
شاهنامه فردوسی/ قسمت اول
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب - بخش 6
بخش ۳۴
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به ایرانیان گفت کاین رای نیست
خرد را به مغز اندرش جای نیست
که تا من ببستم کمر بر میان
پرستندهام پیش تخت کیان
ز شاهان ندیدم کسی کاین بگفت
چو او گفت ما را نباید نهفت
نباید بدین بود همداستان
که او هیچ راند چنین داستان
مگر دیو با او همآواز گشت
که از راه یزدان سرش بازگشت
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست
بگویم بدو من همه راستی
گر آید به جان اندرون کاستی
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
کز این سان سخن کس نگفت از میان
همه با توایم آنچه گویی به شاه
مبادا که او گم کند رسم و راه
شنید این سخن زال برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
ز پیر جهاندیده بشنو سخن
چو کژ آورد رای پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستی
ببندد به تلخی در کاستی
نشاید که آزار گیری ز من
بر این راستی پیش این انجمن
به توران زمین زادی از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت
ز یک سو نبیرهٔ رد افراسیاب
که جز جادوی را ندیدی به خواب
چو کاووس دژخیم دیگر نیا
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگی و شاهی و تاج و کمر
همی خواست کز آسمان بگذرد
همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسی پندها دادمش
همین تلخ گفتار بگشادمش
بسی پند بشنید و سودی نکرد
از او بازگشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد به خاک
ببخشود بر جانش یزدان پاک
بیامد به یزدان شده ناسپاس
سری پر ز گرد و دلی پرهراس
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چو شیر ژیان ساختی رزم را
بیاراستی دشت خوارزم را
ز پیش سپه تیز رفتی به جنگ
پیاده شدی پس به جنگ پشنگ
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
به ایران کشیدی رد افراسیاب
زن و کودک خرد ایرانیان
ببردی به کین کس نبستی میان
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و رای تو پیوسته کرد
بکشتی کسی را که ز او بد هراس
به دادار دارنده بد ناسپاس
چو گفتم که هنگام آرام بود
گه بخشش و پوشش و جام بود
به ایران کنون کار دشوارتر
فزونتر بدی دل پرآزارتر
که تو برنوشتی ره ایزدی
به کژی گذشتی و راه بدی
از این بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهانآفرین را پسند
گر این باشد ای شاه سامان تو
نگردد کسی گرد پیمان تو
پشیمانی آید ترا ز این سخن
براندیش و فرمان دیوان مکن
وگر نیز جویی چنین کار دیو
ببرد ز تو فر کیهان خدیو
بمانی پر از درد و دل پر گناه
نخوانند از این پس ترا نیز شاه
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
گر این پند من یک به یک نشنوی
به آهرمن بدکنش بگروی
بماندت درد و نماندت بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنمای
به پاکی بماناد مغزت به جای
سخنهای دستان چو آمد به بن
یلان برگشادند یکسر سخن
که ما هم برآنیم کاین پیر گفت
نباید در راستی را نهفت
بخش ۳۵
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندر شمید
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال
به مردی بیاندازه پیموده سال
اگر سرد گویمت بر انجمن
جهاندار نپسندد این بد ز من
دگر آن که رستم شود دردمند
ز درد وی آید به ایران گزند
دگر آن که گر بشمری رنج اوی
همانا فزون آید از گنج اوی
سپر کرد پیشم تن خویش را
نبد خواب و خوردن بداندیش را
همان پاسخت را به خوبی کنیم
دلت را به گفتار تو نشکنیم
چنین گفت زآن پس به آواز سخت
که ای سرفرازان پیروز بخت
سخنهای دستان شنیدم همه
که بیدار بگشاد پیش رمه
به دارنده یزدان گیهان خدیو
که من دورم از راه و فرمان دیو
به یزدان گراید همی جان من
که آن دیدم از رنج درمان من
بدید آن جهان را دل روشنم
خرد شد ز بدهای او جوشنم
به زال آنگهی گفت تندی مکن
بر اندازه باید که رانی سخن
نخست آن دکه گفتی ز توراننژاد
خردمند و بیدار هرگز نزاد
جهاندار پور سیاوش منم
ز تخم کیان راد و باهش منم
نبیرهٔ جهاندار کاووس کی
دلافروز و با دانش و نیکپی
به مادر هم از تخم افراسیاب
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ
از این گوهران چنین نیست ننگ
که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب
دگر آن که کاووس صندوق ساخت
سر از پادشاهی همی برفراخت
چنان دان که اندر فزونی منش
نسازند بر پادشا سرزنش
کنون من چو کین پدر خواستم
جهان را به پیروزی آراستم
بکشتم کسی را کز او بود کین
وز او جور و بیداد بد بر زمین
به گیتی مرا نیز کاری نماند
ز بدگوهران یادگاری نماند
هرآنگه که اندیشه گردد دراز
ز شادی و از دولت دیریاز
چو کاووس و جمشید باشم به راه
چو ایشان ز من گم شود پایگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر
بترسم که چون روز نخ برکشد
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
دگر آن که گفتی که با شیده جنگ
بیاراستی چون دلاور پلنگ
از آن بد کز ایران ندیدم سوار
نه اسپ افگنی از در کارزار
که تنها بر او به جنگ آمدی
چو رفتی به رزمش درنگ آمدی
کسی را کجا فر یزدان نبود
وگر اختر نیک خندان نبود
همه خاک بودی به جنگ پشنگ
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
بدین پنج هفته که من روز و شب
همی بآفرین برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند مرا ز این غم تیره خاک
شدم سیر ز این لشکر و تاج و تخت
سبک بار گشتیم و بستیم رخت
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گویی که بنهاد دام
به تاری و کژی بگشتم ز راه
روان گشته بیمایه و دل تباه
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابم و روزگار بدی
بخش ۳۶
چو دستان شنید این سخن خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
ز من بود تیزی و نابخردی
توی پاک فرزانهٔ ایزدی
سزد گر ببخشی گناه مرا
اگر دیو گم کرد راه مرا
مرا سالیان شد فزون از شمار
کمر بستهام پیش هر شهریار
ز شاهان ندیدم کز این گونه راه
بجستی ز دادار خورشید و ماه
که ما را جدایی نبود آرزوی
از این دادگر خسرو نیکخوی
سخنهای دستان چو بشنید شاه
پسند آمدش پوزش نیکخواه
بیازید و بگرفت دستش به دست
بر خویش بردش به جای نشست
بدانست کاو این سخن جز به مهر
نپیمود با شاه خورشید چهر
چنین گفت پس شاه با زال زر
که اکنون ببندید یکسر کمر
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو
دگر هر که او نامدارست نیو
سراپرده از شهر بیرون برید
درفش همایون به هامون برید
ز خرگاه وز خیمه چندان که هست
بسازید بر دشت جای نشست
درفش بزرگان و پیل و سپاه
بسازید روشن یکی رزمگاه
چنان کرد رستم که خسرو بگفت
ببردند پردهسرای از نهفت
به هامون کشیدند ایرانیان
به فرمان ببستند یکسر میان
سپید و سیاه و بنفش و کبود
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
میان اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
سراپردهٔ زال نزدیک شاه
برافراخته زو درفش سیاه
به دست چپش رستم پهلوان
ز کابل بزرگان روشنروان
به پیش اندرون طوس و گودرز و گیو
چو رهام و شاپور و گرگین نیو
پس پشت او بیژن و گستهم
بزرگان که بودند با او به هم
بخش ۳۷
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست
به یک دست او زال و رستم به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
به دست دگر طوس و گودرز و گیو
دگر بیژن گرد و رهام نیو
نهاده همه چهر بر چشم شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه
به آواز گفت آن زمان شهریار
که ای نامداران به روزگار
هر آن کس که دارید راه و خرد
بدانید کاین نیک و بد بگذرد
همه رفتنیایم و گیتی سپنچ
چرا باید این درد و اندوه و رنج
ز هر دست خوبی فراز آوریم
به دشمن بمانیم و خود بگذریم
کنون گاو آن زیر چرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگرست
بترسید یکسر ز یزدان پاک
مباشید ایمن بدین تیره خاک
که این روز بر ما همی بگذرد
زمانه دم هر کسی بشمرد
ز هوشنگ و جمشید و کاووس شاه
که بودند با فر و تخت و کلاه
جز از نام از ایشان به گیتی نماند
کسی نامهٔ رفتگان برنخواند
از ایشان بسی ناسپاسان بدند
به فرجام زآن بد هراسان بدند
چو ایشان همان من یکی بندهام
وگر چند با رنج کوشندهام
بکوشیدم و رنج بردم بسی
ندیدم که ایدر بماند کسی
کنون جان و دل ز این سرای سپنج
بکندم سرآوردم این درد و رنج
کنون آنچه جستم همه یافتم
ز تخت کیی روی برتافتم
هر آن کس که در پیش من برد رنج
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
ز کردار هر کس که دارم سپاس
بگویم به یزدان نیکیشناس
به ایرانیان بخشم این خواسته
سلیح و در گنج آراسته
هر آن کس که هست از شما مهتری
ببخشم به هر مهتری کشوری
همان بدره و برده و چارپای
براندیشم آرم شمارش به جای
ببخشم که من راه را ساختم
وز این تیرگی دل بپرداختم
شما دست شادی به خوردن برید
به یک هفته ایدر چمید و چرید
بخواهم که تا ز این سرای سپنج
گذر یابم و دور مانم ز رنج
چو کیخسرو این پندها برگرفت
بماندند گردان ایران شگفت
یکی گفت کاین شاه دیوانه شد
خرد با دلش سخت بیگانه شد
ندانم بر او بر چه خواهد رسید
کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
برفتند یکسر گروهاگروه
همه دشت لشکر بد و راغ و کوه
غو نای و آوای مستان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت
ببودند یک هفته ز این گونه شاد
کسی را نیامد غم و رنج یاد
بخش ۳۸
به هشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه
چو آمدش رفتن به تنگی فراز
یکی گنج را درگشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را
وصی کرد گودرز کشواد را
بدو گفت بنگر به کار جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
که هر گنج را روزی آگندنیست
به سختی و روزی پراگندنیست
نگه کن رباطی که ویران بود
یکی کان به نزدیک ایران بود
دگر آبگیری که باشد خراب
از ایران وز رنج افراسیاب
دگر کودکانی که بیمادرند
زنانی که بی شوی و بیچادرند
دگر آن کش آید به چیزی نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز
بر ایشان در گنج بسته مدار
ببخش و بترس از بد روزگار
دگر گنج کش نام بادآورست
پر از افسر و زیور و گوهرست
نگه کن به شهری که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
دگر هر کجا رسم آتشکدست
که بیهیربد جای ویران شدست
سه دیگر کسی کاو ز تن بازماند
به روز جوانی درم برفشاند
دگر چاهساری که بیآب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت
بدین گنج بادآور آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن
دگر گنج کش خواندندی عروس
که آگند کاووس در شهر طوس
به گودرز فرمود کان را ببخش
به زال و به گیو و خداوند رخش
همه جامههای تنش برشمرد
نگه کرد یکسر به رستم سپرد
همان یاره و طوق کنداوران
همان جوشن و گرزهای گران
ز اسبان به جایی که بودش یله
به طوس سپهبد سپردش گله
همه باغ و گلشن به گودرز داد
به گیتی ز مرزی که آمدش یاد
سلیح تنش هرچه در گنج بود
که او را بدان خواسته رنج بود
سپردند یکسر به گیو دلیر
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
از ایوان و خرگاه و پردهسرای
همان خیمه و آخور و چارپای
فریبرز کاووس را داد شاه
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
یکی طوق روشنتر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
نبشته بر او نام شاه جهان
که اندر جهان آن نبودی نهان
به بیژن چنین گفت کین یادگار
همی دار و جز تخم نیکی مکار
بخش ۳۹
به ایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
بخواهید چیزی که باید ز من
که آمد پراگندن انجمن
همه مهتران زار و گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند
همی گفت هرکس که ای شهریار
که را مانی این تاج را یادگار
چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست
چنین گفت کای شهریار جهان
سزد کآرزوها ندارم نهان
تو دانی که رستم به ایران چه کرد
به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
چو کاووس کی شد به مازندران
رهی دور و فرسنگهای گران
چو دیوان ببستند کاووس را
چو گودرز گردنکش و طوس را
تهمتن چو بشنید تنها برفت
به مازندران روی بنهاد تفت
بیابان و تاریکی و دیو و شیر
همان جادوی و اژدهای دلیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
سر سنجه را ناگه از تن بکند
خروشش برآمد به ابر بلند
چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسی را نبود از کهان و مهان
بکشت از پی کین کاووس شاه
ز دردش بگرید همی سال و ماه
وز آن پس کجا رزم کاموس کرد
به مردی به ابر اندر آورد گرد
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید به بن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
چه ماند بدین شیردل نیکخواه
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و تیمار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نمایندهٔ کام و آرام و مهر
سخنهای او نیست اندر نهفت
نداند کس او را به آفاق جفت
بخش ۴۰
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند عهدی ز شاه زمین
سرافراز کیخسرو پاکدین
ز بهر سپهبد گو پیلتن
ستوده به مردی به هر انجمن
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و بیدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نیمروز
سپهدار پیروز لشکر فروز
نهادند بر عهد بر مهر زر
بر آیین کیخسرو دادگر
بدو داد منشور و کرد آفرین
که آباد بادا به رستم زمین
مهانی که با زال سام سوار
برفتند با زیجها بر کنار
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
یکی جام مر هر یکی را گهر
بخش ۴۱
جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاووس تا گاه فرخ نژاد
به پیش بزرگان کمر بستهام
بیآزار یک روز ننشستهام
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
همان گیو بیداردل هفت سال
به توران زمین بود بیخورد و هال
به دشت اندرون گور بد خوردنش
هم از چرم نخچیر پیراهنش
به ایران رسید آنچه بد شاه دید
که تیمار او گیو چندی کشید
جهاندار سیر آمد از تاج و گاه
هم او چشم دارد به نیکی ز شاه
چنین داد پاسخ که بیش است از این
که بر گیو بادا هزار آفرین
خداوند گیتی ورا یار باد
دل بدسگالانش پرخار باد
کم و بیش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادی و تن درست
بفرمود عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
یکی نامه از پادشا بر حریر
یکی مهر زرین بر او برنهاد
بر آن نامه شاه آفرین کرد یاد
که یزدان ز گودرز خشنود باد
دل بدسگالانش پر دود باد
به ایرانیان گفت گیو دلیر
مبادا که آید ز کردار سیر
بدانید کو یادگار من است
به نزد شما زینهار من است
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز بر مگذرید
ز گودرزیان هرکه بد پیشرو
یکی آفرینی بگسترد نو
بخش ۴۲
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
بدو گفت شاها انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
منم ز این بزرگان فریدون نژاد
ز نام آوران تا بیامد قباد
کمر بستهام پیش ایرانیان
که نگشادم از بند هرگز میان
به کوه هماون ز جوشن تنم
بخست و همان بود پیراهنم
به کین سیاوش بر آن رزمگاه
بدم هر شبی پاسبان سپاه
به لاون سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها
به مازندران بسته کاووس بود
دگر بند بر گردن طوس بود
نکردم سپه را به جایی یله
نه از من کسی کرد هرگز گله
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
همی بگذرد ز این سرای سپنج
چه فرمایدم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بیش است رنج تو از روزگار
همی باش با کاویانی درفش
تو باشی سپهدار زرینه کفش
بدین مرز گیتی خراسان تراست
از این نامداران تنآسان تراست
نبشتند عهدی بر آن هم نشان
به پیش بزرگان گردنکشان
نهادند بر عهد بر مهر زر
یکی طوق زرین و زرین کمر
بدو داد و کردش بسی آفرین
که از تو مبادا دلی پر ز کین
بخش ۴۳
ز کار بزرگان چو پردخته شد
شهنشاه زآن رنجها رخته شد
از آن مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
به بیژن بفرمود تا با کلاه
بیاورد لهراسب را نزد شاه
چو دیدش جهاندار برپای جست
بر او آفرین کرد و بگشاد دست
فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دلافروز تاج
به لهراسب بسپرد و کرد آفرین
همه پادشاهی ایران زمین
همی کرد پدرود آن تخت عاج
بر او آفرین کرد و بر تخت و تاج
که این تاج نو بر تو فرخنده باد
جهان سر به سر پیش تو بنده باد
سپردم به تو شاهی و تاج و گنج
از آن پس که دیدم بسی درد و رنج
مگردان زبان ز این سپس جز بداد
که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمند باش و بیآزار باش
همیشه روان را نگهدار باش
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندر او مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند
از آن انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچه بودش به دل رای راست
چنین گفت کای شهریار بلند
سزد گر کنی خاک را ارجمند
سر بخت آن کس پر از خاک باد
روان ورا خاک تریاک باد
که لهراسب را شاه خواند به داد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
به ایران چو آمد به نزد زرسب
فرومایهای دیدمش با یک اسب
به جنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
ز چندین بزرگان خسرو نژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
نژادش ندانم ندیدم هنر
از این گونه نشنیدهام تاجور
خروشی برآمد ز ایرانیان
کز این پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کی کند شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی
به جز دود ز آتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی دادگر
نه هر کاو بدی کرد بیند گهر
که یزدان کسی را کند نیک بخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت
جهانآفرین بر روانم گواست
که گشت این سخنها به لهراسب راست
که دارد همی شرم و دین و خرد
ز کردار نیکی همی برخورد
نبیرهٔ جهاندار هوشنگ هست
خردمند و بینادل و پاکدست
پی جادوان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی
بدین هم بود پاک فرزند اوی
به شاهی بر او آفرین گسترید
وز این پند و اندرز من مگذرید
هر آن کس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید انگشت و بر زد به خاک
بیالود لب را به خاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
به شاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم به خاک سیاه
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
بخش ۴۴
به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه
چو من بگذرم ز این فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک
به پدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی
یلان را همه پاک در بر گرفت
به زاری خروشیدن اندر گرفت
همی گفت کاجی من این انجمن
توانستمی برد با خویشتن
خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
پس پردهها کودک خرد و زن
به کوی و به بازار شد انجمن
خروشیدن ناله و آه خاست
به هر برزنی ماتم شاه خاست
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همین است راه
هر آن کس که دارید نام و نژاد
به دادار خورشید باشید شاد
من اکنون روان را همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای
بگفت این و از پایگه اسب خواست
ز لشکرگه آواز فریاد خاست
بیامد به ایوان شاهی دژم
به آزاد سرو اندر آورده خم
کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان به خواب
ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج
شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید ز این پس مرا
کز این خاک بیدادگر بس مرا
سوی داور پاک خواهم شدن
نبینم همی راه بازآمدن
بشد هوش زان چار خورشید چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
از آن پس هر آن کس که آمد به هوش
چنین گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر ز این سرای سپنج
رها کن تو ما را از این درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کز این پس شما را همین است راه
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زآن سان بدریای آب
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم به دوزخ درند ار بهشت
مجویید از این رفتن آزار من
که آسان شود راه دشوار من
خروشید و لهراسب را پیش خواند
از ایشان فراوان سخنها براند
به لهراسب گفت این بتان منند
فروزندهٔ پاک جان منند
بر این هم نشست اندر این هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان شرم دارد ز کردار خویش
چو بینی مرا با سیاوش به هم
ز شرم دو خسرو بمانی دژم
پذیرفت لهراسب زو هرچه گفت
که با دیدهشان دارم اندر نهفت
وز آن جایگه تنگ بسته میان
بگردید بر گرد ایرانیان
کز ایدر به ایوان خرامید زود
مدارید در دل مرا جز درود
مباشید گستاخ با این جهان
که او بدتری دارد اندر نهان
مباشید جاوید جز راد و شاد
ز من جز به نیکی مگیرید یاد
همه شاد و خرم به ایوان شوید
چو رفتن بود شاد و خندان شوید
همه نامداران ایران سپاه
نهادند سر بر زمین پیش شاه
که ما پند او را به کردار جان
بداریم تا جان بود جاودان
به لهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندر گذشت
تو رو تخت شاهی بهآیین بدار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
هر آن گه که باشی تن آسان ز رنج
ننازی به تاج و ننازی به گنج
چنان دان که رفتنت نزدیک شد
به یزدان ترا راه باریک شد
همه داد جوی و همه داد کن
ز گیتی تن مهتر آزاد کن
فرود آمد از باره لهراسب زود
زمین را ببوسید و شادی نمود
بدو گفت خسرو که پدرود باش
به داد اندرون تار گر پود باش
برفتند با او ز ایران سران
بزرگان بیدار و کنداوران
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
دگر بیژن گیو و گستهم نیو
به هفتم فریبرز کاووس بود
به هشتم کجا نامور طوس بود
همی رفت لشکر گروهاگروه
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه
ببودند یک هفته دم بر زدند
یکی بر لب خشک نم بر زدند
خروشان و جوشان ز کردار شاه
کسی را نبود اندر آن رنج راه
همی گفت هر موبدی در نهفت
کز این سان همی در جهان کس نگفت
چو خورشید بر زد سر از تیره کوه
بیامد به پیشش ز هر سو گروه
زن و مرد ایرانیان صدهزار
خروشان برفتند با شهریار
همه کوه پر ناله و با خروش
همی سنگ خارا برآمد به جوش
همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
گر از لشکر آزار داری همی
مر این تاج را خوار داری همی
بگوی و تو از گاه ایران مرو
جهان کهن را مکن شاه نو
همه خاک باشیم اسب ترا
پرستنده آذرگشسب ترا
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
که نزد فریدون نیامد سروش
همه پیش یزدان ستایش کنیم
به آتشکده در نیایش کنیم
مگر پاک یزدانت بخشد به ما
دل موبدان بردرخشد به ما
شهنشاه زآن کار خیره بماند
از آن انجمن موبدان را بخواند
چنین گفت ایدر همه نیکویست
بر این نیکویها نباید گریست
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز پاک یزدانشناس
که گرد آمدن زود باشد به هم
مباشید ز این رفتن من دژم
بدان مهتران گفت ز این کوهسار
همه بازگردید بیشهریار
که راهی دراز است و بیآب و سخت
نباشد گیاه و نه برگ درخت
ز با من شدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
بر این ریگ برنگذرد هر کسی
مگر فره و برز دارد بسی
سه مرد گرانمایه و سرفراز
شنیدند گفتار و گشتند باز
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر
نگشتند ز او باز چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو
برفتند یک روز و یک شب به هم
شدند از بیابان و خشکی دژم
به ره بر یکی چشمه آمد پدید
جهانجوی کیخسرو آنجا رسید
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم بر زدند
بدان مرزبانان چنین گفت شاه
که امشب نرانیم ز این جایگاه
بجوییم کار گذشته بسی
کز این پس نبینند ما را کسی
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش
مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود
از این رای گر تاب گیرد دلم
دل تیره گشته ز تن بگسلم
بخش ۴۵
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
کی نامور پیش چشمه رسید
بر آن آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان زند و است
چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان
کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز به خواب
شما بازگردید ز این ریگ خشک
مباشید اگر بارد از ابر مشک
ز کوه اندر آید یکی باد سخت
کجا بشکند شاخ و برگ درخت
ببارد بسی برف ز ابر سیاه
شما سوی ایران نیابید راه
سر مهتران زآن سخن شد گران
بخفتند با درد کنداواران
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید
ببودند ز آن جایگه شاهجوی
به ریگ بیابان نهادند روی
ز خسرو ندیدند جایی نشان
ز ره بازگشتند چون بیهشان
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته
خروشان بدان چشمه بازآمدند
پر از غم دل و با گداز آمدند
بر آن آب هر کس که آمد فرود
همی داد شاه جهان را درود
فریبرز گفت آنچه خسرو بگفت
که با جان پاکش خرد باد جفت
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم
یک امشب از این چشمه برنگذریم
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بدین رنجگی نیست رفتن روا
بر آن چشمه یکسر فرود آمدند
ز خسرو بسی داستانها زدند
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی
کز این رفتن شاه نادیدهایم
ز گردنکشان نیز نشنیدهایم
دریغ آن بلند اختر و رای او
بزرگی و دیدار و بالای او
خردمند از این کار خندان شود
که زنده کسی پیش یزدان شود
که داند به گیتی که او را چه بود
چه گوییم و گوش که یارد شنود
بدان نامداران چنین گفت گیو
که هرگز چنین نشنود گوش نیو
به مردی و بخشش به داد و هنر
به دیدار و بالا و فر و گهر
به رزم اندرون پیل بد با سپاه
به بزم اندرون ماه بد با کلاه
بخش ۴۶
و زآن پس بخوردند چیزی که بود
ز خوردن سوی خواب رفتند زود
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر
هوا گشت بر سان چشم هژبر
چو برف از زمین بادبان برکشید
نبد نیزهٔ نامداران پدید
یکایک به برف اندرون ماندند
ندانم بدان جای چون ماندند
زمانی تپیدند در زیر برف
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف
نماند ایچ کس را از ایشان توان
برآمد به فرجام شیرین روان
همی بود رستم بر آن کوهسار
همان زال و گودرز و چندی سوار
بدان کوه بودند یکسر سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بگفتند کاین کار شد با درنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ
اگر شاه شد از جهان ناپدید
چو باد هوا از میان بردمید
دگر نامداران کجا رفتهاند
مگر پند خسرو نپذرفتهاند
ببودند یک هفته بر پشت کوه
سر هفته گشتند یکسر ستوه
بدیشان همه زار و گریان شدند
بر آن آتش درد بریان شدند
همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی
همی گفت گودرز کاین کس ندید
که از تخم کاووس بر من رسید
نبیره پسر داشتم لشکری
جهاندار و بر هر سری افسری
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کنون دیگر از چشم شد ناپدید
که دید این شگفتی که بر من رسید
سخنهای دیرینه دستان بگفت
که با داد یزدان خرد باد جفت
چو از برف پیدا شود راه شاه
مگر بازگردند و یابند راه
نشاید بدین کوه سر بر بدن
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
پیاده فرستیم چندی به راه
بیابند روزی نشان سپاه
برفتند زان کوه گریان به درد
همی هر کسی از کسی یاد کرد
ز فرزند و خویشان وز دوستان
و زآن شاه چون سرو در بوستان
جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین
یکی را ز خاک سیه برکشد
یکی را ز تخت کیان درکشد
نه ز این شاد باشد نه ز آن دردمند
چنین است رسم سرای گزند
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان
بخش ۴۷
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
ز لشکر که بودند با او به راه
نشست از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
به آواز گفت ای سران سپاه
شنیده همه پند و اندرز شاه
هرآنکس که از تخت من نیست شاد
ندارد همی پند شاهان به یاد
مرا هرچه فرمود و گفت آن کنم
بکوشم به نیکی و فرمان کنم
شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید وز من مدارید راز
گنهکار باشد به یزدان کسی
که اندرز شاهان ندارد بسی
بد و نیک از این هرچه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه بُردَست نام
پذیرفتهام پند و اندرز او
نیابد گذر پای از مرز او
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان او نگذریم
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهتر تو برنگسلانیم دست
هرآنکس که او نه بر این ره بود
ز نیکی ورا دست کوته بود
چو لهراسب گفتار دستان شنید
بدو آفرین کرد و دم درکشید
چنین گفت کز داور راستی
شما را مبادا کم و کاستی
که یزدان شما را بدان آفرید
که روی بدیها شود ناپدید
جهاندار نیکاختر و شادروز
شما را سپرد آن زمان نیمروز
کنون پادشاهی جز آن هرچه هست
بگیرید چندان که باید به دست
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست
به گودز گفت آنچه داری نهان
بگوی از دل ای پهلوان جهان
بدو گفت گودرز من یک تنم
چو بیگیو و رهام و بی بیژنم
بر آنم سراسر که دستان بگفت
جز این من ندارم سخن در نهفت
چنانم که با شاه گفتم نخست
بدین مایه نشکست عهد درست
تو شاهی و ما سر به سر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
همه مهتران خواندند آفرین
به فرمان نهادند سر برزمین
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
بر آن نامداران گرفت آفرین
که آباد بادا به گردان زمین
گزیدش یکی روز فرخندهتر
که تا برنهد تاج شاهی به سر
چنانچون فریدون فرخنژاد
بر این مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهرگان گزین او ز مهر
کز آن راستی رفت مهر سپهر
بیاراست ایوان کیخسروی
بپیراست دیوان او از نوی
چنینست گیتی فراز و نشیب
یکی آورد دیگری را نهیب
از این کار خسرو به بیرون شدیم
سوی کار لهراسب بازآمدیم
به پیروزی شهریار بلند
کز اویست امید نیک و گزند
به نیکی رساند دل دوستان
گزند آید از وی به ناراستان