تصویر-شاخص-رمان-جهان-گمشده-آرتور-کانن-دویل

جهان گمشده / رمان علمی تخیلی

فصل 14.فتوحات واقعی

تصور می‌کردیم انسان‌های میمون نمایی که در تعقیب ما هستند هیچ اطلاعی از مخفیگاه ما در میان بوته‌زار ندارند؛ اما خیلی زود به اشتباه خود پی بردیم. هیچ صدایی در جنگل به گوش نمی‌رسید، حتی برگی هم بر درختان تکان نمی‌خورد و دوروبرمان کاملاً ساکت بود؛ اما از همان تجربه اولمان باید هشیار می‌بودیم که این موجودات، با چه حیله و صبری به انتظار فرصت مناسب می‌نشینند و همه‌جا را زیر نظر می‌گیرند. سرنوشت من در تمام طول عمر هرچه باشد، مطمئنم که هیچ‌وقت به‌اندازه آن صبح به مرگ نزدیک نبوده است؛ اما ماجرای آن را به جای خود برایتان تعریف می‌کنم.
بعد از هیجانات وحشتناک و اندک غذای روز گذشته، همگی خسته و بی‌رمق، از خواب بیدار شدیم. سامرلی هنوز آن‌قدر ضعیف بود که با تقلا می‌توانست روی پا بند شود؛ اما این پیرمرد سرتاپا آکنده از یک‌جور شهامت آقامنشانه بود که هرگز شکست را به خود راه نمی‌داد. شورایی برگزار کردیم و هم‌رأی و هم‌نظر شدیم که بهتر است با رعایت آرامش، یکی دو ساعت سر جایمان منتظر بمانیم، صبحانه‌مان را که خیلی هم لازم بود، بخوریم و بعد، راهمان را از میان فلات و دور دریاچه مرکزی ادامه دهیم و به غارهایی که طبق مشاهدات من سکونتگاه سرخپوستان بود برویم. قصد ما از این سفر متکی بر این حقیقت بود که می‌توانیم روی قول مساعد این‌هایی که نجات داده بودیم حساب کنیم و استقبال گرمی از طرف دوستانشان متوقّع باشیم. در این صورت، با به سرانجام رسیدن مأموریت و در اختیار داشتن اطلاعات کامل‌تری از اسرار سرزمین میپل وایت، می‌توانستیم تمام فکر و ذکر خود را معطوف به مسئله حیاتی فرار و بازگشت خود سازیم. حتی چلنجر هم حاضر بود بپذیرد که تا آن لحظه به تمام چیزهایی که در پی‌اش بودیم جامه عمل پوشانده‌ایم و از آن به بعد، اصلی‌ترین وظیفه ما، انتقال کشفیات اعجاب‌آور خود به دامان تمدن بود.
حال با فراغ بال بیشتری می‌توانستیم سرخپوستانی را که نجات داده بودیم ورانداز کنیم. آن‌ها آدم‌هایی یا جثه کوچک، باریک؛ اما بابنیه، چابک و خوش‌هیکل بودند و موهای مشکی باریک و کشیده خود را به شکل طرّه پشت سرشان جمع کرده بودند و با نواری چرمی گره زده بودند و لنگ‌هایشان هم چرمی بود. صورتشان عاری از مو، خوش شکل و خوش‌اخلاق بودند. از نرمه‌های پاره و خون‌آلود گوششان برمی‌آمد که آن‌ها را برای آویختن لوازم زینتی سوراخ کرده بودند که نگهبانان آن‌ها را از گوششان کنده بودند. نحوه حرف زدنشان اگرچه برای ما نامفهوم بود؛ اما بین خودشان روان حرف می‌زدند و وقتی به یکدیگر اشاره می‌کردند و کلمه «آکالا » را بارها و بارها تکرار کردند دانستیم که این کلمه، اسم ملتشان است. گاهی اوقات، درحالی‌که صورتشان از ترس و نفرت درهم کشیده می‌شد، مشت‌های گره‌کرده خود را به سمت جنگل تکان می‌دادند و فریاد می‌زدند: «دودا ! دودا!» که مسلماً اسمی بود که روی دشمنانشان گذاشته بودند.
لرد جان پرسید: «از این‌ها چی دستگیرت می‌شه، چلنجر؟ یه چیز برا من کاملاً واضحه، اون هم اینکه اون جوانک که جلوی سرشو تراشیده، رئیسشونه.»
واقعاً روشن بود که این مرد از بقیه متمایز است و آن‌ها هیچ‌وقت جرئت نمی‌کردند بدون ابراز احترامات فائقه، او را خطاب قرار دهند. ظاهراً از همه جوان‌تر بود؛ اما روحیه‌اش چنان مغرور و والا بود که تا چلنجر دست بزرگش را روی سرش گذاشت، مثل اسبی که مهمیز خورده باشد از جا دررفت و با برق سریع چشمان سیاهش، از پرفسور فاصله گرفت. بعد درحالی‌که دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و خودش را باوقار گرفته بود، کلمه «مارِتاس » را چندین بار بر زبان آورد؛ اما پرفسور که از رو نرفته بود، شانه سرخپوستی را که از همه نزدیک‌تر بود گرفت و طوری به نطق و خطابه در موردش پرداخت که انگار سر کلاس درس دارد راجع به یک نمونه آزمایشگاهی توی شیشه حرف می‌زند.
با همان سبک مطمئن خود گفت: «گونه این قبایل رو نمی‌شه از حیث ظرفیت جمجمه، زاویه صورت یا هر آزمایش دیگه، گونه‌ای پست تلقی کرد. بلکه برعکس، در مقایسه با بسیاری از قبایل آمریکای جنوبی که به خاطر دارم، باید به لحاظ مقیاس، اونو در جایگاه بسیار بالاتری قرار بدیم. با هیچ فرض احتمالی نمی‌تونیم تکامل چنین نژادی در همچین جایی رو توجیه کرد. از این حیث، چنان خلأ بزرگی این میمون نماها رو از جانوران اولیه متمایز می‌کنه که معقوله فکر کنیم که این‌ها همون جایی که دیدیمشون تکامل پیداکرده‌اند.»
لرد جان پرسید: «پس آخه از کجا سروکله شون پیدا شده؟»
پرفسور جواب داد: «این سؤالیه که بدون شک در تمام جوامع علمی اروپا و آمریکا با شور و وجد موردبحث قرار خواهد گرفت.» پرفسور بادی در سینه ستبرش انداخت و بی‌پروا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «تفسیر خودم از وضعیت، به‌طور اکمل اینه که فرایند تکامل، تحت شرایط ویژه‌ی این سرزمین، تا مرحله مهره‌داران پیشرفت کرده، به‌طوری‌که گونه‌های قدیمی از خطر انقراض مصون مانده و با گونه‌های جدید همزیستی دارن. به همین خاطره که گونه‌های امروزی گراز خرطوم دراز، جانوری که شجره‌نامه بسیار طولانی و ارجمندی داره، گوزن بزرگ و مورچه‌خوار رو در حال همزیستی با انواع موجودات خونسرد گونه ژوراسیک می‌بینیم. تا اینجا که واضحه. حالا بریم سروقت انسان‌های میمون نما و سرخپوست‌ها. در مورد دلیل عقلی وجود اونها کدام دیدگاه علمی وجود داره؟ بنده فقط می‌تونم به‌واسطه هجوم خارجی اونو توجیه کنم. احتمال داره یه میمون انسان‌نما در آمریکای جنوبی وجود داشته که در دوره‌های گذشته به این محل راه پیدا کرده و به شکل موجوداتی که دیدیم تکامل پیدا کرده که بعضیاشون-در این لحظه نگاه بی‌غرضی به من انداخت- از چنان شکل و ظاهری برخوردار بودند که اگر متناسب با سر و وضعشون، عقل و فهم هم داشتند، شک ندارم تمام نژادهای زنده کنونی رو به احترام وامی‌داشتند. در مورد سرخپوست‌ها تردید ندارم که مهاجران تازه‌تری از جهان پایین هستند که تحت ‌فشار گرسنگی و قحطی یا سلطه فاتحان راه افتادند و اومدن این بالا. بعدش هم در مواجهه با موجودات وحشی که هیچ‌وقت ندیده بودند، به غارهایی پناه بردند که دوست جوانمون شرحش رو توصیف کرد؛ اما شکی نیست که برای حفظ جایگاه خود در مقابل جانوران وحشی، نبردهای تلخی داشتند، علی‌الخصوص علیه میمون نماهایی که اونها رو متجاوز تلقی می‌کردند و با مکر و حیله‌ای که جانوران بزرگ‌تر فاقد اون بودند، جنگ بی‌رحمانه‌ای رو علیه اونها به راه انداختند. علت اینکه تعدادشون محدود به نظر می‌رسه هم به‌واسطه همین حقیقته. خوب، آقایان، جواب معماتون رو درست حدس زدم یا اینکه بازهم نکته‌ای هست که بخواید سؤال کنید؟»
پرفسور سامرلی برای یک‌بار هم که شده، آن‌قدر افسرده بود که نای بحث کردن نداشت، هرچند به نشانه نارضایتی کلی، سرش را به‌شدت تکان داد. لرد جان فقط طرّه‌های تُنُک گیسویش را خاراند، با این توضیح که هیچ جروبحثی ندارد، چون در این حد و اندازه و طبقه نیست که بخواهد جروبحثی کند. من هم به‌نوبه خودم، نقش معمول تنزّل خطابه مطنطن پرفسور، به سطح کاربردی و کسالت‌بار معمول را ایفا کردم و گفتم که یکی از سرخپوست‌ها نیستش.
لرد راکستون گفت: «رفته آب بیاره. یه قوطی خالی گوشت گوساله دادیم دستش و رفت.»
پرسیدیم: «به اردوگاه قدیمی؟»
«نه، رفته سمت جویبار. اون‌جا میون درخت‌هاست. چند صد یارد بیشتر فاصله نداره؛ اما این گداگشنه حتماً داره وقت گذرونی می‌کنه.» گفتم: «میرم مواظبش باشم.» تفنگم را برداشتم و قدم‌زنان به سمت جویبار رفتم. دوستانم هم صبحانه ناچیزی را سر سفره گذاشتند. شاید به نظرتان بی‌احتیاطی باشد که همان مسافت کم هم از پناهگاه خودی در میان بوته‌ها بیرون رفتم؛ اما به خاطر دارید که ما مایل‌ها از شهر میمون نماها دور بودیم و تا آنجا که می‌دانستیم، این موجودات، گوشه عزلت ما را کشف نکرده بودند و به هر صورت، با تفنگی که در دست داشتم، هیچ ترسی از آن‌ها نداشتم؛ اما هنوز به میزان حیله‌گری یا قدرتشان پی نبرده بودم.
می‌توانستم صدای نجوای جویبارمان را از آن جلوترها بشنوم؛ اما درختان و بوته‌های درهم گره‌خورده‌ای بین من و جویبار وجود داشت. در نقطه‌ای که خارج از دید همراهانم بود، داشتم از میان بوته‌ها و درخت‌ها رد می‌شدم که زیر یکی از درخت‌ها متوجه چیز قرمزرنگی شدم که بین بوته‌ها قوز کرده بود. نزدیک‌تر که شدم، از دیدن اینکه این شیء قرمزرنگ، جسم بی‌جان همان سرخپوست گمشده است خشکم زد.روی یک طرف بدنش افتاده بود و اعضایش ولنگ و وار از هم باز شده بود و سرش به سمت زاویه‌ای بسیار غیرطبیعی چرخیده بود که انگار داشت مستقیم از شانه‌اش نگاه می‌کرد. فریادی زدم تا به دوستانم هشدار دهم که یک جای کار می‌لنگد و دوان‌دوان جلو آمدم و روی جنازه دولا شدم. مطمئناً فرشته نگهبانم آن زمان خیلی به من نزدیک بوده، چون غریزه ترس یا شاید خش‌خش ضعیف برگ‌ها باعث شد به بالا نگاه کنم. از میان شاخ و برگ‌های سبز و انبوهی که با ارتفاع کمی بالای سرم آویزان بود، دوتا بازوی عضلانی دراز که پوشیده از موهای سرخ مانند بود، به‌آرامی در حال پایین آمدن بود. اگر یک‌لحظه درنگ کرده بودم، آن دست‌های پنهان بزرگ دور گلویم حلقه شده بود. عقب پریدم؛ اما بااینکه از خودم سرعت عمل نشان دادم، آن دست‌ها از من سریع‌تر عمل کرد. به دلیل پرش ناگهانی من، موفق نشد پنجه‌های مرگبارش را دور من حلقه کند؛ اما یکی از آن‌ها پس گردن و دیگری صورتم را گرفت. دست‌هایم را بالا بردم تا از گلویم محافظت کنم؛ اما لحظه‌ای بعد، این پنجه‌های گُنده از روی صورتم به پایین لیز خورد و گلویم را گرفت. به نرمی مرا از زمین بلند کرد و من فشار تحمل‌ناپذیری را احساس می‌کردم که به‌زور سرم را به عقب و عقب‌تر هل می‌داد، به حدی که فشار بر ستون فقرات پشت گردنم خارج از تاب‌وتوان من بود. حواسم گیج و منگ شد؛ اما هنوز تقلا می‌کردم مشت گره‌خورده‌اش را باز کنم و به‌زور آن را از چانه‌ام دور کنم. به بالا که نگاه کردم، چهره‌ای هولناک با چشمانی سرد و بی‌رحم به رنگ آبی کمرنگ را دیدم که از بالا به چشمانم زل زده بود. گویی آن چشم‌های مهیب قدرت هیپنوتیزم داشت، چون دیگر نمی‌توانستم دست‌وپا بزنم. به‌محض اینکه آن موجود احساس کرد توی مشتش شل شدم، دوتا دندان تیز و سگ مانند دو طرف دهان کریهش یک آن برقی زد و حلقه دستانش دور چانه‌ام سفت‌تر شد و مدام آن را به‌زور به سمت بالا و عقب هل می‌داد. مه نازک و بیضی رنگی جلوی چشمانم پدیدار شد و زنگوله‌های نقره‌ای‌رنگ کوچکی توی گوشم دلنگ دلنگ کرد. از دور صدای مات شلیک تفنگی را شنیدم و به زمین که پرت شدم متوجه ضربه ضعیفی شدم و همان‌جا بی‌هوش و بی‌حرکت روی زمین ولو شدم.
بیدار که شدم دیدم با پشت روی علف‌های مخفیگاه خودمان بین بوته‌ها خوابیده‌ام.یکی رفته بود و از جویبار آب آورده بود و لرد جان داشت با سرانگشتانش آب روی سرم می‌پاشید و چلنجر و سامرلی هم که نگرانی در چهره‌شان موج می‌زد مرا گرفته بودند و به جایی تکیه می‌دادند. یک آن، بارقه روح انسان‌دوستی را پشت نقاب‌های علمی‌شان دیدم. علت زمین‌گیر شدنم بیش از آنکه ناشی از آسیب جسمی باشد عملاً ناشی از ضربه روحی بود، به همین دلیل، علیرغم سردرد و خشکی گردن، ظرف نیم ساعت توانستم بنشینم و آماده هر کاری باشم.
لرد راکستون گفت: «اما خودمونیم، بزرگ‌ترین فرار عمرت بود دوست جوان گمپ گلم. صدای فریادت رو که شنیدم، دویدم و دیدم کله‌ات نیم دور چرخیده و پاتابه هات داره توی هوا دست‌وپا می‌زنه. فکر کردم یکی مون کم شد. از بس هول شده بودم تیرم به جانور نخورد؛ اما بلافاصله ولت کرد و مثل برق دررفت. به خدا! کاشکی پنجاه‌تا تفنگچی داشتم. اون‌وقت تمام دار و دسته لعنتی شون رو پاک‌سازی می‌کردم و این سرزمین رو از لحظه اولی که دیده بودم، یک‌کم تمیزتر می‌کردم.»
حالا دیگر کاشف به عمل آمده بود که میمون نماها به نحوی، جای ما را از روی علائم و نشانه‌ها پیدا کرده بودند و از هر طرف ما را زیر نظر داشتند. طی روز، خیلی لازم نبود ترسی ازشان داشته باشیم؛ اما احتمال داشت شب‌هنگام بهمان شبیخون بزنند؛ بنابراین، هرچه زودتر از محله‌شان دور می‌شدیم برای خودمان هم بهتر بود. سه طرفمان کاملاً پوشیده از جنگل بود و ممکن بود همان‌جا کمین بخوریم؛ اما طرف چهارم که شیب آن به سمت دریاچه بود، فقط بوته‌های کوتاه و درختان جسته‌وگریخته و علفزارهای باز پراکنده داشت. طرف چهارم، درواقع همان مسیری بود که در سفر انفرادی‌ام آن را در پیش گرفته بودم و یک‌راست ما را به غارهای سرخپوستان می‌برد؛ بنابراین، هر طوری که فکر می‌کردیم می‌بایست از همین راه برویم.
اما از یک بابت خیلی متأسف بودیم و آن اینکه مجبور بودیم اردوگاه قدیمی‌مان را ول کنیم و برویم، نه‌فقط به خاطر تدارکاتی که آنجا مانده بود بلکه بیشتر از آن، به خاطر اینکه تماس خود با زامبو که رابط ما با جهان خارج بود را از دست می‌دادیم. بااین‌وجود، ذخیره فشنگمان خوب بود و همه تفنگ‌هایمان را در اختیار داشتیم؛ بنابراین، دست‌کم تا مدتی می‌توانستیم مراقب خودمان باشیم و امیدوار بودیم که فرصت بازگشت و برقراری ارتباط دوباره با نوکر سیاهمان به‌زودی دست دهد. او از سر وفا قول داده بود که سر جایش بماند و تردید نداشتیم که اگر سرش برود حرفش نمی‌رود.
اوایل بعدازظهر بود که سفرمان را شروع کردیم. رئیس جوان به‌عنوان راهنما سر ستون حرکت می‌کرد؛ اما از اینکه باری را حمل کند باخشم امتناع می‌کرد. پشت سرش دو سرخپوست باقی‌مانده می‌آمدند که داروندار اندکمان را پشتشان حمل می‌کردند. ما چهار سفیدپوست هم با تفنگ‌های پر و آماده، قدم‌زنان عقب ستون می‌رفتیم. تا حرکت کردیم، از بین جنگل ساکت و انبوه پشت سرمان صدای زوزه بلند و ناگهانی میمون نماها را شنیدیم که شاید شور و غوغای پیروزی از رفتن ما یا شاید هم دهن‌کجی تحقیرانه به فرار ما بود. به پشت سرمان که نگاه کردیم فقط پرده ضخیم جنگل را دیدیم؛ اما آن جیغ و فریاد ممتد به ما می‌فهماند که چه تعدادی از دشمنانمان بین درخت‌ها کمین کرده بودند؛ اما هیچ نشانه‌ای از تعقیب ندیدیم و به‌زودی وارد محوطه بازتری شدیم و از حیطه قدرت آن‌ها خارج شدیم.
همان‌طور که در طی راه، عقب‌تر از هر چهار نفرمان پرسه می‌زدم، از تماشای سرووضع سه همراهم که جلوتر از من بودند، نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. آیا این همان لرد جان راکستون مجلّل بود که آن شب در محله آلبانی، زیر تلألؤ صورتی‌رنگ نورهای رنگ‌رنگ، میان قالیچه‌های ایرانی و تابلوهایش نشسته بود؟ آیا این همان پرفسور باهیبتی بود که پشت آن میزتحریر بزرگ در اتاق مطالعه بزرگش در اِنمورپارک باد به غبغب انداخته بود؟ و بالاخره، آیا این همان شخصیت جدی و خوش‌تر و تیپی بود که در مقابل جلسه انجمن جانورشناسی قد علم کرده بود؟ اگر سه ولگرد در خیابان ساری به هم برمی‌خوردند، قیافه‌شان از این مأیوس‌تر و شلخته‌تر نمی‌شد. درست است که ما فقط یک هفته بود که بالای فلات بودیم؛ اما همه لباس‌های یدکی‌مان در اردوگاه پایین بود و همان یک هفته هم برای همه‌مان هفته سختی بود، هرچند به من کمتر سخت گذشت، چون مجبور نشدم بدرفتاری میمون نماها را تحمل کنم. هر سه دوستم کلاهشان را گم کرده بودند و حالا دیگر دستمال دور سرشان بسته بودند، لباس‌های پاره‌پاره‌شان مثل نوار ازشان آویزان بود و صورت‌های نتراشیده سیاهشان را نمی‌شد شناخت. هم سامرلی و هم چلنجر هردو بدجوری می‌لنگیدند و من هم به خاطر ضربه روحی اول صبح، هنوز کشان‌کشان راه می‌آمدم و گردنم به خاطر فشار آن چنگال مرگبار مثل چوب سفت شده بود. درواقع گروه مفلوکی بودیم و از دیدن این صحنه که همراهان سرخپوستمان هرازگاهی از پشت سرشان نگاهی به ما می‌انداختند و بهت و ترس در چهره‌شان موج می‌زد تعجب نمی‌کردم.
اواخر بعدازظهر به حاشیه دریاچه رسیدیم و تا از میان بوته‌ها خارج شدیم و گستره وسیع آبی که در برابرمان امتداد یافته بود را دیدیم، دوستان بومی‌مان جیغ و هورای بلندی از سر شادی کشیدند و با شور و وجد به روبرویشان اشاره کردند. منظره پیش روی ما واقعاً شگفت‌انگیز بود. ناوگروه بزرگی از قایق‌ها در گستره‌ای وسیع بر روی سطح زلال آب، یک‌راست به سمت ساحلی که ما روی آن ایستاده بودیم می‌آمدند. بار اول که آن‌ها را دیدیم چند مایل از ما فاصله داشتند؛ اما قایق‌ها با سرعت زیادی به‌پیش می‌تاختند و به‌زودی آن‌قدر به ما نزدیک شدند که پاروزن‌ها می‌توانستند تک‌تک ما را از هم تمایز دهند. بلافاصله فریاد رعدآسای شادی از آن‌ها فوران کرد و آن‌ها را دیدیم که از جایشان بلند می‌شدند و پاروها و نیزه‌هایشان را دیوانه‌وار در هوا تکان می‌دهند. بعد، دوباره به حالت خمیده دست‌به‌کار شدند و گستره آبی فی‌مابین را به سرعت پرواز پرنده طی کردند و قایق‌هایشان را روی سراشیب ماسه‌ای ساحل آوردند و از پایین به سمت ما شتافتند و با فریادهای بلند استقبال، در برابر رئیس جوان به خاک افتادند. سرانجام یکی از آن‌ها که مرد بزرگ‌سالی بود و گردنبند و دستبندی از جنس مهره‌های شیشه‌ای بزرگ و براق بر دست و گردن داشت و پوست حیوان کهربایی‌رنگ خال‌خالی زیبایی روی شانه‌اش انداخته بود جلو دوید و جوانی را که ما نجات داده بودیم با مهر و محبت زیادی در آغوش کشید. بعد، نگاهی به ما انداخت و چند سؤال پرسید و بعدازآن با وقار بسیار به بالا قدم نهاد و ما را هم به‌نوبت در آغوش گرفت. بعد، به دستور او، کل قبیله به‌پاس تجلیل در برابر ما به خاک افتادند. شخصاً از مشاهده این تقدیر چاپلوسانه احساس شرم و ناراحتی می‌کردم و همین احساس را در چهره راکستون و سامرلی هم تشخیص می‌دادم؛ اما چلنجر مثل گلی که نور آفتاب بر گلبرگ‌هایش تابیده باشد گل از گلش شکفته بود.
چلنجر درحالی‌که دستی به ریشش می‌زد و با تبختر به آن‌ها نگاه می‌کرد گفت: «شاید گونه‌های توسعه‌نیافته‌ای باشند؛ اما رفتارشون در حضور ارشدهاشون، برای بعضی از اروپایی‌های پیشرفته‌تر خودمون درس آموزنده‌ای یه. چقدر عجیبه که غرایز انسان غیرمتمدن این‌طور درست و مبادی‌آداب باشه!»
واضح بود که بومی‌ها به قصد جنگ آمده بودند، چون هریک از آن‌ها نیزه‌ای به دست داشت (یک بامبوی دراز که نوک آن با استخوان تیز شده بود) و تیروکمان و نوعی چماق یا تبر جنگی سنگی را پر شالش آویخته بود. نگاه‌های تیره و خشمگین آن‌ها به جنگلی که از آن آمده بودیم و تکرار مکرّر کلمه «دودا» به حد کافی رفع ابهام می‌کرد که آن‌ها یک گروه امداد و نجات هستند که برای نجات یا انتقام خون پسر رئیس پیر اعزام شده بودند، چون برداشت ما این بود که این جوان به‌احتمال‌زیاد پسر رئیس پیر قبیله بود. کل قبیله درحالی‌که به شکل دایره قوز کرده بودند شورایی برگزار کردند و ما هم نزدیک یک تخته‌سنگ بازالتی نشستیم و به تماشای شرح مذاکرات پرداختیم. دو یا سه جنگجو صحبت کردند و بالاخره دوست جوانمان چنان نطق آتشینی کرد و چنان بلاغت کلام و ژست سخنورانه‌ای چاشنی آن کرد که ما، عین اینکه زبانشان را بلد باشیم همه حرف‌هایش را به‌وضوح متوجه می‌شدیم.
می‌گفت: «برگشتن چه فایده‌ای داره؟ دیر یا زود غائله باید ختم بشه. رفقاتون قتل‌عام شدند. چه فایده که من سالم برگشتم؟ بقیه هم محکوم‌به مرگ شدند. هیچ‌کدام از ما امنیت جانی نداریم. حالا که دیگه همه مون جمع شدیم و آماده هستیم.» بعد به ما اشاره کرد. «این غریبه‌ها دوست ما هستند. جنگجوهای بزرگی هستند و به‌اندازه‌ی ما از میمون‌نماها نفرت دارند.» در این لحظه به آسمان اشاره کرد و گفت: «رعدوبرق گوش‌به‌فرمان این‌هاست! همچین فرصتی دوباره کی پیش میاد؟ باید پیشروی کنیم، یا حالا می‌میریم یا در آینده با امنیت زندگی می‌کنیم. غیرازاین باشه، چطور رومون می‌شه پیش زنهامون برگردیم؟»
جنگجویان سرخپوست ریزجثه محو حرف‌های سخنران شده بودند و تا حرفش را تمام کرد، صدای غرش تشویقشان گوش فلک را کر کرد و سلاح‌های زمختشان را در هوا تکان می‌دادند. رئیس پیر به سمت ما قدم برداشت و درعین‌حال که به جنگل اشاره می‌کرد چند سؤال از ما پرسید. لرد جان با علامت به او فهماند که باید منتظر جواب بماند و بعد به ما رو کرد.
گفت: «خب، به عهده خودتونه که بگید چیکار می‌خواید بکنید. شخصاً یه خرده‌حسابی با این میمون باشی‌ها دارم که باید صافش کنم و اگه ختم کار این باشه که نسلشون رو از روی زمین محو کنم، هیچ دلیلی نمی‌بینم که زمین ناراحت بشه. من که با رفقای سرخپوست کوچولومون می‌رم و نیّتم اینه که توی جنگ باهاشون روبرو بشم. نظر تو چیه دوست جوان؟»
«البته که من هم میام.»
«تو چی چلنجر؟»
«قطعاً همکاری می‌کنم.»
«تو چی سامرلی؟»
«به نظرم می‌رسه خیلی داریم از هدف این سفر اکتشافی دور میشیم، لرد جان. بهتون اطمینان می‌دم که وقتی کرسی استادی لندن رو ترک می‌کردم، کمتر به این موضوع فکر می‌کردم که هدف این سفر، رهبری شبیخون وحشی‌ها به زیستگاه میمون‌های انسان‌نما باشه.»
لرد جان لبخندزنان گفت: «حالا دیگه همچین کارهای دون شأنی برامون پیش اومده. الآن هم که آماده حمله‌ایم. تصمیم چیه؟»
سامرلی که تا آخرین لحظه جرّوبحث می‌کرد گفت: «علی‌الظاهر، اقدامِ بسیار مبهم و سؤال برانگیزیه؛ اما اگه همه‌تون می‌خواید برید، توجیهی نمی‌بینم که عقب بمونم.»
لرد جان گفت: «پس حلّه!» بعد به سمت رئیس قبیله برگشت، سری تکان داد و با دست به تفنگش زد.
پیرمرد دست هریک از ما را به‌نوبت فشرد و در همان حال، افرادش بلندتر از همیشه دست و هورا می‌کشیدند. آن شب برای پیشروی خیلی دیر شده بود؛ بنابراین، سرخپوست‌ها شب را در اردوگاه ساده و زمختی بیتوته کردند. دود و برق آتش‌هایشان از همه طرف به هوا بلند شد. بعضی از آن‌ها که در جنگل از نظر ناپدید شده بودند به‌زودی درحالی‌که بچه ایگوانودونی را جلویشان می‌راندند برگشتند. این بچه هم مثل بقیه همنوعانش لکه قیری روی شانه‌اش داشت و بعدازآنکه یکی از بومی‌ها با حال و هوای مالکانه قدم پیش گذاشت و به سلاخی جانور رضایت داد، تازه فهمیدیم که این جانوران عظیم جثه هم مثل گله‌های گاو تحت مالکیت خصوصی قرار دارند و این علامت‌ها که ما را گیج کرده بود، فقط نشان مالکیت بود و بس. این جانوران زبان‌بسته کند و علفخوار، بااینکه اعضا و جوارح بزرگی داشتند؛ اما مغزشان یک ذره بود، برای همین یک الف‌بچه هم می‌توانست یک گله از آن‌ها را جمع کند، جلو بیندازد و با خود ببرد. این جانور عظیم جثه ظرف چند دقیقه قطعه‌قطعه شد و تکه‌های بزرگ آن به همراه سگ‌ماهی‌های فلس دار بزرگی که توسط نیزه از دریاچه صید شده بود بالای ده دوازده‌تا آتش اردوگاه آویزان شد.
سامرلی روی شن‌ها دراز کشیده و خوابیده بود؛ اما سایرین دور لبه آب پرسه می‌زدند و دنبال این بودند که چیز بیشتری راجع به این سرزمین عجیب باد بگیرند. دو بار، چاله‌های خاک رس آبی‌رنگی که قبلاً در مرداب تروداکتیل‌ها دیده بودیم را دیدیم. این چاله‌ها دهانه‌های آتش‌فشانی قدیمی بودند و به دلایلی، علاقه شگرف لرد جان را برمی‌انگیخت. از طرف دیگر، چیزی که توجه چلنجر را جلب کرد چشمه‌ای معدنی بود که گل‌ولای با صدای شُرشر به شکل حباب از آن خارج می‌شد و گاز عجیبی داشت که حباب‌های بزرگ آن روی سطح چشمه بالا می‌آمد و می‌ترکید. پرفسور یک نی پوک را درون چشمه فروبرد و بعد، وقتی‌که موفق شد با کشیدن یک کبریت افروخته به ته لوله، انفجار پرصدا و شعله آبی‌رنگی را موجب ‌شود، از خوشحالی مثل یک بچه‌مدرسه‌ای قشقرقی به راه انداخت. از آن خوشحال‌تر وقتی بود که با سروته گذاشتن یک کیسه چرمی به ته نی و پر کردن آن از گاز، موفق شد آن را تا ارتفاع زیادی به هوا بفرستد.
«یه گاز قابل اشتعال، اون هم گازی که به‌طور محسوسی سبک‌تر از هواست. بدون هیچ تردیدی باید بگم که حاوی حجم قابل‌توجهی از هیدروژنِ آزاده. منابع فکری جورج ادوارد چلنجر هنوز ته نکشیده، دوست جوان من. هنوز هم می‌تونم بهت نشون بدم که یک مغز عالی چطور می‌تونه تمام طبیعت رو مطابق با نیاز کاربردی خودش انطباق بده.» چلنجر با در نظر گرفتن هدف سری خود بادی به غبغب انداخت؛ اما راجع به آن هیچ حرفی به میان نیاورد.
روی ساحل چیزی شگفت‌انگیزتر از گستره آبی عظیم پیش روی‌مان را نمی‌دیدیم. شمار انبوه و سروصدایمان موجب هراس و فرار تمام موجودات زنده شده بود و به‌غیراز چند تروداکتیل که در اوج آسمان بالای سرمان چرخ می‌زدند و منتظر لاشه بودند، همه‌چیز در اطراف اردوگاهمان ساکت و بی‌حرکت بود؛ اما سطح آب‌های گلگون دریاچه مرکزی حکایت دیگری داشت. آب دریاچه با حضور جانوران عجیب‌وغریب، در جوش‌وخروش بود. پشته‌های آبی‌رنگ عظیم و باله‌های پشتی دندانه‌دار بلند با حاشیه‌ای نقره‌فام از سطح آب بیرون می‌زد و بعد دوباره غلتی می‌زد و به اعماق آب فرومی‌رفت. در جای‌جای ساحل ماسه‌ای دوردست، اشکال خزنده زمختی به شکل نقطه دیده می‌شد، لاک‌پشت‌های آبی عظیم جثه، دایناسورهای عجیب‌وغریب و یک موجود پهن بسیار بزرگ شبیه حصیر چرمی سیاه چرب و پرپیچ‌وتاب و لرزانی که افتان‌وخیزان راهش را به‌آرامی به سمت دریاچه طی می‌کرد. اینجاوآنجا، کله بلند افعی‌ها از آب بیرون زده بود و درحالی‌که راه خود را به‌سرعت در میان آب می‌پیمودند، قلاده‌ی کوچکی از کف و حباب در جلو و دنباله‌ی دراز و گرداب‌مانندی پشت سرشان شکل گرفته بود و همان‌طور که می‌رفتند، با حرکات موج مانند، همچون قوهای باشکوه، در میان آب بالا و پایین می‌رفتند. به‌محض اینکه یکی از این موجودات در فاصله چند صد یاردی ما، به روی سطح ماسه‌ای لولید و هیکل بشکه مانند و باله‌های عظیم پشت گردن دراز و افعی مانند خود را آشکار ساخت، چلنجر و سامرلی که به جمع ما پیوسته بودند، هم‌صدا باهم، شگفتی و تحسین خود را با آب‌وتاب ابراز داشتند.
سامرلی فریاد زد: «پِلِسیوسوروس ! پلسیوسوروس آب شیرین! چه سعادتی که زنده موندم تا همچین منظره‌ای رو ببینیم! ما خیلی خوشبختیم چلنجر عزیزم، از همه جانورشناس‌های اول خلقت تا حالا خوشبخت‌تریم!»
تنها پس‌ازآنکه شب فرارسید و آتش متحدان وحشی‌مان با شعله‌ی سرخ‌فام خود در میان تاریکی‌ها درخشیدن گرفت، توانستیم هردو دانشمرد را که مسحور دریاچه‌ی ماقبل تاریخ شده بودند، کشان‌کشان از دریاچه دور کنیم. حتی هنگامی‌که در دل تاریکی، روی ساحل دریاچه بودیم، گاه‌به‌گاه صدای خرناس و غوطه خوردن موجودات عظیم جثه‌ای را که در آن زندگی می‌کردند، می‌شنیدیم.
در ابتدای سپیده‌دم، اردوگاهمان به جنبش درآمد و یک ساعت بعد، سفر اکتشافی به‌یادماندنی‌مان را آغاز کرده بودیم. چه‌بسا در رؤیاهایم فکر می‌کردم نمی‌میرم تا روزی خبرنگار جنگ شوم؛ اما حتی در رؤیایی‌ترین رؤیاهایم هم درنمی‌یافتم که ماهیت نبردی که مقدّر بود گزارش کنم چه خواهد بود! لذا اولین گزارش خبری من از صحنه نبرد بدین شرح است:
در طی شب، با افزوده شدن دسته‌ی تازه‌نفسی از بومیان غارنشین به اردوگاهمان، شمار نیروهای ما تقویت شده بود و زمانی که پیشروی خود را شروع کردیم، به استعداد چهارصد-پانصد نفر رسیده بودیم. حاشیه امن پیش‌قراولان به جلو اعزام شدند و پشت سر آن‌ها هم کل قوا به یک ستون منسجم، راه خود را از سراشیب طولانی این سرزمین بیشه‌زار در پیش گرفتند تا اینکه به نزدیک حاشیه جنگل رسیدیم. در اینجا، نیروها به شکل صف طولانی و پراکنده‌ای متشکل از نیزه‌داران و کمانداران پخش شدند و آرایش گرفتند. راکستون و سامرلی در جناح راست و من و چلنجر در جناح چپ موضع گرفتیم. داشتیم لشکری از عصر حجر را تا صحنه نبرد همراهی می‌کردیم، آن‌هم با آخرین دستاوردهای به‌روز صنعت تفنگ‌سازی خیابان سنت جیمز و استرند .
لازم نشد مدت زیادی منتظر حضور دشمن شویم. هیاهوی تند و خشمناکی از حاشیه جنگل بلند شد و به ناگاه، جمعی از انسان‌نماها با سنگ و چماق از میان جنگل هجوم آوردند و یک‌راست خود را به مرکز صف سرخپوستان زدند. حرکت شجاعانه؛ اما احمقانه‌ای بود؛ چون حرکت پاهای این موجودات پاچنبری عظیم جثه کند بود؛ اما طرف مخالفشان مثل گربه فرز و چابک بودند. تماشای این جانوران تندمزاج که با دهان کف کرده و چشمان خیره، به قصد گرفتن بومیان هجوم می‌آوردند؛ اما تا ابد، از گرفتن دشمنان گریزپای خود ناکام می‌ماندند و تیرها یکی پی از دیگری در پوستشان فرومی‌رفت، صحنه هولناکی بود. یک میمون انسان‌نمای بزرگ که ده دوازده پیکان در سینه و دنده‌هایش فرورفته بود، درحالی‌که از شدت درد می‌غرید از کنار من رد شد. از سر دل‌رحمی گلوله‌ای به جمجمه‌اش شلیک کردم و جانور در میان درختان عود نقش بر زمین شد؛ اما این تنها گلوله‌ای بود که شلیک شد؛ چون جهت حمله دشمن متوجه مرکز صف بود و سرخپوست‌ها برای دفع حمله، هیچ نیازی به کمک ما نداشتند. از میان تمام انسان‌نماهایی که از جنگل به محوطه باز هجوم آوردند، فکر نمی‌کنم یکی هم زنده برگشت تا در جنگل پناه گیرد.
اما وقتی به میان درختان آمدیم، موضوع مرگبارتر شد. یکی دو ساعت بعدازآنکه وارد جنگل شدیم، تلاش‌های نومیدانه‌ای صورت گرفت؛ اما تا مدتی به‌زحمت ‌توانستیم موضع خودمان را حفظ کنیم. میمون‌ها با چماق‌های بزرگ از میان بوته‌ها بیرون می‌پریدند و به سرخپوست‌ها حمله می‌کردند و غالباً قبل از اینکه به ضرب نیزه از پای درآیند، سه یا چهار نفر از آن‌ها را به خاک می‌انداختند. ضربات هولناک آن‌ها بر هر چیزی که فرود می‌آمد آن را خرد و خاکشیر می‌کرد. یکی از همین ضربات تفنگ سامرلی را زد و مثل چوب‌کبریت ریزریز کرد و اگر یکی از سرخپوست‌ها از پشت به قلب جانور چاقو نزده بود، ضربه دوم جمجمه‌اش را متلاشی می‌کرد. بقیه انسان‌نماها که لای درختان بالای سرمان بودند سنگ و چوب به طرفمان پرتاب می‌کردند و گاهی اوقات هم با تن خود روی صفوف ما می‌افتادند و با غیظ و غضب آن‌قدر می‌جنگیدند تا بر خاک بیفتند. یک‌بار، صف هم‌پیمانان ما زیر فشار از هم گسست و اگر به خاطر عملکرد مرگبار تفنگ‌های ما نبود، مسلماً پا به فرار می‌گذاشتند؛ اما رئیس پیرشان آن‌ها را شجاعانه صف‌آرایی می‌کرد و چنان هجوم می‌آورد که این بار میمون‌ها بودند که تاب مقاومت را از دست دادند. سامرلی بی‌سلاح بود؛ اما من با تمام سرعتی که می‌توانستم شلیک کنم خشابم را خالی می‌کردم و در جناح دیگر هم صدای مستمر شلیک تفنگ هم‌قطارانمان به گوش می‌رسید.
بعد، در یک آن، ترس و شکست بر میمون‌نما‌ها مستولی شد. آن موجودات بزرگ، جیغ‌زنان و زوزه‌کشان از هر طرف به قصد فرار به میان بوته‌ها هجوم بردند و هم‌پیمانان ما نیز که با سرعت در تعقیب دشمنانِ در حال فرارِ خود بودند، مطابق شیوه‌ی وجد و سرور عاری از تمدن خود جیغ و فریاد می‌کشیدند. آن روز قرار بود انتقام تمام جنگ و نزاع‌های نسل‌های بی‌شمار، انتقام تمام کینه‌ها و دشمنی‌های تاریخ کوتاه خود و انتقام تمام خاطرات بدرفتاری و تعقیب و شکنجه‌های خود را از آن‌ها بگیرند و حساب خود را با آن‌ها یکسره کنند. سرانجام مقدّر بود انسان، برتری را از آن خود سازد و حیوان بشری، جایگاه ویژه‌ی خود را برای همیشه بازیابد. فراریان، حتی اگر پرواز هم می‌کردند، سرعت فرار آن‌ها نسبت به وحشیان چست و چابک بسیار کند بود و از هر گوشه جنگل انبوه، بانگ پیروزی، صدای زه کمان‌ها و افتادن و به زمین خوردن میمون‌هایی که از مخفیگاه خود بین درختان پایین کشیده می‌شدند به گوشمان می‌رسید.
به دنبال بقیه حرکت می‌کردم که متوجه شدم لرد جان و چلنجر هم از جناح دیگر آمدند تا به ما ملحق شوند.
لرد جان گفت: «کارشون تمومه. فکر کنم بتونیم تمیزکاری‌ها رو به عهده خودشون بذاریم. شاید هرچی کمتر ببینیم، راحت‌تر بخوابیم.»
چشمان چلنجر از میل به کشتار برق می‌زد.
درحالی‌که مثل خروس‌جنگی می‌خرامید فریاد زد: «این امتیاز نصیبمون شده که در یکی از نبردهای قطعی و بی‌بدیل تاریخ شرکت داشته باشیم، نبردهایی که سرنوشت دنیا رو تعیین کرده. دوستان من، غلبه‌ی یک ملت بر یک ملت دیگه چیه؟ بی‌معنی‌یه! در هر دو حالت، نتیجه یکسانه؛ اما نبردهای شدید و سهمگین در اعصار اولیه که در اون، غارنشین‌ها برتری خود رو بر ببرها و گربه‌سانان نشون دادند، یا فیل‌ها برای اولین بار متوجه شدند که ارباب دارند، این‌ها فتوحات واقعیه، این پیروزی‌هاست که سرنوشت سازه. ما با این تغییرِ سرنوشت عجیب، شاهد همچین رقابتی بودیم و حتی به رقم خوردن چنین مبارزه‌ای کمک کردیم. حالا دیگه روی این فلات، آینده همیشه متعلق به انسان خواهد بود.»
اما برای دستیابی به چنین هدفی، اعتقاد بسیار راسخی لازم بود تا استفاده از چنین وسیله مصیبت باری برای نیل به هدف نهایی را توجیه کند. همان‌طور که باهم از میان جنگل پیشروی می‌کردیم، انبوه لاشه میمون‌ها را می‌دیدیم که روی زمین ریخته و نیزه‌ها و تیرها آن‌ها را میخکوب کرده بود. اینجاوآنجا اجساد درهم‌شکسته گروهی از سرخپوست‌ها حکایت از آن داشت که یکی از میمون‌ها در آنجا به دام افتاده و جان خود را به بهای گزافی فروخته است. از روبروی مان، مدام صدای غریو و فریادی می‌شنیدیم که سمت تعقیب را نشان می‌داد. میمون‌ها را به شهر خود پس رانده بودند، آنجا هم آخرین مقاومت خود را نشان داده و بار دیگر درهم‌شکسته بودند و حالا، به‌موقع رسیده بودیم تا آخرین و هولناک‌ترین صحنه نبرد را ببینیم. حدود هشتاد یا صد نر که آخرین بازماندگان بودند به همان محوطه باز کوچکی که منتهی به حاشیه صخره می‌شد و دو روز قبل، صحنه شاهکار خودمان بود رانده شده بودند. وقتی رسیدیم، سرخپوست‌ها به شکل نیم دایره‌ای از نیزه‌داران دور آن‌ها حلقه زده بودند و ظرف یک دقیقه کار تمام شد، سی یا چهل نفر در جا مردند. مابقی را که جیغ می‌زدند و چنگ می‌انداختند، از بالای پرتگاه به پایین پرت کردند و آن‌ها مثل همان رفتاری که در گذشته با اسیران خود کرده بودند، از بالای پرتگاه به پایین سقوط کردند و روی همان بامبوهای نوک‌تیزی که شش‌صد پا زیر پایشان بود افتادند. همان‌طوری بود که چلنجر می‌گفت، سلطه انسان در سرزمین میپل وایت برای همیشه تثبیت شده بود. نرها از بین رفتند، شهر میمون‌ها ویران شد و ماده‌ها و بچه‌ها را با خود به اسارت بردند تا مابقی عمر خود را در اسارت زندگی کنند و به‌این‌ترتیب بود که رقابت طولانی چند صدساله به پایان خون‌بار خود رسید.
این پیروزی امتیاز زیادی برای ما به همراه داشت. بار دیگر می‌توانستیم اردوگاهمان را ببینیم و تدارکاتمان را برداریم. همچنین بار دیگر می‌توانستیم با زامبو که از مشاهده منظره دوردست فروریختن بهمنی از میمون‌ها از روی حاشیه صخره، وحشت‌زده شده بود ارتباط برقرار کنیم.
زامبو درحالی‌که چشمانش از حدقه بیرون زده بود فریاد می‌زد: «بیا این‌ور ارباب، بیا این‌ور. اگه اون بالا بمونید دیوها حتماً شما رو می‌گیرند.»
سامرلی قاطعانه گفت: «ندای عقل همینو می‌گه! به حد کافی ماجرا سرمون اومده، اون سرخپوست‌ها هم نه با شخصیت ما تناسبی دارند و نه با جایگاه ما. الوعده وفا، چلنجر. از الآن به بعد باید تمام توانت رو صرف بیرون بردن ما از این سرزمین وحشتناک کنی و یه بار دیگه ما رو به آغوش تمدّن برگردونی.»

۲ دیدگاه

  1. Avatar photo

    رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *