جهان گمشده / رمان علمی تخیلی
فصل 5.سؤال
باوجود ضربههای جسمی که در مصاحبه اول با پرفسور چلنجر به تنم وارد شده بود و متعاقب آن، ضربههای روحی مصاحبه دوم، دفعه بعد که خودم را در انمورپارک دیدم، به روزنامهنگاری بیروحیه و نومید تبدیل شده بودم. بااینکه سرم درد میکرد فقط یک فکر در سرم دلدل میزد و آن اینکه داستان این مرد واقعاً قرین واقعیت بوده و منتج به نتیجهای فوقالعاده است، افزون بر اینکه با کسب اجازه نقل آن، مطلب بسیار خوب و وصفناپذیری برای روزنامه گازت فراهم میشد. یک تاکسی در انتهای مسیر منتظر مسافر بود، لذا درون آن پریدم و به سمت دفتر روزنامه حرکت کردم. مکاردل، طبق معمول سر کارش حاضر بود.
با صدایی که انتظارم را میکشید فریاد زد: «خوب، آخر و عاقبت این کار به کجا ختم میشه؟ جوون فکر میکنم جنگ بودی. بهم نگو که بهت حمله کرد.»
«اولش یه کم اختلاف داشتیم.»
«عجب آدمیه. تو چی کار کردی؟»
«خوب، معقولتر که شد، باهم گپ زدیم؛ اما هیچی ازش بیرون نکشیدم. هیچچیزی که به درد چاپ بخوره.»
«من که از این بابت خیلی مطمئن نیستم. زده چشمت رو کبود کرده. این خودش جون میده واسه چاپ. نمیتونیم بذاریم این حکومت ترس ادامه پیدا کنه، آقای مالون. باید حالیش کنیم کیه و کجاست. فردا یه سرمقاله کوچک براش مینویسم و حسابی میکوبمش. فقط به من مطلب برسون تا این بابا رو برای همیشه داغ کنم. پرفسور مونخاوزن – این عنوان برای تیتر دوم چطوره؟ سر جان مندویل ، رِدی وی ووس ، کالیوسترو ، همه شون شیادها و قلدرهای تاریخاند. بهش نشون میدم حقهبازی یعنی چی.»
«من این کار رو نمیکنم قربان»
«چرا نه؟»
«چون اصلاً حقهباز نیست.»
مکاردل با غرش گفت: «چی؟ نمیخوای بگی که واقعاً اراجیفی که راجع به ماموتها و ماستودون ها و افعیهای دریایی بزرگ میگه رو باور کردی؟»
«خوب، راجع به اینها که نمیدونم. من فکر نمیکنم که اون چنین ادعاهایی کرده باشه؛ اما باور میکنم که یه چیز جدید داره.»
«پس به خاطر خدا، مرد، شروع کن به نوشتن.»
«دلم میخواد ؛ اما تمام چیزهایی رو که میدونم، محرمانه بهم گفته، تازه به این شرط که راجع بهش ننویسم.» کل داستان پرفسور را در چند جمله خلاصه کردم. «موضوع از این قراره.»
از ظاهر مکاردل میشد دید که عمیقاً در ناباوری به سر میبرد.
بالاخره گفت: «خوب، آقای مالون، راجع به این جلسهی علمی امشب! بههرحال، هیچچیز محرمانهای راجع به این جلسه وجود نداره. گمان نمیکنم هیچ روزنامهای بخواد اون رو گزارش کنه؛ چون تا حالا ده بار راجع به والدرون گزارش نوشتند و هیچکدومشون خبر ندارند که چلنجر میخواد صحبت کنه. اگه خوششانس باشیم میتونیم یه خبر دستاول گیر بیاریم. بههرحال تو که اونجایی، پس یه گزارش حسابی برامون بیار. تا نصف شب جای خالی براش نگه میدارم.»
روز شلوغی داشتم و شام را زودهنگام همراه با تارپ هنری در باشگاه ساویج خوردم و شرحی از ماجراهایم را برایش تعریف کردم. درحالیکه لبخند شکاکانهای بر چهره لاغرش نشسته بود به من گوش داده بود و از شنیدن اینکه پرفسور مرا مُجاب کرده از خنده قهقهه میزد.
«دوست عزیز من، توی زندگی واقعی، امورات اینطوری اتفاق نمیافتند. مردم با کلّه نمیافتند روی کشفهای بزرگ و بعد هم مدرک خودشون رو از دست بدن. این قصهها رو بذار برای رماننویسها. این بابا مثل قفس میمونهای باغوحش پر از حقه و کلکه. همهاش مزخرفه.»
«شاعر آمریکایی چی؟»
«هیچوقت وجود نداشته.»
«دفترچه طراحیاش رو دیدم.»
«دفترچه چلنجر بوده.»
«فکر میکنی خودش اون جانور رو کشیده باشه.»
«البته که خودش کشیده. پس کی؟»
«خوب، پس عکسها چی؟»
«توی عکسها هیچی نبوده. با اجازه گلت، تو فقط یه پرنده دیدی.»
«یه تروداکتیل»
«این چیزیه که اون میگه. خودش تروداکتیل رو انداخت توی ذهنت.»
«خوب، پس استخوانها.»
«اولیاش رو از توی تاس کباب، دومیاش هم برای همچین روزی سرهم کرده. اگه زرنگ باشی و کارت رو خوب بلد باشی، تو هم میتونی به همون راحتی که یه عکس جعل میکنی، میتونی یه استخوان هم جعل کنی.»
احساس اضطراب بهم دست داد. از اینها گذشته شاید در مورد تأیید حرفهای پرفسور عجله کرده بودم؛ اما بعد یکدفعه فکر خوبی به ذهنم رسید.
پرسیدم: «شما هم میاید جلسه؟»
تارپ هنری به فکر فرورفت.
گفت: «این چلنجر خوشقلب، آدم پرطرفداری نیست. خیلیها میخوان باهاش تسویه حساب کنند. باید بگم این دوروبرها، منفورترین آدم لندنه. اگه دانشجوهای پزشکی پیداشون بشه که دیگه خر بیار و باقالی بار کن. من هم که دلم نمیخواد برم وسط این خرسک بازی.»
«حداقل باید انصاف داشته باشی بذاری حرفش رو بزنه.»
«خوب، شاید این عادلانه باشه. باشه! امشب آدم توئم.»
وقتی به تالار رسیدیم دریافتیم که تعداد حاضران خیلی بیشتر از چیزی است که پیشبینی میکردیم. یک ردیف از درشکههای برقی، محموله کوچک پرفسورهای ریشسفید را پیاده میکرد و جریان تاریک عابران سادهتری که زیر هلالِ درِ قوسیِ تالار ازدحام کرده بودند نشان میداد که مخاطبان جلسه هم از طبقه عوام هستند و هم از طیف دانشمندان. درواقع، بهمحض اینکه سر جایمان نشستیم، برایمان روشن شد که یک جوّ جوان گرا و حتی بچگانه در تالار و بخشهای عقب سالن حکمفرماست. پشت سرم را که نگاه کردم، میتوانستم ردیف چهرههای آشنای دانشجویان پزشکی را ببینم. ظاهراً بیمارستانهای بزرگ، هرکدام، هیئتهای خودشان را فرستاده بودند. در حال حاضر رفتار حضار مطایبه آمیز؛ اما پرشیطنت بود. حاضران یکسره، قطعه شعرهای عامیانه را با شور و وجد باهم میخواندند که پیشدرآمد عجیبی برای یک سخنرانی علمی بود و هنوز هیچی نشده، تمایل به شوخیهای شخصی دیده میشد که نوید شب خوش و خرّمی را به دیگران میداد، هرچند ممکن بود برای کسانی که این احترامات فائقه شکبرانگیز شامل حالشان میشد خجالت بار باشد.
بنابراین وقتی دکتر ملدرام پیر با آن کلاه اپرای لبهدار معروفش روی صحنه آمد، جماعت با دیدن کلاه، سؤال کردنشان گل کرد و فریاد «این تَمبوشه رو از کجا خریدی؟» چنان به هوا خاست که او باعجله آن را از سر برداشت و یواشکی زیر صندلیاش قایم کرد. وقتی پرفسور وادلی که مبتلابه نقرس بود لنگلنگان به سمت صندلیاش میرفت، از تمام بخش سالن، همهمه پرسوجوهای سرشار از محبت عوام در مورد وضعیت دقیق انگشت شست پای پرفسور به گوش میرسید که بهوضوح مایه شرمندگی وی شد؛ اما از همه نمایشها بزرگتر، ورود آشنای جدید من، پرفسور چلنجر بود که پس از ورود، برای نشستن سر جای خود در انتهای ردیف جلوی سکو بهطرف صحنه آمد. لحظه اول که با ریش سیاهش از گوشهای ظاهر شد چنان فریاد خیرمقدمی به هوا بلند شد که کمکم داشتم شک میکردم حدس تارپ هنری دست باشد و اینکه این جمعیت فقط به خاطر استماع سخنرانی آنجا نیامده بلکه به این دلیل آمده بودند که بیرون شایعه شده بود که پرفسور معروف هم در این مراسم شرکت میکند.
هنگام ورود پرفسور، صدای خنده موافق تماشاچیان شیکپوش از نیمکتهای جلویی به گوش میرسید، انگار که این دفعه، اعتراضات دانشجویان چندان به گوششان ناخوشایند نبود.
درواقع این خیرمقدم، انفجار هولناک صدا و غرش قفس جانوران درندهای بود که با شنیدن صدای گامهای نگهبان سطل به دست، از دور، به غرش درمیآمدند. شاید لحن خصمانهای هم در آن بود؛ اما بهطورکلی اینگونه دریافتم که این صدا فقط غوغایی آشوبگرانه است و بیشتر صدای استقبال پرطنین از کسی است که مایه سرگرمی و جلبتوجه آنهاست، نه کسی که از او خوششان نمیآید یا از او متنفرند. چلنجر مثل آدم مهربانی که پارس کردن ناز چند تولهسگ را میبیند، لبخند تحقیرآمیزی آکنده از حس کسالت و مدارا بر لب داشت. آرام سر جایش نشست، سینهاش را بیرون داد، دستش را با نوازش، لای موهای ریشش فروبرد و با پلکهای فروافتاده و چشمان مغرور به سالن پرازدحام روبرویش نگاه کرد. همهمه ورود پرفسور هنوز فروننشسته بود که پرفسور رونالد موری ، رئیس جلسه و دکتر والدرون، سخنران مراسم، راه خود را به سمت جلو باز کردند و بهاینترتیب بود که مراسم شروع شد.
مطمئنم پرفسور موری عذر مرا از این بابت میپذیرد که میگویم وی هم گرفتار همان نقص رایجی است که بیشتر انگلیسیها به آن دچار هستند و آن اینکه صدای وی اصلاً به گوش نمیرسید. یکی از رازهای عجیب زندگی امروزی این است که متعجبم چرا آدمهایی که حرفی برای گفتن دارند و حرفشان ارزش شنیدن دارد هیچ به خود زحمت نمیدهند یاد بگیرند چطور حرفشان را به گوش مخاطب برسانند. روشهای آنها همانقدر منطقی است که بخواهی ماده باارزشی را توسط لوله عایق، از سرچشمه به درون منبع ذخیره بریزی تا با کمترین تلاش بتوان آن را جاری ساخت. پرفسور موری چند توضیح عمیق خطاب به کراوات سفید و تنگ آب روی میز داد و گفتگوی درگوشی مطایبه آمیز و پرچشمکی هم با شمعدان نقرهای سمت راستش داشت. بعد نشست و آقای والدرون، سخنران محبوب و مشهور در بین همهمه تشویق همگان از جا بلند شد. وی مردی جدی، لاغراندام با صدایی نخراشیده و رفتاری تهاجمی بود؛ اما ماهرانه میدانست چگونه نظرات دیگران را اقتباس کند و آنها را به طرز همهفهم و حتی جذاب برای طبقه عوام بازگو کند و با ترفندهای پرنشاط، حتی خشکترین موضوعات را هم با آبوتاب تعریف کند، طوری که مفاهیمی همچون تقدّم اعتدالِین یا آفرینش مهرهداران هم در دست او به جریانی فوقالعاده مطایبه آمیز تبدیل میشد.
سخنرانی وی در مورد نمای کلی آفرینش، مطابق با تفاسیر علمی بود و وی با بیانی روشن و گاهی اوقات مصوّر آن را پیش روی ما حلاجی میکرد. او برایمان از زمین گفت: تودهای عظیم از گازهای مشتعل که در میان افلاک پرتوافشانی میکرد. سپس برایمان به تصویر کشید که چگونه کره گازی، به تودهای جامد درآمده، سرد شده و چین و شکنها، کوهها را به وجود آورده و بخار به آب تبدیل شده و صحنه اجرای نمایش وصفناپذیر حیات بهتدریج آماده شده است. سخنان وی در مورد منشأ حیات به طرز محتاطانهای مبهم بود. میگفت کاملاً مسلم است که بعید بوده ذرات بنیادین حیات قادر به حفظ بقای خود در حرارت سوزان اولیه زمین بوده باشند؛ بنابراین، حیات بعدها به وجود آمده است. آیا حیات در زمان سرد شدن کره زمین خودبهخود از عناصر غیر آلی به وجود آمده است؟ بسیار محتمل است. آیا ذرات بنیادین حیات، سوار بر شهابسنگی از فضا به زمین رسیده است؟ چندان باورکردنی نبود. بهطورکلی، این حکیمالحکما کمتر تعصبی در خصوص این نکته داشت. تا بدین روز نتوانسته بودیم یا دستکم موفق نشده بودیم حیات آلی را در آزمایشگاههای خود از مواد غیر آلی تولید کنیم. خلأ موجود بین مواد بیجان و موجودات جاندار چیزی بود که دانش شیمی ما هنوز نتوانسته بود آن را پر کند؛ اما ممکن بود دانش شیمی طبیعت که والاتر و دقیقتر از دانش ماست با بهرهگیری از نیروهای عظیم طبیعت در طول اعصار طولانی نتایجی را تولید کند که برای ما ناممکن است. بیان موضوع تا همینجا کافی بود.
رشتهی کلام، سخنران را به پای نردبان عظیم حیات جانوری برد. ابتدا از مرتبه پست نرمتنان و جانوران سست دریایی و بعد پلهپله بالاتر تا جانوران خونسرد و ماهیان تا اینکه سرانجام به موش کانگورویی رسیدیم، موجودی که نوزاد خود را زنده به دنیا میآورد و اجداد مستقیم همه پستانداران و لذا، ظاهراً، همه حاضران در جلسه بود. (فریاد «نه! نه!» دانشجوی شکاکی در ردیف عقب بلند شد.) اگر آن آقازاده کراوات قرمزی که فریاد «نه! نه!» سر میداد و ظاهراً مدعی بود که از تخم بیرون آمده است، بعد از جلسه منتظر وی [سخنران] میماند، خوشحال میشد که چنین چیز عجیبی را ببیند [صدای خنده]. تصور اینکه اوج فرایند طبیعت در طول تمام اعصار آفرینش آن آقازاده کراوات قرمز بوده، عجیب بود؛ اما آیا فرایند متوقف شده بود؟ آیا میبایست این آقازاده را آخرین گونه و علت وجودی و غائی تکامل تلقی کرد؟ وی امیدوار بود به احساسات آن آقازاده کراوات قرمز توهین نشود اگر اظهار میکند که علیرغم تمام فضایل و کمالاتی که این آقازاده در زندگی خصوصی خود ممکن است تحصیل کند، اما اگر قرار بوده پایان همه فرایندهای گسترده کائنات منتهی به تولید این آقازاده شود، این فرایندها کاملاً توجیه نمیشود. تکامل، نیرویی پایانیافته نبود؛ بلکه همچنان در حال کار بود و دستاوردهایی حتی بزرگتر در چنته داشت.
سخنران که در میان پوزخند همگان، دانشجوی مزاحم را به زیبایی به بازی گرفته بود دوباره به شرح تصویرسازی خود از گذشته پرداخت و در مورد خشک شدن دریاها، پدیدار شدن سواحل ماسهای، حیات کرخت و چسبناک حاشیه دریاها، تالابهای پرازدحام، گرایش موجودات دریایی به خشکی و پناه بردن آنها به سطوح گلی، فراوانی مواد غذایی که در انتظار آنها بود و درنتیجه رشد بسیار زیاد آنها سخن گفت. در ادامه افزود: «بنابراین، خانمها و آقایان، نتیجه امر، به وجود آمدن نسل هولناک سوسمارهایی بود که هنوز هم مشاهده آنها در صخرههای ویلدن و سولن هوفن » چشمان ما را به وحشت میاندازد که خوشبختانه مدتها پیش از پدیدار شدن اولیه بشر بر روی این سیاره منقرض شدند.»
صدایی از سمت سکو با غرش گفت: «سؤال!»
آقای والدرون شخصی بسیار منضبط و برخوردار از موهبت طبع شوخ؛ اما گزنده بود که ایجاد وقفه در کلامش را خطرناک میساخت و نمونه آن همان آقازاده کراوات قرمز بود؛ اما این وقفه ناگهانی در نظرش چنان بیهوده و مضحک آمد که مانده بود چطور با آن برخورد کند. شکسپیرشناسی که با هجوم یک بیکن شناس متعفن روبرو شده یا ستارهشناسی که مورد هجمه طرفداران فرضیه زمین مسطح قرار گرفته است چنین قیافهای پیدا میکند. وی برای لحظهای مکث کرد و بعد درحالیکه صدایش را بلند میکرد این کلمات را بهآرامی تکرار کرد «که پیش از ظهور انسان منقرض شدند.»
صدا یکبار دیگر با غرش گفت: «سؤال!»
والدرون با تحیر به ردیف استادان روی صحنه نگاه کرد تا اینکه چشمش به قامت چلنجر افتاد که با چشمان بسته و قیافهای سرخوش، گویی که در خواب لبخند میزد، در صندلی خود لم داده بود.
والدرون شانهای بالا انداخت و گفت: «متوجه شدم! دوست خوبم پرفسور چلنجر هستند.» بعد در میان خنده حضار سخنرانیاش را از سر گرفت گویی که همین مختصر، فصل الخطاب است و نیاز به توضیح بیشتری نیست.
اما این رشته سری دراز داشت. ظاهراً هر مسیری که سخنران در وادی اعصار کهن در پیش میگرفت بهگونهای گریزناپذیر به مبحث انقراض یا حیات ماقبل تاریخ منتهی میشد که بلافاصله نعره گاو را از پرفسور بیرون میکشید. جماعت هم کمکم به تکرار این صدا عادت کرده بودند و با شنیدن آن، از سرخوشی نعره میزدند. نیمکتهای شلوغ دانشجویان هم به جماعت پیوستند و هر بار که ریش چلنجر از هم باز میشد، پیش از اینکه صدایی از دهان او خارج شود فریاد «سؤال!» از صدها حنجره به هوا برمیخاست و در مقابل، فریاد «نظم!» و «شرمت باد!» از خیلیهای دیگر به گوش میرسید. والدرون باآنکه سخنران آبدیدهای بود و شخصیتی قوی داشت، مات و مبهوت مانده بود. گاهی مردّد میشد، به لکنت میافتاد، حرفش را تکرار میکرد، در یک جمله طولانی گیر میکرد و سرانجام با عصبانیت به سمت علتالعلل همه این دردسرها رو کرد.
درحالیکه روی صحنه اخم کرده بود فریاد زد: «این دیگه واقعاً غیرقابلتحمله! پرفسور چلنجر مجبورم ازتون خواهش کنم این وقفههای جاهلانه و بی رسوم رو متوقف کنید و اینقد وسط حرفهام نپرید.»
کل سالن در سکوت فرورفته بود و دانشجویان از اینکه میدیدند خدایان بلندپایه کوه اُلمپ با خودشان درگیر شدهاند از خوشی خشکشان زده بود. چلنجر هیکل درشت خود را بهآرامی از روی صندلی بلند کرد.
گفت: «آقای والدرون، من هم بهنوبه خودم باید از شما خواهش کنم دست از بیان چنین اظهاراتی که هیچ انطباق دقیقی با حقایق علمی نداره دست بردارید.»
این سخنان طوفانی به پا کرد. «خجالت! خجالت!»، «به حرفش گوش بدید!»، «بندازیدش بیرون!»، «از روی صحنه هلش بدید پایین!» و «بازی عادلانه!» ازجمله فریادهایی بود که در میان غوغای عمومی حاکم بر جلسه به هوا برمیخاست که هم حاصل شادی و خنده و هم نتیجه خشم و نفرت بود. رئیس جلسه ایستاده بود و درحالیکه دستانش را بالا و پایین میکرد، هیجانزده، مثل بز بع بع میکرد. اوج قله عالی بلاغت آقای رئیس که از فراز ابرهای مِنمِن او به گوش هیچکس هم نمیرسید همینقدر بود که بگوید: «پرفسور چلنجر - نظرات - شخصی- بعداً.» عامل وقفه تعظیمی کرد، لبخندی زد، دستی به ریشش کشید و دوباره در صندلی خود لم داد. والدرون که مثل لبو سرخ شده بود و خوی جنگی پیدا کرده بود به بیان مشاهدات خود ادامه داد. هرازگاهی که اظهارنظری میکرد، نگاه زهرآلودی به مخالف خود میانداخت که ظاهراً به خواب عمیقی فرورفته و همان لبخند عریض و گشاد روی چهرهاش نقش بسته بود.
سرانجام سخنرانی به پایان رسید، البته فکر کنم پایان زودهنگامی بود؛ چون جمعبندی پایانی باعجله و جستهگریخته صورت گرفت. رشته بحث بدجوری از هم گسسته بود و حضار، بیقرار و چشمبهراه بودند. والدرون نشست و بعد از فرمایشات آقای رئیس که به جیکجیک شبیهتر بود، پرفسور چلنجر بلند شد و به سمت لبه صحنه پیش رفت. سخنرانی وی را حرفبهحرف یادداشت کردم تا در نگارش مقاله خود مورداستفاده قرار دهم.
وی در میان هیاهوی نفرات عقب که بیوقفه میان حرف او میپریدند اینگونه سخنرانی خود را آغاز کرد: «خانمها و آقایان، ببخشید - خانمها، آقایان و کودکان- عذرخواهی میکنم که بخش قابلتوجهی از این جمعیت را از قلم انداختم»(صدای فریاد و هیاهو به هوا خاست و پرفسور درحالیکه ایستاده بود دستش را بالا گرفته بود و سر بزرگش را با حس همدردی تکان میداد، گویی همچون پاپ جمعیت را متبرک میساخت.)«بنده انتخاب شدم تا از آقای والدرون بابت سخنرانی پرنقشونگار و خلاقانهای که الساعه به آن گوش جان سپردیم تقدیر و تشکر کنم. نکاتی در سخنان ایشان وجود دارد که با آنها موافق نیستم و وظیفه دارم در صورت بروز چنین مواردی به آنها اشاره کنم؛ اما بااینوجود، آقای والدرون هدف خودشان را بهخوبی محقق ساختند که همانا ارائه شرح ساده و جذابی از برداشت ذهنی خودشان در مورد تاریخ سیاره ما بود. سخنرانیهای مردمی سادهترین نوع سخنرانی است که استماع آن از همه آسانتر است؛ اما آقای والدرون (در اینجا لبخند و چشمکی به سمت سخنران حواله کرد) عذر مرا میپذیرند از اینکه میگویم اینگونه سخنرانیها بالاجبار هم سطحی و هم گمراهکننده است؛ چون باید آن را مطابق با فهم مخاطبان جاهل سطحبندی کرد.»(دست و هورای طعنهآمیز)«سخنرانهای مردمپسند، به اقتضای طبیعت خود، انگل گونه هستند. (قیافه اعتراضآمیز و عصبانی آقای والدرون) این قبیل سخنرانها در جهت کسب شهرت یا پول، از پژوهشهای برادران تنگدست و ناشناس خود سوءاستفاده میکنند. جزئیترین اطلاعات تازهای که در آزمایشگاه به دست آید، یک خشت که در بنای معبد علم به کار برده شود، ارزشی بهمراتب گرانبارتر از هر شرح و بیان دسته دومی دارد که یک ساعت از اوقات فراغت را پر کند؛ اما هیچ نتیجه سودمندی در پی نداشته باشد. من این دیدگاه بدیهی را نه از جهت انکار فضل آقای والدرون، بهطور اخصّ، بلکه ازاینجهت مطرح میکنم که شما مخاطب عزیز، حُسن تناسب خود را از دست ندهید و شاه قلی را با شاه اشتباه نگیرید. (در این لحظه آقای والدرون درگوشی با آقای رئیس صحبت کرد و آقای رئیس هم از جایش نیمخیز شد و با تندی چیزی به تنگ آبش گفت.)«حرف زدن دیگه بسه!»(دست و هورای بلند و طولانی)«اجازه بدید به موضوع دیگری که جذابیت بیشتری داره بپردازیم. نکته بخصوصی که بنده بهعنوان یک پژوهشگر اصیل، دقت نظر سخنرانمان را از حیث آن به چالش کشیدم کدام نکته است؟ آن نکته بخصوص، بقای گونههای مشخصی از حیات جانوری بر روی کره زمین است. بنده بهعنوان یک شخص علاقهمند به این موضوع صحبت نمیکنم و نه حتی بهعنوان یک سخنران مردمپسند، بلکه من بهعنوان کسی صحبت میکنم که وجدان علمیاش وادارش میکند به اینکه بهدقت پایبند به حقایق باشه. وقتی میگم آقای والدرون در مورد چنین فرضی راه غلط پیموده به این دلیله که ایشون هیچوقت خودشون این بهاصطلاح جانوران ماقبل تاریخ رو به چشم ندیده، بنابراین، بهزعم ایشون این جانوران دیگه وجود ندارند. درواقع همانطور که ایشان فرمودند این جانوران اجداد ما هستند؛ اما اگر بخواهم از این تعبیر استفاده کنم، آنها اجداد معاصر ما هستند که هنوز هم میشه اونها رو با تمام ویژگیهای خوفناک و هولناکشان پیدا کرد، مشروط بر اینکه کسی توان و جرئت و جسارت جستجوی زیستگاه این جانوران را داشته باشه. موجوداتی که تصور میشد مربوط به عصر ژوراسیک باشند، هیولاهایی که قدرت شکار و بلعیدن بزرگترین و وحشیترین پستانداران ما را داشتند، هنوز هم وجود دارند.»(فریادهای «چرنده!»، «ثابت کن!»، «از کجا میدونی»، «سؤال!»)«ازم میپرسید از کجا میدونم؟ میدونم؛ چون خودم از زیستگاههای مخفیشون بازدید کردم. میدونم؛ چون بعضی هاشون رو دیدم.»(تشویق، آشوب و هیاهو و صدای «دروغگو!»)«من دروغ گوام؟»(تأیید عمومی، همراه با فریاد و هیاهو از ته دل)«درست میشنوم؟ یکی به من گفت دروغگو؟ اون کسی که به من گفت دروغگو، لطفاً میشه وایسه تا بشناسمش؟»(صدای «اینجاست، آقا.» جمعیت دانشجویان، شخص ریزنقش غیرمتخاصم عینک به چشمی که بهشدت دستوپا میزد را روی دست بلند کردند.)«شما جرئت کردی منو دروغگو صدا کنی؟»(متهم فریاد زد: «نه آقا، نه!» بعد هم مثل سوزن در کاهدان گم شد.)«اگه کسی توی این سالن جرئت داره به صداقت من شک کنه، خوشحال میشم بعد از سخنرانی چند کلمه باهاش صحبت کنم.»(«دروغگو!»)«کی بود گفت؟»(بازهم همان شخص غیرمتخاصم که مأیوسانه دستوپا میزد را در هوا بلند کردند.)«اگه اون پایین اومدم میونتون...»(همه باهم یکصدا فریاد زدند: «بیا عشقم، بیا!» که برای چند لحظه ادامه سخنرانی را دچار وقفه کرد. درعینحال، آقای رئیس جلسه ایستاده بود و انگار که گروه ارکستر را رهبری میکند هر دو بازویش را تکان میداد. پرفسور با صورت سرخکرده، سوراخهای بینی از هم دریده و ریش سیخ سیخیاش حالا دیگر واقعاً دچار حالت جنون شده بود.)«همه کاشفان بزرگ با همین ناباوری روبرو شدند که علامت مشخصه نسل احمقهاست. وقتی حقایق بزرگ رو جلوی روتون میذارن، فهم و شعور درک کردنش رو ندارید. شما فقط میتونید به آدمهایی که جانشان رو به خطر انداختند تا عرصههای جدید علمی رو باز کنند خاکوخل پرتاب کنید. امثال شماها هستید که پیغمبرها رو، گالیله و داروین و من رو تحت تعقیب قرار میدید...»(دست و هورای طولانی و وقفه کامل)
همهی این نوشتهها برگرفته از یادداشتهای عجولانهای است که در آن لحظه برداشتم و کمتر تصوری از بلوای مطلقی به دست میدهد که در آن لحظه، جلسه تا بدان حد تنزل یافته بود. فریاد و هیاهو چنان وحشتناک بود که چند تن از خانمها پیشاپیش، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. ظاهراً استادان جدی و ارجمند هم بهاندازهی دانشجویان، درگیر جوّ حاکم بر جلسه شده بودند و مردان ریش سفیدی را میدیدم که بلند میشدند و مشتشان را به سمت پرفسور کلهشق تکان میدادند. کل جمعیت حاضر مثل یک دیگ جوشان در جوشوخروش بود. پرفسور قدمی به جلو برداشت و هردو دست خود را به هوا بلند کرد. هیبتی چنان بزرگ، پرجاذبه و مردانه در این مرد وجود داشت که فریاد و هیاهو بهتدریج در برابر ژست مسلط و چشمان رام کنندهاش فرونشست. به نظر میرسید پیام مشخصی داشته باشد. همگی ساکت شدند تا پیام را بشنوند.
پرفسور گفت: «مانعتون نمیشم. ارزشش رو نداره. حقیقت حقیقته و دادوبیداد چند تا جوان نادان – و معالأسف، باید بگم اساتیدشون که به همان اندازه نادان هستند – نمیتونه تأثیری در موضوع داشته باشه. بنده ادعا دارم که عرصه علمی جدیدی رو باز کردم، شما هم مخالفت میکنید.»(دست و هورا و تشویق)«بنابراین شما رو به یه امتحان دعوت میکنم. حاضرید یک یا چند نفر از جمع حاضر را به رسمیت بشناسید تا بهعنوان نمایندگان شما برن و اظهارات من رو از طرف خودتون امتحان کنند؟»
آقای سامرلی پرفسور کهنهکار کالبدشکافی تطبیقی که مردی بلندقد، لاغر و بدخُلق با ظاهر خشکی شبیه یک عالم دینی بود در میان حضار بلند شد و گفت مایل است از پرفسور چلنجر بپرسد آیا نتایج تحقیقاتی که وی در اظهارات خود به آن اشاره میکند، طی سفر دو سال پیش پرفسور به سرچشمههای رودخانه آمازون بهدستآمده است؟
پرفسور چلنجر پاسخ داد که همینطور است.
آقای سامرلی مایل بود بداند چطور ممکن است پرفسور چلنجر ادعا کند کشفیاتی را در آن مناطق به دست آورده که از چشمان والاس، بیتس و سایر کاشفان قبلی که از اعتبار مُتقن علمی برخوردار بودند دورمانده است.
پرفسور چلنجر پاسخ داد که ظاهراً آقای سامرلی رودخانه آمازون را با رود تیمز اشتباه گرفته و اینکه این رودخانه درواقع، تا حدودی رودخانه بزرگتری است و شاید آقای سامرلی علاقهمند باشند بدانند که با احتساب رودخانه اورینوکو که به آمازون ملحق میشود، سرزمینی حدوداً به وسعت پنجاههزار مایل در پیش رو وجود دارد و اینکه در چنین فضای پهناوری غیرممکن نیست که یک نفر چیزی را پیدا کند که یک نفر دیگر موفق به یافتنش نشده باشد.
آقای سامرلی با لبخند گزندهای اعلام کرد که فرق بین رودخانه تیمز و آمازون را خیلی خوب هم میفهمد، با ذکر این حقیقت که هر اظهارنظری در خصوص مورد اول را میشود امتحان کرد؛ اما در خصوص مورد دوم امکانپذیر نیست. وانگهی خیلی خرسند میشد که پرفسور چلنجر طول و عرض جغرافیایی سرزمینی که جانوران ماقبل تاریخ را در آن پیدا کرده اعلام کند.
پرفسور چلنجر پاسخ داد که این اطلاعات را به دلایلی که برای خودش متین است محفوظ نگه داشته؛ اما آماده است با رعایت شرط احتیاط، اطلاعات را در اختیار کمیته منتخب حاضران قرار دهد و اینکه آیا ممکن است دکتر سامرلی در چنین کمیتهای شرکت کرده و شخصاً صحتوسقم داستان ایشان را مورد امتحان قرار دهد؟
آقای سامرلی: «بله، حاضرم.»(دست و هورای زیاد)
پرفسور چلنجر: «بنابراین ضمانت میکنم مطالب موردنیازی که شما را قادر به یافتن مسیرتون میکنه در اختیارتون قرار بدم؛ اما درستش اینه که؛ چون آقای سامرلی برای بررسی صحت اظهارات بنده میرن، من هم باید یک یا چند نفر رو همراه ایشون بفرستم تا اظهارات ایشون رو بررسی کنند. از شما پنهان نمیکنم که مشکلات و خطرات بسیاری وجود داره. آقای سامرلی به یه همکار جوانتر نیاز دارند. میتونم چند نفر داوطلب دعوت کنم؟»
و اینگونه است که بحران بزرگ زندگی انسان به سمت او هجوم میآورد. آیا وقتیکه وارد سالن میشدم تصورش را میکردم که قرار است وارد ماجرایی شوم که حتی از وهمآلودترین رؤیاهایی که تاکنون در خواب دیده بودم نیز موحشتر است؟ اما گلادیس - آیا این همان فرصتی نبود که گلادیس حرفش را میزد؟ اگر گلادیس اینجا بود به من میگفت بروم. روی پاهایم پریده بودم. داشتم حرف میزدم؛ اما هیچ حرفی برای گفتن آماده نکرده بودم. تارپ هنری که همراهم بود به شلوارم چنگ انداخته بود و صدای زمزمهاش را میشنیدم که میگفت: «بشین مالون، جلوی ملّت خر نشو!» در همان حال متوجه میشدم که مرد بلندقد و باریکی که موهای زنجبیلی تیرهای داشت و چند صندلی جلوتر از من نشسته بود نیز روی پا ایستاده است. او با چشمان خیره عصبانی به من زل زده بود؛ اما من وا ندادم.
مدام پشت سر هم تکرار میکردم: «من میرم، آقای رئیس.»
حضار فریاد میزدند: «اسم! اسم!»
«اسم من ادوارد دان مالون ئه. گزارشگر روزنامه دیلی گازت هستم. ادعا میکنم شاهد کاملاً بیتعصبی هستم.»
آقای رئیس از رقیب قدبلند من پرسید: «اسم شما چیه آقا؟»
«بنده لرد جان راکستون هستم. قبلاً به بالادست رودخانه آمازون سفر کردم. تمام اون سرزمین رو میشناسم و صلاحیتهای ویژهای برای این سفر علمی دارم.»
آقای رئیس گفت: «اعتبار لرد جان راکستون بهعنوان شکارچی و جهانگرد طبعاً شهرت جهانی داره، درعینحال، قطعاً خوبه که یک نفر عضو مطبوعات رو هم در چنین سفر اکتشافی با خودمون داشته باشیم.»
پرفسور چلنجر گفت: «بنابراین پیشنهاد میکنم هردو بزرگوار بهعنوان نمایندگان این جلسه انتخاب بشن و پرفسور سامرلی رو در این سفر که هدفش بررسی و گزارش صحتوسقم اظهارات بنده است همراهی کنند.»
بهاینترتیب بود که در میان جیغ و دست و هورا، سرنوشت ما رقم خورد و خودم را میدیدم که سوار بر امواج انسانی بودم که همچون گردابی به سمت در خروج میرفت و مرا هم با خود میبرد و درعینحال، ذهنم از بابت این پروژه جدید و عظیم که بهیکباره در برابرم قد علم کرده بود نیمه هوشیار شده بود. همانطور که داشتم از سالن خارج میشدم یک آن متوجه هجوم دانشجویان خندان در پایین پیادهرو و نیز متوجه بازویی شدم که چتر سنگینی را محکم چسبیده بود و چتر در میان هجوم دانشجویان بالا و پایین میرفت. سپس درشکه برقی پرفسور چلنجر که چرخهایش به لبه خیابان میمالید، در میان ملغمهای از فریاد و تشویق به راه افتاد و خودم را دیدم که در زیر چراغهای نقرهای خیابان ریجنت ، با ذهنی سراسر مملو از فکر گلادیس و مبهوت از آینده پیش رو در حال قدم زدن هستم.
یکدفعه دستی به آرنجم خورد. برگشتم و خود را خیره به چشمان شو خ طبع و افسون کننده مردی بلندقد و لاغر دیدم که داوطلب شده بود در این جستجوی شگفت همراه من باشد.
گفت: «آقای مالون، درک میکنم که قراره همراه هم باشیم. خوب؟ اتاقهای من درست اون طرف مسیر در خیابان آلبانی قرار داره. کاش محبت کنید و نیم ساعت از وقتتون رو در اختیار من قرار بدید. چون دو سه تا مطلب هست که میخوام بهطورجدی با شما در میان بذارم.»
رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.
سپاس از لطف شما. به امید انتشار آثار بیشتر از شما.