جهان گمشده / رمان علمی تخیلی
فصل 9.اتفاق غیرمنتظره
اتفاق وحشتناکی برایمان رخ داده است. چه کسی پیشبینی میکرد؟ هیچ پایانی برای دردسرهایمان متصور نیستم. گویی محکوم شدهایم همهی عمرمان را در این مکان عجیب و پرت و دور از دسترس سپری کنیم. هنوز آنقدر مات و مبهوت هستم که هیچ تصور واضحی از حقایق حال یا فرصتهای آینده ندارم. برای عقل متحیر من، اکنون، سراسر بیم و هراس، و آینده، همچون شب تار است.
هرگز نشده است انسان خود را در شرایطی از این بدتر دیده باشد. افشای موقعیت دقیق جغرافیاییمان و درخواست کمک برای ارسال گروه امداد هم بیفایده است. حتی اگر امکان ارسال هم وجود داشت، بهاحتمالزیاد سرنوشت ما مدتها پیش از رسیدن آنها به آمریکای جنوبی رقم میخورد.
درواقع، ما آنقدر دور از دسترس هرگونه کمک انسانی هستیم که انگار در کره ماه هستیم. اگر قرار است موفق به عبور شویم، صرفاً خصایص و ویژگیهای فردی خودمان است که میتواند موجب نجاتمان شود. همراهان من سه مرد شایان توجه هستند. سه مرد، با قدرت مغزی بالا و شهامت تزلزلناپذیر. امید اول و آخر ما همین است. تنها وقتی به چهره آرام رفقایم نگاه میکنم میتوانم بارقهای در دل تاریکی ببینم. بهظاهر وانمود میکنم که مثل آنها خونسرد هستم؛ اما در باطن مملو از تشویش هستم.
اجازه دهید ترتیب حوادثی که منتهی به این فاجعه شد را با بیشترین جزئیات ممکن در اختیارتان قرار دهم.
نامه آخر را که نوشتم، بیان کردم که در فاصله هفت مایلی از رشته صخرههای سرخرنگ عظیمی قرار داشتیم که بدون شک دورتادور فلاتی که پرفسور چلنجر از آن صحبت کرده بود را احاطه میکرد. همانطور که به آنها نزدیکتر میشدیم اینطور به نظرم میرسید که ارتفاع آنها در بعضی جاها بیشتر از ارتفاعی بود که پرفسور گفته بود – در بعضی جاها حداقل هزار پا ارتفاع داشت – و صخرهها به نحو کنجکاو برانگیزی راهراه بودند که به اعتقاد من، مشخصه بالاآمدگی سنگهای گرانیتی از سطح زمین است. شبیه آن را میتوان در پرتگاههای سالیسبوری در ادینبورگ دید. نشانههایی از وجود گیاهان فراوان در نوک صخرهها دیده میشد. نزدیک لبهی صخرهها پوشیده از بوته بود و در فاصله بیشتری از پشت آنها، درختان بلند فراوانی دیده میشد؛ اما هیچ نشانهای از وجود هرگونه حیات دیده نمیشد.
آن شب اردوگاهمان را درست زیر صخرهها که نقطهای بکر و خالی از سکنه بود برپا کردیم. پرتگاههای بالای سرمان فقط عمودی نبود بلکه حاشیه نوک صخرهها در بالا، به سمت بیرون انحنا یافته بود که صعود از آنها را منتفی میساخت. در نزدیکی ما قله صخرهای نازک و مرتفعی وجود داشت که فکر میکنم در بخش پیشین همین روایت به آن اشاره کردم. این قله همانند مناره سرخ و عریض کلیساست، نوک آن بهواسطه وجود فلات، هموار است؛ اما پرتگاههای عظیمی بین آنها دهان باز کرده است. روی نوک آن درخت بلندی روییده بود. هم قله و هم صخره، نسبتاً کم ارتفاع بود و فکر میکنم پانصد یا ششصد پا ارتفاع داشت.
پرفسور چلنجر با اشاره دست به سمت این درخت گفت: «روی این درخت بود که تروداکتیل نشسته بود. قبل از اینکه با تیر بزنمش نصف راه رو تا بالای صخره رفته بودم. مایلم فکر کنم کوهنورد خوبی مثل خودم میتونه تا نوک این صخره صعود کنه، هرچند که اگر این کار رو هم بکنه، طبعاً به فلات نزدیکتر نمیشه.»
همانطور که چلنجر راجع به تروداکتیلاش حرف میزد، به پرفسور سامرلی خیره شد و به نظر میرسید برای اولین بار نشانههایی از طلوع صبح باور و ندامت را در وی میدیدم. هیچ نیشخندی روی لبهای باریکش نبود، بلکه برعکس. نگاهی مات و رنگ و رو پریده از سر هیجان و بهت در چهرهاش بود. چلنجر هم آن نگاه را دید و در اولین ذوق پیروزی خود آن را برملا ساخت.
با طعنه زمخت و سنگین خاص خودش گفت: «البته پرفسور سامرلی درک میکنند که وقتی راجع به تروداکتیل صحبت میکنم، منظورم لکلکه. فقط یه نوع لکلک که پر نداره، پوستش چرمیه، بالهای غشایی داره و توی فکش دندون داره.» آنقدر پوزخند و چشمک زد و تعظیم کرد که بالاخره همکارش پشت کرد و قدمزنان دور شد.
صبح، پس از صرف مختصر صبحانهای شامل قهوه و مانیوک (میبایست در مورد ذخیره غذاییمان صرفهجویی کنیم) شورای جنگ تشکیل دادیم تا در مورد بهترین روش صعود به سمت فلات بالای سرمان تبادلنظر کنیم.
چلنجر با چنان جدیتی ریاست شورا را به دست گرفته بود که گویی قاضیالقضات بر مسند قضاوت نشسته بود. وی را در ذهنتان تجسم کنید که روی صخرهای نشسته بود و کلاه حصیری بچهگانهی خندهدارش، کجکی پس کلهاش بود و چشمان مغرورش از زیر پلکهای افتادهاش بر ما مسلط بود و همانطور که به تبیین وضعیت فعلی و حرکتهای آیندهمان میپرداخت، ریش کلفت سیاهش میجنبید.
زیر پای او، میتوانستید ما سه نفر را به حالت نشسته ببینید. خودم، آفتابسوخته و جوان که مثل آن ولگردآسمانجلمان قویبنیه بودم. سامرلی، جدی؛ اما همچنان منتقدانه بود و چپق پر دم و دودش را دود میکرد. لرد جان که مثل تیغ سلمانی شدت و حدت داشت با هیکل نرم و هوشیار خود روی تفنگش خم شده بود و چشمان مشتاقش را با اشتیاق به سخنران جلسه دوخته بود. پشت سرمان دو دورگهی سبزهرو و دستهی کوچک سرخپوستها گرد هم آمده بودند و بالای سرمان، برآمدگیهای سرخرنگ و عظیم که همچون دندههای شکمی گرسنه از پهلوهای صخرهها بیرون زده بود مشرف بر ما بود و ما را از رسیدن به هدفمان بازمیداشت.
راهنمایمان گفت: «نیازی به گفتن نیست که در فرصتی که در سفر آخرم دست داد، تمام ابزارآلاتی که برای بالا رفتن از صخرهها آورده بودم تمام شد و جایی که من شکست بخورم، فکر نمیکنم شخص دیگری احتمال موفقیت داشته باشد. چون من یک جورایی کوهنورد هستم. هیچ نوع وسایل صخرهنوردی همراهم نبود؛ اما این دفعه شرط احتیاط رو رعایت کردم و با خودم آوردم. خوشبین هستم که با کمک این وسایل بتونم از اون قلهی جدامانده تا نوک صخرهها بالابرم؛ اما تا وقتیکه صخره اصلی مشرف بر ما باشه، هر تلاشی برای صعود از صخرهها بیفایده است. در بازدید قبلی، نزدیک شدن فصل بارانی و تمام شدن تدارکاتم باعث تعجیل در مراجعتم شد. این ملاحظات وقتم رو محدود کرد و فقط میتونم ادعا کنم حدود شش مایل از صخره سمت شرق مون رو کنکاش کردم؛ اما هیچ راه قابلعبوری به سمت بالا پیدا نکردم. خوب، حالا باید چکار کنیم؟»
پرفسور سامرلی گفت: «به نظر میرسه فقط یه مسیر منطقی وجود داشته باشه. اگه شما سمت شرق رو جستجو کردید پس باید در امتداد پایین صخرهها به سمت غرب بریم و بگردیم یه نقطه عملی برای صعودمون پیدا کنیم.»
لرد جان گفت: «راهش همینه! احتمالش هست که این فلات وسعت زیادی نداشته باشه. باید دورتادورش بگردیم تا یه راه آسون برای بالا رفتن پیدا کنیم، یا دوباره به همون نقطهای که ازش شروع کردیم برگردیم.»
چلنجر گفت: «قبلاً برای این دوست جوانمون توضیح دادم که کاملاً غیرممکنه که یه جایی یه راه آسون به بالا وجود داشته باشه.»(پرفسور معمولاً طوری به من اشاره میکند که انگار من یک بچهمدرسهای دهساله هستم.)«به این دلیل ساده که اگر راهی وجود داشت، نوک صخره اینطور از بقیه صخرهها جدا نمیافتاد و اینطور شرایطی حاصل نمیشد که اثراتش، چنین اختلال منحصربهفردی در قوانین عمومی بقا به وجود آورد. بااینهمه میپذیرم که ممکنه جاهای خیلی خوبی وجود داشته باشه که یه کوهنورد ماهر بتونه به نوکش برسه و یه حیوان لاشه دار و سنگین هم نتونه ازش پایین بیاد. مطمئناً یه جایی هست که امکان صعود ازش وجود داره.»
ناگهان سامرلی گفت: «از کجا میدونید آقا؟»
«چون سَلَف من، همون میپل وایت آمریکایی واقعاً موفق به چنین صعودی شده بود. غیرازاین باشه چطور میتونسته هیولایی رو که در دفترچهاش طراحی کرده بود ببینه؟»
سامرلی کلهشق گفت: «در این مورد دارید جلوتر از حقایق اثباتشده استدلال میکنید. من فلات ادعایی شما رو قبول میکنم؛ چون خودم دیدمش؛ اما هنوز خودم رو قانع نکردهام که حاوی هر نوع شکل حیات باشه.»
«اینکه چی رو میپذیرید، یا چی رو نمیپذیرید واقعاً اهمیت چندان زیادی نداره، آقا. خوشحالم که میفهمم موضوع فلات خودش رو واقعاً به هوش شما قبولانده.» وی به سمت فلات خیره شد و بعد با کمال شگفتی، از روی صخره پایین پرید و گردن سامرلی را گرفت و صورتش را به سمت هوا برگرداند. با صدایی خشن و هیجانزده فریاد زد: «حالا چی آقا! بهت کمک کنم بفهمی توی فلات حیات جانوری هم وجود داره؟»
قبلاً گفتم که حاشیه انبوهی از گیاهان سبز از لبه صخره به پایین آویزان بود. از میان همین انبوه گیاهان، شیئی سیاهرنگ و براق بیرون آمده بود. همانطور که آرامآرام جلو آمد و مشرفبه دیواره پرتگاه شد دیدیم که مار سیاه بزرگی با کله صاف بیلچه مانند عجیب و بخصوصی است. مار برای دقیقهای بالای سرمان پیچوتاب خورد و در همان حال خورشید صبحگاهی هم بر چنبرههای صاف و براق و پرپیچ و تابش میدرخشید. سپس بهآرامی داخل فلات کشید و از نظر ناپدید شد.
سامرلی چنان سرگرم تماشا بود که بیهیچ مقاومتی ایستاده بود و در همان حال، چلنجر سر وی را به سمت هوا نگه داشته بود. سپس با تکانی، همکارش را از خود دور کرد و دوباره شأن و احترام خودش را بازیافت.
سامرلی گفت: «پرفسور چلنجر خوشحال میشم برای بیان توضیحات خودتون، بهجای اینکه چانه بنده رو بگیرید، یه راه درخور شأن خودتون پیدا کنید. ظاهراً حتی ظاهر شدن یه پیتون صخرهای خیلی معمولی هم چنین رفتار خودسرانهای رو توجیه نمیکنه.»
همکارش فاتحانه پاسخ داد: «بههرحال روی فلات زندگی وجود داره. حالا هم که این نتیجه مهم رو نشون دادیم و حقانیتش برای همه روشن شد، ولو اینکه بعضیها پیشداوری کردند یا درکش برای بعضیها مشکل بود، عقیده من اینه که هیچ راهی بهتر از این نیست که اردوگاهمون رو جمع کنیم و حرکت کنیم به سمت غرب تا یه راهی برای صعود پیدا کنیم.»
زمین پایین صخره، چنان سنگلاخ و ناهموار بود که حرکت روی آن کند و دشوار بود؛ اما بهیکباره به چیزی برخوردیم که به ما قوت قلب داد. جای یک اردوگاه قدیمی بود که چند قوطی کنسرو خالی گوشت شیکاگو، یک بطری با برچسب «برندی»، یک دربازکن شکسته و مقداری بقایای زباله مسافران در کنار آن بود. از یک روزنامه مچاله و متلاشیشده معلوم شد که روزنامه «شیکاگو دموکرات » است؛ اما تاریخ چاپ آن محو شده بود.
چلنجر گفت: «اینها مال من نیست. حتماً مال میپل وایته.»
لرد جان با کنجکاوی به درخت سرخس بزرگی زل زده بود که از بالا مشرفبه اردوگاه بود. گفت: «به عقیده من، این باید یه علامت راهنما باشه.»
تکه چوبی به درخت میخ شده بود که عامدانه به سمت شرق اشاره میکرد.
چلنجر گفت: «قطع یقین، یه علامت راهنماست. غیرازاین چی میتونه باشه؟ پیشقراول ما که متوجه شده پا به مأموریت خطرناکی گذاشته، این نشونه رو اینجا گذاشته تا هر گروهی که به دنبالش میاد بدونه از کدوم طرف رفته. شاید جلوتر که بریم به نشانههای دیگری هم بربخوریم.»
واقعاً هم برخوردیم؛ اما ماهیتی وحشتناک و بسیار غیرمنتظره داشت. یکراست پایین صخره، یک دسته بامبوی بلند و توجه برانگیز سبز شده بود که شبیه همانهایی بود که در مسیر سفر، از میان آنها عبور کرده بودیم. تعداد زیادی از ساقههای آن بیست پا ارتفاع داشت و نوک آنها تیز و محکم بود، بهطوریکه حتی همانطور هم که ایستاده بودند به شکل نیزههای وحشتناکی بودند. در حال عبور از حاشیه این پوشش گیاهی بودیم که در میان آنها چشمم به چیز سفیدی خورد که برق میزد.سرم را بین ساقهها فروبردم و متوجه شدم دارم به جمجمهای که پوستواستخوان شده بود نگاه میکنم. کل اسکلت آنجا بود؛ اما جمجمه از بدن جدا شده و چند پا نزدیک به دهانه افتاده بود.
با چند ضربه کارد بزرگ سرخپوستها علفهای آن نقطه را پاکسازی کردیم و توانستیم جزئیات این تراژدی قدیمی را بررسی کنیم. فقط چند تکهپاره از لباسهای جسد هنوز قابلشناسایی بود. بهغیراز آن، بقایای چکمه نیز بر روی پای استخوانی دیده میشد و بسیار روشن بود که این جسد متعلق به یک اروپایی است. یک ساعت طلا ساخت هادسون نیویورک و زنجیری که قلم خودنویسی به آن آویزان بود در میان استخوانها بود. یک جعبه سیگار نقره هم بود که عبارت «جی.سی. از آ.ایی. س » روی در آن نوشته شده بود. از وضعیت ظاهری فلز اینگونه به نظر میرسید که از زمان وقوع این فاجعه زمان خیلی زیادی نمیگذشته است.
لرد جان پرسید: «ممکنه کی باشه؟ شیطان مفلوک! انگار همه استخوانهای بدنش خرد شده!»
سامرلی گفت: «بین دندههای خردشدهاش هم بامبو سبز شده. سرعت رشد این گیاه سریعه؛ اما قطعاً باورکردنی نیست که وقتی این نیها سبز شده و بیست پا قد کشیده، این جسد هم همینجا بوده.»
پرفسور چلنجر گفت: «در رابطه با هویت این مرد، هیچ شکی ندارم. وقتی شما توی فازندا بودید و من در حال سفر به سمت بالای رودخانه بودم تا به شما برسم، تحقیقات بسیار مفصلی در مورد میپل وایت رو شروع کردم. در پارا هیچکس اطلاعی نداشت. خوشبختانه سرنخ واضحی در دست داشتم؛ چون در کتابچه طراحی وی عکس بخصوصی وجود داشت که وی را در حال صرف ناهار با کشیش معلومالحالی در روساریو نشان میداد. موفق شدم این اسقف رو پیدا کنم و بااینکه ثابت کرد خیلی اهل بحث و جدله و بهطور مضحکی هم بهش برمیخورد که راجع به تأثیر مخرب و حتمی علم نوین بر عقایدش صحبت کنم، اما بااینوجود اطلاعات مثبتی در اختیارم قرار داد. میپل وایت چهار سال پیش یعنی دو سال قبل از اینکه جسدش را ببینم از روساریو عبور کرده بود. در آن زمان تنها نبود بلکه یه دوست، یه آمریکایی به نام جیمز کلاور هم همراهش بوده که توی قایق مانده بود و با این کشیش ملاقات نکرده بود؛ بنابراین فکر میکنم جای هیچ شکی نباشه که الآن داریم به بقایای جسد همین جیمز کلاور نگاه میکنیم.»
لرد جان گفت: «در مورد نحوه مرگش هم تردید چندانی وجود نداره. اون از بالا پرت شده، شاید هم پرتش کرده باشن که اینطور به چهارمیخ کشیده شده. بهغیراز این چطور ممکنه استخوان هاش اینطور خرد شده باشه و این نیها که نوکشون این هوا بالای سرماست تونسته باشند از بدنش عبور کرده باشند؟»
همانطور که دور این بقایای درهمشکسته ایستاده بودیم و صحت اظهارات لرد جان راکستون را درک میکردیم، سکوت بر ما حکمفرما شده بود. نوک برآمده صخره، مشرف بر بوته نیها بود. بدون شک از بالا افتاده بود؛ اما آیا خودش افتاده بود؟ آیا حادثه بوده؟ یا شاید... پیشازاین هم احتمالات شوم وحشتناکی در مورد این سرزمین ناشناخته به مغز گروه خطور کرده بود.
در سکوت به راه افتادیم و به گردش دور رشته صخرهها ادامه دادیم. صخرهها صاف و یکپارچه بود، مثل دیوارههای عظیم یخهای قطب جنوب که در عکسها دیده بودم از افق تا افق کشیده شده و چنان سر به فلک کشیده است که دیوارههای برج مانند آن بر نوک دکل کشتیهای اکتشافی سایه میافکند.
تا پنج مایل هیچ شکاف یا شکستی ندیدیم؛ اما بعد یکدفعه متوجه چیزی شدیم که امید تازهای به ما بخشید. در فرورفتگی صخره که محفوظ از باد و باران بود، شکل یک فلش زمخت با گچ کشیده شده بود که بازهم به سمت غرب اشاره میکرد.
پرفسور چلنجر گفت: «بازهم میپل وایت، دلش روشن بوده که گامهای راسخی راه پشت سرش رو دنبال میکنه.»
«اونوقت، گچ داشته؟»
«یه بسته گچرنگی بین اسباب و وسایلی بود که توی کولهپشتیاش پیدا کردم. یادمه گچ سفیدش تا ته تموم شده بود.»
سامرلی گفت: «مطمئناً شواهد خوبیه. فقط میتونیم راهنماییاش رو قبول کنیم و دنبالش بریم غرب.»
حدود پنج مایل دیگر پیش رفته بودیم که بازهم فلش سفیدی را روی صخرهها دیدیم. فلش در نقطهای بود که چهره صخره برای اولین بار به شکاف باریکی تقسیم شده بود. درون شکاف علامت راهنمای دومی بود که نوکش تا حدودی به سمت بالا بود و به سمت بالا اشاره میکرد، گویی به محلی اشاره میکرد که بالاتر از سطح زمین بود.
جای پرابهتی بود. چراکه دیوارهها چنان غولآسا و شکاف آسمان آبی چنان باریک بود و حاشیه گیاهی مضاعف، آن را چنان از نظر پنهان ساخته بود که تنها بارقه نوری مات و سایه گون تا ته شکاف نفوذ میکرد. ساعتهای بسیاری بود که هیچ غذایی نخورده بودیم و مسیر سنگلاخی و ناهموار، حسابی ما را خسته کرده بود؛ اما اعصابمان بههمریختهتر از آن بود که اجازه توقف به ما دهد، بااینوجود؛ اما دستور برپاسازی اردوگاه را دادیم و ترتیب کارها را به دست سرخپوستها سپردیم و خودمان چهارتا به همراه دورگهها به سمت بالای تنگه باریک حرکت کردیم.
عرض دهانه تنگه بیش از چهل پا نبود؛ اما دهانه بهسرعت تنگتر میشد تا اینکه به زاویه تندی منتهی میشد که برای صعودمان، بیشازحد راست و صیقلی بود. مطمئناً پیشقراول ما سعی نداشته به چنین چیزی اشاره کند. راه بازگشت را در پیش گرفتیم – عمق کلی تپه بیش از ربع مایل نبود-که ناگهان چشمان فرز لرد جان به چیزی که دنبالش میگشتیم افتاد. در ارتفاع زیادی بالای سرمان بین سایههای تاریک، یک حلقه تاریکتر وجود داشت. مسلماً فقط میتوانست دهانه غار باشد.
همانجا پای صخره انباشته از سنگهای لق بود؛ اما بالا رفتن از سنگها چندان دشوار نبود. وقتی به دهانه رسیدیم، همه تردیدها برطرف شد چراکه نهتنها دهانهای به درون صخره بود بلکه در گوشه آن بازهم علامت فلش کشیده شده بود. نقطه موردنظر همینجا بود و از همین نقطه بود که میپل وایت و رفیق نگونبخت وی موفق به صعود شده بودند.
آنقدر هیجانزده شده بودیم که نمیتوانستیم به اردوگاه برگردیم بلکه میبایست بلافاصله اولین اکتشاف خود را آغاز کنیم. لرد جان یک چراغقوه در کولهپشتی خود داشت و همین مختصر میبایست نقش روشنایی را برایمان ایفا کند. وی جلو افتاد و حلقه کوچک و روشن پرتو زردفام خود را جلوی پایش انداخت و ما هم به یک ستون، قدم قدم دنبال او به راه افتادیم.
بهوضوح معلوم بود که غار درنتیجهی فرسایش آب به وجود آمده است. دو طرف آن صاف و هموار بود و کف آن پوشیده از قلوهسنگهای گرد بود. اندازه غار آنقدری بود که فقط یک نفر با کمر خمیده برای عبور از آن، جا میشد. مسیر غار تا پنجاه یارد تقریباً بهطور مستقیم به درون صخره میرفت و بعد با زاویه چهلوپنج درجه به سمت بالا ادامه مییافت. بهزودی شیب آن حتی تندتر هم شد و بهناچار روی دستوپا افتادیم و از میان قلوهسنگهای لق که زیر دستوپایمان لیز میخورد به صعود ادامه دادیم. ناگهان فریاد تعجب از نهاد لرد راکستون بلند شد.
گفت: «بن بسته!»
درحالیکه پشت سرش جمع شده بودیم، در دایرهی زردرنگ نور، دیوارهی تختهسنگ بازالتی شکستهای را میدیدیم که تا سقف غار امتداد یافته بود.
«سقف ریزش کرده!»
برخی از تکه سنگها را بیهوده بیرون کشیدیم. تنها نتیجه این بود که سنگهای بزرگتر جدا شدند و خطر آن میرفت که در سراشیبی فرو غلتند و ما را خرد کنند. واضح بود که از میان برداشتن این مانع فراتر از هرگونه تلاش از طرف ما بود. راهی که میپل وایت از آن صعود کرده بود دیگر در دسترس نبود.
درحالیکه از شدت یاس توان حرف زدن نداشتیم تلوتلوخوران از تونل تاریک پایین آمدیم و راه برگشت به اردوگاه را در پیش گرفتیم.
اما قبل از اینکه از تنگه خارج شویم حادثهای رخ داد که از حیث اتفاقات بعدی حائز اهمیت بود.
ته دره، حدود چهل پا زیر دهانه غار در دسته کوچکی دورهم جمع شده بودیم که ناگهان تختهسنگ بزرگی از بالای کوه به پایین فرو غلتید و مثل گلوله با نیروی عظیمی از جلوی ما رد شد. خطر از بیخ گوشمان رد شد. خودمان ندیدیم که صخره از کجا آمد؛ اما خدمتکاران دورگه ما که هنوز در دهانه غار بودند گفتند که تختهسنگ از کنار آنها رد شده و ناگزیر میبایست از نوک صخره افتاده باشد. بالا را که نگاه کردیم هیچ نشانه جنبشی بالای سرمان، بین جنگل سبزی که روی نوک صخره بود ندیدیم؛ اما جای کمترین تردیدی نبود که تختهسنگ به سمت ما نشانه رفته بود، بنابراین، علت این حادثه قطعاً عامل انسانی بود، آنهم عامل انسانی بداندیش، از روی فلات.
باعجله از دره بیرون آمدیم و ذهنمان درگیر این رویداد جدید و تأثیر آن بر برنامههایمان بود. شرایط تا پیشازاین هم بهقدر کافی دشوار بود؛ اما اگر علاوه بر موانع طبیعی، مخالفت عمدی بشر هم بر آن افزوده میشد، در این صورت وضعمان واقعاً ناامیدکننده میشد. بااینوجود، وقتی به حاشیه گیاهی زیبایی که تنها چند صد پا بالای سرمان بود نگاه میکردیم هیچیک از ما نمیتوانست تا پیش از اکتشاف ژرف آن، به موضوع بازگشت به لندن فکر کند.
هنگام تبادلنظر در مورد شرایط، تصمیم بر این شد که بهترین راهحل پیش رو، ادامه گردش به دور فلات به امید یافتن راه دیگری برای رسیدن به قله است. مسیر رشته صخرهها که اینک ارتفاع آنها بهطور قابلتوجهی کاهش یافته بود، بهتدریج از سمت غرب به شمال میپیچید و اگر میتوانستیم آن را در حکم قوس دایره تصور کنیم، در این صورت مجموع محیط فلات چندان زیاد نبود؛ بنابراین، در بدترین حالت ممکن، ظرف چند روز دوباره به نقطه شروعمان برمیگشتیم.
تمام آن روز به راهپیمایی گذشت و جمعاً بیستودو مایل پیادهروی کردیم، بیآنکه هیچ تغییری در امید پیروزی حاصل شود. این نکته شایانذکر است که فشارسنج همراهمان نشان میدهد از زمانی که قایقهایمان را رها کردهایم، با در نظر گرفتن شیب مستمری که از آن صعود کردهایم، حداقل سه هزار پا از سطح دریا بالاتر آمدهایم. به همین دلیل است که تغییر قابلتوجهی هم در درجه حرارت و هم در پوشش گیاهی به وجود آمده است. از شر برخی از گونههای وحشتناک حشرات که بلای جان سفرهای استوایی است خلاص شدهایم. هنوز هم چند درخت نخل و تعداد زیادی درخت سرخس باقی مانده است؛ اما درختان آمازون را تماماً پشت سر گذاشتهایم. مشاهده نیلوفر پیچک، گل ساعتی و بگونیا لذتبخش بود و در اینجا در میان این صخرههای غریب کُش، مرا به یاد خانه میانداخت. یک گل بگونیای سرخرنگ، درست همرنگ همان بگونیاها که در گلدان پنجرههای ویلایی استریت هَم نگهداری میکنند آنجا بود. انگار دارم دستخوش خاطرات شخصیام میشوم.
آن شب ... هنوز دارم راجع به روز اول سفر طواف گونهمان به دور فلات حرف میزنم- تجربه بزرگی در انتظار من بود، آنهم تجربهای که یکبار برای همیشه هرگونه شکی که ممکن بود در مورد عجایب اطرافمان داشته باشیم را قرین اطمینان ساخت.
«مکاردل عزیز من، همانطور که در حال خواندن این نامه هستی، درک میکنی که شاید برای نخستین بار باشد که روزنامه مرا به دنبال نخودسیاه نفرستاده و مطلب فوقالعاده خوبی در انتظار جهانیان است که در صورت کسب اجازه پرفسور، هرزمان فرصت بهرهبرداری از آن را خواهیم داشت. تا زمانی که نتوانم مدارک خودم را به انگلستان بیاورم، جرئت انتشار این مقالات را ندارم، وگرنه مونخاوزن مطبوعاتی روزگار شناخته خواهم شد. تردیدی ندارم که شما هم همین احساس را دارید و حاضر نیستید کل اعتبار روزنامه را بر سر این ماجرا به خطر بیندازید، مگر اینکه پاسخ درخوری برای هیاهوی انتقاد و شبهاتی که چنین مقالاتی ناخواسته موجب میشود داشته باشیم؛ بنابراین، این حادثه فوقالعاده که چنین تیتر درخوری برای روزنامه قدیمی فراهم میکند همچنان باید منتظر نوبت خود در کشوی میز ویراستاری باشد.»
«وگرنه همهچیز در یکچشم برهم زدن تمام میشود و هیچ پیامدی جز محکومیت خودمان در پی نخواهد داشت.»
حادثهای که رخ داد ازاینقرار بود. لرد جان یک آجوتی - خوک خرطوم دراز کوچک- را با تفنگ شکار کرد و نصف آن را به سرخپوستها داد و خودمان هم در حال پختن نصف دیگر روی آتش بودیم. هوا که تاریک میشود، سرمای گزندهای به هوا بلند میشود. برای همین، همهمان نزدیک شعله آتش جمع شده بودیم. آسمان شب، بی ماه بود؛ اما چند ستاره میدرخشید و چشم انسان فقط مسافت کمی را در دشت میدید. در همین حال، یکدفعه از دل تاریکی، از دل شب، چیزی فش فش کنان مثل هواپیما شیرجه آمد. یک آن، تمام گروهمان زیر چتری از بالهای چرممانند پوشیده شد و یک آن، چشمم به یک گردن دراز مار مانند، یک چشم آتشین، سرخ و حریص و منقار درنده بزرگ افتاد که با کمال شگفتی، پر از دندانهای ریز براق بود. یکلحظه بعد، آن موجود رفته بود و شام ما را هم با خود برده بود. سایه سیاه عظیمی که بیست پا پهنا داشت، تند و چالاک به هوا رفت. برای یک آن، بالهای هیولا ستارهها را از نظر محو ساخت و بعد، بالای نوک صخره، بالای سرمان ناپدید شد. همگی با سکوتی از سر بهت و شگفتی، همچون قهرمانان ویرژیل که هارپی ها بر سرشان نازل شده بودند دور آتش نشستیم. سامرلی اولین کسی بود که لب به سخن گشود.
با صدایی جدی که از هیجان میلرزید گفت: «پرفسور چلنجر، من یک عذرخواهی به شما بدهکارم. آقا، من خیلیخیلی اشتباه میکردم و استدعا دارم که گذشتهها را فراموش کنید.»
درخواست و پاسخ به زیبایی ردوبدل شد و هردو مرد، برای نخستین بار باهم دست دادند. رؤیت واضح تروداکتیل توسط ما، اینهمه دستاورد برای ما در پی داشته است. ایجاد الفت میان دو نفر، آنهم چنین مردانی، ارزش ربوده شدن یک شام را داشت.
اما اگر حیات ماقبل تاریخ در فلات وجود داشت، مقدار آن خیلی زیاد نبود؛ چون طی سه روز بعد، یکبار هم چشممان به آن نخورد. طی این مدت، از میان سرزمینی لمیزرع و شوم گذشتیم که شرایط آن از دو حالت خارج نبود، یا بیابان سنگلاخ بود یا مردابهای پرت و دورافتاده مملو از پرندگان وحشی گوناگون در سمت شمال و شرق صخرهها. این محل از آن سمت واقعاً غیرقابل دسترسی بود و اگر به خاطر وجود یک طاقچه نسبتاً صعبالعبور نبود که درست از پایین پرتگاه عبور میکرد، ناچار به بازگشت میشدیم. بارها و بارها تا کمر در گلولای و لجن مرداب قدیمی نیمه استوایی فرورفتیم. بدتر آنکه ظاهراً این مکان محل محبوب زادوولد افعی یاراکاکا بود که سمیترین و تهاجمیترین افعی آمریکای جنوبی است. بارها و بارها این موجودات مخوف با بدن پرپیچوتاب خود جهش کنان از روی سطح این مرداب متعفن به سمت ما آمدند و تنها با آماده نگهداشتن دائمی تفنگهای ساچمهزن خود بود که از وجود آنها احساس ایمنی میکردیم. یک فرورفتگی قیفی شکل در مرداب که رنگ آن به دلیل تعفن گلسنگها در آن به رنگ سبز تیره درآمده بود برای همیشه بهعنوان خاطرهای کابوس وار در یاد من باقی خواهد ماند. به نظر میرسد این فرورفتگی لانه مخصوص این موجودات موذی بوده و سراشیبها مملو از آنها بود و همگی با پیچوتاب دادن بدن خود به سمت ما میآمدند. چون یکی از خصوصیات عجیب افعی یاراکاکا این است که همیشه با اولین نگاه به انسان حمله میکند. تعدادشان آنقدر زیاد بود که نمیتوانستیم به همهشان شلیک کنیم، بنابراین واقعاً فرار را بر قرار ترجیح دادیم و آنقدر دویدیم که از رمق افتادیم. همیشه به یادم میماند که وقتی پشت سرمان را نگاه میکردیم تا چه مسافتی پشت سرمان، سر و گردن تعقیبکنندگان هولناک خود را میدیدیم که بین نیها بالا و پایین میپریدند و در نقشهای که در حال ترسیم بودیم آن مرداب را مرداب یاراکاکا نامگذاری کردیم.
صخرههای سمت دوردست، رنگ سرخفام خود را از دست داده و به رنگ قهوهای شکلاتی درآمده بود. پوشش گیاهی در امتداد نوک صخره پراکندهتر بود و ارتفاع آن تا سیصد یا چهارصد پا کمتر شده بود؛ اما در هیچ جا محلی که بتوان از آن صعود کرد را نیافتیم. اگر هم بود، صعبالعبورتر از نقطه اولی بود که دیده بودیم. شیب مطلق آنها در تصویری که از بالای صحرای سنگلاخی گرفتم مشخص است.
درحالیکه در حال بررسی موقعیت بودیم گفتم: «قطعاً باران باید مسیر خود به سمت پایین را به نحوی پیدا کند. بهطور حتم راهآبهایی باید در صخرهها وجود داشته باشد.»
پرفسور چلنجر که به نرمی روی شانهام میزد گفت: «مشاهدات دوست جوانمون هوشمندانه است.»
تکرار کردم: «بارون باید یه جایی بره.»
«ایشون تعلقخاطر زیادی به واقعیت موجود داره. تنها اشکالش اینه که با مشاهدات عینی قاطعانه اثبات کردیم که هیچ راهآبی در صخرهها وجود نداره.»
با اصرار گفتم: «پس کجا میره؟»
«فکر میکنم بهواقع باید فرض رو بر این گذاشت که اگر به سمت بیرون خروجی نداره، حتماً به سمت داخل جریان داره.»
«بنابراین، یه دریاچه در مرکز فلات وجود داره.»
«بهتره اینطور فرض کنم.»
سامرلی گفت: «بهاحتمال قریببهیقین، دریاچه ممکنه یه دهانه آتشفشانی قدیمی باشه. طبعاً کل این ساختار زمینشناختی عمدتاً آتشفشانی است؛ اما هر طور دیگهای هم که باشه، چیزی که انتظار دیدنش رو دارم، اینه که سطح شیب فلات به سمت داخل، پوشیده از گستره آبی قابلتوجهی در مرکز باشه که مازاد آبش ممکنه توسط یک راهآب زیرزمینی به مرداب یاراکاکا بریزه.»
پرفسور چلنجر اظهار داشت: «یا اینکه فرایند تبخیر، توازن رو برقرار میکنه.» بعد هم این دو فرهیخته در وادی یکی دیگر از مباحثات علمی معمول خود که درک آن برای عوام مثل درک زبان چینی، گنگ و نامفهوم بود سرگردان شدند.»
در روز ششم، گردش اول ما به دور صخرهها کامل شد و دوباره به اردوگاه اول، کنار قله جدامانده از صخرهها برگشتیم. به گروهی افسرده تبدیل شده بودیم؛ چون هیچچیز نمیتوانست دقیقتر و موشکافانهتر از جستجوی ما باشد؛ اما قطع یقین حاصل شده بود که هیچ نقطه واحدی وجود ندارد که چابکترین انسان حتی با در نظر گرفتن احتمال، امیدوار باشد از آن نقطه به بالای صخره صعود کند. محلی که علائم گچی میپل وایت آن را مسیر دسترسی وی نشان میداد اکنون بهطور کامل غیرقابلعبور شده بود.
حال باید چهکار میکردیم؟ ذخیره تدارکاتمان بعلاوه مهمات تفنگهایمان در وضعیت مطلوبی بود؛ اما بهطور حتم روزی میرسد که نیازمند تجدید تدارکات خواهد بود. در یکی دو ماه آینده انتظار بارش باران وجود داشت و آب باران اردوگاهمان را میشست و با خود میبرد. صخره، سختتر از مرمر بود و هرگونه تلاش در جهت برش دادن مسیری در آن، آنهم با چنان ارتفاع زیادی، فراتر از حیطه وقت و منابع ما بود. تعجبی نداشت که آن شب با نگاههای گرفته به یکدیگر نگاه میکردیم و بدون اینکه کمترین حرفی ردوبدل کنیم، به دنبال پتوهایمان میگشتیم. به یاد دارم که وقتی افتادم تا بخوابم آخرین چیزی که به خاطر دارم این بود که چلنجر مثل یک قورباغه گاوی غولآسا کنار آتش چمباتمه زده بود، سر گندهاش را میان دستانش گرفته بود و ظاهراً در فکری بسیار عمیق فرورفته بود و اصلاً متوجه نشد که به او شببهخیر گفتم.
اما چلنجری که صبح روز بعد با ما حال و احوال میکرد چلنجر دیگری شده بود. چلنجری که حس خرسندی و ازخودراضی بودن از تمام سر و رویش میبارید. پای سفره صبحانه که جمع میشدیم طوری با ما روبرو شد که شکستهنفسی و انکار فضل در چشمانش موج میزد، انگار کسی که بخواهد بگوید: «خودم هم میدونم که لیاقت تمام تعریف و تمجیدهای شما رو دارم، اما خواهش میکنم به خاطر لپهای گلگلی من دست بردارید و چیزی نگید.» ریشش از شوقوذوق سیخ شده بود، سینهاش را بیرون داده بود و دستش را توی جیب جلویی ژاکتش فروکرده بود. طوری ژست گرفته بود که شاید در خیال خودش، گاهی اوقات مجسمه خودش را تجسم میکرد که جای خالی مجسمه میدان ترافالگار را آذین بسته و یک مورد دیگر به عجایب هولناک خیابانهای لندن افزوده است. درحالیکه دندانهایش از بین ریشش برق میزد فریاد زد: «یافتم! آقایان حالا میتونید به من تبریک بگید و خودمون هم به همدیگه تبریک بگیم. مشکل حل شد.»
«یه راهی به سمت بالا پیدا کردیم؟»
«بهجرئت همینطور فکر میکنم.»
«خوب، کجاست؟»
برای نشان دادن جواب به قله مناره مانند سمت راستمان اشاره کرد.
همانطور که زیر و بالای آن را بررسی میکردیم صورتهایمان – یا دستکم صورت من- متوجه پایین قله شد. از اینکه بتوان از آن بالا رفت، اطمینان خاطر همسفرمان بدرقه راهمان بود؛ اما مسئله این بود که پرتگاه وحشتناکی بین قله و فلات وجود داشت.
نفسزنان گفتم: «هرگز نمیتونیم ازش عبور کنیم.»
چلنجر گفت: «حداقل همه مون میتونیم به نوک قله برسیم. وقتی اون بالا برسیم میتونم بهتون نشون بدم که منابع ذهن خلاق من هنوز ته نکشیده.»
بعد از صبحانه باروبندیلی که راهنمایمان وسایل کوهنوردی را با آن آورده بود باز کردیم. از میان باروبنه، یک حلقه طناب بسیار محکم و سبک به طول یکصد و پنجاه پا بعلاوه قلاب و گیره کوهنوردی و دیگر وسایل را بیرون آورد. لرد جان کوهنورد قابلی بود و سامرلی هم بهدفعات مکرر از موانع ناهموار صعود کرده بود؛ بنابراین تنها کسی که درزمینهی صخرهنوردی واقعاً تازهکار گروه بود من بودم؛ اما شاید نیرو و چابکیام، جبرانکننده بیتجربگیام بود.
واقعاً کار خیلی سختی نبود هرچند لحظههایی بود که موی تنم را سیخ میکرد. نیمهی اول راه خیلی راحت بود؛ اما از آن به بعد شیب صخره مدام تندتر میشد تا اینکه در پنجاه پای آخر، به معنای کلمه با چنگ و دندان به طاقچهها و درزهای ریز صخره چسبیده بودیم. اگر چلنجر به قله نرسیده بود و طناب را دور تنها درخت بزرگی که آنجا روییده بود نمیبست، من که از عهدهاش برنمیآمدم، سامرلی هم همینطور (مشاهده چنین تحرکی از چنین موجود درشتهیکلی خارقالعاده بود.) با دریافت چنین کمکی بهزودی توانستیم با دستوپا زدن، از دیواره ناهموار بالا برویم تا اینکه نهایتاً به سکوی چمنی کوچکی که از هر طرف حدود بیستوپنج پا طول داشت و نوک قله را شکل میداد رسیدیم.
نخستین تصویر ذهنی که بعد از جا آمدن نفسم دریافت کردم منظرهای فوقالعاده از فراز سرزمینی بود که از آن عبور کرده بودیم. گویی تمام دشت برزیل زیر پای ما بود و گستره آن تا دوردستهای دور امتداد یافته بود و در مه آبی ماتی که بر فراز افق دوردست بود به پایان میرسید. در پیشزمینه، سراشیب طولانی، پوشیده از صخرههای پراکنده و پوشش نقطهنقطه مانند درختان سرخس بود. آنسوتر در فاصله متوسط، درحالیکه از فراز تپه زین مانند نگاه میکردم، تنها میتوانستم توده زرد و سبزرنگ بامبوها که از میان آنها عبور کرده بودیم را ببینم و بعد بهتدریج، پوشش گیاهی افزایش مییافت تا اینکه جنگل عظیمی را تشکیل میداد که امتداد آن تا آنجا که چشم کار میکرد و شاید تا دو هزار مایل آنسوتر ادامه داشت.
همچنان مجذوب و سرمست از این آینه تمام نمای شگفتانگیز بودم که دست سنگین پرفسور روی شانهام نشست. گفت: «از این طرف دوست جوان من. یک ضربالمثل رومی میگه: ردپا هیچوقت به عقب برنمی گرده. هیچوقت به پشت سر نگاه نکن، همیشه به هدف باشکوهمون نگاه کن.»
وقتی برگشتم، سطح فلات دقیقاً همسطح همانجایی بود که روی آن ایستاده بودیم و کناره سبز بوتهها همراه با درختان پراکنده، چنان به قله نزدیک بود که درکش سخت بود فلاتی با چنین فاصله کم، چطور از دسترس بشر دورمانده است. با یک تخمین سرانگشتی، عرض شکاف موجود چهل پا بود؛ اما تا آنجا که من میدیدم، چهل پا و چهل مایل حکم واحد داشت. بازویم را دور تنه درخت انداختم و روی شکاف خم شدم. هیکل مات و کوچک خدمتکارانمان آن پایین پایینها بود و از آن پایین به ما نگاه میکردند. دیواره صخره، پرتگاهی تمامعیار بود. دیواره روبروی من هم همینطور.
پرفسور سامرلی با صدایی که شبیه غژغژ بود گفت: «این درخت واقعاً عجیبه.»
برگشتم و دریافتم که وی باعلاقه زیاد در حال بررسی درختی بود که به آن آویزان شده بودم. آن پوست صاف و آن برگهای راهراه کوچک به چشمم آشنا میآمد. فریاد زدم: «آره، این درخت راش ئه.»
سامرلی گفت: «دقیقاً! هموطن آشنا در سرزمینی دور.»
چلنجر گفت: «نهتنها یک هموطن، آقاجان من، بلکه اگه اجازه بدید مقیاس تشبیهم رو بزرگتر کنم، یک همپیمان بسیار باارزش. این درخت راش ناجی ما خواهد بود.»
لرد جان فریاد زد: «به جقه همایونی قسم! یه پل!»
«دقیقاً، دوست من، یه پل! دیشب الکی که یک ساعت از وقتم رو صرف تمرکز ذهنم روی اوضاع نکردم. یادم میاد یه بار به دوست جوانمون یادآور شدم که جورج ادوارد چلنجر وقتی پشت در بسته قرار بگیره، بهترین قابلیتها رو از خودش نشون میده. قبول دارید که دیشب همهمون تحت فشار بودیم؛ اما هرجایی که نیروی اراده و عقل دستبهدست هم بدن، همیشه یه راهحلی پیدا میشه. میبایست یه پل متحرک پیدا کنیم که بشه روی شکاف انداختش. بفرمایید! این هم پل!»
مطمئناً فکر بکری بود. درخت، شیرین شصت پا ارتفاع داشت و اگر فقط میشد آن را درست انداخت، راحت روی شکاف میافتاد. چلنجر در هنگام صعود، تبر اردوگاه را روی دوشش انداخته و آورده بود. حال آن را به دست من داد.
گفت: «دوست جوانمون تن و توشهاش رو داره. فکر میکنم برای این کار از همه مفیدتر باشه؛ اما باید استدعا کنم محبت کنید و سرخود فکر نکنید، بلکه دقیقاً همون چیزی که به شما گفته میشه رو اجرا کنید.»
مطابق راهنمایی وی چنان بریدگیهایی در چهار طرف درخت به وجود آوردم که سقوط آن در جهت دلخواه را تضمین میکرد. خود درخت تمایل طبیعی و شدیدی به سمت فلات داشت، بنابراین، مسئله دشوار نبود. سرانجام با جدیت به جان تنه درخت افتادم و نوبتی جایم را با لرد جان عوض میکردم. بعد از یک ساعت و اندی صدای شکستن بلندی به گوش رسید، درخت به سمت جلو تکانی خورد و بعد با صدایی شدید سرنگون شد و شاخههایش را در میان بوتههای سمت دیگر صخره فروبرد. تنهی جداشده درست به لبهی سکوی ما غلطی خورد و برای یک لحظهی دلهرهآور، همگی فکر کردیم کار تمام شده است؛ اما تنه درخت در فاصله چند اینچی از لبه تعادل خود را بازیافت و بهاینترتیب بود که پل ما به سمت ناشناختهها آماده شد.
همگی بدون هیچ حرفی با پرفسور چلنجر دست دادیم و پرفسور هم کلاه حصیریاش را تکان میداد و بهنوبت تا کمر جلوی ما خم میشد. گفت: «مفتخرم اولین نفری باشم که به سرزمین ناشناخته قدم بگذارم که بدون شک، در آینده موضوع درخوری برای یک نقاشی تاریخی خواهد بود.»
به پل نزدیک شده بود که لرد جان دستش را روی کت پرفسور گذاشت.
گفت: «رفیق شفیقم، واقعاً نمیتونم اجازه بدم بری.»
پرفسور سرش را به عقب برگرداند و ریشش را به جلو جنباند: «نمیتونید اجازه بدید، آقا!»
«مگه نمیدونید وقتی صحبت از علم باشه من تابع رهبری شما هستم؛ چون در زمان رهبری به یه دانشمند تبدیل میشید. شما هم وقتی وارد بخش من میشید موظفید از من پیروی کنید.»
«بخش شما، آقا!»
«همه ما حرفه تخصصی خودمون رو داریم و حرفه من هم سربازی یه. طبق برداشتهای من، ما در حال حمله به یک سرزمین تازه هستیم که شاید تا خرخره پر از انواع و اقسام دشمنان باشه، شاید هم نباشه. سرزده و کورکورانه وارد شدن به چنین سرزمینی، آنهم به خاطر فقدان یه کم عقل سلیم و شکیبایی، برداشت مدیریتی من نیست.»
اعتراض وی منطقیتر از آن بود که بشود از آن غافل شد. چلنجر سرش را بالا گرفت و شانههای سنگینش را بالا انداخت و
«خوب آقا، پیشنهاد شما چیه؟»
لرد جان که آن طرف پل را ورانداز میکرد گفت: «علیرغم تمام چیزهایی که میدونم، ممکنه یه قبیله آدمخوار درست میان همان بوتهها منتظر وقت ناهارشون باشند. بهتره حکمت و فرزانگی رو قبل از اینکه توی دیگ بیفتید یاد بگیرید. در چنین حالتی خودمون رو با این امید راضی میکنیم که هیچ دردسری منتظرمون نیست و درعینحال، باید طوری رفتار کنیم که انگار هست؛ بنابراین، من و مالون دوباره پایین میریم و چهارتا تفنگ بعلاوه گومز و بقیه رو با خودمون میاریم بالا. بعد یه نفر میتونه بره اون طرف پل و بقیه هم با تفنگ بهش پوشش میدن تا وقتیکه ببینه اوضاع برای عبور کل گروه امنه.»
چلنجر روی کندهی قطعشده نشست و از سر ناشکیبی و بیطاقتی ناله و فغان سر داد؛ اما من و سامرلی یکدل و یک رأی بودیم که در چنین مواقعی که جزئیات عملی مطرح میشد، لرد جان راهنمای ما بود. حالا که طناب از روی بدترین قسمت صعود آویزان بود، بالا رفتن کمی سادهتر شده بود. ظرف یک ساعت تفنگها و یک ساچمهزن را بالا آوردیم. دورگهها هم صعود کرده بودند و تحت دستورات لرد جان، یک عدل از تدارکات را هم بالا آورده بودند تا درصورتیکه اکتشاف اولمان طولانی شد، مشکلی وجود نداشته باشد. هرکدام یک قطار فشنگ داشتیم.
وقتی همه مقدمات کار کامل شد، لرد جان گفت: «چلنجر، اگه واقعاً اصرار داری که اولین نفر باشی که وارد میشه، حالا وقتشه.»
چلنجر عصبانی بود؛ چون هیچ آدمی بهاندازهی چلنجر اینطور نسبت به هر نوع قوه قهریه کمطاقت نبود. لذا با عصبانیت گفت: «بابت اجازه مؤدبانهای که به بنده میدید بسیار مدیون شما هستم. حالا که لطف دارید و اجازه میفرمایید، قطع یقین وظیفه خود میدانم که در این مناسبت، نقش پیشقراول رو ایفا کنم.»
چلنجر که روی تنه درخت نشسته بود و پاهایش از دو طرف بالای شکاف آویزان بود و کارد بلندی را هم پشتش انداخته بود، لیلیکنان راه خودش را از روی تنه درخت طی کرد و خیلی زود به سمت دیگر رسید. بعد روی دستوپا بلند شد و دستهایش را در هوا تکان داد.
فریاد زد: «بالاخره! بالاخره!»
با اضطراب به وی زل زده بودم و انتظار مبهمی داشتم که تیر سرنوشتی نامیمون از پشت پرده سبزرنگ گیاهان پشت سر به سمتش پرتاب شود؛ اما همهچیز ساکت و آرام بود، مگر پرنده عجیب و رنگارنگی که از زیر پای وی به هوا برخاست و در میان درختان ناپدید شد.
سامرلی دومین نفر بود. آنهمه نیرو و چالاکی، باوجود چنان هیکل نحیفی اعجابآور بود. اصرار داشت دو تفنگ را پشت کولش بیندازد تا وقتی موفق به عبور شد، هردو پرفسور مسلح شوند. نفر بعدی من بودم و خیلی سعی میکردم به شکاف هولناکی که از رویش رد میشدم نگاه نکنم. سامرلی ته قنداقش را به سمت من گرفت و لحظهای بعد موفق شدم دستش را بگیرم؛ اما لرد جان، قدمزنان رد شد، واقعاً بدون هیچ نقطه اتکایی قدم میزد! اعصابش باید پولادین باشد.
بالاخره همهمان، هر چهار نفرمان، آنجا روی سرزمین رؤیاها و دنیای گمشده میپل وایت بودیم. آن لحظه برای همه ما به لحظه اوج پیروزی میمانست؛ اما چه کسی فکر میکرد که مقدمهای بر اوج مصیبت ما باشد؟ اجازه دهید در چند کلمه توضیح دهم که این ضربه خردکننده چطور بر سر ما نازل شد.
از لبه صخره دور شده بودیم و حدود پنجاه یارد در بوتهزار نزدیکمان نفوذ کرده بودیم که صدای سقوط و خرد شدن وحشتناکی از پشت سرمان بلند شد. با یک حرکت آنی به سمت مسیری که از آن آمده بودیم هجوم بردیم. دیگر پلی در کار نبود!
از لبه صخره که به پایین نگاه کردم، آن پایینها پای صخره، توده درهمپیچیده شاخهها و تنه تکهتکه شده درخت را دیدم. این درخت راش ما بود. آیا لبه سکو فروریخته و موجب سقوط آن شده بود؟ برای یکلحظه این توجیه در ذهن همهمان نقش بست. لحظه بعد، از سمت دیگر قله صخره روبرویمان، چهرهای سبزه که چهره گومز دورگه بود بهآرامی بیرون آمد. بله، گومز بود؛ اما دیگر آن گومز که لبخندی متین بر لب و سیمایی نقاب مانند بر چهره داشت نبود. این صورت، چشمانی براق و چهرهای درهمکشیده داشت، چهرهای که از کینه و نفرت و شادی جنونآمیز ارضای حس انتقام، عبوسانه درهمکشیده شده بود.
فریاد زد: «لرد راکستون! لرد جان راکستون!»
همراهمان گفت: «خوب، من اینجام.»
فریاد خنده از آن طرف شکاف به گوش رسید.
«آره، تو اونجایی، تو سگ انگلیسی و همونجا هم خواهی ماند! صبر کردم و صبر کردم، حالا اقبال بهم رو کرده. سختت شد تا بیای بالا؛ بیشتر سختت میشه تا بیای پایین. شما احمقهای لعنتی گیر افتادین، همه تون!»
چنان در بهت فرورفته بودیم که توان حرف زدن نداشتیم. فقط میتوانستیم آنجا بایستیم و با بهتزدگی زل بزنیم. شاخه شکسته بزرگی روی علفها نشان میداد که از کجا میتوانسته آن را اهرم کند و پلمان را واژگون سازد. چهره ناپدید شده بود؛ اما بیدرنگ دوباره ظاهر شد و این بار بیشازپیش از کوره دررفته بود.
فریاد زد: «نزدیک بود کنار دهانه غار تو رو با یه سنگ بکشیم؛ اما اینجوری بهتره. کندتر و وحشتناکتره. استخوان هاتون اونجا سفید میشه؛ اما هیچکس نمیدونه کجا هستید تا بیاد و چالتون کنه. وقتی داری میمیری به لوپز فکر کن که پنج سال پیش روی رودخانه پوتومایو با تیر زدیش. من برادرشم، هرچی میخواد بشه بشه، حالا دیگه با دل خوش میمیرم؛ چون انتقام یاد و خاطرهاش رو گرفتم.» باخشم به سمت ما دست تکان داد و بعد همهچیز آرام شد.
اگر این دورگه، خیلی ساده انتقامش را گرفته بود و فرار کرده بود همهچیز به مراد دلش میشد؛ اما همان میل ابلهانه و پرهیزناپذیرِ نژاد لاتین به خودنمایی، بینیاش را به خاک مالید. راکستون، مردی که لقب «شلاق خدا» را در سه کشور از آن خود ساخته بود، آدمی نبود که بشود به باد ریشخند گرفت و جان سالم از دستش به در برد. دورگه داشت از سمت دیگر قله پایین میرفت؛ اما قبل از اینکه پایش به زمین برسد لرد جان به امتداد حاشیه فلات دوید و در نقطهای که میتوانست هدفش را ببیند موضع گرفت. یک صدای شلیک از تفنگش به هوا خاست و اگرچه چیزی ندیدیم؛ اما ابتدا صدای جیغ و بعد صدای سنگین سقوط جسمی را در دوردست شنیدیم. راکستون با چهرهای سخت و بیروح مثل سنگ خارا پیش ما برگشت.
با تلخی گفت: «من یه احمق کور بودم. حماقت من باعث شد شماها توی این دردسر بیفتید. باید یادم میموند که این مردم حافظه بلندمدتی برای دعواهای قومی قبیلهای دارند و در این مدت در کمین من بودهاند.»
«اون یکی دیگه چطور شد؟ هردوشون با کمک هم درخت رو از روی لبه صخره اهرم کردند.»
«میتونستم بزنمش؛ اما گذاشتم بره. ممکنه نقشی در این ماجرا نداشته باشه. شاید هم بهتر بود میکشتمش، چون اینطوری که شما میگید حتماً توی این کار دست داشته.»
حال که سرنخ این کار گومز را در دست داشتیم، هرکدام از ما میتوانست به گذشته گریزی بزند و اقدام کینهتوزانهای از طرف این دورگه را به خاطر بیاورد. تمایل دائمی وی به کسب اطلاع از نقشههای ما، بازداشت او در بیرون چادر ما در هنگام استراق سمع حرفهای ما، نگاههای زیرجلّی سرشار از نفرت و کینه که گاهبهگاه یک یا چند نفر از ما را غافلگیر ساخته بود. هنوز داشتیم دربارهاش بحث میکردیم و سعی میکردیم ذهنمان را با شرایط جدید وفق دهیم که صحنه منحصربهفردی در دشت پاییندست، توجه ما را به خود جلب کرد.
مردی با لباس سفید که نمیتوانست کسی جز همان دورگهای باشد که جان سالم به در برده بود، طوری میدوید که انگار عزراییل دنبالش گذاشته بود. پشت سرش، تنها چند یارد عقبتر، هیکل آبنوسی و بزرگ زامبو، سیاهپوست فداکار خودمان، جستوخیزکنان به دنبالش بود. درست لحظهای که در حال تماشا بودیم او روی کمر فراری پرید و بازوانش را دور گردنش انداخت. با یکدیگر روی زمین غلط خوردند. یک لحظه بعد، زامبو بلند شد و به مردی که دراز به دراز روی سینه افتاده بود نگاهی کرد و بعد دستش را با شادی به سمت ما تکان داد و دواندوان به سمتمان آمد. هیکل سفیدپوش، بیحرکت در میان دشت سرسبز افتاده بود.
هردو خائن گروه ما به هلاکت رسیده بودند؛ اما شیطنتی که مرتکب شده بودند بعد از مرگشان هم ادامه داشت. بههیچوجه ممکن نمیتوانستیم به قله برگردیم. ما بومیان جهان بودیم؛ اما حال بومیان فلات شده بودیم. این دو موضوع، هرکدام مطلب جدا و مستقلی بود. دشتی که منتهی به قایقها میشد آنجا بود. آنسوتر، پشت افق مهگرفته بنفش، جریان رودی بود که دوباره منتهی به تمدن میشد؛ اما حلقه اتصال بین ما از دست رفته بود. هیچ نبوغ بشری نمیتوانست برای عبور از شکافی که بین ما و زندگی گذشتهمان دهان باز کرده بود راهی پیشنهاد کند. یک لحظه ناقابل، کل شرایط وجودیمان را دستخوش تغییر ساخته بود.
در چنین لحظهای بود که خمیرمایه رفقایم را شناختم. درست است که جدی و بافکر بودند؛ اما آرامشی شکستناپذیر داشتند. در آن لحظات چارهای نداشتیم جز اینکه صبورانه در میان بوتهها بنشینیم و منتظر آمدن زامبو شویم. بهزودی چهره سیاه و پرصداقت او از صخرهها بالا آمد و هیکل هرکولوارش روی نوک قله پدیدار شد.
فریاد زد: «حالا چی کار کرد؟ شما به من گفت و من انجامش داد.»
این سؤالی بود که پرسیدنش آسانتر از پاسخ دادنش بود. فقط یک چیز واضح بود. او رابط معتمد ما با جهان خارج بود. بههیچعنوان نمیبایست از پیش ما برود.
فریاد زد: «نه! نه! من ترک نکرد شما را. هرچه شود شما مرا همیشه اینجا دید؛ اما نتوانست سرخپوستها را نگه داشت. آنها زیاد گفت کوروپوری در این مکان زندگی کرد، آنها خواست به خانه رفت. حالا که شما رفت من نتوانست آنها را نگه داشت.»
عین حقیقت بود که سرخپوستان ما بهتازگی به انحاء طرق نشان داده بودند که از سفر خود خسته شده و دلشان میخواست برگردند. دریافتیم که زامبو حرف حق را میزند و غیرممکن است بتواند نگهشان دارد.
فریاد زدم: «مجبورشان کن تا فردا صبر کنند، زامبو. تا اونوقت میتونم یه نامه همراهشون بفرستم.»
کاکا سیاه گفت: «خیلی خوب، آقا، قول داد آنها تا فردا ماند؛ اما الآن برای شما چه کرد؟»
کارهای زیادی به وی محول شد و دوست وفادارمان به نحوی ستودنی آنها را انجام داد. اولازهمه، طبق دستورات ما، طناب را از کنده درخت باز کرد و یک سر آن را از روی شکاف به سمت ما انداخت. ضخامت آن بیشتر از طناب رخت نبود؛ اما استحکام زیادی داشت و اگرچه نمیتوانستیم با آن پل درست کنیم؛ اما اگر نیاز به کوهنوردی بود، بهخوبی به وجود ذیقیمت آن پی میبردیم. بعد، سر بند طرف خودش را محکم به بسته تدارکاتی که با خود بالا آورده بود بست و ما توانستیم آن را به سمت خود بکشیم. حتی اگر چیز دیگری پیدا نمیکردیم، این تدارکات دستکم تا یک هفته اسباب معاش ما را تأمین میکرد. نهایتاً دوباره پایین رفت و دو بسته دیگر، اسباب و لوازم مختلط، یک جعبه مهمات و تعدادی اقلام دیگر را با خود بالا آورد که با پرت کردن طنابمان به سمت او و کشیدن آن، آنها را بهطرف خودمان کشیدیم. در نهایت امر که پایین رفت، شب شده بود؛ اما به ما اطمینان قطعی داد که سرخپوستها را تا صبح روز بعد نگه میدارد.
و بهاینترتیب است که من تقریباً تمام طول شب اول حضورمان در فلات را در زیر نور یک فانوس تک شمع، به نگارش تجربیات خود سپری کردهام.
ما درست در لبه صخره شام خوردیم و اردو زدیم و تشنگیمان را با دو بطری آپولیناریس که در یکی از جعبهها بود فرونشاندیم. یافتن آب برایمان حیاتی است؛ اما فکر میکنم حتی خود لرد جان هم برای یک روز، به حد کافی ماجرا داشته، بنابراین، هیچیک از ما تمایلی به انجام اولین پیشروی در این دنیای ناشناخته نداشتیم. از روشن کردن آتش یا ایجاد هرگونه صدای غیرضروری اجتناب کردیم.
فردا (یا بهتر است بگویم امروز، چون همانطور که دارم مینویسم سپیده صبح زده است) اولین سفر مخاطرهآمیز خود به درون این سرزمین بیگانه را آغاز میکنیم. نمیدانم دوباره کی بتوانم بنویسم، یا اصلاً موفق به نگارش شوم. در این اثنا، میتوانم سرخپوستها را ببینم که هنوز سر جایشان هستند و مطمئنم که زامبوی باوفا بهزودی برای گرفتن نامهام به اینجا میآید. جز اینکه توکل داشته باشم نامه به دست گیرنده خواهد رسید چارهای ندارم.
پس نوشت:
هرچه بیشتر فکر میکنم، موقعیتمان ناامیدکنندهتر به نظر میرسد. هیچ امیدی هرچند احتمالی به بازگشتمان ندارم. اگر درخت بلندی نزدیک لبه فلات بود میشد با انداختن آن پلی برای بازگشت به سمت دیگر ساخت؛ اما هیچ درختی در فاصله پنجاه یاردی وجود ندارد. اگر تمام زورمان را یکجا کنیم هم نمیتوانیم تنهای را حمل کنیم که مقصود ما را حاصل سازد. البته طناب آنقدر کوتاه است که نمیتوانیم با آن پایین رویم. نه، اوضاعمان مأیوسکننده است، مأیوسکننده.
رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.
سپاس از لطف شما. به امید انتشار آثار بیشتر از شما.