دیوان اشعار پروین اعتصامی

دیوان اشعار پروین اعتصامی

مثنویات، تمثیلات و مقطعات - بخش 6

شمارهٔ ۱۰۷ - قدر هستی

سرو خندید سحر، بر گل سرخ

که صفای تو به جز یکدم نیست

من بیک پایه بمانم صد سال

مرگ، با هستی من توام نیست

من که آزاد و خوش و سرسبزم

پشتم از بار حوادث، خم نیست

دولت آنست که جاوید بود

خانهٔ دولت تو، محکم نیست

گفت، فکر کم و بسیار مکن

سرنوشت همه کس، با هم نیست

ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم

نیست یک گل، که دمی خرم نیست

قدر این یکدم و یک لحظه بدان

تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست

چونکه گلزار نخواهد ماندن

گل اگر نیز نماند، غم نیست

چه غم ار همدم من نیست کسی

خوشتر از باد صبا، همدم نیست

عمر گر یک دم و گر یک نفس است

تا بکاریش توان زد، کم نیست

ما بخندیم به هستی و به مرگ

هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست

آشکار است ستمکاری دهر

زخم بس هست، ولی مرهم نیست

یک ره ار داد، دو صد راه گرفت

چه توان کرد، فلک حاتم نیست

تو هم از پای در آئی ناچار

آبت از کوثر و از زمزم نیست

باید آزاده کسی را خواندن

که گرفتار، درین عالم نیست

گل چرا خوش ننشیند، دائم

ماهتاب و چمن و شبنم نیست

یک نفس بودن و نابود شدن

در خور این غم و این ماتم نیست

هر چه خواندیم، نگشتیم آگه

درس تقدیر، به جز مبهم نیست

شمع خردی که نسیمش بکشد

شمع این پرتگه مظلم نیست

شمارهٔ ۱۰۸ - قلب مجروح

دی، کودکی بدامن مادر گریست زار

کز کودکانِ کوی، به من کس نظر نداشت

طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند

آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت

اطفال را به صحبت من، از چه میل نیست؟

کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت؟

امروز، اوستاد به درسم نگه نکرد

مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت

دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان

آن شاه شد که جامهٔ خُلقانِ به بَر نداشت

من در خیالِ موزه، بسی اشک ریختم

این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت؟

جز من، میان این گِل و باران کسی نبود

کو موزه‌ای بپا و کُلاهی بسر نداشت

آخر، تفاوتِ من و طفلانِ شهر چیست

آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت؟

هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت

وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت

همسایگان ما بَرّه و مرغ میخورند

کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت

بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند

دینار و دِرهمی، پدر من مگر نداشت؟

خندید و گفت: آنکه به فقرِ تو طعنه زد

از دانه‌های گوهرِ اشکت، خبر نداشت

از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک

چیزی به غِیرِ تیشه و داس و تَبَر نداشت

این بوریای کُهنه، به صد خونِ دل خرید

رَختش، گه آستین و گهی آستر نداشت

بس رنج برد و کس نشمردش به هیچکس

گمنام زیست، آنکه دِه و سیم و زر نداشت

طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست

شاخی که از تگرگ نگون گشت، بَر نداشت

نسّاجِ روزگار، درین پَهن بارگاه

از بهر ما، قُماشی ازین خوبتر نداشت

شمارهٔ ۱۰۹ - کارآگاه

گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد

زار بنالید و نزار اوفتاد

ناخنش از سنگ حوادث شکست

دزد قضا و قدرش راه بست

از طمع و حمله و پیکار ماند

کارگر از کار شد و کار ماند

کودک دهقان، بسرش کوفت مشت

مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت

گربهٔ همسایه، دمش را گزید

از سگ بازار، جفاها کشید

بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت

از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت

تیره شد آن دیدهٔ آئینه‌وار

گرسنه ماند، آن شکم بیقرار

از غم کشک و کره، خوناب خورد

در عوض شیر، بسی آب خورد

دوده نمیسود به گوش و به دم

حمله نمیکرد به دیگ و به خم

حیله و تزویر، فراموش کرد

گربهٔ پیر فلکش، موش کرد

مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود

نیروی دندان و دهن رفته بود

گربه چو رنجور و گرفتار شد

موش بد اندیش، در انبار شد

در همه جا خفت و به هر سو نشست

بند ز هر کیسه و انبان گسست

گربه چو دید آن ره و رسم تباه

پای کشان، کرد به انبار راه

گفت بخود، کاین چه در افتادنست

تا رمقی در دل و جان در تن است

زنده‌ام و موش نترسد ز من!

مرده‌ام از کاهلی خویشتن

گر چه نمی‌آیدم از دست، کار

آگهم از کارگه روزگار

گر چه مرا نیروی پیکار نیست

موش از این قصه، خبردار نیست

به که از امروز شوم کاردان

تا که به کاری بردم آسمان

گر که ببینم سوی موشان بخشم

جمله بیندند ز اندیشه چشم

زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ

حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ

گربه چو آن همت و تدبیر کرد

آن شکم گرسنه را سیر کرد

بر زنخ از حیله بیفکند باد

موش بترسید و ز ترس ایستاد

جست و خراشید زمین را بدست

موش بلرزید و همانجا نشست

موشک چندی، چو بدینسان گرفت

رنج ز تن، درد ز دندان گرفت

تا نرود قوت بازوی تو

نشکند ایام، ترازوی تو

تا نربودند ز دستت عنان

جان ز تو خواهد هنر و جسم نان

روی متاب از ره تدبیر و رای

تا شودت پیر خرد، رهنمای

بر همه کاری، فلک افزار داد

پشت قوی کرد، سپس بار داد

هر که درین راه رود سر گران

پیشتر افتند ازو دیگران

تا گهری در صدف کار بود

گوهری وقت، خریدار بود

شمارهٔ ۱۱۰ - کارگاه حریر

به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون

که کار کردن بیمزد، عمر باختن است

پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی

هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است

بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن

دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است

چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن

مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است

بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل

خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است

بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد

کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است

بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند

شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است

بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن

بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است

مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم

بهر بساط که ابریشمی است، کار من است

ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست

پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است

شمارهٔ ۱۱۱ - کاروان چمن

گفت با صیدِ قفس، مرغ چمن

که: گل و میوه، خوش و تازه رس است

بگشای این قفس و بیرون آی

که نه در باغ و نه در سبزه، کس است

گفت: با شبرو گیتی چکنم

که سَحر دزد و شبانگه عسَسَ است

ای بسا گوشه، که میدان بلاست

ای بسا دام، که در پیش و پس است

در گلستان جهان، یک گل نیست

هر کجا مینگرم، خار و خَس است

همچو من، غافل و سرمست مَپَر

قفس، آخر نه همین یک قفس است

چرخ پست است، بلندش مشمار

اینکه دیدیش چو عَنقا، مگس است

کاروان است گل و لاله بباغ

سبزه‌اش اسب و صبایش جَرَس است

ز گرفتاری من، عبرت گیر

که سرانجامِ هوی و هوس است

حاصلِ هستیِ بیهودهٔ ما

آه سردی است که نامَش نفس است

چشم دید این همه و گوشْ شنید

آنچه دیدیم و شنیدیم بس است

شمارهٔ ۱۱۲ - کارهای ما

نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم

نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم

بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار

تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم

بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم

بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم

عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی

هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم

بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق

ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم

چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم

چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم

اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا

ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم

چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید

که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم

هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد

از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم

نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم

نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم

چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل

از آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم

بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک

چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم

بغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد

هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم

تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم

همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم

سمند توسن افلاک، راهوار نگشت

به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم

ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون

هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم

چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان

بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم

ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ

باشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیم

از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید

که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم

شمارهٔ ۱۱۳ - کرباس و الماس

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز

بدست آورد الماسی دل افروز

نهادش در میان کیسه‌ای خرد

ببستش سخت و سوی مخزنش برد

درافکندش بصندوقی از آهن

بشام اندر، نهفت آن روز روشن

بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد

چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد

ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه

حساب کار خود گم کرد ناگاه

چو مهر و اشتیاق گوهری دید

ببالید و بسی خود را پسندید

نه تنها بود و میانگاشت تنهاست

نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست

گمان کرد، از غرور و سرگرانی

که بهر اوست رنج پاسبانی

بدان بیمایگی، گردن برافراشت

فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت

ز حرف نرخ و پیغام خریدار

بوزن و قدر خویش، افزود بسیار

بخود گفت این جهان افروزی از ماست

بنام ماست، هر رمزی که اینجاست

نبود ار حکمتی در صحبت من

چه میکردم درین صندوق آهن

جمال و جاه ما، بسیار بودست

عجب رنگی درین رخسار بودست

بهای ما فزون کردند هر روز

عجب رخشنده بود این بخت پیروز

مرا نقاد گردون قیمتی داد

که بستندم چنین با قفل پولاد

بدو الماس گفت، ای یار خودخواه

نه تنهائی، رفیقی هست در راه

چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی

قرین ما شدی، ما را ندیدی

چه نسبت با جواهر، ریسمان را

چه خویشی، ریسمان و آسمان را

نباشد خودپسندی را سرانجام

کسی دیبا نبافد با نخ خام

اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت

نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت

بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت

نه از بهر شما، از بهر ما رفت

تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان

تو چون شب تیره، من صبح درخشان

چو در دامن گرفتی گوهری پاک

ترا بگرفت دست چرخ از خاک

چو بر گیرند این پاکیزه گوهر

گشایند از تو بند و قفل از در

تو پنداری ره و رسم تو نیکوست

ترا همسایه نیکو بود، ای دوست

از آن معنی، نکردندت فراموش

که داری همچو من، جانی در آغوش

از آن کردند در کنجی نهانت

که بسپردند گنجی شایگانت

چو نقش من فتد زین پرده بیرون

شود کار تو نیز آنگه دگرگون

نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی

نه غیر از ریسمانت، تار پودی

به پیرامون من، دارند شب پاس

تو کرباسی، مرا خوانند الماس

نظر بازی نمود، آن یار دلجوی

ترا برداشت، تا بیند مرا روی

ترا بگشود و ما گشتیم روشن

ترا بر بست و ما ماندیم ایمن

صفای تن، ز نور جان پاک است

چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است

شمارهٔ ۱۱۴ - کعبهٔ دل

گه احرام، روز عید قربان

سخن میگفت با خود کعبه، زینسان

که من، مرآت نور ذوالجلالم

عروس پردهٔ بزم وصالم

مرا دست خلیل الله برافراشت

خداوندم عزیز و نامور داشت

نباشد هیچ اندر خطهٔ خاک

مکانی همچو من، فرخنده و پاک

چو بزم من، بساط روشنی نیست

چو ملک من، سرای ایمنی نیست

بسی سرگشتهٔ اخلاص داریم

بسی قربانیان خاص داریم

اساس کشور ارشاد، از ماست

بنای شوق را، بنیاد از ماست

چراغ این همه پروانه، مائیم

خداوند جهان را خانه، مائیم

پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست

حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست

در اینجا، بس شهان افسر نهادند

بسی گردن فرازان، سر نهادند

بسی گوهر، ز بام آویختندم

بسی گنجینه، در پا ریختندم

بصورت، قبلهٔ آزادگانیم

بمعنی، حامی افتادگانیم

کتاب عشق را، جز یک ورق نیست

در آن هم، نکته‌ای جز نام حق نیست

مقدس همتی، کاین بارگه ساخت

مبارک نیتی، کاین کار پرداخت

درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه

خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه

«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام

ستایش می‌کنند، اجسام و اجرام

در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند

سخن گویان معنی، بی زبانند

بلندی را، کمال از درگه ماست

پر روح‌الامین، فرش ره ماست

در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست

کسی را دست بر کس تاختن نیست

نه دام است اندرین جانب، نه صیاد

شکار آسوده است و طائر آزاد

خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت

خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت

خوش آن درزی، که زرین جامه‌ام دوخت

خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت

مرا، زین حال، بس نام‌آوریهاست

بگردون بلندم، برتریهاست

بدوخندید دل آهسته، کای دوست

ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست

چنان رانی سخن، زین تودهٔ گل

که گوئی فارغی از کعبهٔ دل

ترا چیزی برون از آب و گل نیست

مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست

ترا گر ساخت ابراهیم آذر

مرا بفراشت دست حی داور

ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است

مرا از پرتو جان، آب و رنگ است

ترا گر گوهر و گنجینه دادند

مرا آرامگاه از سینه دادند

ترا در عیدها بوسند درگاه

مرا بازست در، هرگاه و بیگاه

ترا گر بنده‌ای بنهاد بنیاد

مرا معمار هستی، کرد آباد

ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند

مرا تفسیری از هر دفتر آرند

ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست

مرا در هر رگ، از خون جویباریست

تو جسم تیره‌ای، ما تابناکیم

تو از خاکی و ما از جان پاکیم

ترا گر مروه‌ای هست و صفائی

مرا هم هست تدبیری و رائی

درینجا نیست شمعی جز رخ دوست

وگر هست، انعکاس چهرهٔ اوست

ترا گر دوستدارند اختر و ماه

مرا یارند عشق و حسرت و آه

ترا گر غرق در پیرایه کردند

مرا با عقل و جان، همسایه کردند

درین عزلتگه شوق، آشناهاست

درین گمگشته کشتی، ناخداهاست

بظاهر، ملک تن را پادشائیم

بمعنی، خانهٔ خاص خدائیم

درینجا رمز، رمز عشق بازی است

جز این یک نقش هر نقشی مجازی است

درین گرداب، قربانهاست ما را

بخون آلوده، پیکانهاست ما را

تو، خون کشتگان دل ندیدی

ازین دریا، به جز ساحل ندیدی

کسی کاو کعبهٔ دل پاک دارد

کجا ز آلودگیها باک دارد

چه محرابی است از دل با صفاتر

چه قندیلی است از جان روشناتر

خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد

خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد

خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی

کند در سجدگاه دل، نمازی

کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت

که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت

شمارهٔ ۱۱۵ - کمان قضا

موشکی را به مهر، مادر گفت

که بسی گیر و دار، در ره ماست

سوی انبار، چشم بسته مرو

که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست

تله و دام و بند بسیار است

دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست

تله مانند خانه‌ایست نکو

دام، مانند گلشنی زیباست

ای بسا رهنما که راهزن است

ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست

ز آهنین میله، گردکان مربای

که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست

هر کجا مسکنی است، کالائی است

هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست

تلهٔ محکمی به پشت در است

گربهٔ فربهی است، میان سراست

آنچنان رو، که غافلت نکُشند

خنجرِ روزگار، خون پالاست

هر نشیمن، نه جای هر شخصی است

هر گذرگه، نه در خورِ هر پاست

اثر خون، چو در رهی بینی

پا در آن ره منه، که راه بلاست

هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ

گر ز امروز بگذرد، فرداست

وقت تاراج و دستبرد، شب است

روز، هنگام خواب و نشو و نماست

سر میفراز نزد شبرو دهر

که بسی قامت از جفاش، دوتاست

موشک آزرده گشت و گفت خموش

عقل من، بیشتر ز عقل شماست

خبرم هست ز آفت گردون

تله و دام، دیده‌ام که کجاست

از فراز و نشیب، آگاهم

میشناسم چه راه، راه خطاست

هر کسی جای خویش میداند

پند و اندرز دیگران بی‌جاست

این سخن گفت و شد ز لانه بُرون

نظری تند کرد، بر چپ و راست

دید در تلهٔ نو رنگین

گِردَکانی در آهنی پیداست

هیچ آگه نشد ز بی‌ خِردی

کاندران سهمگین حصار، چِهاست

یا در آن روشنی، چه تاریکی است

یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست

بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک

چه مبارک مکان روح‌افزاست

تله گفتا، مَاِیست در بیرون

بدرون آی، کاین سراچه تراست

اگرت زاد و توشه نیست، چه غم

زانکه این خانه، پر ز توش و نواست

جای، تا کی کُنی به زیر زمین

رونقِ زندگی ز آب و هواست

اندرین خانه، بین رهزن نیست

هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست

نشنیدم بنّا، چنین محکم

گر چه در دهر، صد هزار بنّاست

جای اَنده، درین مکان شادیست

جای نان، اندرین سرا حلواست

موش پرسید، این کمانک چیست

تله خندید، کاین کمان قضاست

اندر آی و بچشم خویش بین

کاندرین پرده‌ها، چه شعبده‌هاست

موشک از شوق جَست و شد بدرون

تا که او جَست، بانگ در بر خاست

بهر خوردن، چو کرد گردن کج

آهنی رفت و بر گلویش راست

رفت سودی کُند، زیان طلبید

خواست بر تن فزاید، از جان کاست

کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت

گر به چاه است، دم مزن که چراست

رسم آزادگان چه می‌داند

تیره‌ بختی که پای بند هوی‌ست

خویش را دردمند آز مکن

که نه هر درد را امّید دواست

عزّت از نفس دون مجو، پروین

کاین سیه رای، گمره و رسواست

شمارهٔ ۱۱۶ - کوته نظر

شمع بگریست گه سوز و گداز

کاز چه پروانه ز من بیخبر است

بسوی من نگذشت، آنکه همی

سوی هر برزن و کویش گذر است

بسرش، فکر دو صد سودا بود

عاشق آنست که بی پا و سر است

گفت پروانهٔ پر سوخته‌ای

که ترا چشم، بایوان و در است

من بپای تو فکندم دل و جان

روزم از روز تو، صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم

گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است

کس ندانست که من میسوزم

سوختن، هیچ نگفتن، هنر است

آتش ما ز کجا خواهی دید

تو که بر آتش خویشت نظر است

به شرار تو، چه آب افشاند

آنکه سر تا قدم، اندر شرر است

با تو میسوزم و میگردم خاک

دگر از من، چه امید دگر است

پر پروانه ز یک شعله بسوخت

مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ، از تو بسی پیشترم

هر نفس، آتش من بیشتر است

خویشتن دیدن و از خود گفتن

صفت مردم کوته نظر است

شمارهٔ ۱۱۷ - کودک آرزومند

دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند

مانیم ما همیشه بتاریک خانه‌ای

من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد

در سعی و رنج ساختن آشیانه‌ای

آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم

از گل بسبزه‌ای و ز بامی بخانه‌ای

خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی

کودک نگفت، جز سخن کودکانه‌ای

آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان

کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانه‌ای

زین آشیان ایمن خود، یادها کنی

چون سازد از تو، حوادث نشانه‌ای

گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی

گیتی، بر آن سر است که جوید بهانه‌ای

باغ وجود، یکسره دام نوائب است

اقبال، قصه‌ای شد و دولت، فسانه‌ای

پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست

مقدور نیست، خوشدلی جاودانه‌ای

هر قطره‌ای که وقت سحر، بر گلی چکد

بحری بود، که نیستش اصلا کرانه‌ای

بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت

تا کرد سوی گل، نگه عاشقانه‌ای

پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان

منمای فکر و آرزوی جاهلانه‌ای

بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند

غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه‌ای

ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است

آرامگاه لانه و خواب شبانه‌ای

هر کس که توسنی کند، او را کنند رام

در دست روزگار، بود تازیانه‌ای

بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز

آن را مگر نبود، لگام و دهانه‌ای

شمارهٔ ۱۱۸ - کوه و کاه

بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه

بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه

ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری

همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه

مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر

تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه

کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ

گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه

مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک

ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه

مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود

نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه

گهر ز کان دل من، برند گوهریان

پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه

نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل

نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه

بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست

در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه

بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند

مخند خیره، بافتادگان هر سر راه

مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن

سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه

قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت

بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه

چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین

خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه

گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست

شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه

تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر

مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه

خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند

خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه

چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف

شوند جمله سرانجام، صید این روباه

بنای محکمهٔ روزگار، بر ستم است

قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه

چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم

چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه

کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین

که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه

شمارهٔ ۱۱۹ - کیفر بی هنر

بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت

که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر

همیشه سر بفلک داشتیم در بستان

کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر

خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی

میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر

حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را

چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر

من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان

مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر

بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهر

نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر

عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم

بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر

ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک

ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر

فکند بی سببی در تنور پیرزنم

شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر

ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل

کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر

نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین

خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر

مرا بناز بپرورد باغبان روزی

نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر

چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم

که تیره‌بختی خود را نیمکنم باور

نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک

ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر

ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی

هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر

چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار

کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر

مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود

چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر

چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم

چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر

چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را

چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر

بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور

که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر

مگوی، بی‌گنهم سوخت شعلهٔ تقدیر

همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور

کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر

به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر

ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم

ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر

به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر

بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر

من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم

هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر

ترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوست

من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر

سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند

پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر

خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش

هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر

بلند گشتن تنها بلندنامی نیست

بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر

بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن

برای تازه نهالان، خسارتست و خطر

چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد

چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر

بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه

بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در

کسیکه داور کردارهای نیک و بد است

بجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفر

بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند

تو صورتی و سپهر بلند، صورتگر

اگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهی

تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر

اگر ز کار بد نیک خویش، بی‌خبری

دمی در آینهٔ روشن جهان، بنگر

هزار شاخهٔ سرسبز، گشت زرد و خمید

ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر

به روز حادثه، کار آگهان روشن رای

نیفکنند ز هر حملهٔ سپهر، سپر

ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی

عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر

بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است

نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر

برای معرفتی، جسم گشت همسر جان

برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر

شمارهٔ ۱۲۰ - گذشتهٔ بی حاصل

کاشکی، وقت را شتاب نبود

فصل رحلت در این کتاب نبود

کاش، در بحر بیکران جهان

نام طوفان و انقلاب نبود

مرغکان میپراند این گنجشک

گر که همسایهٔ عقاب نبود

ما ندیدیم و راه کج رفتیم

ور نه در راه، پیچ و تاب نبود

اینکه خواندیم شمع، نور نداشت

اینکه در کوزه بود، آب نبود

هر چه کردیم ماه و سال، حساب

کار ایام را حساب نبود

غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت

طوطی چرخ، جز غراب نبود

ره دل زد زمانه، این دزدی

همچو دزدیدن ثیاب نبود

چو تهی گشت، پر نشد دیگر

خم هستی، خم شراب نبود

خانهٔ خود، به اهرمن منمای

پرسش دیو را جواب نبود

دورهٔ پیرت، چراست سیاه

مگرت دورهٔ شباب نبود

بس بگشت آسیای دهر، ولیک

هیچ گندم در آسیاب نبود

نکشید آب، دلو ما زین چاه

زانکه در دست ما طناب نبود

گر نمی‌بود تیشهٔ پندار

ملک معمور دل، خراب نبود

زین منه، اسب آز را بر پشت

پای نیکان، درین رکاب نبود

تو، فریب سراب تن خوردی

در بیابان جان سراب نبود

ز اتش جهل، سوخت خرمن ما

گنه برق و آفتاب نبود

سال و مه رفت و ما همی خفتیم

خواب ما مرگ بود، خواب نبود

شمارهٔ ۱۲۱ - گرگ و سگ

پیام داد سگ گله را، شبی گرگی

که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم

مرا به خشم میاور، که گرگ، بدخشم است

درون تیره و دندان خون فشان دارم

جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست

که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم

من از برای خور و خواب، تن نپروردم

همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم

مرا گران بخریدند، تا بکار آیم

نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم

مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت

چه انتظار ازین بیش، ز اسمان دارم

عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست

کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم

گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی

ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم

هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ

هراس کم دلی برهٔ جبان دارم

هزار بار گریزاندمت به دره و کوه

هزارها سخن، از عهد باستان دارم

شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند

من این قلادهٔ سیمین، از آن زمان دارم

رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس

که عمرهاست به کوی وفا مکان دارم

درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار

شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم

مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد

دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم

جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز

سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم

دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم

کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم

دکان کید، برو جای دیگری بگشای

فروش نیست در آنجا که من دکان دارم

شمارهٔ ۱۲۲ - گرگ و شبان

شنیدستم یکی چوپان نادان

بخفتی وقت گشت گوسفندان

در آن همسایگی، گرگی سیه کار

شدی همواره زان خفتن، خبردار

گرامی وقت را، فرصت شمردی

گهی از گله کشتی، گاه بردی

دراز آن خواب و عمر گله کوتاه

ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه

ز پا افتادی، از زخم و گزندی

زمانی بره‌ای، گه گوسفندی

بغفلت رفت زینسان روزگاری

نشد در کار، تدبیر و شماری

شبان را دیو خواب افکنده در دام

بدام افتند مستان، کام ناکام

ز آغل گله را تا دشت بردی

بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی

نه آگه بود از رسم شبانی

نه میدانست شرط پاسبانی

چو عمری گرگ بد دل، گلّه رانَد

دگر زان گله، چوپان را چه ماند

چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست

شبان از خواب بی هنگام برخاست

بکردار عسس، کوشید یک چند

فکند آن دزد را، یکروز در بند

چنانش کوفت سخت و سخت بر بست

که پشت و گردن و پهلوش بشکست

بوقت کار، باید کرد تدبیر

چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر

بگفت، ای تیره روز آزمندی

تو گرگ بس شبان و گوسفندی

بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان

نه چوپانی تو، نام تست چوپان

نشاید وقت بیداری غنودن

شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن

شبانی باید، ای مسکین، شبان را

توان شب نخفتن، پاسبان را

نه هر کو گله‌ای راند، شبان است

نه هر کو چشم دارد، پاسبان است

تو، عیب کار خویش از خود نهفتی

بهنگام چرای گله، خفتی

شدی پست، این نه آئین بزرگی است

ندانستی که کار گرگ، گرگی است

تو خفتی، کار از آن گردید دشوار

نشاید کرد با یکدست، ده کار

چرا امروز پشت من شکستی

کجا بود آن زمان این چوبدستی

شبانان نیستند از گرگ، ایمن

تو وارون بخت، ایمن بودی از من

نخسبد هیچ صاحب خانه آرام

چو در نامحکم و کوته بود بام

شبانان، آنقدر پرسند و پویند

که تا گمگشته‌ای را، باز جویند

من از تدبیر و رای خانمانسوز

در آغلها بسی شب کرده‌ام روز

چه غم گر شد مرا هنگام مردن

پس از صد گوسفند و بره خوردن

مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت

به گردنها و شریانها در آویخت

بعمری شد ز خون آشامیم رنگ

بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ

بسی گوساله را پهلو فشردم

بسی بزغاله را از گله بردم

اگر صد سال در زنجیر مانم

نخستین روز آزادی، همانم

شبان فارغ از گرگ بداندیش

بود فرجام، گرگ گلهٔ خویش

کنون دیگر نه وقت انتقام است

که کار گله و چوپان، تمام است

شمارهٔ ۱۲۳ - گره گشای

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه می آمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

شمارهٔ ۱۲۴ - گریهٔ بی سود

باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل

دید و گفت این چهره جای اشک نیست

گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام

دوش، بر خندیدنم بلبل گریست

من، همی خندم برسم روزگار

کاین چه ناهمواری و ناراستیست

خندهٔ ما را، حکایت روشن است

گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست

لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم

آنکه عمر جاودانی داشت، کیست

من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای

رفتنی هستیم، گر یک یا دویست

درس عبرت خواند از اوراق من

هر که سوی من، بفکرت بنگریست

خرمم، با آنکه خارم همسر است

آشنا شد با حوادث، هر که زیست

نیست گل را، فرصت بیم و امید

زانکه هست امروز و دیگر روز نیست

شمارهٔ ۱۲۵ - گفتار و کردار

به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان

ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان

خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز

بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان

گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا

گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان

ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار

ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان

چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ

چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان

برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی

قضا به پیرزن آنرا فروختست گران

بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم

وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان

مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ

سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان

نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع

نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان

گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم

شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان

تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شده‌ای

بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان

بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن

برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان

شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی

بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان

مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون

مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان

مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد

به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان

زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام

نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان

چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی

چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان

شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر

نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان

گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم

برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان

بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم

نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان

برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین

فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان

نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم

بوقت کار، توان کرد این خطا جبران

چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه

نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان

تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال

دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان

گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست

ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان

ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک

چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان

در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد

طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران

شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ

چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان

گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی

بدست راهزنی، گشت رهروی عریان

شغال پیر، بامید خوردن انگور

بجست بر سر دیوار کوته بستان

خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر

زدند تا که در انبار، موشکان جولان

ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی

مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان

پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر

بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان

شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم

ز جای جست که بگریزد و شود پنهان

ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش

که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان

نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند

نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان

نمود آرزوی شهر و در امید فرار

دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران

گذشت گربگی و روزگار شیری شد

ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان

بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ

به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان

بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت

بدین طریق بمیرند مردم نادان

بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم

خیال بیهده بین، باختم درین ره جان

ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار

بنای سست بریزد، چو سخت شد باران

گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم

ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان

بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد

چرا که با نظر پست، برتری نتوان

حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی

نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران

بدان خیال که قصری بنا کنی روزی

به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران

چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو

طبیب عقل ، کند درد آز را درمان

ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن

مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان

بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر

مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان

چگونه رام کنی توسن حوادث را

تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان

منه، گرت بصری هست، پای در آتش

مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان

شمارهٔ ۱۲۶ - گل بی عیب

بلبلی گفت سحر با گل سرخ

کاینهمه خار به گرد تو چراست

گل خشبوی و نکوئی چو ترا

همنشین بودن با خار، خطاست

هر که پیوند تو جوید، خوار است

هر که نزدیک تو آید، رسواست

حاجب قصر تو، هر روز خسی است

به سر کوی تو هر شب، غوغاست

ما تو را سیر ندیدیم دمی

خار دیدیم همی از چپ و راست

عاشقان در همه جا ننشینند

خلوت انس و وثاق تو کجاست؟

خار گاهم سر و گه پای بخسب

همنشین تو عجب بی سر و پاست!

گل سرخی و نپرسی که چرا

خار در مهد تو در نشو و نماست؟

گفت: "زیبائی گل را مستای

زانکه یک ره خوش و یکدم زیباست

"آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشیست؟

آن صفائی که نماند، چه صفاست؟

"ناگریز است گل از صحبت خار

چمن و باغ، بفرمان قضاست

"ما شکفتیم که پژمرده شویم

گل سرخی که دو شب ماند، گیاست

"عاقبت، خوارتر از خار شود

این گل تازه که محبوب شماست

"رو، گلی جوی که همواره خوشست

باغ تحقیق ازین باغ جداست

"این چنین خواستهٔ بیغش را

ز دکان دگری باید خواست

"ما چو رفتیم، گل دیگر هست

ذات حق، بی‌خلل و بی‌همتاست

"همه را کشتی نسیان، کشتیست

همه را راه به دریای فناست

"چه توان داشت جز این چشم ز دهر؟

چه توان کرد؟ فلک بی‌پرواست

"ز ترازوی قضا، شکوه مکن

که ز وزن همه کس، خواهد کاست

"ره آن پوی که پیدایش ازوست

لیک با اینهمه، خود ناپیداست

"نتوان گفت که خار از چه دمید

خار را نیز درین باغ، بهاست

"چرخ با هر که نشاندت، بنشین

هر چه را خواجه روا دید، رواست

"بنده، شایستهٔ تنهایی نیست

حق تعالی و تقدس، تنهاست

"گهر معدن مقصود، یکیست

وانچه برجاست، شبه یا میناست

"خلوتی خواه، کز اغیار تهیست

دولتی جوی، که بیچون و چراست

"هر گلی علت و عیبی دارد

گل بی علت و بی عیب، خداست"

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *