شاهنامه فردوسی/ قسمت اول

داستان سیاوش - بخش 4

بخش ۱۰

نگه کرد گرسیوز نامدار

سواران ترکان گزیده هزار

خنیده سپاه اندرآورد گرد

بشد شادمان تا سیاووش گرد

سیاوش چو بشنید بسپرد راه

پذیره شدش تازیان با سپاه

گرفتند مر یکدگر را کنار

سیاوش بپرسید از شهریار

به ایوان کشیدند زان جایگاه

سیاوش بیاراست جای سپاه

دگر روز گرسیوز آمد پگاه

بیاورد خلعت ز نزدیک شاه

سیاوش بدان خلعت شهریار

نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

نشست از بر بارهٔ گام زن

سواران ایران شدند انجمن

همه شهر و برزن یکایک بدوی

نمود و سوی کاخ بنهاد روی

هم آنگه به نزد سیاوش چو باد

سواری بیامد ورا مژده داد

که از دختر پهلوان سپاه

یکی کودک آمد به مانند شاه

ورا نام کردند فرخ فرود

به تیره شب آمد چو پیران شنود

به زودی مرا با سواری دگر

بگفت اینک شو شاه را مژده بر

همان مادر کودک ارجمند

جریره سر بانوان بلند

بفرمود یکسر به فرمانبران

زدن دست آن خرد بر زعفران

نهادند بر پشت این نامه بر

که پیش سیاووش خودکامه بر

بگویش که هر چند من سالخورد

بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

سیاوش بدو گفت گاه مهی

ازین تخمه هرگز مبادا تهی

فرستاده را داد چندان درم

که آرنده گشت از کشیدن دژم

به کاخ فرنگیس رفتند شاد

بدید آن بزرگی فرخ نژاد

پرستار چندی به زرین کلاه

فرنگیس با تاج در پیش‌گاه

فرود آمد از تخت و بردش نثار

بپرسیدش از شهر و ز شهریار

دل و مغز گرسیوز آمد به جوش

دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش

به دل گفت سالی چنین بگذرد

سیاوش کسی را به کس نشمرد

همش پادشاهیست و هم تاج و گاه

همش گنج و هم دانش و هم سپاه

نهان دل خویش پیدا نکرد

همی بود پیچان و رخساره زرد

بدو گفت برخوردی از رنج خویش

همه سال شادان دل از گنج خویش

نهادند در کاخ زرین دو تخت

نشستند شادان دل و نیک‌بخت

نوازندهٔ رود با میگسار

بیامد بر تخت گوهرنگار

ز نالیدن چنگ و رود و سرود

به شادی همی داد دل را درود

چو خورشید تابنده بگشاد راز

به هرجای بنمود چهر از فراز

سیاوش ز ایوان به میدان گذشت

به بازی همی گرد میدان بگشت

چو گرسیوز آمد بینداخت گوی

سپهبد پس گوی بنهاد روی

چو او گوی در زخم چوگان گرفت

هم‌آورد او خاک میدان گرفت

ز چوگان او گوی شد ناپدید

تو گفتی سپهرش همی برکشید

بفرمود تا تخت زرین نهند

به میدان پرخاش ژوپین نهند

دو مهتر نشستند بر تخت زر

بدان تا کرا برفروزد هنر

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

هنرمند وز خسروان یادگار

هنر بر گهر نیز کرده گذر

سزد گر نمایی به ترکان هنر

به نوک سنان و به تیر و کمان

زمین آورد تیرگی یک زمان

به بر زد سیاوش بدان کار دست

به زین اندر آمد ز تخت نشست

زره را به هم بر ببستند پنج

که از یک زره تن رسیدی به رنج

نهادند بر خط آوردگاه

نظاره برو بر ز هر سو سپاه

سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار

کجا داشتی از پدر یادگار

که در جنگ مازندران داشتی

به نخچیر بر شیر بگذاشتی

به آوردگه رفت نیزه بدست

عنان را بپیچید چون پیل مست

بزد نیزه و برگرفت آن زره

زره را نماند ایچ بند و گره

از آورد نیزه برآورد راست

زره را بینداخت زان سو که خواست

سواران گرسیوز دام ساز

برفتند با نیزه‌های دراز

فراوان بگشتند گرد زره

ز میدان نه بر شد زره یک گره

سیاوش سپر خواست گیلی چهار

دو چوبین و دو ز آهن آبدار

کمان خواست با تیرهای خدنگ

شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ

یکی در کمان راند و بفشارد ران

نظاره به گردش سپاهی گران

بران چار چوبین و ز آهن سپر

گذر کرد پیکان آن نامور

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر

برو آفرین کرد برنا و پیر

ازان ده یکی بی‌گذاره نماند

برو هر کسی نام یزدان بخواند

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

به ایران و توران ترا نیست یار

بیا تا من و تو به آوردگاه

بتازیم هر دو به پیش سپاه

بگیریم هردو دوال کمر

به کردار جنگی دو پرخاشخر

ز ترکان مرا نیست همتاکسی

چو اسپم نبینی ز اسپان بسی

بمیدان کسی نیست همتای تو

هم‌آورد تو گر ببالای تو

گر ایدونک بردارم از پشت زین

ترا ناگهان برزنم بر زمین

چنان دان که از تو دلاورترم

باسپ و بمردی ز تو برترم

و گر تو مرا برنهی بر زمین

نگردم بجایی که جویند کین

سیاوش بدو گفت کین خود مگوی

که تو مهتری شیر و پرخاشجوی

همان اسپ تو شاه اسپ منست

کلاه تو آذر گشسپ منست

جز از خود ز ترکان یکی برگزین

که با من بگردد نه بر راه کین

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ز بازی نشانی نیاید بروی

سیاوش بدو گفت کین رای نیست

نبرد برادر کنی جای نیست

نبرد دو تن جنگ و میدان بود

پر از خشم دل چهره خندان بود

ز گیتی برادر توی شاه را

همی زیر نعل آوری ماه را

کنم هرچ گویی به فرمان تو

برین نشکنم رای و پیمان تو

ز یاران یکی شیر جنگی بخوان

برین تیزتگ بارگی برنشان

گر ایدونک رایت نبرد منست

سر سرکشان زیر گرد منست

بخندید گرسیوز نامجوی

همانا خوش آمدش گفتار اوی

به یاران چنین گفت کای سرکشان

که خواهد که گردد به گیتی نشان

یکی با سیاوش نبرد آورد

سر سرکشان زیر گرد آورد

نیوشنده بودند لب با گره

به پاسخ بیامد گروی زره

منم گفت شایستهٔ کارکرد

اگر نیست او را کسی هم نبرد

سیاوش ز گفت گروی زره

برو کرد پرچین رخان پرگره

بدو گفت گرسیوز ای نامدار

ز ترکان لشکر ورا نیست یار

سیاوش بدو گفت کز تو گذشت

نبرد دلیران مرا خوار گشت

ازیشان دو یل باید آراسته

به میدان نبرد مرا خواسته

یکی نامور بود نامش دمور

که همتا نبودش به ترکان به زور

بیامد بران کار بسته میان

به نزد جهانجوی شاه کیان

سیاوش بورد بنهاد روی

برفتند پیچان دمور و گروی

ببند میان گروی زره

فرو برد چنگال و برزد گره

ز زین برگرفتش به میدان فگند

نیازش نیامد به گرز و کمند

وزان پس بپیچید سوی دمور

گرفت آن بر و گردن او به زور

چنان خوارش از پشت زین برگرفت

که لشکر بدو ماند اندر شگفت

چنان پیش گرسیوز آورد خوش

که گفتی ندارد کسی زیرکش

فرود آمد از باره بگشاد دست

پر از خنده بر تخت زرین نشست

برآشفت گرسیوز از کار اوی

پر از غم شدش دل پر از رنگ روی

وزان تخت زرین به ایوان شدند

تو گفتی که بر اوج کیوان شدند

نشستند یک هفته با نای و رود

می و ناز و رامشگران و سرود

به هشتم به رفتن گرفتند ساز

بزرگان و گرسیوز سرفراز

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

پر از لابه و پرسش و نیکخواه

ازان پس مراو را بسی هدیه داد

برفتند زان شهر آباد شاد

به رهشان سخن رفت یک با دگر

ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر

چنین گفت گرسیوز کینه جوی

که مارا ز ایران بد آمد بروی

یکی مرد را شاه ز ایران بخواند

که از ننگ ما را به خوی در نشاند

دو شیر ژیان چون دمور و گروی

که بودند گردان پرخاشجوی

چنین زار و بیکار گشتند و خوار

به چنگال ناپاک تن یک سوار

سرانجام ازین بگذراند سخن

نه سر بینم این کار او را نه بن

چنین تا به درگاه افراسیاب

نرفت اندران جوی جز تیره آب

چو نزدیک سالار توران سپاه

رسیدند و هرگونه پرسید شاه

فراوان سخن گفت و نامه بداد

بخواند و بخندید و زو گشت شاد

نگه کرد گرسیوز کینه‌دار

بدان تازه رخسارهٔ شهریار

همی رفت یکدل پر از کین و درد

بدانگه که خورشید شد لاژورد

همه شب بپیچید تا روز پاک

چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک

سر مرد کین اندرآمد ز خواب

بیامد به نزدیک افراسیاب

ز بیگانه پردخته کردند جای

نشستند و جستند هرگونه رای

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

سیاوش جزان دارد آیین و کار

فرستاده آمد ز کاووس شاه

نهانی بنزدیک او چند گاه

ز روم و ز چین نیزش آمد پیام

همی یاد کاووس گیرد به جام

برو انجمن شد فراوان سپاه

بپیچید ازو یک زمان جان شاه

اگر تور را دل نگشتی دژم

ز گیتی به ایرج نکردی ستم

دو کشور یکی آتش و دیگر آب

بدل یک ز دیگر گرفته شتاب

تو خواهی کشان خیره جفت آوری

همی باد را در نهفت آوری

اگر کردمی بر تو این بد نهان

مرا زشت نامی بدی در جهان

دل شاه زان کار شد دردمند

پر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت بر من ترا مهر خون

بجنبید و شد مر ترا رهنمون

سه روز اندرین کار رای آوریم

سخنهای بهتر بجای آوریم

چو این رای گردد خرد را درست

بگویم که دران چه بایدت جست

چهارم چو گرسیوز آمد بدر

کله بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ترکان ورا پیش خواند

ز کار سیاوش فراوان براند

بدو گفت کای یادگار پشنگ

چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ

همه رازها بر تو باید گشاد

به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد

ازان خواب بد چون دلم شد غمی

به مغز اندر آورد لختی کمی

نبستم به جنگ سیاوش میان

ازو نیز ما را نیامد زیان

چو او تخت پرمایه پدرود کرد

خرد تار کرد و مرا پود کرد

ز فرمان من یک زمان سر نتافت

چو از من چنان نیکویها بیافت

سپردم بدو کشور و گنج خویش

نکردیم یاد از غم و رنج خویش

به خون نیز پیوستگی ساختم

دل از کین ایران بپرداختم

بپیچیدم از جنگ و فرزند روی

گرامی دو دیده سپردم بدوی

پس از نیکویها و هرگونه رنج

فدی کردن کشور و تاج و گنج

گر ایدونک من بدسگالم بدوی

ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

بدو بر بهانه ندارم ببد

گر از من بدو اندکی بد رسد

زبان برگشایند بر من مهان

درفشی شوم در میان جهان

نباشد پسند جهان‌آفرین

نه نیز از بزرگان روی زمین

ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست

که اندر دلش بیم شمشیر نیست

اگر بچه‌ای از پدر دردمند

کند مرغزارش پناه از گزند

سزد گر بد آید بدو از پناه؟

پسندد چنین داور هور و ماه؟

ندانم جز آنکش بخوانم به در

وز ایدر فرستمش نزد پدر

اگر گاه جوید گر انگشتری

ازین بوم و بر بگسلد داوری

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

مگیر اینچنین کار پرمایه خوار

از ایدر گر او سوی ایران شود

بر و بوم ما پاک ویران شود

هر آنگه که بیگانه شد خویش تو

بدانست راز کم و بیش تو

چو جویی دگر زو تو بیگانگی

کند رهنمونی به دیوانگی

یکی دشمنی باشد اندوخته

نمک را پراگنده بر سوخته

بدین داستان زد یکی رهنمون

که بادی که از خانه آید برون

ندانی تو بستن برو رهگذار

و گر بگذری نگذرد روزگار

سیاووش داند همه کار تو

هم از کار تو هم ز گفتار تو

نبینی تو زو جز همه درد و رنج

پراگندن دوده و نام و گنج

ندانی که پروردگار پلنگ

نبیند ز پرورده جز درد و چنگ

چو افراسیاب این سخن باز جست

همه گفت گرسیوز آمد درست

پشیمان شد از رای و کردار خویش

همی کژ دانست بازار خویش

چنین داد پاسخ که من زین سخن

نه سر نیک بینم بلا را نه بن

بباشیم تا رای گردان سپهر

چگونه گشاید بدین کار چهر

به هر کار بهتر درنگ از شتاب

بمان تا برآید بلند آفتاب

ببینم که رای جهاندار چیست

رخ شمع چرخ روان سوی کیست

وگر سوی درگاه خوانمش باز

بجویم سخن تا چه دارد به راز

نگهبان او من بسم بی‌گمان

همی بنگرم تا چه گردد زمان

چو زو کژیی آشکارا شود

که با چاره دل بی‌مدارا شود

ازان پس نکوهش نباید به کس

مکافات بد جز بدی نیست بس

چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی

که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی

سیاوش بران آلت و فر و برز

بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز

بیاید به درگاه تو با سپاه

شود بر تو بر تیره خورشید و ماه

سیاوش نه آنست کش دیده شاه

همی ز آسمان برگذارد کلاه

فرنگیس را هم ندانی تو باز

تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز

سپاهت بدو بازگردد همه

تو باشی رمه گر نیاری دمه

سپاهی که شاهی ببیند چنوی

بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی

تو خوانی که ایدر مرا بنده باش

به خواری به مهر من آگنده باش

ندیدست کس جفت با پیل شیر

نه آتش دمان از بر و آب زیر

اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر

بپوشد کسی در میان حریر

به گوهر شود باز چون شد سترگ

نترسد ز آهنگ پیل بزرگ

پس افراسیاب اندر آن بسته شد

غمی گشت و اندیشه پیوسته شد

همی از شتابش به آمد درنگ

که پیروز باشد خداوند سنگ

ستوده نباشد سر بادسار

بدین داستان زد یکی هوشیار

که گر باد خیره بجستی ز جای

نماندی بر و بیشه و پر و پای

سبکسار مردم نه والا بود

و گرچه به تن سروبالا بود

برفتند پیچان و لب پر سخن

پر از کین دل از روزگار کهن

بر شاه رفتی زمان تا زمان

بداندیشه گرسیوز بدگمان

ز هرگونه رنگ اندرآمیختی

دل شاه ترکان برانگیختی

چنین تا برآمد برین روزگار

پر از درد و کین شد دل شهریار

سپهبد چنین دید یک روز رای

که پردخت ماند ز بیگانه جای

به گرسیوز این داستان برگشاد

ز کار سیاوش بسی کرد یاد

ترا گفت ز ایدر بباید شدن

بر او فراوان نباید بدن

بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه

نخواهی همی کرد کس را نگاه

به مهرت همی دل بجنبد ز جای

یکی با فرنگیس خیز ایدر آی

نیازست ما را به دیدار تو

بدان پرهنر جان بیدار تو

برین کوه ما نیز نخچیر هست

ز جام زبرجد می و شیر هست

گذاریم یک چند و باشیم شاد

چو آیدت از شهر آباد یاد

به رامش بباش و به شادی خرام

می و جام با من چرا شد حرام

برآراست گرسیوز دام ساز

دلی پر ز کین و سری پر ز راز

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

ز لشکر زبان‌آوری برگزید

بدو گفت رو با سیاوش بگوی

که ای پاک زاده کی نام جوی

به جان و سر شاه توران سپاه

به فر و به دیهیم کاووس شاه

که از بهر من برنخیزی ز گاه

نه پیش من آیی پذیره به راه

که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت

به فر و نژاد و به تاج و به تخت

که هر باد را بست باید میان

تهی کردن آن جایگاه کیان

فرستاده نزد سیاوش رسید

زمین را ببوسید کاو را بدید

چو پیغام گرسیوز او را بگفت

سیاوش غمی گشت و اندر نهفت

پراندیشه بنشست بیدار دیر

همی گفت رازیست این را به زیر

ندانم که گرسیوز نیکخواه

چه گفتست از من بدان بارگاه

چو گرسیوز آمد بران شهر نو

پذیره بیامد ز ایوان به کو

بپرسیدش از راه وز کار شاه

ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه

پیام سپهدار توران بداد

سیاوش ز پیغام او گشت شاد

چنین داد پاسخ که با یاد اوی

نگردانم از تیغ پولاد روی

من اینک به رفتن کمر بسته‌ام

عنان با عنان تو پیوسته‌ام

سه روز اندرین گلشن زرنگار

بباشیم و ز باده سازیم کار

که گیتی سپنج است پر درد و رنج

بد آن را که با غم بود در سپنج

چو بشنید گفت خردمند شاه

بپیچید گرسیوز کینه‌خواه

به دل گفت ار ایدونک با من به راه

سیاوش بیاید به نزدیک شاه

بدین شیرمردی و چندین خرد

کمان مرا زیر پی بسپرد

سخن گفتن من شود بی فروغ

شود پیش او چارهٔ من دروغ

یکی چاره باید کنون ساختن

دلش را به راه بد انداختن

زمانی همی بود و خامش بماند

دو چشمش بروی سیاوش بماند

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

به آب دو دیده همی چاره کرد

سیاوش ورا دید پرآب چهر

بسان کسی کاو بپیچد به مهر

بدو گفت نرم ای برادر چه بود

غمی هست کان را بشاید شنود

گر از شاه ترکان شدستی دژم

به دیده درآوردی از درد نم

من اینک همی با تو آیم به راه

کنم جنگ با شاه توران سپاه

بدان تا ز بهر چه آزاردت

چرا کهتر از خویشتن داردت

و گر دشمنی آمدستت پدید

که تیمار و رنجش بباید کشید

من اینک به هر کار یار توام

چو جنگ آوری مایه دار توام

ور ایدونک نزدیک افراسیاب

ترا تیره گشتست بر خیره آب

به گفتار مرد دروغ آزمای

کسی برتر از تو گرفتست جای

بدو گفت گرسیوز نامدار

مرا این سخن نیست با شهریار

نه از دشمنی آمدستم به رنج

نه از چاره دورم به مردی و گنج

ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست

که یاد آمدم زان سخنهای راست

نخستین ز تور ایدر آمد بدی

که برخاست زو فرهٔ ایزدی

شنیدی که با ایرج کم سخن

به آغاز کینه چه افگند بن

وزان جایگه تا به افراسیاب

شدست آتش ایران و توران چو آب

به یک جای هرگز نیامیختند

ز پند و خرد هر دو بگریختند

سپهدار ترکان ازان بترست

کنون گاو پیسه به چرم اندرست

ندانی تو خوی بدش بی‌گمان

بمان تا بیاید بدی را زمان

نخستین ز اغریرث اندازه گیر

که بر دست او کشته شد خیره خیر

برادر بد از کالبد هم ز پشت

چنان پرخرد بیگنه را بکشت

ازان پس بسی نامور بی‌گناه

شدستند بر دست او بر تباه

مرا زین سخن ویژه اندوه تست

که بیدار دل بادی و تن درست

تو تا آمدستی بدین بوم و بر

کسی را نیامد بد از تو به سر

همه مردمی جستی و راستی

جهانی به دانش بیاراستی

کنون خیره آهرمن دل گسل

ورا از تو کردست آزرده‌دل

دلی دارد از تو پر از درد و کین

ندانم چه خواهد جهان آفرین

تو دانی که من دوستدار توام

به هر نیک و بد ویژه یار توام

نباید که فردا گمانی بری

که من بودم آگاه زین داوری

سیاوش بدو گفت مندیش زین

که یارست با من جهان آفرین

سپهبد جزین کرد ما را امید

که بر من شب آرد به روز سپید

گر آزار بودیش در دل ز من

سرم برنیفراختی ز انجمن

ندادی به من کشور و تاج و گاه

بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

کنون با تو آیم به درگاه او

درخشان کنم تیره‌گون ماه او

هرانجا که روشن بود راستی

فروغ دروغ آورد کاستی

نمایم دلم را بر افراسیاب

درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

تو دل را به جز شادمانه مدار

روان را به بد در گمانه مدار

کسی کاو دم اژدها بسپرد

ز رای جهان آفرین نگذرد

بدو گفت گرسیوز ای مهربان

تو او را بدان سان که دیدی مدان

و دیگر بجایی که گردان سپهر

شود تند و چین اندرآرد به چهر

خردمند دانا نداند فسون

که از چنبر او سر آرد برون

بدین دانش و این دل هوشمند

بدین سرو بالا و رای بلند

ندانی همی چاره از مهر باز

بباید که بخت بد آید فراز

همی مر ترا بند و تنبل فروخت

به اورند چشم خرد را بدوخت

نخست آنک داماد کردت به دام

بخیره شدی زان سخن شادکام

و دیگر کت از خویشتن دور کرد

به روی بزرگان یکی سور کرد

بدان تا تو گستاخ باشی بدوی

فروماند اندر جهان گفت‌وگوی

ترا هم ز اغریرث ارجمند

فزون نیست خویشی و پیوند و بند

میانش به خنجر بدو نیم کرد

سپه را به کردار او بیم کرد

نهانش ببین آشکارا کنون

چنین دان و ایمن مشو زو به خون

مرا هرچ اندر دل اندیشه بود

خرد بود وز هر دری پیشه بود

همان آزمایش بد از روزگار

ازین کینه ور تیزدل شهریار

همه پیش تو یک به یک راندم

چو خورشید تابنده برخواندم

به ایران پدر را بینداختی

به توران همی شارستان ساختی

چنین دل بدادی به گفتار او

بگشتی همی گرد تیمار او

درختی بد این برنشانده به دست

کجا بار او زهر و بیخش کبست

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

پر افسون دل و لب پر از باد سرد

سیاوش نگه کرد خیره بدوی

ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی

چو یاد آمدش روزگار گزند

کزو بگسلد مهر چرخ بلند

نماند برو بر بسی روزگار

به روز جوانی سرآیدش کار

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

پر از غم دل و لب پر از باد سرد

بدو گفت هرچونک می بنگرم

ببادافرَهِ بد نه اندر خورم

ز گفتار و کردار بر پیش و پس

ز من هیچ ناخوب نشنید کس

چو گستاخ شد دست با گنج او

بپیچید همانا تن از رنج او

اگرچه بد آید همی بر سرم

هم از رای و فرمان او نگذرم

بیابم برش هم کنون بی‌سپاه

ببینم که از چیست آزار شاه

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ترا آمدن پیش او نیست روی

به پا اندر آتش نشاید شدن

نه بر موج دریا بر ایمن بدن

همی خیره بر بد شتاب آوری

سر بخت خندان به خواب آوری

ترا من همانا بسم پایمرد

بر آتش یکی برزنم آب سرد

یکی پاسخ نامه باید نوشت

پدیدار کردن همه خوب و زشت

ز کین گر ببینم سر او تهی

درخشان شود روزگار بهی

سواری فرستم به نزدیک تو

درفشان کنم رای تاریک تو

امیدستم از کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که او بازگردد سوی راستی

شود دور ازو کژی و کاستی

وگر بینم اندر سرش هیچ تاب

هیونی فرستم هم اندر شتاب

تو زان سان که باید به زودی بساز

مکن کار بر خویشتن بر دراز

برون ران از ایدر به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین

همان سیصد و سی به ایران زمین

ازین سو همه دوستدار تواند

پرستنده و غمگسار تواند

وزان سو پدر آرزومند تست

جهان بندهٔ خویش و پیوند تست

بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز

بسیچیده باش و درنگی مساز

سیاوش به گفتار او بگروید

چنان جان بیدار او بغنوید

بدو گفت ازان در که رانی سخن

ز پیمان و رایت نگردم ز بن

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

همی راستی جوی و بنمای راه

بخش ۱۱

دبیر پژوهنده را پیش خواند

سخنهای آگنده را برفشاند

نخست آفریننده را یاد کرد

ز وام خرد جانش آزاد کرد

ازان پس خرد را ستایش گرفت

ابر شاه ترکان نیایش گرفت

که ای شاه پیروز و به روزگار

زمانه مبادا ز تو یادگار

مرا خواستی شاد گشتم بدان

که بادا نشست تو با موبدان

و دیگر فرنگیس را خواستی

به مهر و وفا دل بیاراستی

فرنگیس نالنده بود این زمان

به لب ناچران و به تن ناچمان

بخفت و مرا پیش بالین ببست

میان دو گیتیش بینم نشست

مرا دل پر از رای و دیدار تست

دو کشور پر از رنج و آزار تست

ز نالندگی چون سبکتر شود

فدای تن شاه کشور شود

بهانه مرا نیز آزار اوست

نهانم پر از درد و تیمار اوست

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

به زودی به گرسیوز بدنژاد

دلاور سه اسپ تگاور بخواست

همی تاخت یکسر شب و روز راست

چهارم بیامد به درگاه شاه

پر از بد روان و زبان پرگناه

فراوان بپرسیدش افراسیاب

چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب

چرا باشتاب آمدی گفت شاه

چگونه سپردی چنین تند راه

بدو گفت چون تیره شد روی کار

نشاید شمردن به بد روزگار

سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه

پذیره نیامد مرا خود به راه

سخن نیز نشنید و نامه نخواند

مرا پیش تختش به زانو نشاند

ز ایران بدو نامه پیوسته شد

به مادر همی مهر او بسته شد

سپاهی ز روم و سپاهی ز چین

همی هر زمان برخروشد زمین

تو در کار او گر درنگ آوری

مگر باد زان پس به چنگ آوری

و گر دیر گیری تو جنگ آورد

دو کشور به مردی به چنگ آورد

و گر سوی ایران براند سپاه

که یارد شدن پیش او کینه‌خواه

ترا کردم آگه ز دیدار خویش

ازین پس بپیچی ز کردار خویش

چو بشنید افراسیاب این سخن

برو تازه شد روزگار کهن

به گرسیوز از خشم پاسخ نداد

دلش گشت پرآتش و سر چو باد

بفرمود تا برکشیدند نای

همان سنج و شیپور و هندی درای

به سوی سیاووش بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی

بدانگه که گرسیوز بدفریب

گران کرد بر زین دوال رکیب

سیاوش به پرده درآمد به درد

به تن لرز لرزان و رخساره زرد

فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ

چه بودت که دیگر شدستی به رنگ

چنین داد پاسخ که ای خوبروی

به توران زمین شد مرا آب روی

بدین سان که گفتار گرسیوزست

ز پرگار بهره مرا مرکزست

فرنگیس بگرفت گیسو به دست

گل ارغوان را به فندق بخست

پر از خون شد آن بسد مشک‌بوی

پر از آب چشم و پر از گرد روی

همی اشک بارید بر کوه سیم

دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم

همی کند موی و همی ریخت آب

ز گفتار و کردار افراسیاب

بدو گفت کای شاه گردن فراز

چه سازی کنون زود بگشای راز

پدر خود دلی دارد از تو به درد

از ایران نیاری سخن یاد کرد

سوی روم ره با درنگ آیدت

نپویی سوی چین که تنگ آیدت

ز گیتی کراگیری اکنون پناه

پناهت خداوند خورشید و ماه

ستم باد بر جان او ماه و سال

کجا بر تن تو شود بدسگال

همی گفت گرسیوز اکنون ز راه

بیاید همانا ز نزدیک شاه

چهارم شب اندر بر ماهروی

بخوان اندرون بود با رنگ و بوی

بلرزید وز خواب خیره بجست

خروشی برآورد چون پیل مست

همی داشت اندر برش خوب چهر

بدو گفت شاها چبودت ز مهر

خروشید و شمعی برافروختند

برش عود و عنبر همی سوختند

بپرسید زو دخت افراسیاب

که فرزانه شاها چه دیدی به خواب

سیاوش بدو گفت کز خواب من

لبت هیچ مگشای بر انجمن

چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب

که بودی یکی بی‌کران رود آب

یکی کوه آتش به دیگر کران

گرفته لب آب نیزه وران

ز یک سو شدی آتش تیزگرد

برافروختی از سیاووش گرد

ز یک دست آتش ز یک دست آب

به پیش اندرون پیل و افراسیاب

بدیدی مرا روی کرده دژم

دمیدی بران آتش تیزدم

چو گرسیوز آن آتش افروختی

از افروختن مر مرا سوختی

فرنگیس گفت این به جز نیکوی

نباشد نگر یک زمان بغنوی

به گرسیوز آید همی بخت شوم

شود کشته بر دست سالار روم

سیاوش سپه را سراسر بخواند

به درگاه ایوان زمانی بماند

بسیچید و بنشست خنجر به چنگ

طلایه فرستاد بر سوی گنگ

دو بهره چو از تیره شب در گذشت

طلایه هم آنگه بیامد ز دشت

که افراسیاب و فراوان سپاه

پدید آمد از دور تازان به راه

ز نزدیک گرسیوز آمد نوند

که بر چارهٔ جان میان را ببند

نیامد ز گفتار من هیچ سود

از آتش ندیدم جز از تیره دود

نگر تا چه باید کنون ساختن

سپه را کجا باید انداختن

سیاوش ندانست زان کار او

همی راست آمدش گفتار او

فرنگیس گفت ای خردمند شاه

مکن هیچ گونه به ما در نگاه

یکی بارهٔ گام‌زن برنشین

مباش ایچ ایمن به توران زمین

ترا زنده خواهم که مانی بجای

سر خویش گیر و کسی را مپای

سیاوش بدو گفت کان خواب من

بجا آمد و تیره شد آب من

مرا زندگانی سرآید همی

غم و درد و انده درآید همی

چنین است کار سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

گر ایوان من سر به کیوان کشید

همان زهر گیتی بباید چشید

اگر سال گردد هزار و دویست

بجز خاک تیره مرا جای نیست

ز شب روشنایی نجوید کسی

کجا بهره دارد ز دانش بسی

ترا پنج ماهست ز آبستنی

ازین نامور گر بود رستنی

درخت تو گر نر به بار آورد

یکی نامور شهریار آورد

سرافراز کیخسروش نام کن

به غم خوردن او دل آرام کن

چنین گردد این گنبد تیزرو

سرای کهن را نخوانند نو

ازین پس به فرمان افراسیاب

مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب

ببرند بر بیگنه بر سرم

ز خون جگر برنهند افسرم

نه تابوت یابم نه گور و کفن

نه بر من بگرید کسی ز انجمن

نهالی مرا خاک توران بود

سرای کهن کام شیران بود

برین گونه خواهد گذشتن سپهر

نخواهد شدن رام با من به مهر

ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک

گذر نیست از داد یزدان پاک

به خواری ترا روزبانان شاه

سر و تن برهنه برندت به راه

بیاید سپهدار پیران به در

بخواهش بخواهد ترا از پدر

به جان بی‌گنه خواهدت زینهار

به ایوان خویشش برد زار و خوار

وز ایران بیاید یکی چاره‌گر

به فرمان دادار بسته کمر

از ایدر ترا با پسر ناگهان

سوی رود جیحون برد در نهان

نشانند بر تخت شاهی ورا

به فرمان بود مرغ و ماهی ورا

ز گیتی برآرد سراسر خروش

زمانه ز کیخسرو آید به جوش

ز ایران یکی لشکر آرد به کین

پرآشوب گردد سراسر زمین

پی رخش فرخ زمین بسپرد

به توران کسی را به کس نشمرد

به کین من امروز تا رستخیز

نبینی جز از گرز و شمشیر تیز

برین گفتها بر تو دل سخت کن

تن از ناز و آرام پردخت کن

سیاوش چو با جفت غمها بگفت

خروشان بدو اندر آویخت جفت

رخش پر ز خون دل و دیده گشت

سوی آخُر تازی اسپان گذشت

بیاورد شبرنگ بهزاد را

که دریافتی روز کین باد را

خروشان سرش را به بر در گرفت

لگام و فسارش ز سر برگرفت

به گوش اندرش گفت رازی دراز

که بیدار دل باش و با کس مساز

چو کیخسرو آید به کین خواستن

عنانش ترا باید آراستن

ورا بارگی باش و گیتی بکوب

چنان چون سر مار افعی به چوب

از آخر ببر دل به یکبارگی

که او را تو باشی به کین بارگی

دگر مرکبان را همه کرد پی

برافروخت برسان آتش ز نی

خود و سرکشان سوی ایران کشید

رخ از خون دیده شده ناپدید

چو یک نیم فرسنگ ببرید راه

رسید اندرو شاه توران سپاه

سپه دید با خود و تیغ و زره

سیاوش زده بر زره بر گره

به دل گفت گرسیوز این راست گفت

سخن زین نشانی که بُد در نهفت

سیاوش بترسید از بیم جان

مگر گفت بدخواه گردد نهان

همی بنگرید این بدان آن بدین

که کینه نبدشان به دل پیش ازین

ز بیم سیاوش سواران جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ

چه گفت آن خردمند بسیار هوش

که با اختر بد به مردی مکوش

چنین گفت زان پس به افراسیاب

که ای پرهنر شاه با جاه و آب

چرا جنگ جوی آمدی با سپاه

چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه

سپاه دو کشور پر از کین کنی

زمان و زمین پر ز نفرین کنی

چنین گفت گرسیوز کم خرد

کزین در سخن خود کی اندر خورد

گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی

چرا با زره نزد شاه آمدی

پذیره شدن زین نشان راه نیست

سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست

سیاوش بدانست کان کار اوست

برآشفتن شه ز بازار اوست

چو گفتار گرسیوز افراسیاب

شنید و برآمد بلند آفتاب

به ترکان بفرمود کاندر دهید

درین دشت کشتی به خون برنهید

از ایران سپه بود مردی هزار

همه نامدار از در کارزار

رده بر کشیدند ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

همه با سیاوش گرفتند جنگ

ندیدند جای فسون و درنگ

کنون خیره گفتند ما را کشند

بباید که تنها به خون در کشند

بمان تا ز ایرانیان دست برد

ببینند و مشمر چنین کار خرد

سیاوش چنین گفت کین رای نیست

همان جنگ را مایه و پای نیست

مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه

به دست بدان کرد خواهد تباه

به مردی کنون زور و آهنگ نیست

که با کردگار جهان جنگ نیست

سرآمد بریشان بر آن روزگار

همه کشته گشتند و برگشته کار

ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

همی گشت بر خاک و نیزه به دست

گروی زره دست او را ببست

نهادند بر گردنش پالهنگ

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دوان خون بران چهرهٔ ارغوان

چنان روز نادیده چشم جوان

برفتند سوی سیاووش گرد

پس پشت و پیش سپه بود گرد

چنین گفت سالار توران سپاه

که ایدر کشیدش به یکسو ز راه

کنیدش به خنجر سر از تن جدا

به شخی که هرگز نروید گیا

بریزید خونش بران گرم خاک

ممانید دیر و مدارید باک

چنین گفت با شاه یکسر سپاه

کزو شهریارا چه دیدی گناه

چرا کشت خواهی کسی را که تاج

بگرید برو زار با تخت عاج

سری را کجا تاج باشد کلاه

نشاید برید ای خردمند شاه

به هنگام شادی درختی مکار

که زهر آورد بار او روزگار

همی بود گرسیوز بدنشان

ز بیهودگی یار مردم کشان

که خون سیاوش بریزد به درد

کزو داشت درد دل اندر نبرد

ز پیران یکی بود کهتر به سال

برادر بد او را و فرخ همال

کجا پیلسم بود نام جوان

یکی پرهنر بود و روشن روان

چنین گفت مر شاه را پیلسم

که این شاخ را بار دردست و غم

ز دانا شنیدم یکی داستان

خرد شد بران نیز همداستان

که آهسته دل کم پشیمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود

شتاب و بدی کار آهرمنست

پشیمانی جان و رنج تنست

سری را که باشی بدو پادشا

به تیزی بریدن نبینم روا

ببندش همی دار تا روزگار

برین بد ترا باشد آموزگار

چو باد خرد بر دلت بروزد

از ان پس ورا سربریدن سزد

بفرمای بند و تو تندی مکن

که تندی پشیمانی آرد به بن

چه بری سری را همی بی‌گناه

که کاووس و رستم بود کینه خواه

پدر شاه و رستمش پروردگار

بپیچی به فرجام زین روزگار

چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس

ببندند بر کوههٔ پیل کوس

دمنده سپهبد گو پیلتن

که خوارند بر چشم او انجمن

فریبرز کاووس درنده شیر

که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر

برین کینه بندند یکسر کمر

در و دشت گردد پر از کینه‌ور

نه من پای دارم نه پیوند من

نه گردی ز گردان این انجمن

همانا که پیران بیاید پگاه

ازو بشنود داستان نیز شاه

مگر خود نیازت نیاید بدین

مگستر یکی تا جهانست کین

بدو گفت گرسیوز ای هوشمند

بگفت جوانان هوا را مبند

از ایرانیان دشت پر کرگس است

گر از کین بترسی ترا این بس است

همین بد که کردی ترا خود نه بس

که خیره همی بشنوی پند کس

سیاوش چو بخروشد از روم و چین

پر از گرز و شمشیر بینی زمین

بریدی دم مار و خستی سرش

به دیبا بپوشید خواهی برش

گر ایدونک او را به جان زینهار

دهی من نباشم بر شهریار

به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان

مگر خود به زودی سرآید زمان

برفتند پیچان دمور و گروی

بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی

که چندین به خون سیاوش مپیچ

که آرام خوار آید اندر بسیچ

به گفتار گرسیوز رهنمای

برآرای و بردار دشمن ز جای

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی

ز ایران برآید یکی های و هوی

سزا نیست این را گرفتن به دست

دل بدسگالان بباید شکست

سپاهی بدین گونه کردی تباه

نگر تا چگونه بود رای شاه

اگر خود نیازردتی از نخست

به آب این گنه را توانست شست

کنون آن به آید که اندر جهان

نباشد پدید آشکار و نهان

بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

کزو من ندیدم به دیده گناه

و لیکن ز گفت ستاره شمر

به فرجام زو سختی آید به سر

گر ایدونک خونش بریزم به کین

یکی گرد خیزد ز ایران زمین

رها کردنش بتر از کشتنست

همان کشتنش رنج و درد منست

به توران گزند مرا آمدست

غم و درد و بند مرا آمدست

خردمند گر مردم بدگمان

نداند کسی چارهٔ آسمان

فرنگیس بشنید رخ را بخست

میان را به زنار خونین ببست

پیاده بیامد به نزدیک شاه

به خون رنگ داده دو رخساره ماه

به پیش پدر شد پر از درد و باک

خروشان به سر بر همی ریخت خاک

بدو گفت کای پرهنر شهریار

چرا کرد خواهی مرا خاکسار

دلت را چرا بستی اندر فریب

همی از بلندی نبینی نشیب

سر تاجداران مبر بی‌گناه

که نپسندد این داور هور و ماه

سیاوش که بگذاشت ایران زمین

همی از جهان بر تو کرد آفرین

بیازرد از بهر تو شاه را

چنان افسر و تخت و آن گاه را

بیامد ترا کرد پشت و پناه

کنون زو چه دیدی که بردت ز راه

نبرد سر تاجداران کسی

که با تاج بر تخت ماند بسی

مکن بی‌گنه بر تن من ستم

که گیتی سپنج است با باد و دم

یکی را به چاه افگند بی‌گناه

یکی با کله برنشاند به گاه

سرانجام هر دو به خاک اندرند

ز اختر به چنگ مغاک اندرند

شنیدی که از آفریدون گرد

ستمگاره ضحاک تازی چه برد

همان از منوچهر شاه بزرگ

چه آمد به سلم و به تور سترگ

کنون زنده بر گاه کاووس شاه

چو دستان و چون رستم کینه خواه

جهان از تهمتن بلرزد همی

که توران به جنگش نیرزد همی

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

که نندیشد از گرز کنداوران

همان گیو کز بیم او روز جنگ

همی چرم روباه پوشد پلنگ

درختی نشانی همی بر زمین

کجا برگ خون آورد بار کین

به کین سیاوش سیه پوشد آب

کند زار نفرین به افراسیاب

ستمگاره‌ای بر تن خویشتن

بسی یادت آید ز گفتار من

نه اندر شکاری که گور افگنی

دگر آهوان را به شور افگنی

همی شهریاری ربایی ز گاه

درین کار به زین نگه کن پگاه

مده شهر توران به خیره به باد

بباید که روز بد آیدت یاد

بگفت این و روی سیاوش بدید

دو رخ را بکند و فغان برکشید

دل شاه توران برو بر بسوخت

همی خیره چشم خرد را بدوخت

بدو گفت برگرد و ایدر مپای

چه دانی کزین بد مرا چیست رای

به کاخ بلندش یکی خانه بود

فرنگیس زان خانه بیگانه بود

مر او را دران خانه انداختند

در خانه را بند برساختند

بفرمود پس تا سیاووش را

مرآن شاه بی‌کین و خاموش را

که این را بجایی بریدش که کس

نباشد ورا یار و فریادرس

سرش را ببرید یکسر ز تن

تنش کرگسان را بپوشد کفن

بباید که خون سیاوش زمین

نبوید نروید گیا روز کین

همی تاختندش پیاده کشان

چنان روزبانان مردم کشان

سیاوش بنالید با کردگار

که‌ای برتر از گردش روزگار

یکی شاخ پیدا کن از تخم من

چو خورشید تابنده بر انجمن

که خواهد ازین دشمنان کین خویش

کند تازه در کشور آیین خویش

همی شد پس پشت او پیلسم

دو دیده پر از خون و دل پر ز غم

سیاوش بدو گفت پدرود باش

زمین تار و تو جاودان پود باش

درودی ز من سوی پیران رسان

بگویش که گیتی دگر شد بسان

به پیران نه زین‌گونه بودم امید

همی پند او باد بد من چو بید

مرا گفته بود او که با صد هزار

زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار

چو برگرددت روز یار توام

بگاه چرا مرغزار توام

کنون پیش گرسیوز اندر دوان

پیاده چنین خوار و تیره‌روان

نبینم همی یار با خود کسی

که بخروشدی زار بر من بسی

چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت

کشانش ببردند بر سوی دشت

ز گرسیوز آن خنجر آبگون

گروی زره بستد از بهر خون

بیفگند پیل ژیان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

یکی تشت بنهاد زرین برش

جدا کرد زان سرو سیمین سرش

بجایی که فرموده بد تشت خون

گروی زره برد و کردش نگون

یکی باد با تیره گردی سیاه

برآمد بپوشید خورشید و ماه

همی یکدگر را ندیدند روی

گرفتند نفرین همه بر گروی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *