تصویر-شاخص-رمان-جهان-گمشده-آرتور-کانن-دویل

جهان گمشده / رمان علمی تخیلی

فصل 16.حرکت دسته جمعی

در اینجا مایلم سپاس و قدردانی خودم از تمام دوستانمان در آمازون که در طی بازگشتمان، محبت و میهمان‌نوازی بسیار شایان توجهی نسبت به ما ابراز داشتند را مکتوب سازم. علی‌الخصوص از جناب پنازولا و سایر مسئولان دولت برزیل که با تمهیدات ویژه، ما را در طی مسیرمان یاری دادند و همچنین تقدیر و تشکر از جناب پریرا از پارا که امکان تجدیدقوای کامل ما جهت حضور درخور در دنیای متمدن را در آن شهر فراهم ساختند. در مقابل ادب و احترامی که دوستان نسبت به ما ابراز داشتند، علی‌الظاهر شاید رفتار پسندیده‌ای نبود که میزبانان و ولی‌نعمتان خود را فریب دهیم؛ اما در آن شرایط واقعاً گزینه دیگری نداشتیم. لذا بدیشان اعلام می‌کنم که هرگونه تلاش در جهت دنبال کردن ردپا و مسیرهای احتمالی ما صرفاً اتلاف وقت و هزینه است. ما حتی اسامی را در شرح سفر خود تغییر داده‌ایم و بنده کاملاً اطمینان دارم که هیچ‌کس با مطالعه بسیار دقیق آن‌ها هم نمی‌تواند به هزار مایلی سرزمین ناشناخته نزدیک شود.
تصور می‌کردیم هیجانات حاصله در آن قسمت‌های آمریکای جنوبی (که مجبور به عبور از آن بودیم) صرفاً محلی باشد و به دوستانمان در انگلیس اطمینان خاطر می‌دهم که روحمان هم خبر نداشت که صِرفِ شایعه‌ی تجارب ما، چه آشوب و غوغایی در سرتاسر اروپا به راه انداخته بود.
هنوز کشتی ایوِرنیا به پانصد مایلی ساحل ساوث‌همپتون نرسیده بود که دریافت سیل پیام‌های تلگرام از این روزنامه به آن روزنامه و از این بنگاه به آن بنگاه که به ازای پیام کوتاهی در رابطه با نتایج واقعی سفرمان، مبالغ هنگفتی را پیشنهاد می‌داد، به ما نشان داد که نه‌تنها توجه جامعه علمی بلکه توجه عمومی تا چه حد نسبت به این موضوع برانگیخته شده است؛ اما طبق توافقی که بین خودمان صورت گرفت، قرار بر این شد که تا زمان ملاقات با اعضای انجمن جانورشناسی، هیچ اظهارنظر مشخصی به مطبوعات ارائه نکنیم؛ چون به‌عنوان نمایندگان انجمن، تکلیف واضح ما این بود که گزارش اولیه خود را به نهادی ارائه کنیم که دستور تحقیق را از آن دریافت کرده بودیم. لذا باوجوداینکه ساوث‌همپتون مملو از روزنامه‌چی بود، مطلقاً از ارائه هرگونه اطلاعاتی به آن‌ها امتناع کردیم که برآیند طبیعی آن، معطوف شدن توجه عمومی به جلسه‌ای بود که زمان تشکیل آن، شب هفتم نوامبر، اعلام شده بود. تالار انجمن جانورشناسی که صحنه شروع مأموریتمان بود برای این امر بسیار بسیار کوچک تشخیص داده شد، لذا فقط تالار کوئین در خیابان ریجِنت بود که جای کافی برای این جلسه داشت. حالا دیگر همه می‌دانند که حامیان برنامه، اگر تالار آلبرت را هم پیشنهاد کرده بودند، فضای آن هم از نظرشان بیش‌ازحد کوچک می‌بود.
زمان برگزاری جلسه بزرگ، برای شب دوم بعد از رسیدنمان تعیین شده بود. در وهله اول، هر یک از ما بدون شک امور شخصی مهمی داشتیم که ما را به خود جلب کرده بود. در مورد امور خودم، هنوز نمی‌توانم حرفی بزنم. شاید این امور هرچه بیشتر از من فاصله بگیرد، با احساسات کمتری بتوانم راجع به آن‌ها فکر کنم یا حتی حرف بزنم. در آغاز این روایت به خواننده نشان دادم که منشأ اقدامات من چه بوده؛ اما شاید درست این باشد که به ادامه داستان بپردازم و نتایج کار را هم نشان دهم. شاید هم روزی فرارسد که داستانم را طور دیگری تعریف کنم. حداقل اینکه تحریک شدم در یک ماجرای شگفت‌انگیز شرکت کنم و تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که از نیرویی متشکر باشم که این انگیزه را در من به وجود آورد.
حال به آخرین لحظه عالی و سراسر حادثه ماجرایمان برمی‌گردم. وقتی داشتم به طرز عذاب‌آوری به مغز خود فشار می‌آوردم که چطور باید این بخش را به بهترین نحو ممکن توصیف کنم، چشمم به شماره صبح هشتم نوامبر روزنامه خودمان افتاد که گزارش جامع و عالیِ دوست و همکارِ خبرنگارم، مَکدونا را به چاپ رسانده بود. چه ‌کاری بهتر از اینکه روایت وی، تیترها و کل گزارش وی را عیناً رونویسی کنم؟ قبول دارم که روزنامه، به‌پاس قدردانی از مشارکت خود و فرستادن خبرنگار، در این مورد آب‌وتاب به خرج داده بود؛ اما از این حیث، گزارش روزنامه از گزارش سایر روزنامه‌های بزرگ، کامل‌تر بود. پس این شما و این هم گزارش دوستم مکدونا:
جلسه بزرگ دنیای جدید در تالار کوئین
صحنه‌های پرهیاهو، رویدادی خارق‌العاده،
چه ماجرایی در میان است؟
آشوب شبانه در خیابان ریجنت (شماره ویژه)

شب گذشته جلسه بحث‌برانگیز انجمن جانورشناسی در تالار بزرگ‌تر کوئین برگزار شد و گزارش کمیته تحقیقاتی که سال گذشته باهدف راستی آزمایی اظهارات پرفسور چلنجر در خصوص ادامه حیات موجودات ماقبل تاریخ در آمریکای جنوبی به آن قاره اعزام شده بود مورد استماع قرار گرفت و بدون تردید می‌توان گفت که روزی به‌یادماندنی در تاریخ علم خواهد بود، چراکه شرح وقایع این جلسه از چنان طبع عاطفی و شایان توجهی برخوردار است که احتمالاً هیچ‌یک از حضار تا ابد آن را فراموش نخواهند کرد. (وای، داداش مکدونای میرزابنویس، عجب جمله افتتاحیه عریض و طویلی). به لحاظ نظری، بلیت‌ها محدود به اعضای انجمن و دوستانشان بود؛ اما واژه دوستان چنان اصطلاح انعطاف‌پذیری است که مدت‌ها قبل از ساعت هشت که زمان تعیین‌شده برای آغاز روند گفتگوها بود، تمام بخش‌های تالار بزرگ یکسره مملو از جمعیت شده بود؛ اما عموم مردم که به‌طور غیرمنطقی نسبت به عدم شمول خود در این جلسه عرض تظلّم داشتند در ساعت یک ربع به هشت، پس از به راه انداختن جنجالی طولانی که طی آن چند نفر ازجمله بازرس اسکوبل از بخش «اچ» دچار آسیب شده و متأسفانه پای نامبرده هم دچار شکستگی شد، به درهای تالار هجوم آوردند. پس از این هجوم غیرقابل‌توجیه که نه‌تنها موجب بروز ازدحام در همه راهروها شده بلکه به فضای اختصاصی مطبوعات نیز تعرض نمود، طبق برآوردها نزدیک به پنج هزار نفر در انتظار رسیدن مسافران بودند. مسافران پس‌ازاینکه بالاخره در تالار حضور به هم رساندند، در جلوی سکو (که علاوه بر حضور تمام شخصیت‌های برجسته علمی کشور، شاهد حضور چهره‌هایی از فرانسه و آلمان نیز بود) در جای خود نشستند. پرفسور سرجیوس جانورشناس به‌نام دانشگاه اوپسالا نیز به نمایندگی از سوئد در این جلسه حضور داشت. ورود چهار قهرمان این مناسبت، موجب بروز شور و هیجان و ابراز استقبال شایان توجهی گردید که طی آن تمامی حضار از سرِ جای خود بلند شده و صدای فریاد و هورا تا چند دقیقه سالن را فراگرفت؛ اما در این میان، وجود برخی نشانه‌های مخالفت در میان تشویق‌ها از چشم بیننده تیزبین پنهان نمی‌ماند که حاکی از آن بود که احتمالاً روند جلسه بیش از آنکه هماهنگ و یکنواخت باشد، از انرژی و نشاط برخوردار خواهد بود؛ بنابراین، می‌توان پیش‌بینی کرد که هیچ‌کس نقش خارق‌العاده‌ای که این گروه به‌واقع قرار بود در جلسه ایفا کند را پیش‌بینی نکرده بود.
شرح ظاهر این چهار سرگشته چندان لازم به ذکر نیست؛ چراکه مدتی است تصاویر آن‌ها در همه مطبوعات منتشر شده است. اندک نشانه‌هایی از مشقت‌هایی که به گفته خودشان متحمل شده‌اند همچنان در رخساره‌شان هویداست. ریش پرفسور چلنجر ژولیده و نامرتب، وجنات پرفسور سامرلی زاهدانه‌تر و هیکل لرد جان راکستون نحیف‌تر شده و رنگ پوست هر سه تن، از زمانی که سواحل کشور را ترک گفته‌اند تیره‌تر شده؛ اما حسب ظاهر، همگی در بهترین وضعیت سلامتی به سر می‌برند. در رابطه با نمانده خودمان یعنی ورزشکار به‌نام و بازیگر بین‌المللی فوتبال راگبی، آقای ایی. دی. مالون، علی‌الظاهر موبه‌مو تجربه کسب کرده و همان‌طور که جمعیت را با دقت نظاره می‌کرد، لبخندی حاکی از رضایتمندی و خوش‌طبعی چهره صادقانه؛ اما ساده و خودمانی‌اش را فراگرفته بود. (خیلی خوب، مک، بذار تنها گیرت بیارم.)
هنگامی‌که سکوت به تالار بازگشت و حضار پس از ستایش و استقبالی که از مسافران کردند سر جای خود نشستند، دوک دورهام ، رئیس جلسه، برای حضار جلسه نطق کرد و گفت: «بیش از چند لحظه بین گردهمایی گسترده و اتفاق خوشی که روبرویشان است تصدیع ایجاد نمی‌کند و در شأن ایشان نیست که از همان ابتدا، اظهارات پرفسور سامرلی که سخنگوی کمیته است را پیش‌گویی کند؛ اما این شایعه به راه افتاده که سفر اکتشافی آن‌ها قرین موفقیتی خارق‌العاده بوده است (تشویق حضار). ظاهراً عصر ماجراجویی هنوز تمام نشده و زمینه مشترکی وجود دارد که جنون‌آمیزترین تخیلات رمان نویسان، با تحقیقات علمی و واقعی جویندگان حقیقت تلاقی پیدا کند.» وی پیش از آنکه بنشیند افزود که وی (و تمام حضار) خرسند هستند که این بزرگواران به سلامتی و صحت از وظیفه خطیر و دشوار خود بازگشته‌اند، چراکه قابل‌انکار نیست که بروز هرگونه فاجعه برای چنین سفر اکتشافی خسارت تقریباً جبران‌ناپذیری به موضع علم جانورشناسی وارد می‌ساخت. (تشویق زیاد حضار که طبق مشاهدات، پرفسور چلنجر هم به آن ملحق شد.)
برخاستن پرفسور سامرلی، علامتی برای ابراز اشتیاق فوق‌العاده و طغیان عواطف حضار بود که در طی سخنرانی وی، بارها و در فواصل متعدد تکرار شد. شرح کامل این سخنرانی در خلال این ستون‌ها قابل‌بیان نیست چراکه شرح کامل ماجراهای این سفر اکتشافی به‌صورت گزارش تکمیلی به قلم خبرنگار ویژه خودمان در حال انتشار است؛ بنابراین، اشارات کلی در این خصوص کفایت می‌کند. وی پس از توصیف علل و دلایل بنیادی سفر این گروه تحقیقاتی، تکریم شایان توجهی از دوست خود پرفسور چلنجر به عمل آورد و ضمن عذرخواهی بابت برخورد ناباورانه با اظهارات ایشان که اینک صحت آن‌ها کاملاً به اثبات رسیده، به شرح خط سیر واقعی سفر خود پرداخته و با دقت از ارائه هرگونه اطلاعاتی که ممکن بود در یافتن مکان این فلات قابل‌توجه به عموم کمک کند خودداری می‌نمود. وی بعدازاینکه با عبارات کلی، مسیر سفر خود از بالادست رودخانه اصلی تا زمان رسیدن به پای صخره‌ها را توصیف کرد، شنوندگان را با شرح دشواری‌هایی که هیئت اکتشافی ضمن تلاش‌های مکرر خود برای صعود از صخره‌ها با آن مواجه شده بود مسحور خود ساخت و نهایتاً به توصیف چگونگی موفقیت تلاش‌های نومیدانه‌ای پرداخت که به بهای از دست رفتن جان دو تن از خدمتکاران دورگه باوفای آن‌ها تمام شده بود (تعبیر شگفت‌انگیزی که سامرلی از وقایع سفر داشت، ناشی از این حقیقت بود که وی سعی داشت از ایراد هرگونه موضوع شبهه انگیز در جلسه خودداری کند.)
پرفسور پس‌ازآنکه در عالم خیال، شنوندگان خود را به بالای قله برده و در پی سقوط پل، آن‌ها را در آنجا گیر انداخت، در ادامه به توصیف وحشت‌ها و جذابیت‌های آن سرزمین شایان توجه پرداخت. وی صحبت اندکی راجع به ماجراهای شخصی خود به میان آورد و تأکید خود را بر دستاوردهای علمی شایانی گذاشت که با مشاهده گونه‌های شگفت‌انگیز جانوران، پرندگان، حشرات و گیاهان فلات، نصیب علم شده بود. این دستاورد علمی علی‌الخصوص از حیث حشرات دسته غلاف پران و بال پولک‌داران ، گرانبار بود چراکه در خلال چند هفته، چهل‌وشش گونه جدید از یک دسته و نودوچهار گونه از دسته دیگر را شناسایی و نمونه‌گیری کرده بود. بااین‌وجود، علاقه عموم طبیعتاً معطوف به جانوران بزرگ‌تر، به‌ویژه جانوران عظیم جثه‌ای بود که گمان می‌رفت نسل آن‌ها مدت‌ها پیش منقرض شده است. وی فهرست مفصلی از این دسته جانوران ارائه نمود؛ اما تردیدی نداشت که پس از شناسایی دقیق‌تر این محل، دامنه فهرست موجود به‌طور عمده افزایش خواهد یافت. وی و هم‌سفرانش دست‌کم ده دوازده موجود را عمدتاً از فاصله دور دیده بودند که با هیچ موجودی که در حال حاضر برای علم شناخته شده است انطباق ندارد که این موجودات به وقت خود به‌طور مقتضی طبقه‌بندی شده و مورد بررسی قرار خواهد گرفت. وی به‌طور مثال ماری را ذکر کرد که پوست انداخته و پوست آن که به رنگ بنفش پررنگ بود پنجاه‌ویک پا طول داشت و از موجود سفیدی ظاهراً پستاندار یاد کرد که در تاریکی، نور فسفری شبرنگ واضح و مشخصی را از خود ساطع می‌کرد. همچنین شب‌پره سیاه‌رنگ بسیار بزرگی که نیش آن به‌زعم سرخپوستان بسیار زهرآگین بود. وی پس از پرداختن از این گونه‌های زیستی کاملاً جدید، اظهار داشت که فلات از حیث گونه‌های شناخته‌شده ماقبل تاریخ که عمر آن‌ها در برخی موارد به اوایل عصر ژوراسیک می‌رسد بسیار سرشار می‌باشد. از این میان وی به استگوزوروس غول‌آسا و شگفت پیکر اشاره کرد که یک‌بار آقای مالون در یک آبخور نزدیک دریاچه مشاهده کرده و تصویرآن در دفترچه طراحی آن آمریکایی ماجراجو که نخستین بار پا به این جهان ناشناخته نهاده بود ترسیم شده است. وی همچنین به توصیف ایگوانودون و تروداکتیل (دوتا از اولین عجایبی که با آن برخورد کرده بودند) پرداخت. سپس با توصیف دایناسورهای گوشت‌خوار رعب‌آوری که بیش از یک مرتبه اعضای گروه را دنبال کرده و هولناک‌ترین جانورانی بودند که با آن روبرو شده بودند، حضار جلسه را به هیجان آورد. از آن به بعد به پرنده غول‌آسا و موحشی به نام فوروراکوس پرداخت و به گوزن عظیم جثه‌ای اشاره کرد که هنوز در ارتفاعات این سرزمین به زندگی و چرا مشغول است. البته نقطه اوج علاقه و اشتیاق حضار هنگامی برانگیخته شد که وی به ترسیم اسرار دریاچه مرکزی پرداخت. در حین استماع حضار به سخنرانی این پرفسور فرزانه و کوشا که با لحنی سنجیده و خونسرد به توصیف سوسمارماهی‌های سه‌چشم غول‌آسا و مارهای آبی عظیم‌جثه‌‌ی ساکن در این گستره‌ی آبیِ افسون‌شده می‌پرداخت، آدمی می‌بایست خود را نیشگون بگیرد تا از بیدار بودن خود اطمینان حاصل نماید. در ادامه، به موضوع سرخپوستان و زیستگاه خارق‌العاده میمون‌های انسان‌نما پرداخت که احتمالاً می‌بایست آن‌ها را پیشگام پیشرفته‌تر انسان میمون نمای جاوه (پیته کانتروپوس ) و لذا نزدیک‌تر از هرگونه شناخته‌شده‌تری به آن موجود فرضی که «حلقه گمشده» نامیده می‌شود تلقی نمود. در پایان، در میان شادی و وجد برخی، وی به توصیف اختراع هوانوردی نبوغ آمیز؛ اما بسیار خطرناک پرفسور چلنجر پرداخت و با بیان توضیحاتی در خصوص روش‌هایی که کمیته تحقیق، سرانجام به مدد آن موفق به یافتن راه برگشت خود به دامان تمدن شده بود، سخنرانی بسیار به‌یادماندنی خود را به پایان رساند.
امید می‌رفت که روند گفتگوها در همین‌جا خاتمه یابد و نطق سپاس و تبریکی که پرفسور سرجیوس از دانشگاه اوپسالا محرک آن بود مورد قبول و تأیید واقع شود؛ اما به‌زودی آشکار شد که روند رویدادها قرار نیست آن‌طور که انتظار می‌رفت، به حرکت روان خود ادامه دهد. در طی شب، نشانه‌های مخالفت هرازگاهی خود را آشکار می‌ساخت و در این هنگام بود که دکتر جیمز ایلینگ وُرث در میانه تالار از جای خود بلند شد. سؤال دکتر ایلینگ وُرث این بود که آیا بهتر نیست پیش از صدور قطعنامه، اصلاحیه‌ای صورت پذیرد.
رئیس: «بله آقا، اگه نیاز به اصلاحیه ضروری باشه.»
دکتر ایلینگ وُرث: «جناب رئیس، اصلاحیه ضروریه.»
رئیس: «در این صورت، الساعه به اصلاحیه می‌پردازیم.»
پرفسور سامرلی (درحالی‌که مثل فنر روی پا می‌پرید) گفت: «جناب رئیس، می‌شه توضیح بدم که این آقا از زمان اختلافمون در فصلنامه علم تا حالا در خصوص ماهیت حقیقی باتی بیوس با من خصومت شخصی دارند؟»
رئیس: «متأسفم که نمی‌تونم وارد مسائل شخصی بشم. ادامه بدید.»
بخشی از توضیحات دکتر ایلینگ وُرث به دلیل مخالفت پرالتهاب دوستداران گروه اکتشاف به‌طور کامل استماع نشد. تلاش‌هایی هم برای پایین کشیدن وی صورت گرفت؛ اما وی که مرد بزرگ جثه‌ای بود و از صدای بسیار قدرتمندی برخوردار بود بر جاروجنجال غلبه کرد و موفق شد سخنرانی خود را به پایان برساند. از لحظه قیام دکتر ایلینگ وُرث از جایگاه خود آشکار بود که وی معدود دوستان و طرفدارانی در تالار دارد؛ اما این تعداد، اقلیتی از حضار را تشکیل می‌داد. نگرش بخش اعظم حضار جلسه را می‌توان نگرشی مبتنی بر بی‌طرفی محتاطانه توصیف کرد.
دکتر ایلینگ وُرث توضیحات خود را با بیان سپاس و قدردانی بسیار از عملکرد پرفسور چلنجر و پرفسور سامرلی آغاز کرد. وی از این بابت که برخی از حضار، توضیحات وی را که صرفاً ناشی از میل به حقیقت‌جویی علمی وی است، به‌عنوان گرایش شخصی تلقی کرده‌اند بسیار اظهار تأسف نمود. موضع ایشان درواقع اصولاً همان موضعی بود که پرفسور سامرلی در جلسه گذشته اتخاذ نموده بود. در جلسه قبل، پرفسور چلنجر پاره‌ای اظهارات ارائه نموده بود که مورد شبهه همکار خود وی قرار گرفته بود. حال، این همکار، خودش با همان اظهارات پیش آمده و انتظار داشت که هیچ شبهه‌ای در این مورد مطرح نشود. آیا این کار معقول بود؟(«بله»، «خیر» و وقفه‌ای طولانی که طی آن، صدای پرفسور چلنجر را از جایگاه خبرنگاران شنیده بودند که از رئیس جلسه اجازه می‌خواست دکتر ایلینگ وُرث را توی خیابان پرت کند.) یک سال پیش یک نفر یک‌چیزهایی گفت. حالا چهار نفر چیزهای دیگر و بهت‌آورتری می‌گفتند. آیا در جایی که موضوعات موردبحث، از چنین ویژگی انقلابی و باورنکردنی برخوردار است، می‌بایست این امر را اثبات قطعی تلقی کرد؟ حال سر و کله‌ی یک مشت مسافر پیدا شده بودکه به‌تازگی از سرزمین‌های ناشناخته برگشته بودند و داستان‌های معلوم‌الحالی با خود آورده بودند که بی‌درنگ موردقبول واقع شده بود. آیا انجمن جانورشناسی لندن می‌بایست چنین موضعی را اتخاذ کند؟ وی قبول داشت که اعضای کمیته از وجاهت بسیاری برخوردار هستند؛ اما سرشت بشری بسیار پیچیده است. حتی پرفسورها هم ممکن است با هوس رسیدن به شهرت نامشروع از راه به در شوند. ما هم مثل شب‌پره‌ها بیشتر دوست داریم در نور پرواز کنیم. شکارچیان دوست دارند محل اصابت گلوله‌شان در شکارهای سنگین در محلی باشد که از شلیک رقبایشان سر باشد و روزنامه‌نگاران چندان هم از ضربه‌های عاطفی بدشان نمی‌آید، حتی زمانی که در جریان امر، لازم باشد تخیل به کمک حقیقت بیاید. هریک از اعضای کمیته انگیزه شخصی داشته که در مورد نتایج تحقیقات بزرگنمایی کند. (شرمت باد! شرمت باد!). وی هیچ میل نداشته که لحن کلامش توهین‌آمیز باشد (خودتی! و بروز اخلال در جلسه) شرح توصیفاتی که برای تأیید این داستان‌های شگفت‌انگیز ارائه می‌شد درواقع بسیار اندک و ناکافی بود. فوق فوقش؟ چند تا عکس.{آیا می‌شد در عصری که عکس‌ها را به‌طور نبوغ آمیزی دست‌کاری می‌کنند، عکس را مدرک تلقی کرد؟}دیگر چه؟ داستان پرواز و پایین آمدن توسط طناب را داریم که مانع از ارائه نمونه‌های بزرگ‌تر شده. نبوغ آمیز بود؛ اما قانع‌کننده نبود. وی درک می‌کرد که لرد جان راکستون مدعی بود که جمجمه فوروراکوس را در اختیار دارد. فقط می‌توانست بگوید که تمایل دارد آن جمجمه را ببیند.
لرد جان راکستون: «این یارو داره منو دروغ‌گو خطاب می‌کنه؟»(جنجال و هیاهو)
رئیس: «نظم رو رعایت کنید! نظم رو رعایت کنید! باید به شما دستور بدم که توضیحات خودتون رو خاتمه بدید و اصلاحیه تون رو پیشنهاد کنید.»
دکتر ایلینگ وُرث: «جناب رئیس، حرف‌های بیشتری برای گفتن دارم؛ اما به دستور شما احترام می‌ذارم؛ بنابراین پیشنهاد من اینه که علیرغم تشکر از پرفسور سامرلی بابت سخنرانی جالبشون، کل مطلب رو باید «اثبات نشده» تلقی کرد و به یک کمیته تحقیق بزرگ‌تر و احتمالاً قابل‌اعتمادتر ارجاع داد.»
توصیف بلوا و هیاهویی که این اصلاحیه موجب شد دشوار است. بخش عمده حضار، خشم و نارضایتی خود از چنین توهینی نسبت به مسافران را با دادوبیدادهای گوش‌خراش مخالفت بار و فریادهای «ببند دهنتو!»، «بکش عقب!»، «بندازینش بیرون!» بیان می‌کردند و از سوی دیگر، افراد ناراضی (که نمی‌توان تعداد نسبتاً پرشمار آن‌ها را انکار کرد) با فریادهای «نظم را رعایت کنید!»، «آقای رئیس!» و «بازی عادلانه!» به نفع اصلاحیه جیغ و هورا می‌کشیدند. در نیمکت‌های عقب نزاع درگرفت و ضربات مشت و لگد به‌وفور بین دانشجویان پزشکی که در آن بخش تالار ازدحام کرده بودند ردوبدل می‌شد. صرفاً تأثیر آرام‌بخش حضور شمار انبوه بانوان بود که مانع از بروز شورشی همه‌گیر شد؛ اما ناگهان مکث، آرامش و بعدازآن، سکوت کامل بر تالار حکم‌فرما شد. پرفسور چلنجر سرپا شده بود. ظاهر و رفتار وی جذابیت خاصی دارد، طوری که وقتی دستش را به نشانه رعایت نظم بلند کرد، همان‌طور که انتظار می‌رفت، کل جمعیت آرام و قرار یافتند تا به سخنان وی گوش جان بسپارند.
پرفسور چلنجر گفت: «بسیاری از حضار متذکر هستند که امثال چنین صحنه‌های حماقت بار و عاری از نزاکتی به‌وضوح در آخرین جلسه‌ای که برای حضار سخنرانی کردم رخ داد. در آن جلسه، پرفسور سامرلی توهین‌کننده اصلی بود و هرچند ایشان اکنون مبرّا از گناه و نادم و پشیمان هستند؛ اما موضوع را نمی‌توان یکسره به فراموشی سپرد. امشب، دیدگاه‌های مشابه و حتی توهین‌آمیزتری از طرف شخصی که همین الآن نشست، متوجه بنده شد و هرچند بنده آگاهانه برای خود کسر شأن می‌دانم که سطح خودم را تا سطح روحی- روانی چنین شخصی تنزل دهم، معذالک تلاش خودم را می‌کنم تا هرگونه شبهه معقولی که یحتمل ممکن است در خاطر حضار نقش بسته باشد را برطرف کنم. (خنده و اخلال در جلسه) لازم به یادآوری حضار نیست که هرچند پرفسور سامرلی به‌عنوان رئیس کمیته تحقیق، امشب برای ایراد سخنرانی روی صحنه حاضر شدند، معذالک بنده محرّک اصلی و واقعی این جریان هستم و هرگونه نتایج موفقیت‌آمیز را در وهله اول باید به بنده نسبت داد. بنده با کمال سلامتی، این سه بزرگوار را به مکان یادشده راهنمایی کردم و همان‌طور که شنیده‌اید، ایشان را نسبت به صحت و دقت توضیحات پیشین خودم قانع کردم. بنده امیدوار بودم در زمان مراجعت هیئت، هیچ‌کس آن‌قدرها جاهل نباشد که با نتایج مشترکمان سر ناسازگاری داشته باشد. بااین‌وجود، بنده از تجربه قبلی‌ام گوش‌به‌زنگ بودم و با دست خالی و بدون در اختیار داشتن مدارک مُثبته‌ای که انسان معقول را قانع کند، به این جلسه نیامده‌ام.همان‌طور که پرفسور سامرلی توضیح دادند، زمانی که میمون‌های انسان‌نما اردوگاهمان را تاراج کردند و دوربین‌هایمان در اثر انگلک کاری آن‌ها آسیب دید و بیشتر نگاتیوهایمان خراب شد (صدای خنده، استهزا و «بازهم تعریف کن!» از عقب تالار) قبلاً از میمون‌های انسان‌نما یاد کردم و نمی‌توانم از ذکر این مطلب خودداری کنم که بعضی از صداهایی که الآن به گوشم می‌رسد خاطره تجربیاتی که با این موجودات جالب داشتم را خیلی زنده و باانرژی به یادم میاره. (صدای خنده) علیرغم از بین رفتن چنان نگاتیوهای باارزشی، همچنان تعداد مشخصی عکس‌های اثبات‌کننده در چنته داریم که شرایط زیستی در فلات را نشان می‌دهد. آیا آن‌ها را متهم به جعل این تصاویر می‌کردند؟(صدای «بله» و اخلال قابل‌توجه در نظم جلسه که با بیرون انداختن چند نفر از تالار به پایان رسید.) نگاتیوها را برای بررسی در اختیار کارشناسان قرار می‌دادند؛ اما چه مدرک دیگری در چنته داشتند؟ با توجه به شرایط فرار آن‌ها، طبیعتاً غیرممکن بوده که قادر به حمل باروبنه زیادی بوده باشند؛ اما مجموعه‌های پروانه و سوسک‌های پرفسور سامرلی که حاوی گونه‌های جدید بسیاری بود را نجات داده بودند. این‌ها مدرک نبود؟(چندین صدا باهم: «نه») کی گفت نه؟»
دکتر ایلینگ وُرث (درحالی‌که از جا برمی‌خاست): «نظر ما اینه که این مجموعه رو می‌شده در جاهای دیگری به‌غیراز فلات ماقبل تاریخ هم جمع‌آوری کرد.»(صدای تشویق)
پرفسور چلنجر: «بدون شک، آقا، ما باید برای جایگاه علمی شما سر تعظیم فرود بیاریم. هرچند باید بپذیریم که این نام ناآشناست؛ بنابراین، هم عکس‌ها و هم مجموعه حشره‌شناسی رو کنار می‌ذارم و به اطلاعات متنوع و دقیقی می‌پردازم که تا پیش‌ازاین هرگز توضیحی راجع به آن‌ها داده نشده. به‌طور مثال راجع به عادات بومی تروداکتیل‌ها (صدای «چرنده!» و جنجال و هیاهو) دارم میگم می‌تونیم عادات بومی تروداکتیل‌ها رو مثل روز روشن کنیم. می‌تونم از کیف چرمی‌ام یه عکس که از نمونه زنده این موجود گرفته شده رو بیرون بیارم و بهتون نشون بدم تا قانع بشید که...»
دکتر ایلینگ وُرث: «هیچ عکسی نمی‌تونه ما رو نسبت به هیچ‌چیزی قانع کنه.»
پرفسور چلنجر: «یعنی می‌خواید خود اون چیز رو ببینید؟»
دکتر ایلینگ وُرث: «بدون شک.»
پرفسور چلنجر: «و بعد هم قبول می‌کنید؟»
دکتر ایلینگ وُرث (با خنده): «بدون هیچ تردیدی»
در این لحظه بود که هیجان واقعی شب شروع شد، هیجانی چنان چشمگیر و دیدنی که در تاریخ اجتماعات علمی بی‌همتاست. پرفسور چلنجر دستش را به نشانه علامت به هوا بلند کرد و بلافاصله مشاهده شد که همکار ما آقای ای.د.مالون از جای خود بلند شد و به پشت سکو حرکت کرد. لحظه‌ای بعد وی به همراه یک سیاه‌پوست غول‌پیکر و دو سیاه دیگر که صندوق چهارگوش بزرگی را بینشان حمل می‌کردند دوباره ظاهر شد. وزن صندوق به‌وضوح سنگین بود و آن را به‌آرامی جلو آوردند و روبروی صندلی رئیس قرار دادند. تمام سروصدای حضار به آرامش گراییده بود و همه مجذوب صحنه مقابل خود شده بودند. پرفسور چلنجر بخش فوقانی صندوق را که درپوشی کشویی داشت کشید و آن را باز کرد. سپس درحالی‌که با دقت به درون صندوق می‌نگریست چند بار با انگشتان خود بشکن زد و از جایگاه مطبوعات این کلمات از وی شنیده می‌شد که با صدای ناز و نوازش می‌گفت: «خوب دیگه، بیا، خوشگله، خوشگله!» یک لحظه بعد، موجود بسیار هولناک و نفرت‌انگیزی با صدای گوش‌خراش و تالاق تالاق از پایین صندوق ظاهر شد و روی لبه صندوق نشست. حتی سقوط غیرمنتظره دوک دورهام روی سر گروه ارکستر که در همین لحظه اتفاق افتاد نیز نتوانست توجه وحشت‌زده انبوه حضار را ازآنچه می‌دیدند منحرف سازد. چهره این موجود شبیه کریه‌ترین و زشت‌ترین مجسمه‌هایی بود که تخیل یک معمار دیوانه قرون‌وسطایی قادر به درک آن بود. بداندیش و رعب‌آور بود و دو چشم سرخ کوچک داشت که مثل نقطه‌های زغال برافروخته، براق و درخشان بود. دهان دراز و موحشش که نیمه‌باز بود، با دو ردیف دندان‌های کوسه‌مانند پر شده بود. شانه‌هایش گوژمانند بود و دور آن‌ها را چیزی پوشانده بود که شبیه شال خاکستری‌رنگ‌ رنگ و رو پریده‌ای بود. این موجود، شیطان مجسم دوره کودکی ما بود. غوغایی در جمعیت برپا شد- یکی جیغ می‌زد، دو بانو در ردیف جلو از روی صندلی‌های خود بی‌هوش روی زمین افتادند و روی صحنه حرکتی عمومی به راه افتاده بود که طی آن، افراد حاضر در صحنه به تبعیت از رئیس خود روی سر گروه ارکستر می‌افتادند. در یک آن خطر آن می‌رفت که وحشتی فراگیر روی دهد. پرفسور چلنجر دستان خود را به هوا بلند می‌کرد تا هیاهو را آرام سازد؛ اما این حرکت موجب وحشت موجود کنار دستش شد. ناگهان شال عجیب‌وغریب آن موجود به شکل یک جفت بال چرمی از هم باز شد، پهن شد و شروع به بال‌بال زدن کرد. صاحب موجود به پاهایش چنگ انداخت تا آن را بگیرد؛ اما دیگر برای گرفتن آن خیلی دیر شده بود. چون موجود از روی نشیمنگه خود به هوا جَسته و با بال‌های خشک و چرمی ده پایی خود آرام‌آرام در حال چرخ زدن دور تالار کوئین بود و بوی متعفن و موذیانه آن سرتاسر فضا را فراگرفته بود. فریاد افراد حاضر در تماشاخانه‌ها که از نزدیک شدن آن چشمان برافروخته و منقار کشیده دچار وحشت شده بودند، آن موجود را تا سرحد جنون هیجان‌زده ساخته بود. پرفسور که از روی سکو دستانش را با اضطراب و نگرانی به رقص درآورده بود و به هم می‌فشرد غرش‌کنان فریاد زد: «پنجره! به خاطر خدا پنجره رو ببندید!» افسوس! هشدار وی خیلی دیرهنگام بود! در یک آن، موجود که مثل شب‌پره بزرگی در زیر نور چراغ گازی، خودش را به درودیوار می‌زد و می‌کوبید، به دریچه رسید، تنه هولناک خود را درون آن فشرده ساخت و رفت. پرفسور چلنجر درحالی‌که صورتش را میان دستانش گرفته بود عقب عقب روی صندلی‌اش افتاد و درعین‌حال، جمعیت که متوجه شده بودند حادثه به پایان رسیده است، از سر آرامش آهی دراز و عمیق کشیدند.
پس، وای! چگونه می‌توان اتفاقی را که بعدازآن روی داد توصیف کرد، هنگامی‌که طغیان کامل اکثریت حضار و واکنش کامل اقلیت دست‌به‌دست هم داد، موج پرشور یکدست و بزرگی را شکل داد که تلاطم آن از عقب تالار شروع شد و هرچه جلوتر می‌آمد بر حجم آن افزوده می‌شد و گروه ارکستر را در برگرفت و سکو را در خود فروبرد و هر چهار قهرمان را روی تاج خود برداشت و با خود برد؟(نظر لطفته مک!) اگر جمعیت اندکی هم کم‌لطفی کرده بودند، در عوض حسابی جبران کردند. همه روی پا ایستاده بودند. همه در حال حرکت و دادوفریاد بودند و ایماواشاره می‌کردند. جمعیت انبوهی که مشغول جیغ‌وداد و دست و هورا بودند دور چهار مسافر را احاطه کرده بودند. صدها صدا باهم فریاد می‌زد: «زنده‌باد! زنده‌باد!» در یک آن، هیکل هر چهار نفرشان بالای سر جمعیت به هوا پرتاب شد. بیهوده تلاش می‌کردند خودشان را خلاص کنند. آن‌ها را در جایگاه عالی پرافتخارشان روی سر گذاشته بودند. ازدحام جمعیت اطرافشان آن‌قدر انبوه بود که حتی اگر دلشان می‌خواست هم دیگر به‌راحتی نمی‌توانستند آن‌ها را زمین بگذارند. صداها فریاد می‌زدند: «خیابان ریجنت! خیابان ریجنت!» انبوه جمعیت همچون گردابی به چرخش درآمد و بعد به شکل جریانی کند، هر چهار نفر را روی شانه‌هایشان گذاشتند و به سمت در تالار حرکت کردند. بیرون تالار، صحنه خیابان خارق‌العاده بود. ازدحام جمعیت که شمار آن کمتر از یک‌صد هزار نفر نبود در خیابان منتظر بودند. انبوه جمعیت درهم‌فشرده از آن طرف هتل لَنگهام تا سیرک آکسفورد امتداد یافته بود. به‌محض اینکه چهار ماجراجو بالای سر مردم و زیر چراغ‌برق‌های پرنور و خیره‌کننده بیرون تالار پدیدار شدند، هیاهوی تشویق و هورا به استقبال آن‌ها آمد. همه یک‌صدا فریاد می‌زدند: «حرکت دسته‌جمعی! حرکت دسته‌جمعی!». جمعیت به شکل پیاده‌نظام سنگین اسلحه انبوهی که خیابان‌ها را از این‌طرف تا آن‌طرف بند آورده بود به حرکت درآمد و مسیر خیابان ریجنت، پال مال ، خیابان سنت جیمز و پیکادلی را در پیش گرفت. کل جریان آمدوشد در مرکز لندن بند آمده بود و برخوردهای بسیاری بین راهپیمایان، ازیک‌طرف و پلیس و تاکسی‌دارها، از طرف دیگر گزارش شد. نهایتاً تنها بعد از نیمه‌شب بود که هر چهار مسافر در ورودی اتاق‌های لرد جان راکستون در آلبانی خلاصی یافتند و انبوه جمعیت که ترانه «چه بچه‌های خوب و خوشی» را هم‌صدا باهم خوانده بودند، برنامه خود را با ترانه «پادشاه ما در پناه حق بوَد!» به پایان رساندند. به‌این‌ترتیب بود که یکی از شایان توجه ترین شب‌هایی که لندن پس از مدت‌های مدید به خود دیده بود به پایان رسید.
گزارش دوستم مکدونا تا بدین جا خاتمه یافت و هرچند پرآب‌وتاب است؛ اما می‌توان آن را گزارش نسبتاً دقیقی از روند وقایع دانست. اصل حادثه برای حضار بهت‌آور و غافلگیرکننده بود؛ اما هیچ لازم به گفتن نیست که برای ما این‌طور نبود. خواننده به خاطر می‌آورد که در آن دفعه‌ای که لرد جان راکستون در زیر چارچوب محافظ خود رفته بود تا به قول خودش برای پرفسور چلنجر «جوجه شیطان» بیاورد او را با چه وضعی ملاقات کرده بودم. به دردسری که باروبنه‌ی پرفسور پس از ترک فلات برایمان درست کرده بود هم اشاره کرده‌ام و اگر به شرح ماجرای سفرمان پرداخته بودم شاید از نگرانی زیادی که بابت خریدن ناز آن موجود و سیر کردن اشتهای هم‌سفر کثیفمان با ماهی گندیده داشتیم هم سخن به میان می‌آوردم. اگر قبلاً خیلی در این مورد حرف نزدم طبعاً به این دلیل بود که طبق خواسته صادقانه پرفسور تا زمان فرارسیدن لحظه مناسب که دشمنان وی از حیّز اعتبار ساقط می‌شدند، هیچ شایعه احتمالی راجع به برهان انکارناپذیری که با خود داشتیم نمی‌بایست به بیرون درز کند.
یک کلمه راجع به سرنوشت تروداکتیل لندن. در این مورد نمی‌توان به‌یقین حرف زد.شواهدی از دو زن وحشت‌زده وجود دارد که به ادعای آن‌ها این موجود روی سقف تالار کوئین نشسته و مثل مجسمه‌ای شیطانی ساعت‌ها آنجا مانده بود. روز بعد در روزنامه‌های شب نوشتند که سرباز مایلز عضو نگهبانان کُلداِستریم که بیرون از کاخ مارلبرو در حال انجام‌وظیفه بوده است پست نگهبانی خود را بدون اجازه ترک کرده و بدین ترتیب دادگاه نظامی شده است. شرح اظهارات سرباز مایلز که طبق آن، وی پس از نگاه کردن به آسمان، به‌یک‌باره شیطان را بین خود و ماه دیده و درنتیجه تفنگ خود را به زمین انداخته و از خیابان مال پا به فرار گذاشته است موردقبول دادگاه قرار نگرفت. بااین‌وجود، این ماجرا ممکن است رابطه مستقیم با موضوع موردبحث داشته باشد. تنها شاهد دیگری که می‌توانم به آن استناد کنم برگرفته از دفتر گزارش روزانه کشتی اس اس فریسلند ، یک کشتی مسافربری هلندی_آمریکایی است که در آن قید شده، در ساعت نه صبح روز بعد که نقطه‌ی حرکت، در زمان مذکور، در فاصله ده مایلی یک‌چهارم سمت راست کشتی آن‌ها بوده، شیئی که شکل آن چیزی بین بز پرنده و خفاش غول‌آسا بوده از کنار آن‌ها عبور کرده است. اگر غریزه جهت‌یابی، آن موجود را در مسیر درستی قرار داده باشد، تردیدی باقی نمی‌ماند که جایی در آن بیرون، در گستره وسیع اقیانوس اطلس، آخرین تروداکتیل اروپایی به مقصد خود رسیده است.
و؛ اما گلادیس – آه، گلادیس من! گلادیس دریاچه اسرارآمیز که اکنون دوباره باید نام آن را به دریاچه مرکزی تغییر نام داد، چراکه او هرگز به‌واسطه من جاودانه نخواهد شد. آیا همیشه صلابتی سرسختانه را در سرشت او نمی‌دیدم؟ آیا حتی درزمانی که از اطاعت فرمان او احساس غرور می‌کردم، احساس نمی‌کردم که مسلماً این چه عشق ضعیفی است که عاشق را به‌سوی مرگ می‌راند یا جان او را به خطر می‌اندازد؟ آیا من در صادقانه‌ترین افکارم که مدام به ذهنم می‌آمد و مدام آن‌ها را رد می‌کردم، در فراسوی زیبایی چهره گلادیس، به درون قلب او نظر نکرده و سایه خودخواهی و تلوّن مزاجی که قلب او را سیاه کرده بود را توأمان در پستوی قلب او درنیافته بودم؟ آیا او کارهای قهرمانانه و چشمگیر را به خاطر نفْس شریف خودش دوست داشت یا به خاطر فخر و مباهات بی‌زحمت و بدون ایثاری بود که بازتاب آن در خودش منعکس می‌شد؟ یا شاید این اندیشه‌ها حکمت بیهوده‌ای است که بعد از وقوع حادثه به انسان دست می‌دهد؟ این ضربه کاری زندگی من بود. یک آن مرا به انسانی شکاک و بدبین مبدل ساخته بود؛ اما اینک که در حال نوشتن هستم، یک هفته از آن ماجرا گذشته و مصاحبه‌ی سرنوشت‌سازمان با لرد جان راکستون را هم انجام داده‌ایم و – خوب، شاید اوضاع بدتر هم شود.
اگر اجازه دهید به‌طور مختصر ماجرا را تعریف کنم. هیچ نامه یا تلگرافی در ساوث‌همپتون به دست من نرسیده بود و من رأس ساعت ده آن شب با نگرانی تب آلودی به ویلای کوچک در اِستریت‌هَم رسیدم. مرده بود یا زنده؟ تمام رؤیاهای شبانه‌ای که از آغوش باز، چهره‌ی خندان و سخنان پرمدح و ثنای او داشتم به کجا رفته بود، آن هم برای مردی که جانش را برای به دست آوردن خیالات واهی او به خطر انداخته بود؟ دیگر از آن قله‌های بلند پایین آمده و همچون آدمی سرسخت و سمج روی زمین ایستاده بودم؛ اما شاید کمی منطق و استدلال دوباره می‌توانست مرا به اوج ابرها ببرد. باعجله به پایین کوچه‌باغ رفتم، کلون در را زدم و صدای گلادیس را از داخل شنیدم و با شتاب از کنار زن خدمتکاری که زل‌زل زده بود گذشتم و با گام‌های بلند به درون اتاق نشیمن رفتم. گلادیس روی نیمکت کوتاهی زیر چراغ پرچمی سایه‌داری که کنار پیانو بود نشسته بود. عرض اتاق را سه‌تایکی رد کردم و هردو دستش را در دستانم گرفتم.
فریاد زدم: «گلادیس! گلادیس!»
سرش را بلند کرد و با چهره‌ای بهت‌زده به من نگاه کرد. به طرز ظریفی تغییر کرده بود. حالت چشمانش، نگاه خیره و سرسخت و سربالا، چیدمان لب‌هایش برایم تازگی داشت. دستانش را پس کشید.
گفت: «منظورتون چیه؟»
فریاد زدم: «گلادیس! چی شده؟ تو گلادیس من هستی، مگه نه؟ گلادیس هانگرتون کوچولو؟»
گفت: «نه، من گلادیس پاتس هستم. اجازه بدید شوهرم رو به شما معرفی کنم.»
زندگی چقدر مضحک است! به خودم که آمدم دیدم دارم مثل آدم‌آهنی به یک مرد مو زنجبیلی که در صندلی دسته‌داری چنبره زده بود تعظیم می‌کنم و با او دست می‌دهم، صندلی دسته‌داری که زمانی جایگاه مقدس من بود.
در مقابل یکدیگر سر تکان دادیم و پوزخند زدیم.
گلادیس گفت: «پدر اجازه داده اینجا بمونیم. داریم خونه مون رو آماده می‌کنیم.»
گفتم: «آها! بله»
«پس نامه من از پارا به دستت نرسید؟»
«نه، هیچ نامه‌ای به دستم نرسید.»
«آه، حیف شد! همه‌چیز رو روشن می‌کرد.»
گفتم: «همه‌چیز کاملاً روشنه.»
گفت: «راجع بهت همه‌چیز رو به ویلیام گفتم. هیچ رازی بین ما نیست. از این بابت خیلی متأسفم؛ اما اگه نرفته بودی اون‌ور دنیا و منو اینجا تک‌وتنها ول نکرده بودی، این‌طور سخت نمی‌شد. تو که دلخور نیستی، ها؟»
«نه، نه، اصلاً. فکر می‌کنم باید برم.»
مرد کوچک‌جثه گفت: «بفرمایید نوشیدنی.» بعد، به‌طور محرمانه‌ای گفت: «همیشه همینطوره، نه؟ باید هم همین‌طور باشه. الا اینکه معتقد به تعدد زوجات باشی، منتها برعکسش! می‌فهمی!» درحالی‌که مثل یک ابله عقب‌مانده می‌خندید به سمت در رفتم.
از در عبور کرده بودم که میلی شدید و ناگهانی وجودم را فراگرفت و به سمت رقیب موفقم که با حالت عصبی به کلید برق نگاه می‌کرد برگشتم.
پرسیدم: «به یه سؤال جواب می‌دی؟»
گفت: «خب، اگه معقول باشه.»
«چطور این کار رو کردی؟ دنبال گنج پنهان گشتی یا قطب رو کشف کردی یا یه دزد دریایی بودی یا از روی کانال مانش پرواز کردی، یا چی؟ جادو و افسون ماجراجویی کجاست؟ چطور به دستش آوردی؟»
با قیافه مأیوسی که روی چهره کوچک بی‌خیال، خوش‌طینت و تروتمیزش بود به من زل زد.
گفت: «فکر نمی‌کنی این موضوع یه کم زیادی شخصی باشه؟»
فریاد زدم: «خب، فقط یه سؤال. چه‌کاره‌ای؟ شغلت چیه؟»
گفت: «کارمند یه مشاور حقوقی هستم. دستیار مشاور حقوقی جانسون و مریوال در کوچه 41 خیابان چانسری .»
گفتم: «شب خوش!» بعد هم مثل همه قهرمان‌های دل‌خسته و دل‌شکسته، درحالی‌که آمیزه‌ای از غصه، خشم و خنده، مثل دیگ جوشانی درون قلبم قل‌قل می‌زد در تاریکی محو شدم.
یک صحنه کوچولوی دیگر و عرضم تمام. دیشب به اتفاق هم شام را در اتاق‌های لرد جان راکستون صرف کردیم و بعدازآن، باهم نشستیم و رفاقتی، سیگاری دود کردیم و از ماجراهایمان گفتیم. دیدن آن چهره‌ها و قیافه‌های قدیمی و آشنا در این شرایط دگرگون، عجیب بود. چلنجر با آن لبخند پرتبختر و پلک‌های فروبسته و چشمان بی‌تحمل و ریش پرپشت و پرخاشجو و سینه ستبر که در هنگام امرونهی کردن به سامرلی در آن باد می‌انداخت آنجا بود. سامرلی هم با آن چپق ریشه رشتی کوتاهش که بین سبیل نازک و ریش بزی خاکستری‌اش بود آنجا بود و وقتی همه نظریات و دیدگاه‌های چلنجر را زیر سؤال می‌برد، چهره خسته‌اش از شور و اشتیاق بحث کردن برآمده می‌شد. سرانجام میزبانمان هم با آن چهره زمخت و عقاب مانند و چشمان سرد، آبی و یخچال مانندش که همیشه برق شیطنت و خوش طبعی در اعماق آن موج می‌زد آنجا بود. آخرین تصویری که از آن‌ها به یاد دارم این‌گونه است.
بعد از شام، لرد جان راکستون در خلوتگاه خودش (همان اتاق آکنده از تلألؤ صورتی‌رنگ و یادگاری‌های بی‌شمار) با ما چند کلمه حرف داشت. از داخل بوفه یک جعبه سیگار کهنه آورده بود و آن را جلوی خودش روی میز گذاشته بود.
گفت: «یه صحبتی هست که شاید می‌بایست قبل از این‌ها راجع بهش حرف می‌زدم؛ اما نگفتم، چون می‌خواستم ببینم کجای کارم. فایده نداره آدم امید الکی بده، بعدش هم امید آدم رو ناامید کنه؛ اما چیزی که الآن داریم حقیقته، نه امید. شاید اون روزی که لانه تروداکتیل‌ها رو توی مرداب پیدا کردیم یادتون باشه، ها؟ خب، یه چیزی توی شکل طبیعی عوارض زمین توجه منو جلب کرد. شاید ازنظر شما دور مونده باشه؛ اما من براتون میگم. یه دهانه آتش‌فشانی پر از گل رس آبی‌رنگ بود.» پرفسور به نشانه تأیید سری تکان داد.
«خب، توی تمام دنیا فقط با یه جا سروکار داشتم که دهانه آتش‌فشانی پر از گل رس آبی‌رنگ باشه. اون هم معدن بزرگ الماس دوبیرز در کیمبرلی بود، ها؟ بنابراین، می‌بینید که فکر الماس به کله‌ام خورد. برای همین یه ماس ماسک سرهم‌بندی کردم تا از شر اون جانورهای بوگندو در امان باشم. بعد با یه بیلچه، یه روز خوش رو اون‌جا سپری کردم. این هم چیزی که گیرم اومد.»
جعبه سیگار را باز کرد و آن را یک‌بری گرفت و حدود بیست، سی سنگ نتراشیده که اندازه‌شان از لوبیا تا فندق متفاوت بود را روی میز ریخت.
«شاید فکر کنید باید همون وقت بهتون می‌گفتم. خب، باید هم می‌گفتم، اما فقط یه چیز رو می‌دونم و اون اینکه تله‌های زیادی برای آدم‌های ناشی و بی‌دقت وجود داره. در ثانی، سنگ‌ها ممکنه از هر نوع و اندازه‌ای باشن؛ اما بعدازاینکه پرداخت شد رنگ و انسجامشون ممکنه ارزش چندانی نداشته باشه؛ بنابراین، با خودم آوردمشون و روز اولی که به خونه رسیدم، یه دونه گِردش رو بردم به جواهرسازی اِسپینک و ازش خواستم یه برش بهش بزنه و ارزش‌گذاری‌اش کنه.»
جعبه قرصی را از جیبش بیرون آورد و الماس درخشان زیبایی را از آن بیرون ریخت که یکی از نفیس‌ترین و ظریف‌ترین سنگ‌هایی بود که تاکنون به چشم دیده‌ام.
گفت: «نتیجه از این قراره. اون همین یه دونه رو حداقل دویست هزار پوند قیمت‌گذاری کرد. البته با سهم عادلانه بین همه مون قسمت می‌شه. گوشم هم به هیچ حرفی بدهکار نیست. خب، چلنجر، تو با پنجاه‌هزارتات چیکار می‌کنی؟»
پرفسور گفت: «اگه واقعاً نسبت به دیدگاه سخاوتمندانه‌ات مصرّ باشی یه موزه خصوصی تأسیس می‌کنم که مدت‌هاست یکی از رؤیاهام بوده.»
«تو چی، سامرلی؟»
«خودمو از تدریس بازنشسته می‌کنم و وقت برا طبقه‌بندی نهایی سنگواره‌های گچی‌ام پیدا می‌کنم.»
لرد جان راکستون گفت: «من هم سهمم رو خرج تجهیز یه هیئت اکتشافی خوشگل می‌کنم و یه نگاهی به فلات قدیمی عزیز می‌ندازم؛ اما تو دوست جوان، طبعاً سهمت رو خرج ازدواجت می‌کنی.»
با لبخند حزن‌آلودی گفتم: «فعلاً، نه. فکر کنم اگه من هم با خودت ببری، ترجیح می‌دم باهات بیام.»
لرد راکستون چیزی نگفت؛ اما دست قهوه‌ای‌رنگی از آن‌طرف میز به طرفم دراز شد.

«پایان»

۲ دیدگاه

  1. Avatar photo

    رمان بسیار زیبایی بود. از خوندنش لذت بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *