جهان گمشده / رمان علمی تخیلی
فصل 7.سفر به ناشناختهها
کسانی که ممکن است روایت من به دستشان برسد را با شرح سفر مجللمان بر روی کشتی مسافربری بوث خسته نمیکنم و در مورد یک هفته اقامتمان در پارا هم صحبت نمیکنم. (بهجز تقدیر و تشکر از محبت فراوان شرکت پریرا دا پینتا که در تأمین تجهیزات به ما کمک کرد.) اشاره بسیار مختصری هم به سفرمان به سمت بالادست رودخانه داشته باشم که طی آن، سوار بر یک کشتی بخار، کمی کوچکتر ازآنچه ما را از عرض اقیانوس اطلس عبور داد، بر روی جریان پهناور، کند و گلآلود آب به سمت بالادست رودخانه رفتیم. سرانجام خود را در میان تنگههای اوبیدوس یافتیم و به شهر کوچک مانائوس رسیدیم. در اینجا آقای شورتمن نماینده شرکت تجاری انگلیس و برزیل ما را از دست جذابیتهای محدود مسافرخانه محلی نجات داد. اوقات خود را در موسسه خیریه وی با نام فازندا سپری میکردیم و تا روزی که اختیار قانونی بازگشایی نامه دستورالعمل پرفسور چلنجر به ما داده میشد همانجا بودیم. پیش از اینکه به شرح حوادث تعجببرانگیز آن تاریخ بپردازم مایلم توصیف واضحتری از رفقای همسفر خود و همچنین دستاندرکارانی که در آمریکای جنوبی گرد هم آورده بودیم و همگی در این امر خطیر سهمیم بودند ارائه کنم. بدون رعایت قیدوبندهای معمول صحبت میکنم و بهرهبرداری از مطالب خود را به قوه تشخیص خودتان محول میکنم آقای مکاردل، چون این گزارش پیش از آنکه به دست جهانیان برسد باید از میان دستان شما عبور کند.
دستاوردهای علمی پرفسور سامرلی شناختهتر از آن است که زحمت تلخیص آنها را بر خود هموار سازم. وی برای سفر اکتشافی دشواری ازایندست، بهمراتب مجهزتر از آن چیزی است که در نگاه اول تصور میشد. هیکل بلند، تکیده و استخوانی وی خستگیناپذیر است و رفتار خشک و نیمه طعنهآمیز وی که غالباً یکسره عاری از حس شفقت است بههیچعنوان از تغییر اوضاع پیرامونش متأثر نمیشود. اگرچه شست و شش سال از عمر وی سپری شده؛ اما هرگز نشنیدهام که از سختیهای گاهبهگاهی که ناگزیر از مواجهه آن بودهایم هیچ ابراز نارضایتی کرده باشد. حضور وی را باری بر دوش این سفر اکتشافی تصور میکردم؛ اما بهواقع اکنون کاملاً قانع شدهام که قدرت استقامت وی بهاندازه خودم زیاد است. مزاجی ذاتاً تلخ و شکاک دارد. از ابتدای امر، هیچوقت اعتقاد خودش را پنهان نساخته که پرفسور چلنجر یک حقهباز مطلق است و اینکه همه ما به دنبال یک نخود سیاه پوچ سوار کشتی شدیم و احتمالاً چیزی بهجز خرمن یأس و خطر در آمریکای جنوبی و نیز تمسخری مشابه آن در انگلستان درو نخواهیم کرد. اینها چکیده نظراتی است که وی در طول تمام مسیر سفر از ساوثهمپتون تا مانائوس با کج و راست کردن پرشور سکنات و وجنات چهره گرفته و جنباندن ریش کمپشت و شبه بزی خود در گوش ما فروکرده است. از زمانی که از کشتی پیاده شدهایم وی با دیدن زیبایی و تنوع حیات حشرات و پرندگان در اطراف خود مقداری تسلی یافته است چراکه وی از بذل نهایت سعی و تلاش خود در مسیر علم، مطلقاً خاطرجمع است. او روزهای خود را به همراه تفنگ ساچمهزن و تور پروانه گیری خود به جستوخیز در جنگل و شبها را به مرتب کردن نمونههای فراوانی که به دست آورده است سپری میکند. ازجمله ویژگیهای عجیب و کماهمیتتر وی این است که وی نسبت به حفظ ظاهر خود بیدقت، در رعایت بهداشت فردی خود ضعیف و در نمایش عادات خود فوقالعاده حواسپرت و معتاد به کشیدن چُپق کوچکی از جنس گل رَشتی است که بهندرت از دهانش بیرون میآورد. در جوانی به سفرهای علمی متعددی رفته (در پاپوا همراه رابرتسون بوده) و زندگی در اردوگاه و سوارشدن در قایق پارویی برایش تازگی ندارد.
لرد جان راکستون از چند نظر با پرفسور سامرلی وجه اشتراک دارد و از جهاتی نیز کاملاً در تضاد با یکدیگر هستند. وی بیست سال کوچکتر است؛ اما همان هیکل تکیده و استخوانی را دارد. در خصوص وضع ظاهری وی، آنطور که به خاطر دارم در آن بخش از روایتم که در لندن از خود بهجا گذاشتم وضع ظاهری وی را توصیف کردم. در روش و رفتار فوقالعاده مرتب و منظم است، همیشه با نهایت دقت لباسهای تمرین سفیدرنگ و چکمههای ضدپشه قهوهایرنگ ساق بلند میپوشد و حداقل روزی یکبار صورتش را اصلاح میکند. مثل بیشتر آدمهای اهل عمل، کم گوی و گزیده گوی است و بهراحتی در افکار خود غرق میشود؛ اما همیشه در پاسخ دادن به سؤال یا پیوستن به گفتگو سریع است و شیوه حرف زدنش عجیبوغریب و نیمه شوخ است و باآبوتاب حرف میزند. دانش او از جهان و علیالخصوص امریکای جنوبی بهتآور است و اعتقاد راسخ به احتمالات سفرمان دارد و اینکه نباید از نیشخند و کنایههای پرفسور سامرلی سرخورده شویم. صدای دلنشین و رفتار ملایمی دارد؛ اما پشت چشمان آبی براقش استعداد خشمی غضبناک و عزمی توقفناپذیر نهفته است که بهمراتب خطرناکتر است چراکه آنها را مهار کرده است. کمتر راجع به ماجرای پیروزیهای خود در برزیل و پرو صحبت میکند؛ اما وقتی متوجه هیجانی شدم که حضور او در میان بومیان ساحل رودخانه به پا کرده بود و اینکه بومیان او را به چشم قهرمان و حامی خود نگاه میکردند برای من در حکم افشای راز بزرگی بود. ماجراهای رئیس سرخ، نامی که بومیان بر وی نهاده بودند، در بین آنها به افسانه تبدیل شده بود؛ اما حقایق واقعی تا آنجا که کسب اطلاع از آن برایم مقدور بود، بهاندازهی کافی شگفتآور بود.
اینها کسانی بودند که لرد جان چند سال پیش در سرزمین بلا صاحبی که در محل تلاقی مرزهای نیمه تعریفشدهی پرو، برزیل و کلمبیا قرار دارد کشف کرده بود. در این منطقه عظیم، درختان وحشی کائوچو نشو و نما میکند و در آنجا هم همچون کنگو بلای جان بومیان شده است که از این حیث، تنها قابلمقایسه با کار اجباری آنها در زیر سلطه اسپانیاییها در معادن قدیمی نقره دارین است. یکمشت دورگه شرور بر این سرزمین تسلط یافته بودند که این قبیل سرخپوستها را برای حمایت خودشان مسلح کرده بودند و مابقی را به بردگی گرفته بودند و با غیرانسانیترین شکنجهها آنها را ارعاب و مجبور به جمعآوری شیره کائوچو کرده بودند که پس از برداشت، بهصورت شناور به پارا در پاییندست رودخانه فرستاده میشد. لرد جان راکستون از طرف این قربانیان نگونبخت به اعتراض پرداخته و در مقابل رنجهایی که متحمل شده بود چیزی جز تهدید و توهین دریافت نکرده بود. سپس رسماً علیه پدرو لوپز سردسته بردهداران اعلام جنگ کرد و دستهای از بردههای فراری را به خدمت خود درآورد، مسلحشان کرد و مبارزهای را رهبری کرد که منتهی به کشته شدن آن دورگه بدنام به دست خودش و در هم شکستن نظامی شد که او نمایندهاش بود.
حال تعجبی نداشت که در کنارههای رودخانه بزرگ آمریکای جنوبی، این مرد سرخموی که صدای نرم و رفتارهایی راحت و روان داشت اینچنین موردعلاقه و توجه بود، هرچند احساساتی که مُلهم میساخت ذاتاً درهمآمیخته بود چراکه قدردانی بومیان برابر با نفرت از کسانی بود که هوس بهرهکشی از آنها را داشتند. یکی از نتایج مفید تجارب پیشین او این بود که میتوانست زبان عمومی مشترکی که گویش بخصوصی متشکل از یکسوم پرتغالی و دوسوم زبان سرخپوستی است و در سرتاسر برزیل رایج است را روان صحبت کند.
پیشازاینها گفتم که لرد جان راکستون دیوانهوار عاشق آمریکای جنوبی است. او نمیتوانست هیچ سخنی درباره آن سرزمین بزرگ را بدون شور و حرارت بیان کند و همین شور و حرارت مُسری شده بود؛ زیرا باآنکه من نسبت به موضوع غافل بودم؛ اما او توجهم را جلب میکرد و کنجکاویام را برمیانگیخت. چقدر دلم میخواست میتوانستم افسون سخنان و معجون عجیب دانش دقیق و تخیل شادابی که وی با آن همه را مجذوب میساخت را عیناً برایتان به تصویر بکشم تا آنجا که حتی لبخند بدبین و شکاک پرفسور هم با گوش دادن به حرفهای او کمکم از چهرهاش محو میشد. او به شرح پیشینههای تاریخی این رودخانه نیرومند میپرداخت و از اکتشاف سریع آن میگفت (چراکه درواقع برخی از فاتحان اولیه پرو تمام عرض قاره را سوار بر آبهای آن طی کرده بودند) بااینهمه؛ اما این رودخانه از حیث وجود تمام پدیدههایی که در ورای سواحل در حال تغییر آن وجود دارد، کماکان ناشناخته است.
او با اشاره به سمت شمال فریاد میزد: «اونجا چی؟ جنگل و مرداب و جنگلهای نفوذناپذیر. کی میدونه ممکنه چی توی این جنگل پناه گرفته باشه؟ و اونجا تا جنوب؟ هفت تویی از جنگل مردابی که انسان سفیدپوست تا حالا پاشو اونجا نذاشته. ناشناختهها از هر طرف در مقابل ماست. کی میدونه خارج از خطوط باریک ساحل چی وجود داره؟ کی میتونه بگه توی همچین سرزمینی چه احتمالاتی وجود داره؟ چرا حرف چلنجر پیر نباید راست باشه؟» که در مخالفت مستقیم با آن، همان نیشخند لجوج، دوباره بر چهره پرفسور سامرلی پدیدار میشد و در آن حال، پرفسور مینشست و پشت ابری از چُپق ریشه رشتیاش، در سکوتی از عاری از شفقت، کلهاش را با کنایه تکان میداد.
فعلاً همین اندازه در توصیف دو همراه سفیدپوستم بسنده میکند؛ چون مطمئناً با ادامه روایت، خصوصیات و محدودیتهای هرکدام از آنها و همچنین خودم، بیشازپیش برملا خواهد شد؛ اما چند نفر ملازم و مستخدم هم استخدام کردهایم که ممکن است نقش زیادی در حوادث آینده ایفا کنند. اولین نفر آنها سیاهپوست غولپیکری به نام زامبو است که یک هرکول سیاه، به رامی اسب و به همان اندازه باهوش است. او را در پارا به سفارش شرکت کشتی بخار استخدام کردیم که انگلیسی دستوپاشکستهای را روی شناورهای آن یاد گرفته بود. همچنین گومز و مانوئل دو دورگه از بالادست رودخانه که تازه با محموله چوب سرخ از راه رسیده بودند در پارا به خدمت گرفتیم. آن دو سبزه، ریشو و تندمزاج و همچون یوزپلنگ پرتحرک، لاغر و بابنیه بودند. هردوی آنها عمر خود را در آبهای بالادستتر آمازون که ما قصد اکتشاف آن را داشتیم سپری کرده بودند و بهواسطه همین امتیاز بود که لرد جان آنها را به خدمت گرفته بود. یکی از آنها یعنی گومز، این امتیاز دیگر را داشت که میتوانست انگلیسی را عالی صحبت کند. این مردان تمایل داشتند با دریافت مبلغ پانزده دلار در ماه بهعنوان خدمتکار شخصی ما کار کنند، آشپزی کنند، پارو بزنند یا در انجام هر کار دیگری مفید فایده واقع شوند. علاوه بر اینها، سه سرخپوست موجو از بولیوی هم استخدام کردیم که در شکار و قایقرانی از همه قبایل کناره رودخانه ماهرتر بودند. رئیس آنها را همنام قبیلهشان موجو مینامیدیم و دو نفر دیگر را با نامهای خوزه و فرناندو میشناسیم؛ بنابراین، سه سفیدپوست، دو دورگه، یک سیاهپوست و سه سرخپوست نفرات این سفر اکتشافی کوچک را تشکیل میدادند که پیش از شروع جستجوی بینظیرمان، در انتظار دریافت دستورالعملهای خود در مانائوس بود.
سرانجام پس از گذشت یک هفته کسالتبار، روز و ساعت موعود فرارسید. از شما میخواهم اتاق نشیمن سایهروشن فازندا سن ایگناسیو در فاصله دو کیلومتر از عمق شهر مانائوس را در ذهن خود تجسم کنید. بیرون اتاق، تابش زرد و برنزه نور آفتاب بود و سایههای درختان نخل با همان سیاهی و وضوح درختان. هوا آرام و مملو از نوای همیشگی حشرات بود و همسرایی استوایی نغمههای گوناگون به گوش میرسید؛ از وزوز عمیق زنبورهای عسل گرفته تا وزوز بلند و تندوتیز پشهها. آنسوی ایوان، یک باغچه کوچک عاری از درخت قرار داشت که دور آن، پرچینهای کاکتوس بود و با انواع درختچههای گلدار تزئین شده بود و پروانههای آبی بزرگ و مرغان مگسخوار ریزنقش دور آن پروبال میزدند و به شکل هلالهایی از جنس نور درخشان پرواز میکردند. داخل اتاق، ما دور میزی از جنس نی نشسته بودیم که نامه مهرومومشده روی آن قرار داشت. روی آن این کلمات با دستخط دندانهدندانه شکل پرفسور چلنجر نوشته بود: «دستورالعملهای صادره جهت لرد جان راکستون و گروه وی.دقیقاً رأس ساعت دوازده مورخ 15 ژوئیه باز شود.»
لرد جان ساعت مچی خود را روی میز کنار پاکت گذاشته بود.
گفت: «هفت دقیقه دیگه وقت داریم. پیری جون خیلی دقیقه.»
پرفسور سامرلی که پاکت را با دست تکیده خود برمیداشت لبخند تلخی زد.
گفت: «مثلاً چه اهمیتی داره که اینو الآن باز کنیم یا هفت دقیقه دیگه؟ همهاش جزء لاینفک همون نظام حقهبازی و اراجیفه که با کمال تأسف باید بگم نویسندهاش آدم خوشنامی هم نیست.»
لرد جان گفت: «خونسرد باشید. باید بازی رو طبق قواعدش بازی کنیم. نمایش، نمایش چلنجر پیره، ماهم به خاطر حسن نیتش اینجاییم؛ بنابراین اگه راجع به نامه از دستورالعمل هاش پیروی نکنیم، خیلی گندبازی میشه.»
پرفسور با تلخی فریاد زد: «چه سرکاری قشنگی. لندن که بودم فکر میکردم چرنده؛ اما باید بگم هرچه بیشتر با کلّیت کار آشناتر میشم بیشتر به نظرم چرند میاد. من نمیدونم داخل این پاکت چیه؛ اما اگه چیز کاملاً مُتقنی نباشه، بیشتر وسوسه میشم سوار کشتی بعدی که به پایین رودخانه میره بشم و در پارا به کشتی بولیویا برسم. گذشته از این، غیرازاینکه اینور و اون ور بدوم و اظهارات یه دیوونه رو رد کنم، کارهای پرمسئولیتتری توی دنیا دارم. خوب، راکستون، مطمئناً الآن وقتشه.»
لرد جان گفت: «وقتشه! حالا میتونی پتهاش رو روی آب بریزی.» پاکت را برداشت و با چاقوی جیبی کوچکش آن را برش زد.از درون پاکت، برگ کاغذ تاخوردهای را بیرون کشید. بعد با دقت آن را باز کرد و صاف روی میز گذاشت. یک برگه سفید بود. آن را پشتورو کرد. بازهم سفید بود. در سکوتی بهتآور به هم خیره شده بودیم که فریاد ناموزون خنده استهزاآمیز پرفسور سامرلی سکوت را شکست.
فریاد زد: «این یه اعتراف صریحه. بیشتر از این چی میخواید؟ یارو یه حقهبازه، خودش هم داره اعتراف میکنه. فقط باید برگردیم خونه و گزارشش رو رد کنیم که چه حقهباز پررویی یه.»
فکری به ذهنم رسید و گفتم: «جوهر نامرئی!»
لرد راکستون که کاغذ را جلوی نور گرفته بود گفت: «فکر نمیکنم. نه، رفیق شفیق، فایده نداره خودتو گول بزنی. حاضرم سند گرو بذارم که بههیچعنوان هیچی روی این کاغذ نوشته نشده!»
صدایی از سمت ایوان با غرش گفت: «میشه بیام تو؟»
سایه هیکلی خپل سلانهسلانه از فضای آفتابی به درون اتاق افتاده بود. آن صدا! آن عرض شانه غولآسا! بهمحض اینکه صاحب سایه با کلاه حصیری بچگانه گردی که نوارهای رنگرنگ داشت در فضای باز مقابلمان پدیدار شد همگیمان که از تعجب نفسنفس میزدیم روی پایمان سیخ شدیم. چلنجر بود. دستانش در جیب ژاکتش بود و همانطور که قدم میزد، نوک کفشهای برزنتیاش با ظرافت به سمت ما نشانه رفته بود. سرش را عقب نگه داشته بود و با ریش پرپشت آشوری کهن و غرور مادرزادی پلکهای فروهشته و چشمان بیطاقتش در میان تابش طلایی آفتاب ایستاده بود.
درحالیکه ساعتش را بیرون میآورد گفت: «متأسفم که چند دقیقه تأخیر داشتم. باید اعتراف کنم وقتی این پاکت رو به شما دادم اصلاً و ابداً تصمیم نداشتم که شما اونو باز کنید؛ چون عزم جزم کرده بودم که پیش از ساعت موعود پیش شما باشم. این تأخیر نامیمون رو میشه گردن یه ناخدای دستوپا چلفتی و یه ساحل ماسهای ناخوانده انداخت. میترسم این تأخیر به همکارم پرفسور سامرلی فرصت حرمتشکنی داده باشه.»
لرد جان با قدری جدیت در صدایش گفت: «باید بگم آقا، پیدا شدن سروکله شما، مایه آرامش خاطر قابلتوجه ماست؛ چون به نظر میرسید مأموریت ما به پایان زودهنگامی رسیده باشه. حتی الآن هم اصلاً و ابداً درک نمیکنم چرا میبایست اینطور غیرعادی ترتیب کارها رو میدادید.»
پرفسور چلنجر بهجای پاسخ دادن، وارد شد، با من و لرد جان دست داد، با تبختری سنگین به پرفسور سامرلی تعظیم کرد و درون یک صندلی حصیری فرورفت که با صدای غژغژی زیر وزن وی به اینطرف و آنطرف خم شد.
پرسید: «همهچیز برای سفرتون مهیّاست؟»
«فردا میتونیم شروع کنیم.»
«پس همین کار رو بکنید. الآن به نقشه جهتنما نیازی نیست؛ چون از مزیت ذیقیمت راهنمایی خودم برخوردار هستید. از همون اول مصمم بودم که خودم باید سرپرستی تحقیقات شما رو به عهده داشته باشم. همانطور که خودتون هم قبول دارید، دقیقترین نقشهها هم در مقایسه با هوش و ذکاوت خودم، جایگزین ضعیفی یه. در رابطه با ترفندی که در مورد پاکت نامه سرتون سوار کردم، واضح است که اگه همه نیّاتم رو به شما میگفتم، شاید مجبور میشدم در برابر فشار ناخوشایندی که بنده رو ملزم به مسافرت با شما میکرد مقاومت کنم.»
پرفسور سامرلی از ته دل ندا داد: «بنده فشار نمیآوردم آقا! آنهم تا وقتیکه کشتی دیگهای آماده حرکت به اقیانوس اطلس بود.»
چلنجر دست پرموی بزرگ خود را از دور برایش تکان داد.
«اطمینان خاطر دارم که عقل سلیم شما اعتراض بنده رو پذیرفته و درک میکنه که بهتر بود حرکتهای خودم رو مدیریت میکردم و فقط در لحظه دقیقی که به حضور من نیاز بود ظاهر بشم. این لحظه همین الآن فرارسید. شما در کَنف حمایت هستید. الآن دیگه از رسیدن به مقصدتون ناکام نمیمونید. از این لحظه به بعد فرماندهی این سفر اکتشافی رو به دست میگیرم و باید ازتون بخوام امشب مقدمات کار رو فراهم کنید تا صبح اول وقت بتونیم سفرمون رو شروع کنیم. وقت من ارزش داره و بدون شک همین حرف رو میشه در حد کمتری در مورد وقت شما هم ادعا کرد؛ بنابراین، پیشنهاد میکنم حتیالامکان هرچه سریعتر به سفرمون ادامه بدیم تا چیزی رو که برای دیدنش آمدیم بهتون نشون بدم.»
لرد جان راکستون لنج بخار بزرگی به نام اسمرالدا اجاره کرده است که قرار بود ما را به بالای رودخانه برساند. با توجه به اوضاع پایدار جوی، انتخاب زمان مناسب برای سفرمان اهمیت چندانی نداشت چراکه دامنه حرارت در تابستان و زمستان بین هفتادوپنج تا نود درجه است و تفاوت محسوسی در گرمای هوا وجود ندارد؛ اما در زمان رطوبت وضع به گونه دیگری است. از ماه دسامبر تا ماه مه دوره بارش باران است و طی این مدت سطح آب رودخانه بهآرامی بالا میآید تا اینکه تقریباً به ارتفاع چهل پا بالاتر از علامت سطح جزر کامل میرسد. آب رودخانه به سمت هردو ساحل طغیان میکند، در تالابهای بزرگ گستره عظیم این سرزمین بکر پخش میشود و منطقه پهناوری به نام گاپو را ایجاد میکند که بخشهای عمده آن برای پیاده پیمایی بیشازحد مردابی و برای قایقسواری بیشازحد کمعمق است. حوالی ماه ژوئن سطح آب شروع به کم شدن میکند و در اکتبر یا نوامبر به پایینترین سطح خود میرسد؛ بنابراین، شروع سفر ما در زمان فصل خشک بود که در آن زمان رودخانه بزرگ و شاخابههای آن کموبیش شرایطی عادی داشت.
سرعت جریان رودخانه کند است و شیب آن بیشتر از هشت اینچ در هر مایل نیست. برای کشتیرانی، هیچ جریانی مناسبتر از این نمیشود زیرا جهت وزش باد غالب جنوبی- شرقی است و قایقهای بادبانی پیشروی مستمری به سمت مرز پرو دارند که دوباره همراه با جریان دچار افت میشود. در مورد ما، موتورهای عالی کشتی اسمرالدا میتوانست جریان کند آب را نادیده بگیرد و ما چنان سریع بهپیش میرفتیم که انگار در حال کشتیرانی در دریاچهای راکد هستیم. سه روز تمام از سمت شمال به غرب، سوار بر جریانی به سمت بالادست رودخانه میرفتیم که حتی در اینجا که هزار مایل از دهانه رودخانه فاصله داشت کماکان چنان عظیم بود که ساحل طرفین رودخانه از وسط آن تنها به شکل سایهای در افق دوردست دیده میشد. در روز چهارم از زمانی که از مانائوس حرکت کرده بودیم به درون شاخابهای پیچیدیم که دهانه آن کمی کوچکتر از جریان اصلی بود؛ اما عرض آن بهسرعت تنگتر میشد و پس از دو روز دیگر کشتیرانی به دهکدهای سرخپوستی رسیدیم که بنا به اصرار پرفسور میبایست در آن پیاده شویم و اسمرالدا را هم به مانائوس پس بفرستیم. وی توضیح داد که بهزودی به تندابها میرسیم که پیشروی بیشتر توسط کشتی را ناممکن میسازد. بهطور خصوصی این را نیز گفت که اینک در حال نزدیکتر شدن به دروازه سرزمین ناشناخته هستیم و هرچه افراد کمتری را محرم راز خود سازیم بهتر است. لذا برای این مقصود، از ما قول شرف گرفت که هیچ مطلبی که سرنخ دقیقی از موقعیت مکانی مسیر سفر ما به دست دهد را بهصورت کتبی یا شفاهی اعلام نکنیم و همگی خدمتکاران هم مجبور شدند رسماً سوگندی به همین مضمون یاد کنند. به همین خاطر ملزم به رعایت ابهام در روایتم هستم و به خوانندگان خود هشدار میدهم هر نقشه یا نموداری که ارائه میکنم، در رابطه با مکان درست است؛ اما نقاط قطبنما عمداً بههمریخته شده تا بههیچعنوان نتوان از آن بهعنوان راهنمای واقعی برای رسیدن به این سرزمین بهره گرفت. دلایل پرفسور چلنجر بابت حفظ محرمانگی موضوع ممکن است معتبر یا نامعتبر باشد؛ اما هیچ گزینهای جز قبول آنها نداشتیم چراکه وی حاضر بود کل سفر را رها سازد؛ اما کمترین تغییری در شرایط راهنمایی ما ایجاد نکند.
دوم ماه اوت بود که با کشتی اسمرالدا وداع گفتیم و بهاینترتیب آخرین حلقه ارتباط ما با جهان خارج قطع شد. از آن روز تاکنون چهار روز گذشته و در طی این مدت، ما دو قایق پارویی بزرگ از سرخپوستان اجاره گرفتهایم که مواد سازنده آن (پوست و چارچوب بامبو) آنقدر سبک است که با رسیدن به هر مانعی میتوانیم آنها را کول کنیم و از دور مانع عبور دهیم. تمام وسایل باروبنه خود را سوار قایقها کردهایم و دو سرخپوست دیگر را هم به کار گرفتهایم که در هدایت قایقها به ما کمک میکنند. متوجه شدم که آن دو (به نامهای آتاکا و ایپتو ) همان کسانی هستند که در سفر پیشین پرفسور چلنجر همراه وی بودند. ظاهراً از فکر تکرار دوباره سفر وحشت کرده بودند؛ اما در این کشورها رئیس، اختیارات مردمسالارانه دارد و اگر معامله به چشم رئیس قبیله پرسود باشد، عضو قبیله حق انتخاب اندکی در اصل موضوع دارد.
بنابراین، فردا در ناشناختهها ناپدید میشویم. این شرحیات را توسط قایق به پایین رودخانه منتقل میکنم و ممکن است آخرین حرف ما به کسانی باشد که به سرنوشت ما علاقهمند هستند. آقای مکاردل عزیز، طبق هماهنگی صورت گرفته، این شرحیات را به نشانی شما ارسال میکنم و اختیار حذف، تغییر یا هر کار دیگری که مایل باشید را به قوه تشخیص خودتان میسپارم. با توجه به اطمینان خاطر پرفسور چلنجر- و علیرغم شکاکیت مستمر پرفسور سامرلی-تردیدی ندارم که راهنمای ما به گفته خود جامه عمل خواهد پوشاند و اینکه ما بهراستی در آستانه کسب تجربههای بس چشمگیر و شایان توجه قرار داریم.
رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.
سپاس از لطف شما. به امید انتشار آثار بیشتر از شما.