دیوان اشعار فروغی بسطامی

دیوان اشعار فروغی بسطامی

غزلیات - بخش 4

غزل شمارهٔ ۱۴۰

ای آب زندگانی یک نکته از دهانت

تا چند رحمتی نیست بر حال تشنگانت

دردا که بر لب آید جانم ز تشنه کامی

وآب حیات دارد لعل گهرفشانت

با من مکن مدارا اکنون که در محبت

شد رازم آشکارا از غفرهٔ نهانت

ای بوستان خوبی خارم ز بی‌نوایی

بگذار تا بچینم برگی ز بوستانت

هرگز کسی نیاید غیر از تو در خیالم

تا کیست در خیالت یا چیست در کمانت

بخت ار مدد نماید ای ترک سخت بازو

هم می‌خورم خدنگت، هم می‌کشم کمانت

مفتون تست خلقی الحق که می‌توان گفت

هم آفت زمینت هم فتنهٔ زمانت

تا کی حدیث واعظ از هول رستخیز است

برخیز تا ببیند بالای دل ستانت

چشم از دو کون پوشم گر اوفتد به دستم

یا طرف آستینت یا خاک آستانت

گر پرده بر گشایی از این طرب فروغی

اول نظر نماید جان را فدای جانت

غزل شمارهٔ ۱۴۱

عهد همه بشکستم در بستن پیمانت

دامن مکش از دستم، دست من و دامانت

حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت

غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت

بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت

بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت

بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت

بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت

هم‌خون خریداران پیرایهٔ بازارت

هم جای طلب کاران پیرامن دکانت

از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت

وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت

امید نظربازان از چشم سیه مستت

تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت

دیباچهٔ زیبایی رخسار دل‌آرایت

مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت

خون همه در مستی خوردی به زبر دستی

دست همه بربستی گرد سر دستانت

آن روز قیامت را بر پای کند ایزد

کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت

الهام توان گفتن اشعار فروغی را

تا چشم وی افتاده‌ست بر لعل سخن دانت

غزل شمارهٔ ۱۴۲

ای تنگ شکر تنگ دل از تنگ دهانت

وی سرو چمن پا به گل از سرو چمانت

خرسند شکاری که نشینی به کمینش

قربان خدنگی که رها شد ز کمانت

تا آینه از خوبی خود با خبرت کرد

خود را نگرانی و جهانی نگرانت

مانند تو بر روی زمین نادره‌ای نیست

زان خوانده فلک نادرهٔ دور زمانت

مویی که بدان بستگی رشته جهان‌هاست

در شهر ندیدیم به جز موی میانت

ماییم و سری در سر سودای محبت

آن هم به فدای قدم نامه رسانت

گویند که بالات بلای تن و جان است

بر جان و تنم باد بلای تن و جانت

آن جا که فروغی به سخن لب بگشایی

طوطی ز چه رو دم زند از شرم لبانت

غزل شمارهٔ ۱۴۳

مدام ذکر ملک این کلام شیرین باد

که خسرو ملکان شاه ناصرالدین باد

کبوتری که نیاید به زیر پنجهٔ شاه

سرش ز دست قضا پایمال شاهین باد

سمند چرخ که بی‌تازیانه می‌رقصد

پی سواری او زیر زین زرین باد

کفش همیشه به شمشیر جوهرافشان است

سرش هماره به دیهیم گوهر آگین باد

نشیب حضرت او سجده‌گاه خورشید است

فراز رایت او بوسه‌گاه پروین باد

بساط بارگهش چهرهٔ امیران است

چراغ انجمنش دیدهٔ سلاطین باد

غبار رزمگهش بر سر سماوات است

شهاب تیزپرش در دل شیاطین باد

زمانه در صف میدان او به توصیف است

ستاره بر در ایوان او به تحسین باد

جمال او همه روز آفتاب اجلال است

جلال او همه شب آسمان تمکین باد

رخ محب وی از جام باده گلگون است

کنار خصم وی از خون دیده رنگین باد

همه دعای فروغی به دولت شاه است

همیشه ورد زبان فرشته آمین باد

غزل شمارهٔ ۱۴۴

تا پرده ز صورتش برافتاد

آتش به سرای آذر افتاد

صبر از دل من مخواه در عشق

کشتی نرود چو لنگر افتاد

خط سر زد از آن لبان شیرین

طوطی به میان لشکر افتاد

بیرون نرود به هیچ دستان

سری که ز عشق بر سر افتاد

ما را به سر از محبت دوست

هر لحظه هوای دیگر افتاد

مردیم ز درد شام هجران

دیدار به صبح محشر افتاد

از خال و خط تو آتش رشک

در طبلهٔ مشک و عنبر افتاد

مژگان تو دید تا فروغی

کار دل او به خنجر افتاد

غزل شمارهٔ ۱۴۵

دل در اندیشهٔ آن زلف گره‌گیر افتاد

عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد

خواجه هی منع من از باده‌پرستی تا کی

چه کند بنده که در پنجهٔ تقدیر افتاد

دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی

که زبان از سخن و نطق ز تقریر افتاد

گفتم از مسالهٔ عشق نویسم شرحی

هم ز کف نامه و هم خامه ز تحریر افتاد

دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم

لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد

نامی از جلوهٔ خورشید جهان‌آرا نیست

گوییا پرده از آن حسن جهان‌گیر افتاد

پری از شرم تو از چشم بشر پنهان شد

قمر از رشک تو از بام فلک زیر افتاد

دل ز گیسوی تو بگسست و به ابرو پیوست

کار زنجیری عشق تو به شمشیر افتاد

بس که بر نالهٔ دل گوش ندادی آخر

هم دل از ناله و هم ناله ز تاثیر افتاد

گفت زودت کشم آن شوخ فروغی و نکشت

تا چه کردم که چنین کار به تاخیر افتاد

غزل شمارهٔ ۱۴۶

فریاد که رفت خونم از یاد

چون دیده به روی قاتل افتاد

فرزند بشر بدین روش نیست

حوری بچه‌ای تو یا پریزاد

آتش به درون من کسی زد

کز خانه تو را برون فرستاد

تا طرهٔ پرشکن گشادی

عشقم گرهی ز کار نگشاد

تا دانهٔ خال تو برآید

بس خرمن جان من که رفت برباد

بر بست به راستی میان را

در بندگی تو سرو آزاد

عشق تو حریف سخت پیمان

عهد تو بنای سست بنیاد

سر رشتهٔ کین ندادی از دست

ویرانهٔ دل نکردی آباد

من بودم و نالهٔ فروغی

آن هم اثری نکرد فریاد

غزل شمارهٔ ۱۴۷

تا دلم در خم آن زلف سیه‌نام افتاد

چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد

سر ناکامی دل باختگان دانستم

تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد

چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا

که میان من و او کار به پیغام افتاد

نظر از روشنی شمس و قمر پوشیدم

تا نگاهش به من تیره سرانجام افتاد

همه از فتنهٔ ایام ز پا افتادند

فتنهٔ چشم سیاهش پی ایام افتاد

آن که هرگز قدمی از پی ناموس نرفت

بر سر کوی خرابات نکونام افتاد

این همه باده که مستان سبو کش زده‌اند

جرعه‌اش بود که از لعل تو در جام افتاد

ریخت تا دام سر زلف تو بر دانهٔ خال

می‌خورم حسرت مرغی که در این دام افتاد

میگساری که لب و چشم تو بیند، داند

که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد

نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب

که ز تفسیر غمت شعله در اقلام افتاد

غزل شمارهٔ ۱۴۸

بر دوش تو تا زلف زره‌پوش تو افتاد

بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد

تار سر زلفت ز گران باری دل‌ها

صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد

یک سلسله دیوانهٔ آن حلقه زلفند

کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد

آن دل که نبوده‌ست کسی جز تو به یادش

فریاد که یک باره فراموش تو افتاد

آسوده حریفی که ز مینای محبت

تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد

تا شام قیامت نکشد منت خورشید

هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد

آن نقطه که پیرایهٔ پرگار وجود است

خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد

از چشم ترم جوش زند خون دمادم

تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد

یک باره نظر بست ز سرچشمهٔ کوثر

هر چشم که بر لعل قدح‌نوش تو افتاد

خون می‌چکد از گلبن اشعار فروغی

تا در طلب غنچهٔ خاموش تو افتاد

غزل شمارهٔ ۱۴۹

در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد

بس دل که از این سلسله در پای تو افتاد

تنها نه من افتادهٔ سر پنجهٔ عشقم

بس تن که ز بازوی توانای تو افتاد

هرگز نشود مشتری یوسف مصری

شوریده سری کز پی سودای تو افتاد

در دیدهٔ عشاق نه کم ز آب حیات است

خاکی که بر آن سایهٔ بالای تو افتاد

آسوده شد از شورش صحرای قیامت

هر چشم که بر قامت رعنای تو افتاد

آگاه شد از معنی حیرانی عشاق

هر دیده که بر صورت زیبای تو افتاد

هر دل که خبردار شد از عیش دو عالم

در فکر خریداری غم های تو افتاد

از دامن شیرین‌دهنان دست کشیدم

تا بر سر من شور تمنای تو افتاد

خورشید فتاد از نظر پاک فروغی

تا پرده ز رخسار دلارای تو افتاد

غزل شمارهٔ ۱۵۰

در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد

دلها به تظلم همه در پای تو افتاد

دل در طلب خندهٔ شیرین تو خون شد

جان در طمع لعل شکرخای تو افتاد

کوثر به خیال لب میگون تو دم زد

طوبی به هوای قد رعنای تو افتاد

یک طایفه هر صبح به امید تو برخاست

یک سلسله هر شام به سودای تو افتاد

سودازده‌ای را که به جان دسترسی بود

در فکر خریداری کالای تو افتاد

یارب چه جوانی تو که پای دل پیران

در بند سر زلف سمن‌سای تو افتاد

خون همه عشاق وفاکیش جفاکش

در گردن بازوی توانای تو افتاد

بایست که از هیچ بلایی نگریزد

هر خسته‌دلی کز پی بالای تو افتاد

ارباب هوس گرد لب نوش تو جمعند

غوغای مگس بر سر حلوای تو افتاد

آن دل که به هر معرکه‌ای دادرسم بود

فریاد که اندر صف غوغای تو افتاد

داد دل بیچاره‌ام امروز ندادی

دردا که مرا کار به فردای تو افتاد

در مملکت حسن بزن سکه شاهی

کاین قرعه به نام رخ زیبای تو افتاد

آگه ز صف‌آرایی دارای جهان شد

چشمی که به مژگان صف‌آرای تو افتاد

سر حلقهٔ شاهان جهان ناصردین شاه

کز حلقهٔ خوبان به تمنای تو افتاد

یک شهر درآمد به تماشای فروغی

تا بر سر او شور تماشای تو افتاد

غزل شمارهٔ ۱۵۱

تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد

از یک نگهش دل به بلایی سیه افتاد

من بندهٔ آن خواجه که با مژدهٔ عفوش

هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد

گردید امید دلم از ذوق فراموش

هرگه که مرا دیده به امیدگه افتاد

صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان

یک بار اگر یوسف کنعان به چه افتاد

از دست جفای تو شکایت نتوان کرد

مسکین چه کند کار چو با پادشه افتاد

دل از صف مژگان تو بیرون نبرد جان

مانند شکاری که بر جرگ سپه افتاد

در مرحلهٔ عشق تو ای سرو قباپوش

چندان بدویدیم که از سر کله افتاد

ز امید نگاهی که به حالش نفکندی

دردا که مریض تو به حال تبه افتاد

آنجا که فروغ مه من یافت فروغی

خورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد

غزل شمارهٔ ۱۵۲

دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد

بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد

شمه‌ای از خط سبز تو بیان باید کرد

گوشمالی به همه سبزخطان باید داد

یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد

یا به یاران همه سر خط امان باید داد

به هوای دهنت نقد روان باید باخت

در بهای سخنت جان جهان باید داد

چشم بیمار تو با زلف پریشان می‌گفت

که به آشفته دلان تاب و توان باید داد

خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید

در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد

گر نمودم به همه روی تو را معذورم

قبله را بر همهٔ خلق نشان باید داد

به زیان کاری عشاق اگر خرسندی

هر چه دارند سراسر به زیان باید داد

پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد

تکیه بر حلقهٔ آن موی‌میان باید داد

همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت

همه دم بوسه بر آن کنج دهان باید داد

آخر ای ساقی گل‌چهره فروغی را چند

می ز خون مژه و لعل بتان باید داد

غزل شمارهٔ ۱۵۳

لعل تو به سر چشمهٔ زمزم نتوان داد

این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد

عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد

مستان تو را جام دمادم نتوان داد

بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد

آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد

هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت

در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد

نقد دل و دین بر سر سودای تو دادیم

جنسی است محبت که جوی کم نتوان داد

ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت

ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد

سری که میان من و میگون لب ساقی است

کیفیت آن را به دو عالم نتوان داد

جانان مرا بار خدا داده ز رحمت

جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد

آن معجزه کز لعل تو دیده‌ست فروغی

هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد

غزل شمارهٔ ۱۵۴

روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد

کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد

گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند

خندید که از هیچ که را بهره توان داد

خرم دل مستی که گه باده‌پرستی

با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد

المنة لله که سبک‌بار نشستم

تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد

چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها

کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد

سودای نیاز من و ناز تو محال است

نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد

در راه طلب جان عزیزم به لب آمد

خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد

گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست

زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد

آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت

فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد

آن روز ملائک همه در سجده فتادند

کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد

هر اسم معظم که خدا داشت فروغی

در خاتم انگشت سلیمان زمان داد

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه

کز روی کرم داد دل اهل جهان داد

غزل شمارهٔ ۱۵۵

مصوری که تو را چین زلف مشکین داد

ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد

فدای خامهٔ صورت گری توان گشتن

که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد

گره‌گشایی کارم کسی تواند کرد

که تار زلف خم اندر تو را چین داد

من از دو زلف پراکندهٔ تو حیرانم

که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد

همان که سکهٔ شاهی به نام حسن تو زد

صلای عشق تو بر عاشقان مسکین داد

ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد

کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد

مهی ز مهر می از شیشه ریخت در جامم

که خوشهٔ عرقش گوشمال پروین داد

چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم

که در حضور رقیبم شراب رنگین داد

کمر به کشتن من نازنین نگاری بست

که خون بهای مرا از کف نگارین داد

ببین چه می‌کشم از دست پاسبان درش

که می‌برم به در شاه ناصرالدین داد

خدیو روی زمین آفتاب دولت و دین

که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد

شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ

که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد

کدام اهل دل امشب دعای شه می‌کرد

که جبرئیل امین را زبان آیین داد

شها برای فروغی همین سعادت بس

که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد

غزل شمارهٔ ۱۵۶

همان که چشم تو را طرز دل‌ربایی داد

دل مرا به نگاه تو آشنایی داد

پس از شکستن دل کام دادی‌ام آری

به تن درست نباید که مومیایی داد

به یاد شمع رخت آهی از دلم سر زد

که در دل شب تاریک روشنایی داد

نهاد عمر من آن روز زد به کوتاهی

که کام بوالهوسان زلفت از رسایی داد

چه شاهدی تو که زاهد به یک کرشمهٔ تو

متاع تقوی و کالای پارسایی داد

کجا به شاهی کونین سر فرود آرد

کسی که عشق تواش منصب گدایی داد

اگر نه با تو یک پرده‌اش فلک پرورد

پس از برای چه گل بوی بی وفایی داد

چنان ز زلف تو مرغ دلم به دام افتاد

که گر بمیرد نتوانمش رهایی داد

سزای من که دمی خرم از وصال شدم

هزار مرتبه عشق از غم جدایی داد

به صیدگاه محبت دل فروغی را

غزال چشم تو ذوق غزل سرایی داد

غزل شمارهٔ ۱۵۷

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد

بی چون اگر گناه شمارد نگاه را

پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد

نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار

خضرش لقب به چشمهٔ آب بقا نهاد

از جان برید هر که به زلفت کشید دست

وز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهاد

تا داد کام خاطر بیگانه لعل تو

صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد

هر کس که خواست زان لب شیرین مراد دل

جان عزیز بر سر این مدعا نهاد

تا از وفای خویش ندیدیم هیچ خیر

خیرش مباد آن که بنای وفا نهاد

تا آرزوی دیدن او را برم به خاک

تیغ جفا به گردن من از قفا نهاد

تا بوی او به ما نرساند ز تاب زلف

چندین هزار بند به پای صبا نهاد

روزی که در جهان غم و شادی نهاد پای

شادی به سوی او شد و غم رو به ما نهاد

آخر فروغی از ستم پاسبان او

زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد

غزل شمارهٔ ۱۵۸

ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد

شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد

صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ

تا سایهٔ شیرین به سر کوه کن افتد

واقف شود از حالت دل‌های شکسته

هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد

خمیازه گشاید دهن زخم دلم باز

چون دیده بدان غمزهٔ ناوک فکن افتد

ترسم که ز زندان سر زلف توام دل

آزاد نگردیده به چاه ذقن افتد

جان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتم

فریاد گر این قصه دهن بر دهن افتد

کو بخت بلندی که بر زلف تو یک چند

من بر سر حرف آیم و غیر از سخن افتد

برخیزد و جان در قدمت بازفشاند

گر چشم تو بر کشتهٔ خونین‌کفن افتاد

صاحب نظری را که به چشم توفتد چشم

حاشا که به دنبال غزال ختن افتد

بگذار که بیند قد و روی تو فروغی

تا از نظرش جلوهٔ سرو و سمن افتد

غزل شمارهٔ ۱۵۹

هر سر که به سودای خط و خال تو افتد

چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد

واقف شده از حال شهیدان تو در حشر

هر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتد

آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید

چشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتد

آن کار که جز دادن جان چاره ندارد

کاری است که با غمزهٔ قتال تو افتد

هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت

بیچاره اسیری که به احوال تو افتد

ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی

می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد

ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق

مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد

فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش

باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد

از شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغی

آتش به سراپردهٔ آمال تو افتد

غزل شمارهٔ ۱۶۰

فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد

در خون خود از جنبش مژگان تو افتد

داند که چرا چاک زدم جیب صبوری

هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد

مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن

مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد

هر تن که شود با خبر از فیض شهادت

خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد

خون گریه کند غنچه به دامان گلستان

هر گه که به یاد لب خندان تو افتد

تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت

نازم سر گویی که به چوگان تو افتد

مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر

دربند سر زلف پریشان تو افتد

بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ

بگذار فروغی به شبستان تو افتد

بر پای شود روز جزا محشر دیگر

چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد

منزل مکن ای مه به دل گرم فروغی

می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد

غزل شمارهٔ ۱۶۱

نظر ز روی تو صاحب نظر نمی‌بندد

که هیچ کس به چنین روی در نمی‌بندد

دلم ز صورت خوب تو پی به معنی برد

که چرخ نقشی ازین خوب تر نمی‌بندد

زمانه زان لب شیرین اگر خبر گردد

به راستی کمر نیشکر نمی‌بندد

به خاک کوی تو شب نیست کاب دیدهٔ من

ره گذرگه باد سحر نمی‌بندد

ز قامت تو چنان پایمال شد طوبی

که تا به روز قیامت کمر نمی‌بندد

کبوتران حرم را به جز تو کافرکیش

پس از هلاک کسی بال و پر نمی‌بندد

جز آن پسر که منش دوست چون پدر دارم

کسی میان پی قتل پدر نمی‌بندد

وفا نمودم و پاداش آن جفا دیدم

که گفت نخل محبت ثمر نمی‌بندد

هزار بار به خون گر کشی فروغی را

ز آستان تو بار سفر نمی‌بندد

غزل شمارهٔ ۱۶۲

کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد

که اعتکاف به سر منزل رضا دارد

مریض شوق کی اندیشهٔ دوا دارد

شهید عشق کجا فکر خون بها دارد

به دور لعل می‌آلود دوست دانستم

که باده این همه کیفیت از کجا دارد

ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم

همان خواص که سرچشمهٔ بقا دارد

من و صراحی من بعد ازین و نغمهٔ نی

که هم نشینی صافی‌دلان صفا دارد

سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر

اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد

حکایت غم جانان بپرس از دل من

که آشنا خبر از حال آشنا دارد

مرا دلی است که از درد عشق رنجور است

ترا لبی است که سرمایهٔ شفا دارد

یکی ز جمع پراکندگان عشق منم

که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد

یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی

که نامرادی عشاق را روا دارد

به راه عشق بنازم دل فروغی را

که با وجود جفایت سر وفا دارد

غزل شمارهٔ ۱۶۳

آخر این نالهٔ سوزنده اثرها دارد

شب تاریک، فروزنده سحرها دارد

غافل از حال جگر سوخته عشق مباش

که در آتشکدهٔ سینه شررها دارد

مهر او تازه نهالی است به بستان وجود

که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد

قابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیست

آن که از سینهٔ صد پاره سپرها دارد

گاهی از لعل می‌گوید و گاه از لب جام

ساقی بی خبران از طرفه خبرها دارد

ناله سر می‌زند از هر بن مویم چون نی

به امیدی که دهان تو شکرها دارد

تو پسند دل صاحب نظرانی ورنه

مادر دهر به هر گوشه پسرها دارد

تو در آیینه نظر داری و زین بی‌خبری

که به دیدار تو آیینه نظرها دارد

تیره شد روز فروغی به ره مهر مهی

که نهان در شکن طره قمرها دارد

غزل شمارهٔ ۱۶۴

ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد

باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد

یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد

که پریشانی او عالم دیگر دارد

ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم

خم ابروی تو اعجاز پیمبر دارد

دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام

اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد

تنگ عیشی نکشد آن که ز خون آب جگر

دم به دم بادهٔ گل‌رنگ به ساغر دارد

آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر

خبر از تشنگی کام سکندر دارد

گر نمی‌کشت مرا، خلق نمی‌دانستند

که دم از عشق زدن این همه کیفر دارد

اشک عشاق کجا در نظرش می‌آید

لب لعلی که بسی ننگ ز گوهر دارد

حال ما بی‌رخ آن ماه کسی می‌داند

که ز شب تا به سحر دیده بر اختر دارد

طوف بت‌خانه فروغی چه کند گر نکند

که بتان شکر و او هم دل کافر دارد

غزل شمارهٔ ۱۶۵

جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد

که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد

دریده تا نشود پرده‌ات نمی‌دانی

که حسن پرده‌نشینان پرده در دارد

ز روی و موی بتان می‌توان یقین کردن

که شام اهل محبت ز پی سحر دارد

بهای بوسه او نقد جان دریغ مکن

که این معامله نفع از پی ضرر دارد

گدا چگونه کند سجده آستانی را

که بر زمین سر شاهان تاجور دارد

اسیر بند سواری شدم ز بخت بلند

که در کمند اسیران معتبر دارد

فتاده بر لب میگون شاهدی نظرم

که خون ناحق عشاق در نظر دارد

چسان هوای تو از سر بدر توانم کرد

که با تو هر سر مویم سر دگر دارد

به ملک مهر و وفا کام خشک و چشم‌تر است

وظیفه‌ای که فروغی ز خشک و تر دارد

غزل شمارهٔ ۱۶۶

کسی ز فتنهٔ آخر زمان خبر دارد

که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد

نه دیده از رخ خوب تو می‌توان برداشت

نه آه سوختگان در دلت اثر دارد

نه دل از طره خم برخمت توان برکند

نه شام تیره هجران ز پی سحر دارد

ز سحر نرگس جادوی تو عیانم شد

که فتنه‌های نهانی به زیر سر دارد

هزار نشه فزون دیده‌ام ز هر چشمی

ولی نگاه تو کیفیت دگر دارد

ز ابروان تو پیوسته می‌تپد دل من

که از مژه به کمان تیر کارگر دارد

حدیث سوختگانت به لاله باید گفت

کز آتش ستمت داغ بر جگر دارد

سری به عالم عشقت قدم تواند زد

که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد

برغم غیر مکش دم به دم فروغی را

که مهرت از همه آفاق بیشتر دارد

غزل شمارهٔ ۱۶۷

خداخوان تا خدادان فرق دارد

که حیوان تا به انسان فرق دارد

موحد را به مشرک نسبتی نیست

که واجب تا به امکان فرق دارد

محقق را مقلد کی توان گفت

که دانا تا به نادان فرق دارد

مناجاتی خراباتی نگردد

که سیر جسم تا جان فرق دارد

مخوان آلوده‌دامن هر کسی را

که دامان تا به دامان فرق دارد

من و ابروی یار و شیخ و محراب

مسلمان تا مسلمان فرق دارد

من و می‌خانه، خضر و راه ظلمات

که می با آب حیوان فرق دارد

مخوان دور فلک را دور ترسا

که دوران تا به دوران فرق دارد

مکن تشبیه زلفش را به سنبل

پریشان تا پریشان فرق دارد

مبر پیش دهانش غنچه را نام

که خندان تا به خندان فرق دارد

چه نسبت شاه ایران را به خاقان

که سلطان تا به سلطان فرق دارد

مظفر ناصرالدین‌شاه غازی

که فرش با سلیمان فرق دارد

رخش را مه مگو هرگز فروغی

که خور با ماه تابان فرق دارد

غزل شمارهٔ ۱۶۸

آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد

اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد

دیده با قد تو کی سایه طوبی جوید

سینه با داغ تو کی خواهش مرهم دارد

کم و بیش آن که به دو چشم ترحم داری

هرگز اندیشه نه از بیش و نه از کم دارد

عاقلی کز شکن زلف تو دیوانه شود

سر این سلسله باید که محکم دارد

آن که کام از لب شیرین تو خواهد، باید

نیش را بر قدح نوش مقدم دارد

من سودا زدهٔ جمعم ز پریشانی دل

کاین پریشانی از آن طرهٔ پر خم دارد

شاکرم شاکر اگر زهر پیاپی بخشد

خوش‌دلم خوش‌دل اگر نیش دمادم دارد

گر مکرر سخن تلخ بگوید معشوق

عاشق آن است که این نکته مسلم دارد

یارب از هیچ غمی خاطرت آزرده مباد

که فروغی ز غمت خاطر خرم دارد

غزل شمارهٔ ۱۶۹

گهی به دیر و گهی جلوه در حرم دارد

ندانم این چه جمال است کان صنم دارد

کسی است صاحب بخت بلند و عمر دراز

که دست بر سر آن زلف خم به خم دارد

حیات بخشد اگر خاک مقدمش نه عجب

که جان زنده‌دلی زیر هر قدم دارد

کسی که تکیه زند بر عنایت ساقی

اگر غلط نکنم تکیه‌گاه جم دارد

غلام چشم سیاهی شدم ز دولت عشق

که ناز بر سر شاهان محتشم دارد

تو خود به چشم حقیقت نظر نکردی باز

وگر نه دیر و حرم هر دو یک صنم دارد

جهان ز جنبش مژگان گرفته‌ای آری

جهان بگیرد شاهی که این حشم دارد

دهان تنگ تو تا آمد از عدم به وجود

وجود تنگ دلان حسرت عدم دارد

مگر ز چشم تو دم به گلستان نرگس

که از خمار سحر حالتی دژم دارد

کسی که با سر زلف تو دست پیمان داد

سرش به باد فنا گر رود چه غم دارد

از آن خدنگ تو در دل عزیز و محترم است

که ره به خلوت دل های محترم دارد

فروغی از لب شیرین شکرافشانت

هزار تنگ شکر در نی قلم دارد

غزل شمارهٔ ۱۷۰

هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد

وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد

چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم

پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد

سر نالیدن مرغان قفس کی داند

آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد

شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری

که سمن در بغل و گل به گریبان دارد

با وجودی که رخ از پرده نداده‌ست نشان

یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد

بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست

بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد

کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی

فرق‌ها یوسف من تا مه کنعان دارد

تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم

که سر کی طلب این همه حرمان دارد

تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری

که لبش مشک ز سرچشمهٔ حیوان دارد

دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه

بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد

غزل شمارهٔ ۱۷۱

کسی که در دل شب چشم خون فشان دارد

بیاض چهره‌اش از خون دل نشان دارد

ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد

که شعله را نتواند کسی نهان دارد

به سختی از سر بازار عشق نتوان رفت

که این معامله هم سود و هم زیان دارد

به تیره‌روزی من چشم روزگار گریست

ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد

کشاکش دلم آن زلف مو به مو داند

خوشا دلی که دلارام نکته‌دان دارد

سزد که اهل نظر سینه را نشان سازند

که ترک عشوه گری تیر در کمان دارد

ز سخت جانی آیینه حیرتی دارم

که تاب جلوهٔ آن یار مهربان دارد

مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب

که فخر بر سر خورشید آسمان دارد

ز هر طرف به تظلم نیازمندی چند

رخ نیاز بر آن خاک آستان دارد

من آن حریف عقوبت کش وفا کیشم

که عشق زنده‌ام از بهر امتحان دارد

فروغی از غم آن نازنین جوان جان دارد

کدام پیر چنین طالع جوان دارد

غزل شمارهٔ ۱۷۲

چراغی کاین همه پروانه دارد

یقین کز سوز ما پروا ندارد

نه چشمش مردمان را سرخوشی‌هاست

خوشا دوری که این پیمانه دارد

ز زنجیر سر زلفش توان یافت

که کاری با دل دیوانه دارد

دل خلقی به خاک او گرفتار

چه خرمن‌ها کز این یک دانه دارد

هر آن دل کاشنای کوی او گشت

چه باک از شنعت بیگانه دارد

جهانی سرخوش از افسانهٔ اوست

چه افسونی در این افسانه دارد

غمش هر لحظه می‌کاود دلم را

مگر گنجی در این ویرانه دارد

ز اعجاز دم عیسی عیان است

که این فیض از لب جانانه دارد

فروغی فارغ است از ماه گردون

که ماهی امشب اندر خانه دارد

غزل شمارهٔ ۱۷۳

هر کس که به دل حسرت پیکان تو دارد

آسایشی از جنبش مژگان تو دارد

گل چاک زد از شوق گریبان صبوری

تا آگهی از چاک گریبان تو دارد

هر غنچه که سر زد ز دم باد بهاری

مهری به لب از پستهٔ خندان تو دارد

هر لاله نو رسته که بشکفت در این باغ

داغی به دل از عارض رخشان تو دارد

جمعیت خاطر ندهد دست کسی را

کاشفتگی از زلف پریشان تو دارد

هر لحظه محبت ز پی سیر خلایق

سودازده‌ای بر سر میدان تو دارد

هر سو که نظر می‌کنی آن منظر زیبا

صاحب نظری واله و حیران تو دارد

پیراهن من چاک شد از رشک مگر باز

شوریده‌سری دست به دامان تو دارد

پیداست ز نالیدن دل سوز فروغی

کاین سوختگی را ز گلستان تو دارد

غزل شمارهٔ ۱۷۴

گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد

پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد

من و نظارهٔ باغی که بهاران آنجا

خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد

من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات

زان که این سلسله صد سلسله مجنون دارد

در خور خرمی هر دو جهان دانی کیست

آن که از دست غمت خاطر محزون دارد

گرچه خوبان به ستم شهرهٔ شهرند اما

دل سنگین تو کین از همه افزون دارد

می‌توان یافت ز خون باری چشم مردم

که لب لعل تو دل های جگر خون دارد

در وجودی که تویی کی ره صحرا گیرد

در درونی که تویی کی سر بیرون دارد

هر کجا جلوهٔ بالای تو باشد به میان

راستی سرو کجا قامت موزون دارد

نه همین فتنهٔ چشم تو فروغی تنهاست

چشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد

غزل شمارهٔ ۱۷۵

این چه تابی است که آن حلقهٔ گیسو دارد

که دل هر دو جهان بسته یک مو دارد

نقد یک بوسه به صد جان گران مایه نداد

داد از این سنگ که لعلش به ترازو دارد

اهل بینش همه در جلوهٔ او حیرانند

این چه معنی است که آن صورت نیکو دارد

مگر از دیدن او دیده بپوشد ورنه

کی کسی طاقت نظاره آن رو دارد

پس چرا می‌رمد از حلقهٔ صاحب نظران

گر نه آن چشم سیه شیوهٔ آهو دارد

یک مسلمان ز در کعبه نیامد بیرون

بنده دیر مغان ابش که هندو دارد

تاج داران همه خاک در آن درویشند

که به سر خاکی از آن خاک سر کو دارد

من و اندیشه ز بسیاری دشمن حاشا

دست موسی چه غم از لشگر جادو دارد

من و از کوی تو رفتن به سلامت، هیهات

که سر راه مرا عشق ز هر سو دارد

مگرش دست به چین سر زلف تو رسید

که دم باد سحر نافهٔ خوش بو دارد

آه من دامن آن ماه فروغی نگرفت

زان که یک شهر هواخواه و دعاگو دارد

غزل شمارهٔ ۱۷۶

غلام آن نظربازم که خاطر با یکی دارد

نه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی دارد

مسلم نیست عمر جاودان الا وجودی را

که از زلف رسای او به کف مستمسکی دارد

حدیث بردباری را بپرس از عاشق صادق

که بر دل حسرت بسیار و طاقت اندکی دارد

دم از دانش مزن با دانه خال نکورویان

که از هر حلقه‌دام عشق مرغ زیرکی دارد

به حرمت بوسه باید داد خاک صید گاهی را

که صیادش هزاران بسمل از هر ناوکی دارد

فقیه و چشمهٔ کوثر، من و لعل لب ساقی

به قدر خویشتن هر کس که بینی مدرکی دارد

هوای دل عنانم می‌کشد هر دم نمی‌دانی

که از هر گوشه صید افکن سوار خانگی دارد

یقین شد جان سپاریهای من بر خویش این گونه

هنوز آن صورت زیبا در این معنی شکی دارد

فروغی را به جز مردن علاجی نیست دور از او

که داغ اندرون سوزی و درد مهلکی دارد

غزل شمارهٔ ۱۷۷

مهره توان برد، مار اگر بگذارد

غنچه توان چید، خار اگر بگذارد

با همه حسرت خوشم به گوشهٔ چشمی

چشم بد روزگار اگر بگذارد

کام توان یافتن ز نرگس مستش

یک نفسم هوشیار اگر بگذارد

سر خوشم از دور جام و گردش ساقی

گردش لیل و نهار اگر بگذارد

فصل گل از باده توبه داده مرا شیخ

غیرت باد بهار اگر بگذارد

بوسه توان زد بر آن دهان شکرخند

گریهٔ بی‌اختیار اگر بگذارد

پرده توانم کشید از آن رخ زیبا

کشمکش پرده‌دار اگر بگذارد

بر سر آنم که در کمند نیفتم

بازوی آن شهسوار اگر بگذارد

وانگذارم به هیچ کس دل خود را

غمزه آن دل شکار اگر بگذارد

دست نیابد کسی به خاطر جمعم

زلف پریشان یار اگر بگذارد

هیچ نگردم به گرد عشق فروغی

جلوهٔ حسن نگار اگر بگذارد

غزل شمارهٔ ۱۷۸

کسی پا به کوی وفا می‌گذارد

که اول سری زیر پا می‌گذارد

لبی تشنه لب داردم چون سکندر

که منت بر آب بقا می‌گذارد

دلی باید از خویش بیگانه گردد

که رو بر در آشنا می‌گذارد

سری کی شود قابل پای قاتل

که از تیغ رو به قفا می‌گذارد

کسی می‌زند چنگ بر تار مویش

که سر بر سر این هوا می‌گذارد

کجا کام حاصل شود رهروی را

که کام از پی مدعا می‌گذارد

کجا می‌توان بست کار کسی را

که اسباب کامش خدا می‌گذارد

دل آخر ز دست غمش می‌گریزد

مرا در میان بلا می‌گذارد

ز کویش به جای دگر می‌رود دل

ولی هر چه دارد به جا می‌گذارد

دو تا کرده قد مرا نازنینی

که بر چهرهٔ زلف دوتا می‌گذارد

دعای مرا بی اثر خواست ماهی

که تاثیر در هر دعا می‌گذارد

فتاده‌ست کارم به رعنا طبیبی

که هر درد را بی‌دوا می‌گذارد

سزد گر ببوسد لبت را فروغی

که در بزم سلطان ثنا می‌گذارد

عدو بند غازی ملک ناصرالدین

که گردون به حکمش قضا می‌گذارد

غزل شمارهٔ ۱۷۹

دل نام سر زلف ترا مشک ختا کرد

الحق که در این نکته غلط رفت و خطا کرد

مژگان تو دل را هدف تیر ستم ساخت

ابروی تو جان را سپر تیغ بلا کرد

هر نکته که آن تنگ شکر گفت، نکو گفت

هر جلوه که آن رشک قمر کرد، به جا کرد

ترکان خطایی روش مهر ندانند

نتوان ز خطازاده تمنای وفا کرد

در مجلس غیر آن بت بی‌شرم و حیا را

دیدم که چها خورد و چها برد و چها کرد

صد جان گران‌مایه گرفت از لب جانان

یک جان به سر راه طلب هر که فدا کرد

گر بر سر ما دست فلک تیغ ببارد

ما را نتوان زان مه بی مهر جدا کرد

خود را همه حال فراموش نمودم

تا پیر مغان آگهم از سر خدا کرد

یک خاطر آشفته نشد جمع فروغی

تا باد صبا شانه بر آن زلف دوتا کرد

غزل شمارهٔ ۱۸۰

دوش زلف سیهت بنده‌نوازی‌ها کرد

دل دیوانه به زنجیر تو بازی‌ها کرد

آتش چهرهٔ تو مجمره‌سوزی‌ها داشت

عنبرین طرهٔ تو غالیه‌سازی‌ها کرد

لب پر شکر تو شهدفشانی‌ها داشت

چشم افسونگر تو سحر طرازی‌ها کرد

تا نسیم سحر از جعد بلندت دم زد

عمر کوتاهم از این قصه درازی‌ها کرد

تا فروغی دلش از شوق فروزان گردد

چین کاکل به سرت چتر فرازی‌ها کرد

غزل شمارهٔ ۱۸۱

شبی که دل به برم یاد زلف دلبر کرد

دماغ جان مرا تا سحر معطر کرد

خیال دانهٔ خال مهی اسیرم ساخت

که صید مرغ دل از جعد دام گستر کرد

شهید خنجر مژگان شاهدی شده‌ام

که زنده کشتهٔ خود را به زخم دیگر کرد

مخور فریب نگاهش اگر مسلمانی

که هر چه کرد به من آن دو چشم کافر کرد

به جان رسیده‌ام از دست ساده‌لوحی دل

که یار وعده خلاف آن چه گفت باور کرد

سراغی از دل گم گشته دوش می‌کردم

اشارتی به خم طرهٔ معنبر کرد

یکی ز حسرت روی تو چاک بر دل زد

یکی ز دامن کوی تو خاک بر سر کرد

یکی ز یاد قدت سرگذشت طوبی گفت

یکی ز شوق لبت گفتگوی کوثر کرد

یکی رخ تو شباهت به ماه تابان داد

یکی دهان تو نسبت به تنگ شکر کرد

یکی ز خط خوشت خانه را معطر ساخت

یکی ز ماه رخت دیده را منور کرد

گرفت زلف سیه تا رخ تو را گفتم

غلام زنگی شه روم را مسخر کرد

ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه

که قطره را کف جودش محیط گوهر کرد

شها ثنای تو در دست قدسیان افتاد

که هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کرد

فروغ طبع فروغی گرفت عالم را

که مدح ذات تو را آفتاب دفتر کرد

غزل شمارهٔ ۱۸۲

نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد

چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد

تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد

عطار صبا مشک ختن در دهنش کرد

تا گل به هواخواهی روی تو درآمد

نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد

تا سرو پی بندگی قد تو برخاست

دور فلک آزاد ز بند محنش کرد

تا لاف به هم چشمیت آهوی حرم زد

سلطان قضا امر به خون ریختنش کرد

هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت

فردای جزا کس نتواند ثمنش کرد

هر جامه که بر قامت عشاق بریدند

عشق تو به سر پنجه قدرت کفنش کرد

هر شام دل از یاد سر زلف تو نالید

مانند غریبی که هوای وطنش کرد

هر کس که به شیرین‌دهنی دل نسپارد

نتوان خبر از حال دل کوهکنش کرد

با هیچ نشانی نکند سخت کمانی

کاری که به دل غمزهٔ ناوک فکنش کرد

دردا که ز معشوق نشد چارهٔ دردم

تا جذبهٔ عشق آمد و هم درد منش کرد

گفتم که دل اهل جنون را به چه بستی

دستی به سر زلف شکن بر شکنش کرد

زنهار به مست در می‌خانه مخندید

کاین بی خبری با خبر از خویشتنش کرد

چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد

نسبت نتوانم به غزال ختنش کرد

یاقوت صفت خون جگر خورد فروغی

تا جوهری عقل قبول سخنش کرد

غزل شمارهٔ ۱۸۳

چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد

که به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کرد

چشم بد دور ازین فتنه که عاقل برخاست

که به یک جلوه مرا از دو جهان غافل کرد

زد به یک تیغم و از زحمت سر فارغ ساخت

رحمتی کرد اگر در حق من قاتل کرد

دل به شیرین دهنش دستی اگر خواهد یافت

کام یک عمر به یک بوسه توان حاصل کرد

نه مرا خواهش حور است و نه امید قصور

یاد او آمد و فکر همه را باطل کرد

گفتم آسان شود از عشق همه مشکل من

آه از این کار که آسان مرا مشکل کرد

وقتی از حالت عشاق خبردار شدم

که مرا عشق تو خون در دل و پا در گل کرد

این سلاسل که تو داری همه را حیران ساخت

وین شمایل که تو داری همه را مایل کرد

شبی افتاد به بزم تو فروغی را راه

عشق تا محشرش افسانهٔ هر محفل کرد

غزل شمارهٔ ۱۸۴

از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کرد

شب خود را به همین شیوه سحر خواهم کرد

مو به مو بندهٔ آن زلف سیه خواهم شد

سال ها خواجگی دور قمر خواهم کرد

با خم ابروی او نرد هوس خواهم باخت

پیش شمشیر بلا سینه سپر خواهم کرد

گندم خال وی از جنت او خواهم چید

من هم از روی صفا کار پدر خواهم کرد

زان لب تنگ شکربار سخن خواهم گفت

همهٔ شهر پر از تنگ شکر خواهم کرد

هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت

هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد

خون دل در غم یاقوت لبش خواهم ریخت

دیده را غرقه به خون‌آب جگر خواهم کرد

آخر از دست غمش چاک به دل خواهم زد

عاقبت از ستمش خاک به سر خواهم کرد

دل به زنار سر زلف بتان خواهم بست

خویشتن را به ره کفر سمر خواهم کرد

نعره خواهم زد و در دشت جنون خواهم تاخت

شعله خواهم شد و در سنگ اثر خواهم کرد

گر فروغی رخ او بار دیگر خواهم برد

کی به جز دادن جان کار دگر خواهم کرد

غزل شمارهٔ ۱۸۵

بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد

پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد

بیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما

کی آن‌قدر تطاول با آشنا توان کرد

مخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگون

جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد

وقتی به یک اشارت جانی توان خریدن

گاهی به یک تبسم دردی دوا توان کرد

یک بار اگر بپرسی احوال بی‌نصیبان

با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد

هر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دست

چندی به سر توان زد عمری دعا توان کرد

گر جذبهٔ محبت آتش به دل فروزد

برگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کرد

گر پیر باده‌خواران گیرد ز لطف دستم

هر سو به کام خاطر عیشی به پا توان کرد

گر جرعه‌ای بریزد بر خاک لعل ساقی

خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد

گر آدمی درآید در عالم خدایی

آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد

گر نیم شب بنالی از سوز دل فروغی

راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد

غزل شمارهٔ ۱۸۶

نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد

نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد

تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی

یک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد

گر بوسه‌ای توان زد یاقوت آن دو لب را

یک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کرد

گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر

روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد

گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد

دامان گلستان را از گریه‌تر توان کرد

گر دامن جوانان افتد به دست ما را

پیرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد

هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد

جز عاشقی مپندار کار دگر توان کرد

در هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشاید

دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد

کارم به جان رسیده‌ست از ناصبوری دل

پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد

از من به کوی محبوب بی‌قدرتر کسی نیست

کی در غم محبت صبر آن قدر توان کرد

از کوی می فروشان جایی کجا توان رفت

کانجا غم جهان را خاکی به سر توان کرد

گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبی

هر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد

غزل شمارهٔ ۱۸۷

زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکرد

که دو صد خون به دل محرم و بیگانه نکرد

خرمنی نیست که غمهای تو بر باد نداد

خانه‌ای نیست که سودای تو ویرانه نکرد

آخرش چرخ به زندان مکافات کشید

هر که را سلسلهٔ موی تو دیوانه نکرد

شیخ تا حلقهٔ زنار سر زلف تو دید

هیچ در دل هوس سبحهٔ صد دانه نکرد

رخ افروخته‌ات ز آتش هجرانم سوخت

آن چه او کرد به من، شمع به پروانه نکرد

خانه هستیش از سیل فنا ویران باد

هر که از روی صفا خدمت می‌خانه نکرد

نه عجب گر بکند دست قضا ریشهٔ او

هر حریفی که می از شیشه به پیمانه نکرد

آگهی هیچ ز کیفیت مستانش نیست

آن که در پای قدح نعرهٔ مستانه نکرد

پی به سر منزل مقصود فروغی نبرد

آن که جان را به فدای سر جانانه نکرد

غزل شمارهٔ ۱۸۸

هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد

اول شکاف سینهٔ مرا نشانه کرد

دستی که بر میان وصال تو می‌زدم

تیغ فراق منقطعش از میانه کرد

تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو

عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد

سیل غمت فتاد به فکر خرابی‌ام

چندان که در خرابه من جغد خانه کرد

در ناف آهوان ختا نافه گشت خون

تا جعد مشک‌بوی تو را باد شانه کرد

هر سر خبر ز سر محبت کجا شود

الا سری که سجدهٔ آن آستانه کرد

تنها من اسیر خط و خال او شدم

بس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کرد

تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید

الحق که در حقم کرم بی‌کرانه کرد

گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش

برخاست از میانه و مستی بهانه کرد

منت خدای را که شراب صبوحی‌ام

فارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کرد

بی مهری از تو دید فروغی ولی مدام

فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *