دیوان اشعار فروغی بسطامی

دیوان اشعار فروغی بسطامی

غزلیات - بخش 8

غزل شمارهٔ ۳۲۲

من این عهدی که با موی تو بستم

به مویت گر سر مویی شکستم

پس از عمری به زلفت عهد بستم

عجب سر رشته‌ای آمد به دستم

ز مویت کافر زنار بندم

ز رویت هندوی آتش پرستم

کمند عشق را گردن نهادم

طناب عقل را درهم گسستم

ز مستوری چه می‌پرسی که عورم

ز هشیاری چه می‌گویی که مستم

شراب شادکامی را چشیدم

سبوی نیک نامی را شکستم

به شمشیر از سر کویش نرفتم

به تدبیر از خم بندش نجستم

فزون تر شد هوای او پس از مرگ

تو پنداری کزین اندیشه رستم

چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت

که آگه نیستم از خود که هستم

گواه دعویم پیر مغان است

که مست از جرعهٔ جام الستم

قیامت چون نخوانم قامتت را

که تا برخاستی، از پا نشستم

چه گفتی زان سهی بالا فروغی

که فارغ کردی از بالا و پستم

غزل شمارهٔ ۳۲۳

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم

کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان

هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

خورشید عارض او چون ذره برده تابم

بالای سرکش او چون سایه کرده پستم

کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم

سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم

تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم

مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم

کیفیت جنون را از من توان شنیدن

کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم

ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست

گرد صمد نگردد نفس صنم‌پرستم

سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست

فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم

از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی

لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم

غزل شمارهٔ ۳۲۴

بر در می‌خانه تا مقام گرفتم

از فلک سفله انتقام گرفتم

خدمت مینا علی الصباح رسیدم

ساغر صهبا علی الدوام گرفتم

در ره ساقی به انکسار فتادم

دامن مطرب به احترام گرفتم

خرقه نهادم به رهن و باده خریدم

سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم

هیچ نشد حاصلم ز رشتهٔ تسبیح

حلقهٔ آن زلف مشک فام گرفتم

پرده برانداختم از ان رخ و گیسو

کام دل از دور صبح و شام گرفتم

ترک طلب کن که در طریق ارادت

مطلب خود را به ترک کام گرفتم

خواجه ز من تا گرفت خط غلامی

تاجوران را کمین غلام گرفتم

پخته شدم تا ز جام صاف محبت

نکته به دردی کشان خام گرفتم

یک دو قدح می‌کشیدم از خم وحدت

داد دلم را ز خاص و عام گرفتم

بس که نخفتم شبان تیره فروغی

حاجت خود زان مه تمام گرفتم

غزل شمارهٔ ۳۲۵

در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم

در روز تیرباران مردانه ایستادم

جان با هزار شادی در راه او سپردم

سر با هزار منت در پای او نهادم

جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم

جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم

نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم

روی تو دیده می‌شد تا دیده می‌گشادم

در وادی محبت دانی چه کار کردم

اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم

مجلس بهشت گردد از غایت لطافت

هر گه ز در درآید حور پری نژادم

جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت

استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم

تا با قضاش کردم ترک رضای خود را

با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم

طرح توی فروغی می‌ریختم، اگر بود

حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم

غزل شمارهٔ ۳۲۶

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم

وای بر من گر ازین قید کنی آزادم

نازها کردی و از عجز کشیدم نازت

عجزها کردم و از عجب ندادی دادم

چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن

که من از بهر همین کار ز مادر زادم

تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف

ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم

آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود

ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم

گاهی از جلوهٔ لیلی‌روشی مجنونم

گاهی از خندهٔ شیرین منشی فرهادم

جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان

شکر زان گویم اگر شاد و اگر ناشادم

غزل شمارهٔ ۳۲۷

در عالم محبت دانی چه کار کردم

بعد از سپردن دل جان را نثار کردم

بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم

در خیل کشتگانش آخر گذار کردم

شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد

من یک جهان بلا را خود اختیار کردم

اول قدم نهادم در کوی بی قراری

وآن گه قرار الفت با زلف یار کردم

عشاق روز روشن گریند پیش معشوق

من هر چه گریه کردم شب‌های تار کردم

گفتم برای دل ها آخر بده قراری

گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم

روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت

کز بخت تیره او را نسبت به مار کردم

هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش

این مست دل سیه را من هوشیار کردم

هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش

سرمایهٔ قلم را مشک تتار کردم

هر چند روزگارم از دست او سیه بود

هر شکوه‌ای که کردم از روزگار کردم

در عین ناامیدی گفتم امید من داد

نومید عشق او را امیدوار کردم

صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب

یعنی برای آن گل تمکین خار کردم

از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی

آخر شکایتش را با شهریار کردم

شاه خجسته آیین فرخنده ناصرالدین

کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم

غزل شمارهٔ ۳۲۸

بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم

معنی عشق تو را بر همه روشن کردم

کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد

که من از گردش آن نرگس رهزن کردم

خادم غیر شدم با همه غیرت عشق

آه کز دوستی‌ات خدمت دشمن کردم

سنگ نالید به حال دل دیوانهٔ من

بس که در کوه غمش ناله و شیون کردم

یارب آویزهٔ گوش تو پری‌پیکر باد

در اشکی که من از دیده به دامن کردم

عاجزم پیش دل سخت تو من کز آهی

رخنه در خاره و سوراخ در آهن کردم

سری از چشم تو با مردم عالم گفتم

همه را زآفت دور فلک ایمن کردم

بوسه‌ای از لب نوشین تو مقدورم شد

نوش داروی دل خسته معین کردم

اثر از دیر و حرم ندیدم هر چند

طلب وصل تو از شیخ و برهمن کردم

گر پرم بشکنی از سنگ، نخواهم برخاست

من که از سدره به بام تو نشیمن کردم

خیل اندوه به سر منزل من راه نبرد

تا فروغی به در میکده مسکن کردم

غزل شمارهٔ ۳۲۹

جانی که خلاص از شب هجران تو کردم

در روز وصال تو به قربان تو کردم

خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم

غم بود نشاطی که به دوران تو کردم

آهی است کز آتشکدهٔ سینه برآمد

هر شمع که روشن به شبستان تو کردم

اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت

هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم

صد بار گزیدم لب افسوس به دندان

هر بار که یاد لب و دندان تو کردم

دل با همه آشفتگی از عهده برآمد

هر عهد که با زلف پریشان تو کردم

در حلقهٔ مرغان چمن ولوله انداخت

هر ناله که در صحن گلستان تو کردم

یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف

این گریه که دور از لب خندان تو کردم

داد از صف عشاق جگرخسته برآمد

هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم

تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت

از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم

تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا

صاحب نظران را همه حیران تو کردم

از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم

تا بندگی سرو خرامان تو کردم

دوشینه به من این همه دشنام که دادی

پاداش دعایی است که بر جان تو کردم

زد خنده به خورشید فروزنده فروغی

هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم

غزل شمارهٔ ۳۳۰

امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم

تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم

دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم

روز سفید خود را آخر سیاه کردم

هر صبح یاد رویت تا شام گه نمودم

هر شام فکر مویت تا صبح گاه کردم

تو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردی

من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم

صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم

صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم

چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد

گر وعده عطایش عمری گناه کردم

من هر غزل که گفتم در عاشقی فروغی

یک جاگریز آن را بر نام شاه کردم

شاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدین

کز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم

غزل شمارهٔ ۳۳۱

اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره می‌کردم

گریبان فلک را تا به دامان پاره می‌کردم

گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من می‌شد

بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره می‌کردم

ندانستم که دور چرخش از من دور می‌سازد

و گر نه چارهٔ چشم بد استاره می‌کردم

اگر کس می‌شنید از من فسون و مکر گردون را

بسی افسانه زین افسونگر مکاره می‌کردم

اگر می‌شد نصیب من سر کوی حبیب من

به صد خواری رقیب سفله را آواره می‌کردم

نمی‌دیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه

علاج درد بی درمان خود صد باره، می‌کردم

شبی بر گردن او مار غیرت حلقه‌ها می‌زد

که زلفش را شبیه عقرب جراره می‌کردم

فرو می‌ریخت خون دیده بر رخسار من وقتی

که در خاطر خیال آن پری رخساره می‌کردم

کنار مزرع سبز فلک یکباره تر می‌شد

اگر در گریه شب ها دیده را فواره می‌کردم

اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را

که رستم را گمان کودک گهواره می‌کردم

کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی

که من هم درد هر بیچاره‌ای را چاره می‌کردم

بپرس از من کرامت های پیر می‌پرستان را

که در میخانه عمری کار هر میخواره می‌کردم

فروغی من ثنای شاه را تنها نمی‌گفتم

دعا هم بر دوام دولتش همواره می‌کردم

خدیو معدلت‌جو ناصرالدین شاه خوش طینت

که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره می‌کردم

غزل شمارهٔ ۳۳۲

به حلقهٔ سر زلف تو پای‌بند شدم

میان حلقهٔ عشاق سربلند شدم

کمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من است

که رستم از همه تا صید این کمند شدم

چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو

که تا نظر به من افکنده دردمند شدم

ببین که در طلب حال آتشین رخ تو

چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم

اگر چه شهرهٔ شهر است بی‌نیازی من

ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم

به لب رسید همان لحظه جان شیرینم

که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم

شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم

چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم

ز بس به مردم دیوانه پند می‌دادم

کنون به بند جنون مستحق پند شدم

ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست

کز التفات ملک فارغ از گزند شدم

ستوده ناصردین شاه کز مدایح او

پسند نکته‌شناسان خودپسند شدم

فتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمین

که من هم از سر این سفره بهره‌مند شدم

غزل شمارهٔ ۳۳۳

مو به مو بستهٔ آن زلف گره گیر شدم

آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم

کاش ابروی کجش بنگری از دیدهٔ راست

تا بدانی که چرا کشتهٔ شمشیر شدم

نه کنون می‌خورد آن صف‌زده مژگان خونم

دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم

تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم

هر چه افزون ز پی نالهٔ شب گیر شدم

ناله‌ها را اثری نیست وگرنه در عشق

آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم

بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان

آمد از لطف زمانی که زمین‌گیر شدم

پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب

کز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدم

این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد

که به یک جلوه آن صورت تصویر شدم

من که نخجیر کمندم همه شیران بودند

آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم

مرگ را مایهٔ عمر ابدی می‌دانم

بس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدم

تا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدم

فارغ از خلخ و آسوده ز کشمیر شدم

غزل شمارهٔ ۳۳۴

به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم

فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم

تو از قبیله خوبان سست پیمانی

من از جماعت عشاق سخت پیوندم

برید از همه جا دست روزگار مرا

بدین گناه که در گردنت نیفکندم

شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم

نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم

اگر تو داغ گذاری چگونه نپذیرم

و گر تو درد فرستی چگونه نپسندم

پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد

من از تعلق روی تو خصم فرزندم

زمانه تا نکند خیمه‌ات نمی‌دانی

که من چگونه از آن کوی خیمه برکندم

به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی

که زیر تیغ تغافل نشانده یک چندم

معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند

شکسته دل من از آن پستهٔ شکرخندم

به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش

به خنده گفت مگس کی نشسته بر قندم

ز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهر

بتان ساده اگر نشکنند سوگندم

نجات داد ملک هر کجا اسیری بود

من از سلاسل زلفش هنوز در بندم

ستوده ناصردین شه که از شرف گوید

به هیچ دوره ندید آفتاب مانندم

کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست

که دایم از می و معشوق می‌دهد پندم

غزل شمارهٔ ۳۳۵

یک باره گر از سبحه در انکار نبودم

از زلف بتان صاحب زنار نبودم

تا رطل گران از کف ساقی نگرفتم

سرمست و سبک روح و سبک بار نبودم

روزی ز قضا قسمت من خون جگر بود

کز صومعه در خانهٔ خمار نبودم

بر مست غم دور فلک دست ندارد

ای کاش در این غمکده هشیار نبودم

سرمایهٔ سودا اگر این زلف نبودی

سودازده در هر سر بازار نبودم

وقتی که شدم با خبر از سر دهانش

از هستی خود هیچ خبردار نبودم

در خواب نیاید گرم آن ماه، عجب نیست

کاندر خور این دولت بیدار نبودم

از روی تو کی شد که بر آتش ننشستم

وز نور تو کی بود که در نار نبودم

می رفت فروغی ز سر کویت و می‌گفت

کز دست دل ای کاش چنین زار نبودم

غزل شمارهٔ ۳۳۶

دیری است که دیوانه آن چشم کبودم

سرمستم از این بادهٔ دیرینه که بودم

از روی فروزندهٔ او پرده فکندم

از کار فروبستهٔ دل عقده گشودم

بینایی من در رخش از گریه فزون شد

چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم

وقتی در دل را به رخم باز نمودند

کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم

تا بر سر بازار غمش پای نهادم

نی هم است و نه اندیشهٔ سودم

برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر

آسوده ز آیین مسلمان و یهودم

ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید

آن روز که بر باد رود خاک وجودم

صف های ملائک همه در عالم رشکند

تا شد خم ابروی تو محراب سجودم

فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی

تا رنگ ز آیینهٔ دل پاک زدودم

غزل شمارهٔ ۳۳۷

دوشینه مهی به خواب دیدم

یعنی به شب آفتاب دیدم

شب ها به هوای خاک کویش

چشم همه را پرآب دیدم

هر گوشه ز تیر غمزهٔ او

دل خسته و بی حساب دیدم

از آتش شوق او به گلشن

مرغان همه را کباب دیدم

یک نکته ز هر دو لعل او بود

هر نشئه که در شراب دیدم

در هر سر موی صید بندش

صد پیچ و هزار تاب دیدم

در هر خم عنبرین کمندش

یک جمع در اضطراب دیدم

در عشق هر آن دعا که کردم

یک جا همه مستجاب دیدم

دل های شکسته را ز وصلش

یک سر همه کامیاب دیدم

آسایش جان اهل دل را

در کشمکش عذاب دیدم

طومار گناه عاشقان را

سر دفتر هر ثواب دیدم

از بادهٔ چشم او فروغی

مردم همه را خراب دیدم

غزل شمارهٔ ۳۳۸

دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم

در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم

در خون طپید جسمم تا دامنش گرفتم

بر لب رسید جانم تا خدمتش رسیدم

می‌کند بیخم از جا اشکی که می‌فشاندم

می‌زد به جانم آتش آهی که می کشیدم

دوشم به وعده گفتا یک بوسه خواهمت داد

جان را به نقد دادم، وین نسیه را خریدم

با آن که هیچ پیکی از کوی او نیامد

پیغام می‌شمردم حرفی که می‌شنیدم

خیاط حسن تا دوخت بر قامتش قبایی

من نیز در محبت پیراهنی دریدم

از عالمی گسستم تا با تو عهد بستم

از خویشتن رمیدم تا با تو آرمیدم

قد تو در نظر بود هر جا که می‌نشستم

بام تو زیر پر بود هر سو که می‌پریدم

تا ناامید گشتم، امید من برآمد

دیدی که ناامیدی شد مایهٔ امیدم

در ظلمت خط تو دنبال آب حیوان

شوقم زیاده می‌شد چندان که می‌دویدم

تا از تو دشمن جان پاداش من چه باشد

زیرا که دوستی را از دوستان بریدم

بعد از هزار خواری در باغ او فروغی

شیرین بری نخوردم، رنگین گلی نچیدم

غزل شمارهٔ ۳۳۹

دوش از لب نوشش سخنی چند شنیدم

کز نوش لبان رشتهٔ پیوند بریدم

چندی به هوس بر در هر خانه نشستم

عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم

بر دامن او بند نشد دست مرادم

بر عارض او باز نشد چشم امیدم

زان غنچهٔ سیراب چه خون ها که نخوردم

زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم

هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم

هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم

از شیشهٔ مقصود گلابی نگرفتم

وز ساغر امید شرابی نچشیدم

کی بود که جان در ره محبوب ندادم

کی بود که رنج از پی مطلوب ندیدم

بی کشمکش دام به باغی نگذشتم

بی واسطهٔ رنج به گنجی نرسیدم

در خانهٔ دل جز تو کسی را ننشاندم

از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم

جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم

جز آن غم از سینه فروغی نکشیدم

غزل شمارهٔ ۳۴۰

ای خوش آن دم که به بستان تو می‌نالیدم

سرو بالای تو می‌دیدم و می‌بالیدم

باغ رخسار تو می‌دیدم و دل می‌دادم

گرد گل‌زار تو می‌گشتم و گل می‌چیدم

جان به سودای تو می‌دادم و می‌رنجیدی

خون ز بیداد تو می‌خوردم و می‌خندیدم

نکتهٔ عشق تو رفتم که نگویم، گفتم

محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم

هر سر موی مرا از تو امید دگر است

وه که با این همه امید بسی نومیدم

مهرهٔ مهر تو از کام دلم بیرون جست

بس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدم

فکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنت

هرچه می‌گفتم و هر نکته که می‌سنجیدم

من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم

برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم

حاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوس

آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم

تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق

من کسی غیر تو در هر دو جهان نگزیدم

همسر بوالهوسان نیز فروغی نشدم

من که یک عمر به جان عشق بتان ورزیدم

غزل شمارهٔ ۳۴۱

بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم

گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم

اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد

بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم

گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب

زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم

داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا

که سر مرهم و اندیشهٔ درمان دارم

شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن

که دل سوخته و دیدهٔ گریان دارم

بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب

به هواداری آن صف زده مژگان دارم

من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات

که سر و کار بدان زلف پریشان دارم

من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا

که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم

خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل

که بسی گنج در این خانهٔ ویران دارم

عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد

سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم

عاقلان دست به زنجیر جنونم نزنید

که من این سلسله را سلسله جنبان دارم

تا فروغی به سیه روزی خود ساخته‌ام

منتی بر سر خورشید درخشان دارم

غزل شمارهٔ ۳۴۲

بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارم

یعنی از عشق تو در بر دل خونین دارم

گر تو در سینهٔ سیمین دل سنگین داری

من هم از دولت عشقت تن رویین دارم

بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست

زان که از خشت سر کوی تو بالین دارم

به امیدی که سحر بر رخت افتد نظرم

نظری شب همه شب بر مه و پروین دارم

گر چه کامم ز لب نوش تو تلخ است اما

گر کسی گوش دهد، قصهٔ شیرین دارم

کامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشق

گله‌ای چند هم از کفر و هم از دین دارم

روز تاریک و شب تیره و اقبال سیاه

همه زان خال و خط و طرهٔ مشکین دارم

عشق هر روز ز نو داد مرا آیینی

تا بدانند خلایق که چه آیین دارم

گفتمش مهر فروغی به تو روز افزون است

گفت من هم به خلافش دل پر کین دارم

غزل شمارهٔ ۳۴۳

چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم

الله الله که چه سودای محالی دارم

تو پری چهره عجب زلف پریشی داری

من آشفته عجب شیفته حالی دارم

عیش‌ها می‌کنم ار خون خوریم فصل بهار

بس که از ساغر می بی تو ملالی دارم

سر مویم همه شد تیغ و سپر سینهٔ تنگ

با سپاه غم او طرفه جدالی دارم

خون دل گر عوض باده خورم خرده مگیر

که ز دیوان قضا رزق حلالی دارم

به نشیمن گه آن طایر زرین پر و بال

ترسم آخر نرسم تا پر و بالی دارم

واقف از حال دل مرغ چمن دانی کیست

من که بر سر هوس دانهٔ خالی دارم

دوزخی باشم اگر سایهٔ طوبی طلبم

من که در روضهٔ دل تازه نهالی دارم

تا جوابی نرسد پا نکشم از در دوست

راستی بین که عجب روی سؤالی دارم

شاید ار چشم بپوشند ز من مردم شهر

کز پری زاده بتی چشم وصالی دارم

شکر ایزد که ز جمعیت طفلان امروز

بر سر کوی جنون جاه و جلالی دارم

غزلم گر برد آرام جهانی نه عجب

که سر الفت رم کرده غزالی دارم

پس از این خاطر آسوده فروغی مطلب

زان که با هر دو جهان قال و مقالی دارم

غزل شمارهٔ ۳۴۴

گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم

هزار دجله به یک‌دم گذشته از نظرم

چه قطره‌ها که دمادم نریخت از مژه‌ام

چه شعله‌ها که پیاپی نخاست از جگرم

زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم

فلک به غلغله از برق آه شعله ورم

چه شد خلیل که واله شود ز آتش من

کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم

شب فراق بود تا ز هستیم اثری

اثر نمی‌کند این ناله‌های بی‌اثرم

دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند

که حاصلی ندهد گریه‌های بی‌ثمرم

به شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کرد

که هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرم

مگر پیامی از آن ماه می‌رسد امشب

که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم

من از نهایت بیداد دوست می‌ترسم

که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم

ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه

که داده نام خوشش بر معاندین ظفرم

فروغی آن مه تابان چنان طلوعم داد

که آفتاب صفت در زمانه مشتهرم

غزل شمارهٔ ۳۴۵

به جلوه کاش درآید مه نکوسیرم

که آفتاب نتابد مقابل قمرم

ز کار خلق به یک باره پرده بردارند

اگر ز پرده درآید نگار پرده‌درم

اگر به چشم درستی نظر کند معشوق

من از شکسته سر زلف او شکسته‌ترم

رسیده‌ام به مقامی ز فیض درویشی

که از کلاه نمد پادشاه تاجورم

به اعتبار من امروز هیچ شاهی نیست

که پیش باده‌فروشان گدای معتبرم

هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما

به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم

نخست عهد من این شد به پیر باده‌فروش

که بی شراب کهن ساعتی به سر نبرم

از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد

که گول زاهد مردم فریب را نخورم

تو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کار

که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم

فروغی از هنر شاعری بسی شادم

که طبع شاه جهان مایل است بر هنرم

خدایگان سخن سنج ناصرالدین شاه

که در مدایح ذاتش محیط پرگهرم

غزل شمارهٔ ۳۴۶

عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم

که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم

خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم

طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم

روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم

دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم

عشق برخاست که من آتش عالم سوزم

حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم

یک سر موی من از دوست نبینی خالی

هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم

دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان

تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم

خم زنار من آن زلف چلیپا نشود

تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم

به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم

همت پیر خرابات کند تعمیرم

آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند

که ز سر تا به قدم صاحب صد تقصیرم

بخت برگشته به امداد من از جا برخاست

که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم

آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت

من که شیران جهانند کمین نخجیرم

گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب

که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم

غزل شمارهٔ ۳۴۷

جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم

که از سلاسل تو مستحق زنجیرم

ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم

ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم

ز سحر چشم تو شاهین پنجهٔ شاهم

ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم

چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو

که از کمال تحیر مثال تصویرم

نشسته‌ام به سر راه آرزو عمری

که ابروی تو نشاند به زیر شمشیرم

کنون که دست تظلم زدم به دامانت

عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم

ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم

ولی نبود در آن دل مجال تاثیرم

سحر کمان دعا را به یکدگر شکنم

خدا نکرده گر امشب خطا رود تیرم

به قاتلی سر و کارم فتاد در مستی

که تیغ می‌کشد و می‌کشد ز تاخیرم

شراب داد ولیکن نخفت در بزمم

خراب ساخت ولیکن نکرد تعمیرم

طلای احمر اگر خاک را کنم نه عجب

که من ز تربیت عشق کان اکسیرم

مگر که خواجه فروغی ز بنده در گذرد

و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم

غزل شمارهٔ ۳۴۸

نذر کردم گر ز دست محنت هجران نمیرم

آستانت را ببوسم، آستینت را بگیرم

نه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانم

نه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیرم

در همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونم

در همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرم

خسرو ملک جهانم من که در جنبت غلامم

خواجهٔ آزادگانم من که در بندت اسیرم

آشنای قدسیانم من که در کویت غریبم

پادشاه لامکانم من که در ملکت فقیرم

سرفرازی می‌کنم وقتی که بنوازی به تیغم

کوس عشرت می‌زنم روزی که بردوزی به تیرم

تا تو فرمان می‌دهی من بندهٔ خدمتگزارم

تا تو عاشق می‌کشی من کشتهٔ منت پذیرم

دیر می‌آیی به محفل، می‌روی زود از تغافل

آخر ای شیرین شمایل می‌کشی زین زود و دیرم

در گلستانی که گیرد دست هر پیری جوانی

ای جوان سرو بالا دستگیری کن که پیرم

درد هر کس را که بینی در حقیقت چاره دارد

من ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرم

مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد

گر نقاب از چهره بردارد نگار بی‌نظیرم

تا فروغ طلعت آن ماه را دیدم فروغی

عشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم

غزل شمارهٔ ۳۴۹

هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم

خون مردم همه گردید گریبان گیرم

گنج ها جسته‌ام از فیض خرابی ای کاش

آن که کرده‌ست خرابم، بکند تعمیرم

اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم

ور خموشم نکنی شعلهٔ عالم‌گیرم

از سر کوی جنون نعره‌زنان می‌آیم

کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم

بخت برگشتهٔ من بین که به میدان امید

خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم

نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند

گریهٔ با اثر و نالهٔ بی‌تاثیرم

گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی

می‌توان سوز مرا یافتن از تقریرم

چون مرا می‌کشی از چره برانداز نقاب

تا خلایق همه دانند که بی‌تقصیرم

دوش با زلف بلند تو فروغی می‌گفت

دگری را به کمند آر که من نخجیرم

غزل شمارهٔ ۳۵۰

من بر سر کوی تو ندیدم

خاکی که به سر نکرده باشم

از دست جفای تو نمانده‌ست

شهری که خبر نکرده باشم

جز مهر تو در دلم نرفته‌ست

مهری که به در نکرده باشم

شب نیست که با خیال قدت

دستی به کمر نکرده باشم

در حسرت زلف تو شبی نیست

کز گریه سحر نکرده باشم

یک باره مرا مکن فراموش

تا فکر دگر نکرده باشم

کردی نظری به من که دیگر

از فتنه حذر نکرده باشم

تیری ز کمان رها نکردی

کش سینه سپر نکرده باشم

از سیل سرشکت خانه‌ای نیست

کش زیر و زبر نکرده باشم

خاکی نه که در غمش فروغی

زآب مژه تر نکرده باشم

غزل شمارهٔ ۳۵۱

تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم

وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم

تا نمکم لب تو را، می به دهان نمی‌برم

تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمی‌چشم

چرخ شود غلام من، دور زند به کام من

گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم

کاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکرده‌ام

بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم

گر چه به هیچ حالتی یاد نکرده‌ای مرا

یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم

تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو

رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم

دوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفته‌ام

گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم

بس که شب وصال تو ناطقه لال می‌شود

با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم

بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی

یار ندیده واله‌ام، می نچشیده بیهشم

نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن

چارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشم

تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون

دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم

ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او

ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم

غزل شمارهٔ ۳۵۲

دوش از در می‌خانه کشیدند به دوشم

تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم

چشمم به چه کار آید اگر ساده نبینم

کامم به چه خوش باشد اگر باده ننوشم

هم خاک در پیر مغان سرمهٔ چشمم

هم زلف کج مغبچگان حلقهٔ گوشم

هم چشم سیه مست تو کرده‌ست خرابم

هم لعل قدح نوش تو برده‌ست ز هوشم

تو مهر درخشنده و من ذرهٔ محتاج

تو خانه فروزنده و من خانه به دوشم

خون دلم از حسرت یک جام به جوش است

آبی به سر آتش من زن که نجوشم

تا شانه صفت چنگ زدم بر سر زلفت

گه عقده گشاینده گهی نافه فروشم

تا مهر تو زد بر لب من مهر خموشی

آتش ز سرم شعله کشیده‌ست و خموشم

در دایرهٔ عشق تو تا پای نهادم

گاهی به خراش دل و گاهی به خروشم

گویند که در سینه غم عشق نهان کن

در پنبه چسان آتش سوزنده بپوشم

فارغ نشوم زین شب تاریک فروغی

تا در پی آن ماه فروزنده نکوشم

غزل شمارهٔ ۳۵۳

سروش عشق تو یک نکته گفت در گوشم

که بار هر دو جهان را فکند از دوشم

اگر چه وصل تو ممکن نمی‌شود، لیکن

درین معامله تا ممکن است می‌کوشم

غم تو را به نشاط جهان نشاید داد

من این خریدهٔ خود را به هیچ نفروشم

به خواب خوش نرود چشم من از خوشحالی

اگر تو مست بیفتی شبی در آغوشم

به هیچ حال ز خاطر فرامشم نشوی

ولی دریغ که از خاطرت فراموشم

ز یک خدنگ نشانی به خون خویشتنم

اگر هزار زره بر سر زره پوشم

دو گوشت ار ز خروشیدنم به تنگ آمد

چنین مزن که ز دستت چو چنگ نخروشم

بیار ساغر می را به گردش ای ساقی

که من ز چشم حریف افکن تو مدهوشم

مگر به دامن محشر مرا به دوش آرند

چنین که مست و خراب از پیالهٔ دوشم

چنان زبانه کشید آتش تظلم من

که آب چشمهٔ رحمت نکرد خاموشم

ز هر طرف به کمینم نشسته شیرانند

من از نهایت غفلت به خواب خرگوشم

فروغی از می گلگون سخن بگو ور نه

من آن دماغ ندارم که یاوه بنیوشم

غزل شمارهٔ ۳۵۴

من ساده پرست و باده نوشم

فرمان بر پیر می فروشم

مستغرق لجهٔ شرابم

مستوجب مژدهٔ سروشم

بر گردش ساقی است چشمم

بر پردهٔ مطرب است گوشم

آن جا که پیاله‌ای، خرابم

و آن جا که ترانه‌ای، خموشم

من گوش ز بانگ نی شنیدم

من چشم ز جام می نپوشم

هم آتش می بسوخت مغزم

هم ناله نی ببرد هوشم

در کردن توبه سست کیشم

در خوردن باده سخت کوشم

عشرت طلب و نشاط جویم

ساغر به کف و سبو به دوشم

جز پیر مغان نمی‌شناسم

جز قول بتان نمی‌نیوشم

از طعن کسی نمی‌خراشم

وز کردهٔ خود نمی‌خروشم

تا روز جزا کشد فروغی

کیفیت باده‌های دوشم

غزل شمارهٔ ۳۵۵

من مست می‌پرستم، من رند باده نوشم

ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم

من با حضور ساقی کی توبه می‌نمایم

من با وجود مطرب کی پند می‌نیوشم

از می طرب نزاید روزی که من ملولم

وز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشم

با چین طرهٔ او مشک ختن بپاشم

با نقش چهرهٔ او روی چمن بپوشم

گفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشن

گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم

تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم

گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم

دانی چرا سر و جان از من نمی‌ستاند

تا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشم

بخت بلندم آخر سر حلقهٔ جنون ساخت

کان حلقه‌های گیسو، شد حلقه‌های گوشم

در پردهٔ محبت جبریل ره ندارد

پیغام او رسیده‌ست بی منت سروشم

ای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمت

بر خاک من گذر کن تا از زمین بجوشم

ای گل که می‌خراشد خار غمت دلم را

گر بشنوی خروشم یک عمر می‌خروشم

آن مهوشم فروغی از بس که دوش می‌داد

تا بامداد محشر مست شراب دوشم

غزل شمارهٔ ۳۵۶

ای خط تو را دایرهٔ حسن مسلم

وی نور رخت برده دل از نیر اعظم

هم خیره ز انوار رخت موسی عمران

هم زنده به انفاس خوشت عیسی مریم

هم منظر زیبای تو مهری است منور

هم پیکر مطبوع تو روحی است مجسم

هم فتنهٔ مردم شدی از نرگس پر فن

هم عقده به دلها زدی از سنبل پر خم

هم کاستهٔ درد تو فارغ نه مداوا

هم سوختهٔ داغ تو آسوده ز مرهم

افراختی از قامت خود رایت خوبی

آویختی از طرهٔ خود ... پرچم

بی رایحهٔ سنبل مشکین تو هرگز

خوش بو نشود مجمع ارواح مکرم

هر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شد

از خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کم

تو قبلهٔ عشاق رخت کعبهٔ مقصود

وان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزم

گر طاق دو ابروی تو منظور نبودی

مسجود ملایک نشدی قالب آدم

زان کرده دلش را به تو تسلیم فروغی

زیرا که به خوبی تویی امروز مسلم

غزل شمارهٔ ۳۵۷

تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم

از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم

گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم

ور زنده کوی تو روم مایهٔ ننگم

در ورطهٔ شوق تو چه اندیشه ز بحرم

در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم

تا پاره نگردید ز هم رشتهٔ عمرم

تار سر زلف تو نیفتاد به چنگم

روی تو در آیینهٔ جان عکس بینداخت

تا تختهٔ تن پاک بگشت از همه رنگم

زان رو به خدنگ مژه‌ات دوخته‌ام چشم

کابروی کمان دار تو دوزد به خدنگم

دستی که طمع دارم از آن ساغر صهبا

ترسم شکند شیشهٔ امید به سنگم

فریاد که آن عمر شتابنده فروغی

گشت از ره بیداد ولیکن به درنگم

غزل شمارهٔ ۳۵۸

ای کعبهٔ مقصودم، وی قبلهٔ آمالم

مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم

هم سینه به تنگ آمد از نالهٔ شب گیرم

هم دیده به جان آمد از گریهٔ سیالم

در شامگه هجرش بگداخت تن و جانم

در دامگه عشقش بشکست پر و بالم

در حسرت دیدارش طی گشت شب و روزم

در محنت بسیارش بگذشت مه و سالم

از زلف پریشانش در هم شده ایامم

کز صف زده مژگانش وارون شده اقبالم

از شعلهٔ رخسارش می‌سوزم و می‌سازم

وز جلوهٔ رفتارش می‌گریم و می‌نالم

شب نیست که در پایش تا روز به صد زاری

یا جبهه نمی‌سایم یا چهره نمی‌مالم

گر با رخ زیبایش یکشام به صبح آرم

فیروز شود روزم، فرخنده شود فالم

گر زلف و خطش بینی معلوم شود بر تو

هم معنی اوضاعم، هم صورت احوالم

فردا که گنهکاران در پای حساب آیند

جز عشق گناهی نیست در نامهٔ اعمالم

آن روز فروغی من از قتل شوم ایمن

کاو خط امان بخشد زان غمزهٔ قتالم

غزل شمارهٔ ۳۵۹

ای که می‌پرسی ز من کیفیت چشم غزالم

من از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالم

گر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختم

ور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالم

ساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا

آن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالم

مردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرت

تیره‌بختی بین که هجران کشت در عین وصالم

شیوهٔ گل دلستانی، رسم بلبل نغمه‌خوانی

چون بخندد چون نگریم، چون بنالد چون ننالم

با وجود لعل ساقی جرعهٔ کوثر ننوشم

تا نپنداری که من لب تشنهٔ آب زلالم

تا سر سوداییم از تیغ او در پا نیفتد

غالبا صورت نبندد هیچ سودای محالم

مزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانم

شد کمال بندگی سرمایهٔ چندین ملالم

کی توان منع جوانان کردن از قید محبت

من که پیر سالخوردم صید طفل خردسالم

حالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازو

مرهمی باید به زخم رحمتی باید به حالم

از جنون روزی دریدم جامهٔ جان را فروغی

کاین پری رو جلوه‌گر گردید در چشم خیالم

غزل شمارهٔ ۳۶۰

مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم

در حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامم

اول نگهش کردم آخر به رهش مردم

وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم

شب‌های فراق آخر بر آتش دل پختم

داد از مه بی‌مهرم، آه از طمع خامم

خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش

بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم

گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم

ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم

هم حلقهٔ گیسویت سررشتهٔ امّیدم

هم گوشهٔ ابرویت سرمایهٔ آرامم

آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم

آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم

تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم

تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم

در عالم زیبایی تو خواجهٔ معروفی

در گوشهٔ تنهایی من بندهٔ گمنامم

گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد

هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود رامم

دی باز فروغی من دلکش غزلی گفتم

کز چشم غزال او شایستهٔ انعامم

غزل شمارهٔ ۳۶۱

از دشمنم چه بیم که با دوست هم دمم

وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم

دریا ترشحی بود از سیل گاه عشق

توفان نمونه‌ای بود از چشم پر نمم

یک جا خراب بادهٔ آن چشم پر خمار

یک سو اسیر حلقهٔ آن زلف پر خمم

نومید من که در قدم یار، بی‌نصیب

محروم من که در حرم دوست محرمم

او گر به حسن در همه گیتی مسلم است

من هم به خیل سوختگان آتشین دمم

با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم

با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم

از تیر غمزهٔ تو جگر خون و سینه چاک

وز تار طرهٔ تو دگرگون و درهمم

تا لشکر خطت پی خونم کشید تیغ

سر کردهٔ مصیبت و سر خیل ماتمم

تا دست من به خاتم لعلت رسیده‌است

منت خدای را که سلیمان عالمم

در من ببین جمال خود ای آفتاب چهر

کز صیقل خیال تو آیینهٔ جمم

پیوند دوستداری من سست کی شود

سختم بکش که بر سر پیمان محکمم

تا جان پاک در قدمت کرده‌ام نثار

در کوی عشق بر همه پاکان مقدمم

تا بر لبم گذشته فروغی ثنای شاه

ایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم

تاج سر ملوک محمد شه دلیر

کز روزگار دولت او شاد و خرمم

غزل شمارهٔ ۳۶۲

نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم

گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم

مژه آراست که غوغای صف عشاقم

طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم

رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم

قد برافراخت که من دولت بیدارانم

نکته خال و خطش از من سودازده پرس

که نویسندهٔ طومار سیه کارانم

نقد جان بر سر بازار محبت دادم

تا بدانند که من هم ز خریدارانم

سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم

حالیا قافله‌سالار سبک بارانم

تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز

روزگاری است که خاک قدم یارانم

گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی

زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم

گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم

گفت خاموش که من خود سر مکارانم

تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد

مو به مو با خبر از حال گرفتارانم

غزل شمارهٔ ۳۶۳

تا هست نشانی از نشانم

خاک قدم سبوکشانم

تا ساغر من پر از شراب است

از شر زمانه در امانم

تا در کفم آستین ساقیست

فرش است فلک بر آستانم

در مرهم زخم خود چه کوشم

کاین تیر گذشت از استخوانم

دردا که به وادی محبت

دنبال‌ترین کاروانم

گفتی منشین به راه تیرم

تا تیر تو می‌زنی، نشانم

پیوسته ببوسم ابروانت

گر تیر زنی بدین کمانم

بالای تو تا نصیب من شد

ایمن ز بلای ناگهانم

گفتم که بنالم از جفایت

زد مهر تو مهر بر دهانم

بالم مشکن که شاه بازم

خونم مفشان که نغمه‌خوانم

مرغ کهنم در این چمن لیک

بر شاخ تو تازه آشیانم

دیدم ز محبتش فروغی

چیزی که نبود در گمانم

غزل شمارهٔ ۳۶۴

فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم

بشارت های خوش داد از اشارت‌های جانانم

به عالم هیچ عیشی را از این خوش‌تر نمی‌دانم

که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم

نمی‌دانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم

نمی‌دانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم

شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد

ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم

میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را

اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم

مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر

که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم

من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمی‌نالم

اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم

من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی

نمی‌پرسی ز احوالم نمی‌کوشی به درمانم

اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما

شبی را می‌توانی روز کردن در شبستانم

شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم

که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم

گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم

که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم

سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی

من از خاصیت لعل تو بی‌خاتم سلیمانم

فروغی آن مه نامهربان را کاش می‌گفتی

که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل

که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم

غزل شمارهٔ ۳۶۵

گر دست دهد دامن آن سرو روانم

آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم

آمد به لب بام که خورشید زمینم

بگرفت به کف جام که جمشید زمانم

افروخت رخ از باده که آتش‌زن شهرم

افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم

گر از درم آن سرو خرامنده درآید

برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم

دی صبح شنیدم ز لب غنچه که می‌گفت

من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم

در عالم پیری سر و کارم به جوانی است

پیرانه‌سر آمد به سرم بخت جوانم

اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان

دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم

صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام

یک روز نبودم که نبودی به گمانم

هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم

هم پرده برانداختی از راز نهانم

گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی

گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم

جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی

فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم

غزل شمارهٔ ۳۶۶

چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم

یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم

گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم

کی می‌توان از دامنت دست طمع ببریدنم

امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس

زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم

در آب و در آتش مرا تو می‌دهی جنبش مرا

ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم

تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم

این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم

تا پسته‌ات را دیده‌ام حرف کسی نشنیده‌ام

یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم

تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من

نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم

بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من

تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم

من طایر آزاده‌ام در دام خاک افتاده‌ام

باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم

گفتم ز شوق بوسه‌ات تا کی رسد جانم به لب

گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم

تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن

شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم

شه ناصرالدین کز کرم وقتی که می‌بخشد درم

گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *