جهان گمشده / رمان علمی تخیلی
فصل 8.نگهبان دوردست دنیای جدید
دوستان ما در خانه هم ممکن است در شادی ما شریک باشند؛ چون در حال نزدیک شدن به هدف خود هستیم و دستکم تا حدودی نشان دادهایم که گفته پرفسور چلنجر قابلاثبات است. درست است که هنوز به ارتفاعات آن فلات صعود نکردهایم؛ اما فلات روبروی ماست و حتی پرفسور سامرلی نیز پیراستهتر شده است. نه اینکه یک آن پذیرفته باشد که حرف رقیبش واجد صحت باشد بلکه از شدت اعتراضات بیوقفه وی کاسته شده و بیشتر اوقات در سکوتی هشیارانه فرورفته است؛ اما باید به حوادث گذشته برگردم و روایتم را از جایی که رها کردم از سر گیرم. درصددیم یکی از سرخپوستان محلی خود را که مجروح شده است به خانه بفرستیم و قصد دارم وظیفه ارسال این نامه را به دست وی بسپارم، هرچند قلباً بسیار تردید دارم که این نامه اصلاً به دست شما برسد.
آخرین مرتبه که دستبهقلم شدم حول و هوش زمانی بود که میخواستیم از دهکده سرخپوستی که اسمرالدا ما را در آن پیاده کرده بود حرکت کنیم. ناگزیرم گزارشم را با اخبار بدی شروع کنم چراکه اولین دردسر جدی (صرفنظر از منازعات بیوقفه بین پرفسورها) همین امشب به وقوع پیوست و ممکن بود پایان مصیبت باری در پی داشته باشد. قبلاً در مورد دورگه انگلیسیزبانمان گومز حرف زدهام.کارگر خوب و آدم پر اشتیاقی است؛ اما گمان میکنم مبتلابه نقیصه درد فضولی است که بین چنین آدمهایی بسیار شایع است. ظاهراً شب قبل نزدیک کلبهای که در آن مشغول بحث و تبادلنظر در مورد نقشههایمان بودهایم مخفی شده بوده که زامبو سیاهپوست قویجثه ما که مثل سگ، وفادار و درعینحال مثل همه همنژادان خود نسبت به دورگهها حس نفرت دارد او را مشاهده کرده و از محل اختفای خود بیرون کشیده و کشانکشان به حضور ما میآورد؛ اما گومز خنجر خود را از غلاف کشیده و اگر بهواسطه زور بازوی مأمور دستگیریاش نبوده که او را با یک دست خلع سلاح کرده، بدون شک زامبو را با خنجر میزد.غائله با سرزنش به پایان رسید، طرفین دعوا مجبور به دست دادن باهم شدند و همه امیدوار بودند که ختم به خیر خواهد شد. جنگ و جدالها بین دو چهره فرهیخته ما؛ اما مستمر و مرارت بار است. باید پذیرفت که رفتار چلنجر تا حد اعلی تحریکآمیز است؛ اما سامرلی هم زبان گزندهای دارد که مسائل را وخیمتر میسازد. شب گذشته چلنجر میگفت هیچوقت علاقه نداشته بر روی دیواره ساحلی روی تیمز قدم بزند و بیاینکه جلوی پایش را ببیند، بالای رودخانه را ورانداز کند، چراکه مشاهده مقصد نهایی همیشه برای انسان غمانگیز بوده و صدالبته یقین کاملی دارد که مقصد نهایی سرنوشت او، به آرامگاه وست مینستر اَبی ختم خواهد شد؛ اما سامرلی با لبخندی گزنده وارد بحث شد و گفت شنیده که زندان میل بَنک را خراب کردهاند. غرور چلنجر بسیار عظیمتر از آن است که به خود اجازه دهد واقعاً آزردهخاطر شود. او فقط با ریشش لبخندی زد و چند بار گفت: «واقعاً! واقعاً!» آنهم با لحن رقتآوری که آدم با بچه حرف میزند. درواقع هردوشان بچه هستند، یکی پرچین و چروک و بداخلاق، آنیکی هم پرهیبت و ازخودراضی؛ اما هرکدامشان از موهبت داشتن مغزی برخوردار است که آنها را در زمره پیشکسوتان عصر علمی خود قرار داده است. مغز، شخصیت، روح – آدم هرچه بیشتر عمر میکند وجه تمایز اینها را بهتر درک میکند.
درست روز بعد، سفر اکتشافی شایان توجه خود را واقعاً شروع کردیم. متوجه شدیم که کل داروندارمان خیلی راحت در دو قایق پارویی جا میشود، بعد افرادمان را تقسیم کردیم، شش نفر در هر قایق، برای رعایت مصالح صلح و سازش، آشکارا احتیاط به خرج داده و هر پرفسور را سوار یک قایق کردیم. شخصاً همراه چلنجر بودم. پرفسور چلنجر که در حال خوشی بود مثل آدمهایی که در حال جذبه باشند در سکوت، خود را اینور و آنور تکان میداد و مهر و محبت از سر و رویش میبارید؛ اما تاکنون وی را در حال و هوای دیگری هم تجربه کردهام و تعجب نمیکنم که در وسط آفتاب، یکدفعه رعدوبرق شود. اگر بتوانی آرامش خودت را حفظ کنی، حضور و همراهی با پرفسور آنقدرها هم کسلکننده نیست؛ چون وقتی با او هستی همیشه دلت نیمبند است و نصف تنت میلرزد که نکند یکدفعه مزاج تند پرفسور کدام وری شود.
دو روز تمام راهمان را به سمت بالادست رودخانه بسیار بزرگی که چند صد یارد عرض داشت در پیش گرفتیم. آب رودخانه تیره؛ اما شفاف بود طوری که معمولاً کف رودخانه را میشد دید. نصف شاخابههای آمازون چنین طبیعتی دارد؛ اما نصف دیگر مایل به سفید و مات است که این تفاوت بستگی به خاک سرزمینی دارد که آب رودخانه در آن جاری شده است. رنگ تیره نشانه پوسیدن گیاهان است و رنگهای دیگر به خاک رسی اشاره دارد. دو بار به تندابها رسیدیم و هر بار قایقها را نیم مایل یا همین حدود با دست حمل کردیم تا به آنها برنخوریم. جنگلهای هردو طرف رودخانه بسیار کهن بود و نفوذ در آنها بسیار آسانتر از نفوذ در جنگلهایی است که دوباره رشد کردهاند، بنابراین در هنگام حمل قایقها از میان آنها مشکل زیادی نداشتیم. چطور میتوانم راز پروقار آن را از یاد ببرم؟ بلندای درختان و ضخامت تنهها فراتر از هر چیز دیگری بود که در طول زندگی شهرنشینی توان تصور آن را داشتم. درختان به شکل ستونهای باشکوهی سر به آسمان سوده بودند. فاصله آنها از بالای سرمان چنان زیاد بود که بهزحمت میتوانستیم نقطهای که درختان شاخههای فرعی خود را از آنجا بیرون داده و همچون ساختمانهای گوتیک به شکل انحناهای رو به بالا درآورده بود تمایز دهیم، انحناهایی که دستبهدست هم داده و سقف درهمتنیده عظیمی از گیاهان سبزفام را شکل داده بود که گاهگاهی تنها پرتو طلاییرنگ آفتاب از میان آن به پایین میتراوید و شعاع نور نازک و خیرهکنندهای را در میان آن ظلمات باشکوه ترسیم میکرد. همانطور که ساکت و بیصدا در میان فرش ضخیم و لطیف گیاهان در حال فساد قدم میزدیم سکوتی بر جانمان حکمفرما شده بود، سکوتی که در گرگومیش کلیسا به انسان دست میدهد. حتی نغمههای رسای پرفسور چلنجر که از ته دل میخواند نیز به زمزمه گرایید. اگر تنها بودم، از نامهای این گیاهان و درختان غولآسا غافل میشدم؛ اما دانشمردان ما با اشاره به سروها، درختان بزرگ کتان ابریشمی و درختان سرخ چوب ماموت، نام آنها را بر زبان میراندند، درختانی که این قاره را به تأمینکننده عمده این موهبتهای طبیعت که وابسته به دنیای گیاهان است تبدیل ساخته و این مواهب را در اختیار نژاد بشر قرار داده است. بااینهمه؛ اما این سرزمین از حیث محصولاتی که از حیات جانوری تولید میشود، از همهجا عقبماندهتر است. ارکیدههای شاداب و گلسنگهای رنگارنگ شگفتانگیز بر تنهی سبز درختان، سوخته بود. هر جا که شعاع نور سرگردانی بر گلهای شیپور طلایی، دستهگلهای سرخفام ستارهگونِ گل ساعتی یا آبی ژرف و پررنگ نیلوفر پیچ میافتاد، جلوه آن همچون رؤیایی از سرزمین پریان بود. در این گسترههای وسیع جنگلی که زندگی از تاریکی بیزار است، جنگل همیشه به سمت بالا، به سمت روشنایی تقلا میکند. هر گیاهی، حتی کوچکترین گیاه به پوشش سبز جنگل حلقه میزند، چنگ میاندازد و در این تقلا خود را به دور برادران قویتر و بلندتر خود میپیچد. گیاهان بالارونده، غولپیکر و فراوان هستند؛ اما دیگر گیاهان که با مفهوم بالا رفتن از دیگران هرگز آشنا نبودهاند، هنر را به شکل گریز از آن سایه تیرهوتار و افسرده میآموزند، چنانکه میتوان گزنه معمولی، یاسمن و حتی درخت نخل یاسیتارا را دید که دایرهوار دور ساقه درختان سرو پیچوتاب خورده و برای رسیدن به تاج آنها تقلا میکند. در میان راهروهای گنبدی شکل و باشکوه که گویی با پیادهروی ما بر طول آنها افزوده میشود، هیچ جنبشی از حیات جانوری وجود نداشت؛ اما وجود جنبشی پایدار در ارتفاع بسیار بالا از فراز سرمان حکایت از دنیای مارها و میمونها و پرندگان و تنبلهای بیشماری داشت که در نور آفتاب زندگی میکردند، هیکلهای ریز و تاریک ما را که در اعماق تاریک و بینهایت ژرف زیر پایشان سکندری میخوردند با شگفتی تماشا میکردند. از اول آفتاب تا دمدم غروب، میمونهای زوزهکش، یکصدا باهم جیغ میزدند و طوطیهای کوچک با صدای تندوتیز خود به پچپچ میافتادند، اما در طی ساعات داغ روز، بیآنکه چیزی در میان منظرههای پراُبهت تنههای عظیم و شگفتآور درختان به جنبش درآید، تنها صدای وزوز بیوقفه حشرات، همچون تلاطم موجی در دوردست، گوش را پر میکرد و در ظلماتی که ما را در خود احاطه کرده بود، به هیچ میگرایید. یکبار موجودی پاچنبری که هنگام راه رفتن تلوتلو میخورد و شاید یک مورچهخوار یا خرس بود، با حرکاتی دستوپا چلفتی و تنبل گونه در بین سایهها به تاخت رفت. این تنها نشانه از حیات جانوری بود که در این جنگل بزرگ آمازون میدیدم.
بااینوجود، نشانهها حاکی از آن بود که حتی حیات بشری نیز در این گوشه کنارههای اسرارآمیز از ما دور نبود. در روز سوم متوجه ضربان عمیق و بیسابقهای در هوا شدیم، صدایی پرنواخت و جدی که در تمام صبح بهطور متناوب در رفتوآمد بود. اولین بار که صدا را شنیدیم هر دو قایق در فاصله چند یاردی از هم در حال پارو زدن بودند، سرخپوستها گویی که به مجسمههای برنزی تبدیل شده باشند از حرکت بازماندند، با هشیاری به صدا گوش میدادند و نشانههای وحشت در چهرههایشان هویدا بود.
پرسیدم: «خوب، صدای چیه؟»
لرد جان با بیاعتنایی گفت: «طبل، طبلهای جنگی. قبلاً هم صداشو شنیده بودم.»
گومز دورگه گفت: «بله، قربان، طبلهای جنگی، سرخپوستهای وحشی، براووها ، نه مانسوها . هر مایل از مسیر، ما رو میپان. اگه بتونن ما رو میکشند.»
درحالیکه به خلأ تاریک و عاری از جنبش خیره بودم پرسیدم: «چطور میتونن ما رو ببینن؟»
دورگه شانههای پهنش را بالا انداخت.
«سرخپوستها بلدند. روشهای خودشون رو دارن. ما رو میپان. طبل که میزنند با خودشون حرف میزنند. اگه بتونن ما رو میکشند.»
تا بعدازظهر آن روز (یادداشتهای جیبیام به من نشان میدهد که آن روز، سهشنبه،18 اوت بوده) صدای حداقل شش یا هفت طبل از نقاط گوناگون به گوش رسید. گاهی اوقات ضربان تند، گاهی اوقات کند و گاهی اوقات هم بهوضوح به شکل پرسش و پاسخ بود. صدای یک طبل از سمت شرق بهصورت دلنگ دلنگ بریدهبریده و بلند به گوش میرسید و به دنبال آن، پس از مکثی کوتاه، صدای غرش عمیقی در سمت شمال به هوا برمیخاست. در صدای این زمزمه پایدار چیزی نهفته بود که بهگونهای وصفناپذیر اعصابخردکن و تهدیدآمیز بود، چیزی که گویی خود را با حرف حرف کلمات آن دورگه همگون ساخته بود و با تکراری بیپایان میگفت: «اگه بتونیم میکشیمتون، اگه بتونیم میکشیمتون.» هیچ جنبش انسانی در سکوت جنگل دیده نمیشد. تمام صلح و آرامش طبیعت خاموش در آن پرده تاریک گیاهان نهفته بود؛ اما بیرون از ورای آن، همان پیام مدام از طرف همنوعانمان به گوش میرسید. مردان شرقی میگفتند: «اگه بتونیم میکشیمتون.» مردان شمالی میگفتند: «اگه بتونیم میکشیمتون.»
تمام روز طبلها غریدند و نجوا کردند و جلوه تهدید آنها در چهره همراهان رنگینپوستمان انعکاس یافت. حتی دورگه متهوّر و پرنخوت ما هم مرعوب شده بود؛ اما آن روز یکبار برای همیشه دانستم که هم سامرلی و هم چلنجر دارای عالیترین نوع شجاعت هستند، شجاعت ذهن علمی. روحیه آنها روحیهای بود که در میان گاوچرانهای آرژانتین از داروین و در میان شکارچیان کله مالایا از والاس حمایت میکرد. حکم طبیعت بخشنده بر این استوار شده است که مغز انسان همزمان نتواند به دو چیز فکر کند، چنانکه اگر مغز انسان به فرض در علم فرورود، دیگر جایی برای ملاحظات صرفاً شخصی نمییابد. تمام طول آن روز، پرفسورهای ما هردو در میان تهدیدهای بیوقفه و مرموز به تماشای پرندگان در حال پرواز و درختچههای ساحل رودخانه پرداختند و بحثوجدلهای طولانی و تندوتیزی به راه انداختند و غرولند سامرلی بهسرعت بر سر خرناس چلنجر نازل میشد، بیآنکه نسبت به وجود خطر هیچ اعتنایی داشته یا اشارهای به سرخپوستان طبلنواز داشته باشند؛ گویی که باهم در اتاق سیگار باشگاه انجمن سلطنتی در خیابان سنت جیمز نشسته باشند. آنها فقط یکبار از مرکب نخوت خود پیاده شدند تا به بحث این موضوع بپردازند، گویی سخن گفتن در این باب برایشان کسر شأن باشد.
چلنجر که انگشت شستش را به سمت جنگل پرپژواک تکان میداد گفت: «آدمخوارهای میرانها یا آماجواکا »
سامرلی پاسخ داد: «تردیدی نیست آقا که مثل همه قبایلی از این نوع، انتظار دارم زبانشان چندترکیبی و گونهشان مغولی باشه.»
چلنجر با مدارا گفت: «قطعاً چندترکیبیه؛ اما بااینکه میدونم بیش از صد زبان در این قاره وجود داره، اطلاعی از وجود نوع دیگهای از زبان در این قاره ندارم. نسبت به نظریه گونه مغولی تردید زیادی دارم.»
سامرلی با تلخی گفت: «باید فکرش را میکردم که حتی اطلاع محدودی از کالبدشکافی تطبیقی میتونه به تأیید این موضوع کمک کنه.»
چلنجر چانه متخاصمش را آنقدر بیرون داد که تمام آنچه از چهرهاش دیده میشد ریش و لبه کلاهش بود. «بدون شک آقا، دانش محدود چنین تأثیری داره. وقتی اطلاعات آدم جامع باشه، آدم به نتیجهگیریهای دیگهای میرسه.» آنها با تعارضی دوجانبه به هم خیره شده بودند و صدای زمزمه از دوردست در تمام اطراف ما شنیده میشد که میگفت: «میکشیمتون، اگه بتونیم میکشیمتون.»
آن شب بهجای لنگر، سنگهای بزرگ قایقهایمان را در وسط آب رودخانه مهار کردیم و برای رویارویی با هر حمله احتمالی کاملاً آماده شدیم. بااینهمه، هیچ حملهای صورت نگرفت و با طلوع آفتاب، پاروزنان به راهمان ادامه دادیم و صدای ضربان طبل پشت سرمان کمکم محو میشد. حدود ساعت سه بعدازظهر به تنداب بسیار شیبداری رسیدیم که بیش از یک مایل طول داشت، همان تندابی که پرفسور چلنجر در سفر اولش در آن دچار فاجعه شده بود. اقرار میکنم که دیدن آن به من تسلی داد زیرا اگرچه بهطور جزئی؛ اما بهواقع اولین تأیید حقانیت داستان وی بود. سرخپوستها نخست قایقهای ما و بعد، باروبنه ما را از میان بوتهزار که در این نقطه بسیار انبوه بود عبور دادند و ما چهار سفیدپوست، تفنگبهدوش، بین آنها و هر خطر احتمالی از سمت جنگل، حائل شده بودیم. تا پیش از فرارسیدن شب موفق شدیم از تندابها عبور کنیم و ده مایل از مسیر را بالاتر از آنها طی کردیم و برای شب همانجا لنگر انداختیم. در این نقطه حدس من این بود که از زمانی که از رودخانه اصلی خارج شدهایم، مسافتی که در امتداد شاخابه طی کردهایم نباید کمتر از یکصد مایل باشد.
روز بعد، صبح زود، هجرت بزرگ ما شروع شد. پرفسور چلنجر از اول تیغ آفتاب شدیداً مضطرب بود و مدام هردو ساحل رودخانه را تجسس میکرد. بهیکباره از سر خرسندی فریادی زد و به تکدرختی که در گوشه بخصوصی، آنطرف دیگر آب از دیگر درختان متمایز بود اشاره کرد.
پرسید: «تشخیصت چیه؟»
سامرلی گفت: «مطمئناً یه نخل آسایی یه .»
«دقیقاً. این یه نخل آسایییه که من برای پیدا کردن راه، نشانهگذاری کردم. ورودی مخفی نیم مایل جلوتره، اون طرف دیگه رودخانه است. بین درختها جای راه رفتن نیست. همینش جای تعجب و کنجکاوی داره. اونجایی که بهجای گیاهان زیردرختی سبز تیره، نیهای سبز روشن میبینی، همونجا بین درختهای بزرگ کتان، دروازه خصوصی من به دنیای ناشناختهها اونجاست. هل بخور وسط. خودت میفهمی.»
واقعاً جای شگرفی بود. وقتی به نقطهای رسیدیم که توسط ردیفی از نیهای سبز روشن نشانه شده بود، قایقها را پاروزنان چند صد یارد بین نیها بهپیش راندیم و سرانجام، پس از خروج از آنها، وارد جریانی آرام و کمعمق شدیم که روشن و شفاف روی بستری ماسهای جاری بود. شاید حدود بیست یارد پهنا داشت و هر دو سمت آن همچون دیوارهای بلند توسط پوشش گیاهی بسیار انبوه احاطهشده بود. اگر کسی دقت نمیکرد که بعد از مسافتی اندک، نیها جای درختچهها را گرفته است غیرممکن بود حدس بزند که پشت نیها چنین جریان آبی وجود دارد یا حتی خواب چنین سرزمین پریانی را ببیند.
چراکه واقعاً سرزمین پریان بود، شگفتانگیزترین جایی که تخیل انسان میتوانست تصور کند. حجم پرتراکم گیاهان، بالای سرمان باهم تلاقی کرده و به شکل یک سایبان طبیعی در هم گره خورده بود و از میان این تونل گیاهی، در گرگومیش طلایی، رودخانهای سبزفام، زلال و بلورین جاری بود که بهخودیخود زیبا بود؛ اما به یمن ته رنگهای عجیب گونهای که نور پرنشاط، در هنگام هبوط خود از بالا، تصفیه و تلطیف میکرد شگفتآور شده بود. رودخانه، زلال همچون بلور، بیحرکت همچون یک پارچه شیشه، سبز همچون لبهی کوه یخ، در برابرمان در زیر رواق پربرگ این سایبان امتداد داشت و هر ضربه پارو، هزار چین و شکن را بر سطح تابناک آن منقش میساخت. خیابان درخوری برای سرزمین عجایب بود. دیگر نشانی از سرخپوستان نبود؛ اما حیات جانوری فراوانتر شده بود و رام بودن موجودات نشان میداد که چیزی در مورد این شکارچی نمیدانند. میمونهای سیاه مخمل کوچک و پشمالو با دندانهایی سفید همچون برف و چشمان درخشان و تمسخرآمیز، هنگام عبورمان، به سمت ما جیغ میکشیدند. گاهگاهی کروکدیلی با صدایی گرفته و سنگین، از کنارهی رودخانه به درون آب فرومیرفت. یکبار خوک خرطوم دراز بیدستوپا و تیرهرنگی از فضای بیعلف بین بوتهها به ما خیره شده بود و بعد سلانهسلانه با گامهایی سنگین در میان جنگل از ما دور شد. یکبار هم سروکله چست و چابک و زردرنگ یک یوزپلنگ بزرگ بهسرعت در میان گیاهان زیر درختها پیدا شد و چشمان سبزرنگ و پرتهدیدش از فراز شانه گندمگونش با نفرت به ما زل زد.حیات پرندگان فراوان بود بهویژه پرندگان آبی پابلند مانند لکلک معمولی، مرغ ماهیخوار و لکلک گرمسیری که در گروههای کوچک آبیرنگ و سرخ و سفید روی هر کنده درختی که از کناره رود بیرون زده بود، دورهم جمع شده بودند و در زیر پایمان، آب زلال مملو از ماهیانی از هر شکل و رنگ بود.
سه روز تمام از میان این تونل آفتابی سبزرنگ و مات راهمان را به سمت بالادست ادامه دادیم. در گسترههای طولانیتر، وقتی به جلو مینگریستیم، بهزحمت میشد تمایز داد که انتهای این آب سبزفام در دوردست به کجا ختم میشود و رواق سبزرنگ در دوردستها از کجا آغاز میشود. نشانه حضور هیچ انسانی شیشه آرامش عمیق این آبراهه شگرف را درهم نمیشکست.
گومز گفت: «هیچ سرخپوستی اینجا نیست. خیلی زیاد میترسند. کوروپوری»
لرد جان توضیح داد: «کوروپوری روح جنگلهاست. این اسم به هر نوع شیطانی اطلاق میشه. بدبخت بیچارهها فکر میکنند یه چیز ترسناکی در این سمت وجود داره. برای همین ازش پرهیز میکنند.»
روز سوم آشکار شد که سفر ما در قایقها دیگر دوام چندانی نخواهد داشت؛ چون جریان آب بهسرعت کمعمقتر میشد. ظرف چند ساعت دو بار کف قایقها به بستر نشست. سرانجام قایقها را میان بوتهها و درختچهها کشیدیم و شب را در کناره رودخانه سپری کردیم. صبح هنگام، من و لرد جان چند مایل در میان جنگل راه باز کردیم و بهموازات جریان آب بهپیش رفتیم؛ اما؛ چون عمق آب کمتر و کمتر میشد برگشتیم و گزارش دادیم. این همان چیزی بود که پرفسور چلنجر احتمال داده بود، یعنی به بالاترین نقطهای رسیده بودیم که میشد با قایق به آن رسید؛ بنابراین، قایقها را بالا کشیدیم و آنها را میان بوتهها مخفی کردیم و با تبرهایمان درختی را نشانهگذاری کردیم تا دوباره آن را پیدا کنیم. بعد بارهای گوناگون را بین خودمان تقسیم کردیم _ تفنگها، مهمات، غذا، چادر، پتوها و مابقی وسایل _، کولهپشتیهایمان را کول کردیم و مرحله طاقتفرساتر سفر خود را آغاز کردیم.
آغاز مرحله جدید سفرمان قرین دعوای بدشگونی بین برجهای زهرمار بود. چلنجر از لحظهای که به ما ملحق شده بود به همه گروه دستور میداد که موجب نارضایتی آشکار سامرلی شده بود؛ بنابراین، هنگامیکه چلنجر قصد داشت وظیفهای که تنها حمل یک فشارسنج فلزی بود را به همکار پرفسور خود محول سازد یکدفعه موضوع بحرانی شد.
سامرلی با آرامشی کینهتوزانه گفت: «ممکنه ازتون بپرسم آقا، شما چه اختیاری دارید که به خودتون حق میدید که این دستورات رو صادر کنید؟»
چلنجر، خیرهخیره نگاهی انداخت و مو بر تنش راست شد.
«پرفسور سامرلی، دستور میدم، چون راهنمای این سفر هستم.»
«مجبورم به شما بگم که شما رو واجد صلاحیت نمیدونم.»
چلنجر با طعنه سنگینی تعظیمی کرد و گفت: «واقعاً! شاید شما هستید که جایگاه دقیق بنده رو تعیین میکنید؟»
«بله، آقا. شما اون شخصی هستید که حقانیتش در مظانّ اتهام قرار داره و این کمیته دادرسی اینجا حضور داره تا شما رو محاکمه و امتحان کنه. شما الآن دارید همراه قضّات محکمه خودتون قدم میزنید.»
چلنجر که داشت گوشه یکی از قایقها مینشست گفت: «وای خدای من! در این صورت طبعاً شما میتونید راه خودتون رو برید و من هم سر حوصله دنبالتون بیام. اگه من راهنما نباشم شما هم نمیتونید توقع داشته باشید که گروه رو راهنمایی کنم.»
خدا را شکر که دو نفر عاقل (لرد جان راکستون و خودم) آنجا حضور داشتیم تا مانع از آن شویم که بداخلاقی و حماقت پرفسورهای فرهیخته ما باعث نشود دستخالی به لندن برگردیم. بعد از چقدر بحث و خواهش و شرح و تفصیل توانستیم آرامشان کنیم! بعدازآن هم بالاخره سامرلی با آن نیشخند و چُپقش جلو افتاد و چلنجر هم غرّان و خرناسکشان دنبالش میآمد. از خوشاقبالی، حول و هوش همین وقت کشف کردیم که هردو پیر فرزانه ما دیدگاه بسیار ضعیفی در مورد دکتر ایلینگ وُرث ادینبورگی دارند. از این به بعد این نام ضامن امنیت ما بود و هر شرایط ناخوشایندی که پیش میآمد، ذکر نام این جانورشناس اسکاتلندی مایه آرامش آن میشد چراکه پرفسورها با شنیدن نام وی ائتلاف و رفاقتی موقت در جهت ابراز نفرت و توهین علیه این رقیب مشترک تشکیل میدادند.
درحالیکه به یک ستون، در حال پیشروی در امتداد کناره آب بودیم، بهزودی دریافتیم که رودخانه آنقدر باریک شد تا اینکه تنها به یک جویبار تبدیل شد و سرانجام در مرداب سبزرنگ بزرگی از جنس خزههای اسفنج مانند که تا زانو در آن فرومیرفتیم گم شد. این محل به نحو ترسآوری در تسخیر انبوه ابرمانند پشهها و انواع آفتهای بالدار بود؛ بنابراین، از اینکه دوباره پاهایمان به زمین سخت میرسید و میتوانستیم در میان درختان حلقه بزنیم خوشحال بودیم چراکه این موضوع به ما امکان میداد از جناحهای مختلف به این مرداب مُهلک که صدای همهمه آن از دور همچون صدای ارگ بود یورش ببریم. صدای مرداب و زندگی حشرات آن تا این اندازه بلند بود.
در روز دومی که قایقهایمان را رها کردیم، دریافتیم که کل عوارض طبیعی منطقه تغییر کرده است. مسیر ما یکسره سربالایی بود و هرچه بالاتر میرفتیم جنگل تنکتر میشد و تراکم استوایی خود را از دست میداد. درختان عظیم دشت آبرفتی آمازون جای خود را به درختان نخل ققنوس و نارگیل داد که در دستههای پراکنده روییده و بین آنها را بوتهها و درختچههای انبوه فراگرفته بود. در درههای مرطوبتر، نخلهای درخت زندگی، شاخههای پیشِ خمیده و زیبای خود را در هوا پراکنده بود. تماماً با کمک قطبنما سفر میکردیم و یکی دو بار بین چلنجر و دو سرخپوست اختلافنظر پیش آمد. اگر بخواهیم عین کلمات غضبآلود پرفسور را نقل کنیم، این اختلاف هنگامی رخ داد که کل گروه همنظر شدند «بیشتر به غرایز مغالطه آمیز وحشیهای توسعهنیافته اعتماد کنند تا به عالیترین محصول فرهنگ نوین اروپا». توجیه این کار ما هنگامی به اثبات رسید که در روز سوم، چلنجر پذیرفت که چندین مورد از نشانهگذاریهای مسیر سفر قبلیاش را تشخیص داده و یکجا هم واقعاً به چهار سنگ دودزده برخوردیم که میبایست نشانه اردوگاه باشد.
مسیر همچنان سیر صعودی داشت و از سراشیب پرصخرهای گذشتیم که عبور از آن دو روز طول کشید. گونههای گیاهی بازهم تغییر کرد و تنها درخت عاجِ گیاهی و انبوه عظیم ارکیدههای شگفتانگیز باقی ماند که از میان آنها یاد گرفتم گیاه کمیاب نوتونیا وکسیلاریا و شکوفههای بسیار زیبای سرخ و صورتیرنگ کاتلیا و اودونتوگلوسوم را تشخیص دهم. هرازگاهی جویبارها با بستر سنگریزهای و کنارههای پوشیده از سرخس، شُرشُرکنان از شکافهای کمعمق تپه به پایین سرازیر میشد و هر شب محل اردوی خوبی را در کنارههای آبگیری سنگی عرضه میداشت که در آن، انبوه ماهیان پشت آبی کوچک تقریباً بهاندازه و شکل قزلآلای انگلیسی، شام خوشمزهای را برایمان فراهم میساخت.
در روز نهم که قایقهایمان را رها کردیم، به گمانم یکصد و بیست مایل راه پیموده بودیم که کمکم از میان درختان خارج شدیم و اندازهی درختان مدام کوچکتر و کوچکتر شد تا اینکه تنها بوتهها و درختچههایی از آنها برجای ماند. جای آنها را درختزارهای پهناور درختان بامبو فراگرفته بود که تراکمی چنان فشرده و درهمتنیده داشت که نفوذ در آنها تنها بهواسطه قطع درختان و ایجاد راه عبور توسط کاردهای بزرگ و تبرزینهای سرخپوستان مقدور بود. یک روز طولانی بر ما گذشت تا از این مانع عبور کردیم. از هفت صبح تا هشت شب در حال حرکت بودیم و تنها دو بار، هر دفعه یک ساعت استراحت کردیم. چیزی از این یکنواختتر و خستهکنندهتر را نمیشد تصور کرد، چون حتی در دلبازترین جاها نمیتوانستیم بیشتر از ده، دوازده یارد را ببینیم، درعینحال، حوزه دید من از جلو معمولاً محدود به پشت ژاکت کتانی لرد جان و از طرفین محدود به دیواره زردرنگ درختان بامبو بود که از هر طرف تنها یک پا از من فاصله داشت. از سمت بالا، تیغ آفتاب به نازکی لبه چاقو میتابید و پانزده پا بالای سرمان میشد نوک نیها را دید که در برابر آسمان آبی ژرف به اینسوی و آنسوی تکان میخورد. نمیدانم چه نوع موجوداتی در چنین درختزاری سکنی دارند؛ اما چندین بار صدای افتادن حیوانات سنگین و بزرگی را در فاصله بسیار نزدیک از ما شنیدم. قضاوت لرد جان از صدایشان این بود که باید گونهای از احشام وحشی باشند. درست زمانی که پرده شب در حال فروافتادن بود از منطقه بامبو خارج شدیم و؛ چون آن روز بیپایان دیگر رمقی برایمان باقی نگذاشته بود بلافاصله اردو زدیم.
روز بعد صبح زود، دوباره پیاده به راه زدیم و دریافتیم که عوارض طبیعی منطقه یکبار دیگر تغییر کرده است. پشت سرمان دیوار بامبو قرار داشت و چنان واضح بود که گویی مسیر رودخانه را نشان کرده بود. روبرو، دشت بازی قرار داشت که کمی به سمت بالا شیب داشت و دستههای درختان سرخس از آن بیرون زده بود و کل منظره در برابرمان منحنی شکل بود و در پایان به رشته تپههایی طولانی شبیه پشت نهنگ ختم میشد. اواسط روز به این مکان رسیدیم و دریافتیم در ورای آن، تنها درهای کمعمق وجود دارد که یکبار دیگر بالا آمده و به سراشیب ملایمی تبدیل میشود که به خط گرد و کم ارتفاع افق منتهی میشود. هنگامیکه در حال عبور از اولین تپه از تپههای این محل بودیم، اتفاقی رخ داد که شاید مهم و شاید هم فاقد اهمیت بوده باشد.
پرفسور چلنجر که به همراه دو سرخپوست محلی پیشقراولان گروه بودند بهیکباره از حرکت بازایستادند و هیجانزده به سمت راست اشاره کردند. بهمحض انجام این کار، در فاصله یک مایل یا همین حدود چیزی را دیدیم که به نظر، پرنده خاکستریرنگ بسیار بزرگی میآمد که بالزنان، آهسته از زمین کنده میشد و بهآرامی در آسمان میخرامید و دور میشد و در ارتفاع بسیار کم با خط سیر مستقیم به پرواز خود ادامه داد تا اینکه در میان درختان سرخس از نظر محو شد.
چلنجر با سرور و وجد فریاد زد: «اونو دیدی؟ سامرلی، اونو دیدی؟»
همکارش خیره به نقطهای که موجود در آن ناپدید شده بود مینگریست.
پرسید: «به ادعای شما اون چی بود؟»
«قطع یقین، یه تروداکتیل»
سامرلی با تمسخر زیر خنده زد و گفت: «چرتوپرت! یه لکلک بود، البته اگه اصلاً دیده باشم.»
چلنجر چنان عصبانی شده بود که توان حرف زدن نداشت. فقط کولهپشتیاش را تکانی داد و به پیادهروی ادامه داد؛ اما لرد جان که صورتش جدیتر از حد معمول شده بود سینهبهسینهی من آمد. دوربین شکاری زایس خود را در دست داشت.
گفت: «قبل از اینکه اون پرنده پشت درختها محو بشه روش زوم کردم. قطع یقین نمیگم چی بود؛ اما بهعنوان شکارچی، شهرتم رو گرو میذارم که به عمرم تا حالا چشمم به همچین پرندهای نخورده.»
بهاینترتیب، موضوع ازاینقرار است. آیا ما واقعاً درست در لبه ناشناختهها قرار داریم و با نگهبان دوردست این سرزمین گمشده که راهنمایمان از آن دم میزند روبرو هستیم؟ من شرح این واقعه را به همان شکلی که رخ داد در اختیار شما قرار میدهم تا شما هم بهاندازه من از شرح ماوَقَع مطلع شوید. این واقعه بیبدیل است، بیبدیل، چون چیز دیگری ندیدم که بتوان آن را شایان توجه و چشمگیر نامید.
حال، خواننده عزیز، البته اگر خوانندهای در کار باشد، شما را به بالادست رودخانه پهناور آوردم، از میان بیشهزار نیها عبور دادم، از تونل سبز پایین آوردم و از سراشیب طولانی درختان نخل بالا بردم و از میان بیشه بامبوها عبور دادم و از دشت درختان سرخس گذراندم. سرانجام مقصد ما در برابر چشمانتان قرار دارد. وقتی از رشته تپههای دوم گذر کردیم، در برابرمان دشت ناهمواری پوشیده از درختان نخل و بعدازآن، رشته صخرههای سرخرنگ مرتفعی دیدیم که در عکس دیدهام.حتی الآن که در حال نوشتن هستم، صخرهها در برابر چشمانم قرار دارد و هیچ تردیدی نیست که این همان صخرههاست. نزدیکترین نقطه آن حدود هفت مایل از اردوگاه فعلی ما فاصله دارد. انحنای آن تا دوردستها ادامه دارد و امتداد آن تا فاصلهای که چشمم توان دیدن آن را دارد کشیده شده است. چلنجر مثل طاووس پیشکشی در اطراف میخرامد و سامرلی، ساکت اما همچنان شکاک است. شاید گذشت یک روز دیگر تردیدهایمان را به پایان برساند. در این اثنا، خوزه که بازویش توسط یک بامبوی شکسته مجروح شده است اصرار به بازگشت دارد، بنابراین، رساندن این نامه را به وی محول میکنم و تنها امیدوارم که این نامه سرانجام به دستتان برسد. بهمحض اینکه فرصتی دست دهد دوباره نامهنگاری خواهم کرد. به پیوست این نامه، نقشه تقریبی مسیر سفرمان را هم در پاکت قرار میدهم، شاید که در فهم آسانتر این شرحیات مؤثر افتد.
رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.
سپاس از لطف شما. به امید انتشار آثار بیشتر از شما.