جهان گمشده / رمان علمی تخیلی
فصل 12.جنگل هولناک
گفتم (البته شاید هم نگفتم، چون این روزها حافظهام چندان یاری نمیکند)، گفتم که وقتی شخصیتهایی چنین برجسته که رفقایم بودند، بابت نجات یا دستکم کمک شایانم به حل موقعیت از من تشکر میکردند، از غرور، گل از گلم شکفته بود. من نهتنها ازنظر سنی بلکه ازلحاظ تجربه، شخصیت، دانش و همه چیزهایی که از انسان یک مرد میسازد، جوانترین فرد گروه بودم و از همان اول، تحتالشعاع دیگران قرار گرفته بودم؛ اما حالا داشتم خودم را پیدا میکردم. از این فکر هیجانزده شده بودم؛ اما افسوس از غروری که مقدمه سقوط است! همان یکذره بارقه خودپسندی که آن اندک اعتمادبهنفس را به من افزوده بود، همان شب منجر به هولناکترین تجربه تمام عمرم شد و چنان ضربه روحی بر من وارد آورد که هنوز هم هر وقت به آن فکر میکنم، قلبم آزرده میشود.
ماجرا ازاینقرار بود. از ماجرای درخت، بیخودی هیجانزده شده بودم و خوابیدن برایم ناممکن مینمود. سامرلی نگهبانی میداد و با آن هیکل عجیب و استخوانی روی آتش کوچکمان قوز کرده بود و تفنگش هم روی زانوهایش بود و ریش نوکدار و بزمانندش با هر تکان خسته سرش میجنبید. لرد جان، پوشیده در پانچوی آمریکای جنوبی که بر تن داشت، ساکت بود و چلنجر با چنان خُرخُر و خرناسی خُروپف میکرد که صدایش در جنگل میپیچید. بدر کامل ماه با درخشش تمام میدرخشید و هوا ترد و خنک بود. عجب شبی بود برای پیادهروی! و بعد یکدفعه این فکر به ذهنم رسید: «چراکه نه؟» فرض کن یواشکی بیرون بزنم، فرض کن قدمزنان تا دریاچه مرکزی بروم، فرض کن وقت صبحانه همراه با مستنداتی از محل برگردم، در این صورت، بهمراتب همقطار لایقتری نمیشدم؟ در این صورت اگر سامرلی برنده میشد و راه فراری پیدا میشد، میتوانستیم با اطلاعات دسته اولی از راز مرکزی فلات که از بین همه، فقط من به آن رخنه کرده بودم به لندن برگردیم. به گلادیس فکر میکردم و جملهاش را به یاد میآوردم «همیشه فرصت خلق حماسه هست.» انگار صدایش را میشنیدم که این جمله را میگفت. به مکاردل هم فکر میکردم. عجب مقاله سه ستونیای برای روزنامه از آب درمیآمد! عجب جای پای محکمی برای یک شغل آتیهدار سفت میکردم! گزارشگریِ اخبار جنگ بزرگ آینده توی مشتم بود! تفنگی را توی مشت گرفتم (جیبهایم پر از فشنگ بود)، بوتههای خاردار ورودی خارپشتهمان را کنار زدم و بهسرعت بیرون خزیدم. در آخرین نگاهم، سامرلی بیهوش، ناکارآمدترین نگهبان گروه را میدیدم که در آن فاصله هنوز هم مثل یک اسباببازی مکانیکی عجیبوغریب، جلوی آتش پردود نشسته بود و کلهاش را تکان میداد.
یکصد یارد بیشتر نرفته بودم که از شتابزدگی خودم شدیداً پشیمان شدم. شاید جای دیگری در این وقایعنامه گفته باشم که من، خیالبافتر از آنم که مرد واقعاً شجاعی باشم؛ اما بیش از آن، از این ترس دارم که ترسو به نظر برسم. این نیرو بود که الآن مرا به جلو میراند. به همین راحتی نمیتوانستم بدون اینکه کاری کرده باشم یواشکی برگردم. حتی اگر رفقایم متوجه غیاب من نمیشدند و هیچوقت هم به نقطهضعف من پی نمیبردند، بازهم حس تحملناپذیر شرمندگی از خود در دلم وجود داشت. بااینهمه، گوشت تنم از این وضعی که در آن افتاده بودم ریشریش میشد و در آن لحظه حاضر بودم تمام داروندارم را بدهم تا با عزت و سربلندی از شر کل این ماجرا خلاص شوم.
حضور در جنگل، خوفناک بود. درختها آنقدر درهمتنیده و برگها چنان در همهجا پراکنده بود که هیچ قادر به دیدن پرتو ماه نبودم و هرازگاهی فقط پرتو نازک ماه را از میان شاخههای بلندی میدیدم که به شکل ملیلهدوزی درهمتنیدهای در مقابل آسمان پرستاره به چشم میآمد. همانطور که چشمها کمکم به تاریکی عادت میکرد، درمییافت که تاریکی نهفته در میان درختان، درجات متفاوتی دارد. بعضی تاریکیها بهصورت مات و مبهم قابلرؤیت بود؛ اما ببین آنها تاریکیهایی به سیاهی زغال بود که روی برجستگیهای روشنتری که شبیه دهانههای غار بود، سایه انداخته بود و وقتی از کنار آنها عبور میکردم، گوشت تنم از ترس آب میشد. به جیغ و فریاد نومیدانه ایگوانودون زجردیده فکر میکردم، همان فریاد هولناکی که صدای پژواکش در میان جنگل پیچیده بود. به منظره پوزه پفکرده، زگیل دار و خونآلودی هم فکر میکردم که در پرتو روشنایی مشعل لرد جان دیده بودم. حتی اینک هم در شکارگاه این موجود بودم. هر آن ممکن بود هیولای بینامونشان و هولناک از میان سایهها روی سرم بپرد. ایستادم و فشنگی را از جیبم درآوردم و ته لوله تفنگم را باز کردم. بهمحض اینکه به اهرم دستک دست زدم دلم هُرّی فروریخت. تفنگ ساچمهزن را برداشته بودم، نه تفنگ خودم را!
بازهم میل بازگشت مرا فراگرفت. مطمئناً حالا دیگر دلیل خوبی برای شکستم وجود داشت، دلیلی که باوجودآن، سایرین فکر بهتری راجع به من نمیکردند؛ اما بازهم همان غرور ابلهانه با این منطق و استدلال به جدال پرداخت. نمیتوانستم و نمیبایست شکست بخورم. از اینها گذشته، شاید تفنگ خودم هم در مقابل خطراتی که ممکن بود با آنها مواجه شوم، بیشتر از ساچمهزن به کارم نمیآمد. اگر قرار بود به اردوگاه برگردم و سلاحم را عوض کنم، بعید بود توقع داشته باشم بازهم هیچکس متوجه ورود و خروجم نشود. در این صورت، نیاز به ارائه توضیحات میشد و دستاوردی که در پی آن بودم دیگر به نام خودم تنها تمام نمیشد؛ بنابراین، بعد از کمی تردید، شهامتم را جمع کردم و درحالیکه تفنگ بیمصرفم را زیر بغل زده بودم، به راهم ادامه دادم.
تاریکی جنگل دلهرهآور بود؛ اما سیلان نور سفید و بیحرکت ماه در محوطه باز علفزار ایگوانودون از آن هم مهیبتر بود. هنگامیکه در میان بوتهها مخفی شده بودم، از بیرون به آن نگاه کردم. هیچیک از آن جانوران وحشی عظیمالجثه در حوزه دید نبود. شاید حادثه دلخراشی که برای یکی از آنها اتفاق افتاده بود آنها را از چراگاه خود بیرون رانده بود. در شب مهآلود نقرهفام نمیتوانستم هیچ نشانی از هیچ موجود زندهای ببینم؛ بنابراین، شهامت پیدا کردم و بهسرعت از میان علفزار بیرون خزیدم و در میان جنگلی که آنسوی علفزار بود یکبار دیگر به جویباری رسیدم که راهنمای من بود. جویبار، همسفر پرنشاطی بود که با صدای شُرشر و کِرکر خنده خود پا به پای من میآمد، درست مثل همان جویبار قزلآلای قدیمی و عزیز در وست کانتری که در زمان کودکی، شبهنگام در آن ماهیگیری میکردم. تا وقتی به سمت پایین جریان، دنبالش میرفتم حتماً به دریاچه میرسیدم و هرزمان که راه بازگشت را به دنبالش طی میکردم حتماً به اردوگاه میرسیدم. چهبسا بهواسطه شدت تراکم بوتهزارهای درهمتنیده مجبور میشدم از حوزه دیدش خارج شوم؛ اما در تمام اوقات، موقعیت خود را طوری حفظ میکردم که صدای جِلنگ جِلنگ و شالاپ شالاپ امواج آن در حوزه گوشرسَم باشد.
از سراشیب که پایین میآمدی، جنگل تُنکتر میشد و بوتهها و گاهی اوقات هم درختان بلند پراکنده جای جنگل را میگرفت؛ بنابراین سرعت پیشرویام خوب بود و میتوانستم بدون دیده شدن، همهچیز را زیر نظر داشته باشم. از نزدیک مرداب تروداکتیلها گذشتم و همانطور که در حال عبور بودم، یکی از این موجودات عظیمالجثه (که از نوک بال تا بال حداقل بیست پا بود) با صدای خشخش خشک، ترد و چرمی مانند بالها از گوشهای نزدیک من بلند شد و در هوا اوج گرفت. از جلوی قرص ماه که رد میشد، نور بهوضوح از میان بالهای پرده مانندش میتابید و در برابر تابش سفیدرنگ استوایی، همچون اسکلتی پرنده به نظر میرسید. در میان بوتهها دولا شدم، چون از تجربه قبلی میدانستم که این موجود با یک فریاد میتوانست صدها تَن از همقطاران نفرت انگیزش را بیخ گوشم جمع کند. برای همین تا دوباره سر جایش آرام و قرار نگرفت جرئت نکردم یواشیواش به سفرم ادامه دهم.
شب بیشازاندازه ساکت بود؛ اما همانطور که پیش میرفتم متوجه صدای غرش آهستهای شدم، صدای زمزمهای مداوم که جایی از روبرو به گوش میرسید. جلوتر که رفتم صدا بلندتر میشد تا اینکه بالاخره میشد بهوضوح شنید که بسیار به من نزدیک است. وقتی متوقف میشدم صدا ثابت میماند، انگار که صدا از یک منبع ایستا منبعث میشد. شبیه صدای کتری در حال جوش یا قلقل یک دیگ بزرگ بود. بهزودی به منبع صدا رسیدم، چراکه در مرکز یک محوطه کوچک بی دارودرخت، دریاچه – یا بهتر است بگویم حوضچهای وجود داشت که اندازه آن بزرگتر از حوضچه آبفشان میدان ترافالگار نبود- و مملو از مادهای سیاهرنگ و قیرمانند بود که سطح آن به شکل حبابهای کوچک فوران گاز، بالا و پایین میرفت. هوای بالای آن از شدت حرارت سوسو میزد و زمین اطراف آن چنان داغ بود که بهزحمت میتوانستم دستم را روی آن بگذارم. واضح بود که فوران آتشفشانی بزرگی که سالهای سال پیش این فلات عجیب را به هوا بلند کرده بود، هنوز نیروی خود را بهطور کامل از دست نداده بود. قبلاً هم صخرههای سیاه شده و تودههای سرد گدازه را در همهجا دیده بودم که نوک آنها از بین گیاهان گوناگون و فراوانی که آنها را پوشانده بود بیرون زده بود، اما این حوضچه قیر معدنی در میان جنگل، اولین نشانه وجود یک فعالیت واقعی در سراشیب دهانه آتشفشان باستانی بود. فرصتی برای بررسی بیشتر آن نداشتم؛ چون اگر میخواستم صبح به اردوگاه برگردم، میبایست عجله کنم.
پیادهروی ترسناکی بود، چنان ترسناک که تا وقتی حافظهام باقی است همیشه به یادم خواهد ماند. وقتی به محوطههای عظیم عاری از درخت که در زیر نور ماه، روشن بود میرسیدم، مخفیانه در میان سایههای حاشیه آن بهپیش میرفتم. با سینهخیز به جلو میرفتم و هر وقت صدای شکسته شدن شاخهها در اثر عبور حیوانی وحشی را میشنیدم که البته زیاد هم میشنیدم، توقف میکردم و قلبم به تپش میافتاد. هرازگاهی سایههای بزرگی برای لحظهای پدیدار میشد و از نظر محو میشد، سایههای بزرگ و خاموش که ظاهراً با پاهای نرم و بالش مانند خود در جستجوی شکار طعمهای پرسه میزدند. چه بسیار به قصد بازگشت، از حرکت بازماندم و بااینوجود، غرورم بر ترسم غلبه کرد و بازهم مرا بهپیش راند تا به هدفم دست پیدا کنم.
بالاخره (از روی ساعتم متوجه شدم که ساعت یک بامداد است) تلألؤ آب در میان فضاهای باز جنگل را دیدم و ده دقیقه بعد، در میان نیزارهای حاشیه دریاچه مرکزی بودم. دهانم خیلی خشک شده بود، برای همین کنار آب رفتم و لاجرعه از آب تازه و خنک آن نوشیدم. در نقطهای که برای آب خوردن یافتم، معبر عریضی مملو از ردپاهای بسیار وجود داشت که بهوضوح یکی از آبخورهای حیوانات بود. نزدیک لبه آب، تکه سنگ گدازهای بسیار بزرگی تکوتنها در کنار آب مانده بود. از این سنگ بالا رفتم و وقتی روی نوک آن قرار گرفتم، از آنجا دید بسیار خوبی به همه سمت داشتم.
اولین چیزی که دیدم مرا بهتزده ساخت. وقتی منظره را از نوک درخت بزرگ توصیف میکردم گفتم که در آن سمت صخره، تعدادی نقطه تاریک میدیدم که به نظر میرسید دهانه غار باشد. اکنون که از پایین به همان صخرهها نگاه میکردم حلقههای نورانی را در همه طرف میدیدم، برجستگیهای سرخفام واضح و مشخصی که شبیه پنجرههای کشتی مسافربری در تاریکی بود. یک آن فکر کردم که لهیب گدازههای فعالیت آتشفشانی است؛ اما با عقل جور درنمیآمد. هر فعالیت آتشفشانی مسلماً میبایست در سمت پایین حفره آتشفشانی باشد نه در ارتفاع و در میان صخرهها. پس، گزینه دیگری در کار بود؟ اعجابآور بود و مسلماً میبایست اعجابآور هم باشد. این نقاط سرخگون حتماً انعکاس نور آتش درون غارها بود، آتشی که تنها دست انسان قادر به برافروختن آن بود. پس، روی فلات آدم زندگی میکرد. سفر اکتشافی من چه توجیه باشکوهی داشت! حالا دیگر خبر دست اولی داشتیم تا با خودمان به لندن ببریم!
مدتزمان زیادی همانجا ماندم و این لکههای سرخرنگ و مرتعش نورانی را تماشا کردم. گمان میکنم ده مایل از من فاصله داشت؛ اما حتی در آن فاصلهها میشد به چشم دید که هرازگاهی که یک نفر از جلوی لکهها رد میشد لکههای نورانی چطور چشمک میزد یا به سیاهی میگرایید. حاضر بودم چهها بدهم تا بتوانم سینهخیز هم که شده به آن بالا برسم، درونشان سرکی بکشم و اطلاعاتی به دست بیاورم تا ظاهر و خصوصیات نژادی بومیانی که در چنین مکان عجیبی زندگی میکردند را برای دوستانم به توصیف درآورم! در حال حاضر، انجام چنین کاری منتفی بود؛ اما مسلماً تا زمانی که اطلاعات مشخصی راجع به این موضوع به دست نمیآوردیم نمیتوانستیم فلات را ترک کنیم.
دریاچه گلادیس (دریاچه خودم) همچون یک پارچه سیماب نقرهفام در برابرم قرار داشت و انعکاس تصویر ماه که بهروشنی میتابید در میان آن افتاده بود. کمعمق بود؛ چون در جاهای زیادی سواحل ماسهای کم ارتفاعی را میدیدم که از سطح آب بیرون زده بود. در همه جای سطح راکد آن میتوانستم نشانههای حیات را ببینم، گاهی اوقات فقط به شکل حلقهها و موجهای روی آب، گاهی اوقات تلألؤ ماهی پهلو نقرهای بزرگ در هوا و گاهی اوقات هم پشت خمیده و خاکستریرنگ هیولایی در حال عبور. یکبار روی ساحل ماسهای زردرنگ موجودی شبیه یک قوی بسیار بزرگ با بدنی زمخت و گردن بلند و منعطف را دیدم که کشانکشان روی حاشیه دریاچه راه میرفت. خیلی زود درون آب غوطهور شد و تا مدتی میتوانستم گردن قوسدار و کله نیزه مانندش را ببینم که از سطح آب بیرون زده بود و همچون موج بالا و پایین میرفت. بعد درون آب شیرجه رفت و دیگر ندیدمش!
بهزودی توجه من از این مناظر دوردست فاصله گرفت و دوباره به چیزهایی که دوروبرم در حال وقوع بود برگشت. دو موجود شبیه آرمادیلوهای بزرگ به آبخور آمده بودند و در لبه آب قوز کرده بودند و همانطور که آب را لیس میزدند زبان دراز و منعطفشان مثل نوارهایی سرخرنگ از دهانشان در و تو میشد. یک گوزن نر بسیار بزرگ با شاخهای شاخسارمانند، موجود باشکوهی که همچون پادشاهی خرامان گام برمیداشت، همراه با ماده و دو بره خود پایین آمدند و کنار آرمادیلوها آب خوردند. در هیچ جای دنیا نمونه این گوزن نر وجود ندارد؛ چون گوزن موس یا گوزن شمالی که من دیدهام بهزحمت به شانههایش میرسد. خیلی زود به نشانه هشدار خُرخری کرد و همراه خانوادهاش، میان نیزارها دور شد و آرمادیلوها هم به تاخت به پناهگاه رفتند. تازهواردی که غولآساترین حیوان بود در حال پایین آمدن از مسیر بود.
یکلحظه متعجب ماندم که این هیکل زمخت و بدقواره، این پشت قوسدار پوشیده از برجستگیهای سهگوش و این کله پرنده مانند عجیب که آن را نزدیک زمین گرفته بود کجا دیدهام! بعد، دوباره به یادم آمد. استگوزوروس بود- همان موجودی که میپل وایت تصویر آن را در کتابچه طراحی خود محفوظ نگه داشته بود و اولین چیزی بود که توجه چلنجر را مجذوب خود ساخته بود! اینجا بود- شاید هم همان نمونهای بود که هنرمند آمریکایی با آن روبرو شده بود. زمین زیر وزن عظیم و سهمناک آن موجود میلرزید و صدای جرعهجرعههای آب خوردنش در شب بیصدا میپیچید. برای پنج دقیقه آنقدر نزدیک صخره من بود که اگر دستم را دراز میکردم میتوانستم به موهای مواج و هولناک پشتش دست بزنم. بعد هم سلانهسلانه دور شد و در میان تختهسنگها از نظر گم شد.
به ساعتم که نگاه کردم دیدم دو و نیم بامداد است، وقت تنگ بود؛ بنابراین، سفر بازگشت به خانه را شروع کردم. هیچ مشکلی در مورد جهت بازگشت وجود نداشت؛ چون در تمام طول مسیر، از سمت چپ جویبار کوچک حرکت کرده بودم و جویبار هم به فاصله یک پرتاب سنگ از صخرهای که روی آن قرار گرفته بودم به دریاچه مرکزی میریخت؛ بنابراین، با روحیه بالا به راه زدم، چون احساس میکردم که کارم را خوب انجام دادهام و گلچین خبری خوبی را با خود، برای همراهانم میبردم. طبعاً اولازهمه، مشاهده غارهای آتشین و اطمینان قطعی از این موضوع بود که نژادی غارنشین در آنها سکنی داشت؛ اما افزون بر آن میتوانستم راجع به دیدهها و شنیدههای خود از دریاچه مرکزی صحبت کنم. میتوانستم تأیید کنم که دریاچه مملو از موجودات عجیبوغریب است و اینکه چندین گونه جانوری ماقبل تاریخ ساکن خشکی را دیده بودم که پیشازاین، به آنها برخورد نکرده بودم. در همان حال که قدم میزدم با خود تأمل میکردم که معدود انسانهایی در جهان، شبی عجیبتر از این شب را به صبح رسانده و در طی آن، اطلاعاتی بیش از این را به دانش بشری افزودهاند.
با زحمت در حال بالا رفتن از سراشیب بودم و این افکار را در ذهنم زیرورو میکردم. به نیمهراه بازگشت به خانه رسیده بودم که شنیدن صدای عجیبی از پشت سرم، مرا به حال و هوای خودم برگرداند. صدایی بین غُرغر و خُرناس بود، صدایی آهسته، عمیق و بیشازحد تهدیدکننده. بهوضوح معلوم بود که موجودی عجیبوغریب نزدیک من است؛ اما چیزی قابلرؤیت نبود، بنابراین با شتاب سریعتری به راهم ادامه دادم. نیم مایل یا همین حدود را طی کرده بودم که ناگهان صدا بازهم از پشت سرم تکرار شد؛ اما این بار بلندتر و تهدیدآمیزتر از پیش بود. ناگهان این فکر در مغزم جرقه زد که این حیوان، هرچه باشد، قطعاً به دنبال «من» است. قلبم در سینه از تپش ایستاد. از این فکر تنم سرد و موهای بدنم سیخ شد. این حقیقت که این هیولاها یکدیگر را تکهپاره میکنند بخشی از تلاش عجیب آنها برای بقا بود؛ اما اینکه به انسان امروزی حمله کنند و عمداً گونه انسان غالب را رهگیری و شکار کنند، فکر بهتآور و ترسناکی بود. بازهم چهره خونآلودی که در زیر کورسوی مشعل لرد جان دیده بودم را همچون رؤیایی هولناک از عمیقترین حلقه دوزخ دانته به یاد آوردم. با زانوان لرزان ایستادم و با چشمان مات و مبهوت به پایین مسیر پشت سرم که در زیر نور ماه روشن بود خیره شدم. همهچیز مثل یک چشمانداز رؤیایی، آرام و ساکت بود. بهغیراز محوطههای نقرهفام عاری از درخت و برجستگی سیاه بوتهها نمیتوانستم چیزی ببینم؛ اما بعد، از دل سکوت که آبستن حوادث قریبالوقوع و رویدادهای تهدیدآمیز بود، یکبار دیگر همان صدای خُرخر آهسته که از ته گلو میآمد، بلندتر و نزدیکتر از پیش به گوش رسید. دیگر هیچ شکی وجود نداشت. چیزی به دنبالم بود و هر دقیقه حلقه حضور خود را دورم تنگتر میکرد.
مثل آدمی که فلج شده باشد ایستاده بودم و بیحرکت به زمینی که از آن عبور کرده بودم خیره مانده بودم. بعد یکدفعه آن را دیدم. در منتهیالیه محوطه عاری از درختی که تازه از آن عبور کرده بودم، حرکتی بین بوتهها دیده میشد. سایهی تاریک بزرگی خودش را از دست بوتهها رها کرد و به میان روشنایی مهتاب پرید. اگر میگویم «پرید» ازقصد میگویم؛ چون این موجود شبیه کانگورو حرکت میکرد و به حالت ایستاده، روی پاهای عقبی نیرومند خود، در مسیر مستقیم خیز برمیداشت و درعینحال، پاهای جلویی خود را در جلوی بدنش خم کرده بود. مثل فیلی که روی پاهای عقب خود بلند شده باشد، هیکل و قدرت عظیمی داشت؛ اما علیرغم جثهای که داشت، حرکتش فوقالعاده هوشیارانه بود. یک آن، شمایلش را دیدم. امیدوار بودم که ایگوانودون باشد؛ چون میدانستم که بیآزار است؛ اما بااینکه آدم کماطلاعی بودم بهزودی دریافتم که این موجود، موجود بسیار متفاوتی است. این حیوان، بهجای کلهی گوزنمانندِ آرام و مهربانِ یک موجود برگخوارِ سه انگشتی بزرگ، چهرهی پهن، چاق و خپل و وزغ مانندی شبیه همان موجودی داشت که ما را در اردوگاهمان به وحشت انداخته بود. هم نهیب وحشیانه و هم نیروی هولناک تعقیب او مرا مطمئن ساخت که مطمئناً این موجود یکی از دایناسورهای گوشتخوار بزرگ است، یعنی هولناکترین جانورانی که تاکنون بر روی زمین قدم نهادهاند. همانطور که این حیوان عظیمالجثه با گامهای بزرگ بهپیش میآمد، روبهجلو، روی چنگالهای جلویی خود میافتاد و هر بیست یارد یا همین حدود، دماغش را نزدیک زمین میگرفت. داشت رد مرا بو میکشید. گاهی اوقات، یک آن، اشتباه میکرد؛ اما بعد دوباره رد بو را میگرفت و جستوخیزکنان و با شتاب در امتداد مسیری که طی کرده بودم میآمد.
حتی الآن که به آن کابوس فکر میکنم، عرق بر پیشانیم مینشیند. چهکار میتوانستم بکنم؟ تفنگ پرنده زنی بیمصرفم دستم بود. چه کاری از آن برمیآمد؟ با ناامیدی، به امید یافتن صخره یا درختی دوروبرم را نگاه کردم؛ اما در جنگلی بوتهای بودم که در آن هیچچیزی بلندتر از نهال در دیدرسم نبود، درحالیکه میدانستم موجود پشت سرم میتوانست یک درخت معمولی را طوری ریشهکن سازد که انگار یک شاخه نی است. تنها فرصت احتمالی من فرار بود. روی زمین خشن و سنگلاخی نمیتوانستم سریع حرکت کنم؛ اما همانطور که با ناامیدی به اطرافم نگاه میکردم، راه مالروی سفت و محکمی پر از ردپا را دیدم که از جلویم میگذشت. در طول سفرمان، معبرهای متعددی از این نوع را دیده بودیم که مسیر مالروی حیوانات وحشی گوناگون بود. شاید در این معبر میتوانستم جان خود را سالم نگه دارم؛ چون من دونده چالاکی بودم و وضعیت آمادگی جسمانیام در حد عالی بود. تفنگ بیمصرفم را دور انداختم و نیم مایل را طوری دویدم که در تمام عمرم یا دستکم تا آن زمان آنطور ندویده بودم. اعضای بدنم درد میکرد، سینهام سنگینی میکرد، احساس میکردم گلویم به خاطر کمبود هوا میخواهد بترکد، اما بااینوجود، به خاطر ترسِ پشت سرم میدویدم، میدویدم و میدویدم. بالاخره مکثی کردم، چون دیگر نمیتوانستم حرکت کنم. یکلحظه فکر کردم از دستش فرار کردهام.معبر پشت سرم ساکت بود؛ اما بعد یکدفعه، جانور با صدای گُرُمپ گرمپ خردکننده و گوشخراش پاهای غولآسا و نفسنفس زدنهای ریههای هیولاگونهاش یکبار دیگر به دنبال من بود. داشت به من میرسید. بازی را باخته بودم.
چقدر دیوانه بودم که بهجای فرار کردن، اینقدر لفتش داده بودم! تا آنوقت با بو کشیدن به شکار من آمده بود، به همین دلیل حرکتش کند بود؛ اما وقتی شروع به دویدن کردم، دیگر واقعاً مرا دیده بود. از آن به بعد بهواسطه بینایی خود به قصد شکار من میآمد، چون مشاهده مسیر به او نشان میداد به کجا رفته بودم. القصه، به سر پیچ که رسیدم، جانور با جهشهای بزرگی جستوخیز میکرد. نور مهتاب به چشمان برآمده بزرگش، به ردیف دندانهای بسیار بزرگ دهان بازش و به برجستگی درخشان چنگالهای بازوان جلویی کوتاه و پرقدرتش میتابید. با فریادی از سر وحشت پشت کردم و دیوانهوار به سمت پایین معبر هجوم بردم. پشت سرم، صدای غلیظ نفسنفس زدنهای موجود، بلندتر و بلندتر میشد. صدای قدمهای سنگینش کنار من بود. هرآن منتظر بودم با چنگالهایش مرا از پشت بگیرد که ناگهان صدای شکستن چیزی به هوا بلند شد: داشتم در هوا سقوط میکردم و بعدازآن، همهچیز تاریک و بیحرکت شد.
بعدازاینکه به هوش آمدم (که فکر میکنم بیشتر از چند دقیقه طول نکشیده بود) متوجه بوی تعفن بسیار زنندهای شدم. دستم را که در تاریکی دراز کردم به چیزی خورد که شبیه تکه گوشت بزرگی بود. دست دیگرم دور استخوان بزرگی گره خورد. بالای سرم حلقه آسمان پرستاره بود که نشان میداد در ته گودالی عمیق هستم. آرامآرام روی پاهایم تلوتلو خوردم و به همه بدنم دست کشیدم. از نوک پا تا نوک سرم کوفته و دردناک بود؛ اما هیچ عضوی نبود که حرکت نکند، هیچ مفصلی نبود که خم نشود. همانطور که خاطره سقوط به حافظه مغشوشم برمیگشت، با ترس به بالا نگاه کردم و منتظر بودم شمایل سایه گون آن کله هولناک را در مقابل آسمان سفیدرنگ ببینم؛ اما نه نشانی از هیولا بود و نه صدایی از بالا به گوشم میخورد؛ بنابراین، یواشیواش شروع به قدم زدن در اطراف کردم و به هر طرف دست میکشیدم تا بفهمم این جای عجیبوغریب که اینطور بهموقع در آن پرت شده بودم چه جور جایی است.
همانطور که گفتم، حفرهای با دیوارههای تند شیبدار بود که ته صاف آن، بیست پا عرض داشت. ته این گودال، قطعههای بزرگ گوشت پخشوپلا شده بود که بیشتر آن در آخرین حد تعفن بود. هوای گودال سمی و متعفن بود. بعد از پشت پا خوردن و سکندری رفتن روی این قطعه گوشتهای فاسد، ناگهان به چیز سختی برخوردم و متوجه شدم تیر چوبی قائمهای است که در مرکز گودال، محکم سر جای خود ثابت شده است. آنقدر بلند بود که دستم به نوک آن نمیرسید و ظاهراً پوشیده از چربی بود.
یکدفعه یادم آمد که یک جعبه کبریت حلبی در جیبم دارم. یکی از آنها را که روشن کردم، بالاخره توانستم ذهنیتی از جایی که در آن سقوط کرده بودم پیدا کنم. هیچ تردیدی در مورد ماهیت آن وجود نداشت. تله بود، تلهای که به دست انسان ساخته شده بود. نوک بالای تیر چوبی وسط گودال که حدود نه پا طول داشت، تیز شده بود و از بقایای خون کهنه موجوداتی که روی آن چهارمیخ شده بودند سیاه شده بود. بقایایی که در اطراف پراکنده شده بود، قطعات بدن قربانیانی بود که بریده شده بود تا تیر چوبی را برای قربانی بعدی که ندانسته، روی آن میافتاد پاک سازد. حرف چلنجر را به یاد میآورم که اعلام کرده بود انسان قادر به حفظ بقای خود در این فلات نیست. چراکه انسان نمیتواند با سلاحهای ضعیف خود در مقابل هیولاهایی که در این فلات پرسه میزنند تاب بیاورد؛ اما حالا بهقدر کافی روشن بود که انسان چطور از پس این کار برمیآمد. بومیان فلات، هرکه بودند، درون غارهای دهانه تنگی پناه گرفته بودند که هیچ دایناسور عظیمالجثهای توان رخنه در آنها را نداشت و درعینحال، با مغزهای توسعهیافته خود قادر بودند چنین تلههایی را در مسیرهایی که نشاندهنده مسیر حیوانات بود نصب کنند و آنها را با شاخهها بپوشانند، تلههایی که علیرغم نیرو و چابکی دایناسورها، موجب نابودی آنها میشد. انسان همیشه موجود برتر بوده است.
بالا رفتن از دیواره شیبدار گودال برای یک انسان چابک چندان دشوار نبود؛ اما قبل از اینکه خودم را در دسترس موجود هولناکی قرار دهم که آنگونه نزدیک بود مرا نابود سازد، مدتزمان درازی مردد ماندم. از کجا باید مطمئن میشدم که در نزدیکترین دسته بوتهها کمین نکرده و منتظر ظاهر شدن دوباره من نیست؟ اما وقتی گفتگوی چلنجر و سامرلی در مورد عادات دایناسورهای بزرگ را به خاطر آوردم، قوت قلب پیدا کردم. هردو متفقالقول بودند که این هیولاها عملاً بیمغز و کلهپوک هستند و در حفرههای جمجمه کوچکشان هیچ جایی برای تعقل وجود ندارد و اگر نسلشان از مابقی جاهای دنیا محو شده است مطمئناً به دلیل حماقت خودشان بوده که سازگار پذیری با شرایط متغیر را برایشان غیرممکن ساخته بوده است.
خلاصه اینکه اگر جانور به انتظار من مینشست، بدان معنی بود که این موجود متوجه اتفاقی که برای من افتاده، شده است که این امر، بهنوبه خود مبیّن نوعی قوه استدلال بود که رابطه علّی و معلولی را به هم مرتبط میساخت. مطمئناً محتملتر این بود که یک موجود کلهپوک که صرفاً مطابق غریزه شکارچی گری مبهم خود عمل میکند، بعد از ناپدید شدن من، دست از تعقیب بردارد و بعدازاینکه از سر بهت و حیرت لحظهای درنگ میکرد، بیهدف به دنبال شکار طعمهای دیگر برود! با هر جان کندنی بود از لبه گودال بالا آمدم و به اطراف نگاه کردم. ستارهها در حال محو شدن بودند و آسمان داشت سفید میشد و باد خنک صبحگاهی با وزش دلچسب خود به صورتم میوزید. آهستهآهسته از گودال بیرون آمدم و مدتی روی زمین نشستم و آماده بودم تا در صورت بروز هرگونه خطر دوباره، به درون پناهگاه خود بپرم. بعد، با اطمینان خاطر از سکوت مطلق و روشنتر شدن هوا، دلم را در میان هردو دستم گرفتم و یواشکی در امتداد راهی که از آن آمده بودم برگشتم. بعد از طی مسافتی به سمت پایین مسیر، تفنگم را برداشتم و به فاصله کمی از آن به جویباری برخوردم که راهنمای من بود. بهاینترتیب، درحالیکه با وحشت، مدام به پشت سرم نگاه میکردم، راه بازگشت به خانه را در پیش گرفتم.
که ناگهان اتفاقی رخ داد که مرا به یاد همراهان غایبم انداخت. در هوای روشن و بیصدای صبحگاهی، نوای تند و نافذ شلیک یک گلوله از دوردستها به صدا درآمد. مکثی کردم و گوش دادم؛ اما دیگر صدایی به گوش نمیرسید. یک آن از این فکر خشکم زد که نکند خطری غیرمنتظره برای آنها رخ داده باشد؛ اما بعد توجیه سادهتر و طبیعیتری به ذهنم آمد. حالا دیگر هوا کاملاً روشن شده بود. بدون شک متوجه نبود من شده بودند. حتماً خیال کرده بودند در جنگل گم شدهام، برای همین این گلوله را شلیک کرده بودند تا مرا به سمت خانه راهنمایی کنند. درست است که تصمیم مؤکّدی علیه شلیک تفنگ اتخاذ کرده بودیم؛ اما اگر به نظرشان میرسید که ممکن است درخطر باشم، در این مورد، هیچ تردیدی به خود راه نمیدادند. حالا دیگر نوبت من بود که تا حد امکان سریعتر عجله کنم و آنها را از سلامتی خود اطمینان خاطر دهم.
خسته بودم و از رمق افتاده بودم، بنابراین پیشرفتم آنطور که میخواستم سریع نبود؛ اما بالاخره به مناطقی رسیدم که برایم آشنا بود. مرداب تروداکتیلها سمت چپم بود. علفزار ایگوانودونها هم روبرویم بود. دیگر به آخرین کمربند درختانی رسیده بودم که بین من و قلعه چلنجر فاصله انداخته بود. صدایم را با غریو شادی بلند کردم تا دلهرهشان را تسکین دهم؛ اما در جوابم، هیچ سلام و خوشآمدی به گوش نرسید. قلبم از آن سکوت شوم در سینهام ایستاد. سرعت قدمهایم را بیشتر کردم و پا به دو گذاشتم. بلندای خارپشته در مقابلم بود، مثل روز اولش بود؛ اما دروازه باز بود. به دو، داخلش رفتم. در نور سرد صبحگاه، منظره دلهرهآوری در مقابل چشمانم بود. تمام وسایلمان بهگونهای درهموبرهم روی زمین پخشوپلا شده بود. رفقایم ناپدید شده بودند و نزدیک خاکسترهای پردود آتش، گودال هولناکی مملو از خون بود که علفها از لکههای آن سرخگون شده بود.
از این ضربه ناگهانی چنان گیج و منگ شده بودم که شاید تا مدتی عقلم را تقریباً از دست داده بودم. مثل آدمی که خواب بدی را به یاد بیاورد، خاطره مبهمی از آن لحظات دارم. بهطور مبهم به یاد میآورم که شتابان در جنگلی که دورتادور اردوگاه متروک بود میدویدم و دیوانهوار همسفرانم را صدا میزدم. هیچ پاسخی از سایههای خاموش برنمیگشت. این فکر هولناک که شاید دیگر آنها را هرگز نبینم، شاید تکوتنها در آن مکان ترسناک به حال خود رها شده باشم و هیچ راه احتمالی برای پایین رفتن به سمت جهان پایین پیدا نکنم، این فکر که شاید در آن سرزمینِ کابوسزده زندگی کنم و همانجا بمیرم، تمام امیدم را از من گرفته بود. شاید در آن لحظات یاس و ناامیدی موهایم را کنده بودم یا با دست توی سرم زده باشم. تنها در آن هنگام بود که درمییافتم چقدر عادت کرده بودم متکی به همسفرانم باشم، متکی به اعتمادبهنفس آرام چلنجر و خونسردی ماهرانه و شوخ طبعانه لرد جان راکستون باشم. بدون آنها به کودکی میماندم که مأیوس و ناتوان در دل تاریکی بود. نمیدانستم به کدام طرف بروم یا اول چهکاری را انجام دهم.
بعد از مدتی که مبهوت و سرگردان، نشسته بودم، مصمم شدم دستبهکار شوم و کشف کنم چه حادثه ناگوار و غیرمنتظرهای برای همسفرانم رخ داده است. از مجموع ظاهر بههمریخته اردوگاه برمیآمد که یکجور حمله صورت گرفته و شلیک تفنگ هم بدون شک نشانگر زمانی بوده که این اتفاق رخ داده است. این حقیقت که فقط یک گلوله شلیک شده بود نشان میداد که غائله در یک آن ختم شده است. تفنگها هنوز روی زمین افتاده بود و در یکی از آنها (که تفنگ لرد جان بود) پوکه خالی فشنگی در جان لوله باقی مانده بود. پتوهای چلنجر و سامرلی کنار آتش نشانگر این بود که در آن لحظه آنها خواب بودهاند. جعبههای مهمات همینطور دیوانهوار در اطراف پخشوپلا شده بود و دوربینهای فلکزده و جعبههای فیلم هم همینطور، اما هیچیک از آنها گم نشده بود. از سوی دیگر، همه آذوقههایی که در معرض دید بود (و یادم میآید که مقدار قابلتوجهی بود) ناپدید شده بود؛ بنابراین، این شبیخون کار حیوانات بود، نه کار بومیها، چون مسلماً اگر کار بومیها بود همهچیز را با خود میبردند.
اما اگر کار حیوانات یا فقط یک حیوان مهیب بود، پس چه بلایی بر سر رفقایم آمده بود؟ اگر یک جانور وحشی و درنده بود، مطمئناً آنها را از بین میبرد و بقایای آنها را همانجا رها میکرد. درست است که گودال خون مهیبی آنجا بود که حکایت از بروز درگیری داشت. امثال هیولایی که آن شب مرا تعقیب کرده بود، آنقدر راحت میتوانست قربانی را با خود ببرد که یک گربه، موش را. در این صورت دیگران به تعقیب آن پرداخته بودند؛ اما در این صورت، مطمئناً میبایست تفنگهایشان را با خود میبردند. هرچه بیشتر سعی میکردم با مغز خسته و مغشوش خود این موضوع را دودوتا چهارتا کنم، کمتر میتوانستم توضیح موجّهی پیدا کنم. در گوشهکنار جنگل به جستجو پرداختم؛ اما هیچ رد و نشانهای که مرا به سمت نتیجهای قانعکننده رهنمون شود پیدا نکردم. یکبار هم گم شدم و فقط از سر خوشاقبالی بود که بعد از یک ساعت سرگردانی بار دیگر اردوگاه را پیدا کردم.
ناگهان فکری به ذهنم رسید که اندکی به قلبم آرامش داد. من که در این دنیا کاملاً تکوتنها نبودم. آن پایین، ته صخره، زامبوی باوفا در محدوده صدارس من، در انتظار بود. به لبه فلات رفتم و از آن بالا نگاه کردم. همانطور که اطمینان داشتم، زامبو در اردوگاه کوچک خود، لای پتوها، کنار آتش چمباتمه زده بود؛ اما با کمال شگفتی، نفر دومی هم جلویش نشسته بود. یک آن قلبم از شادی به پرواز درآمد، چون فکر کردم یکی از رفقایم موفق شده بهسلامت پایین برود؛ اما نگاه دوباره، این امید را زدود. خورشید فروزان، نور سرخ خود را روی پوست آن مرد انداخته بود. سرخپوست بود. با صدای بلند فریاد زدم و دستمالم را تکان دادم. زامبو بلافاصله به بالا نگاه کرد و دستش را تکان داد و برگشت که از قله بالا بیاید. در مدتزمان کمی نزدیک من ایستاده بود و با نگرانی زیاد به ماجرایی که برایش تعریف میکردم گوش میداد.
گفت: «حتماً دیو اونها رو گرفته ارباب مالون. شما وارد سرزمین دیوها شدید، قربان، اون هم همه تون رو گرفت. به حرفم گوش کن، ارباب مالون و سریع بیا پایین وگرنه تو رو هم میگیره.»
«چطور بیام پایین زامبو؟»
«شاخههای خزنده درختها رو بگیر، ارباب مالون. اونها رو بنداز این طرف. محکم به این کنده گرهشون میزنم. اینطوری یه پل هست که ازش رد بشید.»
«ما هم همین فکر رو داشتیم؛ اما هیچ شاخه خزندهای که بتونه وزن ما رو تحمل کنه اینجا نیست.»
«دنبال طناب بفرست، ارباب مالون.»
«کیو میتونم بفرستم، کجا بفرستم؟»
«بفرست به دهکدههای سرخپوستی، قربان. طنابهای پوستی زیادی توی دهکده سرخپوستها هست. اون سرخپوستی که اون پایینه. اونو بفرست.»
«کی هست اصلاً؟»
«یکی از سرخپوستهای خودمونه. بقیه کتکش زدند و مزدش رو ازش گرفتند. برگشته پیش ما. حالا آماده است نامه ببره، طناب بیاره، هر کاری.»
نامه ببرد؟ چراکه نه؟ شاید میتوانست با خودش کمک بیاورد؛ اما به هر صورت میتوانست ضمانتی باشد که جانمان را برای هیچ و پوچ از دست ندادهایم، وانگهی اخبار تمام دستاوردهایی که در راه علم کسب کرده بودیم میبایست به دست دوستانمان در خانه برسد. از قبل دو نامهی آماده را کامل کرده بودم. آن روز را هم صرف نوشتن نامه سومی میکردم که شرح دیدهها و شنیدههایم را کاملاً بهروز میساخت. سرخپوست میتوانست آن را به دنیا برگرداند؛ بنابراین، به زامبو دستور دادم که دم غروب دوباره بیاید و من هم تمام روز فلاکتبار و تنهایم را به ثبت و ضبط ماجراهای شب گذشتهام سپری کردم. یادداشتی هم مرقوم کردم که میبایست به دست هر تاجر سفیدپوست یا ناخدای کشتی بخاری که سرخپوست میتوانست پیدا کند تحویل داده شود، با این مضمون که التماس کرده بودم ببیند طنابها را برای ما میفرستند، چون نجات جانمان در گرو همین طنابها بود. سر شب این اسناد را بهطرف زامبو انداختم و کیف پولم که حاوی سه لیره طلای انگلیسی بود را هم پرت کنم. میبایست این پول را به سرخپوست میدادیم و به همان حدّت و شدت هم دو بار قول و قسمش دادیم که با طنابها برگردد.
مکاردل عزیز من، با این اوصاف حالا درک میکنی که این مکاتبات با چه مشقتی به دست شما میرسد و درصورتیکه هرگز خبری از گزارشگر شوربخت خود نشنوید، شما هم حقیقت را میدانید. امشب آنقدر خسته و ناامید هستم که نمیتوانم برنامهریزی کنم. فردا باید فکر کنم و راهی پیدا کنم که هم ارتباطم را با اردوگاه حفظ کنم و هم این دور و اطراف به دنبال یافتن رد و نشانهای از دوستان نگونبختم برآیم.
رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.
سپاس از لطف شما. به امید انتشار آثار بیشتر از شما.