دیوان اشعار فروغی بسطامی

دیوان اشعار فروغی بسطامی

غزلیات - بخش 3

غزل شمارهٔ ۹۴

مرا زمانه در آن آستانه جا داده‌ست

چنین مقام کسی را بگو کجا داده‌ست

خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب

که این معامله را هم به آشنا داده‌ست

تو مست گردش پیمانه‌اش چه می‌دانی

که دور نرگس ساقی به ما چه‌ها داده‌ست

به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت

که کشته را ز لب لعل خون بها داده‌است

چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت

طبیب عشق به من مژدهٔ دوا داده‌ست

به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش

مرا نوید به سر چشمهٔ بقا داده‌ست

به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم

که آن دو لعل گواهی به خون ما داده‌ست

خبر نداشت مگر از جراحت دل ما

که زلف مشک فشان بر کف صبا داده‌ست

خراش سینهٔ صاحب‌دلان فزون‌تر شد

تراش خط مگر آن چهره را صفا داده‌ست

کمال حسن به یوسف رسید روز ازل

جمال وجه حسن دولت خدا داده‌ست

مهی نشانده به روز سیه فروغی را

که آفتاب فروزنده را ضیا داده‌ست

غزل شمارهٔ ۹۵

یا رب این عید همایون چه مبارک عید است

که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست

گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد

پس چرا از گرهٔ زلف زره پوشیده‌ست

شاخی از سرو خرامندهٔ او شمشادست

عکسی از عارض رخشندهٔ او خورشیدست

نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد

بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست

دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت

که از آن خاطر هر تنگ‌دلی رنجیده‌ست

مطرب از گوشهٔ چشمت چه نوایی سر کرد

که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست

تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا

دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیده‌ست

دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد

تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست

حلقهٔ زلف تو را دست صبا نگرفته است

ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست

با وجود تو نمانده است امیدی ما را

که رخ خوب تو دیباچهٔ هر امیدست

عید فرخندهٔ عشاق به تحقیق تویی

که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست

انبساط دل آفاق ملک ناصر دین

که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست

آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست

خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست

تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست

دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست

آفتاب فلک جود فروغی شاه است

که فروغش به همه روی زمنی تابیده‌ست

غزل شمارهٔ ۹۶

هر دم ای گل از تو در گلشن فغان تازه است

عندلیبان کهن را داستان تازه است

تا کدامین خسته را کشتی ز تیغ بی‌دریغ

زان که بر دامانت از خونش نشان تازه است

برقی از هر گوشه آهنگ گلستان کرد باز

گوییا بر شاخ طرح آشیان تازه است

چون جرس در سینه می‌نالد دل زارم مگر

نوسفر ماهی میان کاروان تازه است

خلقی از مژگان و ابرو کشته در میدان عشق

ترک سر مست مرا تیر و کمان تازه‌است

کاش آن سرو روان بهر تماشا آمدی

تا به جوی دیده‌ام آب روان تازه است

ز امتحان صد ره فزون‌تر گشت و بازم زنده کرد

وه که با من هر زمانش امتحان تازه است

ایمنم از خون خود در عشق آن زیبا جوان

کز خط سبزش مرا خط امان تازه است

عشق نیرنگی به کار آورده کز هرگوشه‌ای

منحنی پیری گرفتار جوان تازه است

من فروغی گشتم از ذوق لب او نکته سنج

شکری را طوطی شیرین زبان تازه است

غزل شمارهٔ ۹۷

در سینه دلت مایل هر شعلهٔ آهی است

در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی است

جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد

کز صف زده مژگان تو هر گونه سپاهی است

یک باره نشاید ز کسی چشم بپوشی

کاسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی است

فریاد که دل در سر سودای تو ما را

انداخت به راهی که برون از همه راهی است

گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است

در دعوی عشق تو مرا طرفه گواهی است

از خط تو مهر کهنم تازه شد امروز

نازم سر خطت که عجب مهر گیاهی است

چون خون مرا تیغ تو هر لحظه نریزد

کز عشق توام هر نفسی تازه گناهی است

هرگز نکشم منت خورشید فلک را

تا بر سر من سایهٔ کج کرده کلاهی است

در کوی کسی عشق فکنده‌ست به چاهم

کز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی است

اندیشه‌ای از فتنهٔ افلاک ندارد

آن را که ز خاک در می‌خانه پناهی است

گویند فروغی که مه و سال تو چون است

در مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است

غزل شمارهٔ ۹۸

طوطی وظیفه‌خوار لب نوشخند توست

شکر فروش مصر خریدار قند توست

دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من

جنت حکایتی ز رخ دل پسند توست

بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین

تا حلق من به حلقهٔ مشکین کمند توست

طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر

هر جا حدیث جلوهٔ سرو بلند توست

رخ بر فروز و از نظر بد حذر مکن

زیرا که خان بر سر آتش سپند توست

از بس که در قلمرو خوبی مسلمی

چشم زمانه در پی دفع گزند توست

هر سر سزای عرصهٔ میدان عشق نیست

الا سری که بر سم رعنا سمند توست

گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو

بیرون کسی نرفت که در شهر بند توست

داند چگونه جان فروغی به لب رسید

هر کس که در طریق طلب دردمند توست

غزل شمارهٔ ۹۹

زین حلاوت‌ها که در کنج لب شیرین تست

کی اجل بندد زبانی را که در تحسین تست

کامیاب آن تن که تنها با تو در بستر بخفت

نیک‌بخت آن سر که شب‌ها بر سر بالین تست

هرکه در کون مکان می‌بینم ای سلطان حسن

بی‌سروسامان عشق بی‌دل و بی‌دین تست

آن که چون طومار پیچیده‌ست دل‌ها را به هم

چین زلف عنبرافشان و خط مشکین تست

غالبا غالب نگردد با تو دست روزگار

زین توانایی که در سرپنجهٔ سنگین تست

خون‌بهایی از تو نتوان خواست کز روز ازل

عشق‌بازی کیش تو، عاشق‌کشی آیین تست

هر بلایی بر زمین نازل شود از آسمان

جز بلای ما که از بالای با تمکین تست

روز مردم تیره شد از نالهٔ شبگیر ما

وین هم از تحریک تار طرهٔ پرچین تست

گر چو مینا خون بگریم بر من از حیرت مخند

کاین هم از کیفیت جام می رنگین تست

گر من از لب‌تشنگی در عشق میرم باک نیست

زآن که آب زندگی در شمهٔ نوشین تست

خواجه هی چشم عنایت از فروغی برمدار

زآن که مملوک قدیم و بندهٔ دیرین تست

غزل شمارهٔ ۱۰۰

ترک کمان کشیده دو چشم سیاه تست

تیری که بر نشانه نشیند نگاه تست

امروز هر تنی که به شمشیر کشته‌ای

فردای رستخیز به جان عذر خواه تست

بر دیده‌اش فرشته کشد از پی شرف

خون کسی که ریخته بر خاک راه تست

پای غرور بر سر صید حرم نهد

هر آهویی که قابل نخجیر گاه تست

بس دل اسیر زلف و زنخدان نموده‌ای

بس یوسف عزیز که در بند چاه تست

شاهان به هیچ حیله مسخر نکرده‌اند

ملکی که در تصرف خیل و سپاه تست

روزی که صف کشند خلایق پی حساب

جرمی که در حساب نیاید گناه تست

مستان ز باده‌های دمادم ندیده‌اند

کیفیتی که در نگه گاه‌گاه تست

رخشنده آفتاب فروغی فرو رود

هر جا که جلوهٔ رخ تابنده ماه تست

غزل شمارهٔ ۱۰۱

گرنه خورشید فلک خاک نشین ره تست

پس چرا هر سحر افتاده به جولان‌گه تست

هر کجا می‌گذری شعلهٔ آه دل ماست

هر طرف می‌نگری جلوه روی مه تست

خاک درگاه تو سر منزل آسودگی است

نیک‌بخت آن سر شوریده که بر درگه تست

دیده تا زلف و زنخدان تو را یوسف دل

گاه در گوشهٔ زندان و گهی در چه تست

هیچم از کار دل غمزده آگاهی نیست

تا مرا آگهی از غمزهٔ کارآگه تست

کاشکی خون مرا تیغ محبت می‌ریخت

بر سر خاک شهیدی که زیارت گه تست

تو سهی سرو خرامان ز کجا می‌آیی

که دل و جان فروغی همه جا همره تست

غزل شمارهٔ ۱۰۲

هر سر موی تو را پیوندی از گیسوی تست

حلقه‌ها در حلق من از حلقه‌های موی تست

پای مقصودم به هر راهی که پوید راه عشق

روی امیدم به هر سویی که باشد سوی تست

خانه‌پرداز سلامت عشق جان‌فرسای ماست

فتنه‌انگیز قیامت قامت دل‌جوی تست

چین زلفت ناف آهو، نافه‌اش خوناب دل

آه از این خونی که اندر گردن آهوی تست

بی حضورت گر نمازی کرده باشم کافرم

قبله‌ام تا از پی طاعت خم ابروی تست

چون هلاکم می‌کنی جز کوی خود خاکم مکن

کز ازل مشت گلم مشتاق خاک کوی تست

گر به روی من در رحمت گشاید دست بخت

گرد آن آیینه می‌گردم که رو بر روی تست

هر که می‌بینی به بویی زندگانی می‌کند

زندگانی کردن صاحب‌دلان از بوی تست

اختر برج نحوست طالع منحوس من

مطلع صبح سعادت طلعت نیکوی تست

تا زدی راه فروغی بر همه معلوم شد

کافت اهل محبت غمزهٔ جادوی تست

غزل شمارهٔ ۱۰۳

کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مست

با صدهزار جام نیارد کسی به دست

یک جسم ناتوان ز سر راه او نخاست

یک صید نیم‌جان ز کمین‌گاه او نجست

کو آن دلی که نرگس فتان او نبرد

کو سینه‌ای که خنجر مژگان او نخست

جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود

جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست

از من دویی مجوی که یک بینم از ازل

وز من ادب مخواه که سرمستم از الست

منت خدای را که ز هر سو به روی من

در باز شد ز همت رندان می‌پرست

با من مگو که بهر چه دیوانه گشته‌ای

با آن پری بگوی که زنجیر من گسست

پهلو زند به شه‌پر جبریل ناوکی

کز شست او رها شد و بر جان من نشست

زلف گره‌گشای تو پیوند من برید

چشم درست‌کار تو پیمان من شکست

از جعد سر بلند تو یک قوم دستگیر

وز عنبری کمند تو یک جمع پای بست

سرو بلند من ننهد پا فروغیا

بر فرق آن کسی که نگردد چو خاک پست

غزل شمارهٔ ۱۰۴

چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست

هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست

عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست

قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست

مسئله زاهدش هیچ نیاید به کار

آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست

آن بت طناز را خلوت دل منزل است

خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست

هر که به سوداگری رفت به بازار عشق

مایهٔ سود جهان در سر سودای اوست

حلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبند

تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست

روز جزا گر دهند اجر شب هجر را

روضهٔ رضوان همین جای من و جای اوست

شادی امروز دل از غم رویش رسید

دیدهٔ امید من در ره فردای اوست

روز مرا تیره ساخت ماه فروزنده‌ای

که آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوست

کرده مرا تلخ‌کام شاهد شیرین لبی

کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست

علت هر حسرتی عشق غم‌افزای من

باعث هر عشرتی حسن طرب‌زای اوست

در طلب وصل او طبع غزل‌خوان من

تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست

دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر

زان که مرا دادها بر در دارای اوست

ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل

آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست

غزل شمارهٔ ۱۰۵

قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست

دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست

در عین خشم اهل هوس را به خون کشید

کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست

بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت

دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست

جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز

بنگر به یک نظاره چه‌ها کرد چشم دوست

از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن

ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست

دوشینه داد وعدهٔ خون‌ریزی‌ام به ناز

وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست

قابل نبود خون من از بهر ریختن

این گردش از برای خدا کرد چشم دوست

تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود

مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست

هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار

او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست

شمس‌الملوک ناصردین شاه کام‌کار

کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست

شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش

خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست

هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل

چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست

غزل شمارهٔ ۱۰۶

ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست

سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق

من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار

لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار

ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست

کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست

گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن

تا ببینی معجزات نرگس جادوی دوست

کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی

گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود

کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال

کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست

غزل شمارهٔ ۱۰۷

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست

رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست

عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب

صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست

مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق

هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست

چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب

دور دور می پرستان است گویی نیست هست

غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام

فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست

صولجانش عنبرین زلف است در میدان من

گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست

رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت

مور را فر سلیمان است گویی نیست هست

تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست

دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست

دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست

منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست

غزل شمارهٔ ۱۰۸

کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست

کافری سرمایه‌اش این است گویی نیست هست

تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل‌زار حسن

کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست

تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد

مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست

شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا

کاروان نافهٔ چین است گویی نیست هست

با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر

چشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هست

با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد

ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست

تا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراد

دیده‌ام پراشک رنگین است گویی نیست هست

وصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغ

گل نصیب دست گل‌چین است گویی نیست هست

هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند

الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست

از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ

زان که اول نافه خونین است گویی نیست هست

گر فروغی گفت من عاشق نی‌ام باور مکن

کوه‌کن را شور شیرین است گویی نیست هست

غزل شمارهٔ ۱۰۹

ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست

کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست

ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش

گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست

گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش

زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست

یا قافله سالار ره کعبه ندانست

یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست

تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد

کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات

مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست

از دیدهٔ دل‌سوختگان چهره مپوشان

ای آینه هش‌دار که صاحب نفسی هست

تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند

کس هیچ ندانست که فریادرسی هست

مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی

تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست

غزل شمارهٔ ۱۱۰

خوش است اگر ز تو ما را دل غمینی هست

که عاقبت پی هر زهر انگبینی هست

ز زلف و روی تو تا عشقم آگهی درداد

خبر نی‌ام که در آفاق کفر و دینی است

حدیث نافهٔ چین می‌کنند مردم شهر

مگر که جز شکن طرهٔ تو چینی هست

به دیده تا نکشم خاک آستان تو را

مرا به خون دل آلوده آستینی هست

آیا برید صبا چون رسی بدان وادی

بگو به صاحب خرمن که خوشه‌چینی هست

نیاز می‌کشدم در گذرکه صنمی

که زیر هر قدمش جان نازنینی هست

نشسته‌ام به سر راه ناوک‌اندازی

بدین امید که پیکان دل‌نشینی هست

کمین گشاده به صید دلم کمان‌داری

کزو کشیده کمانی به هر کمینی هست

فروغی از کف من برده آفتابی دل

که در مجاورتش جعد عنبرینی هست

غزل شمارهٔ ۱۱۱

تا بر اطراف رخت جعد چلیپایی هست

هر طرف پای نهی سلسله در پایی هست

قتل عشاق تو خالی ز تماشایی نیست

وه که از هر طرفت طرفه تماشایی هست

بعد کشتن تن صد چاک مرا باید سوخت

که هنوز از تو به دل باز تمنایی هست

دی پی تجربه از کوی تو بیرون رفتم

به گمانی که مرا از تو شکیبایی هست

جان شیرین ز غم عشق به تلخی دارم

به امیدی که تو را لعل شکرخایی هست

لب جان بخش تو گر بوسه به جان بفروشد

من سودا زده را هم سر سودایی هست

واعظ از سایهٔ طوبی سخنی می‌گوید

غیر قد تو مگر عالم بالایی هست

من و سودای تو تا دامن صحرا برجاست

من و اندوه تو تا عشق غم افزایی هست

ای که بی‌جرم خوری خون فروغی هر روز

هیچ گویا خبرت نیست که فردایی هست

غزل شمارهٔ ۱۱۲

هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست

هیچ دل نیست که این سلسله‌اش در پا نیست

چون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشر

بر سری نیست که از تیغ تو منت‌ها نیست

می‌توان یافتن از حالت چشم سیهت

که نگاه تو نگهدار دل شیدا نیست

تو ندانم ز کدامین گلی ای مایهٔ ناز

زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست

دیده مستوجب دیدار جمالت نشود

ذره شایستهٔ خورشید جهان‌آرا نیست

پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است

گر به جان بندهٔ آن سرو سهی بالا نیست

گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد

گفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیست

من به تحقیق صنم خانهٔ چین را دیدم

صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست

گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم

عشق بی‌قاعده را قاعده‌ای پیدا نیست

ساغری خورده‌ام از بادهٔ لعل ساقی

که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست

مگر آن ماه به شهر از پی آشوب آمد

که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست

غزل شمارهٔ ۱۱۳

خوش‌تر از دانهٔ اشکم گهری پیدا نیست

حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست

کسی از سر دل جام خبردار نشد

بی‌خبر باش که صاحب خبری پیدا نیست

می‌فروش ار بزند نوبت شاهی شاید

که به غیر از در می‌خانه دری پیدا نیست

سینه‌ام چاک شد و ضارب خنجر پنهان

پرده‌ام پاره شد و پرده‌دری پیدا نیست

جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی

غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست

آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است

کز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیست

تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید

از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست

صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت

تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست

بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم

در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست

عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم

کز تو در خیل بتان خوب‌تری پیدا نیست

مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت

که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست

غزل شمارهٔ ۱۱۴

از تو ای ترک ختن لعبت چین خوش‌تر نیست

نقشی از روی تو در روی زمین خوش‌تر نیست

هر که بیند رخت ای حور بهشتی گوید

کز سر کوی تو فردوس برین خوش‌تر نیست

تو همان طایر فرخندهٔ اوج شرقی

کز پرت شهپر جبریل امین خوش‌تر نیست

تا کسی سر به کمندت ننهد کی داند

که سواری ز تو در خانهٔ زین خوش‌تر نیست

جلوه کن جلوه که در شهر فروزان ماهی

از تو ای ماه فروزنده جبین خوش‌تر نیست

خنده کن که زخم دل خونین مرا

مرهم از خندهٔ لعل نمکین خوش‌تر نیست

تا بناگوش تو زد راه دل محزون را

هیچ در گوشم از آواز حزین خوش‌تر نیست

گر در آخر نفسم هم‌نفسی خواهی کرد

نفسی از نفس بازپسین خوش‌تر نیست

هر کجا می‌روم از گوشهٔ چشم سیهت

گوشه‌ای بهر دل گوشه نشین خوش‌تر نیست

چشم جادوی تو چون لاف کرامت نزند

زان که اعجازی از این سحر مبین خوش‌تر نیست

راستی خوردن می مایه عیش است و نشاط

ورکسی با تو خورد عیشی از این خوش‌تر نیست

ساقیا می به قدح کن که فروغی خوش گفت

دوری از دور ملک ناصردین خوش‌تر نیست

آن شه راد که در پیش کف در پاشش

کاری از بخشش درهای ثمین خوش‌تر نیست

تا ابد سلطنتش باد کز او سلطانی

پی آراستن تاج و نگین خوش‌تر نیست

غزل شمارهٔ ۱۱۵

تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست

من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست

تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه

من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست

دردی اندر دل ما هست که درمانش نه

آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست

زرهی نیست که در خط زره سازش نه

گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست

لشکری نیست که در سایهٔ مژگانش نه

کشوری نیست که در قبضهٔ شمشیرش نیست

کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه

کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست

هیچ سر نیست که سودایی گیسویش نه

هیچ دل نیست که دیوانهٔ زنجیرش نیست

تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من

سینه‌ای نیست که آماجگه تیرش نیست

خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک

که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست

آنچنان کعبهٔ دل را صنمی ویران ساخت

که کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیست

شیخ گر شد به ره زهد چنین پندارد

که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست

کامی از آهوی مقصود فروغی نبرد

هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست

غزل شمارهٔ ۱۱۶

مزرع امید را یک دانه به زان خال نیست

دل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیست

ای که می‌گویی به دنبال سرش دیگر مرو

کاکل پیچان او پنداری از دنبال نیست

در صف عشاق گو لاف نظربازی مزن

آن که دامانش ز خون دیده مالامال نیست

من نه تنها کشته خواهم گشت در میدان عشق

هیچکس را ایمنی زان غمزهٔ قتال نیست

مدعی گو این قدر بر حال ناکامان مخند

زان که دوران فلک دایم به یک احوال نیست

الحق از بدحالی زاهد توان معلوم کرد

کش خبر از حالت رندان صاحب حال نیست

جان من تعجیل در رفتن خدا را تا به چند

بر هلاک بی‌دلان حاجت به استعجال نیست

از بلندی زلف در پای تو آخر سر نهاد

چون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نیست

شرط یک‌رنگی نباشد شکوه زان زلف دو تا

ورنه چندان هم فروغی را زبان لال نیست

غزل شمارهٔ ۱۱۷

کس نیست کاو به لعل تو خونش سبیل نیست

الا کسی که تشنه لب سلسبیل نیست

مستغنی‌ام به عشق تو از وصل حور عین

آری به چشم من همه چشمی کحیل نیست

روز قیامت آمد و وصلت نداد دست

الحق که چون فراق تو لیلی طویل نیست

آنان که بر جمال تو بگشاده‌اند چشم

یوسف به چشم همت ایشان جمیل نیست

جز نقد جان و دل که پسند تو نیستند

چیزی میسرم ز کثیر و قلیل نیست

امروز در میانهٔ عشاق روی تو

مانند بنده هیچ عزیزی ذلیل نیست

روز جزا که اجر شهیدان رقم زنند

ماییم و قاتلی که به فکر قتیل نیست

گر جذبه‌ای ز حضرت جانان به جان رسد

حاجت به رهنمایی پیر و دلیل نیست

منت خدای راکه برندم خیال عشق

جایی که حد پر زدن جبرئیل نیست

یار من آن طبیب مسیحا نفس گذشت

یک تن درست نیست کزین غم علیل نیست

برقی که سوخت کشت فروغی به یک فروغ

کمتر ز نور موسی و نار خلیل نیست

غزل شمارهٔ ۱۱۸

پیکی مرا به سوی تو غیر از نسیم نیست

آن هم ز بخت تیرهٔ من مستقیم نیست

کس دل ز غمزه‌ات به سلامت نمی‌برد

الا کسی که صاحب ذوق سلیم نیست

لعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کند

ور نه به قدر سنگ تو در کیسه سیم نیست

بیگانه را به کوی خود ای آشنا مخوان

کاهل جحیم در خور باغ نعیم نیست

چندان به لطف دوست دلم شد امیدوار

کز خصمی رقیب مرا هیچ بیم نیست

گر بر من آن نگار پری چهره بگذرد

تشویشم از عقوبت دیو رجیم نیست

گر بنده با خبر شود از بحر رحمتش

با عفو خواجه هیچ گناهی عظیم نیست

طومار جرم ما همه از جام باده شست

یارب که گفت ساقی مستان کریم نیست

فارغ فروغی از غم روی تو کی شود

غافل شدن ز مساله کار حکیم نیست

غزل شمارهٔ ۱۱۹

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست

خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست

غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت

که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس

شور آن سلسله در هیچ سری نیست که نیست

نه همین لاله به دل داغ تو دارد ای گل

داغ سودای رخت بر جگری نیست که نیست

اثری آه سحر در تو ندارد، فریاد

ور نه آه سحری را اثری نیست که نیست

سیل اشک ار بکند خانهٔ مردم نه عجب

کز غمت گریه کنان چشم تری نیست که نیست

جز شب تیرهٔ ما را که ز پی روزی نیست

پی هر شام سیاهی سحری نیست که نیست

چون خرامی، به قفا از ره رحمت بنگر

کز پی‌ات دیدهٔ حسرت نگری نیست که نیست

بی خبر شو اگر از دوست خبر می‌خواهی

زان که در بی خبری‌ها خبری نیست که نیست

ترک سر تا نکنی پای منه در ره عشق

که درین وادی حیرت خطری نیست که نیست

من مسکین نه همین خاک درش می‌بوسم

خاک بوس در او تاجوری نیست که نیست

قابل بندگی خواجه نگردید افسوس

ور نه در طبع فروغی هنری نیست که نیست

غزل شمارهٔ ۱۲۰

یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست

عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست

نکته‌ای هست در این پرده که عاشق داند

ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست

مگر از کوچهٔ انصاف درآید یوسف

ور نه سرمایهٔ سودا زدگان این همه نیست

کوه کن تا به دل اندیشهٔ شیرین دارد

گر به مژگان بکند کوه گران این همه نیست

از دو بینی بگذر تا به حقیقت بینی

که میان حرم و دیر مغان این همه نیست

چار تکبیر بزن زان که به بازار جهان

بایع و مشتری و سود و زیان این همه نیست

گر نهان عشوهٔ چشم تو نگردد پیدا

فتنه‌انگیزی پیدا و نهان این همه نیست

اثر شست تو خون همه را ریخت به خاک

ور نه در کش مکش تیر و کمان این همه نیست

هیچکس ره به میان تو ز موی تو نبرد

با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست

خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه

جلوهٔ حور و تماشای جنان این همه نیست

تو ندانی نتوان نقش تو بستن به گمان

زان که در حوصلهٔ وهم و گمان این همه نیست

جام می نوش به یاد شه جمشید شعار

که مدار فلک و دور زمان این همه نیست

شاه دریا دل بخشنده ملک ناصردین

که بر همت او حاصل کان این همه نیست

آن چه من زان دهن تنگ، فروغی دیدم

کی توان گفت که تقریر زبان این همه نیست

غزل شمارهٔ ۱۲۱

من کیم، پروانهٔ شمعی که در کاشانه نیست

خانه‌ام را سوخت بی‌باکی که او در خانه نیست

دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین

هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست

از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا

دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست

می‌گساران فارغند از فتنه دور زمان

کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست

سبحهٔ صد دانه از بهر حساب ساغر است

ور نه یک جو خاصیت در سبحهٔ صد دانه نیست

گریهٔ مستانه آخر عقده‌ام از دل گشود

خندهٔ شادی به غیر از گریهٔ مستانه نیست

نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد

زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست

تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت

زان که جای آشنا در منزل بیگانه نیست

در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم

وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست

گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت

لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست

تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد

هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست

غزل شمارهٔ ۱۲۲

ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست

مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست

باز در فکر اسیران کهن افتادی

به کمند تو مگر تازه گرفتاری نیست

کی تواند که به سر تاج سلیمانی زد

هر که از لعل تواش خاتم زنهاری نیست

هر گز آن دولت بیدار نصیبش نشود

هر که را وقت سحر دیدهٔ بیداری نیست

دامن گوهر مقصود به دستش نفتد

هرکه را در دل شب چشم گهرباری نیست

قدمی بیش نمانده‌ست میان من و دوست

لیکن از ضعف مراقوت رفتاری نیست

ای که گفتی غم دل در بر دلدار بگو

خود چه گویم که مرا قدرت گفتاری نیست

کاشکی بار غمش بر کمر کوه نهند

تا بدانند که سنگین‌تر از این باری نیست

گاهی از حضرت معشوق نگاهی بکند

خوش تر از مشغلهٔ عشق دگر کاری نیست

یار از پرده هویدا شد و یاران غافل

یوسفی هست دریغا که خریداری نیست

اثری در نفس پیر مغان است ار نه

سبحهٔ شیخ کم از حلقه زناری نیست

از لب ساقی سر مست فروغی ما را

نشه‌ای هست که در خانه خماری نیست

غزل شمارهٔ ۱۲۳

وصل تو نصیب دل صاحب نظری نیست

یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست

المنة للّه که به عهد رخ و زلفت

بر گردن من منت شام و سحری نیست

پیداست ز نالیدن مرغان گلستان

کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست

فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه

اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست

در راه خطرناک طلب گم شدم آخر

زیرا که درین ورطه مرا راهبری نیست

تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت

الحق که درین پرده چنین پرده‌دری نیست

گفتی که چه داری به خریداری لعلش

جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست

تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ

انگشت کسی کارگشای دگری نیست

در کوی خرابات رسیدم به مقامی

کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست

جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم

افسوس که در بی خبری هم خبری نیست

شرمنده شد آخر ز دل تنگ فروغی

پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست

غزل شمارهٔ ۱۲۴

غمش را غیر دل سر منزلی نیست

ولی آن هم نصیب هر دلی نیست

کسی عاشق نمی‌بینم و گر نه

میان جان و جانان حایلی نیست

کی اش مجنون لیلی می‌توان گفت

کسی کافسانه در هر محفلی نیست

کجا گردد قبول خواجهٔ ما

غلامی راکه بخت مقبلی نیست

نشاطی هست در قربان گه عشق

که مقتولی ملول از قاتلی نیست

شرابی خورده‌ام از جام طفلی

که در خم خانهٔ هر کاملی نیست

من از بی حاصلی حاصل گرفتم

و زین خوش‌تر کسی را حاصلی نیست

سر کوی عدم گشتم که آنجا

دو عالم را وجود قابلی نیست

شدستم غرق دریایی که هرگز

غریقش را امید ساحلی نیست

من و آن صورت زیبا فروغی

که این معنی به هر آب و گلی نیست

غزل شمارهٔ ۱۲۵

گر نه آن ترک سیه چشم سر یغما داشت

مژه را بهر چه صف در صف جا بر جا داشت

تلخ کامی مرا دید و ترش روی نشست

آن که صد تنگ شکر در لب شکرخا داشت

جانم آمد به لب از حسرت شیرین دهنی

که در احیای دل مرده دم عیسی داشت

شاهدی تشنه لبم کشت که از غایت لطف

چشمهٔ آب بقا در لب جان بخشا داشت

بخت بدبین که ز اندوه کسی جان دادم

کز پی کاهش غم روی نشاط افزا داشت

دل دیوانه از آن کوی به حسرت می‌رفت

ولی از سنبل او سلسله‌ها برپا داشت

وقت کشتن نظری جانب قاتل کردند

تیغ بر گردن عشاق چه منت‌ها داشت

کاش بر حسن خود آن ماه نظر بگشاید

تا بداند که چرا عشق مرا شیدا داشت

دوش از وجد فروغی به کلیسا می‌گفت

که مرا جلوهٔ ترسابچه‌ای ترسا داشت

غزل شمارهٔ ۱۲۶

پیشتر زآن که مهی جلوه در این محفل داشت

مهرهٔ مهر تو در حقهٔ دل منزل داشت

من همین از نظر افتاده چشمت بودم

ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت

دوش با سرو حدیث غم خود می‌گفتم

کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت

خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست

که به یک غمزهٔ دو صد غرقه به خون بسمل داشت

هر تنی در طلبت لایق جان دادن نیست

نیک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت

خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز

پی احضار دل سوختگان فلفل داشت

در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت

که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت

ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا

وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت

با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود

شادکام آن که غم روی ترا حاصل داشت

غزل شمارهٔ ۱۲۷

سر بیمار گر آن چشم دل آزار نداشت

بر سر هر گذری این همه بیمار نداشت

نازم آن طره که با این همه بار دل خلق

سرگرانی ز گران باری این بار نداشت

کارم از هیچ طرف تنگ نمی‌شد در عشق

اگر آن تنگ دهان با دل من کار نداشت

بر کسی خواجه ما از سر رحمت نگذشت

که نشد بندهٔ او از دل و اقرار نداشت

روز روشن کسی آن سنبل شب رنگ ندید

که پریشان دلش آهنگ شب تار نداشت

طالب وصلی اگر با غم هجران خوش باش

گل نمی‌گشت عزیز این همه گر خار نداشت

شاهدی کشت به یک جلوهٔ قامت ما را

که قیامت شد و از کار خود انکار نداشت

همه گویند که از جان چه تمتع بردی

چه تمتع ز متاعی است که بازار نداشت

نقد جان در عوض بوسه بتان نگرفتند

گوهری داشت فروغی که خریدار نداشت

غزل شمارهٔ ۱۲۸

دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت

تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت

با وجودی که نه شب دیده‌ام او را و نه روز

شب و روزم همه در حسرت دیدار گذشت

چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود

چه بلا بود که بر مردم هشیار گذشت

گر صفای می ناب و رخ ساقی این است

کس نیارد ز در خانه خمار گذشت

تا دلت خون نکند لاله رخی کی دانی

که چه‌ها بر سرم از دیدهٔ خون‌بار گذشت

قامت شاخ گل از بار خجالت خم شد

هر گه آن سرو خرامنده به گلزار گذشت

عاشقان رخ آن تازه جوان پیر شدند

وقت آزادی مرغان گرفتار گذشت

طالع خفته‌ام از خواب برآمد وقتی

که به سر وقت من آن دولت بیدار گذشت

من که از سلطنت امکان گذشتن دارم

نتوانم ز گدایی در یار گذشت

گر به یک لحظه دو صد بار کشی در خونم

ممکنم نیست ز عشق تو به یک بار گذشت

عشقت از چار طرف بست ره چارهٔ ما

که میسر نشود از تو به ناچار گذشت

چه کنم گر نکنم صبر فروغی در عشق

گر نیارد دلم از صحبت دلدار گذشت

غزل شمارهٔ ۱۲۹

دلم به کوی تو هر شام تا سحر می‌گشت

سحر چو می‌شد از آن کو به ناله بر می‌گشت

پس از مجاهده چون همدم تو می‌گشتم

دل از مشاهده مدهوش و بی خبر می‌گشت

به آرزوی تو یک قوم کو به کو می‌رفت

به جستجوی تو یک شهر در به در می‌گشت

به طرهٔ تو کسی می‌کشید دست مراد

که هم چو گوی ز چوگان او به سر می‌گشت

شب فراق تو در خون خویش می‌خفتم

ز بس که هر سر مویم چو نیشتر می‌گشت

غم تو هر چه فزونش به نیشتر می‌زد

ارادت دل صد پاره بیشتر می‌گشت

دهان نوش تو را چون خیال می‌بستم

لعاب در دهنم نشهٔ شکر می‌گشت

شبی که از غم روی تو گریه می‌کردم

تمام روی زمین ز آب دیده تر می‌گشت

فغان که شد سر کویی گذر فروغی را

که هر طرف پدری از پی پسر می‌گشت

غزل شمارهٔ ۱۳۰

چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت

قدمی چند پی مغبچگان باید رفت

نقد جان را به سر کوی بتان باید داد

پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت

عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست

باده خور باده که در خواب گران باید رفت

می ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذر

که به حسرت ز جهان گذران باید رفت

مژه و ابروی او دیدم و با دل گفتم

که به جان از پی آن تیر و کمان باید رفت

جوی خون از مژه‌ام کرده روان دل یعنی

که به جولانگه آن سرو روان باید رفت

از غم روی تو بی صبر و سکون باید رفت

وز سر کوی تو بی نام و نشان باید رفت

گر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنم

کز سر راه تو حسرت نگران باید رفت

خط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوس

که از این باغ به صد آه و فغان باید رفت

حسرتم سوخت زمانی که فروغی می‌گفت

کز درت با مژهٔ اشک فشان باید رفت

غزل شمارهٔ ۱۳۱

عید مولود علی را تا شه والا گرفت

عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت

ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب

عید مولود علی عالی اعلی گرفت

عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک

بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت

تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد

مهر روشن دل شد و مهرش به دل‌ها جا گرفت

ظل حق را پرتو مهر علی خورشید کرد

پرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفت

الحق از مهر علی آیینهٔ دل روشن است

روشنی می‌باید از آیینه دلها گرفت

تا علی عالی از طاق حرم شد آشکار

دامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفت

من غلام همت آنم که در راه علی

قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت

هر که آمد بر سر سودای بازار علی

مایهٔ سود دو عالم را از این سودا گرفت

کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی

وین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفت

مدعی را نام نتوان برد در نزد علی

کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت

از علی عالی‌تری در عالم امکان مجوی

زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت

نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف

داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت

قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد

منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت

مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد

خور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفت

آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند

آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت

معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت

قلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفت

هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود

هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت

هم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتاد

هم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفت

بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد

آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت

من کجا و مدح مولایی که دست احمدی

دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت

جان اگر مولا بخواهد، لا نمی‌بایست گفت

آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت

هر کسی دامان پیری را به دست آورده است

دست امید فروغی دامن مولا گرفت

غزل شمارهٔ ۱۳۲

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت

داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت

چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد

نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت

نعره‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد

شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت

انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید

آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت

یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن

یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت

یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد

یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت

یا به پایش نقد جان بی‌گفتگو خواهم فشاند

یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت

یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد

یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت

یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید

یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت

گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن

دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت

بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت

زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت

باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند

کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت

یا سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید

یا بر و دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت

گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند

صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت

غزل شمارهٔ ۱۳۳

کی دل از حلقهٔ آن زلف دو تا خواهد رفت

آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت

هرگز آزادی ازین بند نخواهد جستن

پای هر دل که در آن زلف رسا خواهد رفت

چهرهٔ شاهد مقصود نخواهد دیدن

هر که در حلقهٔ رندان به خطا خواهد رفت

گر بدینسان کمر جور و جفا خواهی بست

از میان قاعدهٔ مهر و وفا خواهد رفت

گر چنین دست به شمشیر ستم خواهی برد

هر دلی ناله کنان رو به خدا خواهد رفت

گر شبی وعدهٔ دیدار تو را خواهد داد

هر سری در قدم پیک صبا خواهد رفت

دل ز نوشین دهنت کامروا خواهد شد

تشنه کامی به لب آب بقا خواهد رفت

نوش‌داروی دهان تو حرامش بادا

دردمندی که به دنبال دوا خواهد رفت

به امیدی که به خاک سر کوی تو رسد

قالب خاکی‌ام آخر به هوا خواهد رفت

همه از خاک در دوست به حسرت رفتند

تا دگر بر سر عشاق چه‌ها خواهد رفت

زان سر زلف به هم خورده فروغی پیداست

که به سودای محبت سر ما خواهد رفت

غزل شمارهٔ ۱۳۴

هر جا سخنی از آن دهان رفت

کیفیت باده از میان رفت

خوش آن که به دور چشم ساقی

سر مست و خراب از این جهان رفت

بی مغبچگان نمی‌توان زیست

وز دیر مغان نمی‌توان رفت

با جلوهٔ آن مه جهان تاب

آرایش ماه آسمان رفت

بر دست نیامد آستینش

اما سر ما بر آستان رفت

تا ابرویش از کمین برآمد

بس دل که ز دست از آن کمان رفت

من مینو و حور خود نخواهم

تن را چه کنم کنون که جان رفت

از دست تو ای جوان زیبا

هم پیر ز دست و هم جوان رفت

من با تو به هر زمین نشستم

تا دیده به هم زدم زمان رفت

از کوی تو عاقبت فروغی

روزی دو برای امتحان رفت

غزل شمارهٔ ۱۳۵

روز مردن سویم از رحمت نگاهی کرد و رفت

وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت

دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد

دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت

تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید

تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت

ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید

غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت

یارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه را

زان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفت

هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم

شحنهٔ شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت

ماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و برد

شاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت

غزل شمارهٔ ۱۳۶

رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت

نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت

چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر

که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت

ز عنبرین دم باد سحر توان دانست

که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت

حکایت غم او من نگفته‌ام تنها

که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت

فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی

که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت

دل شکستهٔ ما را درست نتوان کرد

غم نهفتهٔ او را به غیر نتوان گفت

ز توبه دادن مستان عشق معلوم است

که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت

کسی به خلوت جانان رسد به آسانی

که ترک جان به امید حضورش آسان گفت

غلام خاک در خواجهٔ خراباتم

که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت

مرید جذبهٔ بی اختیار منصورم

که سر عشق تو را در میان میدان گفت

نظر مپوش ز احوال آن پریشانی

که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت

کمال حسن تو را من به راستی گفتم

که حد خوبی گل را هزار دستان گفت

به آفتاب تفاخر سزد فروغی را

که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت

ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک

که منشی فلکش قبله‌گاه شاهان گفت

غزل شمارهٔ ۱۳۷

امروز ندارم غم فردای قیامت

کافروخته رخ آمد و افراخته قامت

در کوی وفا چاره به جز دادن جان نیست

یعنی که مجو در طلبش راه سلامت

تیری ز کمانخانه ابروش نخوردم

تا سینه نکردم هدف تیر ملامت

فرخنده مقامی است سر کوی تو لیکن

از رشک رقیبان نبود جای اقامت

چون دعوی خون با تو کنم در صف محشر

کز مست معربد نتوان خواست غرامت

تا محشر اگر خاک زمین را بشکافند

از خون شهیدان تو یابند علامت

با حلقهٔ زنار سر زلف تو زاهد

تسبیح ز هم بگسلد از دست ندامت

من پیرو شیخی که ز خاصیت مستی

در پای خم انداخته دستار امامت

کیفیت پیمانه گر این است فروغی

چون است سبوکش نزند لاف کرامت

غزل شمارهٔ ۱۳۸

هم به حرم هم به دیر بدر دجا دیدمت

تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت

سینه برافروختم، خانه فروسوختم

دیده به خود دوختم، عین خدا دیدمت

دل چو نهادم به مرگ، عمر ابد دادی‌ام

خو چو گرفتم به درد، محض دوا دیدمت

ز آتش لب تشنگی رفت چو خاکم به باد

خضر مسیحا نفس، آب بقا دیدمت

از خط عنبرفروش مردفکن خواندمت

وز لب پیمانه‌نوش هوش ربا دیدمت

بندهٔ عاصی منم خواجه مشفق تویی

زان که به مزد خطا، گرم عطا دیدمت

چشم فروغی ندید چون تو غزالی که من

هم به دیار ختن هم به ختا دیدمت

غزل شمارهٔ ۱۳۹

ای فتنهٔ هر دوری از قامت فتانت

آشوب قیامت را دیدیم به دورانت

یک قوم جگرخونند از لعل می‌آلودت

یک جمع پریشانند از زلف پریشانت

هم چارهٔ هر نیشی از خندهٔ نوشینت

هم راحت هر جانی از حقهٔ مرجانت

هم نشهٔ هر جامی از چشم خمارینت

هم شکر هر کامی از پستهٔ خندانت

کیفیت هر مستی از نرگس مخمورت

پیچیدن هر کاری از سنبل پیچانت

فیروزی هر فالی از طلعت فیروزت

تابیدن هر نوری از اختر تابانت

سرمایهٔ هر تیغی از خم شده ابرویت

برگشتن هر بختی از صف‌زده مژگانت

نطق همه گویا شد از غنچهٔ خاموشت

راز همه پیدا شد از عشوهٔ پنهانت

تا طرهٔ طرارت زد دست به طراری

دست همه بر بستی، فریاد ز دستانت

تا تیر ترا خوردم پرنده شدم آری

پرواز توان کردن از ناوک پرانت

سهل است گر از دستت شد چاک گریبانم

ترسم نرسد دستم بر چاک گریبانت

آهی که دل تنگم از سینه کشد امشب

آه ار بکشد فردا در حضرت سلطانت

شد ناصردین کز دل دور فلکش گوید

ای ثابت و سیارم، آمادهٔ قربانت

تا چند فروغی را حیرت‌زده می‌خواهی

ای ماه فروغ افکن مات رخ رخشانت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *