تصویر-شاخص-رمان-جهان-گمشده-آرتور-کانن-دویل

جهان گمشده / رمان علمی تخیلی

فصل 10.اتفاقات شگفت‌انگیز

اتفاقات بسیار شگفت‌انگیزی برایمان رخ داده و حوادث تازه‌ای همچنان در شرف وقوع است. تمام کاغذی که در اختیار دارم شامل پنج دفتر یادداشت کهنه و مقدار زیادی کاغذ پاره است و فقط یک قلم خودنویس با خود دارم؛ اما تا وقتی بتوانم دستم را تکان دهم به نوشتن تجارب و خاطرات خود ادامه خواهم داد؛ چون ما تنها افرادی از میان تمام نژاد بشری هستیم که چنین چیزهایی را به چشم می‌بیند، لذا از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است و تا وقتی یاد آن هنوز در حافظه‌ام تازه است و پیش از آنکه تیر قضا که اصابت آن به ما پیوسته قریب‌الوقوع است واقعاً ما را در قبضه قدرت خود درآورد، باید شرحیات خود را ثبت و ضبط کنم. سرانجام زامبو چه بتواند این نامه‌ها را به رودخانه برساند، چه نتواند، یا خودم به طرز معجزه‌آسایی آن‌ها را با خود خواهم برگرداند یا اینکه نهایتاً کاشف جسوری شاید به یمن بهره‌گیری از هواپیمای تک‌باله‌ای مسیرهای حرکت ما را دنبال کند و این بسته دست‌نوشته‌ها را پیدا کند؛ اما به‌هرحال، در طالع دست‌نوشته‌های خود می‌بینم که هر آنچه می‌نویسم به شرح ماجرایی راستین مبدل شده و در عرصه ادبیات کلاسیک جاودانه خواهد شد.
صبح روزِ بعدازآن‌ که توسط گومز خبیث در فلات به دام افتادیم، مرحله تازه‌ای از تجربیات خود را آغاز کردیم. اولین حادثه‌ای که در فلات برایمان رخ داد نظر چندان مساعدی در مورد جایی که در آن سرگردان شده بودیم به ما القا نکرد. از چرت کوتاه بعد از طلوع که بلند شدیم چشمم به صحنه بسیار عجیبی روی پایم افتاد. پاچه شلوارم بالا آمده بود و چند اینچ از پوست بالای جورابم را عریان ساخته بود. یک دانه انگور درشت مایل به بنفش روی پایم جا خوش کرده بود. من که از دیدن این منظره مات و مبهوت شده بودم به جلو خم شدم تا آن را از روی پایم بردارم که به طرز هولناکی بین انگشت شست و سبابه‌ام ترکید و خون به همه طرف پاشید. فریاد انزجارم هر دو پرفسور را به کنارم کشیده بود.
سامرلی که روی ساق پایم خم شده بود گفت: «خیلی جالبه، یه ساس خون‌خوار عظیم‌الجثه که فکر می‌کنم تا حالا طبقه‌بندی هم نشده.»
چلنجر با همان اسلوب غرّان و فضل‌فروشانه‌اش گفت: «اولین ثمره تلاش هامون. حداقلش اینه که باید اسمشو بگذاریم ایکسودس مالونی . دوست جوان من، مطمئناً یه ذره ناراحتی جزئی حاصل از گزیدگی نمی‌تونه هم‌وزن امتیاز عالی ثبت شهرت تو در فهرست جاودانه جانورشناسی باشه؛ اما صد حیف که این نمونه عالی رو در لحظه اشباع شدن له‌ولورده کردی.»
فریاد زدم: «موذی کثیف!»
پرفسور چلنجر ابروهای درشتش را به نشانه اعتراض بالا آورد و دست نوازش بر شانه من گذاشت.
گفت: «بهتره نگاه علمی و ذهنیت علمی مستقل خودت رو اصلاح کنی. ازنظر آدمی با اخلاق فلسفی مثل خودم، ساس خون‌خوار با اون خرطوم نیشترمانند و معده متورمش، از حیث اینکه دست‌کار طبیعته، به‌اندازه طاووس، یا از همین حیث، شفق شمالی، زیباست. برام دردآوره که می‌شنوم راجع بهش این‌طور قدرنشناسانه حرف می‌زنی. بدون شک، با پشتکار مقتضی می‌تونیم گونه‌های دیگه رو از خطر نابودی حفظ کنیم.»
سامرلی عبوسانه گفت: «در این مورد هیچ شکی وجود نداره؛ چون همین الآن یکی رفت پشت یقه پیرهنت.»
چلنجر که مثل گاو خرناس می‌کشید به هوا پرید و دیوانه‌وار به کت و پیرهنش چنگ می‌انداخت تا آن‌ها را از تنش بیرون بیاورد. من و سامرلی آن‌قدر خندیدیم که به‌زور می‌توانستیم کمکش کنیم. بالاخره بالاتنه غول‌آسایش را که با متر خیاطی پنجاه‌وچهار اینچ بود برهنه کردیم. تمام بدنش از موی سیاهی پوشیده بود. قبل از اینکه آن ساس سرگردان نیشش بزند آن را از جنگل موها بیرون کشیدیم؛ اما بوته‌های اطراف، پر از آفات هولناک بود. به همین جهت روشن بود که باید جای اردوگاهمان را عوض کنیم.
اما اول‌ازهمه می‌بایست با کاکا سیاه وفادار که همان لحظه همراه چند قوطی کاکائو و بیسکوییت سروکله‌اش پیدا شد و آن‌ها را سمت ما ‌انداخت، هماهنگی می‌کردیم. دستور این بود که از بین آذوقه‌ها و تدارکاتی که هنوز آن پایین بود به‌اندازه دو ماه برای خودش بردارد. قرار شد مابقی را هم سرخپوست‌ها به‌عنوان پاداش خدمات و دستمزد رساندن نامه ما به آمازون برای خودشان بردارند. چند ساعت بعد آن‌ها را دیدیم که به یک ستون در نقطه‌ای دور در دشت، هریک باروبندیلی روی سر گذاشته بودند و در امتداد مسیری که آمده بودیم، راه بازگشت را در پیش گرفته بودند. زامبو که تنها حلقه اتصال ما به جهان بود، آن پایین، درون چادر کوچکمان در پای قله مأوا گرفته بود و همان‌جا مانده بود.
حال می‌بایست در مورد اتخاذ حرکت‌های بعدی‌مان تصمیم‌گیری می‌کردیم. موضع خودمان را از بین بوته‌های پر از ساس تغییر دادیم و به محوطه بی دارودرخت کوچکی که از همه طرف در حصار انبوه درختان بود آمدیم. چند تخته‌سنگ صاف در مرکز محوطه و یک چاه عالی نزدیک دستمان بود و همان‌جا پاک و پاکیزه، راحت نشستیم و نقشه‌های اولیه برای حمله به این سرزمین تازه را طرح کردیم. پرندگان در میان شاخ و برگ‌ها به نجوا مشغول بودند، به‌ویژه پرنده‌ای با فریاد سرفه مانند بخصوصی برایمان تازگی داشت؛ اما غیر از این صداها، هیچ نشانی از حیات دیده نمی‌شد.
اولین تمهید ما تهیه یک‌جور فهرست از آذوقه‌هایمان بود تا بدانیم باید روی چه اقلامی تکیه کنیم. با توجه به چیزهایی که خودمان آورده بودیم و چیزهایی که زامبو توسط طناب برایمان فرستاده بود، تدارکات نسبتاً خوبی داشتیم. از همه مهم‌تر اینکه از حیث خطراتی که ممکن بود در اطرافمان باشد، ما چهار تفنگ با هزار و سیصد گلوله و یک ساچمه‌زن، حداکثر با یک‌صد و پنجاه فشنگ ساچمه متوسط در اختیار داشتیم. از حیث آذوقه، آن‌قدر داشتیم که برای چند هفته دوام بیاوریم، بعلاوه مقدار کافی تنباکو و چند ابزار علمی ازجمله یک تلسکوپ بزرگ و یک دوربین صحرایی با کیفیت مطلوب. همه این اقلام و ادوات را یکجا در محوطه جمع کردیم و به‌عنوان اولین اقدام احتیاطی، تعدادی از بوته‌های خاردار را با کاردهای بلند و چاقوهای خود بریدیم و آن‌ها را در دایره‌ای حدوداً به قطر پانزده یارد در اطراف روی‌هم کومه کردیم. فعلاً اینجا مرکز ستاد ما بود: پناهگاه ما در برابر خطرات ناگهانی و پاسگاه نگهداری از آذوقه‌هایمان. نام آن را قلعه چلنجر گذاشتیم.
پیش از آنکه روز به میانه برسد خودمان را تأمین کردیم؛ اما گرما آزاردهنده نبود و اقلیم کلی فلات از حیث درجه حرارت و پوشش گیاهی، تقریباً معتدل بود. درختان راش، بلوط و حتی غان را می‌شد در بین انبوه درهم‌تنیده درختانی که مثل حلقه کمربند، دورمان را احاطه کرده بود دید. یک درخت ژینگوی بسیار بزرگ که شاخه‌های آن بلندتر از همه درختان بود شاخسارهای بسیار بزرگ و شاخ و برگ‌های پرسیاوشان را روی قلعه‌ای که ساخته بودیم گسترده بود. در سایه‌ساران به بحثمان ادامه دادیم و لرد جان که در لحظه اقدام و عمل، فرماندهی را به‌سرعت در اختیار گرفته بود، نظرات خود را با ما در میان می‌گذاشت.
گفت: «تا وقتی هیچ انسان یا حیوانی ما رو نبینه یا صدامون رو نشنوه در امان هستیم. از لحظه‌ای که بدونن ما اینجاییم دردسرهامون شروع می‌شه. هنوز هیچ نشونه ای مبنی بر اینکه متوجه حضور ما شدن وجود نداره؛ بنابراین مطمئناً بازی ما اینه که یه مدت مخفی بشیم و زمین‌ها رو رصد کنیم. قبل از اینکه با همسایههامون وعده ملاقات بذاریم باید حسابی اونا رو زیر نظر داشته باشیم.»
باجرئت گفتم: «اما باید پیشروی کنیم.»
«حتماً، رفیق شفیق! حتماً پیشروی می‌کنیم، اما همراه با رعایت شرط عقل. هرگز نباید اون قدر جلو بریم که نتونیم به پایگاهمون برگردیم. از این گذشته، به‌هیچ‌عنوان نباید تیری از تفنگهامون شلیک بشه، الا برای نجات جون یا کشتن.»
سامرلی گفت: «اما تو که دیروز شلیک کردی.»
«خوب، اونو نمی‌شد کاریش کرد؛ اما شدت باد قوی بود و به‌سرعت به سمت بیرون می‌وزید. احتمال نمی‌ره که صداش تا مسافت چندانی توی فلات رسیده باشه. حالا اینو ولش! اسم اینجا رو باید چی بذاریم؟ گمان می‌کنم خودمون باید یه اسمی براش بذاریم؟»
چند پیشنهاد کم‌وبیش شاد مطرح شد؛ اما پیشنهاد چلنجر فصل الخطاب بود.
گفت: «فقط می‌تونه یه اسم داشته باشه. باید به نام پیش‌قراولی باشه که اونو کشف کرده. اسمشو می‌ذاریم سرزمین میپل وایت.»
نام آن سرزمین را میپل وایت نهادیم و در نقشه‌ای که طراحی آن وظیفه مخصوص خودم شد آن را به همین اسم نامیدیم. مطمئنم که در اطلس‌های آینده با همین نام ظاهر خواهد شد.
پیشروی مسالمت‌آمیز ما به درون سرزمین میپل وایت موضوع مهم پیش روی ما بود. چشمان خودمان گواه آن بود که موجودات ناشناخته‌ای در این سرزمین سکونت داشتند و شاهد دیگر، دفترچه طراحی میپل وایت بود که نشان می‌داد هیولاهایی مخوف‌تر و خطرناک‌تری همچنان ممکن است پدیدار شوند. اثبات وجود ساکنان بشری در آن سرزمین و نیز سرشت بداندیش آن‌ها حاصل برداشت ذهنی از استخوان‌هایی بود که روی بامبوها به چهارمیخ کشیده شده بود و غیرازاینکه از بالا روی بامبوها پرت شده باشد طور دیگری نمی‌توانسته به آنجا برسد. شرایط ما در سرزمینی که بی‌یار و یاور و بدون هیچ امکان فراری در آن به دام افتاده بودیم، به‌وضوح مملو از خطرات بود. درنتیجه، دلایل عقلی ما، از هرگونه اقدام احتیاطی که تجربه لرد جان پیشنهاد می‌داد حمایت می‌کرد. بااین‌وجود، تأخیر بیشتر در حاشیه این دنیای اسرارآمیز، آن‌هم زمانی که دل‌وجانمان، بی‌قرار از پیشروی و کشف حقیقت در سینه می‌گداخت، قطعاً ناممکن بود.
بنابراین، راه ورود به خارپشته‌مان را با چند بوته خاردار، پر و مسدود ساختیم و اردوگاه و آذوقه‌مان را که تماماً در حصار این پرچین محافظ بود گذاشتیم و رفتیم. بعد، آهسته و بااحتیاط، پا به میان ناشناخته‌ها گذاشتیم و مسیر جریان کوچکی که از چشمه‌مان جاری بود را دنبال کردیم و قرار شد همیشه از آن به‌عنوان راهنما برای برگشتنمان استفاده کنیم.
تازه شروع کرده بودیم که به نشانه‌هایی حاکی از آن برخوردیم که واقعاً عجایبی در انتظار ماست. پس از طی چند صد یارد جنگل انبوه به درختان بسیاری رسیدیم که برای من کاملاً ناشناخته بود؛ اما طبق تشخیص سامرلی که گیاه‌شناس گروه بود، انواعی از گیاهان مخروطی و پایانخلیان بود که عمر آن‌ها در جهان پایین، مدت‌ها پیش به سرآمده بود. پس‌ازآن، وارد منطقه‌ای شدیم که عرض جریان آب در آن وسیع شده و مرداب بسیار بزرگی تشکیل می‌داد. گونه خاصی از نی‌های بلند به‌طور انبوه در مقابلمان سبز شده بود که آن‌ها را دم‌اسبیان می‌نامیدند و درختان سرخس به‌طور پراکنده در میان آن‌ها روییده بود و همه‌شان در هجوم تندباد به این‌سوی و آن‌سوی تکان می‌خوردند. ناگهان لرد جان که اول‌ازهمه می‌رفت با دست برافراشته توقف کرد.
گفت: «اینو ببینید! به خدا قسم، این باید ردپای پدرجدّ همه پرنده‌ها باشه!»
در برابرمان جای پای سه انگشتی بسیار بزرگی در گل نرم نقش بسته بود. این موجود، هرچه بود، از میان مرداب عبور کرده و به درون جنگل رفته بود. همگی توقف کردیم تا آن ردپای غول‌آسا را با دقت بررسی کنیم. اگر واقعاً پرنده بود – وانگهی، چه حیوانی می‌توانست چنین ردی از خود به‌جا بگذارد؟ پایش بسیار بزرگ‌تر از پای شترمرغ و ارتفاعش هم به همان مقیاس می‌بایست بسیار بزرگ‌تر باشد. لرد جان با اشتیاق اطرافش را ورانداز کرد و دو فشنگ درون تفنگ فیل کش خود گذاشت.
گفت: «شکارچی نیستم اگه این ردپا تازه نباشه. ده دقیقه نیست این موجود از اینجا رد شده. ببینید آب هنوز چطور داره توی اون ردپای عمیق‌تر تراوش می‌کنه. به خدا! ببینید رد یه کوچک‌تر هم اینجاست.»
به‌طور حتم، ردپاهای کوچک‌تری با همان شکل کلی، به‌موازات ردپاهای بزرگ‌تر دیده می‌شد.
پرفسور سامرلی درحالی‌که در میان ردپاهای سه انگشتی، پیروزمندانه به ردپای بسیار بزرگی که شبیه پنج انگشت دست انسان بود اشاره می‌کرد گفت: «خوب، از این چی دستگیرتون می‌شه؟»
چلنجر با شور و وجد فریاد زد: «ویلدن! اونها رو در خاک رسی ویلدن دیدم. یه موجوده که با قد کشیده روی پاهای سه انگشتی راه می‌ره و گاهی اوقات یکی از پنجه‌های بازوی جلویی پنج‌انگشتی‌اش رو روی زمین می‌ذاره. پرنده نیست، راکستون عزیز من، پرنده نیست.»
«یه حیوان وحشی؟»
«نه یه موجود خونسرده... یه دایناسور. هیچ موجود دیگه‌ای نمی‌تونسته چنین ردپایی از خودش به‌جا گذاشته باشه. این ردپاها نود سال پیش یه دکتر شایسته اهل ساسکس رو مات و مبهوت کرد؛ اما توی دنیا کی می‌تونسته امیدوار باشه- امیدوار باشه - که همچین منظره‌ای رو به چشم ببینه؟»
ناگهان صدایش به زمزمه گرایید و همگی مات و مبهوت سر جایمان خشکمان زد.به دنبال ردپاها از مرداب خارج شده بودیم و از میان پوشش بیشه‌زار و درختان عبور کرده بودیم. آن‌سوتر، علفزار وسیعی وجود داشت که پنج موجود از خارق‌العاده‌ترین موجوداتی که تاکنون دیده‌ام در آن بودند. زیر بوته‌ها چمباتمه زدیم و سر حوصله به مشاهده آن‌ها پرداختیم.
همان‌طور که گفتم پنج‌تا از آن‌ها آنجا بود، دوتا بالغ و سه تا بچه. اندازه‌شان بسیار عظیم بود. حتی بچه‌ها هم به بزرگی فیل بودند؛ اما اندازه بزرگ‌ترها فراتر از تمام موجوداتی بود که در تمام عمرم دیده‌ام.پوست آن‌ها به رنگ آبی مایل به خاکستری و مثل مارمولک‌ها پوشیده از پولک‌هایی بود که هر جا آفتاب روی آن می‌تابید سوسو می‌زد.هر پنج‌تا روی پا نشسته بودند و تعادلشان را روی دم‌های پهن و نیرومند و پاهای عقب سه انگشتی بسیار بزرگشان انداخته بودند و در همان حال، با پاهای جلویی پنج‌انگشتی کوچک خود شاخه‌هایی که به چرای آن مشغول بودند را پایین می‌کشیدند. نمی‌دانم آیا بتوانم تصویر شکل و شمایل آن‌ها را با خود به خانه بیاورم، اما همین را بگویم که شبیه کانگوروهای غول‌آسایی به طول بیست پا با پوستی شبیه کروکدیل سیاه بودند.
نمی‌دانم چه مدت بی‌حرکت، خیره به این منظره اعجاب‌آور بودیم. باد شدیدی به سمت ما می‌وزید و خوب هم مخفی شده بودیم؛ بنابراین، احتمال لو رفتنمان وجود نداشت. هرازگاهی کوچک‌ترها با ورجه‌ورجه های سنگین دور والدین خود بازی می‌کردند. جانوران عظیم‌الجثه به هوا می‌پریدند و با تاپ‌تاپ خفه‌ای به زمین می‌آمدند. به نظر می‌رسید قدرت والدین بی‌حدواندازه بود، چون یکی از آن‌ها که برای دسترسی به یک دسته شاخ و برگ که روی درخت بسیار بزرگی روییده بود با دشواری مواجه شده بود، پاهای جلویی خود را دور تنه درخت انداخت و طوری آن را ریشه‌کن ساخت که انگار یک نهال بود. همان‌طور که فکر می‌کردم ظاهراً این اقدام نه‌تنها نشان‌دهنده رشد عضلانی زیاد، بلکه رشد مغزی اندک آن موجود بود؛ چون کل وزن درخت با ضربه‌ای خردکننده روی سرش فرود آمد و رشته جیغ‌های تندوتیزی کشید تا نشان دهد که با این‌همه بزرگی، آستانه تحملش حد و اندازه‌ای دارد. ظاهراً این اتفاق، موجود را به این فکر انداخت که محل خطرناکی است؛ چون آهسته و با حرکات سنگین به میان جنگل رفت و جفت و سه نوزاد عظیم‌الجثه‌اش به دنبالش حرکت کردند. تلألؤ آبی خاکستری‌رنگ پوستشان که بین تنه درختان سوسو می‌زد و سرهایشان که بالاتر از بیشه‌زار همچون موج، بالا و پایین می‌رفت را دیدیدم. سپس، از دیدمان محو شدند.
به رفقایم نگاهی انداختم. لرد جان درحالی‌که انگشتش روی ماشه تفنگ فیل کشش بود و روح پراشتیاق شکارچی‌اش از چشمان آتشینش می‌درخشید، خیره‌خیره ایستاده بود. حاضر بود چه‌ها بدهد تا چنان کله‌ای را در میان دو پاروی ضربدری شکل بالای طاقچه بخاری اتاق دنجش در خیابان آلبانی آویزان کند؛ اما منطقش مانع می‌شد، چون کل اکتشاف عجایب این سرزمین ناشناخته ما وابسته به پنهان داشتن حضورمان از چشم ساکنان آن بود. هردو پرفسور در شور و جذبه‌ای خاموش بودند. آن‌قدر هیجان‌زده بودند که ناآگاهانه دست یکدیگر را گرفته بودند و مثل دو طفل صغیر که در حضور آدم خارق‌العاده‌ای باشند ایستاده بودند، لپ‌های چلنجر مثل لبخند فرشته‌ها گل انداخته بود و چهره طعنه‌آمیز سامرلی در آن لحظه، صاف و آکنده از حیرت و احترام شده بود.
بالاخره سامرلی فریاد زد: «اینک مرا واگذار. توی انگلیس راجع به این چی می‌گن؟»
چلنجر گفت: «سامرلی عزیزم، با اعتماد به نفس زیاد بهت میگم توی انگلیس دقیقاً چی می‌گن. می‌گن یه دروغ‌گوی لعنتی و یه شارلاتان علمی هستی، دقیقاً همان‌طوری که تو و دیگران راجع به من گفتید.»
«با دیدن عکس‌ها چی؟»
«جعل کردند، سامرلی، ناشیانه جعل کردند.»
«با دیدن نمونه‌ها چی؟»
«آه، می‌تونیم نمونه جمع کنیم. مالون و دسته کثیفش توی فلیت استریت ممکنه هنوز هم مثل سگ از ما تمجید کنند. بیست و هشتم اوت. روزی که پنج‌تا ایگوانودون زنده رو توی علفزار سرزمین میپل وایت دیدیم. دوست جوانم، اینو توی یادداشت‌هات مکتوب کن و برای کاغذ پاره‌ات بفرست.»
لرد جان گفت: «بعدش هم آماده باش که به جاش یه اردنگی از ویراستار نوش جان کنی. رفیق شفیقم، از بلندای زاویه دید لندن، چیزها یه کم متفاوت به نظر می‌رسند. خیلی آدم‌ها هستند که هیچ‌وقت ماجراهاشون رو تعریف نمی‌کنند، آخه مگه امیدواره کسی حرفاشو باور کنه؟ کی می‌گه مقصرند؟ چون این ماجراها ظرف یکی دو ماه برای خودمون هم یه کم رؤیایی میشن. گفتی «چی» هستن؟»
سامرلی گفت: «ایگوانودون. رد پاهاشون رو در سرتاسر شن‌های هاستینگز در کِنت و ساسکس پیدا می‌کنی. جنوب انگلستان پر از اونها بود. تا وقتی هم که مواد گیاهی تازه و آبدار برا ادامه زندگیشون به‌وفور یافت می‌شد اون‌جا بودند. شرایط که تغییر کرد، مردند؛ اما به نظر می‌رسه اینجا شرایط تغییری نکرده، برای همین، این حیوونها هنوز زنده هستند.»
لرد جان گفت «اگه زنده از اینجا در برم، حتماً یه کله با خودم می‌برم. خدایا، بعضی از اون بچه‌های سومالی‌لند و اوگاندا اگه اینو می‌دیدند، قشنگ مثل نخودفرنگی اینجا سبز می‌شدند. نمی‌دونم شما رفقا چی فکر می‌کنید، اما این‌طور به فکرم می‌رسه که تمام این وقت داریم روی یه نخ خیلی نازک راه میریم.»
من هم همان حس راز و رمز و خطر را در اطرافمان احساس می‌کردم. تهدیدی همیشگی در ظلمات درختان به چشم می‌آمد و وقتی به شاخ و برگ وهم‌آلود آن‌ها نگاه می‌کردیم، ترس‌هایی مبهم در قلبمان رخنه می‌کرد. درست است که موجودات غول‌آسایی که دیده بودیم، جانوران سنگین و بی‌آزاری بودند که احتمال نداشت به کسی آسیب برسانند؛ اما در این دنیای عجایب، چه موجودات دیگری ممکن است وجود داشته باشند که از خطر انقراض مصون مانده باشند... چه موجودات هولناک، مهیب و چابکی که از درون کُنام خود در میان صخره‌ها یا بیشه‌زار، آماده پریدن بر روی ما نیستند؟ چیز زیادی راجع به حیات ماقبل تاریخ نمی‌دانستم؛ اما مطالبی از یک کتاب که قبلاً مطالعه کرده بودم را به‌روشنی به یاد می‌آوردم که در آن، صحبت از موجوداتی به میان آورده بود که اگر همچنان وجود داشتند، شیر و ببرهای ما را برای غذا شکار می‌کردند، درست همان‌طور که گربه، موش‌ها را شکار می‌کند. اگر چنین موجوداتی در جنگل‌های سرزمین میپل وایت یافت می‌شدند چطور؟
تقدیر بر این بود که همین امروز صبح (روز اول حضورمان در سرزمین تازه) متوجه شویم که چه خطرات عجیبی پیرامون ما وجود دارد. ماجرای نفرت‌انگیزی بود. همچنین، ماجرایی که از فکر کردن به آن نفرت دارم. به قول لرد جان، اگر قرار بود علفزار ایگوانودون برایمان رؤیا بماند، در این صورت مطمئناً مرداب تروداکتیل‌ها تا ابد برایمان کابوس خواهد بود. اجازه دهید شرح ماوقع را دقیقاً مکتوب سازم.
خیلی آهسته از میان جنگل عبور می‌کردیم. تا حدودی به این دلیل که لرد راکستون پیش از آنکه به ما اجازه پیشروی بدهد خودش نقش پیش‌قراول را ایفا می‌کرد. تا حدودی هم به این دلیل که دو قدم که راه می‌رفتیم، یکی از پرفسورهایمان با فریادی از سر شگفتی، جلوی گل یا حشره‌ای که گونه جدیدی را به وی معرفی می‌کرد بر زمین می‌افتاد. جمعاً شاید دو یا سه مایل حرکت کردیم و وقتی به فضای باز قابل‌توجهی در میان درختان برخوردیم، از سمت راست خط جریان حرکت ‌کردیم. کمربند بیشه‌زار، منتهی به توده درهم‌تنیده صخره‌ها می‌شد. کل فلات پوشیده از تخته‌سنگ‌های پراکنده بود. از میان بوته‌هایی که تا کمرمان می‌رسید آهسته در حال پیاده‌روی به سمت این صخره‌ها بودیم که متوجه صدای قات قات و سوت مانند آهسته و عجیبی شدیم که هوا را مملو از سروصدایی پایان‌ناپذیر ساخته بود و ظاهراً منشأ آن نقطه‌ای بود که مستقیماً روبرویمان بود. لرد جان دستش را به علامت ایست برای ما بلند کرد و بعد درحالی‌که کمرش را خم کرده بود، دوان‌دوان به‌سرعت به سمت ردیف صخره‌ها رفت. دیدیم که یواشکی از روی صخره‌ها دید زد و قیافه‌ای مات و مبهوت به خود گرفت. بعد، خیره‌خیره بلند شد، انگار ما را از یاد برده بود، یعنی از دیدن چیزی که آن پشت بود آن‌قدر از خود بیخود شده بود. بالاخره، برایمان دست تکان داد که بیاییم و درعین‌حال دستش را به نشانه هشدار بالا گرفته بود. مجموع رفتار او این احساس را به من القا کرد که چیزی شگفت‌انگیز؛ اما خطرناک روبرویمان قرار دارد.
کنار دستش خزیدیم و از روی صخره‌ها نگاه کردیم. جایی که به آن زل زده بودیم، یک گودال بود و شاید در روزگاران اولیه یکی از دهانه‌های آتش‌فشانی کوچک‌تر فلات بوده است. کاسه‌ای شکل بود و ته آن، چند صد یارد از جایی که ما قرار داشتیم، حوضچه‌هایی پوشیده از کف سبزرنگ و آب راکد قرار داشت که حاشیه آن پوشیده از جگن و بوریا بود. آن مکان به‌خودی‌خود جای عجیب‌وغریبی بود؛ اما ساکنان محل، آن را شبیه هفت حلقه دانته ساخته بودند. این محل، زیستگاه تروداکتیل‌ها بود. صدها تروداکتیل در حوزه دیدمان دورهم جمع شده بودند. تمام محوطه بستر پیرامون حاشیه آب، مملو از بچه‌هایشان بود و مادران هولناک روی تخم‌های چرم‌مانند مایل به زرد خوابیده بودند. از توده این دوزیستان چندش‌آور خزنده‌ی پرنده سروصدای بهت‌آوری بلند می‌شد که هوا را پر کرده بود و بوی متعفن، گند و نمور آن ما را به تهوع می‌انداخت؛ اما بالاتر از آن، نرهای هولناک، هریک روی سنگی نشسته بودند، نرها کشیده، خاکستری و چروکیده و بیشتر شبیه گونه‌های مرده و خشک شده بودند تا موجودات زنده و واقعی. سر جای خود کاملاً بی‌حرکت بودند و جز غلطاندن چشم‌های سرخشان یا هرازگاهی باز و بسته کردن نوک‌های تله‌موش مانند خود به هنگام عبور سنجاقک‌ها از جلوی‌شان حرکتی از آن‌ها دیده نمی‌شد. بال‌های عظیم و پرده مانندشان، با تا کردن آن زیر بازوهای جلویی‌شان بسته می‌شد. به‌نحوی‌که حالت نشسته آن‌ها همچون شمایل عجوزه‌هایی غول‌آسا بود که شال‌های مهیب و پیله مانند را دور خود پیچیده بودند و کله‌های مهیبشان از بالای شال‌هایشان بیرون زده بود. از خرد و کلان، دست‌کم هزار قطعه از این موجودات کریه و کثیف در گودال روبروی ما قرار داشتند.
اگر پرفسورهایمان را ول می‌کردی، با کمال شعف تمام روز را آنجا می‌ماندند. فرصت مطالعه حیات عصر ماقبل تاریخ، آن‌ها را از خود بی‌خود ساخته بود. آن‌ها به ماهی‌ها و پرندگان مرده‌ای که همان اطراف بین صخره‌ها افتاده بود اشاره کرده و آن را اثبات‌کننده ماهیت غذایی این موجودات می‌دانستند. همچنین شنیدم بابت رفع ابهام از این نکته به یکدیگر تبریک می‌گفتند که چرا استخوان این اژدهاهای پرنده با چنین تعداد زیادی در مناطق معین همچون گرین سند کمبریج یافت می‌شود، چون اینک عیناً مشاهده می‌شد که این موجودات نیز همچون پنگوئن‌ها به‌صورت اجتماعی زندگی می‌کنند.
اما سرانجام چلنجر که کمر بسته بود یک مطلب مورد نزاع با سامرلی را اثبات کند سرش را از صخره بالا آورد و با همین کارش نزدیک بود جان همه‌مان را بگیرد. در یک آن، نری که از همه به ما نزدیک‌تر بود فریادی گوش‌خراش و صفیرکشان سر داد و بال‌های چرمی خود را که بیست پا طول داشت به هم زد و در آسمان اوج گرفت. ماده‌ها و بچه‌ها کنار آب دورهم جمع شدند و کل حلقه نگهبانان، یکی پس از دیگری بلند شدند و در آسمان پر گشودند. تماشای دست‌کم یک‌صد موجود، با چنان اندازه و ظاهر مهیب که همگی همچون پرستوها شیرجه می‌آمدند و صدای ضربات بال‌هایشان بالای سرمان مثل به هم خوردن تیغه‌های قیچی بود منظره فوق‌العاده‌ای بود؛ اما خیلی زود متوجه شدیم که این منظره، منظره‌ای نیست که بشود خیلی وقت معطل تماشایش شد. در ابتدا، این جانوران بزرگ به شکل یک حلقه خیلی بزرگ در اطراف پرواز می‌کردند، انگار که بخواهند از مقدار دقیق خطر احتمالی مطلع شوند. بعد، ارتفاع پرواز کمتر و حلقه تنگ‌تر شد تا اینکه با صدای فش فش، دورتادورمان پرواز می‌کردند و بال زدن‌های خشک و خش‌خشی بال‌های بزرگ و خاکستری‌رنگشان هوا را از چنان حجم صدایی آکنده بود که از صدای آن‌ها به فکر فرودگاه هندون در روز مسابقات افتاده بودم.
لرد جان که تفنگش را چماق کرده بود فریاد زد: «برید سمت جنگل، کنار هم بمونید. این جانورها قصد آزار و شیطنت دارند.»
لحظه‌ای که تلاش کردیم عقب‌نشینی کنیم حلقه بالای سرمان به هم رسیده بود تا آنجا که نوک بال آن‌هایی که به ما نزدیک‌تر بودند نزدیک بود به صورتمان بخورد. با قنداق تفنگ‌هایمان به آن‌ها می‌زدیم؛ اما در بدن آن‌ها هیچ‌چیز سفت یا آسیب‌پذیری وجود نداشت که بشود به آن ضربه زد.بعد یک‌دفعه از میان حلقه خاکستری‌رنگ فش فش کنان، یک گردن دراز بیرون زد و منقار خشمناکی به سمتمان پرتاب شد. بعدازآن یکی دیگر و یکی دیگر. سامرلی فریادی زد و دستش را روی صورتش که خون از آن جاری بود گذاشت. سیخونکی پشت گردنم احساس کردم و از ضربه آن گیج شدم. چلنجر به زمین افتاد و درحالی‌که خم شده بودم تا او را بلند کنم بازهم ضربه‌ای از پشت سر به من خورد و من روی او افتادم. در همان لحظه صدای شلیک شدید تفنگ فیل کش لرد جان را شنیدم و بالا را که نگاه کردم، یکی از آن موجودات را دیدم که بالش شکسته بود و درحالی‌که روی زمین تقلا می‌کرد، با منقار کاملاً باز و چشمان قلمبه و خون‌گرفته، مثل شیطانی در عکس‌های قرون‌وسطایی آب دهان می‌پاشید و به سمتمان غرغره می‌کرد. رفقایش با شنیدن صدای ناگهانی به سمت بالاتر پرواز کرده بودند و دایره‌وار در حال چرخیدن بالای سرمان بودند.
لرد جان فریاد زد: «حالا، همین حالا جونمون رو برداریم و بریم.»
تلوتلوخوران در میان بیشه‌زار دویدیم و حتی وقتی به درختان رسیده بودیم هارپی‌ها هنوز دنبالمان بودند. سامرلی از پا افتاده بود؛ اما به‌زور بلندش کردیم و به میان تنه درختان هجوم بردیم. آنجا که رسیدیم جانمان در امان بود؛ چون آن بال‌های عظیم‌الجثه فضای کافی برای حرکت در زیر شاخه‌ها را نداشت. همان‌طور که لنگ‌لنگان به سمت خانه برمی‌گشتیم و به‌طور غم‌انگیزی زخم‌وزیلی و گیج و منگ بودیم تا مدت‌ها آن‌ها را می‌دیدیم که در ارتفاع زیاد در پهنه آسمان آبی ژرف بالای سرمان پرواز می‌کردند و دایره‌وار اوج می‌گرفتند و شیرجه می‌رفتند. اندازه‌شان در آن ارتفاع بزرگ‌تر از کبوترهای جنگلی نبود و بی‌شک هنوز با چشم‌هایشان پیشروی ما را دنبال می‌کردند؛ اما بالاخره وقتی به جنگل انبوه‌تر رسیدیم دست از تعقیب برداشتند و دیگر آن‌ها را ندیدیم.
وقتی کنار جویبار توقف کردیم، چلنجر که زانوی ورم‌کرده‌اش را در آب فروبرده بود و می‌شست گفت: «تجربه بسیار جالب و قانع‌کننده‌ای بود. حسابی با عادات تروداکتیل‌های عصبانی آشنا شدیم، سامرلی.»
سامرلی داشت خون را از روی بریدگی روی پیشانی‌اش پاک می‌کرد و من هم داشتم جای ضربه شدیدی که به عضله گردنم خورده بود را می‌بستم. شانه کت لرد جان جر خورده بود؛ اما دندان‌های آن موجود فقط گوشت را خراش داده بود.
چلنجر ادامه داد: «شایان توجه است که دوست جوانمون یک ضربه مسلم دریافت کرده و کت لرد جان هم فقط یه گاز خورده و پاره شده، سروکله من هم که زیر بال‌هاشون کوفت و کوب شده؛ بنابراین، نمایش جالب‌توجهی از انواع روش‌های هجومیشون رو تجربه کردیم.»
لرد جان با جدیت گفت: «یه ضربه منقار همان و مردن همان. من که نمی‌تونم به مرگی گندتر از این فکر کنم که توسط این موذی‌های کثیف نفله بشم. پشیمون شدم که شلیک کردم اما، به خدا، چاره بهتری وجود نداشت.»
با قاطعیت گفتم: «اگه شلیک نکرده بودی الآن اینجا نبودیم.»
گفت: «شاید هم ضرری نداشته باشه. توی این جنگل ممکنه شکستن و افتادن درخت‌ها خیلی صداهای بلند تولید کنه که درست شبیه صدای تفنگ باشه؛ اما حالا اگه با من هم‌عقیده باشید، برای امروز به حد کافی هیجان داشتیم و بهترین کار اینه که برگردیم سروقت جعبه کمک‌های اولیه توی اردوگاه و یه کم اسید فنیک گیر بیاریم. کی می‌دونه این جانورها ممکنه چه زهری توی دهان هولناکشون داشته باشند؟»
اما مطمئناً هیچ آدمی از روز اولی که دنیا خلق شده به عمرش چنین روزی نداشته بود. همیشه چند غافلگیری تازه هم برایمان کنار گذاشته بودند. وقتی به دنبال مسیر جویبارمان بالاخره به علفزار خودمان رسیدیم و سنگر خاردار اردوگاهمان را دیدیم، فکر کردیم ماجراهایمان به سر آمده است؛ اما قبل از اینکه استراحت کنیم می‌بایست به چیزهای بیشتری فکر کنیم. دروازه قلعه چلنجر دست نخورده بود، دیوارها فرونریخته بود، بااین‌وجود؛ اما موجودی بیگانه و نیرومند در غیاب ما از آنجا بازدید کرده بود. هیچ جای پایی که ردی از ماهیت آن موجود را نشان دهد وجود نداشت و تنها شاخه آویزان درخت عظیم ژینگو که مشرف بر اردوگاه بود حاکی از نحوه احتمالی آمدن و رفتن آن موجود بود؛ اما در خصوص قدرت بداندیش آن، شواهد زیادی در وضع ظاهری تدارکاتمان دیده می‌شد. تدارکاتمان به‌طور تصادفی همه‌جا روی زمین پخش‌وپلا شده بود و یک قوطی کنسرو گوشت، به طمع بیرون کشیدن محتویات آن له‌ولورده شده بود. یک جعبه فشنگ مثل چوب‌کبریت خرد شده بود و یکی از گلوله‌های برنجی کنارش ریزریز شده بود. دوباره همان حس وحشت مبهم به جانمان افتاد و با چشمان وحشت‌زده به سایه‌های تاریک اطرافمان نگاه می‌کردیم، سایه‌هایی که شاید شمایل هولناکی در جای‌جای آن به کمین نشسته بود. چقدر خوب و آرام‌بخش بود وقتی صدای زامبو را شنیدیم که ما را صدا می‌زد.به لبه فلات که رفتیم، زامبو را دیدیم که روی نوک قله روبرو نشسته بود و به ما پوزخند می‌زد.
فریاد زد: «همه چی خوب، ارباب چلنجر، همه چی خوب. من اینجا ماند. نترس. همیشه مرا پیدا کرد هر وقت که خواست.»
چهره صادق و سیاه وی و منظره پهناور پیش رویمان که ما را تا نیمه‌راه شاخابه آمازون می‌برد به ما کمک کرد به یاد بیاوریم که واقعاً در قرن بیستم روی این زمین هستیم و به‌واسطه سحر و جادو به سیاره تکامل نیافته‌ای در کهن‌ترین و بی‌تمدن‌ترین وضعیت آن منتقل نشده‌ایم. درک این حقیقت چقدر دشوار بود که امتداد آن خط بنفش در افق دور، به سمت آن رودخانه بزرگی کشیده می‌شد که کشتی‌های عظیم بخار بر روی آن درحرکت بودند و مردم از مسائل کوچک زندگی حرف می‌زدند، درحالی‌که ما، تنها و درمانده در میان موجودات دوران گذشته، جز زل زدن به کورسوی افق و اشتیاق درک دوباره معنای آن توان دیگری نداشتیم.
یک خاطره دیگر از این روز شگفت‌انگیز هنوز با من است و این نامه را با آن به پایان می‌رسانم. هردو پرفسور ما که مزاجشان، بدون تردید، به‌واسطه جراحاتشان وخیم‌تر شده بود، به جان هم افتاده بودند که آیا مهاجمان ما از جنس تروداکتیلوس بودند یا دیمورفودون و متعاقب آن، حرفشان بالا گرفته بود. برای اینکه از دخالت در جروبحث‌های آن‌ها پرهیز کنم، کمی آن‌طرف تر رفتم و روی تنه درخت فروافتاده‌ای نشستم و داشتم سیگار می‌کشیدم که لرد جان پرسه زنان به سمت من آمد.
گفت: «میگم، مالون، یادت هست اون‌جا که اون جانورها بودن؟»
«خیلی واضح»
«یه جور گودال آتش‌فشانی بود، نه؟»
گفتم: «دقیقاً!»
«به خاک توجه کردی؟»
«صخره‌ای بود.»
«اما دور آب، اون‌جا که نی‌ها بودن؟»
«یه خاک آبی رنگ بود. شبیه خاک رس بود.»
پرسیدم: «خوب که چی؟»
گفت: «هوم، هیچی، هیچی.» بعد پرسه زنان به همان‌جایی که صدای دانشمردان ستیزه‌گر به شکل یک آواز دونفره طولانی به هوا بلند شده بود رفت: نغمه بلند و گوش‌خراش سامرلی که همراه با صدای بم و پرطنین چلنجر، در افت‌وخیز بود. دلیلی نداشت که به حرف‌های لرد جان فکر کنم؛ اما یک‌بار دیگر آن شب، صدای او را شنیدم که زیر لب می‌گفت: «خاک رس آبی، خاک رس در مجرای آتش‌فشانی.» این‌ها آخرین کلماتی بودند که خسته و بی‌رمق، پیش از فرورفتن به خواب شنیدم.

۲ دیدگاه

  1. Avatar photo

    رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *