دیوان اشعار پروین اعتصامی

دیوان اشعار پروین اعتصامی

مثنویات، تمثیلات و مقطعات - بخش 7

شمارهٔ ۱۲۷ - گل پژمرده

صبحدم، صاحبدلی در گلشنی

شد روان بهر نظاره کردنی

دید گلهای سپید و سرخ و زرد

یاسمین و خیری و ریحان و ورد

بر لب جوها، دمیده لاله‌ها

بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها

هر تنی، روشنتر از جانی شده

هر گل سرخی، گلستانی شده

برگ گل، شاداب و شبنم تابناک

هر دو از آلایش پندار، پاک

گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت

فکرت و شوق تماشائی نداشت

نه سوی زیبا رخی میکرد روی

نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی

هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت

جمله را میدید، اما میگذشت

در صف گلها، بدید او ناگهان

که گل پژمرده‌ای گشته نهان

دور افتاده ز بزم یارها

خوی کرده با جفای خارها

یکنفس بشکفته، یک دم زیسته

صبحدم، شبنم بر او بگریسته

رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت

زشت گشته، بر نکویان کرده پشت

الغرض، صاحبدل روشن روان

آن گل پژمرده چید و شد روان

جمله خندیدند گلهای دگر

که نبودی عارف و صاحب‌نظر

زین همه زیبائی و جلوه‌گری

یک گل پژمرده با خود میبری

این معما را ندانستیم چیست

وینکه بر ما برتری دادیش کیست

گفت، گل در بوستان بسیار بود

لیک، ما را نکته‌ای در کار بود

ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی

که نچیند کس، گل پژمرده را

کردم این افتاده زان ره جستجوی

که بگردانند از افتاده، روی

زان ببردیم این گل بی آب و رنگ

که زمانه عرصه بر وی کرد تنگ

وقت این گل میرود حالی ز دست

دیگران را تا شبانگه وقت هست

من ببوئیدنش، زان کردم هوس

کاین چنین گل را نبوید هیچ کس

دی شکفت از گلبن و امروز شد

ای عجب، امروزها دیروز شد

عمر، چون اوراق بی شیرازه بود

این گل پژمرده، دیشب تازه بود

چون خریداران، گرفتیمش بدست

زانکه چرخ پیر، بازارش شکست

چونکه گلهای دگر زیباترند

هم نظربازان بر آن بگذرند

خلق را باشد هوای رنگ و بو

کس نپرسد، کان گل پژمرده کو

شمارهٔ ۱۲۸ - گل پنهان

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت

مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم

مسوز زاتش هجران، هزار دستان را

بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم

جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز

عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم

ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست

نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم

تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار

ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم

مجال بستن عهدی بما نداد سپهر

سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم

مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما

چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم

نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید

برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم

بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش

ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم

دو روزه بود، هوسرانی نظربازان

همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم

شمارهٔ ۱۲۹ - گل خودرو

بطرف گلشنی، در نوبهاری

گلی خودرو، دمید از جو کناری

درخشنده، چو اندر درج گوهر

فروزنده، چو بر افلاک اختر

بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار

بجوی و جر، گل خودروست بسیار

تو در هر جا که بنشینی، گیاهی

بهر راهی که روئی، خار راهی

در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند

شما را در شمار ما نیارند

بسوی چون توئی، خوبان نبینند

وگر روزی ببینندت، نچینند

شود گر باغبان، آگاه ازین کار

کند کار ترا ایام، دشوار

شرار کیفرت، دامن بگیرد

وبال هستیت، گردن بگیرد

ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه

کنندت پایمال، اندر گذرگاه

بدین بی رنگی و پستی و زشتی

چرا اندر ردیف ما نشستی

بگفتا نام هر کس در شماری است

مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است

کس کاین نقش بر گل مینگارد

حساب خار و خس را نیز دارد

ترا گر باغبانی بود چالاک

مرا هم باغبانی کرد افلاک

ترا گر کرد استاد آبیاری

مرا هم آب داد ابر بهاری

شما را گر چه رونق بیشتر بود

سوی ما نیز، گردون را نظر بود

چه ترسانی ز آسیب شرارم

چه کردم تا بسوزد روزگارم

چه بودستیم جز خواب و خیالی

که گیرد گردن ما را وبالی

مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست

ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست

بگامی میتوان بنیاد ما کند

بهی میتوان از هم پراکند

جمال هر گلی، در جلوه و پوست

چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست

چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست

که میگوید گل خودرو، نکونیست

دمیدم تا بدانیدم که هستم

فتادم تا نگوئی خودپرستم

مپنداری که کار دهر، بازیست

مرا این اوفتادن، سرفرازیست

بهر مهدم که خواباندند خفتم

ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم

نشستم، تا رخم شبنم بشوید

نسیم صبحگاهانم ببوید

درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست

درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست

سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند

که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند

بیاد من، کسی تخمی نیفشاند

کشاورز سپهرم با تو بنشاند

مرا با گل، خیال همسری نیست

هوای نخوت و نام‌آوری نیست

اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست

ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست

ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد

گل خودرو، ز قدر گل نکاهد

گرفتم جلوه و رنگی و تابی

ز بارانی و باد و آفتابی

گلی زیبا شدم در باغ ایام

چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام

شمارهٔ ۱۳۰ - گل سرخ

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد

فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت

یکی ابر خرد، از سرش میگذشت

چو گل دید آن ابر را رهسپار

برآورد فریاد و شد بی‌قرار

که، ای روح بخشنده، لختی درنگ

مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

مرا بود دشمن، فروزنده مهر

وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر

همه زیورم را بیکبار برد

بجورم ز دامان گلزار برد

همان جامه‌ای را که دیروز دوخت

در آتش درافکند امروز و سوخت

چرا رشتهٔ هستیم را گسست

چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست

گسست و ندانست این رشته چیست

بکشت و نپرسید این کشته کیست

جهان بود خوشبوی از بوی من

گلستان، همه روشن از روی من

مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت

فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

صبا همچو طفلم در آغوش کرد

ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد

همان بلبل، آن دوستدار عزیز

که بودش بدامان من، خفت و خیز

چو محبوب خود را سیه روز دید

ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

مرا بود دیهیم سرخی بسر

ز پیرایهٔ صبح، پاکیزه‌تر

بدینگونه چون تیره شد بخت من

ربودند آرایش تخت من

نمیسوختم گر، ز گرما و رنج

نمیدادم، ای دوست، از دست گنج

مرا روح بخش چمن بود نام

ندیده خوشی، فرصتم شد تمام

گرم پرتو و رنگ، بر جای بود

مرا چهره‌ای بس دلارای بود

چو تاجم عروسان بسر میزدند

چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند

بیکباره از دوستداران من

زمانه تهی کرد این انجمن

ازان راهم، امروز کس دوست نیست

که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

چو برتافت روی از تو، چرخ دنی

همه دوستیها شود دشمنی

توانا توئی، قطره‌ای جود کن

مرا نیز شاداب و خشنود کن

که تا بار دیگر، جوانی کنم

ز غم وارهم، شادمانی کنم

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز

بکن کوته، این داستان دراز

همین لحظه باز آیم از مرغزار

نثارت کنم لؤلؤ شاهوار

گر این یک نفس را شکیبا شوی

دگر باره شاداب و زیبا شوی

دهم گوشوارت ز در خوشاب

روان سازم از هر طرف، جوی آب

بگیرد خوشی، جای پژمردگی

نه اندیشه ماند، نه افسردگی

کنم خاطرت را ز تشویش، پاک

فرو شویم از چهر زیبات خاک

ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است

سیاهیم بهر فروزندگی است

نشاط جوانی ز سر بخشمت

صفا و فروغ دگر بخشمت

شود بلبل آگاه زین داستان

دگر ره، نهد سر بر این آستان

در اقلیم خود، باز شاهی کنی

بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی

بدین گونه چون داد پند و نوید

شد از صفحهٔ بوستان ناپدید

همی تافت بر گل خور تابناک

نشانیدش آخر بدامان خاک

سیه گشت آن چهره از آفتاب

نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

چنانش سر و ساق، در هم فشرد

که یکباره بشکست و افتاد و مرد

ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت

بگیتی بخندید و دلتنگ رفت

ره و رسم گردون، دل آزردنست

شکفته شدن، بهر پژمردنست

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان

ازان گمشده، جست نام و نشان

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی

همه انتظار و همه آرزوی

همی شست رویش، بروشن سرشک

چه دارو دهد مردگان را پزشک

بسی ریخت در کام آن تشنه آب

بسی قصه گفت و نیامد جواب

نخندید زان گریهٔ زار زار

نیاویخت از گوش، آن گوشوار

ننوشید یک قطره زان آب پاک

نگشت آن تن سوخته، تابناک

ز امیدها، جز خیالی نماند

ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند

چو اندر سبوی تو، باقی است آب

بشکرانه، از تشنگان رخ متاب

بزردگان، مومیائی فرست

گه تیرگی، روشنائی فرست

چو رنجور بینی، دوائیش ده

چو بی توشه یابی، نوائیش ده

همیشه تو را توش این راه نیست

برو، تا که تاریک و بیگاه نیست

شمارهٔ ۱۳۱ - گل و خار

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار

کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار

گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است

آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار

پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند

در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار

با من ترا چه دعوی مهر است و همسری

ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار

در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت

شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار

گه دست میخراشی و گه جامه میدری

با چون توئی، چگونه توان بود سازگار

پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ

با آنکه باغبان منت بوده آبیار

شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند

ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار

در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک

ما را بسر زنند، عروسان گلعذار

دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی

بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار

خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای

آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار

ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم

گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار

گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد

بیهوده بود زحمت امید و انتظار

یکروز آرزو و هوس بیشمار بود

دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار

با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست

بس روزها، که با منت افتاده است کار

از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی

آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار

تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت

بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار

هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک

گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار

از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست

نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار

آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد

در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب

از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار

ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست

در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار

با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن

بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار

این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ

از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار

آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد

پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار

ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر

ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار

آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود

تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار

مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من

با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار

خواری سزای خار و خوشی در خور گل است

از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار

شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست

بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار

آنان کازین کبود قدح، باده میدهند

خودخواه را بسی نگذارند هوشیار

گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است

در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار

گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک

گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار

بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد

ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار

خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند

تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار

روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی

جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار

پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر

گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار

شمارهٔ ۱۳۲ - گل و خاک

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت

کاز چه خاک سیهم در پهلوست

خاک خندید که منظوری هست

خیره با هم ننشستیم، ای دوست

مقصد این ره ناپیدا را

ز کسی پرس که پیدایش ازوست

همه از دولت خاک سیه است

که چمن خرم و گلشن خوشبوست

همه طفلان دبستان منند

هر گل و سبزه که اندر لب جوست

پوستین بودمت ایام شتا

چو شدی مغز، رها کردی پوست

جز تواضع نبود رسم و رهم

گر چه گلزار ز من چون مینوست

نکنم پیروی عجب و هوی

زانکه افتادگیم خصلت و خوست

تو، بدلجوئی خود مغروری

نشنیدی که فلک، عربده‌جوست

من اگر تیره و گر ناچیزم

هر چه را خواجه پسندد، نیکوست

گل بی خاک نخواهد روئید

خاک، هر سوی بُوَد، گل زانسوست

خِلقت از بهر تنی تنها نیست

چشم گر چشم شد، اَبرو اَبروست

همگی خاک شویم آخرِ کار

همچو آن خاک که در برزن و کوست

برگِ گل یا بَرِ گلرخساری است

خاک و خِشتی که بِه بُرج و باروست

تکیه بر دوستی دهر، مکن

که گهی دوست، دگَر گاه عدوست

مشو ایمن که گل صد برگم

که تو صد برگی و گیتی صد روست

گرچه گرد است بدیدن گردو

نه هر آن گرد که دیدی، گردوست

گوی چوگان فلک شد سرما

زانکه چوگان فلک، اینش گوست

همه، ناگاه گلوگیر شوند

همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست

کشتی بحر قضا، تسلیم است

اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست

کوش تا جامهٔ فرصت ندری

درزی دهر، نه آگه ز رفوست

تا تو آبی به تکلف بخوری

نه سبوئی و نه آبی به سبوست

غافل از خویش مشو، یک سر موی

عمر، آویخته از یک سر موست

شمارهٔ ۱۳۳ - گل و شبنم

گلی، خندید در باغی سحرگاه

که کس را نیست چون من عمر کوتاه

ندادند ایمنی از دستبردم

شکفتم روز و وقت شب فسردم

ندیدندم به جز برگ و گیا، روی

نکردندم به جز صبح و صبا، بوی

در آغوش چمن، یکدم نشستم

زمان دلربائی، دیده بستم

ز چهرم برد گرما، رونق و تاب

نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب

نه صحبت داشتم با آشنائی

نه بلبل در وثاقم زد صلائی

اگر دارای سود و مای بودم

عروس عشق را پیرایه بودم

اگر بر چهره‌ام تابی فزودند

بدین تردستی از دستم ربودند

ز من، فردا دگر نام و نشان نیست

حساب رنگ و بوئی، در میان نیست

کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد

درین سوداگری، چون من زیان کرد

فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش

بخندید و ببوسیدش بناگوش

بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم

بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم

من آگه بودم از پایان این کار

ترا آگاه کردن بود دشوار

ندانستی که در مهد گلستان

سحر خندید گل، شب گشت پژمان

تو ماندی یک شبی شاداب و خرم

نمیماند به جز یک لحظه شبنم

چه خوش بود ار صفای ژاله میماند

جمال یاسمین و لاله میماند

جهان، یغما گر بس آب و رنگ است

مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است

من از افتادن خود، خنده کردم

رخ گلبرگ را تابنده کردم

چو اشک، از چشم گردون افتادم

به رخسار خوش گل، بوسه دادم

به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد

بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد

اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود

خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود

چو بر برگ گلی، یکدم نشستم

ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم

اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست

کسی را، خوبی از من بیشتر نیست

نرنجیدم ز سیر چرخ گردان

درونم پاک بود و روی، رخشان

چو گفتندم بیارام، آرمیدم

چو فرمودند پنهان شو، پریدم

درخشیدم چو نور اندر سیاهی

برفتم با نسیم صبحگاهی

نه خندیدم به بازیهای تقدیر

نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر

اگر چه یک نفس بودیم و مردیم

چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم

بما دادند کالای وجودی

که برداریم ازین سرمایه سودی

شمارهٔ ۱۳۴ - گلهٔ بیجا

گفت گرگی با سگی، دور از رمه

که سگان خویشند با گرگان، همه

از چه گشتستیم ما از هم بری

خوی کردستیم با خیره‌سری

از چه معنی، خویشی ما ننگ شد

کار ما تزویر و ریو و رنگ شد

نگذری تو هیچگاه از کوی ما

ننگری جز خشمگین، بر روی ما

اولین فرض است خویشاوند را

که بجوید گمشده پیوند را

هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو

نه عیادت کردی و نه جستجو

ماهها نالیدم از تب، زار زار

هیچ دانستی چه بود آن روزگار

بارها از پیری افتادم ز پا

هیچ از دستم گرفتی، ای فتی

روزها صیاد، ناهارم گذاشت

هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت

این چه رفتار است، ای یار قدیم

تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم

از پی یک بره، از شب تا سحر

بس دوانیدی مرا در جوی و جر

از برای دنبه یک گوسفند

بارها ما را رسانیدی گزند

آفت گرگان شدی در شهر و ده

غیر، صد راه از تو خویشاوند به

گفت، این خویشان وبال گردنند

دشمنان دوست، ما را دشمنند

گر ز خویشان تو خوانم خویش را

کشته باشم هم بز و هم میش را

ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم

کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم

ما بکندیم از خیانتکار، پوست

خواه دشمن بود خائن، خواه دوست

با سخن، خود را نمیبایست باخت

خلق را از کارشان باید شناخت

غیر، تا همراه و خیراندیش تست

صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست

خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست

از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست

رو، که این خویشی نمی‌آید بکار

گله از ده رفت، ما را واگذار

شمارهٔ ۱۳۵ - گنج ایمن

نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی

بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست

چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت

بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست

خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی

نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست

ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم

هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست

برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند

مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست

هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست

هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست

بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی

بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست

ترا بس است همین برتری، که بر در تو

بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست

تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج

غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست

هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو

هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست

کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد

ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست

نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی

ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست

نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی

بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست

ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا

بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست

طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر

جز آستانهٔ پندار، سجده‌گاهی نیست

قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر

تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست

شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند

ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست

تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه

به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست

تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای

درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست

به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق

بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست

در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان

غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست

کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد

بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست

ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است

وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست

شمارهٔ ۱۳۶ - گنج درویش

دزد عیاری، بفکر دستبرد

گاه ره میزد، گهی ره میسپرد

در کمین رهنوردان مینشست

هم کله میبرد و هم سر میشکست

روز، میگردید از کوئی بکوی

شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی

از طمع بودش بدست اندر، کمند

بر همه دیوار و بامش میفکند

قفل از صندوق آهن میگشود

خفته را پیراهن از تن می‌ربود

یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام

جست ناگاه از یکی کوتاه بام

باز در آن راه کج بنهاد پای

رفت با اهریمن ناخوب رای

این چنین رفتن، بچاه افتادن است

سرنگون از پرتگاه افتادن است

اندرین ره، گرگها حیران شدند

شیرها بی ناخن و دندان شدند

نفس یغماگر، چنان یغما کند

که ترا در یک نفس، بی پا کند

هر که شاگرد طمع شد، دزد شد

این چنین مزدور، اینش مزد شد

شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ

تا کند با حیله، دستی چند رنگ

دید اندر ره، دری را نیمه‌باز

شد درون و کرد آن در را فراز

شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش

در عجب شد گربه از آهستگیش

خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید

فقر را در خانه، صاحبخانه دید

وصلها را جانشین گشته فراق

بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق

قصه‌ای جز عجز و استیصال نه

نامی از هستی به جز اطلاق نه

در شکسته، حجره و ایوان سیاه

نه چراغ و نه بساط و نه رفاه

پایه و دیوار، از هم ریخته

بام ویران گشته، سقف آویخته

در کناری، رفته درویشی بخواب

شب لحافش سایه و روز آفتاب

بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر

هم ز دزد و هم ز خانه بی‌خبر

خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک

روح در تن، لیک از پندار پاک

جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز

راه دل روشن، در تحقیق باز

خاطرش خالی ز چون و چندها

فارغ از آلایش پیوندها

نه سبوئی و نه آبی در سبو

این چنین کس از چه میترسد، بگو

حرص را در زیر پای افکنده بود

کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود

الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت

فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت

پا بدر بنهاد و بر دیوار شد

در فتاد و خفته زان بیدار شد

مشتها بر سر زد و برداشت بانگ

که نماند از هستی من، نیم دانگ

دزد آمد، خانه‌ام تاراج کرد

تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد

مایه را دزدید و نانم شد فطیر

جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر

هر چه عمری گرد کردم، دزد برد

کارگر من بودم و او مزد برد

هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس

مرده بود امشب عسس، هنگام پاس

ای خدا، بردند فرش و بسترم

موزه از پا، بالش از زیر سرم

لعل و مروارید دامن دامنم

سیم از صندوقهای آهنم

راه من بست، آن سیه کار لئیم

راه او بر بند، ای حی قدیم

ای دریغا طاقهٔ کشمیریم

برگ و ساز روزگار پیریم

ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور

که ز من فرسنگها گردید دور

ای دریغا آن کلاه و پوستین

ای دریغا آن کمربند و نگین

سر بگردید از غم و دل شد تباه

ای خدا، با سر دراندازش بچاه

آنچه از من برد، ای حق مجیب

میستان از او به دارو و طبیب

دزد شد زان بوالفضولی خشمگین

بازگشت و فوطه را زد بر زمین

گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود

آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود

تو چه داری غیر ادبار، ای دغل

ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل

چند میگوئی ز جاه و مال و گنج

تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج

دزدتر هستی تو از من، ای دنی

رهزن صد ساله را، ره میزنی

بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو

آبرویم بردی، ای بی‌آبرو

ای دروغ و شر و تهمت، دین تو

بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو

فقر میبارد همی زین سقف و بام

نه حلال است اندر اینجا، نه حرام

دزد گردون، پرده بردست از درت

بخت، بنشاندست بر خاکسترت

من چه بردم، زین سرای آه و سوز

تو چه داری، ای گدای تیره‌روز

گفت در ویرانهٔ دهر سپنج

گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج

گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو

ما همین داریم از زشت و نکو

کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود

عالم ما، اندرین یک گوشه بود

هر چه هست، اینست در انبان ما

گوی ازین بهتر نزد چوگان ما

از قباهائی که اینجا دوختند

غیر ازین، چیزی بما نفروختند

داده زین یک فوطه ما را، روزگار

هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار

ساعتی فرش و زمانی بوریاست

شب لحافست و سحرگاهان رداست

گاه گردد ابره و گاه آستر

گه ز بام آویزمش، گاهی ز در

پوستینش میکنم فصل شتا

سفره‌ام این است، هر صبح و مسا

روزها، چون جبه‌اش در بر کنم

شب ز اشکش غرق در گوهر کنم

از برای ما، درین بحر عمیق

غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق

هر گهر خواهی، درین یک معدنست

خرقه و پاتابه و پیراهن است

ثروت من بود این خلقان، از آن

اینهمه بر سر زدم، کردم فغان

در ره ما گمرهان بی‌نوا

هر زمان، ره میزند دزد هوی

گر که نور خویش را افزون کنی

تیرگی را از جهان بیرون کنی

کار دیو نفس، دیگر گون شود

زین بساط روشنی، بیرون شود

گر سیاهی را کنی با خود شریک

هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ

کوش کاندر زیر چرخ نیلگون

نور تو باشد ز هر ظلمت فزون

آز دزد است و ربودن کار اوست

چیره‌دستی، رونق بازار اوست

او نشست آسوده و خفتیم ما

او نهفت اندیشه و گفتیم ما

آخر این طوفان، کروی جان برد

آنچه در کیسه است در دامان برد

آخر، این بیباک دزد کهنه‌کار

از تو آن دزدد، که بیش آید بکار

نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند

جز ببام دل، نیندازد کمند

تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای

روشنی خواه از چراغ عقل و رای

آدمیخوار است، حرص خودپرست

دست او بر بند، تا دستیت هست

گرگ راه است، این سیه دل رهنمای

بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای

هر که با اهریمنان دمساز شد

در همه کردارشان انباز شد

این پلنگ آنگه بیوبارد ترا

که تن خاکی زبون دارد ترا

شمارهٔ ۱۳۷ - گوهر اشک

آن نشنیدید که یک قطره اشک

صبحدم از چشم یتیمی چکید

برد بسی رنج نشیب و فراز

گاه در افتاد و زمانی دوید

گاه درخشید و گهی تیره ماند

گاه نهان گشت و گهی شد پدید

عاقبت افتاد بدامان خاک

سرخ نگینی بسر راه دید

گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست

گفت مرا با تو چه گفت و شنید

من گهر ناب و تو یک قطره آب

من ز ازل پاک، تو پست و پلید

دوست نگردند فقیر و غنی

یار نباشند شقی و سعید

اشک بخندید که رخ بر متاب

بی سبب، از خلق نباید رمید

داد بهر یک، هنر و پرتوی

آنکه در و گوهر و اشک آفرید

من گهر روشن گنج دلم

فارغم از زحمت قفل و کلید

پرده‌نشین بودم ازین پیشتر

دور جهان، پرده ز کارم کشید

برد مرا باد حوادث نوا

داد تو را، پیک سعادت نوید

من سفر دیده ز دل کرده‌ام

کس نتوانست چنین ره برید

آتش آهیم، چنین آب کرد

آب شنیدید کز آتش جهید

من بنظر قطره، بمعنی یمم

دیده ز موجم نتواند رهید

همنفسم گشت شبی آرزو

همسفرم بود، صباحی امید

تیرگی ملک تنم، رنجه کرد

رنگم از آن روی، بدینسان پرید

تاب من، از تاب تو افزونتر است

گر چه تو سرخی بنظر، من سپید

چهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگ

نور من، از روشنی دل رسید

نکته درینجاست، که ما را فروخت

گوهری دهر و شما را خرید

کاش قضایم، چو تو برمیفراشت

کاش سپهرم، چو تو برمیگزید

شمارهٔ ۱۳۸ - گوهر و سنگ

شنیدستم که اندر معدنی تنگ

سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان

که از تاب که شد، چهرت فروزان

بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی

که دادت آب و رنگ و روشنائی

درین تاریک جا، جز تیرگی نیست

بتاریکی درون، این روشنی چیست

بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست

در این یک قطره، آب زندگیهاست

بمعدن، من بسی امید راندم

تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

مرا آن پستی دیرینه بر جاست

فروغ پاکی، از چهر تو پیداست

بدین روشن دلی، خورشید تابان

چرا با من تباهی کرد زینسان

مرا از تابش هر روزه، بگداخت

ترا آخر، متاع گوهری ساخت

اگر عدل است، کار چرخ گردان

چرا من سنگم و تو لعل رخشان

نه ما را دایهٔ ایام پرورد

چرا با من چنین، با تو چنان کرد

مرا نقصان، تو را افزونی آموخت

ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ترا، در هر کناری خواستاریست

مرا، سرکوبی از هر رهگذریست

ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست

مرا زین هر دو چیزی نیست در دست

ترا بر افسر شاهان نشانند

مرا هرگز نپرسند و ندانند

بود هر گوهری را با تو پیوند

گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند

من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز

تو زینسان دلفروز و من بدین روز

بنرمی گفت او را گوهر ناب

جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار

که دیدم گرمی خورشید، بسیار

از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره، بخت با من کرد یاری

که در سختی نمودم استواری

به اختر، زنگی شب راز میگفت

سپهر، آن راز با من باز میگفت

ثریا کرد با من تیغ‌بازی

عطارد تا سحر، افسانه‌سازی

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم

مرا میدید و خون میریخت از چشم

فلک، بر نیت من خنده میکرد

مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد

سهیلم رنجها میداد پنهان

بفکرم رشکها میبرد کیهان

نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار

بدوش من گرانتر میشدی بار

چنانم میفشردی خاره و سنگ

که خونم موج میزد در دل تنگ

نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن

نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن

بدان درماندگی بودم گرفتار

که باشد نقطه اندر حصن پرگار

گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید

گهی سیلم، بگوش اندر خروشید

زبونیها ز خاک و آب دیدم

ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم

جدی هر شب، بفکر بازئی چند

بمن میکرد چشم اندازئی چند

ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر

کواکب برجها دادند تغییر

دگرگون گشت بس روز و مه و سال

مرا جاوید یکسان بود احوال

اگر چه کار بر من بود دشوار

بخود دشوار می‌نشمردمی کار

نه دیدم ذره‌ای از روشنائی

نه با یک ذره، کردم آشنائی

نه چشمم بود جز با تیرگی رام

نه فرق صبح میدانستم از شام

بسی پاکان شدند آلوده دامن

بسی برزیگران را سوخت خرمن

بسی برگشت، راه و رسم گردون

که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون

چو دیدندم چنان در خط تسلیم

مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم

بگفتندم ز هر رمزی بیانی

نمودندم ز هر نامی نشانی

ببخشیدند چون تابی تمامم

بدخشی لعل بنهادند نامم

مرا در دل، نهفته پرتوی بود

فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

کمی در اصل من میبود پاکی

شد آن پاکی، در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت

مرا آن برتری، آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من، رایگانی است

سزای رنج قرنی زندگانی است

نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است

که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

نه هر کوهی، بدامن داشت معدن

نه هر کان نیز دارد لعل روشن

یکی غواص، درجی گران بود

پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود

بگو این نکته با گوهر فروشان

که خون خورد و گهر شد سنگ در کان

شمارهٔ ۱۳۹ - لطف حق

مادر موسی، چو موسی را به نیل

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است

شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز

آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند

آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، به دریا حکم طوفان میدهیم

ما به سیل و موج فرمان میدهیم

نسبت نسیان بذات حق مده

بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش

کی تو از ما دوست‌تر میداریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود

از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم

ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست

آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند

عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت

زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند

قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است

ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد

تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز

قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویش خنده کن

نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن

مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است

اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر

دزد را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده

هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی

ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند

دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند، اما ز دود

قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس

دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار

اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال

توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند

شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد

آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی

خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته

وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای

سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم

دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند

ظلم، کی با موسیِ عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست

هر کجا نوری است، ز انوار خداست

شمارهٔ ۱۴۰ - مادر دوراندیش

با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان

کای کودکان خرد، گه کارکردن است

روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را

اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است

بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد

گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است

درمانده نیستید، شما را بقدر خویش

هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است

پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای

در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است

فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست

گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است

گیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب است

چشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن است

بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک

تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است

از چشم طائران شکاری، نهان شوید

گویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن است

جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد

یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است

نخجیرگاه‌ها و کمان‌ها و تیرهاست

سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است

با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید

آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است

هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی

رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است

از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف

هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است

از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود

هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است

پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است

پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است

زینسان که حمله میکند این گنبد کبود

افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است

هر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگرید

صیاد را علامت خونین بدامن است

از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل

کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است

با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است

بال و پر شما، نه برای پریدن است

ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت

پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است

گر به دام حیلهٔ مردم فتاده‌ایم

ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است

تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ

گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است

جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه‌ایست

آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است

شمارهٔ ۱۴۱ - مرغ زیرک

یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی

نظر کرد روزی، بگسترده دامی

بسان ره اهرمن، پیچ پیچی

بکردار نطعی، ز خون سرخ فامی

همه پیچ و تابش، عیان گیروداری

همه نقش زیباش، روشن ظلامی

بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی

بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی

بپهلوش، صیاد ناخوبرویی

بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی

نه عاریش از دامن آلوده کردن

نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی

زمانی فشردی و گاهی شکستی

گلوی تذروی و بال حمامی

از آن خدعه، آگاه مرغ دانا

بصیاد داد از بلندی سلامی

بپرسید این منظر جانفزا چیست

که دارد شکوه و صفای تمامی

بگفتا، سرائی است آباد و ایمن

فرود آی از بهر گشت و خرامی

خریدار ملک امان شو، چه حاصل

ز سرگشتگیهای عمر حرامی

بخندید، کاین خانه نتوان خریدن

که مشتی نخ است و ندارد دوامی

نماند بغیر از پر و استخوانی

از آن کو نهد سوی این خانه گامی

نبندیم چشم و نیفتیم در چه

نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی

بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون

مرا داده است از بلائی پیامی

فریب جهان، پخته کردست ما را

تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *