تصویر-شاخص-رمان-جهان-گمشده-آرتور-کانن-دویل

جهان گمشده / رمان علمی تخیلی

فصل 15.شگفتی های بزرگ

هرروز به یادداشت‌برداری ادامه می‌دهم؛ اما امیدوارم پیش از آنکه به پایان دفتر برسم، اتفاق قابل‌ذکری روی دهد و سرانجام، نور امیدی در شب ناامیدی ما درخشیدن گیرد. در اینجا گیر افتاده‌ایم و هیچ راه روشنی برای فرار نداریم و از این بابت، اوقاتمان بدجوری تلخ است؛ اما به‌وضوح می‌توانم روزی را تصور کنم که رها شده‌ایم و از اینکه برخلاف میلمان اینجا محبوس شدیم تا عجایب بیشتری از این مکان بی‌بدیل و موجودات ساکن آن ببینیم خوشحال خواهیم بود.
پیروزی سرخپوست‌ها و نابودی میمون‌های انسان‌نما نقطه عطف سرنوشت ما بود. ازآن‌پس، ما واقعاً اربابان فلات بودیم، چراکه بومی‌ها با آمیزه‌ای از بیم و سپاس به ما نگاه می‌کردند، چون ما بودیم که با نیروهای عجیبمان به آن‌ها کمک کرده بودیم دشمن موروثی و سنّتی خود را نابود کنند. از بابت خودشان هم که شده، شاید از رفتن چنین آدم‌های مهیب و پیش‌بینی‌ناپذیری، خوشحال هم می‌شدند؛ اما تا الآن که هیچ راهی به ما نشان نداده‌اند که ما را به دشت پایین‌دست برساند. تا آنجا که از علائم و اشاره‌هایشان دستگیرمان می‌شد، سابقاً تونلی وجود داشته که از طریق آن می‌شده به اینجا رسید و این همان تونلی بود که خروجی تحتانی آن را از پایین صخره‌ها دیده بودیم. بدون شک از طریق همین تونل بوده که هم میمون‌ها و هم سرخپوست‌ها در دوره‌های زمانی مختلف به بالای فلات رسیده بودند و میپل وایت و هم‌سفرش هم از طریق همین تونل بالا آمده بودند؛ اما همین یک سال پیش زلزله وحشتناکی رخ داده بوده و انتهای فوقانی تونل در هم ریزش کرده و به‌طور کامل ناپدید شده بود. برای همین، وقتی با علامت و اشاره به سرخپوست‌ها می‌فهماندیم که دلمان می‌خواهد از فلات پایین برویم، فقط کله‌ای تکان می‌دادند و شانه بالا می‌انداختند. شاید واقعاً نمی‌توانند به ما کمک کنند، شاید هم دلشان نمی‌خواهد به ما کمک کنند از اینجا خلاص شویم.
پس از خاتمه آن نبرد پیروزمندانه، میمون‌های باقی‌مانده را (که شیونشان هولناک و دل گزا بود) مثل گله روی فلات حرکت دادند و در محله غارهای سرخپوستی اسکان دادند، همان‌جایی که ازآن‌پس می‌بایست همچون قومی به اسارت برده شده، تحت نظر اربابان خود بردگی کنند. حکایت آن‌ها، نسخه ابتدایی، خام و ماقبل تاریخ اسارت یهودیان در بابل یا اسارت قوم بنی‌اسرائیل در مصر بود. شب‌هنگام، ناله‌های بلند و ممتدی را از میان درختان می‌شنیدیم، گویی که یک حزقیال اولیه، بر سقوط عظمت ازدست‌رفته مویه و شیون می‌کرد و شکوه گذشته شهر میمون‌ها را در ذهن تداعی می‌کرد. به تعبیر قدما از آن به بعد «بُرندگان چوب و حاملان آب بودند.»
دو روز پس از پایان نبرد، به همراه متحدان خود از روی فلات برگشتیم و پای صخره‌هایشان اردو زدیم. با شعف دل حاضر بودند غارهای خود را با ما سهیم شوند؛ اما لرد جان به‌هیچ‌عنوان راضی به این کار نبود، چراکه اگر سرخپوست‌ها قصد خیانت به سرشان بزند، دودستی خودمان را در اختیارشان گذاشته‌ایم؛ بنابراین، استقلال خودمان را حفظ کردیم و درعین‌حال که روابط بسیار دوستانه خود را حفظ می‌کردیم، تفنگ‌هایمان را هم برای مواقع اضطراری آماده نگه می‌داشتیم. مدام هم به غارهایشان که جای بسیار شایان توجهی بود سرمی زدیم، هرچند، تاحالا برای خودمان مشخص نشده است که این غارها ساخته‌ی دست بشر بوده یا ساخته‌ی طبیعت. همه‌ی غارها در راستای یک چینه بودند و درون صخره‌ی نرمی حفر شده بودند که مابین سنگ‌های بازالت آتش‌فشانی قرار داشت که صخره‌های سرخ‌فامِ بالای غارها و گرانیت سخت کف غارها را شکل داده بود.
دهانه غارها حدود هشتاد پا بالاتر از زمین بود و راه دسترسی به آن‌ها از طریق پله‌های سنگی درازی تأمین شده بود که چنان باریک و شیب‌دار بود که هیچ حیوان بزرگی نمی‌توانست از آن‌ها بالا بیاید. درون غارها گرم و خشک و عاری از رطوبت بود و با دالان‌های مستقیمی که طول آن‌ها متفاوت بود تا حاشیه‌ی تپه امتداد داشت و دیوارهای خاکستری و صاف آن با تصاویر عالی و فراوانی تزیین شده بود که با قلم‌های زغالی ترسیم شده بود و حیوانات گوناگون فلات را به تصویر می‌کشید. اگر تمام جانداران از روی این سرزمین محو می‌شدند، کاشفان آینده می‌توانستند با مشاهده نقوش دیواره‌ی غارها، شواهد بسیاری از جانوران عجیب‌وغریب (همچون دایناسورها، ایگوانودون‌ها و سوسمار ماهی‌ها) را کشف کنند که تا همین اواخر بر روی زمین زندگی می‌کردند.
از وقتی باخبر شده‌ایم که صاحبان ایگوانودون‌ها، این حیوانات را به‌صورت گله‌های رام نگهداری می‌کنند و این جانوران، به بیان ساده‌تر، حکم ذخایر گوشتی متحرک را دارند، این‌طور برداشت کرده بودیم که انسان حتی با سلاح‌های ابتدایی خود هم سیادت و برتری خود را بر روی فلات تحکیم نموده بود؛ اما خیلی زود کشف کردیم که این‌جوری‌ها هم نیست و انسان هم اگر هنوز آنجاست، به‌واسطه‌ی این بوده که تحملش می‌کردند.
فاجعه دردناک، سه روز بعدازاینکه نزدیک غارهای سرخپوستان اردو زده بودیم رخ داد. آن روز چلنجر و سامرلی باهم به دریاچه رفته بودند، چون آنجا چند بومی، با زوبین‌های خود و تحت راهنمایی آن‌ها مشغول شکار گونه‌هایی از سوسمار ماهی‌ها بودند. من و لرد جان در اردوگاه مانده بودیم و در همان حال، تعدادی از سرخپوست‌ها نیز در سراشیب سرسبز و پر علف جلوی غارها پخش شده بودند و به کارهای گوناگون مشغول بودند. ناگهان فریاد هشدار گوش‌خراش و طنین صدای صدها نفر که کلمه «استوا » را بر زبان جاری می‌ساختند به هوا بلند شد. زن‌ها، مردها و بچه‌ها سراسیمه از همه طرف برای پناه گرفتن هجوم ‌آوردند و ازدحام آن‌ها همچون گله‌ای که دیوانه‌وار رم کرده باشد، روی پله‌ها و درون غارها هل می‌خورد.
به بالا که نگاه ‌کردیم، می‌توانستیم دست تکان دادن آن‌ها از بالای صخره‌ها را ببینیم که به ما علامت می‌داد در پناهگاه به آن‌ها ملحق شویم. هردو نفرمان تفنگ‌های خشاب دارمان را برداشتیم و بیرون دویدیم تا ببینیم چه خطری پیش آمده. ناگهان از نزدیک کمربند درختانی که آنجا بود، یک گروه دوازده یا پانزده‌نفره از سرخپوستان از میان درختان بیرون پریدند که برای نجات جان خود می‌دویدند و پابه‌پایشان هم دوتا از همان هیولاهای هولناکی که مزاحم اردوگاه ما شده بودند و در سفر انفرادی‌ام مرا تعقیب کرده بودند دنبالشان می‌آمدند. شکلشان شبیه وزغ‌های هولناک بود و با جهش‌های پیاپی حرکت می‌کردند؛ اما از حیث اندازه، جثه‌ای باورنکردنی داشتند و از بزرگ‌ترین فیل‌ها هم بزرگ‌تر بودند. تا پیش‌ازاین، آن‌ها را فقط شب‌ها دیده بودیم و درواقع، این جانوران، جانوران شب‌زیست بودند، به‌غیراز وقتی‌که مثل همین مورد کسی متعرض لانه‌شان شده باشد. همان‌طور که ایستاده بودیم، از تماشای این منظره مات و مبهوت شده بودیم، چراکه پوست دمل وار و پرزگیل آن‌ها به طرز عجیبی مثل تلألؤ رنگین‌کمانی پوست ماهی، رنگ‌به‌رنگ می‌شد و همان‌طور که حرکت می‌کردند، نور آفتاب به آن‌ها می‌خورد و پوستشان مثل رنگین‌کمانی پرنقش‌ونگار می‌درخشید.
بااین‌وجود، وقت کمی برای تماشای آن‌ها داشتیم؛ چون یک آن، از فراریان سبقت گرفتند و کشتار هولناکی را بین آن‌ها به راه انداختند. روش آن‌ها این‌گونه بود که به‌نوبت، تمام وزن خود را روی شکار می‌انداختند و قربانی را له‌ولورده می‌کردند و بعد جهش کنان به سراغ بقیه می‌رفتند. سرخپوست‌های بیچاره از ترس جیغ می‌کشیدند؛ اما کاری از دستشان برنمی‌آمد و در برابر مقصود بی‌رحمانه و چابکی هولناک این موجودات غول‌آسا جز دویدن کاری نمی‌توانستند انجام دهند. یکی پس از دیگری به زیر افتادند و زمانی که من و هم‌قطارم توانستیم به کمکشان بیاییم فقط پنج شش‌نفری جان سالم به در برده بودند؛ اما کمک ما هم چندان چاره‌ساز نبود و فقط جانمان را در معرض همان خطر قرار داد. از فاصله چند صد یاردی خشاب‌هایمان را خالی کردیم و رگبار گلوله را در بدن جانوران شلیک کردیم؛ اما هیچ تأثیری روی آن‌ها نداشت، انگار که داشتیم با گلوله‌های کاغذی آن‌ها را می‌زدیم. طبیعت خونسرد و کرخت آن‌ها هیچ اهمیتی به زخم‌ها نمی‌داد و چشمه‌های زندگی آن‌ها که هیچ مرکز مغزی خاصی نداشت بلکه در سرتاسر نخاع فقرات آن‌ها پخش شده بود، از ضرب گلوله هیچ سلاح نوینی آسیب‌پذیر نبود. حداکثر کاری که می‌توانستیم بکنیم این بود که با استفاده از شعله و غرش تفنگ‌هایمان توجهشان را پرت کرده و در پیشروی‌شان مانع ایجاد کنیم و به این صورت، به خودمان و بومی‌ها فرصت دهیم به پله‌هایی که منتهی به فضای امن پناهگاه می‌شد برسیم؛ اما جایی که از گلوله‌های مخروطی و انفجاری قرن بیستم کاری برنمی‌آمد، تیرهای زهرآگین سرخپوستان که در شیره‌ی استروفانتوس فروبرده شده و بعد به لاشه متعفن آغشته شده بود، چاره‌ساز بود. چنین تیرهایی چندان به کار صیادی که به جانور حمله کرده بود، نمی‌آمد؛ چون تأثیر آن‌ها در گردش خون ضعیف این جانوران، کند بود و پیش از آنکه نیروی جانور تحلیل رود، مسلماً می‌توانست از مهاجم خود سبقت بگیرد و او را بکشد؛ اما حالا که هردو هیولا مثل سگ ما را تا دم پله‌ها دنبال کرده بودند، بارانی از تیر، صفیرکشان از هر رخنه و درزی در صخره بالای سرشان بر آن‌ها بارید. ظرف یک دقیقه آن‌قدر تیر به آن‌ها زدند که مثل پرنده پُر از پَر شده بودند، بااین‌وجود، بدون هیچ نشانه‌ای از درد، با غیظ و غضب بی‌فایده خود به پله‌هایی که آن‌ها را به قربانیانشان می‌رساند چنگ می‌انداختند و بزاق می‌پاشیدند و با دست‌وپاسنگینی، چند یارد بالا می‌آمدند و بعد دوباره به سمت زمین لیز می‌خوردند؛ اما بالاخره زهر کار خودش را کرد. یکی از آن‌ها ناله غرش گونه عمیقی سر داد و کله چمباتمه‌ای عظیمش را روی زمین انداخت. دیگری، با فریاد و شیون‌های گوش‌خراش چند دور در یک دایره خارج از مرکز جست‌وخیز کرد و بعد، چنددقیقه‌ای به حالت مرگ دور خودش پیچید و بدن آن هم خشک شد و از حرکت افتاد. سرخپوست‌ها با فریاد پیروزی از غارهای خود بیرون ریختند و سرمست از اینکه دوتا دیگر از خطرناک‌ترین دشمنان خود را کشته بودند دیوانه‌وار دور لاشه‌های بی‌جان، رقص پیروزی سر داده بودند. آن شب لاشه‌ها را تکه‌تکه کردند و بردند، البته نه برای خوردن (چون سم آن هنوز کاری بود) بلکه آن‌ها را بردند تا از بروز طاعون و بیماری‌های مسری پیشگیری کنند؛ اما قلب بزرگ این جانوران خونسرد که هر یک به بزرگی یک بالش بود هنوز همان‌جا روی زمین بود و آهسته و پیوسته ضربان داشت و با حیات مستقل و هولناک خود، آرام‌آرام بالا و پایین می‌شد. تنها در روز سوم بود که غده‌های عصبی آن از رمق افتاد و آن چیزهای هولناک بی‌حرکت شدند.
در آینده که میزتحریری بهتر از قوطی کنسرو گوشت و نوشت‌افزارهایی مناسب‌تر از یک مداد و دفتر پاره‌پاره‌ای که آخرین دفترم هست داشتم، شرح کامل‌تری راجع به سرخپوستان آکالا، اقامتمان در میان آن‌ها و خاطراتی که از شرایط عجیب سرزمین شگفت‌انگیز میپل وایت داشتیم را به رشته تحریر درخواهم آورد. حداقل اینکه حافظه‌ام مرا ناامید نمی‌کند، چون تا وقتی‌که نَفَسی هست و زندگی جریان دارد، هر ساعت و هر عملی که در این مدت بر من گذشته است، با وضوح و صلابت اولین رویدادهای عجیب کودکی در خاطرم نقش بسته است. هیچ تصویر ذهنی جدیدی نمی‌تواند خاطراتی که چنین عمیق در لوح حافظه نقش بسته است را محو سازد. وقتی زمانش برسد، آن شب مهتابی شگفت‌آور بر ساحل دریاچه بزرگ را توصیف خواهم کرد که در آن، یک ایکتیوزوروس جوان (موجودی عجیب با ظاهر نیمه فوک، نیمه ماهی و چشمان استخوان پوش در هر دو طرف پوزه و چشم سومی که بالای سرش تعبیه شده است) در تور سرخپوستان به دام افتاده بود و قبل از اینکه آن را تا ساحل یدک بکشیم نزدیک بود قایقمان را واژگون کند، همان شب که مار آبی سبزرنگی مثل گلوله از میان نی‌های بوریا بیرون آمد و سکان‌دار قایق چلنجر را در چنبره‌های خود گرفت و برد. راجع به آن موجود سفیدرنگ شب زیست بزرگ (که تا امروز نمی‌دانیم آیا جانوری خون گرم بود یا خونسرد) نیز خواهم نوشت که در مردابی کثیف در سمت راست دریاچه زندگی می‌کرد و در دل تاریکی، با درخشش فسفری ضعیفی، به‌سرعت حرکت می‌کرد. سرخپوست‌ها طوری از آن ترسیده بودند که حاضر نبودند به محل آن نزدیک شوند و اگرچه ما دو بار به سفر اکتشافی رفتیم و هر بار هم آن موجود را دیدیم، اما نتوانستیم از میان مرداب عمیقی که در آن زندگی می‌کرد عبور کنیم. فقط می‌توانم بگویم به نظر می‌رسید جثه‌اش بزرگ‌تر از گاو باشد و بوی مشک مانند عجیبی داشت. ماجرای پرنده بسیار بزرگی را هم تعریف خواهم کرد که یک روز چلنجر را تا پناهگاه سنگی دنبال کرد. پرنده راهوار بزرگی که قامتش بسیار بلندتر از شترمرغ بود و گردنی لاشخورمانند و کله‌ای بی‌رحم و شفقت داشت که آن را به مرگ متحرک تبدیل کرده بود. وقتی چلنجر داشت برای پناه گرفتن، از پله‌ها بالا می‌رفت، یک ضربت نوک خمیده و متوحش آن موجود طوری پاشنه چکمه‌اش را از جا کند که انگار آن را با قلم اسکنه جدا کرده بودند. دست‌کم این بار سلاح‌های امروزی جواب داد و این موجود عظیم جثه که از سرتاپا دوازده پا قد داشت (و به گفته پرفسور شادمان؛ اما نفس‌بریده ما اسمش فوروراکوس بود) درحالی‌که پرهایش را تکان می‌داد و با اعضای بدنش لگد می‌زد و دو چشم زردرنگ عاری از رحم و شفقت از میان آن‌ها به بالا زل زده بود، با سراسیمگی در برابر تفنگ لرد راکستون از پله‌ها پایین رفت. ای‌کاش زنده بمانم و آن جمجمه نحس مسطح را سر جایش در میان یادگاری‌های خیابان آلبانی ببینم! سرانجام اینکه مطمئناً ماجرای تاکسودون را تعریف خواهم کرد (خوکچه‌های هندی غول‌آسای ده فوتی با دندان‌های اسکنه مانند از دهان بیرون زده) که سپیده‌دم در کنار دریاچه، آن را در حال آب خوردن کشتیم.
یک روز هم این ماجراها را با طول‌وتفصیل کامل‌تری به نگارش درخواهم آورد و از میان این روزهای هیجان‌انگیز، این شب‌های دلپذیر تابستانی را با ظرافت به تصویر خواهم کشید، شب‌هایی که آسمان آبی ژرف، بالای سرمان بود و با حسن رفاقت، در میان علف‌های بلند کنار جنگل، روی زمین دراز می‌کشیدیم و از تماشای پرندگان عجیبی که بال‌زنان از بالای سرمان پرواز می‌کردند و موجودات تازه عجیبی که از سوراخ لانه خود به تماشای ما بیرون می‌خزیدند، شگفت‌زده می‌شدیم و در همان حال، بالای سرمان، شاخسار بوته‌ها، سنگین از میوه‌های دل‌چسب بود و زیر پایمان گل‌های عجیب و دوست‌داشتنی از میان علف‌ها به سمت ما سرک می‌کشیدند. یا آن شب‌های بلند مهتابی که روی سطح پرتلألو دریاچه بزرگ ولو می‌شدیم و با شگفتی و هیبت، حلقه‌های عظیم امواج ناشی از غوطه خوردن ناگهانی هیولاهای شگفت‌انگیز در آب را تماشا می‌کردیم؛ یا درخشش سبزرنگ موجودی عجیب در اعماق ژرف آب در محدوده‌های ظلمت. این‌ها منظره‌هایی است که ذهن و قلم من، روزی در آینده، با جزئیات تمام معطوف به آن خواهد شد.
اما شاید بپرسید: «چرا این تجربه‌ها و چرا این‌همه تأخیر، آن‌هم وقتی‌که تو و رفقایت می‌بایست شبانه‌روز مشغول یافتن راهکاری باشید که شما را به دنیای خارج برگرداند؟» جواب من این است که هیچ‌یک از ما نبود که برای رسیدن به هدف، سخت تلاش نکند؛ اما مسئله این بود که تلاشمان بیهوده بود. ما یک حقیقت را خیلی سریع کشف کردیم: سرخپوست‌ها هیچ کاری برای کمک کردن به ما انجام نمی‌دادند. آن‌ها از همه نظر دوستان ما بودند (حتی شاید بشود گفت برده‌های وفادار ما بودند)؛ اما وقتی به آن‌ها اشاره می‌کردیم که باید به ما کمک کنند تخته‌ای بسازیم و آن را ببَریم و روی شکاف، پل بزنیم یا وقتی امیدوار بودیم که به ما تسمه‌های چرمی یا شاخه‌های خزنده تاک بدهند و طناب‌هایی ببافند که ممکن بود به کارمان بیاید، در عین خوش‌اخلاقی، اما عدم تمکین، دست رد به سینه‌ی ما می‌زدند. تنها واکنش آن‌ها این بود که لبخند می‌زدند، چشمک می‌زدند، کله‌شان را تکان می‌دادند و همین. حتی رئیس پیر هم با همین سرسختی درخواستمان را رد می‌کرد و تنها مارِتاس، همان جوانکی که نجاتش داده بودیم، بود که مشتاقانه به ما نگاه می‌کرد و با ایماواشاره به ما می‌گفت از اینکه آرزوهایمان نقش بر آب شده است متأسف است. آن‌ها از زمان پیروزی فاتحانه خود بر انسان‌نماها، به چشم ابر انسان‌هایی به ما نگاه می‌کردند که پیروزی را از لوله سلاح‌های عجیب‌وغریب به ارمغان آورده بودند و به این باور رسیده بودند که مادام که ما کنارشان بمانیم، بخت و اقبال به آن‌ها رو خواهد آورد. آن‌ها یک زن سرخپوست کوچک و یک غار شخصی را به‌طور رایگان به ما پیشکش می‌کردند، مشروط بر اینکه مردم خودمان را فراموش کنیم و برای همیشه روی فلات ساکن شویم. تا اینجا، علیرغم تفاوت خواسته‌هایمان، رفتارشان کاملاً مهربانانه بود؛ اما کاملاً مطمئن بودیم که برنامه‌های واقعی فرودمان باید سرّی باقی بماند، چون به دلایل عقلی از این ترس داشتیم که سرانجام ممکن است سعی کنند با قوه قهریه مانع رفتنمان شوند.
علیرغم خطر دایناسورها (که به‌غیراز شب‌ها چندان زیاد نیست، چون همان‌طور که شاید قبلاً گفته باشم، این جانوران ازلحاظ عادات عمدتاً شب زیست هستند) در سه هفته گذشته دو بار به اردوگاه قدیمی‌مان سرزده‌ام تا نوکر سیاهمان را که همچنان در پایین صخره به مراقبت و نگهبانی مشغول است ببینم. به امید دیدن کمکی که برایش خدا خدا می‌کردیم آن‌قدر با ذوق و شوق تا دوردست‌ها به دشت پهناور زل زدم که عضله چشمانم درد گرفت؛ اما سطوح طولانی پوشیده از کاکتوس، خالی و عاری از هر رد و نشان، همچنان تا خط دور نیزار امتداد یافته بود.
«اونها خیلی زود میان، ارباب مالون. یک هفته نشده سرخپوسته برمی گرده و طناب میاره و تو رو پایین میاره.» فریاد بانشاط زامبوی مستطاب ما ازاین‌قرار بود.
در هنگام بازگشت از دیدار دوم که طی آن یک شب از هم‌سفرانم دور بودم، تجربه عجیبی را پشت سر گذاشتم. در امتداد مسیری که آن را خوب به خاطر سپرده بودم در حال بازگشت بودم و به نقطه‌ای حدوداً یک مایلی مرداب تروداکتیل‌ها رسیده بودم که شیء خارق‌العاده‌ای را دیدم که در حال نزدیک شدن به من بود. مردی بود که درون چارچوبی ساخته‌شده از نی‌های خمیده راه می‌رفت، طوری که از هر طرف داخل قفسی ناقوسی شکل محصور شده بود. نزدیک‌تر که شدم از دیدن اینکه این شخص لرد جان راکستون بود بیشتر شگفت‌زده شدم. مرا که دید از زیر محافظ عجیب خود بیرون خزید و خنده‌کنان به سمت من آمد؛ اما همان‌طور که فکر می‌کردم، بازهم ابهامی در رفتارش وجود داشت.
پرسیدم: «اینجا چیکار می‌کنی؟»
گفت: «می‌خوام ‌ دوست هام رو ببینم، تروداکتیل‌ها رو.»
«اما چرا؟»
«موجودات جالبی هستن، تو این‌طور فکر نمی‌کنی؟ اما اجتماعی نیستن. رفتارشون با غریبه‌ها خیلی آشغال و خشنه. یادت که میاد. برا همین این چارچوب رو سرهم کردم که نذاره زیادی بهم عنایت داشته باشند.»
«خوب، حالا توی مرداب دنبال چی می‌گردی؟»
با نگاهی بسیار مردّد به من نگاه کرد. تردید را در چهره‌اش تشخیص دادم.
بالاخره گفت: «فک نمی‌کنی به‌غیراز پرفسورها بقیه هم بخوان از یه چیزهایی سردر بیارن؟ دارم این عزیزدردونه‌ها رو مطالعه می‌کنم. همین برات کافیه.»
گفتم: «خلاف که نیست.»
اخلاق خوشش دوباره برگشت و خندید.
«خلاف نیست، دوست جوان. می‌خوام یه جوجه کوچولوی شیطون برا چلنجر بیارم. یکی از کارام اینه. نه، نمی‌خوام ‌ باهام بیای. توی این قفس جام امنه، اما تو نه. فعلاً! شب نشده برمی‌گردم اردوگاه.»
لرد جان پشت کرد و رفت و من ولش کردم در آن قفس خارق‌العاده‌ای که دورش بود، توی جنگل برای خودش ول بگردد. اگر رفتار لرد جان در این هنگام عجیب بود، رفتار چلنجر از آن ‌هم عجیب‌تر بود. می‌توانم بگویم ظاهراً تعلق‌خاطر فوق‌العاده‌ای به زن‌های سرخپوست داشت؛ اما همیشه یک شاخه نخل بزرگ و پهن به دست می‌گرفت که وقتی توجه زن‌ها بیش‌ازحد سماجت بار می‌شد، مثل مگس آن‌ها را می‌زد و از خود دور می‌کرد. تماشای راه رفتن او که مثل سلطان اپراهای خنده‌دار راه می‌رفت، با آن نشان قدرت که به دست داشت، ریش سیاهی که از جلوی صورتش سیخ شده بود، انگشتان شست پایش که با هر گام برداشتن به حالت اشاره درمی‌آمد و قطاری از دختران سرخپوست گشاده چشم که لباس‌های نازکی از جنس پارچه پوست درخت به تن داشتند، یکی از انجق ونجق ترین تصاویری است که با خود بازخواهم برد؛ اما سامرلی، مجذوب زندگی حشرات و پرندگان فلات بود و (به‌غیراز زمان قابل‌توجهی که بابت خارج نکردن ما از مشکلاتمان صرف توهین به چلنجر می‌کرد) تمام وقتش را صرف پاکسازی و آماده‌سازی نمونه‌هایش می‌کرد.
چلنجر عادت کرده بود هرروز صبح خودش تنها از اردوگاه بیرون بزند و هرازگاهی با ظاهری جدی و مغرور، مثل آدمی که سنگینی کار بزرگی را یک‌تنه بر دوش می‌کشد برگردد. یک روز، شاخ خرما به دست، درحالی‌که جمعیت فداییان ثناگویش پشت سرش بودند، آن پایین‌ها ما را به کارگاه مخفی خود هدایت کرد و راز برنامه‌هایش را با ما در میان گذاشت.
محل مذکور، محوطه‌ی بی‌درخت کوچکی در مرکز نخلستان بود. در این محل، یکی از آن چشمه‌های گل‌ولای جوشان که قبلاً وصفش را گفته‌ام وجود داشت. دور لبه‌های چشمه، تعدادی تسمه چرمی که از پوست ایگوانودون بریده شده بود وجود داشت و غشای وارونه بسیار بزرگی که از آن برمی‌آمد معده خشکیده و پاک‌شده یکی از سوسمار ماهی‌های بزرگ دریاچه باشد پخش شده بود. این کیسه عظیم از یک طرف دوخته شده بود و فقط یک دهانه تنگ کوچک در انتهای آن باقی مانده بود. چند نی بامبو وارد این دهانه شده بود و انتهای دیگر این نی‌ها متصل به قیف‌های مخروطی از جنس خاک رس بود که حباب‌های گازی که از میان گل‌ولای چشمه خارج می‌شد را جمع‌آوری می‌کرد. خیلی زود، این آلت شل‌وول و چروکیده کم‌کم شروع به باد شدن کرد و چنان تمایلی به حرکت به سمت بالا نشان داد که چلنجر طناب‌های نگه‌دارنده آن را محکم به تنه درختان اطراف بست. ظرف نیم ساعت، یک کیسه‌ی گازی نسبتاً بزرگ شکل گرفت و تکان‌ها و فشارهای وارده‌ی آن بر روی تسمه‌ها نشان می‌داد که از قابلیت اوج‌گیری قابل‌توجهی برخوردار است. چلنجر درحالی‌که به مخلوق ذهن خود خیره شده بود مثل پدر خوشحالی که در کنار اولین نوزاد خود حضور داشته باشد، با رضایتی خاموش و ازخودراضی، لبخندزنان ایستاده بود و به ریشش دست می‌کشید. سامرلی اولین نفری بود که سکوت را شکست.
با صدایی طعنه‌آمیز گفت: «تو که منظورت این نیست که سوار این چیز بشیم، چلنجر؟»
«سامرلی عزیزم، منظورم اینه که چنان نمایشی از قدرتش بهتون نشون بدم که مطمئنم بعد از دیدنش، بدون هیچ تردیدی خودتون رو به دستش بسپارین.»
سامرلی با قاطعیت گفت: «همین الآن می‌تونی فکرشو از کله‌ات بیرون کنی. هیچ‌چیزی توی دنیا نمی‌تونه مُجابم کنه که چنین حماقتی مرتکب بشم. لرد جان، امیدوارم از همچین جنونی بالاداری نکنی.»
هم‌قطارمان گفت: «واقعاً نبوغ آمیزه. دوست دارم ببینم چطور کار می‌کنه.»
چلنجر گفت: «حتماً می‌بینی! چند روزه کل توان مغزی خودمو صرف حل این مسئله کردم که چطور باید از این صخره‌ها پایین بریم. ما خودمون رو قانع کردیم که نمی‌تونیم پایین بریم و هیچ تونلی هم وجود نداره. از ساختن هرگونه پلی که ما رو به قله‌ای برسونه که ازش اومدیم هم عاجزیم؛ بنابراین باید از کجا یه وسیله‌ای پیدا کنم که ما رو جابه‌جا کنه؟ یه مدت پیش، به دوست جوانمون که اینجاست یادآور شدم که از چشمه‌ی آب گرم، هیدروژنِ آزاد متصاعد می‌شه. طبیعتاً اینجا بود که فکر ساختن بالن به ذهنم رسید. قبول دارم یه جورایی، مشکل پیدا کردن کیسه‌ای که بتونه گازها رو توی خودش نگه داره گیجم کرده بود؛ اما مشاهده دقیق امعا و احشاء عظیم این موجودات خونسرد یه راه‌حلی برای این مسئله پیش روم گذاشت. نتیجه رو ببینید!»
او یک دست خود را جلوی ژاکت مندرس خود گذاشت و با دست دیگر با غرور اشاره کرد.
در این هنگام، کیسه‌ی هوا حسابی متورم و گرد شده بود و طناب‌هایش را به‌شدت تکان می‌داد.
سامرلی خرناس کنان گفت: «جنون نیمه‌ی تابستان»
لرد جان کلاً از این فکر خوشش آمده بود. درگوشی به من گفت: «پیری جون باهوشیه، نه؟» بعد با صدای بلند به چلنجر گفت: «اتاقش چی؟»
«اتاق، نگرانی بعدیمه. یه برنامه‌هایی برا ساخت و نصبش دارم. درعین‌حال، به‌طور ساده بهتون نشون می‌دم دستگاه من چطور می‌تونه وزن هریک از ما رو تحمل کنه.»
«همه مون، مطمئناً؟»
«نه، یه قسمت از برنامه‌ام اینه که هر کدوم از ما، مثل وقتی‌که سوار چتر میشیم، به‌نوبت با بالن پایین بره، بعد، با روشی که هیچ مشکلی در تکمیلش ندارم، بالن رو برگردونیم بالا. اگه بالن وزن یه نفر رو تحمل کنه و اونو آروم بذاره زمین، تمام شرایطی که ازش توقع داریم رو احراز می‌کنه. حالا، استعداد بالن رو از این لحاظ نشونتون می‌دم.»
چلنجر قطعه‌سنگ بازالتی که اندازه قابل‌توجهی داشت را بیرون کشید. این سنگ طوری ساخته شده بود که یک طناب به‌راحتی به وسط آن متصل می‌شد. این طناب همان طنابی بود که برای بالا رفتن از قله از آن استفاده کرده بودیم و بعد، آن را با خود به فلات آورده بودیم. بیش از یک‌صد پا طول داشت و اگرچه باریک؛ اما بسیار محکم بود. چلنجر یک‌جور حلقه چرمی آماده کرده بود که تسمه‌های چرمی زیادی از آن آویزان بود. این حلقه روی گنبد بالن قرار گرفته بود و تسمه‌های آویزان آن، در قسمت زیرین بالن به هم می‌پیوست. طوری که فشار هر وزنی را روی سطح قابل‌توجهی توزیع می‌کرد. بعد، قطعه‌سنگ بازالتی به تسمه‌ها بسته شد و طناب از انتهای آن آویزان شد و سه دور دور بازوی پرفسور تاب خورد.
چلنجر با لبخندی حاکی از پیش‌بینی رضایتمند خود گفت: «حالا توان حمل بالنم رو به نمایش می‌ذارم.» درحالی‌که داشت این جمله را بیان می‌کرد، با چاقو طناب‌های متعدد آن را برید.
تا حالا هیچ‌وقت نشده بود سفر اکتشافی‌مان آشکارا تا این حد در معرض شکست کامل قرار گیرد. غشاء بادکرده با سرعتی هولناک مثل گلوله به هوا پرتاب شد. در یک آن، چلنجر با پا از زمین کنده شد و به دنبال آن کشیده شد. من فقط وقت کردم بازوهایم را دور کمر چلنجر که در حال بالا رفتن بود بیندازم که خودم هم مثل شلاق به هوا بلند شدم. لرد جان دستش را به‌صورت تله‌موشی دور پاهایم حلقه کرد؛ اما احساس می‌کردم که او هم دارد از زمین کنده می‌شود. یک‌لحظه تصویر خیالی چهار ماجراجو در ذهنم نقش بست که مثل یک رشته سوسیس، بالای سرزمینی که اکتشاف کرده بودند شناور هستند؛ اما خوشبختانه فشاری که طناب می‌توانست تحمل کند حد و اندازه‌ای داشت، هرچند قدرت اوج‌گیری این دستگاه لعنتی ظاهراً حد و اندازه‌ای نداشت. صدای پاره شدن تندوتیزی، شاتاراق، بلند شد و همگی روی زمین آوار شدیم و حلقه‌های طناب هم روی سرمان ریخت. وقتی توانستیم روی پاهایمان تلوتلو بخوریم، در اعماق دوردست آسمان آبی ژرف، یک نقطه تیره و مات را دیدیم که همراه با قطعه‌سنگ بازالتی متصل به آن به‌سرعت در حال پیمودن مسیر خود بود.
چلنجر بی‌باک درحالی‌که بازوی آسیب‌دیده خود را می‌مالید فریاد زد: «باشکوهه! عجب نمایش کامل و رضایت بخشی! چنین موفقیتی رو انتظار نداشتم. ظرف یه هفته، آقایان، قول می‌دم بالن دوم آماده بشه و با کمال آرامش و امنیت بتونید اولین مرحله سفرمان به خانه را با خیال راحت شروع کنید.» تا اینجا تمام حوادث گذشته را به همان شکلی که رخ داده بود مکتوب کردم. حال روایتم را از اردوگاه قدیمی به پایان می‌برم، جایی که زامبو آن‌همه مدت منتظر ما بود و همه‌ی سختی‌ها و خطرات پیش رویمان را همچون رؤیایی بر روی قله‌ی آن پرتگاه‌های سرخگون پهناور (که مشرف بر بالای سرمان بود) پشت سر نهادیم و رفتیم. به‌سلامتی، هرچند به شیوه‌ای بسیار غیرمنتظره از فلات پایین آمده‌ایم و حال همه‌مان خوب است. ظرف شش هفته یا دو ماه آینده به لندن می‌رسیم و ممکن است فاصله‌ی رسیدن این نامه به شما، و رسیدن خودمان، چندان زیاد نباشد. پیشاپیش دل‌هایمان مشتاق و جانمان در پرواز به سمت مادرشهر عظیمی است که آن‌همه چیزها که خاطرشان برایمان عزیز است را در خود نگه داشته است.
در همان شبِ ماجرایِ خطرناکمان با بالن دست‌ساز چلنجر، سرنوشتمان دستخوش تغییر شد. قبلاً گفتم تنها شخصی که اندک نشانه ترحمی نسبت به تلاش‌های ما برای خروج از فلات نشان می‌داد همان رئیس جوانی بود که نجاتش داده بودیم. فقط او بود که دلش نمی‌خواست ما را برخلاف میلمان در سرزمینی غریب نگه دارد. او با زبان اشاره‌ی پرشور خود، مقصود خود را به ما گفته بود. آن شب، پس از تاریک شدن هوا، او از بلندی به اردوگاه کوچک ما آمد، طومار کوچکی از پوست درخت به دست من داد (به دلایلی، همیشه به من توجه نشان می‌داد، شاید به این خاطر که فقط سن من به سن او نزدیک‌تر بود) و بعد با جدیت به ردیف غارهای بالای سرش اشاره کرده و انگشتش را به نشانه رازداری روی لب‌هایش گذاشته و دوباره مخفیانه پیش قبیله‌اش برگشته بود. تکه کوچک پوست درخت را زیر نور آتش گرفتم و همگی باهم آن را با دقت بررسی کردیم. حدود یک فوت مربع بود و در سمت داخل آن، رشته خطوط منحصربه‌فردی بود که آن را در اینجا بازنمایی می‌کنم:
این خطوط با ظرافت تمام، توسط زغال بر روی سطح سفید کشیده شده بود و در بادی امر، به نظرم رسید که شبیه یک‌جور نت موسیقی زمخت است.
گفتم: «هرچه هست، می‌تونم قسم بخورم که برامون حائز اهمیته. وقتی اینو بهم می‌داد اینو تو چهره‌اش می‌خوندم.»
سامرلی اشاره کرد: «الّا اینکه سروکارمون به یه دلقک اولیه اهل عمل افتاده باشه که بهتره این‌طور فکر کنم که یکی از ابتدایی‌ترین تکامل‌های نوع بشره.»
چلنجر گفت: «واضحه که یه جور نوشته است.»
لرد جان که گردن کشیده بود تا نگاهی به آن بیندازد گفت: «شبیه مسابقه معمای یه پوندی یه.» بعد یک‌دفعه دستش را دراز کرد و معما را قاپید.
فریاد زد: «ای خدا! فکر کنم فهمیدم! پسره همون دفعه اول درست حدس زد.اینجا رو ببینید! چند تا علامت روی اون کاغذه؟ هیجده تا. خوب، اگه فکرشو بکنید، می‌بینید که هیجده تا دهانه غار روی حاشیه تپه بالای سرمونه.»
گفتم: «وقتی اینو بهم می‌داد به سمت غارها اشاره می‌کرد.»
«خوب، حلّه پس! این نقشه غارهاست. خب! هجده‌تا غار که همگی‌شون توی یه ردیف‌ان، بعضی کوتاه، بعضی عمیق، بعضی هم شاخه به شاخه، عین همونی که دیدیدم. یه نقشه است، یه ضربدر هم اینجاست. ضربدر واسه چی؟ اینو به نشونه غاری گذاشته که از بقیه خیلی عمیق‌تره.»
فریاد زدم: «یکی که به بیرون راه داره.»
چلنجر گفت: «فکر می‌کنم دوست جوان مون معما رو حل کرد. اگه این غار به بیرون راه نداشته باشه، متوجه نمی‌شم چرا این شخص که به هزار دلیل به ما نظر خیر داره، باید توجه ما رو به اون جلب کنه؛ اما اگه به بیرون راه داره و از نقطه موازی سمت دیگه خارج می‌شه، نباید بیشتر از صد پا تا پایین صخره راه داشته باشیم.»
سامرلی با غرولند گفت: «صد پا!»
فریاد زدم: «خب، طنابمون هنوز بیشتر از صد پاست. مطمئناً می‌تونیم تا پایین برسیم.»
سامرلی معترضانه گفت: «سرخپوست‌های توی غار چی؟»
گفتم: «هیچ سرخپوستی توی غارهای بالای سرمون نیست. این‌ها رو برای انبار غله و ذخیره آذوقه استفاده می‌کنند. چرا همین الآن پا نشیم و توی منطقه سروگوشی آب ندیم؟»
چوب قیردار خشکی (که طبق نظر گیاه‌شناسمان از گونه آرائوکاریا است) روی فلات وجود دارد که سرخپوستان همیشه از آن به‌جای مشعل استفاده می‌کنند. هریک از ما دسته هیزمی از این چوب را برداشتیم و از بالای راه‌پله‌های پوشیده از علف هرز، راهمان را به‌سوی غار بخصوصی که روی نقاشی علامت خورده بود در پیش گرفتیم. همان‌طور که گفته بودم، غار خالی بود، به‌استثنای تعداد زیادی خفاش‌های بزرگ که در حین پیشروی‌مان به درون غار، دور سرمان بال‌بال می‌زدند. ازآنجاکه هیچ میل نداشتیم توجه سرخپوستان را به روند کارهایمان جلب کنیم، در تاریکی کورمال‌کورمال جلو رفتیم تا اینکه چند پیچ را رد کردیم و مسافت قابل‌توجهی در غار نفوذ کردیم. سپس، بالاخره مشعل‌هایمان را روشن کردیم. غار خشک زیبایی بود که دیوارهای خاکستری صاف و صیقلی آن پوشیده از علائم و نمادهای بومی بود. سقف منحنی آن مثل طاقی بالای سرمان بود و شن‌های براق سفیدرنگی زیر پایمان بود. با شور و وجد، امتداد آن را باعجله طی کردیم تا اینکه با ناله عمیقی از سر یاس و تلخ‌کامی به مانعی برخوردیم. دیوار صخره‌ای راستی جلوی‌مان پدیدار شده بود که هیچ درز و شکافی در آن نبود که حتی یک موش بتواند درون آن بخزد. هیچ راه فراری در آن غار برایمان وجود نداشت.
با دلی سرد و آکنده از غم ایستادیم و به این مانع غیرمنتظره خیره شدیم. وجود این مانع، مثل تونلی که در هنگام بالا آمدن از فلات دیده بودیم، ناشی از زمین‌لرزه نبود. دیوار انتهایی دقیقاً مثل دیوارهای جانبی بود. این غار در گذشته و حال همیشه بن‌بست بوده است.
چلنجر شکست‌ناپذیر گفت: «بی‌خیال دوستان. من هنوز سفت‌وسخت پای قولی که راجع به بالن بهتون دادم هستم.»
سامرلی آه و ناله می‌کرد.
به‌عنوان پیشنهاد گفتم: «ممکنه به یه غار اشتباه اومده باشیم؟»
لرد جان درحالی‌که انگشتش روی نقشه بود گفت: «فایده نداره، دوست جوان. غار هفدهم از راست و دوم از غرب. مطمئناً همین غاره.»
به علامتی که با انگشت به آن اشاره داشت نگاه کردم و یک‌دفعه از شادی فریاد سر دادم.
«فکر کنم پیداش کردم. دنبالم بیاین! دنبالم بیاین!»
درحالی‌که مشعلم توی دستم بود باعجله از همان راهی که آمده بودیم برگشتم. درحالی‌که به چند دانه کبریت که روی زمین ریخته بود اشاره می‌کردم گفتم: «همین‌جا بود که مشعل‌ها رو روشن کردیم.»
«دقیقاً»
«خب، نقشه یه غار دوراهی رو نشون می‌ده و قبل از اینکه مشعل‌ها رو روشن کنیم توی تاریکی از دوراهی رد شدیم. اگه از سمت راست بریم به‌احتمال‌زیاد به یه معبر طولانی‌تر می‌رسیم.»
همان‌طور شد که گفته بودم. سی یارد بیشتر جلو نرفته بودیم که دهانه سیاه بزرگی از توی دیواره غار پدیدار شد. درون آن پیچیدیم و متوجه شدیم که داخل معبری هستیم که از معبر قبلی خیلی بزرگ‌تر بود. با شتابی نفس‌گیر، بی‌صبرانه صدها یارد در امتداد آن به‌پیش رفتیم. بعد، یک‌دفعه، در ظلمات تاریک طاق روبرویمان، بارقه‌ای از نور سرخ تیره را دیدیم. با بهت و حیرت به آن زل زدیم. گویی گستره شعله‌ای ثابت و بی‌حرکت، معبر را قطع کرده بود و مسیرمان را بند آورده بود. باعجله به سمت آن رفتیم. هیچ صدا، هیچ گرما و هیچ حرکتی از آن ساطع نمی‌شد، بلکه پرده نورانی بزرگ، همچنان آرام و بی‌حرکت در مقابلمان می‌درخشید و تمام غار را نقره‌فام ساخته و ماسه‌ها را به جواهراتی ریزریز مبدل ساخته بود، تا اینکه نزدیک‌تر شدیم و لبه‌ی گردی را کشف کردیم.
لرد جان فریاد زد: «به خدا! ماهه! رد شدیم بچه، رد شدیم.»
درواقع قرص کامل ماه بود که از درون روزنه‌ای که روی صخره‌ها باز شده بود یک‌راست به درون غار می‌تابید. دهانه کوچکی بود که از پنجره بزرگ‌تر نبود؛ اما برای مقصود ما کاملاً بس بود. وقتی درون آن گردن کشیدیم می‌توانستیم ببینیم که صعود از آن چندان هم دشوار نبود و زمین صاف زیر پایمان چندان با ما فاصله نداشت. جای تعجب نداشت که از پایین موفق به مشاهده این محل نشده بودیم؛ چون صخره‌های مشرف بر آن دارای انحنا بود و سربالایی موجود در همان نقطه چنان صعب‌العبور به نظر می‌رسید که آدم را از بررسی دقیق‌تر منصرف می‌کرد. خودمان را قانع کرده بودیم که با کمک طناب‌ها می‌توانیم به پایین برسیم و بعد با شادی و وجد به اردوگاهمان برگشتیم تا مقدمات کار را برای فردا شب آماده کنیم.
هر کاری می‌کردیم می‌بایست سریع و مخفیانه باشد؛ چون حتی این دم آخر هم ممکن بود سرخپوست‌ها مانع رفتنمان شوند. به‌غیراز تفنگ‌ها و فشنگ‌ها، همه آذوقه و تدارکاتمان را همان‌جا رها کردیم؛ اما چلنجر باروبنه سنگین و زمختی داشت که با شور و حرارت مایل بود آن را با خود بیاورد و همچنین بسته بخصوصی که نمی‌توانم در موردش حرف بزنم و بیش از هر بسته دیگری برایمان زحمت آفرین بود. روز به‌کندی گذشت؛ اما با فرارسیدن شب، آماده عزیمت بودیم. با زحمت بسیار، باروبنه‌مان را از پله‌ها بالا بردیم و بعد، به پشت سر نگاه کردیم و برای آخرین بار آن سرزمین شگفت را که می‌ترسم به‌زودی به‌ جای متعارف و عرصه شکار شکارچیان و کاوشگران و معدن‌یابان تبدیل شود، مدت‌زمانی مدید نظاره کردیم. سرزمینی که برای هریک از ما سرزمین رؤیایی رازها و افسون‌ها و ماجراهاست، سرزمین که در آن شهامت‌ها از خود نشان دادیم، رنج‌ها متحمل شدیم و چیزها آموختیم؛ «سرزمین ما» که با شور و وجد، همیشه آن را بدین اسم خواهیم نامید. در امتداد دست چپمان، هر یک از غارهای مجاور، نور سرخگون و بانشاط آتش را در دل تاریکی می‌افشاند. از روی سراشیب زیر پایمان صدای خنده و آواز سرخپوستان به گوش می‌رسید. آن‌سوتر، گستره وسیع جنگل‌ها بود و در مرکز آن، دریاچه بزرگ، خاستگاه هیولاهای شگفت‌انگیز قرار داشت که در دل تاریکی تلألویی مبهم داشت. حتی وقتی در حال نظاره بودیم، فریاد شیهه مانند بلندی که صدای جانوری عجیب بود، به‌وضوح از میان ظلمات به هوا برمی‌خاست. این صدای خود سرزمین میپل وایت بود که با ما خداحافظی می‌کرد. پشت کردیم و به درون غاری که ما را به خانه می‌برد فرورفتیم.
دو ساعت بعد، ما و بسته‌هایمان و تمام چیزهایی که داشتیم به پایین صخره رسیده بودیم. به‌غیراز باروبنه چلنجر هیچ زحمتی نداشتیم. همه‌چیز را همان‌جایی که پایین آمده بودیم گذاشتیم و بلافاصله به سمت اردوگاه زامبو حرکت کردیم. اوایل صبح به نزدیکی آنجا رسیدیم؛ اما باکمال شگفتی مشاهده کردیم که روی دشت نه یک آتش بلکه ده دوازده شعله آتش روشن است. گروه نجات رسیده بود. بیست سرخپوست از اهالی ساکن رودخانه به همراه میخ چوبی، طناب و هر چیزی که برای پل زدن و عبور از شکاف مناسب بود آمده بودند. دست‌کم فردا که به آمازون برمی‌گردیم، زحمت حمل بسته‌ها روی دوشمان نیست.
و بدین ترتیب، باحالت خضوع و سپاس، این شرح را به پایان می‌برم. چشمانمان نظاره‌گر شگفتی‌های عظیمی بوده و مشقت رنج‌هایی که متحمل شده‌ایم، دل‌وجانمان را تزکیه داده است. هریک از ما به‌نوبهی خود به انسانی بهتر و ژرف‌اندیش‌تر مبدل شده‌ایم. چه بسا وقتی به پارا برسیم، برای تجدیدقوا و تدارکات توقف کنیم. اگر این‌طور شود، این نامه یک روز کاری زودتر به دست پست می‌رسد. وگرنه همان روزی به لندن می‌رسد که خودم هم می‌رسم. درهرصورت، جناب مکاردل عزیز، امیدوارم به‌زودی با شما دست دهم.

۲ دیدگاه

  1. Avatar photo

    رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *