دیوان اشعار ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹–۱۳۱۲ ه.ش)

دیوان اشعار ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹–۱۳۱۲ ه.ش)

دُردُریات (مطایبه‌ها)

شمارهٔ ۱ - هیئت کابینه تکیه دولت (طهران)

نشسته بودم دوش از درم درآمد یار

شکن بزلف و گره بر جبین عرق بعذار

خراب چون دل من چشم و خشمش اندر چشم

نشست پشت به من کرد روی بر دیوار

بگفتمش ز چه تندی کنی و بدخوئی

ز خوبرو نتوان دید فعل ناهنجار

جواب گفت تو سر زیر بال و پرداری

بدام فکر فرو رفته ای چو بوتیمار

تو حال تشنه چه دانی که بر لب جوئی

ز حال مست کی آگاه میشود هشیار

کجا بفکر وطن مرغ مانده در قفس است

که کرده ترک وطن خو گرفته با آزار

به عمر خویش تو خوش بوده ای به استبداد

بیا ببین که ز مشروطه شد جهان گلزار

ولیک ترسم کز دست خائنین گردد

همین دو روزه مبدل به گلخن این گلزار

بگفتمش به صراحی دراز دستی کن

بشرط اینکه ببندی زبان ازین گفتار

تو را چه کار به مشروطه یا به استبداد

تو واگذار کن این کارها بصاحب کار

چو دیگ ز آتش قهر و غضب بجوش آمد

ز روی درد بجوشید همچو رعد بهار

به خنده گفت که ای رند بیخبر از خویش

به سخره گفت که ای مست شب بروز خمار

ز حال مملکت و ملک کی تو را خبر است

نشسته ای تو و بردند یار را اغیار

وطن چو نرگس مخمور یار رنجور است

علاج باید شاید نمیرد این بیمار

بدست خویش چو دادی براهزن شمشیر

ببایدت که دهی تن به نیستی ناچار

گرفت چون ز کفت دزد قلچماق چماق

دگر نه دست دفاعت بود نه راه فرار

امیر قافله لختی بایست دزد رسید

بدار لحظه ای ای ساربان زمام و مهار

شده است هیئت کابینه تکیه دولت

که شمر دیروز امروز میشود مختار

عروس قاسم روزی رقیه میگردد

لباس مسلم میپوشد عابد بیمار

همانکه هنده شدی گاه میشود زینب

یزید هم زن خولی شود چو شد بیکار

کسی ندیده که یک نوعروس صد داماد

کجا رواست که تا بین یکی و صد سردار

فغان و آه ازین مردمان بی ناموس

امان ز مسلک این فرقه کله بردار

ز اعتدالی خالی اگر جهان نشود

همیشه رنجبران را شود تهی انبار

کجائی آن که بیابان رنج پیمودی

بیا ببین به خر خویش هر کس است سوار

ز حرف حق زدن عارف نکن دریغ امروز

چه باک از اینکه در این راه میزنند بدار!

شمارهٔ ۲ - تیمورتاش نامه

چنین گفت رندی به تیمورتاش:

«خیانت اگر کردی ایمن مباش »

بهار خوش و خرمی شد چو طی

رسد شام تاریک یلدای دی

نهان گر که نیرنگ بردی به کار

درت پرده ات،پرده دار آشکار

بیندیش ز اندیشه بد، که بد

بداندیش را سوی دوزخ برد . . .

تو، ای بنده گمره ناسپاس

تو، ای ناجوان مرد حق ناشناس

بگو راست ای دشمن راستی

فزون زآنچه بودی چه میخواستی

چه شد با همه هوش و عقل سلیم

به دیگ اوفتادی ز هول حلیم

ز دریا، همه بار نتوان به چنگ:

گهر برد، بی بیم کام نهنگ

ز پایان تو، کاشکی خائنین

بگیرند عبرت درین سرزمین

قلم، روسیه مانده کار تست

فرومانده در ننگ افکار تست

تو، ای زشتخو، چون گلیم سیاه:

شدی حاجب دادخواهان و شاه

شب و روز، عمرت به مستی گذشت

به مستی و شهوت پرستی گذشت

به میدان بی عصمتی یکه تاز

نبودی به فکر نشیب و فراز

تو، گر دامن عفتی لکه دار

نمودی ، تلافی کند روزگار

ز بدکاریت، آنچه بشنیده گوش:

نگویم؟! که داند خداوند هوش

کنون مانده در یاد من این مثل

که بهتر ازینجا ندارد محل

ز «انسان »، سگ ار دارد افغان و سوز

خود این درد، سگ داند و پاره دوز

نبود از تو خوشبخت تر کس، اگر:

نیفتادی آخر درین درد سر

چو یک عمر بودی تو، مست غرور

خماریش این است، چشم تو کور

چه خوش بود هر روزه ات، خط سیر

چطوری تو، آمشهدی، شب بخیر!

سپس باید از خاک، بستر کنی

ز رنج خوشی، خستگی درکنی!

بسی دستها از تو شد زیر دست

چه خوش دست تقدیر، دست تو بست

سر بدسگالان چو افعی بکوب

محال است از فکر بد، کار خوب

هر آن کو، خیانت به این آب و خاک:

کند، باید اینگونه گردد هلاک

تو، با دشمن مملکت ساختی

ولی نعمت خویش، نشناختی

کشانیده ای در خیانت به ننگ

همه نام ننگین تیمور لنگ

ز تخم حرام مغول یا تتار

جز از اینکه دیدی، توقع مدار

هویت ز هر بی هویت مجوی

بغیر از خطا، آنچه دیدی بگوی

چو گنجشک از دیدن روی بوم

مرا دل تپد زین سجل های شوم

پس از هفتصد سال کز روزگار:

گذشت است، ماند از تو، این یادگار:

که گویند بعد از تو، یاران تو

سیهکارها، همقطاران تو:

که تیمور لنگ ار یکی بود تاش:

نبود آن یکی، غیر تیمورتاش . . .

یکی نکته باقیست، از من به گوش:

نگهدار همچون پیام سروش

به مادر، کسی جان فدا ساخته است

که از خون او پرورش یافته است

به مام وطن «هر که » مأنوس نیست

زنازاده در بند ناموس نیست

هر آنکس که خون خورد عمری چو من

ازو باید آموخت، عشق وطن

وطن دوستان، دیده ام من بسی

چه داند وطن چیست؟ هر ناکسی

وطن، چاردیوار ملک است و باغ!

وطن دوست جز این، ندارم سراغ!

براه وطن، آنکسی سوخته ست

که در دیده، زین خاک اندوخته ست

ز تن های ناپاک و خون نجس

نباید وطن دوستی کرد حس

به جان دوست دارد کس این آب و خاک

که خونش بود چون می ناب، پاک

وطن دوست، ایرانی خالص است

نه چون خالصی زاده ناقص است

وطن دوستانی درین مردمند

که در کشور خویش، سردرگمند

دعاشان به درگاه پروردگار

جز این نیست در باره این دیار:

کند دشمن خانگی را هلاک

کند شر بیگانه، زین آب و خاک

خیانتگران آنچه هستند، کاش:

به بینند کیفر، چو تیمورتاش

شمارهٔ ۳ - یک غزل ناتمام عارف

جان از غم دوست رستنی نیست

زین دام هلاک جستنی نیست

آن فتنه که خاستی و برخاست

تا ننشینی نشستنی نیست

بگسست علاقه ای که اش من

پنداشتمی گسستنی نیست

از کردن توبه توبه کردم

این توبه دگر شکستنی نیست

آن سبزه عشق کو نخورد آب

از چشمه چشم رستنی نیست

از قحبه و هیز عشق و عفت

زینهار مجو که جستنی نیست

شمارهٔ ۴ - پدر نامه عارف

بار آورنده شجر بی ثمر پدر

ای زندگانیت همه با دردسر پدر

ای مایه فلاکت و خون جگر پدر

ای تربیت کننده اولاد خر پدر

ای کرده چاک دامن . . .

هر شب گرفته تنگ برش در برابرم

پنداشتی که مرده و گر زنده ام خرم

مردم ز شرم اینکه چه سان سر برآورم

ای من شده شهید ره . . .

ای ز آدم بهشت فرو شد ترا نسب

عمری فکنده ای تو مرا در غم و تعب

ای برخلاف علم و ادب همچو بولهب

گشتم ز دست جهل تو حمالة الحطب

در زیر بار زندگیم همچو خر پدر

شاگرد خانه پادو بازار کردیم

پا بست زن اسیر طلبکار کردیم

بی علم و بی سواد و خر و خوار کردیم

جز خانه خود از همه جا بیخبر پدر

نفرین بخانواده و خوان تو نان تو

جانم بلب رسید پدر جان بجان تو

آتش بخانمان تو و آشیان تو

رفتم بکشوری که نیابم نشان تو

آیم دمی که از تو نبینم اثر پدر

شمارهٔ ۵ - دلاکیه عارف

رفت شخصی تا که بتراشد سرش

در بر دلاک از خود خر ترش

لنگ بر زیر زنخ انداختش

تیغ اندر سنگ روئین آختش

بر سرش پاشید آب از قمقمه

او نشسته همچو سلطان جمجمه

پس به . . . خویش مالید آینه

گفت خوش بین باش به زین جای نه

تیغ را مالید بر قیشی که بود

پیش چشمش در رکوع و در سجود

تیغ خود را کرد تیز آن دل دو نیم

گفت بسم الله الرحمن الرحیم

آن سر بی صاحب بدبخت را

یا سر چون سنگ خارا سخت را

کرد زیر دست و مالیدن گرفت

بعد از یک سو تراشیدن گرفت

اولین بارش چنان ضربی به سر

زد کز آن ضربت دلش را شد خبر

گفت آخ استاد ببریدی سرم

گفت: «راحت باش تا من سرورم

پنبه می چسبانمش تا خون ریش

از سر خونین نریزد روی ریش »

پنبه می چسباند یک لختی اگر

بر سر لختش زدی ضرب دگر

باز فریاد از دل پر خون کشید

تا بجنبد چند جا را هم برید

هی بریدی آن و هی از جیب خویش

پنبه می چسباند بر آن زخم ریش

پوست از آن سر همه تاراج کرد

صفحه سر دکه حلاج کرد

تا رسید آنجا که سرتاسر سرش

قوزه زاری شد سربار آورش

گفت «سر این سر از بی صاحبی است

ز آن تو پنداری کدو یا طالبی است

تا تو دلاکی یقین دان مرده شوی

جمله سرها را برد بی گفتگوی »

تیغ دادن بر کف دلاک مست

به که افتد شاهی احمد را به دست

آن کند زخمی سرو این سر برد

سر ز سرداران یک کشور برد

شمارهٔ ۶ - قصیده علیجان

ای تو چو هوشنگ، هوشیار علیجان

گویمت این نکته هوشدار علیجان

موقع تنهائی همچو ذات خداوند

جفت نداری چو کردگار علیجان

گر تو شدی یار غار خوش گذرد بر

آنکه شود با تو یار غار علیجان

از دو نفر تا سه با تو راه توان رفت

آوخ اگر آن سه شد چهار علیجان

گاه چو خم عسل لبالبی از شهد

گاه تو چون برج زهرمار علیجان

گاه تو شیرین تر از شکر گه دیگر

تلخ ترستی ز زهرمار علیجان

گاه تو چون قاطر چموش لگدزن

گاه چو دلدل تو راهوار علیجان

نیست کسی کز تو بر دلش ننشسته

حرف سه پهلو و گوشه دار علیجان

روده درازی و پرنفس گه مستی

این شده بر حضرتت شعار علیجان

هر که گرفتار صحبت تو شود شب

چاره ندارد جز انتحار علیجان

تیغ زبان تو بهر آنکه کند قطع

حرف تو بدتر ز ذوالفقار علیجان

چون بود اوضاع هیئتی که تو در وی

صدرنشین مصلحت گذار علیجان

وای بر آن مجمعی که باشی و در وی

راه نباشد پی فرار علیجان

وای بر آنکس که در میانه مردم

با تو شود یار و همجوار علیجان

وای به حال کسیکه از تو بترسد

یا که تو بر وی شوی سوار علیجان

بخش کنی فحش و حرف تلخ تو در شب

صد نفر ار شد نه سر شمار علیجان

دلبر شربت فروش باش و شکر لب

سرکه فروشی بنه کنار علیجان

لیک به مردانگی و غیرت و همت

یکه حریفی و تک سوار علیجان

راستی این راستان به دهر نبینند

راستی از چرخ کجمدار علیجان

مملکت اشرافی و من و تو به ذلت

مال حلال و سلیقه دار علیجان

کارگر و زنجیر به زحمت، و راحت

مفت خوران نکرده کار علیجان

مرد رعیت به پشت گاو چو خر، شیخ

تن ندهد زیر بار کار علیجان

تا بود عمامه بار دوش، گروهی

سور چرانند و خر سوار علیجان

کرده قناعت ز زندگی تو و من هم

هردو به یک شام و یک ناهار علیجان

آمده از آسمان برای من و تو

سوره واللیل و النهار علیجان

باز به این زندگی من و تو نداریم

راحتی از دست روزگار علیجان

ابره اگر یافتیم آسترش نیست

آستردار شد نبد نوار علیجان

ما دو گریبان پاره پاره، نپوشیم

پیرهن شیک و تکمه دار علیجان

جامه بیچارگی بپوش، بپوشیم

چشم ز دیبای زرنگار علیجان

کوری چشم کسی که خواست نبیند

ما و تو باشیم نونوار علیجان

دانیم ایام هجر چون گذرد چون

می گذرد روز روزه دار، علیجان

چرخ امانم نداد چند صباحی

گیرم یک گوشه ای قرار علیجان

کرد طبیعت مرا به کوه و بیابان

دربدر از روی اضطرار علیجان

بسکه به فکر اندرم ندانم امسال

آمد و کی رفت کی بهار علیجان

بود بهارم شبی که چون شفق صبح

صبح شفق بودیم کنار علیجان

دست به گل چون برم نمانده بدستم

جای سلامت ز دست خار علیجان

جان بلب آمد مرا ز بسکه رذالت

دیدم از ابنای روزگار علیجان

با که توان گفت درد خویش در این ملک

وز که توان بود امیدوار علیجان

شاه و وزیر و وکیل و حاکم و محکوم

رشوه بگیرند و رشوه خور علیجان

عالم و جاهل به یک ردیف در انظار

خادم و خائن به یک قطار علیجان

عصر تمدن ببین و دور تجدد

از فکلی های لاله زار علیجان

ملت وجدان کش و زبون و ریاکار

بار بر غیر و بردبار علیجان

باربر انگلیس و کارگر روس

مردم بی قدر و اعتبار علیجان

جمعی ماهانه ز انگلیس بگیرند

جرگئی از روس جیره خوار علیجان

جمع کثیری دوان به راه سفارت

دولا دولا شتر سوار علیجان

شاه و گدا دزد ، دزد و میر و عسس مست

مملکت از هر طرف دچار علیجان

آنچه بجا مانده برد شه به اروپا

به به از این شاه و شاهکار علیجان!

گنج جواهر ز شاه باز گرفتن

مهره گرفتن بود ز مار علیجان

مجلس ننگین، وکیل خائن و قاتل

دولت و کابینه لکه دار علیجان

هیز طبیعت، محیط فاسد و مسموم

بشکند این چرخ کهنه کار علیجان

چشم سیاهی کند طپد دل من از

وحشت این قیرگون حصار علیجان

لعنت بر یارم و دیارم، لعنت

بر پدر شهر و شهریار علیجان

لعنت بر کشور جم و کی، لعنت

بر پدر تاج و تاجدار علیجان

نفرین بر کشور غم آور و نفرین

بر غم و غمخوار و غمگسار علیجان

تف بتو تف بر من و تفو بتو ای پست

مردم ننگین و شرمسار علیجان

لعنت بر روح آنکه مملکتی کرد

جغد نشین و خرابه زار علیجان

لعنت بر گور آن پدر که از او ماند

جهل و جهالت به یادگار علیجان

نفرین بر آن پسر که گر بکند بر

همچو پدر روزی افتخار علیجان

لعن بر اشراف و مفتخور کن و لعنت

بر پدر شیخ لاشخوار علیجان

ملت محکوم مرگ و محو و زوال است

گفتم و گویم هزاربار علیجان

آنقدر از دست غم شدم عصبانی

فکر فکورم بود فگار علیجان

کاش مرا نافریده بود که عمری

شاکیم از آفریدگار علیجان

گر فتدم فرصتی به دست برآرم

از فلک و چرخ دون دمار علیجان

گر تو و من متفق شویم، عدو را

بایدش آویختن بدار علیجان

از خودی خود خدا گواه برونم

چون شتر مست و بی مهار علیجان

قطع کنم گرچه در مکالمه باشد

طول سخن به ز اختصار علیجان

جرگ رفیقان یکان یکان برسانی

عرض ارادت ز جان نثار علیجان

زود رسان زودتر جواب بده نیست

طاقت اوقات انتظار علیجان

نامه به مازندران نوشتی، بنویس

عرضه ز من بر حسن برار علیجان

هم به آشان هم اوشان حسینقلی را

هر دو به غربت بهم سپار علیجان

عارف ممنون ز حشمت الملک، این مرد

هست حقیقت بزرگوار علیجان

شمارهٔ ۷ - در راه کردستان

حشمت الملک آن که عنوانش

پیش من اینکه خواندمی خانش

روز از صحبتش به تنگم و شب

عاجز از قل قل قلیانش

مزه حرف بی رویه زدن

شیره کرده است زیر دندانش

گاه خواهد کند سکوت ولیک

چانه خارج بود ز فرمانش

راه طهران الی به کردستان

این چه خواهی ز یزد و کرمانش

غرقه در قلزم کثافت را

کی کند پاک آب بارانش

کاش کالسکه راه آهن بود

که بمردیم در بیابانش

شمارهٔ ۸ - فلفلحلحلح

غزل «فلفلحلحح» همان غزلی ست که به جهت حضرت آیة الله کردستانی از بین راه که به طهران می آمدم ساخته (۱۳۴۱ ق) و از همدان در ضمن کاغذی که به ایشان نوشته بودم به سنندج فرستادم. ولی سابقه دادن به این غزل ده مرتبه زحمتش بیشتر از نوشتن آن است: با آیة الله به تماشای حوالی رفته بودیم که پیرمردی عامی و بیابانی دیدیم که خبرهای غریب می‌گفت، از جمله این که چهل شب در قبرستان کهنه‌ای که روز نیز جنبنده و جاندار از آن گذر ندارد، مشغول بعضی اوراد و اذکار بوده است. خود آیة الله که منکر تاثیر منتر و طلسمات بود معلوم شد بسی از اینها دانسته و حتی در شبهای خوفناک خوانده است و بسیاری از آنها را خواند که من تنها کلمهٔ «فلفلحلحح» را به خاطر سپردم. قطب الاسلام یک ملای پیرمرد بدبخت و شریفی است که اغلب علمای کردستان که امروز هر کدام عنوانی دارند شاگرد این بدبخت بوده‌اند ولی امروز از کثرت پریشانی جزئی امورات زندگانیش را آیة الله اداره می کند. خود آیة الله هم بیشتر تحصیلاتش پیش قطب بوده است علت بدبختیش این است، که طبعا آزادیخواه و متجدد بوده در اول مشروطه هم تاسیس مدرسهٔ جدیدی کرده است البته یک همچو ملائی بودنش به جهت دیگران خیلی اسباب ضرر است، پس به همین جهات عموم علما او را تکفیر کرده از آن وقت هم دیگر نتوانسته است کمر راست کند. روزی در مجلس او حکایت منقلی پیش آمد که چهار پنج نفر نتوانستند یک منقل آتش کنند پس اگر در غزل به شعری که منقل قطب الاسلام در اوست برسید بدانید مقصود چیست.

خواهم از راه خرابات فلفلحلحلح

طی کنم راه سماوات فلفلحلحلح

آیة الله بود پیر من و مرشد من

فارغ از ذکرم و آیات فلفلحلحلح

هیچ بی یاد تو غفلت نتوانم کردن

بخدا در همه اوقات فلفلحلحلح

راه آورد سنندج بر یاران برمش

از تو این تحفه بسوقات فلفلحلحلح

ذکر تسبیح و فلفلحلح و سجاده شیخ

نیست جز وهم و خرافات فلفلحلحلح

از فلفلحلح اگر کف بلب آری هرگز

نشود دفع بلیات فلفلحلحلح

دارم امید شود ز اهل عمایم ننگین

دامن دار مکافات فلفلحلحلح

منتظر جز عمل زشت نباشید ز شیخ

هست اعمال به نیات فلفلحلحلح

کی ببینم که در مسجد جامع گشته

ریش و عمامه کراوات فلفلحلحلح

مستقل خواهی اگر منقل قطب الاسلام

در پس پرده هیهات فلفلحلحلح

دردریات ببافم من از این پس که شده است

دردریات ادبیات فلفلحلحلح

شمارهٔ ۹

ازین سپس من و کنجی و دلبری چون حور

دگر بس است مرا صحبت هپور و چپور

تو باشی و من و من باشم و تو شیشه می

کمانچه باشد و نی تار و تنبک و تنبور

به می مصالحه کردیم چشمه کوثر

برو به کار خود ای واعظ تفنن جور!

شمارهٔ ۱۰

نامه من برت از کان شفا می‌آید

محترم دار که این نامه ز ما می‌آید

از سیه‌کاری من گشته گریزان از من

شکوه‌ها دارد و در پیش شما می‌آید

گر بگوید سخن بی سر و پا گوش مکن

که به غمازی ما باد صبا می‌آید

هرکه پرسد ز که این نامه رسیده است بگو

از شهنشه منش بی سر و پا می‌آید

بوی مهر از تو گمان کرده که می‌آید لیک

دید وقتی که نیامد به صدا می‌آید

بوی عشق آید باز از من اگر یک روزی

دیدم از جنس بشر بوی وفا می‌آید

چون به دربار شه عشق رسی کرنش کن

کاندر آنجا به ادب شاه و گدا می‌آید

رخ نماید برباید دل و آید اما

با دوصد عشوه به یغما بر ما می‌آید

به کجا رو کنم از دست خیالت هرجا

رخت بربندم با من همه‌جا می‌آید

اندرین کوه که من کرده مکان موسی اگر

آید آنجا ز کف افکنده عصا می‌آید

عارف آید برت آن روز که صد سجده شکر

جای آری و بگویی: «به خدا می‌آید»!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *