
دیوان اشعار ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹–۱۳۱۲ ه.ش)
نامه ها و اشعار متفرقه
شمارهٔ ۱ - جواب عارف به دوستش آقای مر هزار
بهتر ز کوی یار، دل اندر نظر نداشت
یا چون من فلک زده جای دگر نداشت
چندین هزار یار گرفتم یک از هزار
همچون «هزار» از دل زارم خبر نداشت
گفتم من آنچه راست، بگوشی اثر نکرد
کشتم هر آنچه تخم حقیقت، ثمر نداشت
جز قطره خون، که دیده نثار ره تو کرد
دل در بساط آه دگر در جگر نداشت
یک عمر ریختیم بدل خون و حاصلش
این قطره گشت و هیچ ازین بیشتر نداشت
آنی غم از خرابی بنیان عمر من
غفلت نکرد، بیشتر از این هنر نداشت
تا آن دقیقه ای که نکرد استخوانم آب
از سر هوای عشق وطن دست برنداشت
ز اول قدم، جدا شدم از همرهان، که کس
در این طریق، یک قدم راست، برنداشت
ایران پیر، همچو جوانان دور ما
بی عفت و خطا روش و بدگهر نداشت
وجدان و حس، دو دشمن فولاد پنجه اند
آنکس که داشت دشمن از اینان بتر نداشت
سوگند میخورم به حقیقت که در جهان
روح بشر، ز روح حقیقت خبر نداشت
از عشق سگ، ملامت عارف مکن که گفت
جز این بهر چه دست زدم جز ضرر نداشت
شمارهٔ ۲ - نامه عارف به دوستش محمدرضا هزار
هزار مرتبه جانی که جانم از دستش
بلب رسیده فدای «هزار» نتوان کرد
هزار درد نهان دارمی که یک ز هزار
به جز «هزار» به کس آشکار نتوان کرد
شمارهٔ ۳ - رونوشت از خط زیبای عارف که در آن تاریخ نوشته
پیر خرد پند حکیمانه ای
داد اگر عاقل فرزانه ای
پای بسر هوش شو و گوش کن
هرچه جز این پند فراموش کن
دادت اندرزی نغز و بدیع
کات برساند بمقامی رفیع
این بود آن گفته پیر خرد
بشنو کاین گفته خرد پرورد
تربیت آن کو که نبندد بکار
زود کند تربیتش روزگار
گر نکنی خم پی تعلیم پشت
چرخ کند خم کمرت را به مشت
ملتی از دانش اگر ماند دور
جهل برد زنده ورا سوی گور
تا به ابد زاده فضل و هنر
زنده و جاوید بود ای پسر
در همه گیتی سزدش کهتری
آنکه دهد داد هنر گستری
در دو جهان مفتخر است آن نژاد
کاش بودش تربیت اندر نهاد
علم باجبار و یا اختیار
بایدت آموخت ز آموزگار
نیست به تعلیم چو اجبار عار
تن پی تحصیل باجبار آر
حرف حقت ناصر، منصوروار
گوید اگر حقشنوی سر مخار
راه هنر پوی که در قرن بیست
بی هنران را نگذارند زیست
شمارهٔ ۴ - رونوشت از خط زیبای عارف
ز ری سوی همدان رخت بست و بار گشاد
یگانه راد تقی زاده بزرگ نهاد
زبان شدم ز زبان تمام تا گویم
به پیشگاه تو پیغام جمع تا افراد
خوش آمدی ز خوش آمد گذشته همه کس
بسان موکب گل مقدمت مبارکباد
بهار بهر پذیرائی تو گسترده است
بساط سبزه ز اردیبهشت تا خرداد
به گلبنان دبستان دانش همچون گل
شکفته گشتی رویت شکفته روحت شاد
میان ملت ایران و آمریکا کرد
خود این ورود تو روح یگانگی ایجاد
قوی بماند آن دولت قوی بنیان
جوان زید ز نو این ملت کهن بنیاد
ز پرتگاه سیه روز شام گمراهی
ز نور صبح معارف بخواه استمداد
بروزگار نژادی که داد دانش داد
چه شد که گشت ز بی دانشی نژند نژاد
چو بوم شوم از آن مرز و بوم خیزد جهل
همای دانش در کشور یکه تخم نهاد
بسرنگونی ضحاک جهل چیره شود
همیشه علم از این پس چو کاوه حداد
خراب کشور ایران ز دست مدرسه گشت
مگر دوباره ز دارالفنون شود آباد
برای صرف معارف محل بجز اوقاف
نبود و نیست من این گفتم هر چه باداباد
شمارهٔ ۵ - عارف و کلنل نصرالله خان
بعهد چشم تو یکدل امیدوار نشد
برو که عهد تو برگردد اینکه کار شد
بروزگار تو یکروز خوش بکس نگرفت
خوشت مباد که این روز روزگار نشد
نریخت باده بدور تو در گلوی کسی
که در شکنجه اندیشه ای خمار نشد
بپای گلبن نومیدی تو کس ننشست
که برنخاسته زخمی ز نیش خار نشد
خطت گشود در باغ سبز بر دل، دل
شکفته گشت بیک گل ولی بهار نشد
قرار زلف تو و بیقراری دل ما
باین قرار نمیماند این قرار نشد
فکنده از چه پی صید مرغ خانه کمند
شکار کرکس و شاهین کن، این شکار نشد
ز قتل عام لرستان و فتح خوزستان
چو هند و نادر، اسباب افتخار نشد
نهال مردی و مردانگی چنان خشکید
که سالها شد و یک نادر آشکار نشد
زمام مملکت آنسان بدست غیر افتاد
که بی لجام کس از وی زمامدار نشد
چه ملتی است که نابود باد تا به ابد
چه دولتی است که خود سر چه او بکار نشد
نه نام ماندنی ننگ زین دو در گیتی
شوند محو که این شهر و شهریار نشد
ز شاه سازی و دربار بازی این ملت
مگر ندید دو صد بار، بار بار نشد
مدار چشم توقع بآنکه چشم طمع
بمال دارد، این مملکت مدار نشد
نداشت عارف عیبی جز از نداری و گفت
که گفت اینکه نداری که عیب و عار نشد
شمارهٔ ۶
نویسنده را بایدی چار چیز
دل و دست و افکار و وجدان تمیز
وگر اینکه ناپاک شد این چهار
ز ناپاکی صاحبش شک مدار
چه خوش گفت سعدی خدای سخن
بتحریف آن گفته بشنو زمن
فتد تیغ اگر دست زنگی مست
از آن به قلم در کف خودپرست
قلم چون گرفتی دوروئی مکن
غرض ورزی و کینه جوئی مکن
بکف خاک، چشم فتوت مپاش
گرفتی قلم بی مروت مباش
سخن بی شمار است و مطلب هزار
مگو حرف بی مغز نااستوار
ره راستی و درستی گزین
جز از راستی و درستی مبین
قلم گیر و همچون قلم راست باش
نه هر چش خیال کجت خواست، باش
کجی گر، ز شمشیر جوئی بجاست
قلم راست باید، چو کج شد خطاست
قلم کز پی زحمت مردم است
قلم نیست نیش دم کژدم است
مشو خار راه خیال کسی
که اندیشه ز اندیشه باید بسی
رخ زشت چون خبث طینت مپوش
بگمنامی و باز گوشی مکوش
ز نام تو ای ننگ باد حامیت
چه دیدم که بینم ز گمنامیت
مقاله نویسی و بسط مقال
چه لازم بزیر چپیه عقال
گرت ننگ و رسوائی و عار نیست
بگمنام بودنت اصرار چیست؟
درآ از پس پرده استتار
نه مردی تو هم؟ سر بمردی برآر
زنان را هم از پرده نک رم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود
برو بنده و پیچه و روی زشت
نباید بدلخواه چیزی نوشت
اگر بود وجدان نباید زبون
به پیچش در چادر قیرگون
بخوی تو مزمن شد این ناخوشی
که یکعمر کوشی بوجدان کشی
چرا عاریت جامه ات دربر است
خر ار جل ز اطلس بپوشد خر است
ز تغییر رنگ و به تبدیل نام
تو را میشناسم من ای بدلجام
تو را باب حرص است و مام تو آز
تو زاینده آزی ای حقه باز
مزن بر رسیده دمل نیشتر
مدر پرده خویش زین بیشتر
تو نه اهل رزمی و نه اهل بزم
تو دزدی و غارتگر نثر و نظم
مکرر بگوش من این داستان
فرو رفته از گفته راستان
شنیدم چو طومار عمر «بهار»
به پیچید اجل زد خزانش ببار
ز شروان سوی طوس آمد فرود
بخان تو مهمانکش آمد فرود
شدی میزبان سیه کاسه اش
ببردی بتاراج سرمایه اش
چو از تن برون شد روان جان او
بدست تو افتاد دیوان او
بعمری بدش هرچه اندوخته
تو اندوختیش ای پدر سوخته
اگر زنده از مرگ او نام تو است
حقیقت نمی میرد ای نادرست
من این راز بنهفته بودم مگر
که خود فاش گردد بدست دگر
چه سازم تو ناجنس نگذاشتی
میان من و خود ره آشتی
تو آنی و جز این نمیشایدت
وزین پس تخلص «خزان » بایدت
فرومایه با مایه دیگران
بسرمایه داران چه ای سر گران
تو خود دانی ای شاعر مستطاب
که در زندگانی نداری کتاب
چو دزد کتابست عنوان تو
بماتحت طبع است دیوان تو
ز ما تحت طبع آنچه آید برون
ز افکار تست ای خراب اندرون
فزون است پیش من اسرار تو
ز کردار ناپاک و پندار تو
در این باب بنویسم ار یک کتاب
نگردم به بابی از آن کامیاب
طبیعت نیارد بصد قرن و نسل
بهاری که هر آن شود چار فصل
به نیرنگ بازی تو عالیجناب
نماند آنکه رنگی نریزی به آب
من ای چاپلوس آدم باز گوش
نیم چون تو هرگز عقیده فروش
بعهد قوام و بدور وثوق
ز رسوائیت خسته شد کوس و بوق
تو اسباب قتل حسین لله
شدی ای دمکرات پست دله
ز عشق گل روی پول قجر
بدست تو عشقی شد عمرش بسر
کنون مینویسی که شد انتحار
در ایران ز گفتار من پایدار
اگر هست در گفت من این اثر
تو دیگر چه میگوئی ای بی هنر
ز اشعار آزادی من تمام
گرفتید سرمشق خود هرکدام
چه شد اینک از شاعران وطن
همه عیب جویند ز اشعار من
بعالم عیان گشت پستی تو
درستی من نادرستی تو
مرا مادر پاک زائید پاک
یقین دان بپاکی روم سوی خاک
بعمر ار چه یکروز ناسوده ام
ولی چون تو دامن نیالوده ام
من از دوستان گر جدا مانده ام
بیک رنگ ثابت بجا مانده ام
تو آنی و من این ز نزدیک و دور
گواهند یک ملتی مست و کور
دگر اندرین مملکت کس نماند
که باید قلم پشت تا گور راند
کسیرا که در شرق و غرب است نام
سر هر زبانی باعزاز تام
چه اندیشه از چون تو بی آبرو
پریشیده فکر و پراکنده گو
دهان پاک باید قلم پاکتر
کز او نام تا گور آید بدر
وجودیکه نابود بد چون سراب
چه گوید بدریای پرالتهاب
تو چون موش کوری و تا گور نور
سزد گر گریزد ز خور موش کور
چه خورشید تابنده شد نور پاش
چو خفاش اگر عاجزی کور باش
دگر کور کورانه این ره مپوی
ز تا گور هندوستانی مگوی
از این راه دیگر برای تو پول
محال است یک غاز گردد وصول
بهندوستان پول هر قدر بود
ربودند پیش از تو آن را رنود
چنین است حرفت که تا گور کیست
وگر هر که باشد همان اجنبی است
شگفت است از چون توئی اینسخن
و یا غیر از این رفته در ذهن من
تو کز اجنبی بار بسته ای
چه شد اینک از اجنبی خسته ای
تو با خویش از اجنبی بدتری
چه میگوئی از اجنبی پروری
پرستش اگر ز اجنبی این بود
مرا این پرستشگه آئین بود
به تا گور از جان و دل بنده ام
من امثال او را ستاینده ام
گر از جنس انسان از اینسان نبود
هم از اصل ایکاش انسان نبود
بچشم خردمند پوشیده نیست
که فکر کسی چون تو پوسیده نیست
نبودند از این مردم ار در بشر
چه چیزی از آدم بدی غیر شر
دگر از چه آگاهیت ای حکیم
نبوده است از ایران و هند قدیم
از این پس بتردستی از این و آن
چو تاریخ دزدیدی آن را بخوان
و یا آنکه از حضرت کسروی
بدانسان که کش رفته گر کش روی
توان آگهی یابی از عهد جم
چه بد حال هندوستان و عجم
وز آن عهد تا دور ساسانیان
نبدشان بجز دوستی در میان
از آن روز تا روزگار عرب
که شد بر عجم روز چون تیره شب
همه خاندانهای والاتبار
از ایران سوی هند بستند بار
از این خانه بیرون بخواری شدند
فراری بصد سو کواری شدند
ندادند تن در ره بندگی
کشیدند سر از سرافکندگی
گریزان ز ننگ اسارت شدند
فراری ز قید حقارت شدند
برستند از این خاک خائن پرست
ببستند رخت و بشستند دست
سوی خاک هندوستان تاختند
در آن خاکدان خانمان ساختند
شدی خاک زرخیز هندوستان
ز جان زر خرید وطن دوستان
هزار و سه صد سال در آن دیار
ببودند با عزت و افتخار
مرا نیست شکی در این اعتقاد
یقینا هر ایرانی پاکزاد
خود این تخم امید کارد بدل
که هندوستان کی شود مستقل
تو گر بچه باز گوش ار کری
خوش این پند در گوش دل بسپری
نهالی که جز رنجشش نیست بار
از این بیش بین دو ملت مکار
اگر سر به پیچی تو ای بازگوش
ز پندم پس این پند سعدی نیوش
که از کودکی دارم این گفته یاد
چه خوش گفت ای روح گوینده شاد
«مزن بی تأمل بگفتار دم
نکو گوی اگر دیر گوئی چه غم »
نوشتی یک از علت اشتهار
بود مرگ در صفحه روزگار
از این رو نمیمیرد عارف چرا؟
که ملت بقبرش سرود ورا
بخوانند، از او قدردانی کنند
چو من بهر او ریزه خوانی کنند
از این لطف مخصوص شرمنده ام
وز این مهر تا زنده ام بنده ام
ولی نیست اینقدر هم انتظار
از این مردمان فراموشکار
مرا یک سؤالیست بی گفت وگو
تو را گر جوابی است با من بگو
بمن از چه روی اینهمه دشمنید
برای چه راضی بمرگ منید
سزاوار بیمهری از چیستم
من ایرانیم اجنبی نیستم
بمن از چه ئید اینهمه سرگران
چه گوئیدم ای بی پدرمادران
گر این است اسباب بی مهریم
که گفتند من شاعر ملیم
غلط کرد هرکس که این حرف گفت
مگر هر که گفت هرچه باید شنفت
نه ملت مرا داند از خویشتن
نه بر من وطن گوید اولاد من
کسی بی وطن تر ز من در جهان
بهر جای جوید نگیرد نشان
همه مهر این مادر پیر گیج
بود صرف در راه اولاد بیج
وطن آنچنان داد پاداش من
که لبسوز شد کاسه آش من
شدم دشمن هر که بهر وطن
شد آخر وطن دشمن جان من
وطن استخوان مرا آب کرد
بهر روز یکسوی پرتاب کرد
مرا خسته و خوار و رنجور کرد
همین بس که ام زنده در گور کرد
بدی آنچه در حق من کرد خواست
ز عشق وطن چیزی از من نکاست
وطن حاصل عمر من باد داد
وطن یادم «ای داد و بیداد داد»
شما دیگر ای زادگان وطن
چه خواهید از قالب خشک من
مرا ننگ از شعر و از شاعری است
خود این کار پستی ز سوداگری است
وحید خر آخوند گند گدا
عجب آنکه شاعر نداند مرا
چنان بغض در دل بود از منش
تو گفتی که من زنش
اگر طبع شاعر چو طبعش گداست
نه من شاعرم شعر حق شماست
نبودم همه عمر موقع شناس
خوش آمد نگفتم خدا را سپاس
از این راه چیزی نیندوختم
چو دیگر کسان شعر نفروختم
بندرت اگر شعر من گفته ام
برای دل خویشتن گفته ام
از این کار جز زحمت و درد و سر
نشد حاصلم هیچ چیز دگر
بایرج چه خوش گفت دکتر حسن
که احسن بر آن فکر بکر حسن
بود گفتن شعر خود حرف مفت
نباید پس از حد برون مفت گفت
تو از مفت عارف همی سوختی
هم از پوستش پوستین دوختی
بلی کسب شهرت ز من گر نبود
بگمنامی از این جهان رفته بود
بمرگ من ار چشمتان بر در است
شتر پوستش پوستین خر است
بلی مرگ حق است و حق پایدار
پس از مرگ حق میشود آشکار
بوقت حساب سفید و سیاه
رسد مرگ بی یک قلم اشتباه
در آخر چو بایست ازین درگذشت
کنون نیز باید ازین درگذشت
مرا تاکنون خود نمائی نبود
حقیقت شنو خودستائی چه سود
طبیعت هنر داد بر من چهار
که آن چار در صفحه روزگار
نداده است و ندهد ازین پس دگر
به تنهائی آن چاربر یکنفر
بود قرنها مام ایران عقیم
ز پروردن چون منی ای ندیم
ولیکن زهر کوره ده ده نفر
گدا طبع شاعر درآید بدر
که هریک وحید سخن پرورند
بهار ادب را گل صد پرند
مبین کاینچنین سربزیر پرم
در این صحنه من یکه بازیگرم
بموسیقیم اولین اوستاد
نشاید که منکر شد این از عناد
مرا دید اگر فاریابی بخواب
برون نامد از قریه فاریاب
در آوازه بیرون ز اندازه ام
به پیچید در چرخ آوازه ام
شدی زنده سعدی خدای سخن
اگر شعر خود میشنیدی ز من
اگر بود داود، صوتش، گره
بحلقش زدی همچو حلقه زره
سپر پیشم از عجز انداختی
ز ره باز گشتی زره ساختی
به نزدیک من بود چون کودکی
اگر بود در دور من رودکی
دهان بستی و چنگ خود سوختی
به نزد من آهنگ آموختی
خداوند و خلاق آهنگ کیست
جز از من کس ار گفت جز شرک نیست
ز شعر ار سخن گوئی اینت جواب
من و گرز و میدان افراسیاب
ز چوگان اندیشه گوی سخن
بمیدان فکندم بیا و بزن
بگفتار بگذشته ات اعتبار
نباشد بیا تازه داری بیار
بود روشن افعال و اعمال من
بچندین هنر این بود حال من
تو بودی در این مدت ار جای من
طمع بانگ میزد که ای وای من
ولی من چه دارم باینحال؟ هیچ
تو با هیچ همه چیز داری مپیچ
بود رختخوابم ز حاجی وکیل
که خصمش زبون با دو عمرش طویل
اگر پهن فرشم بایوان بود
سپاسم ز الطاف کیوان بود
سیه روی از روی اقبالی ام
که دیگ وی از مطبخ خالی ام
پر از شکوه وارونه در زیر طاق
فتاده است دلتنگ و قهر از اجاق
وگر میز و گر یکدو تا صندلی است
ز دکتر بدیع است از بنده نیست
اثاثیه عارف بی اساس
سه تا سگ دو دستی است کهنه لباس
من این زندگانی ناپایدار
بزحمت از آن کردمی اختیار
که از هر بداندیش بد نشنوم
ز بدگوی و بدخواه راحت شوم
ندانستمی یکدل صاف نیست
درین مملکت یکجو انصاف نیست
نکردم من آن راکه بایست کرد
نفهمیده بودم چه بایست کرد
نکردم بسان همه دوستان
وطن زادگان و وطن دوستان
وطن را از اول بهانه کنم!
فراهم زر و ملک و خانه کنم
مپندار این را هم از بد دلی
که از بهر من یک اطاق گلی
در این کشور پهن یغما شده
نمیشد که باشد مهیا شده
نه، این نیست، اینقدر کوته نظر
نبودم بسازم باین مختصر
ز بوشهر وز پهلوی تا ارس
وز آنسوی تا خانقین این هوس
بسر بود، ایران همه سربسر
بود کشور من، چه خواهم دگر
تن و روح وخون من ایرانی است
خود این کالبد را خود او بانی است
اگر جان بقربان نامش کنم
تن و جان هم از او بود من کیم
منی در میان نیست تا بهر تن
بگوید فلان چیز ایران ز من
من این بودم اینم، شما کیستید
بداندیش و بدخواهم از چیستید
چو با خویش بدخواه و بیگانه اید
سر خویش گیرید دیوانه اید
شمارهٔ ۷
ببند ای دل غافل به خود ره گله را
زیان بس است ز مردم ببر معامله را
فراخنای جهان بر وجود من تنگ است
تو نیز تنگتر از این مخواه حوصله را
دل توز آهن و من ره بدان از آن جویم
که راه آه ن کردست وصل فاصله را
شدند ده دله و اجنبی پرست منم
که میپرسم ایران پرست یکدله را
تو ای دویده بوادی رنج بهر وطن
بچشم من بنه آن پای پر ز آبله را
بهیچ مملکت و ملک این نبوده و نیست
بدست گرگ شبانی رها کند گله را
مراست رأی کز این بعد انتخاب کنند
وکیل خولی و شمر و سنان و حرمله را
اگرچه دختر فکر تو حامله است عارف
بگو مترس و ببین مردهای حامله را
شمارهٔ ۸ - در آسمان به هدف تیر یک دعا نرسد
شهید عشق تو کارش بدست و پا نرسد
بداد آنکه تو راندی ز خود خدا نرسد
رسید عمر بپایان گذشت جان ز لبم
رسید بر لب جانان ولی بجا نرسد
هوای سایه بالای آن کسم بسر است
که بر سر کسی این سایه بی بلا نرسد
گذشت کار من از حرف باز از پی من
بغیر یاوه سرائی ژاژخا نرسد
اگر بحرف اثر بود زین میانه چرا
در آسمان به هدف تیر یک دعا نرسد
عقیده عقده کلک مسلک و محن میهن
به من ز عشق وطن غیر از ابتلا نرسد
بشهر نیستی آنسان غریب افتادم
که سالها شد و یک یار آشنا نرسد
تو تا رسائی اقبال من ببین که رسا
رسید بر همه در هر کجا بما نرسد
چه شد که دست تو عارف شد آنقدر کوتاه
که هرچه کردی بر دامن رسا نرسد
شمارهٔ ۹ - خانه کعبه را زیارت کرد
حاجی بی عقیده تاجر دزد
که از این هردو اجر خواهد و مزد
در همه عمر راه کج رفته
از همان راه کج به حج رفته
تا ندارد، تو تاش از سر گیر
به زبر برگذار نقطه زیر
خانه کعبه را زیارت کرد
بعد مال یتیم غارت کرد
ره حج را چو راه گردنه ساخت
وندر آن ره برهزنی پرداخت
گشته یک خانواده سرگشته
پیش این از خدای برگشته
شمارهٔ ۱۰ - عارف راجع به شیراز و نامه شریفه دختران ایران چاپ شیراز و زنددخت بانو سردبیر آن نامه سروده
خوشا شیراز و عهد باستانش
درخشان دوره دور کیانش
درود پاک نیکان بر روان
نکو کیخسرو گیتی ستانش
فرح گستر سراسر کوه و دشتش
نشاط آور زمین و آسمانش
همه دانش پژوه و مملکت دوست
بزرگ و کوچک و پیر و جوانش
از آن گلزار دانش تا ابد ماند
ز سعدی بوستان و گلستانش
همه چیزش فزون ز اندازه نیکو
نکوتر از همه چیزش زبانش
زبان فارس را باید روان کرد
بسر کوبی آذربایجانش
زیان آور زبانی کاندر آن بوم
نشیمن کرد کوبد آشیانش
ز دل تبریک باید گفت و تقدیس
نمود از جان بنامه بانوانش
چو این اوراق پاک از زند دخت است
اوستا سا بخواهم جاودانش
در افشان دامن افکار پاکش
به پیش خامه گوهر فشانش
چو شد آباد از او راه خرابات
زید سر سبز و خرم مرزبانش
دل عارف چو هر جائیست جانش
همان برخی آذربایجانش
شمارهٔ ۱۱ - یکی دیگر از نامههای عارف به علی بیرنگ
دل ز می دست برنمیدارد
دست تا هست برنمیدارد
صبح شد باز از گریبانم
زندگی دست برنمیدارد
خون دل ریخت چشم مستش و این
قتل خون بست برنمیدارد
هیچکس هیچ چیز غیر از دل
چون که بشکست برنمیدارد
طره شب رواش به طراری
یار و همدست برنمیدارد
آنچنان دل شکسته شد که دگر
هیچ پیوست برنمیدارد
مفت دادم اجاره دل و این
خانه در بست برنمیدارد
عارفا دل مده به رذل که مهر
فطرت پست برنمیدارد
شمارهٔ ۱۲
سرخ آنکس که رخ از باده گلگون نکند
فصل گل روی همان به که بهامون نکند
پای در دره کیخسرو و دارا ننهد
سیر این منظره با خاطر محزون نکند
همه از دامن الوند پر از دامن گل
نیست کس راز خود این دامنه مجنون نکند
دست نقاش طبیعت پی رنگ آمیزی
بیکی چشم زدن کیست که مفتون نکند
تا که شد ریخته خون آن همه از دختر رز
لاله در طرف چمن ترک شبیخون نکند
کار یک گلبن نو خواسته صد سرو کهن
با برازندگی قامت موزون نکند
باز عمامه بسر بسته برون شد خشخاش
پس دگر بهر چه خون این همه افیون نکند
شیخ شد سرزده در میکده و پیر مغان
وای این ننگ گر از میکده بیرون نکند
نعره بلبل از اینروست که دیگر قدرت
خار در مجلس گل پشت تریبون نکند
که حقوق خود و بدبختی ما را زین بیش
مجلس این مرتبه مستدعیم افزون نکند
کار مشروطه در ایران چه بدینسان گردید
کس چسان شکوه ز بد کردی گردون نکند
گشت آزادی سیراب ز خون باید لیک
این تمنا کسی از ملت بی خون نکند
عارف از دیدن الوند و دماند چرا
یاد از سطوت سیروس و فریدون نکند
شمارهٔ ۱۳ - زرتشت
بنام آنکه در شأنش کتاب است
چراغ راه دینش آفتاب است
مهین دستور دربار خدائی
شرف بخش نژاد آریائی
دو تا گردیده چرخ پیر را پشت
پی پوزش به پیش نام زردشت
بزیر سایه نامش توانی
رسید از نو به دور باستانی
ز هاتف بشنود هرکس پیامش
چو عارف جان کند قربان نامش
شفق چون سرزند هر بامدادش
پی تعظیم خور شادم بیادش
چو من گر دوست داری کشور خویش
ستایش بایدت پیغمبر خویش
به ایمانی ره بیگانه جوئی
رها کن تا کی این بی آبروئی
بقرن بیست گر در بند آئی
همان به، دین بهدینان گرائی
به چشم عقل آن دین را فروغ است
که خود بنیان کن دیو دروغ است
چو دین کردارش و گفتار و پندار
نکوشد بهتر از یک دین پندار
در آتشکده دل بر تو باز است
درآ، کاین خانه سوز و گداز است
هر آن دل که، نباشد شعله افروز
بحال ملک و ملت نیست دلسوز
در این آتش اگر مأمن گزینی
گلستان چون خلیل، ایران ببینی
در این کشور چه شد این شعله خاموش
فتادی دیگ ملیت هم از جوش
تو را این آتش اسباب نجات است
در این آتش نهان آب حیات است
چنان یکسر سراپای مرا سوخت
که باید سوختن را از من آموخت
اگرچ از من بجز خاکستری نیست
برای گرمی یکقرن کافی است
چه ا ندر خاک خفتم زود یا دیر
توانی جست از آن خاکستر اکسیر
بدنیا بس همین یک افتخارم
که یک ایرانی والا تبارم
بخون دل نیم زین زیست، شادم
که زردشتی بود خون و نژادم
در دل باز چون گوش تو و راه
بود مسدود، باید قصه کوتاه
کنونت نیست چون گوش شنفتن
مرا هم گفته ها باید نهفتن
بسی اسرار در دل مانده مستور
که بی تردید بایستی برم گور
شمارهٔ ۱۴ - یار و دیار
یار اگر بیگانه با اغیار میشد بد نمیشد
وز صمیم قلب با ما یار میشد بد نمیشد
(جایگزین مسند درباریان سفلهپرور)
جنس قاطرچی و سردمدار میشد بد نمیشد
(کعبه افراد جانی، قصر شاه جورگستر)
گر که ویران بر سر «زوار» میشد بد نمیشد
این جراید کز پی تنویر افکارند، یکسر:
واجبی مالیده بر افکار میشد بد نمیشد
شمارهٔ ۱۵ - افکار نغز
به روشنایی افکار نغز، پی نبرد:
قلم که راه نپیمود، جز به تاریکی
درین خیال ز دست خیال باریکم:
به صورت قلم افتادهام ز باریکی
شمارهٔ ۱۶ - آواره
آواره به کوه و دشت و صحرا شده ام
مجنونم و، دیوانه لیلا شده ام
آن کأو، پی آبرو بود، عاشق نیست
من عاشق صادقم که رسوا شده ام
شمارهٔ ۱۷ - فدائی مشروطیت ایران
ای محترم مدافع حریت عباد
ای قائد شجاع، هواخواه عدل و داد
کردی پی سعادت ما، جان خود فدا
پاینده باد نام تو، روحت همیشه شاد
شمارهٔ ۱۸ - به نویسنده «شهریاران گمنام »
به توام شیفته از هر جهت، افکار تو کرد
دیده، نادیده، مرا تشنه دیدار تو کرد
آنچه از خامه پندار، پدید آوردی
شد یقین «نسخ یقین همه » پندار تو کرد
شمارهٔ ۱۹ - مفردات
در شفق، من، به ذات حق قسم است
آنچه دیدم، صفات حق دیدم
شمارهٔ ۲۰
باز نموده است ز خلوت دری
دل،به رخ عادل خلعتبری
شمارهٔ ۲۱
ز حال طره آشفتهاش مگو سخنی
کزین مقوله به آشفته حال، نتوان گفت
شمارهٔ ۲۲
هیچ کاری نشد اسباب سرافرازی من
آبرومندتر است از همه، سگبازی من
شمارهٔ ۲۳
ز بیداد توام، این مانده در یاد
که گویم دم به دم، ای داد و بیداد
شمارهٔ ۲۴
با این محیط فاسد و این مردم دنی
احمق کسی که تن دهد اندر «فروتنی »
شمارهٔ ۲۵
تو که شادی و خوش، چه میدانی
بمن از دست زندگی چه گذشت؟!