دیوان اشعار فروغی بسطامی

دیوان اشعار فروغی بسطامی

غزلیات - بخش 2

غزل شمارهٔ ۴۷

چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما

به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما

تا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدم

سخت آزادی ما بند گرفتاری ما

سر ما باد فدای قدم عشق ، که داد

با تو آمیزش ما از همه بیزاری ما

بس که تن خسته و دل زار شد از بار غمت

ترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ما

صبح ما شام شد از تیرگی بخت سیاه

آه اگر شب رو زلفت نکند یاری ما

دوش در خواب لب نوش تو را بوسیدم

خواب ما به بود از عالم بیداری ما

بی کسی بین که نکرده‌ست به شبهای فراق

هیچکس غیر غم روی تو غم‌خواری ما

دل و دین تاب و توان رفت و برفتم از دست

بر سر کوی وفا کیست به پاداری ما

گفتم از دست که شد زار دل اهل نظر

زیر لب گفت که از دست دل آزاری ما

هوشم افزود فروغی کرم باده فروش

مستی ما چه بود مایهٔ هشیاری ما

غزل شمارهٔ ۴۸

ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما

وین سلسله سرمایهٔ دیوانگی ما

سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی

کس نیست درین عرصه به مردانگی ما

با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم

سودای تو شد علت بیگانگی ما

آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند

مرغان گلستان غم بی دانگی ما

گفتم که کسی نیست به بیچارگی من

گفتا که بتی نیست به جانانگی ما

گفتم که بود قاتل صاحب‌نظران، گفت

چشمی که بود منشا مستانگی ما

عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی

شمعی که بود باعث پروانگی ما

غزل شمارهٔ ۴۹

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم

الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم

یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته

نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم

کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم

تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری

آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم

مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی

کاری نیامد آخر از کاردانی ما

غزل شمارهٔ ۵۰

یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما

ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما

قامت افروخته می‌رفت و به شوخی می‌گفت

که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال

خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما

قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم

گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما

جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را

یعنی از عمر همین بود تن آسایی ما

حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق

پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما

هر کجا جام می‌آن کودک خندان بخشد

باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما

نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم

تا کجا صرف شود مایهٔ عقبایی ما

شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست

پردهٔ روز قیامت شب تنهایی ما

مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه

در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما

دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند

سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما

ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست

ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما

غزل شمارهٔ ۵۱

اولم رام نمودی به دل آرامی‌ها

آخرم سوختی از حسرت ناکامی‌ها

تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل

من وخاک در می‌خانه و بدنامی‌ها

چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است

کی توان دست کشید از قدح آشامی‌ها

قدمی رنجه کن ای سرو سمن ساق به باغ

تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها

می‌خورد مرغ دل از دوری خال و خط تو

غم بی دانگی و حسرت بی‌دامی‌ها

عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک

چشم بد دور از این نیک سرانجامی‌ها

سر و پا آتشم از عشق فروغی لیکن

پختگی‌ها نتوان کرد بدین خامی‌ها

غزل شمارهٔ ۵۲

پایه عمر گران‌مایه بر آب است برآب

همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب

باده خور باده به بانگ نی و فتوای حکیم

زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب

بر سر کوی خرابات کسی آباد است

که مدام از می دیرینه خراب است، خراب

گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه

ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب

رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز

خوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب

آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد

وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب

تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند

خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب

در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ

که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب

گر فروغی نرود از سر کویت چه کند

که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب

غزل شمارهٔ ۵۳

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی

گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده ندوزم

تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر

تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد

ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب

یک جرعهٔ آن مست کند هر دو جهان را

چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی

گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی

خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیاید

آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب

با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی

گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب

غزل شمارهٔ ۵۴

دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب

کاش که هرگز سحر نمی‌شدی این شب

مهوشی از مهر در کنار من آمد

چون قمر اندر میان خانهٔ عقرب

عشق به جایی مرا رساند که آنجا

گردش گردون نبود و تابش کوکب

هست به سر تا هوای کعبه مقصود

کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب

تا کرم ساقی است و باده باقی

کام دمادم بگیر و جام لبالب

لاف تقرب مزن به حضرت جانان

زان که خموشند بندگان مقرب

هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد

عشوهٔ شیرین تندخوی شکر لب

آن که خبردار شد ز مسالهٔ عشق

کار ندارد به هیچ ملت و مذهب

روز مرا تیره ساخت جعد معنبر

زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب

هیچ مرادم نداد خواندن اوراد

یار نشد مهربان ز گفتن یارب

سیمبران طالب زرند فروغی

جیب ملک دارد این دعای مجرب

کارگشای زمانه ناصردین شاه

آن که دعا گوی او رسید به مطلب

غزل شمارهٔ ۵۵

از جلوهٔ حسنت که بری از همه عیب است

آسوده‌دل آن است که در پردهٔ غیب است

هم از رخ تو صحن چمن لاله به دامان

هم از خط تو باد صبا نافه به جیب است

در مرحلهٔ شوق نه ننگ است و نه ناموس

در مسئلهٔ عشق نه شک است و نه ریب است

موسی چه کند گر نکند پیشه شبانی

تا بر سرش اندیشهٔ فرزند شعیب است

افسانهٔ جان دادن خود هیچ فروغی

در حضرت جانان نتوان گفت که عیب است

غزل شمارهٔ ۵۶

عمری که صرف عشق نگردد بطالت است

راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است

من مجرم محبت و دوزخ فراق یار

واه درون به صدق مقالم دلالت است

گیرم به خون دیده نویسم رساله را

کس را در آن حریم چه حد رسالت است

در عمر خود به هیچ قناعت نموده‌ام

تا روزیم به تنگ دهانش حوالت است

کام ار به استمالت ازو می‌توان گرفت

هر ناله‌ام علامت صد استمالت است

گر سر نهم به پای تو عین سعادت است

ور جان کنم فدای تو جای خجالت است

آمد بهار و خاطر من شد ملول‌تر

زیرا که باغ بی‌تو محل ملالت است

گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم

دردا که حال عشق برون از مقالت است

برخیز تا به پای شود روز رستخیز

وآنگه ببین شهید غمت در چه حالت است

کی می‌کند قبول فروغی به بندگی

فرماندهی که صاحب چندین جلالت است

غزل شمارهٔ ۵۷

هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست

آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست

گر بساط می و معشوق نباشد به میان

به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست

مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد

که بسی دیدهٔ حسرت نگر از جا برخاست

چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار

ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست

شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت

که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست

بی‌دلان را خبری از دل غارت زده نیست

که صف غمزهٔ او بی‌خبر از جا برخاست

ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق

سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست

دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم

صبح‌دم قامت آن سیم‌تر از جا بر خاست

حرفی از مرهم یاقوت لبش می‌گفتم

یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست

با خیال لب شیرین شکر گفتارش

هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست

آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش

که به خون‌خواهی من چشم تر از جا بر خاست

همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست

علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست

ناصرالدین شه منصور که با رایت او

آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست

تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد

بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست

غزل شمارهٔ ۵۸

تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاست

خورشید فلک از پی فرمان تو برخاست

تا تنگ دهان را به شکر خنده گشودی

طوطی به هوای شکرستان تو برخاست

بر افسر شاهان سرافراز نشیند

هر گرد که از گوشهٔ دامان تو برخاست

داغی است که در سینهٔ صد چاک نهفتند

هر لاله که از خاک شهیدان تو برخاست

در کار فروبسته عشاق فکندند

هر عقدهٔ که از زلف پریشان تو برخاست

صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت

هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست

بر خاک فشاند آب رخ مشک ختن را

هر نافه که از طرهٔ پیچان تو برخاست

در انجمن باده کشانش ننشانند

پیمانه‌کشی کز سر پیمان تو برخاست

تا سرزده خورشید جهان‌تاب ز مشرق

خورشید فروغی ز گریبان تو برخاست

غزل شمارهٔ ۵۹

بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست

کار من دل سوخته را ساخته برخاست

ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست

سروی است چو با قامت افراخته برخاست

پیداست ز بالیدن بالای بلندش

کز بهر هلاک من دلباخته برخاست

چشمش پی خون ریختن مردم هشیار

مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست

افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم

ما را همه نادیده و نشناخته برخاست

آن ترک نوازنده به سرحلقهٔ عشاق

کز خاک درش با تن نگداخته برخاست

تا سایهٔ شمشاد تو افتاد به بستان

بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست

خندید به آیینهٔ خورشید فروغی

تا صفحهٔ دل از همه پرداخته برخاست

غزل شمارهٔ ۶۰

دی در میان مستی خنجر کشیده برخاست

وز ما به جز محبت جرمی ندیده برخاست

چشم سیاه مستش آیا چه دیده باشد

کز کوی تیره بختان می‌ناچشیده برخاست

هم بر هوای بامش مرغ پریده بنشست

هم بر امید دامش صید رمیده برخاست

دوش از رخش نسیمی بگذشت سوی گلشن

گل از فراز گلبن برقع دریده برخاست

هر بی‌خبر که خندید بر حسرت زلیخا

آخر ز بزم یوسف کف را بریده برخاست

صید دل حریصم از شوق تیر دیگر

از صیدگاه خونین در خون تپیده برخاست

دوشینه ماه نو را دیدم به روی ماهی

کز بهر پای بوسش چرخ خمیده برخاست

هر نیم شب که کردم یادی از آن بناگوش

از مشرق امیدم صبح دمیده برخاست

من بی رخش فروغی آفاق را ندیدم

برخاست تا ز چشمم، نورم ز دیده برخاست

غزل شمارهٔ ۶۱

به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است

که بندهٔ تو ز بند کدورت آزاد است

چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی

که مو به موی تو در علم غمزه استاد است

ز سیل حادثه غم نیست میگساران را

که آستانه میخانه سخت بنیاد است

غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت

بیا فدای تو ساقی که وقت امداد است

دلی که هیچ فسونگر نکرد تسخیرش

کنون مسخر افسون آن پری‌زاد است

هوای سور بلندی فتاده بر سر من

که سایه‌اش به سر هیچکس نیفتاده است

مذاق عیش مرا تلخ کرد شیرینی

که تلخ‌کام لبش صدهزار فرهاد است

فغان که داد ز دست ستمگری است مرا

که هرگزش نتوان گفت این چه بیداد است

شهی به خون اسیران عشق فرمان داد

که تیغ بر کف ترکان کج کله داد است

فروغی از ستم مهوشان به درگه عشق

چرا خموش نشینی که جای فریاد است

جهان گشای عدوبند شاه ناصردین

که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است

سر ملوک عجم تاجدار کشود جم

که ذات او سبب دستگاه ایجاد است

غزل شمارهٔ ۶۲

آن که لبش مایهٔ حلاوت قند است

کاش بگوید که نرخ بوسه به چند است

دوش اسیر کسی شدم که ندانم

ترک سمرقند یا سوار خجند است

از پی جولان چو بر سمند نشیند

چشمهٔ خورشید بر فراز سمند است

گر شب وصلش کشد به روز قیامت

دیده هنوز از شمایلش گله مند است

پیکر زیبا به زیر جامهٔ دیبا

آتش سوزنده در میان پرند است

عشق تو تا حلقه‌ای کشید به گوشم

گوش مرا کی سر شنیدن پند است

گر به فراق تو زنده‌ام عجبی نیست

تیغ نبرد سری که پیش تو بند است

خال به رخسارهٔ نکوی تو می‌گفت

چارهٔ چشم بد زمانه سپند است

تا سر زلف تو شد پسند فروغی

شعر بلندش همیشه شاه‌پسند است

خسرو گردن‌فراز ناصردین شاه

آن که سپهرش اسیر خم کمند است

شعرم از آن رو بلند شد که شهنشاه

صاحب نظم بدیع و طبع بلند است

غزل شمارهٔ ۶۳

یک اشارت ز تو بر قتل جهان بسیار است

در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است

من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است

من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است

بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است

رخ رخشان تو را از مه تابان عار است

عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است

ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است

کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم

تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است

سر ما و قدم مغبچهٔ باده فروش

تا ز مینای می و دیر مغان آثار است

روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی

که چرا روز فراق و شب هجران تار است

قیمت خاطر مجموع فروغی داند

که از آن زلف پراکنده پریشان کار است

غزل شمارهٔ ۶۴

طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است

ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است

نگار مست شراب است و مدعی هشیار

فغان که دوست به خواب است و خصم بیدار است

چگونه در غم او دعوی وفا نکنم

که شاهدم دل مجروح و چشم خون‌بار است

هنوز قابل این فیض نیستم در عشق

وگرنه از پی قتلم بهانه بسیار است

پی پرستش خود برگزیده‌ام صنمی

که زلف خم به خمش حلقه‌های زنار است

نگیرم از سر زلفش به راستی چه کنم

که روزگار پریشان و کار دشوار است

به هیچ خانه نجستم نشان جانان را

که جانم از حرم و دیر هر دو بیزار است

لبش به جان گران‌مایه بوسه نفروشد

ندانم این چه متاع و چگونه بازار است

ز سوز نالهٔ مرغ چمن توان دانست

که در محبت گل مو به مو گرفتار است

فروغی آن رخ رخشنده زیر زلف سیاه

تجلی مه تابنده در شب تار است

غزل شمارهٔ ۶۵

آن که مرادش تویی از همه جویاتر است

وان که در این جستجو است از همه پویاتر است

گر همه صورتگران صورت زیبا کشند

صورت زیبای تو از همه زیباتر است

چون به چمن صف زنند خیل سهی قامتان

قامت رعنای تو از همه رعناتر است

سنبل مشکین تو از همه آشفته‌تر

نرگس شهلای تو از همه شهلاتر است

حسن دل آرای تو از همه مشهورتر

عاشق رسوای تو از همه رسواتر است

مست مقامات شوق از همه هشیارتر

پیر خرابات عشق از همه برناتر است

آن که به محراب گفت از همه مؤمن‌ترم

گر دو سه جامش دهند از همه ترساتر است

بادهٔ پایندگی از کف ساقی گرفت

آن که به پای قدح از همه بی‌پاتر است

سر غم عشق را در دل اندوهناک

هر چه نهان می‌کنی از همه پیداتر است

چون که سلاطین کنند دعوی بالاتری

رایت سلطان عشق از همه بالاتر است

گر همه شاهان برند دست به برنده تیغ

تیغ جهان‌گیر شاه از همه براتر است

ناصردین شهریار، تاج ده و تاج‌دار

آن که به تدبیر کار از همه داناتر است

اختر فیروز او از همه فیروزتر

گوهر والای او از همه والاتر است

مرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلی

آن که زبانش تویی از همه گویاتر است

غزل شمارهٔ ۶۶

ساقی فرخنده پی تا به کفش ساغر است

پیرو چشم خوشش گردش هفت اختر است

تشنه لب دوست را بر لب کوثر مخوان

مطلب این تشنه کام آن لب جان پرور است

عارف خونین جگر تشنه لب لعل دوست

واعظ کوته‌نظر در طلب کوثر است

خیز و بجو جام جم سوی چمن خوش بچم

کز نم ابر کرم دامن صحرا تر است

تا به خوشی می‌وزد باد خوش نوبهار

جام می خوش‌گوار گر تو دهی خوش‌تر است

حرف خراباتیان از کرم کردگار

ذکر مناجاتیان از غضب داور است

سلسلهٔ شاهدان سلسلهٔ رحمت است

مسالهٔ زاهدان مسالهٔ دیگر است

حلقهٔ ارباب حال حلقهٔ عیش و نشاط

مجلس اصحاب قال مجلس شور و شر است

حالت لب تشنه را خضر خبردار نیست

لذت لب تشنگی خاصهٔ اسکندر است

هم دل خسرو شکافت هم جگر کوه‌کن

کز همه زورآوران عشق تواناتر است

هر کسی آورده روی بر طرف قبله‌ای

قبلهٔ اهل نظر شاه ملک منظر است

داور نیکو نهاد ناصردین شاه راد

آن که گه عدل و دادبر همه شاهان سر است

طبع سخاپیشه‌اش فتنهٔ دریا و کان

دست کرم گسترش آفت سیم و زر است

سایهٔ الطاف شاه تا به فروغی فتاد

نظم فروغ افکنش زیور هر دفتر است

غزل شمارهٔ ۶۷

دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است

چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است

من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن

که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است

گر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشب

پس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر است

طوطی اَر پستهٔ خندان تو بیند گوید

که ز تَنگ شکر این پسته شکربارتر است

هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار

می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است

به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما

گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است

گر کشانند به یک سلسله طراران را

طرهٔ پرشکنت از همه طرارتر است

گر نشانند به یک دایرهٔ عیاران را

چشم مردم فکنت از همه عیارتر است

گر گشایند بتان دفتر مکاری را

بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است

عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست

عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید

کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است

در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من

زان که مست می عشق از همه هشیارتر است

دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت

که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است

سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین

که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است

غزل شمارهٔ ۶۸

کیفیت نگاه تو از جام خوش‌تر است

لعل لبت ز بادهٔ گلفام خوش‌تر است

نظارهٔ رخ تو به اصرار خوب تر

بوسیدن لب تو به ابرام خوش‌تر است

گر خال تواست دانهٔ مرغان نیک‌بخت

از صحن بوستان شکن دام خوش‌تر است

من کافر محبتم اما به راستی

کفر محبت تو ز اسلام خوش‌تر است

ناموس ما به باد فنا رفت و خوش دلیم

زیرا که ننگ عشق تو از نام خوش‌تر است

اکنون که نامرادی ما عین کام تو است

گر خو کنیم با دل ناکام خوش‌تر است

خود را به آتش غم روی تو سوختیم

چون روزگار سوخته از خام خوش‌تر است

ما خوش‌دلیم با تو به هر شام و هر سحر

کان روی و مو زهر سحر و شام خوش‌تر است

بهر شراب‌خوارهٔ بستان معرفت

چشمت هزارباره ز بادام خوش‌تر است

الحق فروغی از پی اسباب خوش دلی

از هر چه هست وصل دلارام خوش‌تر است

غزل شمارهٔ ۶۹

بار محبت از همه باری گران‌تر است

و آن کس کشد که از همه کس ناتوان‌تر است

دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی

زیرا که عشق از همه کس پهلوان‌تر است

چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست؟ 

بیچاره‌ای که از همه کس بی‌زبان‌تر است

هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دل‌نشین

فردای محشر از همه صاحب نشان‌تر است

هر دم به تلخ‌کامی ما خنده می‌زند

شکر لبی که از همه شیرین دهان‌تر است

مانند موی کرده تنم را به لاغری

فربه تنی که از همه لاغر میان‌تر است

دانی که من به مجمع آن شمع کیستم

پروانه‌ای که از همه آتش به جان‌تر است

کی می‌دهد ز مهر به دست من آسمان

دست مهی که از همه نامهربان‌تر است

هر بوستان که می‌رود اشک روان من

سرو روانش از همه سروی روان‌تر است

مستغنی‌ام ز لعل درافشان مهوشان

تا دست شاه از همه گوهر فشان‌تر است

دارای تخت ناصردین شه که وقت کار

بخت جوانش از همه بختی جوان‌تر است

قصر جلالش از همه قصری رفیع‌تر

نور جمالش از همه نوری عیان‌تر است

هر سو کمین گشاده فروغی به صید من

تیرافکنی که از همه ابرو کمان‌تر است

غزل شمارهٔ ۷۰

از دل سخت تو کز سنگ سیه سخت‌تر است

می‌توان یافت که آه دل ما بی‌اثر است

من و سودای غمت گر همه جان در خطراست

من و خاک قدمت گر همه خون در هدر است

آن که کرد از غم عشق تو ملامت ما را

علت آن است که از شادی ما بی‌خبر است

به خدا کز تو کسی قطع نظر نتواند

زآن که این حسن خدا داده برای نظر است

آن که از صورت خوب تو نمی‌پوشد چشم

الحق انصاف توان داد که از دل بصر است

کسی از دست قضا جان به سلامت نبرد

مگر آن تن که بر تیغ محبت سپر است

گر به جان بوسه فروشد لب جانان سهل است

نفع خود را مده از دست که عین ضرر است

ترک سر کردم و از دردسر آسوده شدم

تا نگویند که سودای بتان دردسر است

هر کسی قبله‌ای از بهر پرستش دارد

قبلهٔ جان فروغی صنم سیم بر است

غزل شمارهٔ ۷۱

تا خانهٔ تقدیر بساط چمن آراست

نشنید کس از سروقدان یک سخن راست

هر جا گذری اشک من از دیده پدیدار

هر سو نگری روی وی از پرده هویداست

ماییم و جهانی که نه بیم است و نه امید

ماییم و نگاری که نه زیر است و نه بالاست

ماییم و نشاطی که نه پیدا و نه پنهان

ماییم و بساطی که نه جام است و نه میناست

در پردهٔ تحقیق نه نور است و نه ظلمت

در عالم توحید نه امروز و نه فرداست

در دیر و حرم نور رخش جلوه کنان است

نازم صنمی را که هم این جا و هم آنجاست

چشم من دل سوخته سرچشمهٔ خون شد

کاش آن رخ رخشنده نه می‌دید و نه می‌خواست

هم با سگ کوی تو شهان را دل الفت

هم با خم موی تو جهان را سر سوداست

هم شیفتهٔ حسن تو صد واله بی دل

هم سوختهٔ عشق تو صد عاشق شیداست

هم نسخهٔ لطف از تن سیمین تو ظاهر

هم آیت جور از دل سنگین تو پیداست

المنة لله که همه بزم فروغی

دل‌بند و دل‌آویز و دل‌آرام و دل‌آراست

غزل شمارهٔ ۷۲

ترک چشمش که مست و مخمور است

خون ما گر بریخت معذور است

کوی معشوق عرصهٔ محشر

بانگ عشاق نغمهٔ صور است

خسرو عشق چون به قهر آید

صبر مغلوب و عقل مقهور است

همه از زورمند در حذرند

من ز سرپنجه‌ای که بی‌زور است

با وجود بلای عشق خوشم

که ز بالای او بلا دور است

برنیاید به صد هزاران جان

از دهان تو آن چه منظور است

گر به شیرین لب تو جان ندهم

چه کنم با سری که پر شور است

من و بختی که مایهٔ ظلمت

تو و رویی که چشمهٔ نور است

می فروش از لب تو وام گرفت

نشنه‌ای که آن در آب انگور است

داستان فروغی و رخ دوست

نقل موسی و آتش طور است

غزل شمارهٔ ۷۳

تا حلقهٔ زنجیر دل آن زلف دراز است

درهای جنون بر من سودازده باز است

شور دل فرهاد شکر خندهٔ شیرین

تاج سر محمود و کف پای ایاز است

چشمی که تویی شاهد او محو تماشا

جایی که تویی قبلهٔ او گرم نماز است

زان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند است

زیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز است

صیدی که به چنگ تو نیفتاد چه داند

حال دل آن صعوه که در چنگل باز است

گر خشم کند لعبت منظور وگر ناز

صاحب نظر آن است که در عین نیاز است

سوز دل عشاق ز پروانه بپرسید

کز شمع فروزنده مهیای گداز است

تشویش جزا با همه تقصیر نداریم

چون خواجهٔ بخشندهٔ ما بنده‌نواز است

نازنده درآمد ز در آن شوخ فروغی

هنگام نیاز من و هنگامهٔ ناز است

غزل شمارهٔ ۷۴

تا دیدن آن ماه فروزنده محال است

فیروزی‌ام از اختر فرخنده محال است

تا زلف پراکندهٔ او جمع نگردد

جمعیت دل‌های پراکنده محال است

تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی

بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است

مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار

بر دست گدا گوهر ارزنده محال است

گر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیست

پوشیدن این آتش سوزنده محال است

من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی

کز بهر کسی شادی پاینده محال است

گر خواجه مشفق بکشد یا که ببخشد

الا روش بندگی از بنده محال است

بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد

رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است

کس در عقبش قوت رفتار ندارد

همراهی آن سرو خرامنده محال است

آگاه نشد هیچکس از بازی گردون

آگاهی از این گنبد گردنده محال است

سرمایهٔ دریای گران‌مایه فروغی

بی‌ابر کف خسرو بخشنده محال است

شه ناصردین آن که بر رای منیرش

تابیدن خورشید درخشنده محال است

غزل شمارهٔ ۷۵

مرگ بر بالین وجانان غافل است

جان بدین سختی سپردن مشکل است

سینه‌ام مجروح و زخمم کاری است

حسرتم جانکاه و دردم قاتل است

هر که داند لذت شمشیر دوست

بر هلاک خویشتن مستعجل است

شربت مرگ از برای عاشقان

صحت کامل، شفای عاجل است

از کمند عشق نتوان شد خلاص

جهد من بی جا و سعی‌ام باطل است

عشق طغیانش به حدی شد که جان

در میان ما و جانان حایل است

خاک کوی دوست دامن‌گیر ماست

وین کسی داند که پایش در گل است

کس به مقصد کی رسد از سعی خویش

کوشش ما سر به سر بی‌حاصل است

جان نثار مقدمش کردم، بلی

تحفهٔ ناقابلان ناقابل است

عاشق آرامی ندارد ورنه یار

مونس جان است و آرام دل است

قاتلی دارم فروغی کز غرور

خود به خون بی‌گناهان قایل است

غزل شمارهٔ ۷۶

کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است

در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است

آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است

و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است

من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر

تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

در دور سیه چشم تو مردم همه مستند

دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است

افسوس که در خلوت خاصت نشسته

وز هر طرفی بر سر من شورش عام است

سودای لبت سوخت دل خام طمع را

تا خلق نگویند که سودای تو خام است

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر

خال و خط مشکین تواش دانه و دام است

جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی

آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است

غزل شمارهٔ ۷۷

امشب ز روی مهر مهی در سرای ماست

کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست

ای عشق پا به تارک جمشید سوده‌ایم

تا سایهٔ‌تو بر سر خورشیدسای ماست

ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم

زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست

عهدی نبسته‌ایم که در هم توان شکست

سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست

منت خدای را که غم روی آن پری

بیگانه از شماست ولی آشنای ماست

جان می‌دهیم و ناز طبیبان نمی‌کشیم

زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست

تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست

کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست

بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک

آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست

یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار

تا بنگری صفای فلک از صفای ماست

گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را

گفتا نتیجهٔ نفس جان‌فزای ماست

گفتم هنوز بی تو فروغی نمرده‌است

گفتا بقای زنده‌دلان از بقای ماست

غزل شمارهٔ ۷۸

شربتی در دو لعل جانان است

که خیالش مفرح جان است

از پی قتل مردم دانا

تیغ در دست طفل نادان است

می‌توان یافتن ز زخم دلم

کاین جراحت نه کار پیکان است

قتل‌گاهی است کوی او کان جا

زخم بیداد و تیغ پنهان است

دلم از نالهٔ شعله در خرمن

چشمم از گریه خانه ویران است

سر زلفی چگونه گردد جمع

که از آن مجمعی پریشان است

چشم امید هر مسلمانی

پی آن چشم نامسلمان است

گر تو درمان درد عشاقی

درد الحق که عین درمان است

منع زاری مکن فروغی را

که گلت را هزار دستان است

غزل شمارهٔ ۷۹

پیام باد بهار از وصال جانان است

بیار باده که هنگام مستی جان است

قدم به کوچهٔ دیوانگی بزن چندی

که عقل بر سر بازار عشق حیران است

وجود آدمی از عشق می‌رسد به کمال

گر این کمال نیابی، کمال نقصان است

بقای عاشق صادق ز لعل معشوق است

حیات خضر پیمبر ز آب حیوان است

به راستی همه کس قدر وصل کی داند

مگر کسی که به محنت‌سرای هجران است

پسند خاطر مشکل پسند جانان نیست

وگر نه جان گران‌مایه دادن آسان است

عجب مدار که در عین درد خاموشم

که دردِ یار پری‌چهره محض درمان است

چراغ چشم من آن روی مجلس افروز است

طناب عمر من آن موی عنبر افشان است

به یاد کاکل پر تاب و زلف پر چینش

دل من است که هم جمع و هم پریشان است

مهی که راز من از پرده آشکارا کرد

هنوز صورت او زیر پرده پنهان است

مه صفر ز برای همین مظفر شد

که ماه عید همایون شاه ایران است

ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه

که زیر رایت او آفتاب تابان است

طلوع صبح جمالش فروغ آفاق است

بساط مجلس عیدش نشاط دوران است

فروغی از غزل عید شاه شادی کن

که شادکامی شاعر ز عید سلطان است

غزل شمارهٔ ۸۰

چنان ز وحشت عشقت دلم هراسان است

که اولین نفسم جان سپردن آسان است

اگر به جان منت صدهزار فرمان است

خلاف رای تو کردن خلاف امکان است

میان به کشتن من بسته‌ای و خرسندم

که در میانه نخستین حجاب ما جان است

به عشق زلف و رخت فارغم ز دیر و حرم

که این معامله بیرون ز کفر و ایمان است

مجاور سر کوی تو ای بهشتی‌رو

اگر به خلد رود در بلای زندان است

اگر به خاتم لعل تو مور یابد دست

هزار مرتبه‌اش فخر بر سلیمان است

مگر به یاد لبت باده می‌دهد ساقی

که خاک میکده خوش‌تر ز آب حیوان است

بگو چگونه کنم دعوی مسلمانی

که در کمین من آن چشم نامسلمان است

میان جمع پریشان شاهدی شده‌ام

که از مشاهده‌اش مجمعی پریشان است

به راه عشق به مردانگی سپردم جان

که هر که جان نسپارد نه مرد میدان است

مهی نشاند به روز سیه فروغی را

که پرتوی ز رخش آفتاب تابان است

غزل شمارهٔ ۸۱

شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است

پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است

چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن

نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است

خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال

ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است

چشم وی آراسته ابروی پیوسته را

زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است

سنبلش ار می‌برد صبر و قرارم چه باک

تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است

شاهد شیرین لبم بوسه نهان می‌دهد

آری رسم پری بوسه نهان دادن است

یار خراباتیم رطل گران داد و گفت

شغل خراباتیان رطل گران دادن است

دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند

چون روش خواجگی، بنده امان دادن است

گر به تو دل داده‌ام هیچ ملامت مکن

عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است

دولت پاینده باد ناصردین شاه را

زان که همه کار وی نظم جهان دادن است

نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست

ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است

غزل شمارهٔ ۸۲

قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است

مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است

خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است

فرخی صبح عید با تو صفا کردن است

هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر

منزلش اول قدم رو به قفا کردن است

چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان

زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است

عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا

زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است

وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف

زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است

شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا

شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است

بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده

زان که شعار لبت کامروا کردن است

من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک

زان که خواص دعا دفع بلا کردن است

روشنی چشم من روی نکو دیدن است

مصلحت کار من کار به جا کردن است

بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است

خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است

وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است

دولت بی‌منتها یاد خدا کردن است

قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید

جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است

شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است

کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است

ناصردین شاه را دان که به هر بامداد

بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است

غزل شمارهٔ ۸۳

همه جا جلوهٔ آن صاحب وجه حسن است

همه کس بستهٔ آن زلف شکن بر شکن است

رخ افروخته‌اش خجلت ماه فلک است

قد افراخته‌اش غیرت سرو چمن است

بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت

خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است

گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب

زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است

ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من

بس که در هر قدمش کشتهٔ خونین کفن است

تا رقیب از لب او کام‌روا شد گفتم

خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است

نه ازین پیش توان با سخن دشمن ساخت

نه مرا با دهن دوست مجال سخن است

خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد

تا خبر شد که چه‌ها در نظر کوه‌کن است

جستم از خیل عرب واقعهٔ مجنون را

لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است

گوشهٔ چشم بتی زد ره دین و دل من

نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است

در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی

تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است

یک تجلی همه را سوخت فروغی امشب

مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است

غزل شمارهٔ ۸۴

کار من تا به زلف یار من است

صد هزاران گره به کار من است

هر کجا روز تیره‌ای بینی

دست پرورد روزگار من است

شادمانی به شدمن ارزانی

تا غم دوست دوستدار من است

ناصح تیره‌دل چنان داند

که محبت به اختیار من است

آن که در هیچ جا قرارش نیست

دل بی‌صبر و بی‌قرار من است

پی طفلان نوش لب گیرد

طفل اشکی که در کنار من است

صبح محشر که گفت واعظ شهر

از پس شام انتظار من است

آن قیامت که عاشقان خواهند

قامت سرو گلعذار من است

مجلس‌آرای عالم معنی

صورت نازنین نگار من است

من فروغی پیمبر سخنم

معجزم نظم آب‌دار من است

غزل شمارهٔ ۸۵

شب جدایی تو روز واپسین من است

که نالهٔ هم نفس و گریه هم نشین من است

میان گبر و مسلمان از آن سرافرازم

که زلف و روی تو آیات کفر و دین من است

به عرصه‌ای که درآیند خیل سوختگان

منم که داغ تو آرایش جبین من است

فتاده تا نظرم بر کمان ابروی تو

چه دیده‌ها که ز هر گوشه در کمین من است

از آن زمان که زمین بوس آستان توام

سر ملوک جهان جمله بر زمین من است

به تختگاه محبت من آن سلیمانم

که اسم اعظم تو نقش بر نگین من است

من آن وجود شریفم که در قلمرو عشق

کمینه خاک رهت جان نازنین من است

به شادی دو جهانش نمی‌توان دادن

غمی که از تو نصیب دل غمین من است

فروغی از شرف خاک آستانهٔ دوست

تجلی کف موسی در آستین من است

غزل شمارهٔ ۸۶

تو و آن قامتی که موزون است

من و این طالعی که وارون است

تو و آن طره‌ای که مفتول است

من و این دیده‌ای که مفتون است

تو و آن پیکری که مطبوع است

من و این خاطری که محزون است

تو و آن پنجه‌ای که رنگین است

من و این سینه‌ای که کانون است

تو و آن خنده‌ای که نوشین است

من و این گریه‌ای که قانون است

تو و آن نخوتی که بی‌حد است

من و این حسرتی که افزون است

تو و رویی که لمعهٔ نور است

من و چشمی که چشمهٔ خون است

تو و زلفی که عنبر ساراست

من و اشکی که در مکنون است

من و خون دلی که مقسوم است

تو و لعل لبی که میگون است

من ندانم غم فروغی چیست

تو نپرسی که خسته‌ام چون است

غزل شمارهٔ ۸۷

گر نه زلفش پی شبیخون است

پس چرا حال دل دگرگون است

درد شیرین دوای فرهاد است

غم لیلی نشاط مجنون است

صبر در چنگ شوق مغلوب است

عقل در کار عشق مفتون است

چون ننالم که تیغ بر فرق است

چون نگریم که بخت وارون است

خون من ریخت قاتلی که به حشر

کشته‌اش از حساب بیرون است

قسمت من ز کارخانهٔ عشق

داغ و دردی که از حد افزون است

می حرام است خاصه در رمضان

جز بر آن لعل لب که میگون است

گر ز دست تو گریه سر نکنم

چه کنم با دلی که پر خون است

تا فروغی غزل‌سرای تو شد

صاحب صد هزار مصمون است

غزل شمارهٔ ۸۸

کسی که در سر او چشم مصلحت بین است

بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است

من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست

که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

به تلخ‌کامی عشاق تنگ‌دل رحمی

تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است

ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار

کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است

ز تاب آتش می چون عرق کند رویت

گمان برند که بر قرص ماه پروین است

شب گذشته کجا بوده‌ای که چشمانت

هنوز مست و خراب از شراب دوشین است

ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم

ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است

مسافر از سر کویت کجا توانم شد

که بند پای من آن زلف عنبرآگین است

سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی

به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است

بهای خون شهیدی نمی‌توان دادن

که پنجه‌های تو از خون او نگارین است

علی‌الصباح که بینم رخ تو پندارم

که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است

شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد

لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است

بدین طمع که شود قابل سواری شاه

سمند سرکش گردون همیشه در زین است

فروغی از غزلش بوی مشک می‌آید

مگر که هم‌نفس آن غزال مشکین است

غزل شمارهٔ ۸۹

دلم فارغ ز قید کفر و دین است

که مقصودم برون از آن و این است

جدا تا مانده‌ام از آستانش

تو گویی گریه‌ام در آستین است

دو عالم را به یک نظاره دادیم

که سودای نظربازان چنین است

بلای جانن من بالا بلندی است

که بر بالش جای آفرین است

غزالی در کمند آورده بختم

که چین زلف او آشوب چین است

نگاری جسته‌ام زیبا و زیرک

زهی صورت که با معنی قرین است

به لعل او فروشم خاتمی را

که اسم اعظمش نقش نگین است

تماشا کن رخش را تا بدانی

که خورشید از چه خاکسترنشین است

کسی کان لعل و عارض دید گفتا

زهی کوثر که در خلدبرین است

کمان ابرو بتی دارم فروغی

که از هر سو بتان را در کمین است

غزل شمارهٔ ۹۰

قصد همه وصل حور و خلد برین است

غایت مقصود ما نه آن و نه این است

بر سر آزاده‌ام نه صلح و نه جنگ است

در دل آسوده‌ام نه مهر و نه کین است

شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند

همت ما فارع از هم آن و هم این است

ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر

لیک ره اهل معرفت نه چنین است

حلقهٔ دیوانگان خوش است که دایم

ذکر پری پیکران پرده نشین است

بزم بتان جای عشرت است که آنجا

مشتی شوریدگان بی‌دل و دین است

کس نشد از سر پردهٔ تو خبردار

نقش تو بالاتر از گمان و یقین است

تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم

پردهٔ چشمم نگارخانهٔ چین است

تا ننوازی مرا به گوشهٔ چشمی

چشم رقیب از چهار سو به کمین است

کو سر مویی که بستهٔ تو نباشد

زلف تو زنجیر آسمان و زمین است

چشمهٔ پر نور آفتاب فروغی

عکس قمر طلعتان زهره جبین است

غزل شمارهٔ ۹۱

نخست نغمهٔ عشاق فصل گل این است

که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است

فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا

همیشه چشم امیدش به دست گل‌چین است

سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی

که صاحب خط خوش‌بوی و خال مشکین است

علاج نیست خلاص از کمند او ورنه

ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است

به عهد عارض گلگون او بحمدالله

که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است

کسی که شهد محبت چشیده می‌داند

که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است

اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است

غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است

به هر کجا که منم شغل اختران مهر است

به هر زمین که تویی کار آسمان کین است

سواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز است

نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است

قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است

رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است

فروغی از سخن دوست لب نمی‌بندد

که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

غزل شمارهٔ ۹۲

حور تویی، بوستان بهشت برین است

باده به من ده که سلسبیل همین است

حادثه‌ها را ز چشم مست تو بیند

بر سر هر کس که چشم حادثه بین است

کس نستاند به هیچ نافهٔ چین را

تا سر زلف تو سر به سر همه چین است

تا که دو زلف تو بر یسار و یمین است

چشم دو عالم بدان یسار و یمین است

زلف گره‌گیر خود بین که بدانی

کارگشای دل اسیر من این است

از دم تیر بلا کجا بگریزم

کز همه سو ترک غمزه‌ات به کمین است

تا تو سوار سمند برق عنانی

خرمن مه در میان خانه زین است

کی کرمت نگذرد ز بنده عاصی

چون صفت خواجهٔ کریم چنین است

زخم درونم چگونه چاره پذیرد

تا سر و کارم بدان لب نمکین است

راز نهان مرا ز پرده عیان ساخت

شوخ پری پیکری که پرده نشین است

چشم من و دور جام باده رنگین

تا که سپهر دو رنگ بر سر کین است

دورهٔ ساقی مدام باد که خوش گفت

دور خوشی دور شاه ناصر دین است

بستهٔ او هر چه در کنار و میان است

بندهٔ او هر که در زمان و زمین است

تاج و نگین دور از او مباد فروغی

تا که نشان در جهان ز تاج و نگین است

غزل شمارهٔ ۹۳

امشب ز رخش انجمنم خلد برین است

حوری که خدا وعده به من داده همین است

رفتن به سلامت ز در دوست گمان است

مردن به ملامت ز غم عشق یقین است

گفتم که گرفت آتش عشق تو جهان را

گفتا صفت عشق جهان‌سوز چنین است

فریاد که پیوسته ز ابروی تو ما را

هر گوشه کماندار بلایی به کمین است

چون زخم دل اهل نظر تازه نماند

تا پستهٔ خندان تو حرفش نمکین است

داغ ستمت مرهم جان‌های ستم کش

سودای غمت شادی دلهای غمین است

کی باز شود کار گره در گرهٔ من

تا طرهٔ مشکین تو چین بر سر چین است

هم روی دلارای تو بر هم‌زن روم است

هم چین سر زلف تو غارتگر چین است

این صورت زیبا که تو از پرده نمودی

شایسته ایوان ملک ناصر دین است

آن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رخت

کز خنجر خود تاجور و تخت نشین است

هم گوشهٔ تاجش سبب دور سپهر است

هم پایهٔ تختش جهت علم زمین است

هم برق دم خنجر او سانحه سوز است

هم چشم دل روشن او حادثه بین است

هم حرف دعایش همه را ورد زبان است

هم نام شریفش همه جان نقش نگین است

شاها سخن از مدح تو تا گفت فروغی

الحق که ادای سخنش سحر مبین است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *