دیوان اشعار فروغی بسطامی

دیوان اشعار فروغی بسطامی

غزلیات - بخش 7

غزل شمارهٔ ۲۷۸

دلا مقید آن گیسوان پرچین باش

در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش

غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد

اسیر حلقهٔ آن چین زلف مشکین باش

چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند

تو در مشاهده آن دهان نوشین باش

اگر به شربت شمشیر او سری داری

حریف ضربت آن بازوان سیمین باش

بده به شیوهٔ فرهاد جان به شیرینی

مرید پستهٔ شکرفشان شیرین باش

شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن

پی شکستن بازار ماه و پروین باش

ببین خرابی دوران چرخ مینا رنگ

تو هم خراب ز جام شراب رنگین باش

چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل

کنون ز طرهٔ او زیر چنگ شاهین باش

نگار ساده اگر پیکرت به خون بکشد

رهین منت سرپنجهٔ نگارین باش

اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی

بر آستانهٔ سلطان عشق مسکین باش

گر از مقام مقیمان سدره بی‌خبری

مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش

ز فر طلعت او آفتاب تابان شو

ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش

گهی ز دولت او مستحق احسان شو

گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش

شها فروغی شاعر مدیح گستر تست

گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش

غزل شمارهٔ ۲۷۹

ای خواجه برو بندهٔ آن زهره جبین باش

در بندگی خاک درش صدر نشین باش

یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی

یک چند مقیم در می‌خانهٔ چین باش

بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق

چندی پی آن رفتی، چندی پی این باش

بگذار ز کف سبحه و بردار صراحی

یک چند چنان بودی، یک چند چنین باش

بستان می باقی ز کف ساقی مجلس

آسوده دل از کوثر و فردوس برین باش

خواهی که شوی خازن اسرار امانت

جبریل صفت در همه احوال امین باش

تا کی به گمان در پی مطلوب دوانی

در راه طلب پیرو ارباب یقین باش

ایمن مشو از فتنهٔ چشم سیه او

چون رند نظرباز شدی حادثه بین باش

شاید که شکاری ز کناری به در آید

با تیر و کمان در همه راهی به کمین باش

ای آن که شدی آینه‌دار رخ یوسف

یک لحظه به فکر دل یعقوب حزین باش

هرگه که بخندند امیران ملاحت

خونین دل از آن خندهٔ لعل نمکین باش

هر جا که درآیند ملوک از در حشمت

مشغول تماشای ملک ناصردین باش

شاهی که چنین عرضه دهد چرخ بلندش

تا دور زمانی است شه روی زمین باش

شاها به دعای تو چنین گفت فروغی

تا تاج و نگین است تو با تاج و نگین باش

تا مقصد خویش از می و معشوق توان یافت

ساغرکش و با شاهد مقصود قرین باش

غزل شمارهٔ ۲۸۰

من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش

گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش

گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو

ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش

گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن

ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش

چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور

چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش

گر مقام خوش‌دلی می‌خواهی از دور سپهر

شام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باش

گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند

گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش

یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن

یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش

یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه

یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش

یا گل نورسته شو یا بلبل شوریده‌حال

یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش

یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن

یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش

یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین

یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش

یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی

یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش

یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن

یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش

ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام

شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش

غزل شمارهٔ ۲۸۱

چون صبا شانه زند طرهٔ عنبربارش

دل یک جمع پریشان شود از هر تارش

عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش

عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش

صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد

چشم امید مدار از مژهٔ خون خوارش

سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را

ای بسا سر که شود خاک سر بازارش

آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند

چه کند دیدهٔ حیرت زده با دیدارش

یار مست می دوشین و حریفان به کمین

آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش

با طبیبی است سر و کار دل بیمارم

کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش

کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش

جان شیرین به فدای لب شیرین کارش

گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید

صاحب بار کند شاه فلک دربارش

سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین

که نگهدار جهان است دل بیدارش

گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او

برق غیرت نگذارد اثر از آثارش

خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست

جاودان باد به طومار جهان اشعارش

غزل شمارهٔ ۲۸۲

تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش

من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش

نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش

نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش

به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش

به گل‌زاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش

معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش

منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش

پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش

مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش

به رویی دیده بگشادم که خون می‌جوشد از شوقش

به مویی عهد بر بستم که جان می‌ریزد از تارش

چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش

چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش

چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش

چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش

دمادم تلخ می‌گوید دعا گویان دولت را

مکرر قند می‌ریزد لب لعل شکربارش

جواب هر سلامم را دو صد دشنام می‌بخشند

غرض هر لحظه کامی می‌برم از فیض گفتارش

پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن

که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش

پرستش می‌کند جان فروغی آفتابی را

که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش

غزل شمارهٔ ۲۸۳

چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارش

قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش

چه عشوه‌ها که خریدم ز چشم عشوه فروشش

چه باده‌ها که کشیدم ز لعل باده گسارش

مرا به صیدگهی می‌کشد کمند محبت

که خون شیر خورند آهوان شیر شکارش

اگر به داد جان ممکن است دیدن جانان

ز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارش

چگونه سرو روانی به فکر خون من افتد

که ریخت خون جهانی به خاک راه گذارش

دلی که می‌رود اندر قفای سلسله‌مویان

نه می‌کشند به خونش نه می‌دهند قرارش

کسی که سلسله می‌سازد از برای مجانین

خبر هنوز ندارد ز موی سلسله دارش

کجا رواست که یک جا رود به دامن گل‌چین

گلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارش

کنون وجود فروغی به هیچ کار نیاید

که باز داشته سودای عشق از همه کارش

غزل شمارهٔ ۲۸۴

لب تشنه‌ای که شد لب جانان میسرش

دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش

گر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چرا

چندین هزار دل شده پابست چنبرش

صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای

دست فلک چه‌ها که نیاورد بر سرش

اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوش‌اند

زان خوانده‌ام بلای مسلمان و کافرش

طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق

خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش

من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد

خورشید را به سایهٔ چتر معنبرش

دل داده‌ام بهای نخستین نگاه او

جان را نهاده‌ام ز پی بار دیگرش

دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد

بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش

دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت

کاندیشه‌ای نبود ز فردای محشرش

بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان

آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش

شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز

ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش

غزل شمارهٔ ۲۸۵

تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش

منم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرش

تو و زلف گره گیری که نتوان دید در چنگش

من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش

تعال‌الله از این صورت که من ماتم ز تحسینش

بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش

دلارا صورتی دیدم که دل می‌برد دیدارش

به صورت خانه‌ای رفتم که جان می‌داد تصویرش

حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش

غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش

بلای جان مردم فتنهٔ چشم سیه مستش

گشاد کار عالم حلقهٔ زلف گره گیرش

به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش

به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش

ز دستی خفته‌ام در خون که تن می‌نازد از تیغش

ز شستی خورده‌ام پیکان که جان می‌رقصد از تیرش

در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین

من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش

ز دست کافری کی می‌توان دیدن سلامت را

که خون صد مسلمان می‌چکد هر دم ز شمشیرش

شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم

دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش

به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را

فغان زین درد بی‌درمان که درماندم ز تدبیرش

سر معماری ار داری بیا ای خواجهٔ منعم

که من ویرانه‌ای دارم که ویرانم ز تعمیرش

مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را

تو پندار که از افسون پری کرده‌ست تسخیرش

غزل شمارهٔ ۲۸۶

دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالش

تا به دنبالهٔ این کار ببینم حالش

جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش

خلقی آغشته به خون از مژه فتانش

مژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشت

ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش

گر بیاید ز سفر یار پری‌پیکر من

می‌رود جان گران مایه به استقبالش

دلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیست

تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش

هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان

هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش

هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی

بهر آن است که بهتر نشود احوالش

به امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاست

که سر زلف دراز تو کند پامالش

زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند

که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش

مالک اختر فیروز ملک ناصردین

که به هر کار خدا خواست مبارک فالش

خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند

هر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالش

خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد

شکرلله که خدا داد همه آمالش

غزل شمارهٔ ۲۸۷

گر هلاک من است عنوانش

سر نپیچم ز خط فرمانش

مرد میدان عشق دانی کیست

آن که اندیشه نیست از جانش

کس به میدان عشق روی نکرد

که نکردند تیربارانش

آرزومند مجلس سلطان

صبر باید به جور درمانش

هیچ تیغی جدا نگرداند

دست امید من ز دامانش

مردم از فتنه ایمنی جویند

من و آشوب چشم فتانش

زاهد و گیسوان حورالعین

من و زلفین عنبرافشانش

تشنهٔ لعل او کجا باشد

التفاتی به آب حیوانش

ای که داری سر مسلمانی

بگذر از چشم نامسلمانش

هست درمان برای هر دردی

من و دردی که نیست درمانش

واقف از حالت فروغی کیست

آن که افتد ز چشم جانانش

غزل شمارهٔ ۲۸۸

نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش

نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش

به خون دیده نشانده‌ست گل‌رخی ما را

که گل نشسته به خون از لطافت بدنش

بتی دریده به تن جامهٔ صبوری من

که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش

کسی رسانده به لب جان نازنین مرا

که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش

مهی به روز سیاهم نشاند و می‌خواهم

که روزگار نشاند به روزگار منش

ز انجمن به چمن رو نهاد و می‌ترسم

که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش

سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد

که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش

سزای قتل ندانم مگر وجودی را

که وقت رفتن او جان نمی‌رود ز تنش

یکی گذشته به صد نامرادی از در او

یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش

دلم شکست و به یک بوسه‌اش درست نکرد

ببین چه می‌کشم از پستهٔ شکرشکنش

ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی

که پادشاه نشاند به صدر انجمنش

ستوده ناصردین شه پناه روی زمین

که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش

غزل شمارهٔ ۲۸۹

دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش

برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش

شاهان اسیر حلقهٔ گیسوی پر خمش

شیران شکار شیوهٔ آهوی پر فنش

دل ها شکسته از شکن زلف کافرش

مردان فتاده از نگه مردم افکنش

پروانهٔ حریص چه پروا ز آتشش

دلخستهٔ فراق چه وحشت ز کشتنش

هر کس که دید گوشهٔ ابروی دوست را

باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش

آن را که نقش صورت جانان به خاطر است

خاطر نمی‌کشد به تماشای گلشنش

گر بیند آتشین رخ او چشم باغبان

آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش

تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن

هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش

دیوانه‌ای که می‌کشدش تار موی دوست

نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش

ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد

امروز برق عشق زد آتش به خرمنش

نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکری

کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش

برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز

یارب که خون من نشود بار گردنش

قوت فروغی از لب یاقوت او رسید

تا شاه شد وسیلهٔ رزق معینش

روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب

کسب فروغ می‌کند از رای روشنش

چون زرفشان شود کف گوهر نوال او

ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش

غزل شمارهٔ ۲۹۰

خوشا دلی که تو باشی نگار پرده‌نشینش

به زیر پرده بری در نگارخانهٔ چینش

گهی ز بوسهٔ شیرین شکر کنی به مذاقش

گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش

کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش

کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش

گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت

که بر کسی نگشاید در بهشت برینش

مریض عشق تو را جان به لب رسیده و ترسم

که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش

نظر ز چارهٔ بیمار خود مپوش خدا را

کجا بریم دلی را که کرده‌ای تو چنینش

فتاده‌ای که تو برداشتی ز خاک مذلت

کجا زمانه تواند که افکند به زمینش

فسون من چه کند با حریف شعبده‌بازی

که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش

بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم

چه زخم ها که بخوردم ز حقهٔ نمکینش

سپند در ره آن شه‌سوار می‌زنم آتش

که چشم بد نزند آتشی به خانهٔ زینش

خدنگ عشق به هر قلب خسته‌ای که نشسته

نهاد سنگ بنالد ز ناله‌های حزینش

کسی که سر کشد از حلقهٔ کمند محبت

حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش

ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم

که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش

فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را

که آفتاب قسم می‌خورد به صبح جبینش

غزل شمارهٔ ۲۹۱

چه غنچه‌ها که نپرود باغ نسرینش

چه میوه‌ها که نیاورد سرو سیمینش

چه فتنه‌ها که نینگیخت چشم پرخوابش

چه حلقه‌ها که نیاویخت زلف پرچینش

چه دانه‌ها که نپاشید خال هندویش

چه دام ها که نگسترد خط مشکینش

چه کیسه‌ها که نپرداخت جعد طرارش

چه کاسه‌ها که نپیمود لعل نوشینش

چه صیدها که نشد کشته در کمینگاهش

چه تیغ‌ها که نزد پنجهٔ نگارینش

چه قلب‌ها که نیازرد لشکر نازش

چه سینه‌ها که نفرسود خنجر کینش

چه پنجه‌ها که نپیچد زور بازویش

چه کشته‌ها که نینداخت دست رنگینش

چه کلبه‌ها که نیفروخت ماه تابانش

چه خوشه‌ها که نیندوخت عقد پروینش

چه شرم ها که نکرد آفتاب از رویش

چه رشک ها که نبرد آسمان ز تمکینش

چه جامه‌ها که نپوشید قد دلکش او

که در کنار کشد شاه ناصرالدینش

خدیو مملکت آرا خدایگان ملوک

که کرده بار خدا قبلهٔ سلاطینش

سر ملوک عجم مالک ممالک جم

که مهر خیره شد از تاج گوهر آگینش

ابوالفوارس ببرافکن هژبرشکن

که رفته خنگ فلک زیر زین زرینش

ابوالمظفر غازی سوار تیغ‌گذار

که خون خصم گذر کرده از سر زینش

یکی رسول فرستد ز خطهٔ رومش

یکی سلام رساند ز ساحت چینش

صفات ذات ورا شرح کی توانم داد

اگر که وصف کنم صدهزار چندینش

گدا چگونه کند مدح پادشاهی را

که خسروان همه جا کرده‌اند تحسینش

فروغی از لب نوشین او مگر دم زد

که شهره در همه شهر است شعر شیرینش

غزل شمارهٔ ۲۹۲

تا دهان او لبالب شد ز نوش

غنچه را در پوست خون آمد به جوش

بزم او بهتر ز گلگشت بهشت

نام او خوش تر ز الهام سروش

با غمش تا طاقتی داری بساز

در پی‌اش تا ممکنت باشد بکوش

صید قید او نمی‌یابد خلاص

مست جام او نمی‌آید به هوش

با چنان صورت چسان بندم نظر

با چنین آتش چسان مانم خموش

می‌خرم خار جفایش را به جان

می‌کشم بار گرانش را به دوش

ما و گل‌زاری که از نیرنگ عشق

گل بود خاموش و بلبل در خروش

تا پیامش بشنوی از هر لبی

پنبهٔ غفلت برون آور ز گوش

رهزن آدم شد آن خال سیاه

آه از این گندم‌نمای جوفروش

دوش در خوابش فروغی دیده‌ایم

تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش

غزل شمارهٔ ۲۹۳

شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش

مستانه می‌رسم ز در پیر می‌فروش

خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس

خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش

ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش

ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش

دانی که داد بلبل شیدا به دست کیست

از دست آن که کرد لب غنچه را خموش

مرغی که می‌پرد به لب بام آن پری

بس طعنه می‌زند پر او بر پر سروش

پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب

از من گرفته‌اند دو گوش سخن‌نیوش

گر چشم فیض داری از آن چشمهٔ کرم

ای دل به سینه خون شو و ای چشم تر بجوش

من والهٔ جمال تو با صد هزار چشم

من بندهٔ خطاب تو با صد هزار گوش

زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را

شاید که روز حشر نیاید کسی به هوش

کارم ازین مثلث خاکی به جان رسید

قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش

بی جهد از آن نرسد هیچ کس به کام

تا هست ممکن تو فروغی به جان بکوش

غزل شمارهٔ ۲۹۴

ای جز می مشک بر سر دوش

از زخم دلم مکن فراموش

امشب به کنار من توان خفت

کز دست غمت نخفته‌ام دوش

من شب همه شب نشسته بیدار

آهوی تو مست خواب خرگوش

از روی تو پرده برفکندند

وز راز دلم فتاد سرپوش

ای خواجه بخر به هیچم آخر

ور بی‌هنرم دوباره بفروش

بالای خوشت بلای جان است

وقتی که نباشدم در آغوش

خامی نرود ز طبع بیرون

تا دیگ هوس نیفتد از جوش

از هر چه به جز حکایت عشق

ما پنبه نهاده‌ایم در گوش

مملوک به عجز و خواجه مغرور

بلبل به خروش و غنچه خاموش

نیشی که زند شکر دهانی

خوش تر ز هزار چشمهٔ نوش

کی با تو توان گرفتن آرام

کاشوب دلی و آفت هوش

زلف و خط و خال او فروغی

در ماتم عاشقان سیه پوش

غزل شمارهٔ ۲۹۵

خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش

پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش

به چشم عشوه‌گرش یارب آفتی مرساد

که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش

اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی

که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش

من از کدورت صاحب دلی خبردارم

که چرخ از آن سر کو می‌برد به اکراهش

نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش

نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش

نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش

نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش

گذشت باد سحر بر کمند مشکینش

ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش

برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید

فغان شامگه و گریه سحرگاهش

کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت

کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش

کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد

به حکم شاه جهان کرده‌اند کوتاهش

شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین

که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش

گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را

که سوخت خانه عالم ز شعلهٔ آهش

غزل شمارهٔ ۲۹۶

نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش

که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش

چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم

که زنده می‌کندم از نگاه بی گه و گاهش

گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر

که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش

مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد

که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش

از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل

که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش

به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی

که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش

نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم

که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش

سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را

که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش

میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون

که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش

ستم کشیدم از آن ترک کج‌کلاه به حدی

که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش

ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه

که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش

فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن

که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش

غزل شمارهٔ ۲۹۷

دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش

ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش

بخت اگر دست دهد دست من و دامن او

چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش

چشم امید بپوشان ز غبار خط او

کز دویدن نرسیدیم به گرد سپهش

کس شبیهش نشناسیم اگر چه همه عمر

روز ما شب شده از طره هم چون شبهش

کاش در پرده شب، روز بپوشی رویت

تا ننازد فلک سفله به خورشید و مهش

سرو گیرم که به بالای تو ماند لیکن

کو به کف جام و به بر جامه و بر سر کلهش

حاجت من ز زنخدان تو دایم این است

که نجاتی ندهد یوسف دل را ز چهش

دل من خستهٔ مژگان سیه‌چشمان شد

آه اگر چشم بپوشد ز حال سیهش

عشق آن شمع چو پروانه فروغی را سوخت

تا کند پاک ز آرایش چندین گنهش

غزل شمارهٔ ۲۹۸

چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش

روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش

شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش

بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش

عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش

صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش

خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش

زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش

هر چه خود را می‌کشم از دست عشقش بر کناری

می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش

تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی

من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش

سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد

آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش

گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را

زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش

من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی

آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش

اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی

تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش

بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن

زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش

غزل شمارهٔ ۲۹۹

در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش

ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش

منت خدای را که به تسخیر ملک دل

حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش

حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب

کالوده مگس نتوان کرد قند خویش

یا از شکنج طره کمندی به ره منه

یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش

با ناله در غم تو ز بس خو گرفته‌ام

آسوده‌ام به نالهٔ ناسودمند خویش

مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو

لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش

خون می‌چکد ز غنچه به کارش اگر کنی

شیرین تبسمی ز لب نوش‌خند خویش

شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم

مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش

ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست

غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش

غزل شمارهٔ ۳۰۰

در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش

گامی میسرم نشد از اهتمام خویش

دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش

مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش

کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست

هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش

یاران خراب باده و من مست خون دل

مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش

ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر

نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش

دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان

یک نامه مراد ندیدم به نام خویش

چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ

منت خدای را که رسیدم به کام خویش

تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من

همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش

گاهی نگه به جانب دل می‌کند به ناز

چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش

پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد

ترک خیال باطل و سودای خام خویش

غزل شمارهٔ ۳۰۱

کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش

ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش

گر در محبت تو بریزند خون من

خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش

امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا

فردای حشر معترفم بر گناه خویش

اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من

زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش

برگشته‌ام ز کوی تو تا یک جهان امید

نومید کس مباد ز امیدگاه خویش

روزی اگر در آینه افتد نگاه تو

مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش

از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست

تا چشم ما گریست به حال تباه خویش

درمانده‌ام به عالم عشقش ز بی کسی

آه ار نگیردم غم او در تباه خویش

نازد به خیل غمزه بت نازنین من

چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش

با جور او بساز فروغی که اهل دل

جایی نمی‌برند شکایت ز شاه خویش

غزل شمارهٔ ۳۰۲

رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر

گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش

از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا

وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش

همه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکند

مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش

دل یک قوم به خون خفتهٔ آن چشم سیاه

حال یک جمع پراکندهٔ آن زلف پریش

چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست

که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش

قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش

هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش

من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات

که میسر نشود توبهٔ صوفی ز حشیش

عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد

تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش

باوجود تو دگر هیچ نباید ما را

که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش

مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان

نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش

غزل شمارهٔ ۳۰۳

چندین هزار صید فتد از قفای تو

هر گه که التفات کنی بر قفای خویش

امکان شکوه هست ز جور و جفای تو

شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش

دانی ز ناله بهر چه خاموش گشته‌ام

رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش

از شنعتی که محرم و بیگانه می‌زند

مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش

یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن

یا با رضای او بگذر از رضای خویش

در شاه راه عشق مرو با هوای نفس

گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش

دردا که درد عشق مجال این قدر نداد

عشاق را که چاره کنند از برای خویش

ما را اگر فلک بگذارد به اختیار

بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش

فارغ نشد فروغی از آن شمع خانه‌سوز

تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش

غزل شمارهٔ ۳۰۴

آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش

آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش

جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش

بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش

نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر

برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش

کی می‌رسی به حلقهٔ رندان پاکباز

تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش

ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد

گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش

هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند

الا دلی که بستیش از تار موی خویش

گیرد سپهر چشمهٔ خورشید را به گل

گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش

دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب

تا بنگری در آینه روی نکوی خویش

من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم

تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش

بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد

گر در محبت تو نبرم گلوی خویش

امشب فروغی آن مه بیدار بخت را

در خواب کردم از لب افسانه‌گوی خویش

غزل شمارهٔ ۳۰۵

شبان تیره به سر وقت چشم جادویش

چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش

یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش

یکی دویده به دنبال چشم آهویش

یکی سپرده تن سخت را به هجرانش

یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش

یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش

یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش

یکی به حال پریشان ز موی پیچانش

یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش

به یک تجلی رخسار او جهان می‌سوخت

اگر حجاب نمی‌شد نقاب گیسویش

من از عدم به همین مژده آمدم به وجود

که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش

فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد

گریختند حریفان سفله از کویش

چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را

که پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویش

به غیر شاه فروغی کسی نمی‌بینم

که داد من بستاند ز خال هندویش

جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه

که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش

غزل شمارهٔ ۳۰۶

بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق

طایر پران شدم از ناوک پران عشق

نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق

کس نیامد بر کنار از بحر بی‌پایان عشق

نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن

گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق

نشهٔ عشاق را هرگز نمی‌دانی که چیست

تا ننوشی جرعه‌ای از بادهٔ رخشان عشق

تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود

تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق

گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر

تا نریزد خونت از شمشیر خون‌افشان عشق

می‌خورد خون دل و از دیده می‌ریزد برون

هر که را می‌سازد آن یاقوت لب مهمان عشق

فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت

گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق

گشته ویران خانه‌ام از سیل عشق خانه کن

چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق

سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن

تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق

یا لبم را می‌رسانم بر لب میگون دوست

یا سرم را می‌گذارم بر سر پیمان عشق

چون تو خورشیدی نتابیده‌ست در ایوان حسن

ذره‌ای چون من نرقصیده‌ست در میدان عشق

همت سلطان عشقم داد طبع شاعری

شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق

ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک

آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق

از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد

جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق

غزل شمارهٔ ۳۰۷

خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک

برخیز پی جلوه که برداریم از خاک

از عکس رخت دامن آفاق گلستان

وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک

هم زخم ز شست تو شود مایهٔ مرهم

هم زهر ز دست تو دهد نشئهٔ تریاک

با چشم تو آسوده‌ام از فتنهٔ ایام

با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک

جور است که در جام فشانند به جز می

حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک

در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش

وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک

بر هر سر شاخی که زند برق محبت

نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک

گوشم همه بر نالهٔ زار دل خویش است

چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک

فریاد که از دست گریبان تو ما راست

هم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاک

با این همه آبی که فروریختم از چشم

خاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاک

با بوس و کناری ز تو قانع نتوان شد

می ریز به پیمانه که مردیم ز امساک

مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی

کایمن نتوان بودن از آن غمزهٔ بی‌باک

غزل شمارهٔ ۳۰۸

تا شکن زلف توست سلسله جنبان دل

جمع نخواهد شدن حال پریشان دل

شوق تو در هم شکست پنجهٔ شاهین صبر

عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل

هم خط نوخیز تو سبزه گل‌زار جان

هم لب جان بخش تو چشمهٔ حیوان دل

کار من آمد به جان از ستم پاسبان

رفتم از آن آستان جان تو و جان دل

چاره هر درد را خلق به درمان کنند

درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل

گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی

کردن صبر از رخت کی شود امکان دل

دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد

جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل

در طلب چشم تو دور به آخر رسید

آه که آن هم نشد حاصل دوران دل

رشتهٔ عقلم گسیخت بر سر سودای عشق

گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل

سوزن فکرت شکست، رشتهٔ طاقت گسیخت

بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل

عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت

گر تو مراد ولی وای ز حرمان دل

غزل شمارهٔ ۳۰۹

هر دل شیدا که شد به روی تو مایل

باز نگردد به صدهزار دلایل

سرو فرازنده از قیام تو بی پا

مهر فروزنده از جمال تو زایل

حلقهٔ گیسوی تو کمند مجانین

جلوهٔ بالای تو بلای قبایل

پردهٔ تن را به دست شوق دریدیم

تا نشود در میان ما و تو حایل

واسطه را با تو هیچ رابطه‌ای نیست

کس به وصال تو چون رسد به وسایل

عشق صدا می‌زند به کافر ومؤمن

باده طرب می‌دهد به منکر و قایل

ای که ندیدی مقام عاشق و معشوق

عزت منعم ببین و ذلت سایل

دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا

مهر خموشی زدند بر لب قایل

من نه کنون پا نهاده‌ام به خرابات

بر سر این کوچه بوده‌ام از اوایل

آن که نشوید به باده خرقهٔ تقوی

پاک نخواهد شدن ز عین رذایل

کی ز تو شیرین شود مذاق فروغی

بی کرم خسرو خجسته خصایل

چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه

آن که به گوش فلک کشیده قنایل

غزل شمارهٔ ۳۱۰

در عالم عشق تو نه کفر است و نه اسلام

عشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنام

آن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیل

وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام

در مژده گذر کن که دمی در بدنش روح

بر زنده نظر کن که بری از دلش آرام

سرمایه آمالی و بخشندهٔ احوال

دیباچهٔ ارواحی و شیرازهٔ اجسام

هم قبلهٔ عشاقی و هم کعبهٔ مشتاق

هم شورش آفاقی و هم فتنهٔ ایام

دل‌های مجرد همه در چنبر آن زلف

مرغان بهشتی همه در حلقهٔ آن دام

یک میکده می خوردم از آن لعل می‌آلود

یک باغچه گل چیدم از آن عارض گلفام

ما را نه غم طعن و نه اندیشهٔ ناموس

مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام

تا زیب بناگوش تو شد طرهٔ مشکین

هرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شام

هیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد

یارب چه نهادند در این شکر و بادام

بگذار ببوسد لب نوش تو فروغی

زان پیش که جان را بنهد بر سر این کام

غزل شمارهٔ ۳۱۱

من خراب نگه نرگس شهلای توام

بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی

من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من

که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند

بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است

بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست

من که افتادهٔ بالای دلارای توام

سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام

تا گرفتار سر زلف چلیپای توام

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد

مو به مو با خبر از عالم سودای توام

زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت

فارغ از کشمکش شورش فردای توام

غزل شمارهٔ ۳۱۲

پرده بگشای که من سوختهٔ روی توام

حسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی توام

من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست

تیغ بردار که منت کش بازوی توام

سینه چاکان محبت همه دانند که من

سپر انداختهٔ تیغ دو ابروی توام

نتوان کام مرا داد به دشنامی چند

که همه عمر ثناخوان و دعاگوی توام

آن چنان پیش رخت ساخت پراکنده دلم

که پراکنده‌تر از مشک فشان موی توام

گر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکن

این قدر هست که درویش سر کوی توام

من که در گوش فلک حلقه کشیدم چو هلال

حالیا حلقه به گوش خم گیسوی توام

ای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیز

که به جان در طلب قامت دل‌جوی توام

آخر ای آتش سوزان فروغی تا چند

دل سودازده هر لحظه کشد موی توام

غزل شمارهٔ ۳۱۳

تا به در میکده جا کرده‌ام

توبه ز تزویر و ریا کرده‌ام

خرقهٔ تقوی به می افکنده‌ام

جامهٔ پرهیز قبا کرده‌ام

خواجگی از پیر مغان دیده‌ام

بندگی اهل صفا کرده‌ام

کام خود از مغبچگان جسته‌ام

درد دل از باده دوا کرده‌ام

یک دو قدح می به کف آورده‌ام

رفع غم و دفع بلا کرده‌ام

چشم طمع از همه سو بسته‌ام

قطع امید از همه جا کرده‌ام

رخش سعادت به فلک رانده‌ام

روی تحکم به قضا کرده‌ام

از اثر خاک در می فروش

خون بدل آب بقا کرده‌ام

از زره زلف گره‌گیر دوست

عقده ز کار همه وا کرده‌ام

همت مردانه ز من جو که من

خدمت مردان خدا کرده‌ام

دوش فروغی به خرابات عشق

انجمن عیش بپا کرده‌ام

غزل شمارهٔ ۳۱۴

دست در حلقهٔ آن جعد چلیپا زده‌ام

دل سودازده را سلسله در پا زده‌ام

عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت

پی آن گوهر یک دانه به دریا زده‌ام

در بر غمزهٔ طفلی سپر انداخته‌ام

من که بر قلب جهان با تن تنها زده‌ام

ساقیم کرده چنان مست که هنگام سماع

سنگ بر شیشه نه طارم مینا زده‌ام

با من ای زاهد گمراه مزن پنجه به جهل

که ز آه سحری بر صف اعدا زده‌ام

منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوق

خم زنجیر تو را بر دل شیدا زده‌ام

لاله‌زاری شده‌ام بس که به گل‌زار وفا

شعله داغ تو را بر همه اعضا زده‌ام

می‌توان یافت ز طغیان جنونم که مدام

سر سودای تو دارد دل سودازده‌ام

پا به گل مانده ز بالای تو طوبی آری

من در این مساله با عالم بالا زده‌ام

هر که فیض دم جان بخش تو بیند داند

که چرا خنده به انفاس مسیحا زده‌ام

بخت بیدار مدد کرد فروغی که به خواب

بوسه‌ای چند بر آن لعل شکرخا زده‌ام

غزل شمارهٔ ۳۱۵

تا با تو آرمیده‌ام از خود رمیده‌ام

منت خدای را که چه خوش آرمیده‌ام

روی تظلم من و خاک سرای تو

دست تطاول تو و جیب دریده‌ام

در اشک من به چشم حقارت نظر مکن

کاین لعل را به خون جگر پروریده‌ام

زان پا نهاده‌ام به سر آهوی حرم

کز تیر چشم مست تو در خون تپیده‌ام

گو عالمی به مهر تو از من برند دل

زیرا که من دل از همه عالم بریده‌ام

هر موی من شکسته شد از بار خستگی

از بس به سنگلاخ محبت دویده‌ام

آن بقاست زهر فنا در مذاق من

تا شربت فراق بتان را چشیده‌ام

کیفیت شراب لبت را ز من مپرس

کاین نشه را شنیده‌ام اما ندیده‌ام

گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق

عیبم مکن که تازه به دولت رسیده‌ام

آهی کشم به یاد بناگوش او ز دل

هر نیمه شب که طالب صبح دمیده‌ام

افتادم از زبان که به دادم رسید دوست

رنجی کشیده‌ام که به گنجی رسیده‌ام

طفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشید

کز تیر وی کمان فلک را کشیده‌ام

تا گوش من شنیده فروغی نوای عشق

باور مکن که پند کسی را شنیده‌ام

غزل شمارهٔ ۳۱۶

عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظاره‌ام

حسرت او نمی‌رود از دل پاره پاره‌ام

مردم و از دلم نرفت آرزوی جمال او

وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چاره‌ام

آن که به تیغ امتحان ریخت به خاک خون من

کاش برای سوختن زنده کند دوباره‌ام

خاک رهی گزیده‌ام، تا چه بزاید آسمان

جیب مهی گرفته‌ام، تا چه کند ستاره‌ام

غنچهٔ نوش‌خند او سخت به یک تبسمم

نرگس نیم مست او کشت به یک اشاره‌ام

آن که ندیده حسرتی در همه عمر خویشتن

کی به شمار آورد حسرت بیشماره‌ام

من که فروغی از فلک باج هنر گرفته‌ام

بر سر کوی خواجه‌ای بندهٔ هیچ کاره‌ام

غزل شمارهٔ ۳۱۷

آن که به دیوانگی در غمش افسانه‌ام

آه که غافل گذشت از دل دیوانه‌ام

در سرشکم نشد لایق بازار دوست

قابل قیمت نگشت گوهر یک دانه‌ام

گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب

گاه ز شمع رخش هم دم پروانه‌ام

سرو فرازنده‌ای خاسته از مجلسم

ماه فروزنده‌ای تافته در خانه‌ام

با سگ او هم‌نشین وز همه مستوحشم

با غم او آشنا از همه بیگانه‌ام

سفرهٔ می‌خانه شد خرقهٔ پشمینه‌ام

بر سر پیمانه ریخت سبحهٔ صد دانه‌ام

باده پیاپی رسید از کف ساقی مرا

توبه دمادم شکست بر سر پیمانه‌ام

آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا

خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانه‌ام

مستی من تازه نیست از لب میگون او

شحنه مکرر شنید نعرهٔ مستانه‌ام

تا نشود آن هما سایه‌فکن بر سرم

پا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانه‌ام

جلوهٔ فروغی نکرد در نظرم آفتاب

تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه‌ام

غزل شمارهٔ ۳۱۸

چندان به سر کوی خرابات خرابم

کاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابم

گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم

ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم

افسانه دوزخ همه باد است به گوشم

تا ز آتش هجران تو در عین عذابم

آه سحر و اشک شبم شاهد حال است

کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

نخجیر نمودم همه شیران جهان را

تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم

سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق

تا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابم

گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد

آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم

زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم

ساقی فکند کاش به دریای شرابم

بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم

تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

گفتم که به شب چشمهٔ خورشید توان دید

گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی

شکردهنان هیچ ندادند جوابم

غزل شمارهٔ ۳۱۹

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم

تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم

درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر

هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم

شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن

یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم

گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد

پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم

گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی

بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم

کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری

گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم

تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی

فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم

غزل شمارهٔ ۳۲۰

از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم

که با وجود می از قید هر غمی جستم

اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت

من از لب تو سلیمان باده بر دستم

گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم

گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم

سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم

پی هوای توام گر بلند و گر پستم

خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم

غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم

همین بس است خیال درست عهدی من

که از جفای تو پیمان بسته بشکستم

طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت

هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم

ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند

که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم

بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند

هزار ناوک پران رها شد از شستم

فروغی ار دم وارستگی زنم شاید

که من به همت شاه از غم جهان رستم

ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه

که مستحق عطایش به راستی هستم

غزل شمارهٔ ۳۲۱

ز تجلی جمالش از دو کون بستم

به صمد نمود راهم صنمی که می‌پرستم

به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم

به امید عهد سستش همه عهده شکستم

پی دیدن خرامش سر کوچه‌ها ستادم

پی جلوهٔ جمالش در خانه‌ها نشستم

منم اولین شکارش به شکارگاه نازش

که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم

پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر

چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم

همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته

دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم

به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم

ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم

به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا

تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم

همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش

به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *