دیوان اشعار فروغی بسطامی

دیوان اشعار فروغی بسطامی

غزلیات - بخش 6

غزل شمارهٔ ۲۳۳

تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند

کامی از تیغ تو در نوبت دیگر گیرند

بر سر خاک شهیدان قدمی نه که مباد

دامن پاک تو در دامن محشر گیرند

پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز

چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند

خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق

گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند

تشنه‌کامان ره عشق کجا روز جزا

عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند

پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر

آستین از غم دل بر مژه تر گیرند

لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی

کار را تنگ‌دلان تنگ به شکر گیرند

چارهٔ درد مجانین محبت نبود

مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند

باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند

خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند

آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم

دادخواهان به تظلم در داور گیرند

غزل شمارهٔ ۲۳۴

صورتگران که صورت دلخواه می‌کشند

چون صورت تو می‌نگرند آه می‌کشند

جمعی شریک حال پراکندهٔ من‌اند

کز طرهٔ تو دست به اکراه می‌کشند

لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت

آب حیات دم به دم از چاه می‌کشند

یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت

سرو بلند را همه کوتاه می‌کشند

من مات صورت تو که در کارگاه حسن

خورشید را گدا و تو را شاه می‌کشند

تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز

من منتظر که دامن خرگاه می‌کشند

می‌گیرد آفتاب ز دود درون ما

چون عنبرین نقاب تو بر ماه می‌کشند

ترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام

آهی که عاشقان به سحرگاه می‌کشند

این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان

در اولین قدم، قدم از راه می‌کشند

برداشت عشق پرده به حدی که عاشقان

بر لوح سینه نقش انا الله می‌کشند

فارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا

چون داغ عشق بر دل آگاه می‌کشند

غزل شمارهٔ ۲۳۵

مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند

عجب خیال خوشی کرده‌ام، خدا بکند

سزای مردم بیگانه را دهم روزی

که روزگار تو را با من آشنا بکند

خبر نمی‌شوی از سوز ما مگر وقتی

که آه سوختگان در دل تو جا بکند

بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم

در این معامله گر عمر من وفا بکند

قبول حضرت صاحب دلان نخواهد شد

اگر به درد تو دل خواهش دوا بکند

پسند خواجه ما هیچ بنده‌ای نشود

که قصد بندگی از بهر مدعا بکند

طریق عاشقی و رسم دلبری این است

که ما وفا بنماییم و او جفا بکند

کمال بندگی و عین خواجگی این است

که ما خطا بنماییم و او عطا بکند

ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم

خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند

به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند

شب دراز بنالد، سحر دعا بکند

فروغی از پی آن نازنین غزال برو

که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند

غزل شمارهٔ ۲۳۶

زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد

تا همایون سایه‌اش را بندگی از جان کند

چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس

فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند

نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه

نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند

پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید

تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند

شب در ایوانی که از جاهش حکایت کرده‌اند

صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند

سخت پیمان‌تر ندید از وی جهان سست عهد

مرد می‌باید که با مردی چنین پیمان کند

گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا

فکر آبادی برای هر دل ویران کند

هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست

کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند

هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی

خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند

هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست

عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند

هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست

من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند

کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان

هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند

داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد

درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند

یارب از خم‌خانه‌ات پیمانه‌اش در دور باد

تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند

خضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوش

جرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کند

بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را

زیور دفتر نماید زینت دیوان کند

غزل شمارهٔ ۲۳۷

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند

حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند

کاش استخوان سینه ما را نشان کند

در دست هر کسی نفتد آستین بخت

الا سری که سجدهٔ آن آستان کند

گر عقل خواند از قد او خط ایمنی

اول علاج فتنهٔ آخر زمان کند

گر عشقم آشکار شد، انکار من مکن

کاتش به پنبه کس نتواند نهان کند

من پیر سالخورده‌ام او طفل سالخورد

چندان مجال کو که مرا امتحان کند

گاهی ز می خرابم و گاهی ز نی کباب

کو حالتی که فارغم از این و آن کند

تنگ شکر شود همه کام و دهان من

چون دل خیال آن بت شیرین دهان کند

سیمرغ کوه قاف حقیقت کنون منم

کو عارفی که قول مرا ترجمان کند

باید رضا به حکم قضا بود و دم نزد

مرد خدا چسان گله از آسمان کند

طوطی ز شرم نطق فروغی شود خموش

هر گه بیان از آن لب شکرفشان کند

غزل شمارهٔ ۲۳۸

کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند

چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند

گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن

کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند

گرم‌تر از آتش حسرت بباید آتشی

تا علاج سردی سودای خام من کند

تا نریزم دانه‌های اشک رنگین را به خاک

طایر دولت کجا تمکین دام من کند

پنجه‌ای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدن

گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند

آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من

گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند

با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم

کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند

قامتی دیدم که می‌گوید گه برخاستن

کو قیامت تا تماشای قیام من کند

گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید

سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند

گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق

هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند

گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن

هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند

گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی

شاه می‌باید که تحسین کلام من کند

ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران

لشکرت باید که تعظیم نظام من کند

دیگر از مشرق نمی‌تابد فروغی آفتاب

گر نظر بر منظر ماه تمام من کند

غزل شمارهٔ ۲۳۹

دل نداند که فدای سر جانان چه کند

گر فدای سر جانان نکند جان چه کند

لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست

تا دهان تو به سرچشمهٔ حیوان چه کند

جنبش اهل جنون سلسله‌ها را بگسست

تا خم طرهٔ آن سلسله جنبان چه کند

گرهٔ کار مرا دست فلک باز نکرد

تا قوی پنجه آن طرهٔ پیچان چه کند

جمع کردم همه اسباب پریشانی را

تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند

شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد

تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند

رازم از پردهٔ دل هیچ هویدا نشده‌ست

تا که غمازی آن غمزهٔ پنهان چه کند

به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب

تا به پیمانهٔ ما ساقی دوران چه کند

جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست

تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند

نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست

تا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کند

بسته‌های شکر از هند به ری آمده باز

تا شکر خندهٔ آن پستهٔ خندان چه کند

صف ترکان ختایی همه آراسته شد

تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند

پایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت

تا علو نظر همت سلطان چه کند

ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش

می‌نداند که به سرمایهٔ عمان چه کند

غزل شمارهٔ ۲۴۰

چون دم تیغ تو قصد جان ستانی می‌کند

بار سر بر دوش جانان زان گرانی می‌کند

چشم بیمار تو را نازم که با صاحب دلان

دعوی زورآوری در ناتوانی می‌کند

من غلام آن نظربازم که با منظور خود

شرح حال خویش را در بی زبانی میکند

حالتی در باغ او دارم که با من هر سحر

بلبل دستان‌سرا هم داستانی می‌کند

چون ننالد مرغ مسکینی که او را داده‌اند

دامن باغی که گل چین باغبانی می‌کند

من کجا و بزم آن شاهنشه اقلیم حسن

صعوه با شهباز کی هم آشیانی می‌کند

گر نه باد صبح دم در گلشن او جسته راه

برق آهم پس چرا آتش فشانی می‌کند

ساقیا می ده که آخر گنبد نیلوفری

ارغوانی رنگ ما را زعفرانی می‌کند

عافیت خواهی زمین بوس در می‌خانه باش

زان که می دفع بلای آسمانی می‌کند

رهروی از کعبه مقصود می‌جوید نشان

کاو وطن در کوی بی نام و نشانی می‌کند

عاشق صادق فروغی بر سر سودای عشق

نقد جان را کی دریغ از یار جانی می‌کند

غزل شمارهٔ ۲۴۱

زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند

این دو بلای سیاه ولولهٔ عالمند

حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند

خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند

راهروان صفا از همه دل واقفند

کارکنان خدا در همه جا محرمند

خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست

مردم کوته نظر در غم بیش و کمند

عشق و سلامت مجو، زان که اسیران او

کشتهٔ تیغ بلا، غرقهٔ بحر غمند

چون سحری سر کنند از لب جان بخش او

بر تن دل مردگان روح دگر دردمند

اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه

مالک آب حیات صاحب جام جمند

آیت پیغمبری داده بتان را خدا

زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند

من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران

شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند

قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان

در سر این ماجرا کارنمای همند

غزل شمارهٔ ۲۴۲

بتان به مملکت حسن پادشاهانند

ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند

ز اصل پرورش روح می‌دهند این قوم

ولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانند

به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر

هنوز تشنه‌لب خون بیگناهانند

کجا کمان سلامت ز عرصه‌ای ما راست

که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند

به طاق آن خم ابرو شکستگی مرساد

که در پناهش پیوسته بی پناهانند

گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه

که کشتگان ره عشق بی گواهانند

فروغی از پی خوبان ماه روی مرو

که سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند

غزل شمارهٔ ۲۴۳

جمعی که مرهم جگر خستهٔ منند

از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند

از تیر غمزه رخنه به جانم فکنده‌اند

خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند

من دشمنم به خیل نکویان که این گروه

با دشمنان موافق و با دوست دشمنند

تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل

زیرا که در شکستن دلها معینند

گر بشکنند شیشهٔ دل را غریب نیست

سیمین بران که سخت‌تر از کوه آهنند

آنان که برده ساقی سرمست هوششان

از دستبرد فتنهٔ ایام ایمنند

بی پرده گشت راز من ای ماه خرگهی

شد وقت آن که پرده ز رویت برافکنند

دل بستگان زلف تو آسوده از نجات

افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند

با آن که هیچ ناله به گوشت نمی‌رسد

شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند

خلقی کنند منع فروغی به راه عشق

کاسوده دل ز غمزهٔ آن چشم رهزنند

غزل شمارهٔ ۲۴۴

ای خنده تو راهزن کاروان قند

ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند

برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند

از هم جدا جدا شد و ببریده بندبند

مردم سپند بر سر آتش نهند و تو

آتش زدی به عالم از آن خال چون سپند

ماهی ندیده‌ام چو تو در چارسوی حسن

خودرای و خودنما، خودآرای خودپسند

بالا گرفت آه من از شمع قد تو

چون شعله‌ای که از سر آتش شود بلند

من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو

تو سر به سر ملاحت من خسته گزند

چشم از فراق روی تو در گریه تا به کی

دل ز اشتیاق موی تو در مویه تا به چند

عشاق را کشیده‌ای از زلف چین به چین

آفاق را گرفته‌ای از خم به خم کمند

جمعی اسیر آن سر زلفین تاب دار

شهری شهید آن خم ابروی تیغ بند

بیرون نمی‌رود غم لیلی به هیچ روی

عاقل نمی‌شود دل مجنون به هیچ بند

بر آن دو زلف دست فروغی نمی‌رسد

بی همت بلند خداوند هوشمند

غزل شمارهٔ ۲۴۵

هر جا حدیث حسن تو تقریر می‌کنند

آیات رحمت است که تفسیر می‌کنند

یارب چه صورتی تو که در کارگاه چشم

مردم همی خیال تو تصویر می‌کنند

هر خواب فتنه‌خیز که بینند مردمان

آن را به چشم مست تو تعبیر می‌کنند

خون می‌چکد ز خامهٔ خونین دلان شوق

چون نامه فراق تو تحریر می‌کنند

دل بسته‌ام به زلف تو زیرا که عاقلان

دیوانه را به حلقهٔ زنجیر می‌کنند

خرسندم از خرابی دل زان که عاقبت

ویران‌سرای عشق تو تعمیر می‌کنند

در صیدگاه عشق همه زخم کاری است

اول ترحمی که به نخجیر می‌کنند

عشقم کشیده بر سر میدان لشکری

کز غمزه کار خنجر و شمشیر می‌کنند

ملکی که در تصرف شاهان نیامده

ترکان به یک مشاهده تسخیر می‌کنند

کاری که از کمند نیاید، سهی قدان

از حلقه حلقهٔ زلف گره گیر می‌کنند

شاهان همه اسیر بتان سیاه چشم

این آهوان نگر که چه با شیر می‌کنند

مژگان او به جان فروغی کجا رسد

کی لاشه را نشان چنین تیر می‌کنند

غزل شمارهٔ ۲۴۶

هر که را که بخت، دیده می‌دهد، در رخ تو بیننده می‌کند

وان که می‌کند سیر صورتت، وصف آفریننده می‌کند

خوی ناخوشش می‌کشد مرا، روی مهوشش زنده می‌کند

یار نازنین هر چه می‌کند، جمله را خوشاینده می‌کند

هر گه از درش خیمه می‌کنم، جامه می‌درم، نعره می‌زنم

من به حال دل گریه می‌کنم، دل به کار من خنده می‌کند

هست مدتی کان شکر دهن، می‌دهد مرا ره در انجمن

من حکایت از رفته می‌کنم، او حدیث از آینده می‌کند

گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار

کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده می‌کند

چون به روی خود پرده می‌کشد، روز روشنم تیره می‌شود

چون به زلف خود شانه می‌زند، خاطرم پراکنده می‌کند

چون به بام حسن می‌زند علم، ماه را پس پرده می‌برد

چون به باغ ناز می‌نهد قدم، سرو را سرافکنده می‌کند

کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کننده‌اش دست ساقی است

ما در این گمان کانچه می‌کند، آسمان گردنده می‌کند

گاه می‌دهد جام می به جم، گاه می‌زند پشت پا به غم

پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده می‌کند

جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات

ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده می‌کند

گاهی آگهم، گاه بی‌خبر، گاه ایمنم، گاه در خطر

گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده می‌کند

نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه می‌دهد ماه انوری

وان چه می‌کند مشق دلبری، بهر خان بخشنده می‌کند

خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی

کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده می‌کند

زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری

کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده می‌کند

غزل شمارهٔ ۲۴۷

آتش‌زدگان ستم آب از تو نخواهند

دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند

فردای قیامت که حساب همه خواهند

خونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهند

گر بی‌گنهان را کشی امروز به محشر

تقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهند

گر خون محبان خوری از تاب محبت

پاداش عمل در همه باب از تو نخواهند

قومی که جگر سوخته آتش عشقند

شاید که به جز بادهٔ ناب از تو نخواهند

جمعی که به بیداریشان کام ندادی

جور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهند

تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب

صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند

مردم ز سیه چشم تو در میکدهٔ عشق

مستند به حدی که شراب از تو نخواهند

هر جا که برآید ز غمت نالهٔ عشاق

ارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهند

الحق که غزالان سیه چشم فروغی

حیف است غزلهای خوش آب از تو نخواهند

غزل شمارهٔ ۲۴۸

گر ز غلامیش نشانت دهند

سلطنت کون و مکانت دهند

بندهٔ او شو که به یک التفات

خواجگی هر دو جهانت دهند

پیروی پیر خرابات کن

تا شرف بخت جوانت دهند

دامن رندان سبک سیر گیر

تا همه دم رطل گرانت دهند

سر به خط ساقی گل‌چهره نه

تا ز قضا خط امانت دهند

بادهٔ مستانه بنوش آشکار

تا خبر از راز نهانت دهند

تا نرسد جان تو بر لب کجا

نوشی از آن گنج دهانت دهند

گر نگری لعل گهربار او

دیدهٔ یاقوت فشانت دهند

گر بدری پردهٔ تن را ز هم

ره به سراپرده جانت دهند

در عوض خاک در او مگیر

گر همه گل‌زار جنانت دهند

کاش فروغی شب هجران دوست

تا به سحر تاب و توانت دهند

غزل شمارهٔ ۲۴۹

عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند

چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند

هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب

ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند

هر که ماهی خدمت می را به صافی می‌کند

سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند

هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای

کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند

گرد بیداری نمی‌گردد کسی در روزگار

کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند

تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود

آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند

هر که اول زان صف مژگان سؤالی می‌کند

آخرالامر از دم خنجر جوابش می‌دهند

گر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیست

پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند

چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره

ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند

ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ

فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش می‌دهند

کی فروغی روز وصل او به راحت می‌رود

بس که شبها از غم هجران عذابش می‌دهند

غزل شمارهٔ ۲۵۰

هر که را کار بدان چشم دل آزار بود

عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود

شاهد ار می‌طلبی بر سر این کار ز من

نظم دربار شهنشاه جهاندار بود

من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است

کس شنیده‌ست قوی کشتهٔ بیمار بود

دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم

چشم عاشق همه شب باید بیدار بود

من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم

ترک مستی که پی مردم هشیار بود

کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم

شیرگیری صفت آهوی تاتار بود

کی کند در همه عمرش هوس آزادی

آن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بود

گر تو صیاد دل اهل محبت باشی

دام البته به از دامن گل‌زار بود

تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش

خاک مشکین شود و مشک به خروار بود

زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید

گر بدادش برسد شاه سزاوار بود

دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین

کافتاب فلکش حاجب دربار بود

گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است

پس چرا خاطر او مشرق انوار بود

غزل شمارهٔ ۲۵۱

دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود

ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود

دوش با طره‌اش از تیرگی بخت مرا

گله‌ای بود ولی قدرت تقریر نبود

عشق می‌گفتم و می‌سوختم از آتش عشق

که در این مساله‌ام فرصت تفسیر نبود

کی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگر

در جهان جلوهٔ آن حسن جهان گیر نبود

بس که سرگرم به نظارهٔ قاتل بودم

هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود

یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را

خون دل می‌شد و دل با خبر از تیر نبود

نازم آن شست کمان‌کش که به جز پیکانش

خواهشی در دل خون گشتهٔ نخجیر نبود

با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم

که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود

غزل شمارهٔ ۲۵۲

شب که در حلقهٔ ما زلف دل‌آرام نبود

تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود

حلقهٔ دام نجات است خم طرهٔ دوست

وای بر حالت مرغی که در این دام نبود

جز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشت

دل وحشت‌زده با هیچ کسم رام نبود

یار در کشتن من این همه انکار نداشت

گر در این کار مرا غایت ابرام نبود

منت پیک صبا را نکشیدم در عشق

که میان من و او حاجت پیغام نبود

من از انجام جهان واقفم از دولت جام

که به جز جام کسی واقف از انجام نبود

می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی

خون دل خورد حریفی که می‌آشام نبود

خم فرح‌بخش نمی‌گشت اگر باده نداشت

جم سرانجام نمی‌جست اگر جام نبود

چشم بد دور که در چشمهٔ نوش ساقی

نشه‌ای بود که در بادهٔ گلفام نبود

مایل گوشۀ ابروی تو بودم وقتی

که نشان از مه نو بر لب این بام نبود

جلوه‌گر حسن تو از عشق من آمد آری

صبح معلوم نمی‌گشت اگر شام نبود

فتنه در شهر ز هر گوشه نمی‌شد پیدا

چشم فتان تو گر فتنهٔ ایام نبود

کفر زلف تو گرفتی همه عالم را

ناصرالدین شه اگر خسرو اسلام نبود

آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او

داد آن روز که از خاتم جم نام نبود

غزل شمارهٔ ۲۵۳

مانع رفتن به جز مهر و وفای من نبود

ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود

گر نبودی کوه اندوه محبت در میان

لقمه‌ای هرگز بقدر اشتهای من نبود

دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد

انتها در خواهش بی منتهای من نبود

آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید

با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود

حلقهٔ گیسوی او با من سر سودا نداشت

ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود

تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او

کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود

عرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بود

تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود

گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد

پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود

از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد

این عنایت‌های گوناگون سزای من نبود

من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت

این عقوبت‌های پی در پی جزای من نبود

صد گره زلفش گشود اما ز کار دیگران

صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود

عقده‌ها زد بر دل گویا که آن زلف بلند

واقف از عدل شه کشورگشای من نبود

ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا

جز بقای دولت او مدعای من نبود

از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا

تا نپنداری اجابت در دعای من نبود

غزل شمارهٔ ۲۵۴

قدح باده اگر چشم بت ساده نبود

این همه مستی خلق از قدح باده نبود

سبب باده ننوشیدن زاهد این است

که سراسر همه اسباب وی آماده نبود

دوش در دامن پاک صنم باده‌فروش

اثری بود که در دامن سجاده نبود

تا به درها نروی هر سحری کی دانی

که دری غیر در میکده بگشاده نبود

هر که دل بردن معشوق بیند داند

که گناه از طرف عاشق دل داده نبود

هرگز ایجاد نمی‌کد خدا آدم را

عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود

قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم

که میان من و او جای فرستاده نبود

روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد

هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود

واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن

هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود

با که من قابل قلاده نبودم هرگز

یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود

کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت

گر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبود

آفتاب فلک جود ملک ناصردین

که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود

غزل شمارهٔ ۲۵۵

لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود

بوسه‌گاه لب رندان لب پیمانه نبود

گوشه چشمش اگر نشئه ندادی می را

یک جهان مست به هر گوشهٔ می‌خانه نبود

مایهٔ مستی ما باده نبودی هرگز

ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود

بعد چندی که شدم داخل کاشانهٔ دوست

آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود

آشنای حرمی بوده‌ام از جذبهٔ عشق

که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود

از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم

گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود

من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا

گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود

پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی

که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود

تا سر زلف تو شد سلسله‌جنبان جنون

کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود

با وجود غزل شاه فروغی چه کند

زان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبود

تاج بخشنده خورشید ملک ناصردین

که رهین فلک از همت مردانه نبود

غزل شمارهٔ ۲۵۶

آشوب شهر طلعت زیبای او بود

زنجیر عقل جعد چلیپای او بود

ما و دلی که خسته تیر بلای عشق

ما و سری که بر سر سودای او بود

بالای او مرا به بلا کرد مبتلا

یعنی بلا نتیجهٔ بالای او بود

بر خاک پای ماه من ار سر نسوده مهر

پس چارمین سپهر چرا جای او بود

هشیاریش محال بود روز رستخیز

هر کس که مست نرگس شهلای او بود

روزی که پاره می‌شود از هم طناب عمر

امید من به زلف سمن سای او بود

هر سر سزای افسر زرین نمی‌شود

الا سری که خاک کف پای او بود

هر جا حدیث چشمه کوثر شنیده‌ای

افسانه‌ای ز لعل شکرخای او بود

هر انجمن که جلوهٔ فردوس دیده‌ای

دیباچه‌ای ز روی دل آرای او بود

دانی قیامت از چه ندارد سر قیام

در انتظار قامت رعنای او بود

شد روشنم ز نظم فروغی که بر فلک

خورشید یک فروغ ز سیمای او بود

غزل شمارهٔ ۲۵۷

همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود

آه از این راه که باریک تر از موی تو بود

رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت

که ره قافلهٔ دیر و حرم سوی تو بود

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید

که سر همت ما بر سر زانوی تو بود

پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد

بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

پنجهٔ چرخ ز سر پنجهٔ من عاجز شد

که توانایی‌ام از قوت بازوی تو بود

زان شکستم به هم آیینهٔ خودبینی را

که نگاهم همه در آینهٔ روی تو بود

پیر پیمانه‌کشان شاهد من بود مدام

که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم

که قیامت مثل از قامت دل‌جوی تو بود

ماه نو کاسته از گوشهٔ گردون سر زد

که خجالت‌زدهٔ گوشهٔ ابروی تو بود

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح

همه از معجزهٔ لعل سخنگوی تو بود

مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید

زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هیچ کس آب ز سرچشمهٔ مقصود نخورد

مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

دوش با ماه فروزنده فروغی می‌گفت

کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود

غزل شمارهٔ ۲۵۸

به کویش دوش یا رب یا ربی بود

که را یارب ندانم مطلبی بود

شب و روزی که در می‌خانه بودیم

ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود

کسی داند حدیث تلخ کامی

که جانش بر لب از شیرین لبی بود

نبودم تیره‌روز از عشق آن ماه

به چرخم گر فروزان کوکبی بود

بهای اشک سیمینم ندانست

نمی‌دانم چه سیمین غبغبی بود

رخ زیبای او در چنبر زلف

تو پنداری قمر در عقربی بود

از آن رو کافر عشقم فروغی

که عشق اولی تر از هر مذهبی بود

غزل شمارهٔ ۲۵۹

تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود

همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود

دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای

حلقهٔ موی تو گر سلسله جنبان نشود

راه در جمع پراکنده دلانش ندهند

آن که در حلقهٔ زلف تو پریشان نشود

پیش صاحب نظران صورت بر دیوار است

آن که در صورت زیبای تو حیران نشود

خضر اگر بوسه زند لعل می‌آلود تو را

هرگز آلوده به سر چشمهٔ حیوان نشود

تا دمادم نکشد جام لبالب ساقی

سر به سر با خبر از گردش دوران نشود

تا کسی خواجگی هر دو جهان را نکند

لایق بندگی حضرت انسان نشود

تا کسی ذره صفت پاک نگردد در عشق

قابل تربیت مهر درخشان نشود

دوش با آن مه تابنده فروغی می‌گفت

کز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود

غزل شمارهٔ ۲۶۰

گر آن صنم ز پرده پدیدار می‌شود

تسبیح شیخ حلقهٔ زنار می‌شود

ساقی بدین کرشمه اگر می‌کند به جام

مسجد رواق خانهٔ خمار می‌شود

گر دم زند ز طرهٔ او باد صبح دم

آفاق پر ز نافهٔ تاتار می‌شود

هر کس که منع من کند از تار زلف او

آخر بدان کمند گرفتار می‌شود

جایی رسید غیرت عشقم که جان پاک

حایل میانهٔ من و دلدار می‌شود

ای گلبن مراد بدین تازه نازکی

مخرام سوی باغ که گل خار می‌شود

خیزد چو چشم مست تو از خواب بامداد

خوابیده فتنه‌ایست که بیدار می‌شود

شد روز رستخیز و نیامد دلم به هوش

پنداشتم که مست تو هشیار می‌شود

مهجورم از وصال تو در عین اتصال

محروم آن که محرم اسرار می‌شود

هر تن که سر نداد فروغی به پای دوست

در کیش اهل عشق گنهکار می‌شود

غزل شمارهٔ ۲۶۱

پیش من کام رقیب از لعل خندان می‌دهد

از یکی جان می‌ستاند بر یکی جان می‌دهد

می‌گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را

هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می‌دهد

می‌کشد عشقم به میدانی که جان خسته را

زخم مرهم می‌گذارد، درد درمان می‌دهد

خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی

دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد

گر چنین چشم ترم خون‌آب دل خواهد فشاند

خانهٔ همسایه را یک سر به توفان می‌دهد

من که دست چرخ را می‌پیچم از نیروی عشق

هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می‌دهد

یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد

زان که گاهی کام دلهای پریشان می‌دهد

وای بر حال گرفتاری که دست روزگار

دست او می‌گیرد و بر دست هجران می‌دهد

هر که می‌بوسد لب ساقی به حکم می فروش

نسبت می را کجا با آب حیوان می‌دهد

یک جهان جان در بهای بوسه می‌خواهد لبش

گوهر ارزنده‌اش را سخت ارزان می‌دهد

تا فروغی گفتگو زان شکرین لب می‌کند

گفتهٔ خود را به سلطان سخن‌دان می‌دهد

ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ

نطق گوهربار او خجلت به مرجان می‌دهد

غزل شمارهٔ ۲۶۲

جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید

تیرباران قضا را سپر از جان باید

بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری

دامن کفر رها کن گرت ایمان باید

از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست

هر که را بویی از آن زلف پریشان باید

گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند

هر که را کامی از آن غنچهٔ خندان باید

آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد

خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید

چشم من قامت دل‌جوی تو را می‌جوید

زان که بر دامن جو سرو خرامان باید

عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری

تشنه‌کامان تو را چشمهٔ حیوان باید

عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری

شمع افروخته را رو به شبستان باید

از سر کوی تو حیف است فروغی برود

که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید

غزل شمارهٔ ۲۶۳

هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید

دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید

حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی

کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید

شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب

فریاد که از دستش یک شهر به جان آید

هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی

کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید

باید که تنم گردد چون موی به باریکی

شاید به کنار من آن موی میان آید

مشکل ز وجود من ماند اثری باقی

وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید

آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد

وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید

ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت

تا تازه بهارت را آسیب خزان آید

اندوه نمی‌ماند در عشق فروغی را

هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید

غزل شمارهٔ ۲۶۴

همه جا تیر تو بر سینهٔ ما می‌آید

جان به قربان خدنگی که به جا می‌آید

جوی خون می‌رود از چشمهٔ چشمم بر خاک

بر سرم بین که ز دست تو چه‌ها می‌آید

گر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کند

شیشه هنگام شکستن به صدا می‌آید

صف عشاق به یک چشم زدن بر هم زد

یارب این صف زده مژگان ز کجا می‌آید

سخت شد بر دل من کار به حدی در عشق

که به سر وقت من آن سست وفا می‌آید

من ز خود می‌روم و یار قدح می‌بخشد

تشنه جان می‌دهد و آب بقا می‌آید

همه اخوان صفا بر سر وجدند مگر

صنم ماست که از روی صفا می‌آید

می‌رسد جلوه‌گر آن سرو خرامان ای دل

مستعد باش که توفان بلا می‌آید

مگر اندیشه‌ام از روی خطا رفت که باز

ترک سر مست من از راه خطا می‌آید

جمعی افتاده به هر گوشه پریشان حالند

مگر از سنبل او باد صبا می‌آید

از سر ریختن خون فروغی مگذر

چون به میدان تو در عین رضا می‌آید

غزل شمارهٔ ۲۶۵

دل به حسرت ز سر کوی کسی می‌آید

مرغی از سدره به کنج قفسی می‌آید

شکری چند بخواه از لب شیرین دهنان

تا بدانی که چه‌ها بر مگسی می‌آید

در ره عشق پی ناله دل باید رفت

زان که رهرو به صدای جرسی می‌آید

می‌روم گریه‌کنان از سر کویی کانجا

عاشقی می‌رود و بوالهوسی می‌آید

کردیم مست به نوعی که ندانم امشب

شحنه‌ای می‌گذرد یا عسسی می‌آید

نفسی با تو به از زندگی جاوید است

وین میسر نشود تا نفسی می‌آید

تو ستم پیشه برآنی که ستانی همه عمر

من در اندیشه که فریادرسی می‌آید

در گذرگاه تو ای چشم و چراغ همه شهر

دل شهری ز پی ملتمسی می‌آید

گر نه در راه تو گم کرد فروغی دل را

پس چرا بر سر این راه بسی می‌آید

غزل شمارهٔ ۲۶۶

گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید

مرد باید نزند دست به کاری که نباید

چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را

من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید

گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد

کاروان سحر از هر طرفی مشک نساید

گر بدین پستهٔ خندان گذری در شکرستان

پس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخاید

گر گشاید گره از کار فرو بستهٔ دلها

شانه‌گر زلف گره‌گیر تو از هم نگشاید

من به جز روی دل‌آرای تو آیینه ندیدم

که ز آیینهٔ دل گرد کدورت بزداید

ترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردم

مستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزاید

پیشهٔ من شده در میکده‌ها شیشه کشیدن

تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید

هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما

بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید

شادباش ار دهدت وعدهٔ دیدار به محشر

در سر وعده اگر وعدهٔ دیگر ننماید

لایق بزم شهنشه نشود بزم فروغی

تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید

ناصردین شه منصور که در معرکه، تیغش

جان دشمن بستاند، سر اعداد برباید

غزل شمارهٔ ۲۶۷

به امیدی که وفا خواهم دید

از تو تا چند جفا خواهم دید

تا کی از لعل شراب آلودت

غیر را کامروا خواهم دید

گر توان وصل تو را دید بخواب

این چنین خواب کجا خواهم دید

طاق ابروی تو گر قبله شود

خوش اثرها ز دعا خواهم دید

تا سر زلف تو در دست من است

مشک چین را به خطا خواهم دید

حسن تو پرده ز چشمم برداشت

تا ازین پرده چها خواهم دید

گر تو شمشیر زنی مردم را

چشم حسرت به قفا خواهم دید

گر کمان دار تویی دلها را

هدف تیر بلا خواهم دید

هر کجا قامت تو بنشیند

بس قیامت که به پا خواهم دید

گر کف پای نهی بر سر خاک

خاک را آب بقا خواهم دید

مگر آن ماه فروغی دیدی

که فروغت همه جا خواهم دید

غزل شمارهٔ ۲۶۸

هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید

هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید

هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب

پنداشتم حساب تو را می‌توان کشید

دیشب به یاد قد تو از دل کشیده‌ام

آهی که انتقام من از آسمان کشید

آن را که چرخ داد به کف سر خط امان

خود را به زیر سایه پیر مغان کشید

یک بارگی خصومت عشاق و بوالهوس

برخاست از میانه چو تیغ از میان کشید

ابروی او که مایهٔ چندین گشایش است

منت خدای را که به قتلم کمان کشید

مسکین کسی که داد ز کف آستین تو

مسکین‌تر آن که پای از آن آستان کشید

این است اگر تطاول گلچین و باغبان

باید قدم فروغی از این گلستان کشید

غزل شمارهٔ ۲۶۹

گر در آید شب عید از درم آن صبح امید

شب من روز شود یک سر و روزم همه عید

خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت

لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید

غنچه‌ای در همه گل‌زار محبت نشکفت

گلبنی در همه بستان مودت ندمید

هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت

هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید

صاف بی‌درد کس از ساقی این بزم نخورد

گل بی خار کس از گلبن این باغ نچید

نه مسلمان ز قضا کام‌روا شد نه یهود

نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید

رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد

پیروی کو که درین معرکه در خون نتپید

نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد

تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید

از مرادت بگذر تا به مرادت برسی

که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید

وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم

که در خانه ببستیم و شکستیم کلید

ما فروغی به سیه‌روزی خود خوشنودیم

زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید

غزل شمارهٔ ۲۷۰

بگشا به تبسم لب شیرین شکربار

کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار

یک قوم ز ابروی تو در گوشهٔ محراب

یک طایفه از چشم تو در خانهٔ خمار

از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر

وز نرگس بیمار تو یک قوم در آزار

آنجا که ز خطت اثری سجده برد مور

و آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مار

هم برده ز جعد تو صبا نافه به خرمن

هم خورده ز لعل تو امل بادهٔ خروار

هم شربتی از لعل تو در دکهٔ قناد

هم نکهتی از جعد تو در طبلهٔ عطار

در چنبر گیسوی تو بس عنبر سارا

در حقهٔ یاقوت تو بس لؤلؤ شهوار

یک جمع پراکندهٔ آن سنبل پیچان

یک شهر جگر خستهٔ آن نرگس بیمار

رازم همه افشا شد از آن عمرهٔ عمار

عقلم همه سودا شد از آن طرهٔ طرار

معشوق نداند غم محرومی عاشق

آزاد ندارد خبر از حال گرفتار

غزل شمارهٔ ۲۷۱

ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمر

شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر

ای لب عشاق تو، بوسه‌زن ساق تو

سینهٔ مشتاق تو، تیر بلا را سپر

کوی تو ای دلبرا، کعبهٔ اهل صفا

روی تو ای خوش لقا، قبلهٔ اهل نظر

سنبلت ای گل عذار، بر سر نسرین گذار

هم طبق گل بیار، هم رمق دل ببر

زلف زره‌پوش تو، درع بر و دوش تو

کوته از آغوش تو دست قضا و قدر

چاک گریبان تو، صحن گلستان تو

سنبل پیچان تو، چنبر باد سحر

ذکر تو کام زبان، فکر تو روح و روان

داغ تو بهتر ز جان، داد تو خوش‌تر ز سر

مشک‌تر از روی تو، ریخته در کوی تو

در هوس بوی تو، شهری خونین جگر

چند ز آهوی چین، دم زنی ای هم نشین

چشم سیاهش ببین، روز فروغی نگر

غزل شمارهٔ ۲۷۲

منت خدای را که خداوند بی‌نیاز

عمر دوباره داد به شاه گدانواز

داری تخت ناصردین شاه تاجور

کز فضل کردگار بود عمر او دراز

تا سرکشان دیومنش را کشد به خون

پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز

مستوفی قلمرو او مالک عراق

طغرانویس دفتر او والی حجاز

ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز

کار زمانه ساخته از لطف کارساز

هم دوستان او همه در عیش و در نشاط

هم دشمنان او همه در سوز و در گداز

هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال

هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز

هم در دعای او همه مردان پاک دل

هم در ثنای او همه رندان پاک‌باز

جز با محب او نتوان گشتن آشنا

جز از عدوی او نتوان کرد احتراز

ایجاد اوست باعث امنیت جهان

زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز

گر او نبود مانع ترکان فتنه‌جو

آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز

شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او

هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز

تا روز رستخیز همین است شاه و بس

وین نکته آشکار بود نزد اهل راز

شعر از علو طبع فروغی است سربلند

شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز

غزل شمارهٔ ۲۷۳

بستهٔ زلف تو شوریده‌سرانند هنوز

تشنهٔ لعل تو خونین‌جگرانند هنوز

ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش

که حریفان همه در خواب گرانند هنوز

حال عشاق تو گل‌های گلستان دانند

که به سودای رُخَت جامه‌درانند هنوز

از غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین‌ساق

سنگ بر سینه‌زنان سیم‌برانند هنوز

نه همین مات جمال تو منم کز هرسو

واله حسن تو صاحب‌نظرانند هنوز

کاش برگردی از این راه که ارباب امید

در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز

هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد

که همه بندهٔ زرین‌کمرانند هنوز

همت ما ز سر هردو جهان تند گذشت

دیگران قید جهان گذرانند هنوز

کامی از ماهوَشان هیچ فروغی مطلب

کز سر مهر به کام دگرانند هنوز

غزل شمارهٔ ۲۷۴

در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش

جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش

گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر

ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش

یا به دور چشم او لاف نظر بازی مزن

یا به عمر خویشتن قانع به یک بادام باش

سوخت عشق آتشین هم شمع و هم پروانه را

گر نداری تاب این سوزنده آتش خام باش

تا مرید جام شد جمشید کامش را گرفت

گر تو هم جویندهٔ کامی مرید جام باش

تا بیابی خال او جویندهٔ هر دانه شو

تا بگیری زلف او افتاده هر دام باش

پیش روی و موی او سر خط مملوکی بده

تا قیامت مالک اقلیم صبح و شام باش

گر برای سیم باید بندگی کردن گرفت

بندهٔ آن سرو سیمین ساق سیم اندام باش

خستهٔ تیر نگاهش با هزار اصرار شو

بستهٔ زلف سیاهش با هزار ابرام باش

گر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شو

ور به زنجیرت کشد گیسوی او، آرام باش

هیچ غافل از دعای آن شه خوبان مشو

وز دهانش در عوض آماده دشنام باش

گر مقام از خواجه خواهی بندهٔ چالاک شو

ور نشان از مهرجویی ذره گمنام باش

گر فروغی فخر خواهی بر همایون آفتاب

در همایون ظل ظل الله نیک انجام باش

ناصرالدین شاه فرمانده که در هر دفتری

مدح او را ثبت کن شایستهٔ انعام باش

غزل شمارهٔ ۲۷۵

در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش

فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش

در حلقهٔ می‌خواران بی‌کار نباید شد

یا خواجهٔ فرمانده یا بندهٔ فرمان باش

گر صحبت یوسف را پیوسته طمع داری

با آینه روشن یا آینه گردان باش

خواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل را

یا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باش

گر باده ننوشیدی شرمندهٔ ساقی شو

ور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باش

چون خنده زند لعلش در در دل دریا ریز

چون گریه کند چشمم آماده طوفان باش

سرچشمهٔ حیوان را نسبت به لبش کم کن

از عالم حیوانی بیرون رو و انسان باش

گر بر سر کوی او افتد گذرت روزی

نه طالب جنت شو نه مایل رضوان باش

خواهی که فلک گردد گرد خم چوگانت

در عرصهٔ میدانش گوی خم چوگان باش

اسباب پریشانی جمع است برای من

جمعیت اگر خواهی زان طره پریشان باش

تا آگهیت بخشند از مساله معنی

در کارگه صورت عاشق شو و حیران باش

در عهد ملک غم را از شهر به در کردند

شکرانهٔ این شادی ساغرکش و خندان باش

شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید

تا مهر درخشان است، آرایش ایوان باش

گر روز فروغی را تاریک نمی‌خواهی

در خانهٔ تاریکش خورشید درخشان باش

غزل شمارهٔ ۲۷۶

دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش

سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش

به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد

برو به عالم صورت، شبیه ایشان باش

بخر به جان گران مایه وصل جانان را

وگرنه تا به ابد مستعد هجران باش

به عمر اگر عملی غیر عشق کردستی

کنون ز کردهٔ بی حاصلت پشیمان باش

مراد اهل دل از دیر و کعبه بیرون است

برون ز دایره کافر و مسلمان باش

غلام عالم ترکیب تا به کی باشی

طلسم را بشکن شاه عالم جان باش

به زیر بار طبیبان شهر نتوان رفت

به درد خو کن و آسوده دل ز درمان باش

نظر به دامن گل چین نمی‌توان کردن

به خار سر کن و فارغ ز سیر بستان باش

نصیب خضر خدا کرد آب حیوان را

بگو سکندر ظلمت دویده حیران باش

به دست خواجه دهند آستین دولت را

تو خواه راضی از این داده، خواه نالان باش

همای طالع اگر سایه بر سرت فکند

پی سجود همایون سریر خاقان باش

ستوده ناصردین شه کش آسمان گوید

همیشه زینت اورنگ و زیب ایوان باش

ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده

زمانه تا که بود در زمانه سلطان باش

فروغی ار به سخن نوبت شهی بزنی

رهین منت شاهنشه سخن دان باش

غزل شمارهٔ ۲۷۷

آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش

سر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باش

گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش

هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش

خواهی نکند خطش از دایرهٔ بیرونت

هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش

هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید

آماجگه پیکان آمادهٔ قربان باش

دور از خم گیسویش تعظیم به رویش کن

از کفر چو برگشتی جویندهٔ ایمان باش

با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن

یک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باش

گر کاستهٔ رنجی یک خمکده صهبا نوش

ور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باش

پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه

آتش بزن این بیشه سوزندهٔ شیران باش

چون خنده زند ساقی صهبا خور و خوش‌دل زی

چون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باش

اکسیر قناعت را سرمایه دستت کن

در عالم درویشی افسرزن و سلطان باش

شمشاد فروغی را در شهر تماشا کن

آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *