تصویر-شاخص-رمان-جهان-گمشده-آرتور-کانن-دویل

جهان گمشده / رمان علمی تخیلی

فصل 6.شلاق خدا

به همراه لرد جان راکستون از خیابان ویگو پایین پیچیدیم و از توی دروازه‌های تیره‌وتار مجتمع اعیان‌نشین معروف عبور کردیم. در انتهای یک کوچه تنگ دلگیر، آشنای جدیدم دری را با هل باز کرد و کلید برقی را روش کرد. چند چراغ که از میان سایه‌های رنگارنگ می‌تابید، سرتاسر اتاق بزرگ پیش رویمان را در تلألؤ سرخگونی فروبرد. درحالی‌که در چارچوب در ایستاده بودم و اطرافم را ورانداز می‌کردم حس راحتی و شکوه فوق‌العاده‌ای آمیخته با فضایی مردانه سرتاسر وجودم را فراگرفت. به هر جا که نگاه می‌کردی تجملات درهم‌وبرهم ثروتمندی صاحب‌ذوق با شلختگی بی‌مهابای جوانی مجرد در هم آمیخته بود. خزهای عالی و گران‌بها و حصیرهای رنگارنگ عجیب‌وغریب که سوغات بازارهای مشرق زمین بود کف اتاق پهن شده بود. عکس‌ها و تصاویری که حتی چشمان ناآزموده من هم به ارزش بسیار و کمیاب بودن آن‌ها پی می‌برد، تنگ هم روی دیوار آویزان بود. طرح‌هایی از مشت‌زن‌ها، رقاصان باله و البته اسب‌های مسابقه جای خود را به تصاویری از فراگونارد کام پرست، ژیرارده جنگ پرست و ترنر رؤیا پرست می‌داد؛ اما در میان این اشیای تزیینی گوناگون، مدال‌ها و جوایزی پخش‌وپلا بود که ذکر این حقیقت را قویّاً به یادم آورد که لرد جان راکستون یکی از بزرگ‌ترین شکارچیان و ورزشکاران چند رشته‌ای روزگار خود بوده است. بالای طاقچه بخاری، پاروی آبی تیره‌رنگی که روی آن پاروی صورتی‌رنگ دیگری به شکل ضربدر قرار داشت حکایت از روزهای عشق و رودخانه این پیر آکسفورد داشت و شمشیرها و دستکش‌های مشت‌زنی که بالا و پایین آن آویزان بود ابزار دست مردی بود که با هریک از آن‌ها برتری را از آن خود ساخته بود. دورتادور اتاق، ردیف سنگین و باشکوه کله‌های شکار همچون اِزاره، پیش آمده بود، بهترین کله‌های نوع خود که از چهارگوشه دنیا جمع‌آوری شده بود، ازجمله تمثال کرگدن‌های سفید نایاب از سرزمین‌های درون‌بوم لادو که لب پرهیبتش بالاتر از همه آویزان بود.
در میان قالیچه‌های سرخ‌رنگ مجلل، میز مشکی و طلایی‌رنگی به سبک لوئی پانزدهم قرار داشت؛ عتیقه‌ای دوست‌داشتنی که اینک مورد بی‌حرمتی قرار گفته و لکه جام‌ها و زخم سوخته ته سیگارها حرمتش را ضایع ساخته بود. روی میز، سینی نقره‌ای دخانیات و عرق دان بود که میزبان خاموش من، دو لیوان بلند را از آن و سیفون کنار آن پر کرد. بعدازاینکه با اشاره دست صندلی دسته‌داری را به من تعارف کرد و نوشیدنی‌ام را نزدیک آن گذاشت، سیگار برگ هاوانای بلند و نرمی را به دستم داد. بعد، خودش هم روبروی من نشست، با چشمان عجیب، برّاق و بی‌پروایش مدتی مدید خیره به من نگریست. رنگ چشمان آبی مات و سردش به رنگ دریاچه‌ای منجمد بود.
از میان ابر نازک دود سیگار برگم ظرایف چهره‌ای را می‌دیدم که برایم آشنایی داشت و در عکس‌های بسیاری دیده بودم: بینی بسیار خمیده، گونه‌های فرورفته و خسته، موهای تیره و سرخگون که در وسط، کم‌پشت بود، ریش‌های ترد مردانه و طرّه مویی کوچک و پرخاشجو که روی چانه برآمده‌اش بود. چهره او چیزی بود که آدم را به یاد ناپلئون سوم می‌انداخت، به یاد دن کیشوت و درعین‌حال چیزی بود که در ذات یک بزرگ‌زاده انگلیسی روستازاده وجود دارد: تیزبین، هشیار، دوستدار سگ‌های شکاری و اسب‌ها در دل طبیعت باز. رنگ پوستش در زیر تابش آفتاب و وزش باد به رنگ سرخِ گلدانی پررنگ گراییده بود. ابروهایش طره طره و آویخته بود و به چشمان سرد مادرزادی‌اش شمایلی نسبتاً ددمنشانه داده بود، تصویری که پیشانی ستبر و چین‌خورده‌اش آن را قوت می‌بخشید. ازلحاظ هیکل، نحیف؛ اما به‌واقع، قوی‌بنیه بود و چه بسیار ثابت کرده بود که کمتر مردی در انگلستان وجود دارد که استقامت انجام این خیل مساعی را داشته باشد. قدش کمی از شش پا بلندتر بود؛ اما به‌واسطه گردی بخصوص شانه‌هایش، کوتاه‌تر به نظر می‌رسید. چنین بود وصف لرد جان راکستون معروف که روبروی من نشسته بود و سیگار برگش را محکم می‌جوید و با سکوتی طولانی و شرمسار کننده خیره به من نگاه می‌کرد.
سرانجام گفت: «خُب، خوب زدیم و بردیم، رفیق شفیق.»(او این عبارت عجیب را طوری تلفظ می‌کرد که انگار همه‌اش یک کلمه است: ریفیقِ-شیفیق)«آره، عجب پرشی باهم زدیم. گمون می‌کنم پاتو که اون‌جا گذاشتی هیچ همچین فکری توی کله‌ات نبود، ها؟»
«فکرش هم نمی‌کردم.»
«من هم همین‌طور. من هم فکرشو نمی‌کردم. حالام اینجاییم، تا خرخره رفتیم تو دیگ آش، آی آی، فقط سه هفته اس از اوگاندا برگشتم، یه خونه توی اسکاتلند گرفتم و برگ اجاره و همه چیشو امضا کردم، خوش میگذره، ها؟ چطور به مغزت رسید؟»
«خوب، همه‌اش به روال اصلی کارم برمی گرده. من روزنامه‌نگار روزنامه گازت هستم.»
«البته، وقتی داشتی اسم می‌نوشتی گفتی. ضمناً، یه کار کوچیک برات دارم، البته اگه کمکم کنی.»
«باکمال میل»
«تو که از خطر کردن نمی‌ترسی، می‌ترسی؟»
«چه خطری؟»
«خوب، دعوا سر بالینجر ! اصل خطر اونه. راجع بهش شنیدی؟»
«نه!»
«چی؟ رفیق شفیق کجا زندگی کردی؟ سِر جان بالینجر بهترین سرباز اسکاتلندی توی سرزمین شمالی یه. توی خاک راحت فیتیله پیچش می‌کنم؛ اما توی پرش استاد منه. خوب، این راز رو همه می‌دونند که وقتی برا تمرین می‌ره بیرون، بدجوری مست می‌کنه، به قول خودش، خراباتی می‌شه. روز سه‌شنبه هپروتی شد. از اون روز تا حالا بدجوری بی اعصاب شده. اتاقش بالای سرمونه. دکتر می‌گه رفیق قدیمی مون هیچ چیش نیست فقط باس یه خرده غذا بریزیم تو حلقش. اون هم تو تختش یه هفت‌تیر گذاشته رو لحافش و قسم خورده اگه کسی نزدیکش بشه شیش تا گلوله خرجش می‌کنه. برا همین بین خدمتکارها هم یه کم اعتصاب شده. درسته که آدم کله شقیه؛ اما بالاخره این خر نر، هم سربازه و هم تیرانداز قابلیه و نمیشه گذاشت یه قهرمان ملی بزرگ این‌طوری بمیره، می‌شه، ها؟»
پرسیدم: «پس میگی چیکار کنیم؟»
«خوب، فکرم این بود که من و تو بریزیم سرش. ممکنه توی چُرت باشه و فوقش بتونه یکی از ما رو بزنه، بعد اون یکی باید بگیردش. اگه بتونیم لحاف بالشتش رو دور دستاش ببندیم و زنگ بزنیم یه لوله تغذیه بیارن، به این رفیق قدیمی یه شام میدیم که برا عمرش بس باشه.»
بروز ناگهانی چنین اتفاقی آن‌هم در یک روز کاری، مطلب نسبتاً مأیوس‌کننده‌ای بود. فکر نمی‌کنم آدم شجاع بخصوصی باشم. بلکه تخیل ایرلندی‌ام باعث می‌شود امور ناشناخته و راه‌های نرفته، پیش چشمم ترسناک‌تر ازآنچه هست جلوه کند. مع‌هذا از بچگی با ترس از بزدلی و وحشت از چنین لکه ننگی بزرگ شده بودم. به‌جرئت می‌گویم حاضر بودم مثل هون‌ها که در کتاب‌های تاریخ، خودشان را از بلندی به درون دره می‌انداختند، خودم را از پرتگاه پایین بیندازم؛ اما اجازه ندهم کسی شهامت انجام چنین کاری را در من زیر سؤال ببرد، بااین‌وجود آنچه در درونم انجام چنین کاری را به من الهام می‌کرد، بیشتر، غرور و ترس بود تا شهامت؛ بنابراین، هرچند بندبند وجودم از تصور هیبت این مست لایعقل که در اتاق بالایی بود به لرزه درآمده بود؛ اما با خونسردترین صدایی که می‌توانستم بر خودم مسلط باشم گفتم برای رفتن آماده‌ام.اشارات بیشتر لرد راکستون در مورد خطر پیش رو فقط باعث آزارم می‌شد.
گفتم: «با حرف زدن که درست نمی‌شه. پاشو بریم.»
من از صندلی‌ام بلند شدم و او هم از صندلی‌اش؛ اما بعد او با خنده خفه‌ای که تا حدی پنهان کارانه بود دو یا سه بار سینه‌ام را نوازش کرد و در پایان با یک هل، دوباره مرا روی صندلی‌ام نشاند.
گفت: «باشه، رفیق شفیق، تو برو درستش کن.» با تعجب به اون نگاه کردم.
«خودم امروز صبح به احوال جک بالینجر رسیدگی کردم. بهم شلیک کرد؛ اما به لطف دست پیر و لرزانش، یه سوراخ توی دامن کیمونو ام درست کردم؛ اما یه ژاکت انداختیم رو سرش و تا یه هفته دیگه حالش خوب می‌شه. بین خودمون باشه. من به این ماجرای سفر آمریکای جنوبی خیلی جدی نگاه می‌کنم و اگه دنبال یه رفیق باشم یکی رو می‌خوام ‌ که بتونم روش حساب کنم؛ بنابراین، یه سبک‌سنگینی کردم و باید بهت بگم خوب از عهده‌اش براومدی. می‌دونی چیه، همه کارها رو دوش من و توئه؛ چون از همون اولش یکی باس باشه این آقای سامرلی پیر رو تر و خشکش کنه. ضمناً تصادفاً تو همون مالون نیستی که می‌گن قراره کلاه راگبی‌اش رو به نفع ایرلند ببَره؟»
«شاید یار ذخیره باشم.»
«فکر می‌کردم قیافه‌ات یادمه. آها، اون روز که اون سه امتیازی رو از ریچموند گرفتی اون‌جا بودم. بهترین دوی مارپیچی بود که توی کل فصل دیدم. اگه بتونم، هیچ‌وقت یه مسابقه راگبی رو هم از دست نمی‌دم؛ چون مردونه‌ترین بازیه که به‌جا مونده. خوب، ازت نخواستم بیای اینجا که فقط راجع به ورزش حرف بزنیم. باید کارمون رو درست راست و ریست کنم. این اخبار کشتیرانی صفحه اول روزنامه تایمزه . چهارشنبه هفته آینده یه کشتی خط کشتیرانی بوث به مقصد پارا حرکت می‌کنه و اگر تو و پرفسور سعیتون را بکنید فکر می‌کنم بهش برسیم، ها؟ خیلی خوب، ترتیب کارها رو با خودش می‌دیم. باروبنه چی داری؟»
«روزنامه بهش رسیدگی می‌کنه.»
«تیراندازی بلدی؟»
«حدوداً متوسط شاخص منطقه‌ای»
«یا خدا! به این بدی؟ تیراندازی آخرین چیزیه که شما جوون‌ها به فکر یادگرفتنش می‌افتید. تا اون‌جا که به مراقبت از کندو مربوطه، شماها همه‌تون زنبور بدون نیش هستید. یه روز از همین روزها که یکی پیداش بشه و عسلتون رو قاپ بزنه، قیافه‌تون خیلی احمقانه می‌شه؛ اما توی آمریکای جنوبی باس تفنگت رو مدام جلوت بگیری؛ چون قبل از اینکه برگردیم خونه، ممکنه چیزای عجیب غریبی ببینیم. الّا اینکه دوست پرفسورمون یا دیوونه باشه یا دروغ‌گو. چه تفنگی داری؟»
لرد راکستون به سمت گنجه‌ای از جنس چوب بلوط رفت و تا آن را باز کرد، یک نظر، ردیف لوله‌های درخشان تفنگ‌های دولول را که مانند لوله‌های ارگ بود دیدم.
گفت: «بذار ببینم از سازوبرگ خودم چی می‌تونم برات پیدا کنم.»
یک‌به‌یک تفنگ‌های زیبا را به‌نوبت بیرون می‌آورد و با صدای شرق شرق و دلنگ دلنگ آن‌ها را باز و بسته می‌کرد و بعد، به مهربانی مادری که بچه‌هایش را نوازش می‌کند، آن‌ها را نوازش می‌کرد و دوباره توی قفسه می‌چید.
این یه اَکسیت اِکسپرس 577/0 میلی‌متری ساخت بلانده. به کرگدن سفید که روی دیوار بود نگاهی کرد و گفت: «این یارو گندهه رو با همین زدم. فقط ده یارد دیگه مونده بود تا منو به کلکسیون خودش اضافه کنه.»
«تنها فرصتش به یه گلوله مخروطی بند بود. گلوله، مزیت منصفانه انسان ضعیفه.»
«امیدوارم گوردون خودتون رو بشناسی، چون گوردون شاعر اسب و تفنگه و مردیه که هردوش رو داره. حالا اینو ببین، یه ابزار به‌دردبخوره، یه 470/0 میلی‌متری، دوربین تلسکوپی، پوکه کش دوبل، برد نزدیک تا 53 پا. این همون تفنگیه که سه سال پیش علیه برده‌دارهای پرو استفاده می‌کردم. بهت بگم، توی اون قسمت‌ها من شلاق بلای خدا بودم، هرچند اسمم رو توی هیچ کتاب رسمی پیدا نمی‌کنی. جوون، بعضی وقت‌ها هست که هرکدوم از ما باید برای حقوق بشر و عدالت انسانی موضع بگیره وگرنه هیچ‌وقت احساس پاکی نمی‌کنی. به همین دلیل بود که سرخود، یه کم جنگ راه انداختم. خودم اعلام کردم، خودم راهش انداختم، خودم هم تمومش کردم. هرکدوم از اون خط‌ها واسه کشتن یه قاتل برده است، یه ردیف کامل ازشون، ها؟ اون خط بزرگه مال پدرو لوپز سلطان همه‌ی برده‌دار‌هاست که توی مرداب رودخونه پوتومایو کشتمش. حالا اینو باش، یه چیزی اینجاست که کار تو رو راه می‌ندازه.» یک تفنگ قهوه‌ای و نقره‌ای زیبا بیرون کشید. «قنداق کائوچوی اعلا، دقت شلیک عالی، پنج فشنگ در هر خشاب. می‌تونی جونت رو دستش بسپاری.» تفنگ را به دست من داد و درِ قفسه‌ی بلوطی‌اش را بست.
درحالی‌که به سمت صندلی‌اش برمی‌گشت ادامه داد: «ضمناً، تو راجع به این پرفسور چلنجر چی می‌دونی؟»
«تا امروز هیچ‌وقت ندیده بودمش.»
«خوب، من هم ندیده بودم. خنده داره که هردومون باید تحت فرمان مهروموم مردی بزنیم به دریا که نمی‌شناسیمش. به نظر می‌رسه یه پرنده پیر خودرأی باشه. به نظر نمیاد هم‌مسلک‌های علمی‌اش هم چندان بهش علاقه‌مند باشند. چطور شد به این موضوع علاقه‌مند شدی؟»
به‌اختصار، شرح تجربیات صبحم را برایش تعریف کردم و او هم با دقت گوش داد. بعد، نقشه آمریکای جنوبی را بیرون کشید و آن را روی میز پهن کرد. صادقانه گفت: «معتقدم هر کلمه حرفی که بهت گفته عین حقیقته. این هم داشته باش که وقتی این‌طور حرف می‌زنم حتماً قراره جایی برم. آمریکای جنوبی جاییه که من عاشقشم و فکر می‌کنم اگه راست از دارین تا فوئگو رو بگیری بری، به عالی‌ترین، سرسبزترین و شگفت‌انگیزترین سرزمین روی این سیاره می‌رسی. مردم هنوز اینو نمی دونن و نمی فهمن چی به چیه. من از این سر تا اون سرش، از بالا تا پایینش رو گشته‌ام و دوتا فصل خشک رو توی همون قسمت‌ها بودم. وقتی داشتم در مورد جنگ علیه برده‌دارها حرف می‌زدم این موضوع رو بهت گفتم. خوب، وقتی اون بالابالاها بودم یه هم‌چین داستان‌هایی شنیدم، سنّت‌های سرخپوست‌ها و از این چیزها که البته یه چیزی باید پشت همه این قصه‌ها باشه، بلاتردید. رفیق جان، هرچی راجع به این سرزمین بدونی، بیشتر می‌فهمی که هر چیزی ممکنه. هر چیزی! فقط چند تا آبراه باریک وجود داره که مردم توش سفر می‌کنند و بیرونش همه‌جا تاریکه. حالا، این پایین‌ها در ماتوگرانده _ سیگار برگش را توی هوا، بالای بخشی از نقشه کشید و ادامه داد_ یا این بالا توی این گوشه که هر سه تا کشور به هم می‌رسند، هیچی منو غافلگیر نمی کنه. همونطور که اون یارو امشب گفت، پنجاه‌هزار کیلومتر مایل آبراهه بین یه جنگل جریان داره که خیلی نزدیک به مساحت اروپاست. من و تو می‌تونیم اونقدری که اسکاتلند از بندر استانبول دوره از هم فاصله داشته باشیم و بازهم توی همون جنگل توی برزیل باشیم. انسان فقط تونسته توی این جنگل پیچ‌درپیچ، یه جاده خاکی اینجا درست کنه، یه تیکه زمین هم اون‌جا صاف کنه. آی آی، آب رودخونه تا نزدیکای چهل پا بالا و پایین میاد و نصف این سرزمین تبدیل به یه مرداب می‌شه که نمی تونی ازش رد بشی. چرا یه چیز تازه و شگفت‌انگیز نباید توی هم‌چین سرزمینی وجود داشته باشه؟ تازه، چرا ما نباید کسایی باشیم که پیداش می‌کنه؟» بعد درحالی‌که صورت لاغرش از خوشحالی برق می‌زد ادامه داد: «وانگهی، توی هر مایلش خطر شکار وجود داره. من مثل یه توپ گلف کهنه‌ام.چوب روزگار خیلی وقته رنگ‌های سفید رو از تنم پاک کرده. حالا دیگه زندگی می‌تونه بگیرتم زیر کتک؛ اما دیگه جاش نمی مونه؛ اما رفیق جان، خطر شکار شدن نمک زندگیه. این‌طوری زندگی دوباره ارزش زندگی کردن رو داره. همه مون داریم وارد معامله‌ای می‌شیم که بیش‌ازحد نرم و راحت و خسته‌کننده است. کل این گستره جنگلی سربه‌مهر و ناکجاآبادهای پهناورش رو به من بده، یه تفنگ هم بده دستم، یه چیزی هم که ارزش پیدا کردن داشته باشه بذار وسط. من تا حالا جنگ و اسب‌سواری با مانع و هواپیما رو امتحان کردم؛ اما قضیه‌ی شکار جک‌وجونورهایی که شبیه رؤیای شام خرچنگی هستند برام یه احساس تازه‌ی ‌تازه است.» او با تصور رویدادهای آینده، از خوشی می‌خندید.
شاید بیش‌ازحد به این آشنای جدید پیله کرده باشم؛ اما او قرار است رفیق روزهای زیادی باشد. برای همین سعی کرده‌ام او و شخصیت نامتعارف و اندک ترفندهای گفتاری و فکری عجیب‌وغریبش را به همان صورتی که بار اول دیدم مرقوم سازم. در آخر، تنها لزوم قرار گرفتن در جریان جلسه‌ام بود که توانست مرا از مصاحبت او بیرون بکشد. درحالی‌که در میان تلألؤ صورتی‌رنگش نشسته بود و قفل گلنگدن تفنگ موردعلاقه‌اش را روغن‌کاری می‌کرد و همچنان از فکر ماجراهایی که در انتظارش بود با خود می‌خندید از پیشش رفتم. برایم کاملاً واضح بود که اگر خطری پیش روی ما قرار می‌گرفت، در همه انگلستان نمی‌توانستم کله‌ای به خونسردی و روحیه‌ای به شجاعت او پیدا کنم تا آن خطرات را با او سهیم شوم.
آن شب، باآنکه از رخدادهای شگفت‌آور آن روز خسته شده بودم تا دیروقت با مکاردل، ویراستار خبری نشستم و کل وضعیت را برایش توضیح دادم که به نظرش آن‌قدرها مهم رسید که صبح فردا شرح آن را به اطلاع سر جورج بومان، مدیر روزنامه برساند. توافق صورت گرفت که شرح کل ماجراهای خودم را به شکل نامه‌های متناوب برای مکاردل ارسال کنم که یا به‌محض دریافت، برای چاپ در گازت ویرایش شود یا محفوظ باقی بماند تا بعداً بنا به میل پرفسور چلنجر منتشر شود، چون هنوز نمی‌دانستیم پرفسور در ازای دستورالعمل‌هایی که قرار بود ما را به سرزمین ناشناخته هدایت کند چه شرط‌هایی تعیین می‌کرد. در پاسخ به سؤال تلفنی، هیچ جوابی مشخص‌تر از حمله به مطبوعات دریافت نکردیم. ختم کلام این توضیح اینکه وی در صورت اطلاع ایشان از وضعیت کشتی ما، هر دستورالعملی که مقتضی می‌دانستند را در لحظه شروع در اختیار ما قرار می‌دادند. از سؤال دوم ما هیچ پاسخی عاید نشد مگر اعتراض شکایت‌آمیز همسر پرفسور، مُشعر بر اینکه همسرش به‌شدت عصبانی و خشن شده و اینکه امیدوار است کاری نکنیم که وضع از این بدتر شود. تلاش سوم ما در ساعات آتی روز، منجر به صدای برخورد بسیار شدید و درنتیجه دریافت این پیام از مرکز مخابرات مبنی بر این شد که گوشی تلفن پرفسور چلنجر خرد شده است. بعدازآن، از هرگونه تلاش برای برقراری ارتباط دست برداشتیم.
و اینک، خوانندگان صبور من، دیگر نمی‌توانم مستقیماً شما را خطاب قرار دهم. از این لحظه به بعد (درواقع اگر ادامه این روایت اصلاً به دست شما برسد) تماس ما تنها از طریق روزنامه‌ای که من نماینده آن هستم صورت خواهد گرفت. وظیفه شرح رخدادهایی که منجر به یکی از قابل‌توجه‌ترین سفرهای اکتشافی روزگار شد را به دستان ویراستار می‌سپارم تا درصورتی‌که هرگز به انگلستان برنگشتم، سوابقی از شرح ماوقع در دست باشد. این آخرین سطرها را در سالن کشتی مسافربری فرانسیسکا متعلق به خطوط کشتیرانی بوث می‌نویسم که توسط ناخدای کشتی در اختیار آقای مکاردل قرار می‌گیرد. اجازه دهید پیش از بستن این دفترچه، آخرین تصویر ذهنی خود را ترسیم کنم. تصویری که آخرین خاطره از سرزمین قدیمی است که با خود به همراه می‌برم. یک صبح نمناک و مه‌گرفته در اواخر بهار است. باران سرد و ملایمی در حال باریدن است. سه هیکل درخشان که پالتوی بارانی به تن دارند قدم‌زنان در حال رفتن به پایین اسکله هستند تا به پل معلق کشتی مسافربری بزرگی برسند که پرچم آن به نشانه آماده به حرکت، در اهتزاز است. جلوی آن‌ها، باربر، یک چرخ‌دستی که ستون بلندی از صندوق، پتو و جعبه تفنگ روی آن تلنبار شده است را هل می‌دهد. پرفسور سامرلی، با هیکل بلند و افسرده حال، با گام‌های کشان‌کشان و با سری به زیر افتاده همچون کسی قدم برمی‌دارد که همین اول کار، حسابی برای خودش متأسف است. لرد جان راکستون، فرز و چابک قدم برمی‌دارد و چهره لاغر و مشتاقش از بین کلاه شکار و شال‌گردنش برق می‌زند. در رابطه با خودم خوشحالم که روزهای شلوغ آماده‌سازی مقدمات و رنج وداع را پشت سر گذاشته‌ام و تردید ندارم که این شادی را در رفتارم نشان می‌دهم. یک‌دفعه درست وقتی‌که به شناور می‌رسیم، فریادی پشت سرمان بلند می‌شود. صدای پرفسور چلنجر است که قول داده بود ما را بدرقه کند. با آن هیکل پف‌کرده، صورت قرمز و هیکل تندمزاج به دنبالمان می‌دود.
می‌گوید: «نه، متشکرم. حسابی ترجیح می‌دم که سوار نشم. فقط چند کلمه حرف دارم که باید بهتون بگم و همین‌جایی که هستیم، خیل خوب می‌شه مطلب رو ادا کرد. خواهش می‌کنم خیال نکنید بنده بابت سفری که دارید میرید، به‌هیچ‌عنوان به شما مدیون هستم. می‌خوام ‌ درک کنید که این موضوع برای بنده کاملاً بی‌اهمیته و از قبول هرگونه تعهد شخصی ولو کمترین مفهوم آن امتناع می‌کنم. حقیقت حقیقته و هر چیزی که گزارش کنید به‌هیچ‌عنوان تأثیری در حقیقت نداره، هرچند ممکنه باعث هیجان یا تسکین حس کنجکاوی تعدادی افراد بسیار بی‌تأثیر بشه. دستورالعمل‌های بنده جهت آموزش و راهنمایی شما در این پاکت مهروموم قرار داره. اجازه دارید بعد از رسیدن به شهری به نام مانائوس در آمازون پاکت رو باز کنید؛ اما نه تا قبل از تاریخ و ساعتی که روی پاکت قید شده. واضح صحبت کردم؟ رعایت دقیق شرایط خودم رو به‌طور کامل به عهده جنابعالی می‌ذارم. نه، آقای مالون، هیچ محدودیتی برای مکاتبات شما قائل نمی‌شم؛ چون هدف از سفر شما طرح و راستی آزمایی حقایقه؛ اما تقاضا دارم هیچ جزئیاتی راجع به مقصد دقیق خودتون افشا نکنید و تا زمان مراجعت شما، واقعاً هیچ مطلبی منتشر نکنید. خداحافظ آقا، شما کاری کردید که احساسات من راجع به حرفه نفرت‌آوری که مع‌الاسف شما بهش تعلق دارید رو تسکین بده. خداحافظ لرد جان! تا اون‌جا که می‌دونم، علم برای شما یه کتاب سر به مهره؛ اما می‌تونید در میدان شکاری که به انتظارتون هست، به خودتون تبریک بگید. بدون شک این فرصت در اختیار شماست که در میدان عمل توصیف کنید چطور دیمورفودون رو در حال اوج گرفتن پایین کشیدید؛ و شما رو هم به خدا می‌سپارم پرفسور سامرلی. اگه هنوز قابلیت اصلاح در شما وجود داشته باشه که رک بگم، فکر نمی‌کنم این‌طور باشه، مطمئناً وقتی دوباره به لندن برگردید آدم عاقل‌تری شدید.»
به‌این‌ترتیب بود که پرفسور روی پاشنه پا چرخید و یک دقیقه بعد، از روی عرشه، هیکل کوتاه و خپل او را می‌دیدم که در دوردست بالا و پایین می‌شد و راه برگشت به قطارش را پشت سر می‌گذاشت. خوب، حالا حسابی به پایین کانال رسیده‌ایم. آخرین زنگ تحویل نامه‌ها را زده‌اند و وقت خداحافظی با ناخداست. از این به بعد «در راه‌های دریایی کهن، تنها عرشه‌مان از دور پیدا خواهد بود.» خدا به همه کسانی که پشت سر خود به‌جا می‌گذاریم برکت دهد و ما را در امان خود به خانه بازگرداند.

۲ دیدگاه

  1. Avatar photo

    رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *