جهان گمشده / رمان علمی تخیلی
فصل 11.من قهرمان بودم
لرد جان راکستون حق داشت که فکر میکرد ممکن است در گزیدگی آن موجودات مخوفی که به ما حمله کرده بودند خاصیت سمی ویژهای وجود داشته باشد. صبح روز بعد از اولین ماجرایمان در فلات، من و سامرلی هر دو دچار درد و تب شدیدی شدیم و زانوی چلنجر چنان کبود شده بود که بهزور میتوانست لنگلنگان قدم بردارد؛ بنابراین تمام روز در اردوگاهمان ماندیم و لرد جان تا حدی که کمکی از دستش ساخته بود، خودش را با بلند کردن ارتفاع و ضخامت دیواره خارداری که تنها مانع دفاعی ما بود مشغول کرده بود. به یاد دارم در طول تمام آن روز طولانی، این احساس مثل بختک به جانم افتاده بود که بهدقت تحت نظر هستیم، حال توسط کی یا از کجا نمیتوانستم حدس بزنم.
این احساس چنان قوی بود که آن را با پرفسور چلنجر در میان گذاشتم و او هم آن را به حساب هیجان مغزی ناشی از تبم گذاشت. بارها و بارها بهتندی به اطرافم نگاه میکردم، مطمئن از اینکه قرار است چیزی را ببینم؛ اما چشمم تنها به توده درهمتنیده و مات پرچینمان یا ظلمات گرفته و غارگونه درختان بزرگی که به شکل قوس بالای سرمان بود میخورد. بااینوجود، این احساس در ذهنم بیشازپیش قوت میگرفت که چیزی بداندیش در نزدیکیمان ما را زیر نظر گرفته است. به خرافات سرخپوستان در مورد کوروپوری، روح مهیب و مخفی جنگل فکر میکردم و شاید خیال میکردم این موجود هولناک، کسانی که به خلوتگاه دورافتاده و مقدس او یورش میبرند را تحت تسخیر خود درمیآورد.
آن شب (شب سوم حضور ما در سرزمین میپل وایت) تجربهای را از سر گذاشتیم که خاطره رعبآوری را در خاطر ما بهجا گذاشت و باعث شد پروردگار را شاکر باشیم که لرد جان چنان جدوجهدی در تسخیرناپذیر ساختن گوشه عزلتمان مصروف داشته بود. همگی دور آتشمان که به خاموشی میگرایید خوابیده بودیم که با صدای متناوب دلهرهآورترین فریادها و جیغهایی که در تمام عمر شنیدهایم از چرتمان بیدار شدیم، یا شاید بهتر است بگوییم همچون گلوله از جا پریدیم. هیچ صدایی نمیشناسم که بتوانم آن را با این هیاهوی شگفتآور که ظاهراً از چند صد یاردی اردوگاهمان میآمد مقایسه کنم. صدا مثل صدای بوق لوکوموتیو قطار، گوشخراش بود؛ اما درعینحال که صدای بوق، صدایی واضح، مکانیکی و تیز است، این صدا آکنده از حد اقصای شدت سکرات موت و وحشت بود و صدا و طنینی بسیار عمیقتر داشت. دستانمان را روی گوشمان گذاشته بودیم تا صدای این التماس دلخراش را نشنویم. عرق سردی بر تنم نشسته بود و قلبم از مصیبت آن صدا، اندوهگین بود. گویی تمام آلام موجودی شکنجه دیده، تمام تظلمات عظیم او به سمت آسمانها و مصائب بیشمار آن، یکپارچه در همان فریاد هولناک و دردآلود متمرکز و خلاصه شده بود؛ اما بعد در زیر این صدای گوشخراش و ناقوس مانند، صدای دیگری به گوش رسید که متناوبتر، آهستهتر و شبیه صدای خندهای از ته دل بود، صدای خرناس و غرغره گلویی آکنده از شادی و وجد که همراه با صدای جیغ و فریادهایی که با آن درآمیخته بود، آهنگ پسزمینه ناموزونی را تشکیل داده بود. این دونوازی رعبآور تا پایان، سه یا چهار دقیقه ادامه پیدا کرد و در این مدت، تمام شاخ و برگ درختان از صدای برخاستن پرندگان گیج و منگ به خشخش درآمده بود. بعد بهیکباره صدا همانطور که شروع شده بود، همانطور هم فرونشست. مدتزمان مدیدی در سکوتی وحشتبار نشسته بودیم. سپس، لرد جان دستهای ترکه را روی آتش انداخت و لهیب سرخ آن چهرههای مصمم همراهانم را روشن ساخت و بر فراز شاخههای بزرگ درختان بالای سرمان سوسو زد.
با صدایی درگوشی گفتم: «چی بود؟»
لرد جان گفت: «صبح میفهمیم. نزدیکمون بود. از سمت علفزار به این طرف بود.»
چلنجر با جدیتی که تاکنون در صدایش نشنیده بودم گفت: «ما از این امتیاز برخوردار بودیم که ناخواسته صدای یک تراژدی ماقبل تاریخ رو بشنویم. از او نمایشهایی که میان نیزارهای حاشیه تالابهای دوران ژوراسیک اتفاق میافتاد و طی آن، اژدهای بزرگتر، اژدهای کوچکتر رو میان گلولای میخکوب میکرد. مسلماً به صلاح انسان بوده که در آخرین مرتبه آفرینش پا به هستی گذاشته. در دورههای اولیه، نیروهایی وجود داشته که نه شهامت و نه ابزارآلات انسان، هیچکدام، به پای آن نمیرسیده. فلاخن، چماق پرنده یا تیر انسان در مقابل چنین نیروهایی که امشب آزاد شده، چهکاری میتوانست از پیش ببرد؟ حتی باوجود یک تفنگ امروزی هم شرایط به نفع هیولا بود.»
لرد جان که تفنگ اکسپرس خود را نوازش میکرد گفت: «فکر میکنم باید از دوست کوچولوی خودم حمایت کنم؛ اما مسلماً شانس برد هم به نفع این جانور بوده.»
سامرلی دستش را بالا برد.
فریاد زد: «هیس! قطعاً دارم صدای چیزی رو میشنوم؟»
از میان سکوت محض، صدای پَتپَت منظم و عمیقی برخاست. صدای گام برداشتن یک حیوان بود، ریتم کف پای نرم؛ اما سنگین که بااحتیاط روی زمین گذاشته میشد. یواشیواش دور اردوگاه چرخی زد و بعد نزدیک دروازهمان از حرکت بازایستاد. صدای افتوخیز هیس هیس آرامی به گوش میرسید. صدای نفس کشیدن آن موجود بود. تنها پرچین ضعیف ما بین ما و این وحشت شب حائل بود. هریک از ما تفنگش را به دست گرفته بود و لرد جان بوته کوچکی را بیرون کشیده و تیرکشی برای شلیک در پرچین ایجاد کرده بود.
پچپچکنان گفت: «به خدا! فکر میکنم میتونم ببینمش!»
خم شدم و از روی شانهاش درون روزنه را نگاه کردم. بله، من هم میتوانستم ببینمش. در سایه ژرف درخت، سایهای ژرفتر؛ اما سیاه و مات و مبهم وجود داشت، شمایلی به حالت چمباتمه که آکنده از نیروی توحش و تهدید بود. قامتش از اسب بلندتر نبود؛ اما آن شمایل تیرهوتار حکایت از جثه بزرگ و نیرویی عظیم داشت. آن صدای نفس کشیدن هیسهیس مانند که مثل صدای دودکش لوکوموتیو، منظم و پر صدا بود حکایت از موجود زندهای هیولاگونه داشت. همینکه حرکت کرد فکر کردم درخشش دو چشم وحشتناک سبزمانند را دیدم. صدای خشخش خشنی به گوشم میرسید، انگار آهسته داشت به سمت جلو میخزید.
درحالیکه چخماق تفنگم را عقب میکشیدم گفتم: «فکر کنم میخواد بپره!»
لرد جان زیرگوشی گفت: «شلیک نکن! شلیک نکن! صدای شلیک تفنگ در این شب ساکت تا مایلها به گوش میرسه. نگهش دار برای آخرین شانس.»
سامرلی گفت: «اگه از پرچین عبور کنه کارمون ساخته است.» بعد همانطور که حرف میزد صدایش خسخس کنان به خندهای عصبی تبدیل شد.
لرد جان فریاد زد: «نه، نباید عبور کنه؛ اما شلیکتون رو برای لحظه آخر نگه دارید. شاید من بتونم یه بلایی سر این یارو بیارم. بههرحال امتحان میکنم.»
کار او اقدام شهامت آمیزی بود که هرگز نمونه آن را از هیچ انسانی ندیده بودم. به سمت آتش خم شد، شاخه مشتعلی را برداشت و یک آن از دریچه حملهای که در دروازهمان ایجاد کردیم بیرون خزید. آن موجود با خرناسی هولناک به جلو حرکت کرد. لرد جان اصلاً تردید نکرد بلکه با گامی چست و چابک به سمت آن دوید و چوب مشتعل را به صورت جانور کوبید. برای یک لحظه تصویری از نقابی هولناک به شکل وزغی غولآسا با پوست زگیل دار و جذام دار و دهان آویزان، آغشته به خون تازه در برابرم پدیدار شد. لحظه بعد، صدای گوشخراشی در میان بوتههای زیر درختان بلند شد و میهمان هولناکمان رفع زحمت کرد.
وقتی لرد جان برگشت و شاخهاش را میان دسته هیزم انداخت با خنده گفت: «فکر نمیکرد با آتش روبرو بشه!»
همگی فریاد زدیم: «نباید چنین خطری میکردی!»
«کار دیگهای نمیشد کرد. اگه از وسطمون دراومده بود، به هوای اینکه بکشیمش همدیگه رو با تیر میزدیم. از این گذشته، اگه از لای پرچین شلیک میکردیم و زخمیاش میکردیم، خیلی زود روی سرمون هوار میشد، بگذر از اینکه جای خودمون رو لو میدادیم. در کل، فکر میکنم خوب از شرش خلاص شدیم. حالا اصلاً چی بود؟»
مردان فرهیخته ما با اندک تردیدی به یکدیگر نگاهی کردند.
سامرلی که چپقش را با پاسوز آتش روشن میکرد گفت: «بنده شخصاً با هیچ اطمینانی قادر به طبقهبندی این موجود نیستم.»
چلنجر با تبختر فوقالعادهای گفت: «خودداری شما از ارائه هرگونه اظهارنظر، صرفاً نشاندهنده خویشتنداری علمی صرف شماست. بنده هم بهنوبه خودم این آمادگی رو ندارم که از بیان کلی این حقیقت عدول کنم که قدر مسلم، ما امشب با گونهای دایناسور گوشتخوار مواجه بودیم. قبلاً هم پیشبینی خودم در خصوص وجود چیزهایی ازایندست را در این فلات اظهار کردم.»
سامرلی خاطرنشان ساخت: «باید به خاطر داشته باشیم که گونههای ماقبل تاریخ زیادی وجود داره که تا حالا برخوردی با ما نداشتند. عجولانه است که فکر کنیم بشه روی هر موجودی که میبینیم اسم بذاریم.»
«دقیقاً! حداکثر کاری که بتونیم بکنیم اینه که یه طبقهبندی کلی ارائه کنیم. فردا، شواهد بیشتر ممکنه در شناسایی این موجود بهمون کمک کنه. فعلاً میتونیم به چرت پاره مون برسیم.»
لرد جان مصممانه گفت: «بدون نگهبان که نمیشه! توی همچین سرزمینی نمیتونیم دل به بخت و اقبال بسپاریم. پست نگهبانی دوساعته، برا هرکدام از ما.»
پرفسور سامرلی گفت: «اگه اینطوره، پس من چپقم رو با شروع پست اول تموم میکنم.» از آن زمان به بعد هم دوباره به خودمان اعتماد نکردیم که بدون نگهبان کشیک بخوابیم.
صبح هنگام، چندان طول نکشید تا منبع فریاد و هیاهوی هولناکی که شبهنگام ما را از خواب پرانده بود کشف کنیم. علفزار ایگوانودون صحنه قصابی هولناکی بود. با دیدن حوضچههای خون و قطعات گوشت بسیار بزرگی که در تمام گوشهکنار چمنزار سرسبز پراکنده شده بود، نخست تصور کردیم چند حیوان کشته شده است؛ اما با بررسی دقیقتر بقایای موجود، کشف کردیم که تمام این کشتار تنها مربوط به یکی از همین هیولاهای بدهیبتی بود که به معنای واقعی کلمه، توسط موجودی که شاید نهتنها بزرگتر بلکه بسیار وحشتیتر از خودش بوده است قطعهقطعه شده بود.
پرفسورهای ما نشستند و بحث داغی بینشان درگرفت و قطعات لاشه را که جای دندانهای تیز و چنگالهای بسیار بزرگ حیوانی وحشی روی آن آشکار بود قطعه به قطعه موردبررسی قرار دادند.
پرفسور چلنجر درحالیکه تکه گوشت بزرگی به رنگ مایل به سفید روی زانویش بود گفت: «فعلاً قضاوت ما باید مسکوت باقی بمونه. علائم و نشانههای موجود با علائم حضور ببر دندان خنجری که بقایای آن هنوز هم در میان سنگ جوش غارهای امروزی پیدا میشه مطابقت داره؛ اما موجودی که واقعاً دیدیم بدون شک جثه بزرگتری داشت و ویژگی هاش بیشتر با موجودات خونسرد منطبق بود. نظر شخصی من اینه که آلوزوروس بوده!»
سامرلی گفت: «شاید هم مگالوسوروس »
«دقیقاً. هرکدوم از این دایناسورهای گوشتخوار بزرگتر، با این موضوع همخونی داره. از بین این دایناسورها، مخوفترین گونههای حیات جانوری رو میشه دید که تا ابدالدهر مایه بدبختی زمین یا خوشبختی موزهها هستند.» با صدای بلندی به استعاره خودش خندید، به این خاطر که هرچند وی طبع مزاح کمی داشت؛ اما ابتداییترین شوخیها هم که از لبان او خارج میشد، همیشه قاهقاه، او را به تمجید و خودستایی وامیداشت.
لرد راکستون مختصر و مفید گفت: «هرچه صدا کمتر، بهتر. ما که نمیدونیم کی یا چی ممکنه نزدیکمون باشه. اگه این یارو برا صبحانهاش برگرده و اینجا گیرمون بندازه، دیگه چیزی برامون باقی نمیمونه که بخوایم بهش بخندیم. ضمناً، این علامت روی پوست ایگوانودون چیه؟»
روی پوست مات، فلس دار و متمایل به آبی خاکستری، کمی بالاتر از شانه، یک دایره سیاهرنگ منحصربهفرد از جنس مادهای شبیه به قیر معدنی وجود داشت. هیچیک از ما پیشنهادی در مورد معنا و مفهوم آن نداشتیم، هرچند سامرلی بر این باور بود که دو روز پیش چیزی مشابه آن را روی بدن یکی از جوانترها دیده بوده. چلنجر چیزی نگفت؛ اما خیلی خودپسندانه و پرافاده به نظر میرسید، انگار که اگر اراده میکرد، حرفی برای گفتن داشت تا اینکه بالاخره لرد جان نظر مستقیم وی را جویا شد.
با طعنه پرآبوتابی گفت: «حضرتوالا اگر لطف کنند و به بنده اجازه بدن دهنم رو باز کنم، خوشحال میشم برداشتها و دیدگاههای خودم را عرض کنم. بنده عادت ندارم به شیوههایی که ظاهراً رسم متعارف حضرتوالا هست وارد مسائل بشم. اطلاع نداشتم که برای خندیدن به یک شوخی بیضرر هم لازمه از شما اجازه بگیرم.»
دوست دلنازک ما تا عذرخواهی رسمی لرد جان را نپذیرفت حاضر نشد به دلجوییهای وی تن دردهد. وقتی بالاخره عواطف خدشهدار شده ایشان تسکین یافت، از روی نشستگاه خود بر روی درخت فروافتادهای که کمی از ما فاصله داشت، با همان لحن گفتاری که معمول وی بود ما را خطاب قرار داد، انگار که داشت اطلاعات بسیار ذیقیمتی را به یک کلاس درس هزارنفره افاضه میکرد.
گفت: «در خصوص نشانه، با نظر دوست و همکارم پرفسور سامرلی همه عقیده هستم که این لکهها، نشانه قیر معدنی است. ازآنجاکه این فلات، به لحاظ طبیعت ذاتی آن، بسیار آتشفشانیه و قیر معدنی هم مادهای است که مرتبط با نیروهای آتشفشانیه، هیچ شکی برای من باقی نمیمونه که این ماده به حالت مایع آزاد وجود داره و این موجودات ممکنه با این ماده تماس پیدا کرده باشند. مسئله بسیار بسیار مهمتر، موضوع وجود هیولای گوشتخواری است که رد و نشانههای خودش رو در این علفزار بهجا گذاشته. تقریباً میدونیم که مساحت این فلات، از مساحت یه شهرستان متوسط در انگلستان بزرگتر نیست. در این فضای محدود، تعداد مشخصی از موجوداتی که نسل بیشترشون در سرزمین فرودست منقرض شده، سالهای بیشماری همراه باهم به زندگی خودشون ادامه دادن. حالا، برای من کاملاً واضحه که در چنین دوره طولانیمدتی، این انتظار محتمل هست که موجودات گوشتخوار که بدون وجود هیچ مانعی به زادوولد خودشون ادامه دادهاند تا حالا باید منبع غذایی خودشون رو تمام کرده باشند و مجبور شده باشند یا عادات گوشتخواری خودشون رو تغییر بدن یا از گرسنگی بمیرند؛ اما میبینیم که اینطور نشده؛ بنابراین، فقط میتونیم تصور کنیم که تعادل طبیعی توسط مانعی که تعداد این موجودات وحشی رو محدود میکنه حفظ شده؛ بنابراین، از بین مسائل جالب زیادی که منتظر راهحل ماست، یک مسئله هم این هست که کشف کنیم این مانع چیه و چطور عمل میکنه. بهجرئت امیدوار هستم که ممکنه در آینده این فرصت دست بده که دایناسورهای گوشتخوار رو از نزدیک موردمطالعه قرار بدیم.»
من هم ذیل همین موضوع گفتم: «من هم بهجرئت امیدوار هستم که اینطور نشه.»
پرفسور فقط ابروهای بزرگش را بالا انداخت، مثل وقتیکه مدیر مدرسه با اظهارنظر بیربط یک بچه شیطان روبرو میشود.
گفت: «شاید پرفسور سامرلی بخوان اظهارنظر کنند.» بعد هم هردو پیر فرزانه باهم به جو علمی رمزآلودی عروج کردند که در آن، احتمال تغییر در نرخ زادوولد، همسنگ با کاهش منابع غذایی، بهعنوان مانع موجود در مسیر تلاش برای بقا مورد قضاوت قرار گرفت.
صبح آن روز به نقشهبرداری بخش کوچکی از فلات پرداختیم و از مرداب تروداکتیلها حذر کردیم و بهجای اینکه از سمت غرب جویبارمان حرکت کنیم، از سمت راست حرکت کردیم. در آن سمت، سرزمین همچنان پوشیده از جنگلی انبوه بود و گیاهان زیردرختی آنقدر زیاد بود که پیشرویمان بسیار کند شده بود.
تاکنون با وحشتهای سرزمین میپل وایت زندگی را به سر بردهام.اما این موضوع یک طرف دیگر هم داشت؛ چون تمام طول آن صبح در میان گلهای زیبا و دوستداشتنی پرسه میزدیم که طبق مشاهداتم عمدتاً به رنگهای سفید یا زرد بود که طبق توضیحات پرفسورهایمان، طیف رنگ گلهای اولیه بوده است. در خیلی جاها زمین کاملاً پوشیده از آنها بود و وقتی تا قوزک پا در آن فرش حاصلخیز شگفتانگیز قدم میزدیم، حلاوت و شدت رایحه گلها چنان مخمور کننده بود که نزدیک بود از خود بیخود شویم. زنبورهای عسل انگلیسی خودمانی همهجا در اطرافمان وزوز میکردند. شاخههای بسیاری از درختانی که از زیرشان عبور میکردیم در زیر بار میوه خم شده بود. بعضی از آنها از گونههای آشنا بود و تنوع گونههای دیگر برایمان تازگی داشت. برای اینکه از خطر مسمومیت پرهیز کنیم، گونههایی را میچیدیم که پرندگان به آنها نوک زده بودند. بهاینترتیب، تنوع دلپذیری به ذخیره غذاییمان افزودیم. در جنگلی که از آن عبور میکردیم، مسیرهای زیادی بود که بهواسطه رفتوآمد جانوران وحشی کوفته شده بود و در نقاط مردابیتر ردپاهای عجیبی ازجمله ردپاهای فراوان ایگوانودونها را بهوفور میدیدیم. یکبار که در علفزاری بودیم، چند رأس از این موجودات عظیمالجثه را در حال چرا دیدیم و لرد جان با کمک دوربینش توانست گزارش دهد که روی بدن آنها هم رد قیر معدنی وجود دارد، هرچند محل آنجا غیر از محلی بود که در صبح بررسی کرده بودیم. معنای این پدیده هرچه بود، ما هیچ تصوری از آن نداشتیم.
حیوانات کوچک بسیاری دیدیم. ازجمله: خارپشت، یک مورچهخوار فلس دار و یک خوک وحشی دورنگ ابلق که عاجهای خمیده درازی داشت. یکبار که در حال عبور از محوطهای باز در میان درختان بودیم، در فاصله کمی از آن، شانهی تپهی سرسبزی را بهوضوح دیدیم که در امتداد آن، حیوان خرماییرنگ بزرگی با سرعت قابلتوجهی در حال راه نوردی بود. با چنان سرعتی از برابر چشمانمان عبور کرد که نتوانستیم تشخیص دهیم چه بود؛ اما آنطور که لرد جان ادعا کرد، اگر گوزن بود، جثهاش میبایست به بزرگی گوزنهای غولپیکر ایرلندی برسد که هنوز هم گه گاهی لاشه آنها را از باتلاقهای سرزمین مادریام بیرون میکشند.
از زمانی که اردوگاهمان هدف آن بازدید اسرارآمیز قرار گرفته، همیشه با مقداری دلشوره به آنجا برمیگشتیم؛ اما این بار دیدیم که همهچیز سر جای خودش است.
آن شب، بحث بلندبالایی در مورد شرایط فعلی و برنامههای آیندهمان داشتیم که جزئیات آن را باید با کمی طولوتفصیل شرح دهم، چراکه منجر به نوآوری تازهای شد که از طریق آن توانستیم اطلاعات کاملتری راجع به سرزمین میپل وایت به دست آوریم که دستیابی به آن از طریق سفر اکتشافی، هفتههای متمادی طول میکشید. اولین کسی که سر بحث را باز کرد سامرلی بود. تمام روز خلقش تنگ شده بود و همینکه لرد جان چند کلمه راجع به برنامه کاری پیشنهادی فردا حرف زد، باعث شد که حسابی کفرش درآید.
گفت: «کاری که باید امروز، فردا و در تمام اوقات انجام بدیم اینه که بگردیم و یه راهی برای بیرون رفتن از این تلهای که توش افتادیم پیدا کنیم. شما دارید تمام مغزتون رو معطوف به این میکنید که چطور باید وارد این سرزمین بشید. من میگم باید یه برنامه بریزیم که چطور ازش خارج بشیم.»
چلنجر درحالیکه دستی به ریش باشکوهش میکشید غرشکنان گفت: «حضرت آقا، بنده تعجب میکنم که یک رجُل علمی چطور میتونه یک همچین قصد و نیتی مغایر با شأن و شرافت داشته باشه. شما در سرزمینی هستید که چنان انگیزهای در یک طبیعیدان مشتاق و مصمم ایجاد میکنه که از ابتدای عالم تاکنون بدیل نداشته، حالا شما پیشنهاد میکنید قبل از اینکه اطلاعات کامل و جامعی راجع به این سرزمین و مافیها به دست بیاریم، به همین اقل اطلاعات سطحی اکتفا کنیم و بذاریم بریم. پیشنهادات بهتری از شما انتظار داشتم، پرفسور سامرلی.»
پرفسور سامرلی با تندی گفت: «باید به خاطر داشته باشید که من کلاس بزرگی در لندن دارم که در حال حاضر تحویل جانشینان فوقالعاده ناکارآمدی است. این موضوع باعث میشه شرایط من با شما فرق داشته باشه، پرفسور چلنجر، چون تا اونجا که بنده اطلاع دارم تا حالا مسئولیت هیچ کار آموزشی به شما محول نشده.»
چلنجر گفت: «کاملاً همینطوره. احساس بنده این بوده که منحرف کردن مغزی با قابلیت انجام عالیترین تحقیقات ناب و اصیل به سمت موضوعات نازلتر، بیحرمتیه! به همین دلیله که بنده بهشدت با هرگونه انتصابات آموزشی پیشنهادی مخالفت کردم.»
سامرلی با طعنه پرسید: «مثلاً؟»؛ اما لرد جان با پیشدستی سر صحبت را عوض کرد.
لرد جان گفت: «باید بگم فکر میکنم خیلی حقیرانه است که اینطوری برگردیم لندن. قبل از اینکه برگردیم، اطلاعاتی که باید راجع به اینجا بدونم باید خیلی بیشتر از این چیزی باشه که الآن میدونم.»
گفتم: «من که اصلاً جرئت نمیکنم پا توی دفتر روزنامهام بذارم و با مکاردل پیر روبرو بشم (شما که صراحت لهجه این گزارش را عفو میکنید قربان؟ مگه نه؟) هیچوقت منو بابت اینکه همچین مطلب بکر و دسته اولی رو ول کردم و برگشتم نمیبخشه. بعلاوه تا اونجا که من میبینم، ارزش بحث کردن نداره؛ چون حتی اگه دلمون هم میخواست نمیتونیم پایین بریم.»
پشتبند حرف من، چلنجر گفت: «دوست جوان ما با اندک عقل سلیم ابتدایی که داره نکات زیادی رو مطرح میکنه که جای خالیشون بهوضوح در رشته کلام احساس میشه. البته منافع حرفه رقتانگیزی که داره هیچ اهمیتی برای ما نداره؛ اما همانطور که فرمایش میدن، بههیچعنوان نمیتونیم پایین بریم، بنابراین، بحث کردن فقط اتلاف نیرو و انرژیه.»
سامرلی غرولندکنان از پشت چپقش گفت: «هر کار دیگهای غیرازاین اتلاف انرژیه. اجازه بدید بهتون یادآوری کنم که ما برای مأموریت کاملاً مشخصی اینجا اومدیم که در گردهمایی انجمن جانورشناسی لندن به ما محول شد. هدف این مأموریت، آزمایش صدق اظهارات پرفسور چلنجر بود. باید بپذیریم که الآن در موقعیتی هستیم که حقانیت این اظهارات رو تأیید کنیم؛ بنابراین، تکلیف ظاهریمون به سرانجام رسیده؛ اما در رابطه با مابقی جزئیاتی که در این فلات باید به نتیجه رسید، مقدار این جزئیات آنقدر زیاده که فقط یک گروه اکتشافی بزرگ با تجهیزات بسیار ویژه میتونه امیدوار باشه که از پسش بربیاد. اگه ما سعی کنیم خودمون این کار رو بکنیم تنها نتیجه احتمالی حتماً اینه که هیچوقت نتونیم با این آورده علمی مهمی که الآن به دست آوردیم به خونه برگردیم. زمانی که دسترسی به این فلات غیرممکن به نظر میرسید پرفسور چلنجر روشهایی رو ابداع کرد تا ما رو به اینجا برسونه. فکر میکنم حالا هم باید ازشون بخوایم از همون نبوغ استفاده کنه و ما رو به دنیایی که ازش اومدیم برگردونه.»
اعتراف میکنم که وقتی سامرلی دیدگاهش را بیان میکرد، نظرش در کل برایم منطقی بود. حتی چلنجر هم تحت تأثیر این باور قرار گرفت که اگر تأیید اظهارات وی هیچوقت به دست کسانی که نسبت به اظهارات وی شبهه دارند نرسد، کذب ادعای دشمنانش هیچگاه به اثبات نمیرسد.
چلنجر گفت: «در نگاه اول، مسئله پایین رفتن مسئله دشواریه؛ اما تردید ندارم که عقل میتونه یه راهی براش پیدا کنه. آمادگی اتفاقنظر با همکارمون رو دارم که اقامت طولانیمدت در سرزمین میپل لند، در حال حاضر توصیه نمیشه و اینکه باید بهزودی مسئله بازگشتمون رو مدنظر قرار بدیم؛ اما بااینوجود تا زمانی که این سرزمین رو دستکم بهطور سطحی مورد کنکاش قرار ندیم و نتونیم یه چیزی توی مایه نقشه با خودمون برگردونیم، مطلقاً از ترک اینجا امتناع میکنم.»
پرفسور سامرلی از سر بیصبری خرناسی کشید.
گفت: «ما دو روز متمادی رو صرف اکتشاف کردیم؛ اما اطلاعاتی که راجع به جغرافیای حقیقی این محل به دست آوردیم، بیشتر از زمانی نیست که دست به اکتشاف زدیم. واضحه که این سرزمین تماماً پوشیده از جنگلهای انبوهه، درنتیجه نفوذ به داخل و کسب اطلاع از روابط نسبی یک بخش با بخش دیگه ماهها طول میکشه. اگه یه قله مرکزی وجود داشت، موضوع فرق میکرد؛ اما تا اونجایی که میتونیم ببینیم، تمام شیب این سرزمین به سمت داخله. هرچی جلوتر بریم احتمالش کمتره که دید جامعی ازش داشته باشیم.»
در این لحظه بود که فکری به من الهام شد. ازقضا چشمانم به تنه عظیم و پرپیچ و گره درخت ژینگو افتاد که شاخههای عظیمش را روی سرمان انداخته بود. مسلماً اگر قطر تنهاش بیشتر از همه درختان دیگر بود، ارتفاعش هم میبایست همینطور باشد. اگر لبه فلات واقعاً مرتفعترین نقطه بود، در این صورت چرا این درخت قوی و نیرومند نمیبایست نقش برج مراقبتی را ایفا میکرد که بر کل این سرزمین اشراف داشت؟ خوب، از وقتیکه در ایرلند بچه لجامگسیختهای بودم، جرئت و مهارت زیادی در بالا رفتن از درختان داشتم. رفقای من شاید روی صخرهها از من سر بودند؛ اما میدانستم که بین این شاخهها از همه بهترم. اگر فقط میتوانستم پایم را به پایینترین شاخههای غولآسا برسانم، عجیب بود که نتوانم به بالای درخت برسم. رفقایم از شنیدن فکر من ذوقزده شدند.
چلنجر که سیب سرخ لپهایش گل انداخته بود گفت: «دوست جوانمون توانایی انجام کارهای سخت آکروباتیک رو داره که برای آدمی که ظاهر توپر و احتمالاً مسلطتری داره غیرممکنه. من که عزم و ارادهاش رو تشویق میکنم.»
لرد جان که با دست به پشت من میزد گفت: «رفیق شفیق، به خدا، دست روی خوب چیزی گذاشتی! هیچ نمیفهمم چرا قبلاً به فکر خودمون نرسید! یه ساعت بیشتر از روز نمونده، اما اگه دفترچهات رو با خودت ببری شاید بتونی یه نقشه تقریبی از این محل طراحی کنی. اگه این سه تا جعبه مهمات رو زیر شاخه بذاریم، خودم زودی بلندت میکنم که شاخه رو بگیری.»
درحالیکه روی من به سمت درخت بود، لرد جان روی جعبهها ایستاد و آرامآرام داشت مرا بلند میکرد که چلنجر جلو پرید و با دست ستبرش چنان مرا به سمت بالا پرتاب کرد که واقعاً مرا مثل تیر به بالای درخت انداخت. من که با هر دو دست شاخه را چسبیده بودم، با پاهایم آنقدر تقلا کردم تا بالاخره اول بدنم و بعد زانوهایم را روی آن کشیدم. سه تا شاخه عالی مثل پلههای بزرگ نردبان بالای سرم بود و بعدازآن هم شاخههای درهمپیچیده مناسبی وجود داشت؛ بنابراین با چنان سرعتی به بالا رفتن ادامه دادم که خیلی زود منظره زمین از نظرم محو شد و زیر پایم جز شاخ و برگ، چیزی نمیدیدم. هرازگاهی سر راهم به مانعی برمیخوردم و یکبار هم مجبور شدم از یک گیاه خزنده حدود هشت یا ده پایی، با دستوپا بالا بروم؛ اما پیشرفت خیلی خوبی داشتم و به نظر میرسید غرش صدای چلنجر از فاصله زیادی زیر پایم به گوش میرسید؛ اما درخت، بسیار بزرگ بود و هرچه به بالا نگاه میکردم خبری از تُنُک شدن برگهای بالای سرم نبود. روی یک شاخه که در حال هجوم بردن به آن بودم یک دسته بوتهمانند پرپشت وجود داشت که ظاهراً یک انگل گیاهی بود. سرم را پشتش خم کردم تا ببینم پشتش چیست که یکدفعه نزدیک بود از شدت تعجب و وحشت از چیزی که دیدم از روی درخت پایین بیفتم.
تنها در فاصله یک یا دوپایی، چهرهای به صورت من زل زده بود. موجودی که صاحب چهره بود پشت انگل گیاهی چمباتمه زده بود و همزمان با لحظهای که من نگاه کرده بودم، نگاهش با نگاه من گره خورده بود. چهرهای انسانی داشت یا دستکم از چهره هر میمونی که تاکنون دیده بودم انسانیتر بود. چهرهاش کشیده، مایل به سفید و پر از جوش و دمل بود. دماغ پهن و فک پایین پیشآمدهای داشت و دور چانهاش ریش ژولیدهای با موهای سیخ داشت. چشمهایش که زیر ابروهای پرپشت و سنگینی بود، حیوان گونه و وحشی بود و وقتی دهانش را باز کرد تا با صدای خرناس گونهاش مثلاً به من دشنام دهد، مشاهده کردم که دندانهای سگ مانند خمیده و تیزی داشت. یک لحظه، نفرت و تهدید را در چشمان شومش خواندم. بعد، به سرعت برق، غلبه ترس بر چهرهاش نشست. بهمحض اینکه بیمهابا به میان انبوه شاخ و برگها شیرجه زد، صدای خرد شدن شاخههای شکسته بلند شد. یک نظر، بدن پشمالودی شبیه بدن خوک صورتیرنگی را دیدم و بعد، آن موجود در میان گرداب برگ و شاخهها از نظر محو شد.
راکستون از پایین فریاد زد: «چی شده؟ مشکلی برات پیش اومده؟»
درحالیکه دستانم دور شاخه بود و همه عصبهای بدنم دلدل میزد فریاد زدم: «شما هم دیدینش؟»
«یه صدای بلندی شنیدیم، انگار پات لغزید. چی شد؟»
از پیدا شدن سروکله ناگهانی و عجیب این انسان میمون نما چنان بهتزده شده بودم که دودل شدم شاید بهتر باشد دوباره به پایین برگردم و تجربهام را برای همراهانم تعریف کنم؛ اما دیگر آنقدرها از آن درخت بزرگ بالا رفته بودم که بازگشت بیحاصل و ناقص رها کردن مأموریتم مایه شرمساری به نظر میرسید.
بنابراین، بعد از مکثی طولانی جهت تجدیدقوا و تجدید شهامت، به صعود خود ادامه دادم. یکبار وزنم را روی شاخه پوسیدهای انداختم و برای چند ثانیه دستانم آویزان شد؛ اما در کل، صعود خیلی راحتی بود. کمکم از تراکم برگهای دوروبرم کاسته شد و از بادی که به صورتم میخورد متوجه شدم که از همه درختان جنگل بالاتر رفتهام.اما مصمم بودم تا وقتی به بالاترین نقطه درخت نرسم به اطرافم نگاه نکنم؛ بنابراین، آنقدر دستوپا زدم تا بالاخره آنقدر بالا رفتم که بالاترین شاخه زیر وزنم خم میشد. آنجا لای دو شاخه، راحت جا خوش کردم و با حفظ تعادل، جای خودم را امن کردم و دریافتم که در حال نگاه کردن به شگفتانگیزترین آینه تمام نمای سرزمین عجیبی بودم که در آن گیر افتاده بودیم.
خورشید درست در بالای افق مغرب بود و دم غروب، هوا بهطور خاصی روشن و واضح بود طوری که کل گستره فلات در زیر پایم قابلرؤیت بود. عوارض طبیعی فلات از آن ارتفاع، شکلی بیضوی حدوداً به عرض سی مایل و طول بیست مایل داشت. شکل کلی آن به شکل قیفی کمعمق بود که همه جوانب آن به سمت دریاچه عظیمی در مرکز فلات شیب داشت. محیط این دریاچه شاید به ده مایل میرسید و در زیر نور شب، بسیار سبز و زیبا بود، لبههای دریاچه پوشیده از حاشیه نیزارهای پرپشتی بود و چند ساحل ماسهای زردرنگ، سطح آن را بریدهبریده ساخته بود که در زیر نور دلچسب آفتاب، تلالویی طلاگونه داشت. چند شیء تیرهرنگ و دراز روی لبه این قطعات ماسهای بود که بزرگتر از آن بود که تمساح باشد و درازتر از آن بود که قایق باشد. با دوربینم بهوضوح میدیدم که زنده هستند؛ اما اینکه ماهیت طبیعی آنها چه بود چیزی به عقلم نمیرسید.
از آن گوشهی فلات که ما در آن بودیم، سراشیبهای پوشیده از جنگل، همراه با علفزارهای پراکنده به طول پنج تا شش مایل تا دریاچه مرکزی امتداد یافته بود. درست زیر پاهایم میتوانستم علفزار ایگوانودونها را ببینم و در فاصلهای دورتر از آن، دهانه گردی در میان درختان بود که نشانه مرداب تروداکتیلها بود؛ اما در طرفی که روبروی من بود، فلات جنبه بسیار متفاوتی را به تصویر میکشید. در آنجا، نمای خارجی صخرههای بازالتی فلات، از درون بازنمایی شده بود و دیوارهای حدوداً به ارتفاع دویست پا را تشکیل داده بود که یک سراشیب جنگلی در زیر آن قرار داشت. در امتداد پایین این صخرههای سرخ که کمی از روی زمین فاصله داشت، میتوانستم توسط دوربین تعدادی سوراخهای تیرهرنگ را ببینم که حدس میزدم دهانه غار باشد. در دهانه یکی از این غارها چیز سفیدرنگی سوسو میزد، اما نمیتوانستم تشخیص دهم چیست. نشستم و به نقشهبرداری سرزمین پرداختم تا اینکه خورشید غروب کرد و هوا چنان تاریک شد که دیگر نمیتوانستم جزئیات را تشخیص دهم. بعد پایین رفتم تا پیش دوستانم که با اشتیاق در پایین درخت بزرگ در انتظار من بودند برگردم. برای یکدفعه هم که شده من قهرمان سفر اکتشافی بودم. خودم تنها به فکرش افتادم و خودم تنها هم انجامش دادم. بعلاوه اینکه حالا نقشهای در اختیارمان بود که ما را از یک ماه دستوپا زدنهای کورکورانه در میان خطرات ناشناخته خلاص میکرد. هریک از آنها با وقار و متانت با من دست دادند.
اما قبل از اینکه به بحث و بررسی جزئیات نقشهام بپردازند میبایست ماجرای روبرو شدن خودم با انسان میمون نما بین شاخهها را برایشان تعریف کنم.
گفتم: «تمام مدت اون بالا بوده.»
لرد جان گفت: «از کجا میدونی؟»
«چون این احساس هیچوقت راحتم نذاشته که یه چیز بداندیشی مراقبمون بوده. اینو به شما یادآور شدم، پرفسور چلنجر.»
«مسلماً دوست جوان مون یه همچین چیزی گفت. ضمن اینکه تنها نفر از بین ماست که از موهبت این طبیعت سلتی برخوردار هست که اونو نسبت به این قبیل ادراکات حساس کرده.»
سامرلی که چپقش را پر میکرد گفت: «کل نظریه تلهپاتی...»
چلنجر مصممانه گفت: «اون قدر وسیعه که الآن نمیشه راجع بهش بحث کرد.» بعد با حس و حال اسقفی که برای جماعت روز یکشنبه خطبه میخواند افزود: «حالا به من بگو ببینم، بهطور اتفاقی ندیدی که این موجود بتونه شستش رو ضربدری کف دستش بذاره؟»
«نه، واقعاً!»
«دم داشت؟»
«نه»
«با پاهاش میتونست چیزی رو بگیره؟»
«فکر میکنم اگه با پاهاش میتونست چیزی رو نگه داره، نمیتونست اون قدر سریع بین شاخهها بزنه به چاک.»
«اگه ذهنم یاری کنه، در آفریقای جنوبی (پرفسور سامرلی نظر بنده رو تأیید میکنند) حدود سیوشش گونه میمون وجود داره؛ اما میمون انساننما، ناشناخته است؛ اما واضحه که این گونه در این سرزمین وجود داره، بعلاوه اینکه این گونه، گونهی پشمالوی گوریلا مانندی نیست که خارج از آفریقا یا شرق، هرگز دیده نمیشه.»(همانطور که به وی نگاه میکردم مایل بودم این جمله را داخل عبارت کنم که پسرعموی اولیه آن موجود را در کنزینگتون دیده بودم.) «این گونه، گونهای ریشدار و رنگپریده است که ویژگی اخیر، اشاره به این حقیقت داره که این موجود، روزها رو در گوشه انزوای خودش در میان درختان سپری میکنه. سؤالی که باید مدنظر قرار بدیم اینه که آیا این موجود بیشتر به میمون انساننما نزدیکه یا انسان. درصورتیکه مورد دوم صادق باشه، خیلی به چیزی نزدیک میشیم که عوام اسمشو گذاشتن «حلقه مفقوده». یافتن پاسخ این مسئله، وظیفه مستقیم ماست.»
سامرلی یکدفعه گفت: «اصلاً هم همچین چیزی نیست. حالا که بهواسطه هوش و بنیه جسمانی آقای مالون (نمیتوانم از نقل عین کلمات خودداری کنم) نقشه خودمون رو به دست آوردیم، تنها وظیفه مستقیم ما اینه که خودمون رو صحیح و سالم از این مکان هولناک خارج کنیم.»
چلنجر با غرولند گفت: «که برگردیم به عشرتکدهی تمدن»
«به مهد تمدن، آقا. وظیفه ما اینه که مشاهدات خودمون رو ثبت کنیم و اکتشافات بیشتر رو برای دیگران بذاریم. قبل از اینکه آقای مالون نقشه رو برامون بیاره، شما که همه تون خیلی موافق بودید.»
چلنجر گفت: «خوب، قبول دارم وقتی خیالم راحتتر میشه که خاطرجمع باشم نتایج سفر اکتشافی مون به دست دوستهامون رسیده باشه؛ اما راجع به اینکه چطور باید از اینجا پایین بریم هنوز هیچ فکری به ذهنم نرسیده؛ اما تا حالا نشده با مسئلهای روبرو شده باشم که مغز خلاقم نتونسته باشه یه راهحلی براش پیدا کنه، بنابراین، بهتون قول میدم فردا توجه خودم رو معطوف به مسئله پایین رفتنمون کنم.» بهاینترتیب بود که بحثوجدل در مورد این موضوع فرونشست.
اما آن شب، زیر نور آتش و یک دانه شمع، اولین نقشه دنیای گمشده با همه جزئیات آن ترسیم شد. تمام جزئیاتی که از بالای برج مراقبتم بهطور تقریبی یادداشتبرداری کرده بودم در محل نسبی خود ترسیم شد. مداد چلنجر بالای فضای خالی بزرگی که نشاندهنده دریاچه بود در هوا ماند.
پرسید: «اسمشو چی بذاریم؟»
سامرلی با همان یکذره تندی معمولش گفت: «بهتر نیست از این فرصت برای جاودانه کردن اسم خودت استفاده کنی؟»
چلنجر با شدت و حدّت گفت: «جناب آقا، بنده امیدوارم اسمم به انحاء دیگر و با ادعاهای شخصیتری به دست آیندگان برسه. وگرنه هر جاهل بیسوادی میتونه با تحمیل اسم بیمقدار خودش به یه کوه یا رودخونه، یاد و خاطره بیارزش خودش رو دستبهدست کنه. من به همچین یادبودهایی هیچ احتیاج ندارم.»
سامرلی با لبخندی درهمکشیده آماده حمله تازهای بود که لرد جان با پیشدستی مداخله کرد.
گفت: «دوست جوان، به عهده توئه که دریاچه رو نامگذاری کنی. تو اول دیدیش و به خدا اگه بخوای اسم «دریاچه مالون» رو روش بذاری، هیچکس بیشتر از تو حق نداره.»
چلنجر گفت: «البته! بذاریم دوست جوانمون یه اسم روش بذاره.»
من که سرخ شده بودم گفتم: «خوب، بهجرئت میگم، همانطور که گفتم، بیایید اسمشو بذاریم «دریاچه گلادیس».»
سامرلی خاطرنشان کرد: «فکر نمیکنی دریاچه مرکزی توصیفیتر باشه؟»
«دریاچه گلادیس رو ترجیح میدم.»
چلنجر با مهربانی نگاهی به من کرد و کله بزرگش را به نشانه نفی تمسخرآمیزی تکان داد و گفت: «بچهها همیشه بچهاند. نامش دریاچه گلادیس باد.»
رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.
سپاس از لطف شما. به امید انتشار آثار بیشتر از شما.