هر کشوری
بدان تا به نزدیک پیران شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
بگویی به پیران که من با سپاه
به زیبد رسیدم به فرمان شاه
شناسی تو گفتار و کردار خویش
بی آزاری و رنج و تیمار خویش
همه شهر توران بدی را میان
ببستند با نامدار کیان
فریدون فرخ که با داغ و درد
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد
پر از درد ایران پر از داغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه
ز ترکان تو تنها از آن انجمن
شناسی به مهر و وفا خویشتن
دروغست بر تو همین نام مهر
نبینم به دلت اندر آرام مهر
همانست کان شاه آزرمجوی
مرا گفت با او همه نرم گوی
از آن کو به کار سیاوش رد
بیفگند یک روز بنیاد بد
به نزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بیگناهست نیز
گناهی که تا این زمان کردهای
ز شاهان گیتی که آزردهای
همی شاه بگذارد از تو همه
بدی ، نیکی انگارد از تو همه
نباید که بر دست ما بر ، تباه
شوی بر گذشته فراوان گناه
دگر کز پی جنگ افراسیاب
زمانه همی بر تو گیرد شتاب
بزرگان ایران و فرزند من
بخوانند بر تو همه پند من
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی
وز ایشان همیدون سخن بازجوی
اگر راست باشد دلت با زبان
گذشتی ز تیمار و رستی به جان
بر و بوم و خویشانت آباد گشت
ز تیغ منت گردن آزاد گشت
ور از تو پدیدار آید گناه
نماند به تو مهر و تخت و کلاه
نجویم بر این کینه آرام و خواب
من و گرز و میدان افراسیاب
کزو شاه ما را به کین خواستن
نباید بسی لشکر آراستن
مگر پند من سربه سر بشنوی
به گفتار هشیار من بگروی
نخستین کسی کو پی افگند کین
به خون ریختن برنوشت آستین
به خون سیاووش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست
به سان سگانش از آن انجمن
ببندی فرستی به نزدیک من
بدان تا فرستم به نزدیک شاه
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
که شیر ژیان آورد پیش گرگ
که هر کو به خون کیان دست آخت
زمانه به جز خاک جایش نساخت
دگر هرچ از گنج نزدیک تست
همه دشمن جان تاریک تست
ز اسپان پرمایه و گوهران
ز دیبا و دینار وز افسران
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان
ز خفتان، و از خنجر هندوان
همه آلت لشکر و سیم و زر
فرستی به نزدیک ما سربه سر
به بیداد کز مردمان بستدی
فراز آوریدی ز دست بدی
بدان باز خری مگر جان خویش
از این در کنی زود درمان خویش
چه اندر خور شهریارست از آن
فرستم به نزدیک شاه جهان
ببخشیم دیگر همه بر سپاه
به جای مکافات کرده گناه
و دیگر که پور گزین ترا
نگهبان گاه و نگین ترا
برادرت هر دو سران سپاه
که هزمان برآرند گردن به ماه
چو هر سه بدین نامدار انجمن
گروگان فرستی به نزدیک من
بدان تا شوم ایمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه
یکی راهجویی به نزدیک شاه
ابا دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایهٔ مهر او بغنوی
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
به خورشید تابان برآرد سرا
ز مهر دل او تو آگه تری
کزو هیچ ناید جز از بهتری
بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را به خواب
گر از شاه ترکان بترسی ز بد
نخواهی که آیی به ایران سزد
بپرداز توران و بنشین به چاج
ببر تخت ساج و بر افراز تاج
ورت سوی افراسیابست رای
برو سوی او جنگ ما را مپای
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ
به ترکان نمانم من از تخت بهر
کمان من ابرست و بارانش زهر
بسیچیدهٔ جنگ خیز اندرآی
گرت هست با شیر درنده پای
چو صف برکشید از دو رویه سپاه
گنهکار پیدا شد از بیگناه
گرین گفتههای مرا نشنوی
به فرجام کارت پشیمان شوی
پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربه در
ز پیش پدر گیو شد تا به بلخ
گرفته به یاد آن سخنهای تلخ
فرود آمد و کس فرستاد زود
بر آن سان که گودرز فرموده بود
همان شب سپاه اندر آورد گرد
برفت از در بلخ تا ویسه گرد
که پیران بدان شهر بد با سپاه
که دیهیم ایران همی جست و گاه
فرستاده چون سوی پیران رسید
سپدار ایران سپه را بدید
بگفتند کآمد سوی بلخ گیو
ابا ویژگان سپهدار نیو
چو بشنید پیران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمین آبنوس
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار
از ایشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهاندیدگان را بخواند
بیامد چو نزدیک جیحون رسید
به گرد لب آب لشکر کشید
به جیحون پر از نیزه دیوار کرد
چو با گیو گودرز دیدار کرد
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
ز هر گونه گفتند و پیران شنید
گنهکاری آمد ز ترکان پدید
بزرگان ایران زمان یافتند
بر ایشان به گفتار بشتافتند
برافگند یپران هم اندر شتاب
نوندی به نزدیک افراسیاب
که گودرز کشوادگان با سپاه
نهاد از بر تخت گردان کلاه
فرستاده آمد به نزدیک من
گزین پور او مهتر انجمن
مرا گوش و دل سوی فرمان تست
به پیمان روانم گروگان تست
سخن چون به سالار ترکان رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
فرستاد نزدیک پیران سوار
ز گردان شمشیر زن سی هزار
بدو گفت بردار شمشیر کین
وز ایشان بپرداز روی زمین
نه گودرز باید که ماند نه گیو
نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو
که بر ما سپه آمد از چار سوی
همی گاه توران کنند آرزوی
جفا پیشه گشتم از این پس به جنگ
نجویم به خون ریختن بر درنگ
به رای هشیوار و مردان مرد
برآرم ز کیخسرو این بار گرد
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ
به خون تشنه هر یک به کردار گرگ
بر آشفت از آن پس که نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
به گیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه باز شو
بگویش که از من تو چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی
یکی آنکه از نامدار گوان
گروگان همی خواهی این کی توان
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه
گرانمایه اسبان و تخت و کلاه
برادر که روشن جهان منست
گزیده پسر پهلوان منست
همی گویی از خویشتن دور کن
ز بخرد چنین خام باشد سخن
مرا مرگ بهتر از آن زندگی
که سالار باشم کنم بندگی
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ
به نام ار بریزی مرا گفت خون
به از زندگانی به ننگ اندرون
و دیگر که پیغام شاه آمدست
به فرمان جنگم سپاه آمدست
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
ابا لشکری نامبردار و نیو
سپهدار چون گیو برگشت از اوی
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
دمان از پس گیو پیران دلیر
سپه را همی راند بر سان شیر
بیامد چو پیش کنابد رسید
بر آن دامن کوه لشکر کشید
بخش ۵
چو گیو اندر آمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربه در
به گودرز گفت اندر آور سپاه
به جایی که سازی همی رزمگاه
که او را همی آشتی رای نیست
به دلش اندرون داد را جای نیست
ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتی بر او خواندم
چو آمد پدیدار از ایشان گناه
هیونی برافگند نزدیک شاه
که گودرز و گیو اندر آمد به جنگ
سپه باید ایدر مرا بی درنگ
سپاه آمد از نزد افراسیاب
چو ما بازگشتیم بگذاشت آب
کنون کینه را کوس بر پیل بست
همی جنگ ما را کند پیشدست
چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران به سیری رسید از روان
همین داشتم چشم زان بد نهان
ولیکن به فرمان شاه جهان
ببایست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهریار آزمود
یکی داستان گفته بودم به شاه
چو فرمود لشکر کشیدن به راه
که دل را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل
همه مهر پیران به ترکان بر است
بشوید همی شاه از او پاک دست
چو پیران سپاه از کنابد براند
به روز اندرون روشنایی نماند
سواران جوشن وران صد هزار
ز ترکان کمربستهٔ کارزار
برفتند بسته کمرها به جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
چو دانست گودرز کآمد سپاه
بزد کوس و آمد ز زیبد به راه
ز کوه اندر آمد به هامون گذشت
کشیدند لشکر بر آن پهن دشت
به کردار کوه از دو رویه سپاه
ز آهن به سر بر نهاده کلاه
برآمد خروشیدن کرنای
بجنبد همی کوه گفتی ز جای
ز زیبد همی تا کنابد سپاه
در و دشت از ایشان کبود و سیاه
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز به جوشن نماند
وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
ستاره سنان بود و خورشید تیغ
از آهن زمین بود ، وز گرز میغ
بتوفید از آواز گردان زمین
ز ترگ و سنان آسمان آهنین
چو گودرز ، توران سپه را بدید
که بر سان دریا زمین بردمید
درفش از درفش و گروه از گروه
گسسته نشد شب برآمد ز کوه
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
برافروختند آتش از هردو روی
از آواز گردان پرخاشجوی
جهان سربه سر گفتی آهرمنست
به دامن بر از آستین دشمنست
ز بانگ تبیره به سنگ اندرون
به درد دل اندر شب قیر گون
سپیده برآمد ز کوه سیاه
سپهدار ایران به پیش سپاه
به آسوده اسب اندر آورد پای
یلان را به هر سو همی ساخت جای
سپه را سوی میمنه کوه بود
ز جنگ دلیران بیاندوه بود
سوی میسره رود آب روان
چنان در خور آمد چو تن را روان
پیاده که اندر خور کارزار
بفرمود تا پیش روی سوار
صفی بر کشیدند نیزهوران
ابا گرزداران و کنداوران
همیدون پیاده بسی نیزهدار
چه با ترکش و تیر و جوشنگذار
کمانها فگنده به بازو درون
همی از جگرشان بجوشید خون
پس پشت ایشان سواران جنگ
کز آتش به خنجر ببردند رنگ
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
زمین از پی پیل گشته ستوه
درفش خجسته میان سپاه
ز گوهر درفشان به کردار ماه
ز پیلان زمین سربه سر پیلگون
ز گرد سواران هوا نیلگون
درخشیدن تیغهای بنفش
از آن سایهٔ کاویانی درفش
تو گفتی که اندر شب تیرهچهر
ستاره همی برفشاند سپهر
بیاراست لشکر به سان بهشت
به باغ وفا سرو کینه بکشت
فریبزر را داد پس میمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه
گرازه سر تخمهٔ گیوگان
زواره نگهدار تخت کیان
به یاری فریبرز برخاستند
به یک روی لشکر بیاراستند
به رهام فرمود پس پهلوان
که ای تاج و تخت و خرد را روان
برو با سواران سوی میسره
نگهدار چنگال گرگ از بره
بیفروز لشکرگه از فر خویش
سپه را همی دار در بر خویش
بدان آبگون خنجر نیو سوز
چو شیر ژیان با یلان رزم توز
برفتند یارانش با او به هم
ز گردان لشکر یکی گستهم
دگر گژدهم رزم را ناگزیر
فروهل که بگذارد از سنگ تیر
بفرمود با گیو تا دو هزار
برفتند برگستوانور سوار
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی
برفتند با گیو جنگاوران
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
درفشی فرستاد و سیصد سوار
نگهبان لشکر سوی رودبار
همیدون فرستاد بر سوی کوه
درفشی و سیصد ز گردان گروه
یکی دیدهبان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
شب و روز گردن برافراخته
از آن دیدهگه دیدهبان ساخته
بجستی همی تا ز توران سپاه
پی مور دیدی نهاده به راه
ز دیده خروشیدن آراستی
بگفتی به گودرز و برخاستی
بدان سان بیاراست آن رزمگاه
که رزم آرزو کرد خورشید و ماه
چو سالار شایسته باشد به جنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ
از آن پس بیامد به سالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه
درفش دلفروز بر پای کرد
سپه را به قلب اندرون جای کرد
سران را همه خواند نزدیک خویش
پس پشت شیدوش ، و فرهاد پیش
به دست چپش رزمدیده هجیر
سوی راست کتمارهٔ شیرگیر
ببستند ز آهن به گردش سرای
پس پشت ، پیلان جنگی به پای
سپهدار گودرزشان در میان
درفش از برش سایهٔ کاویان
همی بستد از ماه و خورشید نور
نگه کرد پیران به لشکر ز دور
بدان ساز و آن لشکر آراستن
دل از ننگ و تیمار پیراستن
در و دشت و کوه و بیابان سنان
عنان بافته سر به سر با عنان
سپهدار پیران غمی گشت سخت
برآشفت با تیره خورشید بخت
از آن پس نگه کرد جای سپاه
نیامدش بر آرزو رزمگاه
نه آوردگه دید و نه جای صف
همی بر زد از خشم کف را به کف
بر این گونه کآمد ببایست ساخت
چو سوی یلان چنگ بایست آخت
پس از نامداران افراسیاب
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
گزین کرد شمشیرزن سیهزار
که بودند شایستهٔ کارزار
به هومان سپرد آن زمان قلبگاه
سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه
بخواند اندریمان و او خواست را
نهاد چپ لشکر و راست را
چپ لشکرش را بدیشان سپرد
ابا سیهزار از دلیران گرد
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ابا سیهزار از دلیران مرد
گرفتند بر میمنه جایگاه
جهان سر به سر گشت ز آهن سیاه
چو زنگولهٔ گرد و کلباد را
سپهرم که بد روز فریاد را
برفتند با نیزهور ده هزار
به پشت سواران خنجرگزار
برون رفت رویین رویینهتن
ابا ده هزار از یلان ختن
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر
طلایه فرستاد بر سوی کوه
سپهدار ایران شود زو ستوه
گر از رزمگه پی نهد پیشتر
وگر جنبد از خویشتن بیشتر
سپهدار رویین به کردار شیر
پس پشت او اندر آید دلیر
همان دیدهبان بر سر کوه کرد
که جنگ سواران بیاندوه کرد
ز ایرانیان گر سواری ز دور
عنان تافتی سوی پیکار تور
نگهبان دیده گرفتی خروش
همه رزمگاه آمدی زو به جوش
دو لشکر به روی اندر آورد روی
همه نامداران پرخاشجوی
چنین ایستاده سه روز و سه شب
یکی را به گفتن نجنبید لب
همی گفت گودرز گر پشت خویش
سپارم بدیشان نهم پای پیش
سپاه اندر آید پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پای پیش سپاه
همی جست نیک اختر هور و ماه
که روزی که آن روز نیکاخترست
کدامست و جنبش که را بهترست
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد به گرد
بریشان بیابم مگر دستگاه
به کردار باد اندر آرم سپاه
نهاده سپهدار پیران دو چشم
که گودرز را دل بجوشد ز خشم
کند پشت بر دشت و راند سپاه
سپاه اندر آرد به پشت سپاه
بخش ۶
به روز چهارم ز پیش سپاه
بشد بیژن گیو تا قلبگاه
به پیش پدر شد همه جامه چاک
همی بآسمان بر پراگند خاک
بدو گفت کای باب کارآزمای
چه داری چنین خیره ما را بپای
به پنجم فراز آمد این روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
نه خورشید شمشیر گردان بدید
نه گردی به روی هوا بردمید
سواران به خفتان و خود اندرون
یکی را به رگ بر نجنبید خون
به ایران پس از رستم نامدار
نبودی چو گودرز دیگر سوار
چینن تا بیامد ز جنگ پشن
از آن کشتن و رزمگاه گشن
به لاون که چندان پسر کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
جگر خسته گشته است و گم کرده راه
نخواهد که بیند همی رزمگاه
به پیرانش بر چشم باید فگند
نهادست سر سوی کوه بلند
سپهدار کو ناشمرده سپاه
ستاره شمارد همی گرد ماه
تو بشناس کاندر تنش نیست خون
شد از جنگ جنگاوران او زبون
شگفت از جهاندیده گودرز نیست
که او را روان خود بر این مرز نیست
شگفت از تو آید مرا ای پدر
که شیر ژیان از تو جوید هنر
دو لشکر همی بر تو دارند چشم
یکی تیز کن مغز و بفروز خشم
کنون چون جهان گرم و روشن هوا
بگیرد همی رزم لشکر نوا
چو این روزگار خوشی بگذرد
چو پولاد روی زمین بفسرد
چو بر نیزهها گردد افسرده چنگ
پس پشت تیغ آید و پیش سنگ
که آید ز گردان به پیش سپاه
که آورد گیرد بدین رزمگاه
ور ایدون که ترسد همی از کمین
ز جنگ سواران و مردان کین
به من داد باید سواری هزار
گزین من اندرخور کارزار
برآریم گرد از کمینگاهشان
سرافشان کنیم از بر ماهشان
ز گفتار بیژن بخندید گیو
بسی آفرین کرد بر پور نیو
به دادار گفت از تو دارم سپاس
تو دادی مرا پور نیکیشناس
همش هوش دادی و هم زور کین
شناسای هر کار و جویای دین
به من بازگشت این دلاور جوان
چنان چون بود بچهٔ پهلوان
چنین گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم از او مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا بود مام خاک
ولیکن تو ای پور چیره سخن
زبان بر نیا بر گشاده مکن
که او کاردیدست و داناترست
بر این لشکر نامور مهترست
کسی کو بود سودهٔ کارزار
نباید به هر کارش آموزگار
سواران ما گر به بار اندرند
نه ترکان به رنگ و نگار اندرند
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرخون و خسته جگر
همی خواهد این باب کارآزمای
که ترکان به جنگ اندر آرند پای
پس پشتشان دور ماند ز کوه
برد لشکر کینهور همگروه
ببینی تو گوپال گودرز را
که چون برنوردد همی مرز را
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد
همی گردش چرخ را بشمرد
چو پیش آید آن روزگار بهی
کند روی گیتی ز ترکان تهی
چنین گفت بیژن به پیش پدر
که ای پهلوان جهان سر به سر
خجسته نیا را گر اینست رای
سزد گر نداریم رومی قبای
شوم جوشن و خود بیرون کنم
به می روی پژمرده گلگلون کنم
چو آیم جهان پهلوان را به کار
بیایم کمربستهٔ کارزار
بخش ۷
وز آن لشکر ترک هومان دلیر
به پیش برادر بیامد چو شیر
که ای پهلوان رد افراسیاب
گرفت اندر این دشت ما را شتاب
به هفتم فراز آمد این روزگار
میان بسته در جنگ چندین سوار
از آهن میان سوده و دل ز کین
نهاده دو دیده به ایران زمین
چه داری به روی اندر آورده روی
چه اندیشه داری به دل در بگوی
گرت رای جنگست جنگ آزمای
ورت رای برگشتن ایدر مپای
که ننگست از این بر تو ای پهلوان
بدین کار خندند پیر و جوان
همان لشکرست این که از ما بجنگ
برفتند و رفته ز روی آب و رنگ
کز ایشان همه رزمگه کشته بود
زمین سر به سر رود خون گشته بود
نه زین نامداران سواری کم است
نه آن دوده را پهلوان رستم است
گرت آرزو نیست خون ریختن
نخواهی همی لشکر انگیختن
ز جنگآوران لشکری برگزین
به من ده تو بنگر کنون رزم و کین
چو بشنید پیران ز هومان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
بدان ای برادر که این رزمخواه
که آمد چنین پیش ما با سپاه
گزین بزرگان کیخسروست
سر نامداران هر پهلوست
یکی آنک کیخسرو از شاه من
بدو سر فرازد به هر انجمن
و دیگر که از پهلوانان شاه
ندانم چو گودرز کس را به جاه
به گردنفرازی و مردانگی
به رای هشیوار و فرزانگی
سه دیگر که پرداغ دارد جگر
پر از خون دل از درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا ماندهایم
زمین را به خون گرد بنشاندهایم
کنون تا به تنش اندرون جان بود
بر این کینه چون مار پیچان بود
چهارم که لشکر میان دو کوه
فرود آوریدست و کرده گروه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
براندیش کین رنج کوتاه نیست
بکوشید باید بدان تا مگر
از آن کوهپایه برآرند سر
مگر مانده گردند و سستی کنند
به جنگ اندرون پیشدستی کنند
چو از کوه بیرون کند لشکرش
یکی تیرباران کنم بر سرش
چو دیوار گرد اندر آریمشان
چو شیر ژیان در بر آریمشان
بر ایشان بگردد همه کام ما
برآید به خورشید بر نام ما
تو پشت سپاهی و سالار شاه
برآورده از چرخ گردان کلاه
کسی کو به نام بلندش نیاز
نباشد چه گردد همی گرد آز
و دیگر که از نامداران جنگ
نیاید کسی نزد ما بیدرنگ
ز گردان کسی را که بینامتر
ز جنگ سواران بیآرامتر
ز لشکر فرستد به پیشت بکین
اگر برنوردی بر او بر زمین
ترا نام از آن برنیاید بلند
به ایرانیان نیز ناید گزند
وگر بر تو بر دست یابد به خون
شوند این دلیران ترکان زبون
نگه کرد هومان به گفتار اوی
همی خیره دانست پیکار اوی
چنین داد پاسخ کز ایران سوار
نباشد که با من کند کارزار
ترا خود همین مهربانیست خوی
مرا کارزار آمدست آرزوی
وگر کت به کین جستن آهنگ نیست
به دلت اندرون آتش جنگ نیست
کنم آنچ باید بدین رزمگاه
نمایم هنرها به ایران سپاه
شوم چرمهٔ گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم
بخش ۸
نشست از بر زین سپیدهدمان
چو شیر ژیان با یکی ترجمان
بیامد به نزدیک ایران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
چو پیران بدانست کو شد بجنگ
بر او بر جهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشیدش از درد هومان جگر
یکی داستان یاد کرد از پدر
که دانا به هر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد به پیکار و ننگ
سبکسار تندی نماید نخست
به فرجام کار انده آرد درست
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در بارد همان نغز نیست
چو هومان بدین رزم تندی نمود
ندانم چه آرد به فرجام سود
جهان داورش باد فریادرس
جز اویش نبینم همی یار کس
چو هومان ویسه بدان رزمگاه
که گودرز کشواد بد با سپاه
بیامد که جوید ز گردان نبرد
نگهبان لشکر بدو بازخورد
طلایه بیامد بر ترجمان
سواران ایران همه بدگمان
بپرسید کین مرد پرخاشجوی
به خیره به دشت اندر آورده روی
کجا رفت خواهد همی چون نوند
به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند
به ایرانیان گفت پس ترجمان
که آمد گه گرز و تیر و کمان
که این شیردل نامبردار مرد
همی با شما کرد خواهد نبرد
سر ویسگان است هومان به نام
که تیغش دل شیر دارد نیام
چو دیدند ایرانیان گرز اوی
کمر بستن خسروی برز اوی
همه دست نیزه گزاران ز کار
فروماند از فر آن نامدار
همه یکسره بازگشتند از اوی
سوی ترجمانش نهادند روی
که رو پیش هومان به ترکی زبان
همه گفتهٔ ما بر او بر بخوان
که ما را به جنگ تو آهنگ نیست
ز گودرز دستوری جنگ نیست
اگر جنگ جوید گشاده است راه
سوی نامور پهلوان سپاه
ز سالار گردان و گردنکشان
به هومان بدادند یک یک نشان
که گردان کجایند و مهتر کجاست
که دارد چپ لشکر و دست راست
وز آن پس هیونی تگاور دمان
طلایه برافگند زی پهلوان
که هومان از آن رزمگه چون پلنگ
سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ
چو هومان ز نزد سواران برفت
بیامد به نزدیک رهام تفت
وز آنجا خروشی برآورد سخت
که ای پور سالار بیدار بخت
چپ لشکر و چنگ شیران توی
نگهبان سالار ایران توی
بجنبان عنان اندر این رزمگاه
میان دو صف برکشیده سپاه
به آورد با من ببایدت گشت
سوی رود خواهی وگر سوی دشت
وگر تو نیابی مگر گستهم
بیاید دمان با فروهل به هم
که جوید نبردم ز جنگاوران
به تیغ و سنان و به گرز گران
هر آن کس که پیش من آید به کین
زمانه بر او بر نوردد زمین
وگر تیغ ما را ببیند به جنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
چنین داد رهام پاسخ بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتم
از این سان که هستی نپنداشتم
که تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
بر آنی که اندر جهان تیغدار
نبندد کمر چون تو دیگر سوار
یکی داستان از کیان یاد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن
که هر کو به جنگ اندر آید نخست
ره بازگشتن ببایدش جست
از اینها که تو نام بردی بجنگ
همه جنگ را تیز دارند چنگ
ولیکن چو فرمان سالار شاه
نباشد نسازد کسی رزمگاه
اگر جنگ گردان بجویی همی
سوی پهلوان چون بپویی همی
ز گودرز دستوری جنگ خواه
پس از ما به جنگ اندر آهنگ خواه
بدو گفت هومان که خیره مگوی
بدین روی با من بهانه مجوی
تو این رزم را جای مردان گزین
نه مرد سوارانی و دشت کین
وز آنجا به قلب سپه برگذشت
دمان تا بدان روی لشکر گذشت
به نزد فریبرز با ترجمان
بیامد به کردار باد دمان
یکی برخروشید کای بدنشان
فروبرده گردن ز گردنکشان
سواران و پیلان و زرینه کفش
ترا بود با کاویانی درفش
به ترکان سپردی به روز نبرد
یلانت به ایران نخوانند مرد
چو سالار باشی شوی زیردست
کمر بندگی را ببایدت بست
سیاووش رد را برادر توی
به گوهر ز سالار برتر توی
تو باشی سزاوار کین خواستن
به کینه ترا باید آراستن
یکی با من اکنون به آوردگاه
ببایدت گشتن به پیش سپاه
به خورشید تابان برآیدت نام
که پیش من اندر گذاری تو گام
وگر تو نیایی به جنگم رواست
زواره گرازه نگر تا کجاست
کسی را ز گردان به پیش من آر
که باشد ز ایرانیان نامدار
چنین داد پاسخ فریبرز باز
که با شیر درنده کینه مساز
چنینست فرجام روز نبرد
یکی شاد و پیروز و دیگر به درد
به پیروزی اندر بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند
درفش ار ز من شاه بستد رواست
بدان داد پیلان و لشکر که خواست
به کین سیاوش پس از کیقباد
کسی کو کلاه مهی برنهاد
کمر بست تا گیتی آباد کرد
سپهدار گودرز کشواد کرد
همیشه به پیش کیان کینهخواه
پدر بر پدر نیو و سالار شاه
و دیگر که از گرز او بیگمان
سرآید به سالارتان بر زمان
سپه را به ویسه است فرمان جنگ
بدو بازگردد همه نام و ننگ
اگر با توام جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد
ببینی که من سر چگونه ز ننگ
برآرم چو پای اندر آرم بجنگ
چنین پاسخش داد هومان که بس
به گفتار بینم ترا دسترس
بدین تیغ کاندر میان بستهای
گیا بر که از جنگ خود رستهای
بدین گرز جویی همی کارزار
که بر ترگ و جوشن نیاید به کار
وز آنجا بدان خیرگی بازگشت
تو گفتی مگر شیر بدساز گشت
کمربستهٔ کین آزادگان
به نزدیک گودرز کشوادگان
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای برمنش مهتر دیوبند
شنیدم همه هرچ گفتی به شاه
وز آن پس کشیدی سپه را به راه
چنین بود با شاه پیمان تو
به پیران سالار فرمان تو
فرستاده کامد به توران سپاه
گزین پور تو گیو لشکرپناه
از آن پس که سوگند خوردی به گاه
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
که گر چشم من در گه کارزار
به پیران برافتد برآرم دمار
چو شیر ژیان لشکر آراستی
همی بآرزو جنگ ما خواستی
کنون از پس کوه چون مستمند
نشستی به کردار غرم نژند
به کردار نخچیر کز شرزه شیر
گریزان و شیر از پس اندر دلیر
گزیند به بیشه درون جای تنگ
نجوید ز تیمار جان نام و ننگ
یکی لشکرت را به هامون گذار
چه داری سپاه از پس کوهسار
چنین بود پیمانت با شهریار
که بر کینه گه کوه گیری حصار
بدو گفت گودرز کاندیشه کن
که باشد سزا با تو گفتن سخن
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن
به بی دانشی بر نهی این سخن
تو بشناس کز شاه فرمان من
همین بود سوگند و پیمان من
کنون آمدم با سپاهی گران
از ایران گزیده دلاور سران
شما هم به کردار روباه پیر
به بیشه در از بیم نخچیرگیر
همی چاره سازید و دستان و بند
گریزان ز گرز و سنان و کمند
دلیری مکن جنگ ما را مخواه
که روباه با شیر ناید به راه
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید
چو شیر اندر آن رزمگه بردمید
به گودرز گفت ار نیایی بجنگ
تو با من نه زانست کایدت ننگ
از آن پس که جنگ پشن دیدهای
سر از رزم ترکان بپیچیدهای
به لاون به جنگ آزمودی مرا
به آوردگه بر ستودی مرا
ار ایدونک هست اینک گویی همی
وز این کینه کردار جویی همی
یکی برگزین از میان سپاه
که با من بگردد به آوردگاه
که من از فریبرز و رهام جنگ
بجستم به سان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن
نیاید ز گردان کسی پیش من
به گودرز بد بند پیکارشان
شنیدن نه ارزید گفتارشان
تو آنی که گویی به روز نبرد
به خنجر کنم لاله بر کوه زرد
یکی با من اکنون بدین رزمگاه
بگرد و به گرز گران کینهخواه
فراوان پسر داری ای نامور
همه بسته بر جنگ ما بر کمر
یکی را فرستی بر من به جنگ
اگر جنگجویی چه جویی درنگ
پس اندیشه کرد اندران پهلوان
که پیشش که آید به جنگ از گوان
گر از نامداران هژبری دمان
فرستم به نزدیک این بدگمان
شود کشته هومان بر این رزمگاه
ز ترکان نیاید کسی کینهخواه
دل پهلوانش بپیچد به درد
از آن پس به تندی نجوید نبرد
سپاهش به کوه کنابد شود
به جنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران این انجمن
یکی کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوان را به جنگ
نسازند زان پس به جایی درنگ
همان به که با او نسازیم کین
بر او بر ببندیم راه کمین
مگر خیره گردند و جویند جنگ
سپاه اندر آرند زان جای تنگ
چنین داد پاسخ به هومان که رو
به گفتار تندی و در کار نو
چو در پیش من برگشادی زبان
بدانستم از آشکارت نهان
که کس را ز ترکان نباشد خرد
کز اندیشهٔ خویش رامش برد
ندانی که شیر ژیان روز جنگ
نیالاید از بن به روباه چنگ
و دیگر دو لشکر چنین ساخته
همه بادپایان سر افراخته
به کینه دو تن پیش سازند جنگ
همه نامداران بخایند چنگ
سپه را همه پیش باید شدن
به انبوه زخمی بباید زدن
تو اکنون سوی لشکرت باز شو
برافراز گردن به سالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو
ز پیران برآید همه کام تو
بدو گفت هومان به بانگ بلند
که بی کردن کار گفتار چند
یکی داستان زد جهاندار شاه
به یاد آورم اندرین کینهگاه
که تخت کیان جست خواهی مجوی
چو جویی از آتش مبرتاب روی
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست
وگر گل چنی راه بیخار نیست
نداری ز ایران یکی شیرمرد
که با من کند پیش لشکر نبرد
به چاره همی بازگردانیم
نگیرم فریبت اگر دانیم
همه نامداران پرخاشجوی
به گودرز گفتند کاینست روی
که از ما یکی را به آوردگاه
فرستی به نزدیک او کینهخواه
چنین داد پاسخ که امروز روی
ندارد شدن جنگ را پیش اوی
چو هومان ز گودرز برگشت چیر
برآشفت بر سان شیر دلیر
بخندید و روی از سپهبد بتافت
سوی روزبانان لشکر شتافت
کمان را به زه کرد و ز ایشان چهار
بیفگند ز اسب اندر آن مرغزار
چو آن روزبانان لشکر ز دور
بدیدند زخم سرافراز تور
رهش بازدادند و بگریختند
به آورد با او نیاویختند
به بالا برآمد به کردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست
همی نیزه برگاشت بر گرد سر
که هومان ویسه است پیروزگر
خروشیدن نای رویین ز دشت
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
ز شادی دلیران توران سپاه
همی ترگ سودند بر چرخ ماه
چو هومان بیامد بدان چیرگی
بپیچید گودرز زان خیرگی
سپهبد پر از شرم گشته دژم
گرفته بر او خشم و تندی ستم
به ننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افگند پی
کز ایشان بد این پیشدستی به خون
بدانند و هم بر بدی رهنمون
از آن پس به گردنکشان بنگرید
که تا جنگ او را که آید پدید