شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

داستان سیاوش - بخش 5

بخش ۱۲

چو از سروبن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندرآمد به خواب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

نجنبیند و بیدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و میدان تهی

نه خورشید با او نه سرو سهی

چپ و راست هر سو بتابم همی

سر و پای گیتی نیابم همی

یکی بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد

همی از نژندی فرو پژمرد

مدار ایچ تیمار با او به هم

به گیتی مکن جان و دل را دژم

ز خان سیاوش برآمد خروش

جهانی ز گرسیوز آمد به جوش

ز سر ماهرویان گسسته کمند

خراشیده روی و بمانده نژند

همه بندگان موی کردند باز

فرنگیس مشکین کمند دراز

برید و میان را به گیسو ببست

به فندق گل ارغوانرا بخست

به آواز بر جان افراسیاب

همی کرد نفرین و می‌ریخت آب

خروشش به گوش سپهبد رسید

چو آن ناله و زار نفرین شنید

به گرسیوز بدنشان شاه گفت

که او را به کوی آورید از نهفت

ز پرده به درگه بریدش کشان

بر روزبانان مردم کشان

بدان تا بگیرند موی سرش

بدرند بر بر همه چادرش

زنندش همی چوب تا تخم کین

بریزد برین بوم توران زمین

نخواهم ز بیخ سیاوش درخت

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

همه نامداران آن انجمن

گرفتند نفرین برو تن به تن

که از شاه و دستور وز لشکری

ازین‌گونه نشیند کس داوری

بیامد پر از خون دو رخ پیلسم

روان پر ز داغ و رخان پر ز نم

به نزدیک لهاک و فرشیدورد

سراسر سخنها همه یاد کرد

که دوزخ به از بوم افراسیاب

نباید بدین کشور آرام و خواب

بتازیم و نزدیک پیران شویم

به تیمار و درد اسیران شویم

سه اسپ گرانمایه کردند زین

همی برنوشتند گفتی زمین

به پیران رسیدند هر سه سوار

رخان پر ز خون همچو ابر بهار

برو بر شمردند یکسر سخن

که بخت از بدیها چه افگند بن

یکی زاریی خاست کاندر جهان

نبیند کسی از کهان و مهان

سیاووش را دست بسته چو سنگ

فگندند در گردنش پالهنگ

به دشتش کشیدند پر آب روی

پیاده دوان در به پیش گروی

تن پیل وارش بران گرم خاک

فگندند و از کس نکردند باک

یکی تشت بنهاد پیشش گروی

بپیچید چون گوسفندانش روی

برید آن سر شاهوارش ز تن

فگندش چو سرو سهی بر چمن

همه شهر پر زاری و ناله گشت

به چشم اندرون آب چون ژاله گشت

چو پیران به گفتار بنهاد گوش

ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش

همی جامه را بر برش کرد چاک

همی کند موی و همی ریخت خاک

بدو پیلسم گفت بشتاب زود

که دردی بدین درد و سختی فزود

فرنگیس رانیز خواهند کشت

مکن هیچ‌گونه برین کار پشت

به درگاه بردند مویش کشان

بر روزبانان مردم کشان

جهانی بدو کرده دیده پرآب

ز کردار بدگوهر افراسیاب

که این هول کاریست بادرد و بیم

که اکنون فرنگیس را بر دو نیم

زنند و شود پادشاهی تباه

مر او را نخواند کسی نیز شاه

ز آخر بیاورد پس پهلوان

ده اسپ سوار آزموده جوان

خود و گرد رویین و فرشیدورد

برآورد زان راه ناگاه گرد

بدو روز و دو شب بدرگه رسید

درنامور پرجفا پیشه دید

فرنگیس را دید چون بیهشان

گرفته ورا روزبانان کشان

به چنگال هر یک یکی تیغ تیز

ز درگاه برخواسته رستخیز

همانگاه پیران بیامد چو باد

کسی کش خرد بود گشتند شاد

چو چشم گرامی به پیران رسید

شد از خون دیده رخش ناپدید

بدو گفت با من چه بد ساختی

چرا خیره بر آتش انداختی

ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک

همه جامهٔ پهلوی کرده چاک

بفرمود تا روزبانان در

زمانی ز فرمان بتابند سر

بیامد دمان پیش افراسیاب

دل از درد خسته دو دیده پر آب

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به دیدار توشه بدی

چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی

که آوردت این روز بد آرزوی

چرا بر دلت چیره شد رای دیو

ببرد از رخت شرم گیهان خدیو

بکشتی سیاووش را بی‌گناه

به خاک اندر انداختی نام و جاه

به ایران رسد زین بدی آگهی

که شد خشک پالیز سرو سهی

بسا تاجداران ایران زمین

که با لشکر آیند پردرد و کین

جهان آرمیده ز دست بدی

شده آشکارا ره ایزدی

فریبنده دیوی ز دوزخ بجست

بیامد دل شاه ترکان بخست

بران اهرمن نیز نفرین سزد

که پیچد روانت سوی راه بد

پشیمان شوی زین به روز دراز

بپیچی زمانی به گرم و گداز

ندانم که این گفتن بد ز کیست

و زین آفریننده را رای چیست

چو دیوانه از جای برخاستی

چنین خیره بد را بیاراستی

کنون زو گذشتی به فرزند خویش

رسیدی به پیچاره پیوند خویش

نجوید همانا فرنگیس بخت

نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت

به فرزند با کودکی در نهان

درفشی مکن خویشتن در جهان

که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود

پس از زندگی دوزخ آیین بود

اگر شاه روشن کند جان من

فرستد ورا سوی ایوان من

گر ایدونک اندیشه زین کودک است

همانا که این درد و رنج اندک است

بمان تا جدا گردد از کالبد

بپیش تو آرم بدو ساز بد

بدو گفت زینسان که گفتی بساز

مرا کردی از خون او بی‌نیاز

سپهدار پیران بدان شاد شد

از اندیشه و درد آزاد شد

بیامد به درگاه و او را ببرد

بسی نیز بر روزبانان شمرد

بی‌آزار بردش به سوی ختن

خروشان همه درگه و انجمن

چو آمد به ایوان به گلشهر گفت

که این خوب رخ را بباید نهفت

تو بر پیش این نامور زینهار

بباش و بدارش پرستاروار

برین نیز بگذشت یک چند روز

گران شد فرنگیس گیتی فروز

بخش ۱۳

شبی قیرگون ماه پنهان شده

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان دید سالار پیران به خواب

که شمعی برافروختی ز آفتاب

سیاوش بر شمع تیغی به دست

به آواز گفتی نشاید نشست

کزین خواب نوشین سر آزاد کن

ز فرجام گیتی یکی یاد کن

که روز نوآیین و جشنی نوست

شب سور آزاده کیخسروست

سپهبد بلرزید در خواب خوش

بجنبید گلشهر خورشید فش

بدو گفت پیران که برخیز و رو

خرامنده پیش فرنگیس شو

سیاووش را دیدم اکنون به خواب

درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

که گفتی مرا چند خسپی مپای

به جشن جهانجوی کیخسرو آی

همی رفت گلشهر تا پیش ماه

جدا گشته بود از بر ماه شاه

بدید و به شادی سبک بازگشت

همانگاه گیتی پرآواز گشت

بیامد به شادی به پیران بگفت

که اینت به آیین خور و ماه جفت

یکی اندر آی و شگفتی ببین

بزرگی و رای جهان آفرین

تو گویی نشاید مگر تاج را

و گر جوشن و ترگ و تاراج را

سپهبد بیامد بر شهریار

بسی آفرین کرد و بردش نثار

بران برز و بالا و آن شاخ و یال

تو گویی برو برگذشتست سال

ز بهر سیاوش دو دیده پر آب

همی کرد نفرین بر افراسیاب

چنین گفت با نامدار انجمن

که گر بگسلد زین سخن جان من

نمانم که یازد بدین شاه چنگ

مرا گر سپارد به چنگ نهنگ

بدانگه که بنمود خورشید چهر

به خواب اندر آمد سر تیره مهر

چو بیدار شد پهلوان سپاه

دمان اندر آمد به نزدیک شاه

همی ماند تا جای پردخت شد

به نزدیک آن نامور تخت شد

بدو گفت خورشید فش مهترا

جهاندار و بیدار و افسونگرا

به در بر یکی بنده بفزود دوش

تو گفتی ورا مایه دادست هوش

نماند ز خوبی جز از تو به کس

تو گویی که برگاه شاهست و بس

اگر تور را روز باز آمدی

به دیدار چهرش نیاز آمدی

فریدون گردست گویی بجای

به فر و به چهر و به دست و به پای

بر ایوان چنو کس نبیند نگار

بدو تازه شد فرهٔ شهریار

از اندیشهٔ بد بپرداز دل

برافراز تاج و برفراز دل

چنان کرد روشن جهان آفرین

کزو دور شد جنگ و بیداد و کین

روانش ز خون سیاوش به درد

برآورد بر لب یکی باد سرد

پشیمان بشد زان کجا کرده بود

به گفتار بیهوده آزرده بود

بدو گفت من زین نوآمد بسی

سخنها شنیدستم از هر کسی

پرآشوب جنگست زو روزگار

همه یاد دارم ز آموزگار

که از تخمهٔ تور وز کیقباد

یکی شاه سر برزند با نژاد

جهان را به مهر وی آید نیاز

همه شهر توران برندش نماز

کنون بودنی هرچ بایست بود

ندارد غم و رنج و اندیشه سود

مداریدش اندرمیان گروه

به نزد شبانان فرستش به کوه

بدان تا نداند که من خود کیم

بدیشان سپرده ز بهر چیم

نیاموزد از کس خرد گر نژاد

ز کار گذشته نیایدش یاد

بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن

همه نو شمرد این سرای کهن

چه سازی که چاره بدست تو نیست

درازست در کام و شست تو نیست

گر ایدونک بد بینی از روزگار

به نیکی همو باشد آموزگار

بیامد به در پهلوان شادمان

بدل بر همه نیک بودش گمان

جهان آفرین را نیایش گرفت

به شاه جهان بر ستایش گرفت

پراندیشه بد تا به ایوان رسید

کزان رنج و مهرش چه آید پدید

شبانان کوه قلا را بخواند

وزان خرد چندی سخنها براند

که این را بدارید چون جان پاک

نباید که بیند ورا باد و خاک

نباید که تنگ آیدش روزگار

اگر دیده و دل کند خواستار

شبان را ببخشید بسیار چیز

یکی دایه با او فرستاد نیز

بریشان سپرد آن دل و دیده را

جهانجوی گرد پسندیده را

بدین نیز بگذشت گردان سپهر

به خسرو بر از مهر بخشود چهر

چو شد هفت ساله گو سرفراز

هنر با نژادش همی گفت راز

ز چوبی کمان کرد وز روده زه

ز هر سو برافگند زه را گره

ابی پر و پیکان یکی تیر کرد

به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد

چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ

به زخم گراز آمد و خرس و گرگ

وزان جایگه شد به شیر و پلنگ

هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ

چنین تا برآمد برین روزگار

بیامد به فرمان آموزگار

شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت

بنالید و نزدیک پیران گذشت

که من زین سرافراز شیر یله

سوی پهلوان آمدم با گله

همی کرد نخچیر آهو نخست

بر شیر و جنگ پلنگان نجست

کنون نزد او جنگ شیر دمان

همانست و نخچیر آهو همان

نباید که آید برو برگزند

بیاویزدم پهلوان بلند

چو بشنید پیران بخندید و گفت

نماند نژاد و هنر در نهفت

نشست از بر باره دست کش

بیامد بر خسرو شیرفش

بفرمود تا پیش او شد به مهر

نگه کرد پیران بران فر و چهر

به بر در گرفتش زمانی دراز

همی گفت با داور پاک راز

بدو گفت کیخسرو پاک دین

به تو باد رخشنده توران زمین

ازیرا کسی کت نداند همی

جز از مهربانت نخواند همی

شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار

بگیری و از کس نیایدت عار

خردمند را دل برو بر بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت کای یادگار مهان

پسندیده و ناسپرده جهان

که تاج سر شهریاران توی

که گوید که پور شبانان توی

شبان نیست از گوهر تو کسی

و زین داستان هست با من بسی

ز بهر جوان اسپ و بالای خواست

همان جامهٔ خسروآرای خواست

به ایوان خرامید با او به هم

روانش ز بهر سیاوش دژم

همی پرورانیدش اندر کنار

بدو شادمان گردش روزگار

بدین نیز بگذشت چندی سپهر

به مغز اندرون داشت با شاه مهر

شب تیره هنگام آرام و خواب

کس آمد ز نزدیک افراسیاب

بران تیرگی پهلوان را بخواند

گذشته سخنها فراوان براند

کز اندیشهٔ بد همه شب دلم

بپیچید وز غم همی بگسلم

ازین کودکی کز سیاوش رسید

تو گفتی مرا روز شد ناپدید

نبیره فریدون شبان پرورد

ز رای و خرد این کی اندر خورد

ازو گر نوشته به من بر بدیست

نشاید گذشتن که آن ایزدیست

چو کار گذشته نیارد به یاد

زید شاد و ما نیز باشیم شاد

وگر هیچ خوی بد آرد پدید

بسان پدر سر بباید برید

بدو گفت پیران که ای شهریار

ترا خود نباید کس آموزگار

یکی کودکی خرد چون بیهشان

ز کار گذشته چه دارد نشان

تو خود این میندیش و بد را مکوش

چه گفت آن خردمند بسیارهوش

که پروردگار از پدر برترست

اگر زاده را مهر با مادرست

نخستین به پیمان مرا شاد کن

ز سوگند شاهان یکی یاد کن

فریدون به داد و به تخت و کلاه

همی داشتی راستی را نگاه

ز پیران چو بشینید افراسیاب

سر مرد جنگی درآمد ز خواب

یکی سخت سوگند شاهانه خورد

به روز سپید و شب لاژورد

به دادار کاو این جهان آفرید

سپهر و دد و دام و جان آفرید

که ناید بدین کودک از من ستم

نه هرگز برو بر زنم تیزدم

زمین را ببوسید پیران و گفت

که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت

برین بند و سوگند تو ایمنم

کنون یافت آرام جان و تنم

وزانجا بر خسرو آمد دمان

رخی ارغوان و دلی شادمان

بدو گفت کز دل خرد دور کن

چو رزم آورد پاسخش سور کن

مرو پیش او جز به دیوانگی

مگردان زبان جز به بیگانگی

مگرد ایچ گونه به گرد خرد

یک امروز بر تو مگر بگذرد

به سر بر نهادش کلاه کیان

ببستش کیانی کمر بر میان

یکی بارهٔ‌گام زن خواست نغز

برو بر نشست آن گو پاک مغز

بیامد به درگاه افراسیاب

جهانی برو دیده کرده پرآب

روارو برآمد که بگشای راه

که آمد نوآیین یکی پیشگاه

همی رفت پیش اندرون شاه گرد

سپهدار پیران ورا پیش برد

بیامد به نزدیک افراسیاب

نیا را رخ از شرم او شد پرآب

بران خسروی یال و آن چنگ او

بدان شاخ و آن فر و اورنگ او

زمانی نگه کرد و نیکو بدید

همی گشت رنگ رخش ناپدید

تن پهلوان گشت لرزان چو بید

ز جان جوان پاک بگسست امید

زمانی چنان بود بگشاد چهر

زمانه به دلش اندر آورد مهر

بپرسید کای نورسیده جوان

چه آگاه داری ز کار جهان

بر گوسفندان چه گردی همی

زمین را چه گونه سپردی همی

چنین داد پاسخ که نخچیر نیست

مرا خود کمان و پر تیر نیست

بپرسید بازش ز آموزگار

ز نیک و بد و گردش روزگار

بدو گفت جایی که باشد پلنگ

بدرد دل مردم تیزچنگ

سه دیگر بپرسیدش از مام و باب

ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب

چنین داد پاسخ که درنده شیر

نیارد سگ کارزاری به زیر

بخندید خسرو ز گفتار اوی

سوی پهلوان سپه کرد روی

بدو گفت کاین دل ندارد بجای

ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای

نیاید همانا بد و نیک ازوی

نه زینسان بود مردم کینه جوی

رو این را به خوبی به مادر سپار

به دست یکی مرد پرهیزگار

گسی کن به سوی سیاووش گرد

مگردان بدآموز را هیچ گرد

ز اسپ و پرستنده و بیش و کم

بده هرچ باید ز گنج و درم

سپهبد برو کرد لختی شتاب

برون بردش از پیش افراسیاب

به ایوان خویش آمد افروخته

خرامان و چشم بدی دوخته

همی گفت کز دادگر کردگار

درخت نو آمد جهان را به بار

در گنجهای کهن کرد باز

ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز

ز دینار و دیبا و تیغ و گهر

ز اسب و سلیح و کلاه و کمر

هم از تخت وز بدرهای درم

ز گستردنیها و از بیش و کم

گسی کردشان سوی آن شارستان

کجا جملگی گشته بد خارستان

فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید

بسی مردم آمد ز هر سو پدید

بدیده سپردند یک یک زمین

زبان دد و دام پرآفرین

همی گفت هرکس که بودش هنر

سپاس از جهان داور دادگر

کزان بیخ برکنده فرخ درخت

ازین‌گونه شاخی برآورد سخت

ز شاه کیان چشم بد دور باد

روان سیاوش پر از نور باد

همه خاک آن شارستان شاد شد

گیا بر چمن سرو آزاد شد

ز خاکی که خون سیاوش بخورد

به ابر اندر آمد درختی ز گرد

نگاریده بر برگها چهر او

همه بوی مشک آمد از مهر او

بدی مه نشان بهاران بدی

پرستشگه سوگواران بدی

چنین است کردار این گنده پیر

ستاند ز فرزند پستان شیر

چو پیوسته شد مهر دل بر جهان

به خاک اندر آرد سرش ناگهان

تو از وی به جز شادمانی مجوی

به باغ جهان برگ انده مبوی

اگر تاج داری و گر دست تنگ

نبینی همی روزگار درنگ

مرنجان روان کاین سرای تو نیست

بجز تنگ تابوت جای تو نیست

نهادن چه باید بخوردن نشین

بر امید گنج جهان‌آفرین

چو آمد به نزدیک سر تیغ شست

مده می که از سال شد مرد مست

بجای عنانم عصا داد سال

پراگنده شد مال و برگشت حال

همان دیده‌بان بر سر کوهسار

نبیند همی لشکر شهریار

کشیدن ز دشمن نداند عنان

مگر پیش مژگانش آید سنان

گرایندهٔ تیزپای نوند

همان شست بدخواه کردش به بند

همان گوش از آوای او گشت سیر

همش لحن بلبل هم آوای شیر

چو برداشتم جام پنجاه و هشت

نگیرم به جز یاد تابوت و تشت

دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی

همان تیغ برندهٔ پارسی

نگردد همی گرد نسرین تذرو

گل نارون خواهد و شاخ سرو

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان یابم از روزگار

کزین نامور نامهٔ باستان

بمانم به گیتی یکی داستان

که هر کس که اندر سخن داد داد

ز من جز به نیکی نگیرند یاد

بدان گیتیم نیز خواهشگرست

که با تیغ تیزست و با افسرست

منم بندهٔ اهل بیت نبی

سرایندهٔ خاک پای وصی

برین زادم و هم برین بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم

ابا دیگران مر مرا کار نیست

بدین اندرون هیچ گفتار نیست

به گفتار دهقان کنون بازگرد

نگر تا چه گوید سراینده مرد

بخش ۱۴

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که شد روزگار سیاوش تباه

به کردار مرغان سرش را ز تن

جدا کرد سالار آن انجمن

ابر بی‌گناهش به خنجر به زار

بریدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

چو دراج زیر گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد

به بیشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شیون به هر کوهسار

نه فریادرس بود و نه خواستار

چو این گفته بشنید کاووس شاه

سر نامدارش نگون شد ز گاه

بر و جامه بدرید و رخ را بکند

به خاک اندر آمد ز تخت بلند

برفتند با مویه ایرانیان

بدان سوگ بسته به زاری میان

همه دیده پرخون و رخساره زرد

زبان از سیاوش پر از یادکرد

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر

چو شاپور و فرهاد و رهام شیر

همه جامه کرده کبود و سیاه

همه خاک بر سر بجای کلاه

پس آگاهی آمد سوی نیمروز

به نزدیک سالار گیتی فروز

که از شهر ایران برآمد خروش

همی خاک تیره برآمد به جوش

پراگند کاووس بر یال خاک

همه جامهٔ خسروی کرد چاک

تهمتن چو بشنید زو رفت هوش

ز زابل به زاری برآمد خروش

به چنگال رخساره بشخود زال

همی ریخت خاک از بر شاخ و یال

چو یک هفته با سوگ بود و دژم

به هشتم برآمد ز شیپور دم

سپاهی فراوان بر پیلتن

ز کشمیر و کابل شدند انجمن

به درگاه کاووس بنهاد روی

دو دیده پر از آب و دل کینه جوی

چو نزدیکی شهر ایران رسید

همه جامهٔ پهلوی بردرید

به دادار دارنده سوگند خورد

که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد

نباشد بشویم سرم را ز خاک

همه بر تن غم بود سوگناک

کله ترگ و شمشیر جام منست

به بازو خم خام دام منست

چو آمد به نزدیک کاووس کی

سرش بود پرخاک و پرخاک پی

بدو گفت خوی بد ای شهریار

پراگندی و تخمت آمد ببار

ترا مهر سودابه و بدخوی

ز سر برگرفت افسر خسروی

کنون آشکارا ببینی همی

که بر موج دریا نشینی همی

از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ

بیامد به ما بر زیانی بزرگ

کسی کاو بود مهتر انجمن

کفن بهتر او را ز فرمان زن

سیاوش به گفتار زن شد به باد

خجسته زنی کاو ز مادر نزاد

دریغ آن بر و برز و بالای او

رکیب و خم خسرو آرای او

دریغ آن گو نامبرده سوار

که چون او نبیند دگر روزگار

چو در بزم بودی بهاران بدی

به رزم افسر نامداران بدی

همی جنگ با چشم گریان کنم

جهان چون دل خویش بریان کنم

نگه کرد کاووس بر چهر او

بدید اشک خونین و آن مهر او

نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ریخت از دیدگان آب گرم

تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی خان سودابه بنهاد روی

ز پرده به گیسوش بیرون کشید

ز تخت بزرگیش در خون کشید

به خنجر به دو نیم کردش به راه

نجنبید بر جای کاووس شاه

بیامد به درگاه با سوگ و درد

پر از خون دل و دیده رخساره زرد

همه شهر ایران به ماتم شدند

پر از درد نزدیک رستم شدند

چو یک هفته با سوگ و با آب چشم

به درگاه بنشست پر درد و خشم

به هشتم بزد نای رویین و کوس

بیامد به درگاه گودرز و طوس

چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو

چو بهرام و رهام و شاپور نیو

فریبرز کاووس درنده شیر

گرازه که بود اژدهای دلیر

فرامرز رستم که بد پیش رو

نگهبان هر مرز و سالار نو

به گردان چنین گفت رستم که من

برین کینه دادم دل و جان و تن

که اندر جهان چون سیاوش سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار

چنین کار یکسر مدارید خرد

چنین کینه را خرد نتوان شمرد

ز دلها همه ترس بیرون کنید

زمین را ز خون رود جیحون کنید

به یزدان که تا در جهان زنده‌ام

به کین سیاوش دل آگنده‌ام

بران تشت زرین کجا خون اوی

فرو ریخت ناکاردیده گروی

بمالید خواهم همی روی و چشم

مگر بر دلم کم شود درد و خشم

وگر همچنانم بود بسته چنگ

نهاده به گردن درون پالهنگ

به خاک اندرون خوار چون گوسفند

کشندم دو بازو به خم کمند

و گر نه من و گرز و شمشیر تیز

برانگیزم اندر جهان رستخیز

نبیند دو چشمم مگر گرد رزم

حرامست بر من می و جام و بزم

به درگاه هر پهلوانی که بود

چو زان گونه آواز رستم شنود

همه برگرفتند با او خروش

تو گفتی که میدان برآمد به جوش

ز میدان یکی بانگ برشد به ابر

تو گفتی زمین شد به کام هژبر

بزد مهره بر پشت پیلان به جام

یلان بر کشیدند تیغ از نیام

برآمد خروشیدن گاودم

دم نای رویین و رویینه خم

جهان پر شد از کین افراسیاب

به دریا تو گفتی به جوش آمد آب

نبد جای پوینده را بر زمین

ز نیزه هوا ماند اندر کمین

ستاره به جنگ اندر آمد نخست

زمین و زمان دست خون را بشست

ببستند گردان ایران میان

به پیش اندرون اختر کاویان

گزین کرد پس رستم زابلی

ز گردان شمشیرزن کابلی

ز ایران و از بیشهٔ نارون

ده و دو هزار از یلان انجمن

سپه را فرامرز بد پیش‌رو

که فرزند گو بود و سالار نو

همی رفت تا مرز توران رسید

ز دشمن کسی را به ره بر ندید

دران مرز شاه سپیجاب بود

که با لشکر و گنج و با آب بود

ورازاد بد نام آن پهلوان

دلیر و سپه تاز و روشن روان

سپه بود شمشیرزن سی هزار

همه رزم جوی از در کارزار

ورازاد از قلب لشکر برفت

بیامد به نزد فرامرز تفت

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی

چرا کرده‌ای سوی این مرز روی

سزد گر بگویی مرا نام خویش

بجویی ازین کار فرجام خویش

همانا به فرمان شاه آمدی

گر از پهلوان سپاه آمدی

چه داری ز افراسیاب آگهی

ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی

نباید که بی‌نام بر دست من

روانت برآید ز تاریک تن

فرامرز گفت ای گو شوربخت

منم بار آن خسروانی درخت

که از نام او شیر پیچان شود

چو خشم آورد پیل بیجان شود

مرا با تو بدگوهر دیوزاد

چرا کرد باید همی نام یاد

گو پیلتن با سپاه از پس است

که اندر جهان کینه خواه او بس است

به کین سیاوش کمر بر میان

ببست و بیامد چو شیر ژیان

برآرد ازین مرز بی‌ارز دود

هوا گرد او را نیارد بسود

ورازاد بشنید گفتار او

همی خوار دانست پیگار او

به لشکر بفرمود کاندر دهید

کمان‌ها سراسر به زه بر نهید

رده بر کشید از دو رویه سپاه

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

ز هر سو برآمد ز گردان خروش

همی کر شد از نالهٔ کوس گوش

چو آواز کوس آمد و کرنای

فرامرز را دل برآمد ز جای

به یک حمله اندر ز گردان هزار

بیفگند و برگشت از کارزار

دگر حمله کردش هزار و دویست

ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست

که امروز بادافرَهِ ایزدیست

مکافات بد را ز یزدان بدیست

چنین لشکر گشن و چندین سوار

سراسیمه شد از یکی نامدار

همی شد فرامرز نیزه به دست

ورازاد را راه یزدان ببست

فرامرز جنگی چو او را بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

برانگیخت از جای شبرنگ را

بیفشرد بر نیزه بر چنگ را

یکی نیزه زد بر کمربند او

که بگسست زیر زره بند او

چنان برگرفتش ز زین خدنگ

که گفتی یک پشه دارد به چنگ

بیفگند بر خاک و آمد فرود

سیاووش را داد چندی درود

سر نامور دور کرد از تنش

پر از خون بیالود پیراهنش

چنین گفت کاینت سر کین نخست

پراگنده شد تخم پرخاش و رست

همه بوم و بر آتش اندرفگند

همی دود برشد به چرخ بلند

یکی نامه بنوشت نزد پدر

ز کار ورازاد پرخاشخر

که چون برگشادم در کین و جنگ

ورا برگرفتم ز زین پلنگ

به کین سیاوش بریدم سرش

برافروختم آتش از کشورش

وزان سو نوندی بیامد به راه

به نزدیک سالار توران سپاه

که آمد به کین رستم پیلتن

بزرگان ایران شدند انجمن

ورازاد را سر بریدند زار

برانگیخت از مرز توران دمار

سپه را سراسر بهم بر زدند

به بوم و به بر آتش اندر زدند

چو بشنید افراسیاب این سخن

غمی شد ز کردارهای کهن

نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله

بیاورد چوپان به میدان گله

در گنج گوپال و برگستوان

همان نیزه و خنجر هندوان

همان گنج دینار و در و گهر

همان افسر و طوق زرین کمر

ز دستور گنجور بستد کلید

همه کاخ و میدان درم گسترید

چو لشکر سراسر شد آراسته

بریشان پراگنده شد خواسته

بزد کوس رویین و هندی درای

سواران سوی رزم کردند رای

سپهدار از گنگ بیرون کشید

سپه را ز تنگی به هامون کشید

فرستاد و مر سرخه را پیش خواند

ز رستم بسی داستانها براند

بدو گفت شمشیرزن سی هزار

ببر نامدار از در کارزار

نگه دار جان از بد پور زال

به رزمت نباشد جزو کس همال

تو فرزندی و نیکخواه منی

ستون سپاهی و ماه منی

چو بیدار دل باشی و راه‌جوی

که یارد نهادن بروی تو روی

کنون پیش رو باش و بیدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

ز پیش پدر سرخه بیرون کشید

درفش و سپه را به هامون کشید

طلایه چو گرد سپه دید تفت

بپیچید و سوی فرامرز رفت

از ایران سپه برشد آوای کوس

ز گرد سپه شد هوا آبنوس

خروش سواران و گرد سپاه

چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه

درخشیدن تیغ الماس گون

سنانهای آهار داده به خون

تو گفتی که برشد به گیتی بخار

برافروختند آتش کارزار

ز کشته فگنده به هر سو سران

زمین کوه گشت از کران تا کران

چو سرخه بران گونه پیگار دید

درفش فرامرز سالار دید

عنان را به بور سرافراز داد

به نیزه درآمد کمان باز داد

فرامرز بگذاشت قلب سپاه

بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه

یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ

ز کوهه ببردش سوی یال اسپ

ز ترکان به یاری او آمدند

پر از جنگ و پرخاشجو آمدند

از آشوب ترکان و از رزم سخت

فرامرز را نیزه شد لخت لخت

بدانست سرخه که پایاب اوی

ندارد غمی گشت و برگاشت روی

پس اندر فرامرز با تیغ تیز

همی تاخت و انگیخته رستخیز

سواران ایران به کردار دیو

دمان از پسش برکشیده غریو

فرامرز چون سرخه را یافت چنگ

بیازید زان سان که یازد پلنگ

گرفتش کمربند و از پشت زین

برآورد و زد ناگهان بر زمین

پیاده به پیش اندر افگند خوار

به لشکرگه آوردش از کارزار

درفش تهمتن همانگه ز راه

پدید آمد و گرد پیل و سپاه

فرامرز پیش پدر شد چو گرد

به پیروزی از روزگار نبرد

به پیش اندرون سرخه را بسته دست

بکرده ورازاد را یال پست

همه غار و هامون پر از کشته بود

سر دشمن از رزم برگشته بود

سپاه آفرین خواند بر پهلوان

بران نامبردار پور جوان

تهمتن برو آفرین کرد نیز

به درویش بخشید بسیار چیز

یکی داستان زد برو پیلتن

که هر کس که سر برکشد ز انجمن

خرد باید و گوهر نامدار

هنر یار و فرهنگش آموزگار

چو این گوهران را بجا آورد

دلاور شود پر و پا آورد

از آتش نبینی جز افروختن

جهانی چو پیش آیدش سوختن

فرامرز نشگفت اگر سرکش است

که پولاد را دل پر از آتش است

چو آورد با سنگ خارا کند

ز دل راز خویش آشکارا کند

به سرخه نگه کرد پس پیلتن

یکی سرو آزاده بد بر چمن

برش چون بر شیر و رخ چون بهار

ز مشک سیه کرده بر گل نگار

بفرمود پس تا برندش به دشت

ابا خنجر و روزبانان و تشت

ببندند دستش به خم کمند

بخوابند بر خاک چون گوسفند

بسان سیاوش سرش را ز تن

ببرند و کرگس بپوشد کفن

چو بشنید طوس سپهبد برفت

به خون ریختن روی بنهاد تفت

بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه

چه ریزی همی خون من بی‌گناه

سیاوش مرا بود هم سال و دوست

روانم پر از درد و اندوه اوست

مرا دیده پرآب بد روز و شب

همیشه به نفرین گشاده دو لب

بران کس که آن تشت و خنجر گرفت

بران کس که آن شاه را سرگرفت

دل طوس بخشایش آورد سخت

بران نامبردار برگشته بخت

بر رستم آمد بگفت این سخن

که پور سپهدار افگند بن

چنین گفت رستم که گر شهریار

چنان خسته‌دل شاید و سوگوار

همیشه دل و جان افراسیاب

پر از درد باد و دو دیده پرآب

همان تشت و خنجر زواره ببرد

بدان روزبانان لشکر سپرد

سرش را به خنجر ببرید زار

زمانی خروشید و برگشت کار

بریده سر و تنش بر دار کرد

دو پایش زبر سر نگونسار کرد

بران کشته از کین برافشاند خاک

تنش را به خنجر بکردند چاک

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

بخش ۱۵

چو لشکر بیامد ز دشت نبرد

تنان پر ز خون و سران پر ز گرد

خبر شد ز ترکان به افراسیاب

که بیدار بخت اندرآمد به خواب

همان سرخه نامور کشته شد

چنان دولت تیز برگشته شد

بریده سرش را نگونسار کرد

تنش را به خون غرقه بر دار کرد

همه شهر ایران جگر خسته‌اند

به کین سیاوش کمر بسته‌اند

نگون شد سر و تاج افراسیاب

همی کند موی و همی ریخت آب

همی گفت رادا سرا موبدا

ردا نامدارا یلا بخردا

دریغ ارغوانی رخت همچو ماه

دریغ آن کیی برز و بالای شاه

خروشان به سر بر پراگند خاک

همه جامه ها کرد بر خویش چاک

چنین گفت با لشکر افراسیاب

که مارا بر آمد سر از خورد و خواب

همه کینه را چشم روشن کنید

نهالی ز خفتان و جوشن کنید

چو برخاست آوای کوس از درش

بجنبید بر بارگه لشکرش

بزد نای رویین و بربست کوس

همی آسمان بر زمین داد بوس

به گردنکشان خسرو آواز کرد

که ای نامداران روز نبرد

چو برخیزد آوای کوس از دو روی

نجوید زمان مرد پرخاشجوی

همه رزم را دل پر از کین کنید

به ایرانیان پاک نفرین کنید

خروش آمد و نالهٔ کرنای

دم نای رویین و هندی درای

زمین آمد از سم اسپان به جوش

به ابر اندر آمد فغان و خروش

چو برخاست از دشت گرد سپاه

کس آمد بر رستم از دیده‌گاه

که آمد سپاهی چو کوه گران

همه رزم جویان کندآوران

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

برفتند با کاویانی درفش

برآمد خروش سپاه از دو روی

جهان شد پر از مردم جنگجوی

خور و ماه گفتی به رنگ اندرست

ستاره به چنگ نهنگ اندرست

سپهدار ترکان برآراست جنگ

گرفتند گوپال و خنجر به چنگ

بیامد سوی میمنه بارمان

سپاهی ز ترکان دنان و دمان

سوی میسره کهرم تیغ‌زن

به قلب اندرون شاه با انجمن

وزین روی رستم سپه برکشید

هوا شد ز تیغ یلان ناپدید

بیاراست بر میمنه گیو و طوس

سواران بیدار با پیل و کوس

چو گودرز کشواد بر میسره

هجیر و گرانمایگان یکسره

به قلب اندرون رستم زابلی

زره‌دار با خنجر کابلی

تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز

نهان گشت خورشید گیتی‌فروز

شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ

ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ

تو گفتی هوا کوه آهن شدست

سر کوه پر ترگ و جوشن شدست

به ابر اندر آمد سنان و درفش

درفشیدن تیغهای بنفش

بیامد ز قلب سپه پیلسم

دلش پر ز خون کرده چهره دژم

چنین گفت با شاه توران سپاه

که‌ای پرهنر خسرو نیک‌خواه

گر ایدونک از من نداری دریغ

یکی باره و جوشن و گرز و تیغ

ابا رستم امروز جنگ آورم

همه نام او زیر ننگ آورم

به پیش تو آرم سر و رخش او

همان خود و تیغ جهان بخش او

ازو شاد شد جان افراسیاب

سر نیزه بگذاشت از آفتاب

بدو گفت کای نام بردار شیر

همانا که پیلت نیارد به زیر

اگر پیلتن را به چنگ آوری

زمانه برآساید از داوری

به توران چو تو کس نباشد به جاه

به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه

به گردان سپهر اندرآری سرم

سپارم ترا دختر و کشورم

از ایران و توران دو بهر آن تست

همان گوهر و گنج و شهر آن تست

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

بیامد بر شاه خورشید بخت

بدو گفت کاین مرد برنا و تیز

همی بر تن خویش دارد ستیز

همی در گمان افتد از نام خویش

نیندیشد از کار فرجام خویش

کسی سوی دوزخ نپوید به پا

و گر خیره سوی دم اژدها

گر او با تهمتن نبرد آورد

سر خویش را زیر گرد آورد

شکسته شود دل گوان را به جنگ

بود این سخن نیز بر شاه ننگ

برادر تو دانی که کهتر بود

فزون‌تر برو مهر مهتر بود

به پیران چنین گفت پس پیلسم

کزین پهلوان دل ندارد دژم

که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ

نیارم به بخت تو بر شاه ننگ

به پیش تو با نامور چار گرد

چه کردم تو دیدی ز من دست برد

همانا کنون زورم افزونترست

شکستن دل من نه اندرخورست

برآید به دست من این کارکرد

به گرد در اختر بد مگرد

چو بشنید زو این سخن شهریار

یکی اسپ شایستهٔ کارزار

بدو داد با تیغ و بر گستوان

همان نیزه و درع و خود گوان

بیاراست آن جنگ را پیلسم

همی راند چون شیر با باد و دم

به ایرانیان گفت رستم کجاست

که گوید که او روز جنگ اژدهاست

چو بشنید گیو این سخن بردمید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

بدو گفت رستم به یک ترک جنگ

نسازد همانا که آیدش ننگ

برآویختند آن دو جنگی به هم

دمان گیو گودرز با پیلسم

یکی نیزه زد گیو را کز نهیب

برون آمدش هر دو پا از رکیب

فرامرز چون دید یار آمدش

همی یار جنگی به کار آمدش

یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم

بزد نیزه از تیغ او شد قلم

دگر باره زد بر سر ترگ اوی

شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی

همی گشت با آن دو یل پیلسم

به میدان به کردار شیر دژم

تهمتن ز قلب سپه بنگرید

دو گرد دلیر و گرانمایه دید

برآویخته با یکی شیرمرد

به ابر اندر آورده از باد گرد

بدانست رستم که جز پیلسم

ز ترکان ندارد کس آن زور و دم

و دیگر که از نامور بخردان

ز گفت ستاره‌شمر موبدان

ز اختر بد و نیک بشنوده بود

جهان را چپ و راست پیموده بود

که گر پیلسم از بد روزگار

خرد یابد و بند آموزگار

نبرده چنو در جهان سر به سر

به ایران و توران نبندد کمر

همانا که او را زمان آمدست

که ایدر به چنگم دمان آمدست

به لشکر بفرمود کز جای خویش

مگر ناورند اندکی پای پیش

شوم برگرایم تن پیلسم

ببینم که دارد پی و شاخ و دم

یکی نیزهٔ بارکش برگرفت

بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت

گران شد رکیب و سبک شد عنان

به چشم اندر آورد رخشان سنان

غمی گشت و بر لب برآورد کف

همی تاخت از قلب تا پیش صف

چنین گفت کای نامور پیلسم

مرا خواستی تا بسوزی به دم

همی گفت و می‌تاخت برسان گرد

یکی کرد با او سخن در نبرد

یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی

ز زین برگرفتش به کردار گوی

همی تاخت تا قلب توران سپاه

بینداختش خوار در قلبگاه

چنین گفت کاین را به دیبای زرد

بپوشید کز گرد شد لاژورد

عنان را بپیچید زان جایگاه

بیامد دمان تا به قلب سپاه

ببارید پیران ز مژگان سرشک

تن پیلسم دور دید از پزشک

دل لشکر و شاه توران سپاه

شکسته شد و تیره شد رزمگاه

خروش آمد از لشکر هر دو سوی

ده و دار گردان پرخاشجوی

خروشیدن کوس بر پشت پیل

ز هر سو همی رفت تا چند میل

زمین شد ز نعل ستوران ستوه

همه کوه دریا شد و دشت کوه

ز بس نعره و نالهٔ کره‌نای

همی آسمان اندر آمد ز جای

همی سنگ مرجان شد و خاک خون

سراسر سر سروران شد نگون

بکشتند چندان ز هردو گروه

که شد خاک دریا و هامون چو کوه

یکی باد برخاست از رزمگاه

هوا را بپوشید گرد سپاه

دو لشکر به هامون همی تاختند

یک از دیگران بازنشناختند

جهان چون شب تیره تاریک شد

تو گفتی به شب روز نزدیک شد

چنین گفت با لشکر افراسیاب

که بیدار بخت اندر آمد به خواب

اگر سستی آرید یک تن به جنگ

نماند مرا روزگار درنگ

بریشان ز هر سو کمین آورید

به نیزه خور اندر زمین آورید

بیامد خود از قلب توران سپاه

بر طوس شد داغ دل کینه‌خواه

از ایران فراوان سپه را بکشت

غمی شد دل طوس و بنمود پشت

بر رستم آمد یکی چاره‌جوی

که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی

همه رزمگه شد چو دریای خون

درفش سپهدار ایران نگون

بیامد ز قلب سپه پیلتن

پس او فرامرز با انجمن

سپردار بسیار در پیش بود

که دلشان ز رستم بداندیش بود

همه خویش و پیوند افراسیاب

همه دل پر از کین و سر پرشتاب

تهمتن فراوان از ایشان بکشت

فرامرز و طوس اندر آمد به پشت

چو افراسیاب آن درفش بنفش

نگه کرد بر جایگاه درفش

بدانست کان پیلتن رستم است

سرافراز وز تخمهٔ نیرم است

برآشفت بر سان جنگی پلنگ

بیفشارد ران پیش او شد به جنگ

چو رستم درفش سیه را بدید

به کردار شیر ژیان بردمید

به جوش آمد آن نامبردار گرد

عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد

برآویخت با سرکش افراسیاب

به پیگار خون رفت چون رود آب

یکی نیزه سالار توران سپاه

بزد بر بر رستم کینه‌خواه

سنان اندر آمد به بند کمر

به ببر بیان بر نبد کارگر

تهمتن به کین اندر آورد روی

یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی

تگاور ز درد اندر آمد به سر

بیفتاد زو شاه پرخاشخر

همی جست رستم کمرگاه او

که از رزم کوته کند راه او

نگه کرد هومان بدید از کران

به گردن برآورد گرز گران

بزد بر سر شانهٔ پیلتن

به لشکر خروش آمد از انجمن

ز پس کرد رستم همانگه نگاه

بجست از کفش نامبردار شاه

برآشفت گردافگن تاج‌بخش

به دنبال هومان برانگیخت رخش

بتازید چندی و چندی شتافت

زمانه بدش مانده او را نیافت

سپهدار ترکان نشد زیر دست

یکی بارهٔ تیزتگ برنشست

چو از جنگ رستم بپیچید روی

گریزان همی رفت پرخاشجوی

برآمد ز هر سو دم کرنای

همی آسمان اندر آمد ز جای

به ابر اندر آمد خروش سران

گراییدن گرزهای گران

گوان سر به سر نعره برداشتند

سنانها به ابر اندر افراشتند

زمین سر به سر کشته و خسته بود

وگر لاله بر زعفران رسته بود

سپردند اسپان همی خون به نعل

شده پای پیل از دل کشته لعل

هزیمت گرفتند ترکان چو باد

که رستم ز بازو همی داد داد

سه فرسنگ چون اژدهای دمان

تهمتن همی شد پس بدگمان

وز آن جایگه پیلتن بازگشت

سپه یکسر از جنگ ناساز گشت

ز رستم بپرسید پرمایه طوس

که چون یافت شیر از یکی گور کوس

بدو گفت رستم که گرز گران

چو یاد آرد از یال جنگ‌آوران

دل سنگ و سندان نماند درست

بر و یال کوبنده باید نخست

عمودی که کوبنده هومان بود

تو آهن مخوانش که موم آن بود

به لشکرگه خویش گشتند باز

سپه یکسر از خواسته بی‌نیاز

همه دشت پر آهن و سیم و زر

سنان و ستام و کلاه و کمر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *