رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل هيجدهم: خانم آنگرين و مترسک سوفي را رها نمي‌کنند!

روز بعد آنها مغازه را باز کردند. همانطور که هاول گفته بود کار خيلي ساده اي بود. تنها کاري که بايد ميکردند اين بود که هرروز صبح زود در را به رنگ بنفش باز کنند و به درون مه سبز رنگ بيرون بگذارند. به زودي اين کار براي همۀ آنها عادت شد. سوفي چوبدستي و قيچياش را برميداشت و زمين را با چوب امتحان ميکرد که مبادا پا در باتلاقي بگذارد. مايکل اختراع عجيبي کرده بود و خيلي هم به آن افتخار ميکرد. اختراع او يک وان حمام پر از آب بود که در هوا معلق ميماند و مايکل را در ميان بوته ها دنبال ميکرد. مرد سگ نما هم به دنبال آنها ميآمد. او پياده روي صبح را خيلي دوست داشت. ميان گلها جست و خيز ميکرد و به دنبال پروانه ميدويد. سوفي هرروز مقدار زيادي گل ميچيد. زنبقهاي بلند، سوسنهاي سفيد، گلهاي ريز نارنحي، و مايکل وانش را از رزهاي صورتي، ميخکهاي کوچک و بزرگ و دهها گل ناشناخته که توجهش را جلب ميکردند پر ميکرد. به همگي آنها خوش ميگذشت.
بعد قبل از اينکه هوا خيلي گرم شود آنها گلها را به مغازه ميبردند و درون سطلهايي مي گذاشتند که هاول از حياط خلوت آورده بود. دو تا از سطل ها در واقع همان چکمه هاي هفت فرسخي بودند و اين به

آن معنا بود که هاول ديگر اصلا به لتي نميانديشد. حالا ديگر برايش مهم نبود که سوفي از آنها استفاده ميکند يا نه!
وقتي آنها براي جمع آوري گل ها به ويست ميرفتند هاول هميشه غيبش ميزد و در نيز هميشه به رنگ سياه بود. او معمولا براي صبحانه برميگشت. هنوز لباسهاي سياهش را به تن داشت و گيج به نظر مي - رسيد. هيچوقت به سوفي نميگفت کدام کت را به تن دارد. تنها چيزي که در جواب سوفي به زبان مي - آورد اين بود: «من هنوز براي خانم پنتسمن عزادار هستم!» و اگر سوفي يا مايکل از او ميپرسيدند که چرا هيچوقت براي گلچيني پيدايش نيست او قيافه اي حق به جانب به خود ميگرفت و ميگفت: «اگه ميخوايين با يه معلم مدرسه حرف بزنين بايد قبل از شروع مدرسه پيدايش کنين!» و بعد براي دو ساعت در حمام گم ميشد.
در اين مدت مايکل و سوفي لباسهاي پلوخوريشان را ميپوشيدند و مغازه را باز ميکردند. هاول روي اين مسئله تأکيد کرده بود که سر و و ضعشان مرتب باشد خيلي تأکيد داشت. او عقيده داشت اين مسئله باعث جلب مشتري ميشود. سوفي نيز اصرار داشت که آنها همگي پيش بند ببندند. در ابتدا مرد مارکت چنيپيگ تنها از جلوي مغازه ميگذشتند و به درون خيره ميشدند اما پس از چند روز مغازه حسابي شلوغ شد. همه ميگفتند مغازة جنکينز گلهايي دارد که در هيچ جا پيدا نميشود. مردمي که سوفي آنها را خيلي خوب ميشناخت به درون مغازه ميآمدند و دسته دسته گل ميخريدند. هيچکدام از آنها او را به ياد نميآوردند و اين او را شگفت زده ميکرد. همه فکر ميکردند که او مادر پير هاول است. اما سوفي ديگر حاضر نبود مادر او باقي بماند بنابراين به همه گفت: «من خالۀ او هستم!» و از آن به بعد همه او را خاله جنکينز صدا ميکردند.
وقتي نزديک ظهر هاول که پيشبند سياه به کمر بسته بود به درون مغازه ميآمد آنجا حسابي شلوغ شده بود. آمدن او باعث ميشد مغازه شلوغتر هم بشود! و اين موضوع باعث ميشد سوفي مطمئن شود که کتي که هاول به تن دارد همان کت ارغواني خاکستري است. هر خانمي که با هاول رو به رو ميشد دربرابر آنچه واقعا ميخواست گل ميخريد، حتي گاه ده برابر. پس از مدت کوتاهي سوفي متوجه شد که خانمها قبل از اينکه به درون بيايند از پنجره مغازه را ورنداز ميکنند و اگر هاول را ببينند به درون نمي - آيند او آنها را سرزنش نميکرد، اگر آدم فقط يک گل براي يقه ي کتش بخواهد، اصلا دوست ندارد به جايش يه دسته گل ارکيده بخرد. بنابراين وقتي هاول به جاي آنکه در مغازه بايستد به اتاق کار آن طرف حياط ميرفت و ساعتهاي زيادي را در آنجا ميگذراند، سوفي اصلا اعتراضي نميکرد.

هاول گفت: «قبل از اينکه بپرسي! دارم سپر دفاعيمون رو تقويت ميکنم! ديگه امکان نداره جادوگر بتونه بياد تو!»
بعضي وقتها آنها با گلهاي اضاغي مشکل پيدا ميکردند. سوفي نميتوانست پژمرده شدن آنها را در طول شب تحمل کند. پس از مدتي فهميد که اگر با گلها حرف بزند آنها بيشتر دوام ميآورند و بنابراين ساعتهاي زيادي را به حرف زدن با آنها ميپرداخت. سوفي حتي مايکل را وادار کرد تا برايش يک طلسم تغذيه کننده ي گل بسازد. سوفي طلسم را امتحان کرد. اين طلسم باعث ميشد بعضي از گلها تا چند روز دوام بياوند. بنابراين او بيشتر طلسم را امتحان کرد. حتي از حياط مقداري دوده آورد و درحالي که زمزمه ميکرد چند گياه درون آن کاشت. او با اين کار يک گل رز سرمه اي رنگ به وجود آورد که خيلي هم او را خوشحال کرد. غنچه هاي گل سياه بودند، هرچقدر که گل بزرگ تر ميشد رنگ گل نيز روشنتر ميشد، تااينکه به رنگ کلسيفر درميآمد. سوفي آنقدر از اين مسئله راضي و خوشحال بود که طلسم را روي تمام ريشه هاي گياهي که به دستش ميرسيد امتحان ميکرد. در تمام اين مدت به خود ميگفت که هيچوقت از زندگيش آنقدر راضي نبوده است.
اين کاملا دروغ بود. چيزي در زندگي سوفي درست نبود و او هم خودش نميتوانست بفهمد چه چيزي؟ بعضي وقتها فکر ميکرد ناراحتيش از اين است که اهالي مارکت چنيپيگ او را نميشناسند. حتي به ديدن مارتا هم نميرفت، چون ميترسيد مارتا هم او را نشناسد. او نميتوانست بپذيرد خواهرانش او را با ظاهر يک پيرزن ببينند.
مايکل دائم گلهاي اضافي برميداشت و به ديدن مارتا ميرفت. بعضي وقتها سوفي فکر ميکرد که علت ناراحتيش اين است. مايکل خيلي خوشحال بود و سوفي هميشه در مغازه تنها ميماند. اما خوب اين هم زياد بد نبود. سوفي گل فروشي را دوست داشت.
گاهي اوقات به نظر ميرسيد که مشکل سوفي کلسيفر باشد. کلسيفر کسل شده بود. او هيچکاري نداشت به جز اينکه قلعه را آرام آرام راه ببرد و هر روز گلهاي تازه اي براي آنها پيدا کند. هر وقت مايکل و سوفي با دسته هاي گل به درون ميآمدند صورت آبيش به بيرون خم ميشد و ميگفت: «من خيلي دلم مي - خواد بدونم اون بيرون چي ميگذره؟» سوفي براي او برگهاي معطر ميآورد تا بسوزاند و اين کار باعث ميشد اتاق هم مثل حمام عطرآلود بشود، اما کلسيفر ميگفت که خيلي تنهاست و ميخواهد که آنها پيشش باشند. آنها همه ي وقتشان را در مغازه ميگذراندند و او را تنها به حال خود رها ميکردند.

بنابراين سوفي مايکل را وادار کرد تا صبحها يک ساعت مغازه را بچرخاند تا او با کلسيفر گپ بزند. او براي
اينکه کلسيفر را مشغول کند برايش معما طرح ميکرد. اما اکلسيفر باز هم ناراضي بود. او دائم ميپرسيد:
«پس کي اين قرارداد لعنتي رو باطل ميکني؟»
سوفي نيز هميشه او را از سر باز ميکرد و ميگفت: «دارم روش کار ميکنم! ديگه زياد طول نميکشه.» اين حرف زياد هم درست نبود. سوفي زياد به اين موضوع فکر نميکرد. وقتي به حرفهاي خانم پنتسمن، هاول و خود کلسيفر درباره ي قرارداد فکر ميکرد شکستن قرارداد به نظرش غيرممکن ميآمد. او مطمئن بود که از بين رفتن قرارداد باعث مرگ هاول و کلسيفر خواهد شد و از آنجا که هاول براي فرار از دست جادوگر خيلي تلاش ميکرد سوفي ميخواست هيچ کاري نکند مگر اينکه آن کار فايده اي داشته باشد.
سوفي گاهي اوقات فکر ميکرد که ناراحتيش به خاطر مرد سگ نماست. او موجود غمگيني بود. فقط زماني که در ميان گلها ميدويد خوشحال بود. بقيه روز را عوعوکنان به دنبال سوفي راه ميافتاد. کاري از دست سوفي برنميآمد. وقتي به وسط تابستان نزديک تر شدند و هوا گرمتر شد سگ به جاي آنکه به دنبال او راه بيافتد در سايه دراز ميکشيد. اين کار او سوفي را خيلي خوشحال ميکرد.
ريشه هايي که سوفي با استفاده از طلسم مايکل کاشته بود خيلي جالب شده بودند. پيازي که کاشته بود تبديل به درخت نخل کوچکي شده بود که ميوه هاي ريزي با بوي پياز داشت. ريشه ي ديگر تبديل به يک گل آفتابگردان صورتي شده بود. فقط يکي از ريشه ها خيلي آهسته رشد ميکرد. بالاخره دو برگ سبز گرد از درون خاک سربرآورد. سوفي ديگر نميتوانست صبر کند. روز بعد گياه شبيه يک ارکيده شده بود.
برگهاي گرد قد کشيدند و لکه هاي قهوه اي پيدا کردند. گياه ساقه ي درازي داشت که تنها يک غنچه ي بزرگ در انتهاي آن ديده ميشد. صبح روز بعد سوفي گلهايي را که چيده بود با عجله کنار گذاشت و به سراغ گياهش رفت تا از نتيجه ي کار آگاه شود.
غنچه باز شده بود و مانند گل ارکيده اي به نظر ميرسيد که تا شده باشد. گل کاملا صاف بود، چهار گلبرگ صورتي داشت که دوتايشان در پايين و دوتاي ديگر در بالا قرار داشتند. همانطور که سوفي به گل خيره شده بود بوي عطر گلهاي بهاري به او خبر دادند که هاول به درون آمده و درست پشت سرش ايستاده است.
او گفت: «ببينم! اين ديگه چيه اگه انتظار يه گل ارغواني بنفش يا يه گل سرخ آتشين رو داشتي واقعا متأسفم، خانم دانشمند ديوانه!»
مايکل که آمده بود نگاهي بيندازد گفت: «مثل يه گل له شده ست!»

واقعا هم همينطور بود. هاول چشم غره اي به مايکل رفت و گل را برداشت. او خاک گلدان را کف دستش خالي کرد و ريشه هاي سفيد و ظريف گل را با دست کنار زد تا اينکه به ريشه اي رسيد که سوفي با استفاده از طلسم و دوده کاشته بود. او گفت: «دقيقا همون چيزي که فکر ميکردم! اين ريشه ي مهر گياهه. سوفي دوباره معجزه ميآفريند! تو واقعا بااستعدادي سوفي!» هاول که رنگش حسابي پريده بود گل را به دست سوفي داد و رفت.
سوفي همانطور که گلها را مرتب ميکرد با خود فکر کرد که ديگر تمام طلسم اجرا شده است. ريشه ي
مهر گياه بچه دار شده بود. اين به آن معنا بود که فقط يه چيز ديگر باقي مانده بود تا طلسم کامل شود:
«بادي که آدم رو راستگو کنه!» اگر اين به آن معنا بود که هاول راستگو شود سوفي مطمئن بود که طلسم هيچوقت درست از آب درنخواهد آمد. سوفي پيش خود فکر کرد: «دلم خنک شد، حقته! تا تو باشي هر روز با اون کت طلسم شده به ديدن خانم آنگرين نري!» اما با اين حال شديدا احساس گناه مي - کرد. او يک دسته سوسن سفيد درون چکمه هاي هفت فرسخي گذاشت، بعد چکمه را به طرف پنجره برد تا گلها را درست درون آن بچيند که صداي تق تق آشنايي از خيابان به گوشش رسيد. صداي اسب نبود.
صداي چوبي بود که روي سنگفرش خيابان ميخورد.
حتي پيش از آنکه سوفي جرئت کند بيرون پنجره را نگاه کند قلبش شروع به تندزدن کرده بود و درست همانطور که فکر ميکرد مترسک در خيابان آرام آرام پيش ميآمد. کهنه با پارچه هايي که به جاي آستين هايش بودند کهنه تر و پاره تر به نظر ميرسيدند. لبويي که به جاي صورت داشت ظاهرا ديگر در حال فاسد شدن بود، به نظر ميرسيد از وقتي که هاول او را به دوردستهاي فرستاده بود در حال لي لي کردن بوده است. سوفي تنها کسي نبود که ترسيده بود. بعضي از مردمي که در خيابان بودند به سرعت از سر راه مترسک دور ميشدند. اما مترسک اهميتي به آنها نميداد و همچنان ليلي ميکرد.
سوفي سرش را از جلوي پنجره کنار ميکشيد و زمزمه کنان گفت: «ما اينجا نيستيم! تو نميدوني که ما اينجاييم! زود باش برو! برو!» مترسک که به مغازه نزديک ميشد آرام تر و آرام تر ليلي ميکرد. سوفي خيلي دلش ميخواست هاول را صدا کند اما تنها کاري که ميتوانست انجام دهد اين بود که مرتب تکرار کند: «ما اينجا نيستيم! زود برو!»
و درست همانطور که سوفي ميخواست ليلي مترسک تندتر و تندتر شد و او از جلوي مغازه رد شد.
سوفي مطمئن بود که لحظه اي ديگر از حال خواهد رفت. اما مثل اينکه فقط کمي به نفس نفس افتاده بود. او نفس عميقي کشيد، خيالش راحت شد. اگر مترسک برميگشت او ميتوانست دوباره گمراهش کند.

وقتي سوفي به اتاق قلعه برگشت هاول بيرون رفته بود. مايکل گفت: «اون، خيلي ناراحت بود!» سوفي به دستگيره ي در نگاه کرد. دستگيره به رنگ سياه بود. او با خود فکر کرد: «اونقدرهام ناراحت نبوده!»
مايکل نيز به سزاري رفت و سوفي را تنها گذاشت. هوا خيلي گرم بود. گلها با اينکه طلسم شده بودند يکي يکي پژمره ميشدند و هيچ خريداري هم به مغازه نميآمد. با وجود گرما، ريشه ي مهرگياه و مترسک سوفي کاملا احساس بدبختي ميکرد.
او نفس عميقي کشيد و به گلها گفت: «شايد طلسم داره زيادي به هاول نزديک ميشه! اما فکر ميکنم اين بدبختيها به خاطر اينه که من بزرگترين بچه ي خانوادم بودم! يه نگاه به من بندازين! من به دنبال خوشبختي رفتم و حالا درست سر جاي اولمم. تازه حسابيم پير شدم!»
مرد سگ نما بيني سرخ و براقش را از لاي در حياط به درون آورد و به آرامي زوزه کشيد. سوفي نفس عميقي کشيد. هيچ ساعتي نبود که سگ به او سر نزند. سوفي چشم غره اي رفت و گفت: «خيلي خوب، من هنوز اينجام، ميخواستي کجا باشم!»
سگ به درون مغازه آمد. ننشست و کش و قوسي به خود داد، سوفي ميدانست که او دارد سعي ميکند تغيير شکل بدهد. مرد بيچاره! سوفي سعي کرد با سگ مهربان باشد چرا که وضعيت او از سوفي خيلي بدتر بود.
سوفي گفت: «سعيت رو بکن. اگه واقعا بخواي ميتوني يه مرد بشي!»
سگ دوباره کش و قوسي به خود داد و به دور خود پيچيد. درست وقتي که سوفي ديگر داشت نااميد ميشد، سگ پنجه هايش را بلند کرد و روي دوپا ايستاد، اين بار تبديل به مردي موقرمز و بهت زده شد.
او نفس زنان گفت: «من به هاول حسودي ميکنم. خيلي براش راحته. من همون سگه م که بهش کمک کردي! به لتي گفتم ميشناسمت گفتم که ازت مراقبت ميکنم. قبلا اينجا بودم ...» او شروع به خم شدن کرد. با ناراحتي زوزه کشيد، و فرياد زد: «من با جادوگر توي مغازه بودم!» و بعد روي پنجه هايش فرود آمد و موهايش سفيد و خاکستري شدند.
سوفي به سگ بزرگ و پشمالويي که اکنون روبرويش ايستاده بود زل زد و گفت: «تو با جادوگر بودي؟»
حالا کم کم يادش ميآمد. سگ همان مرد موقرمزي بود که با وحشت به او خيره شده بود. بعد گفت:
«پس تو ميدوني که من طلسم شدم! لتي هم ميدونه؟» سر بزرگ و پشمالوي سگ به علامت بله بالا و پايين رفت.

سوفي که چيز تازه اي به ياد آورده بود گفت: «او تو رو گستان صدا ميکرد. خيلي تو دردسر افتادي مگه نه؟ حتما حالا با اين هوا خيلي گرمته! بهتره يه جاي خنک براي خودت پيدا کني!» مرد سگ نما دوباره سر تکان داد و با ناراحتي به درون حياط خزيد.
سوفي باخود فکر کرد: «اما لتي براي چي تو رو فرستاده!؟» او کاملا از کشف امروزش دلخور بود. سوفي از پله ها بالا رفت تا با کلسيفر حرف بزند.
کلسيفر کمک چنداني نکرد: «فرقي نميکنه که چند نفر بدونن تو طلسم شدي، اين مسئله به سگه کمکي نکرده مگه نه؟»
سوفي گفت: «نه، ولي...» در همان موقع در قلعه به صدا درآمد و باز شد. سوفي و کلسيفر هردو نگاه کردند. دستگيره ي در هنوز به رنگ سياه بود و آنها انتظار داشتند هاول را ببينند اما در عوض کسي که قدم به درون گذاشت خانم آنگرين بود. سوفي و کلسيفر هردو با چشمان گرده شده به او خيره شدند.
خانم آنگرين هم به همان اندازه تعجب کرده بود: «من واقعا معذرت ميخوام! فکر کردم شايد آقاي جنکينز اينجا باشن!»
سوفي به خشکي گفت: «اون رفته بيرون!» و با خود فکر کرد: «اگه اون به ديدن خانم آنگرين نرفته پس کجاس؟»
خانم آنگرين که به دستگيره ي در چنگ زده بود سرانجام آن را رها کرد. او در را باز گذاشت و به طرف سوفي آمد. سوفي نيز از جا برخاست و به طرف او رفت. انگار ميخواست راه خانم آنگرين را سد کند.
خانم آنگرين گفت: «خواهش ميکنم به آقاي جنکينز بگين که من اينجا بودم! راستش رو بخواين من فقط براي اين به او رو خوش نشون ميدم که خبري از نامزدم، بن ساليوان، به دست بيارم! مطمئنم به همونجايي رفته که آقاي جنکينز دائم ميره! فقط بن ديگه برنگشت.»
سوفي گفت: «ما اينجا آقاي ساليوان نداريم!» و با خود فکر کرد: «اينکه اسم جادوگر سليمانه! من يه کلمه از حرفاي اين دختره رو باور نميکنم.»
خانم آنگرين گفت: «من اين رو ميدونم. اما ظاهرا اينجا همونجاست! اشکالي نداره اگه نگاهي بندازم؟ فقط ميخوام بدونم بن حالا چه جور زندگيي داره؟» او موهاي سياهش را از جلوي چشمانش کنار زد و بيشتر پيش آمد. سوفي جلويش را گرفت و اين کار باعث شد که خانم آنگرين به طرف ميز کار برود. او به

بطريها و شيشه ها نگاهي کرد و گفت: «واي چقدر عجيب!» و بعد از پنجره به بيرون نگاه کرد و ادامه داد:
«عجب شهر غريبيه!»
سوفي گفت: «اينجا شهر مارکت چيپينگه!» او به طرف خانم آنگرين رفت و او را به طرف در راند.
خانم آنگرين با انگشت به دري که به پله ها باز ميشد اشاره کرد و گفت: «بالاي اون پله ا چيه؟» سوفي همچنان که قدم به قدم جلو ميرفت گفت: «اتاق خصوصي هاول.» خانم آنگرين دوباره پرسيد: «ببينم اون يکي در به کجا باز ميشه؟» سوفي گفت: «به گل فروشي!» و با خود فکر کرد: «فضولچه!»
تا حالا ديگه خانم آنگرين آنقدر عقب رفته بود که يا بايد از در بيرون ميرفت و يا اينکه بايد روي صندلي مينشست. او با تعجب و با ابروان گره خورده به کلسيفر خيره شده بود، انگار نميدانست خواب است يا بيدار. کلسيفر نيز بدون هيچ حرفي نگاه او را با چشمان نارنجياش پاسخ ميداد. اين کار کلسيفر باعث ميشد سوفي احساس بهتري نسبت به رفتار غيردوستانه اش با خانم آنگرين داشته باشد. تنها کساني که کلسيفر را ميفهميدند در خانه ي هاول جاي داشتند!
خانم آنگرين صندلي را دور زد و چشمش به گيتار هاول افتاد. او جيغ کوتاهي کشيد، گيتار را چنگ زد و در آغوش فشرد. بعد با صدايي آهسته پرسيد: «اين رو از کجا آوردين؟ بن يه گيتار مثل اين داشت! شايدم اين مال بن باشه!»
سوفي گفت: «شنيدم هاول پارسال زمستون اون رو خريده.» بعد دوباره جلو رفت تا خانم آنگرين را از در بيرون براند.
خانم آنگرين نفس زنان گفت: «يه اتفاقي براي بن افتاده! او هيچوقت از گيتارش جدا نميشد! اون کجاست؟ ميدونم که نمرده! اگر مرده بود من ميدونستم.»
سوفي با خودش فکر کرد که آيا به خانم آنگرين بگويد که جادوگر ويست جادوگر سليمان را گرفته يا نه! او به دنبال جمجمه نگاهي به اطراف انداخت. داشت وسوسه ميشد که جمجمه را به خانم آنگرين نشان بدهد و به او بگويد که سر جادوگر سليمان است! اما جمجمه درون سينک ظرفشويي پشت سطلي از گلهاي سوسن بود و سوفي ميدانست که اگر براي برداشتن آن برود خانم آنگرين دوباره به درون اتاق ميآيد. به علاوه اين کار واقعا خبيثانه بود.
خانم آنگرين با صدايي گرفته گفت: «ميشه اين گيتار رو بردارم!؟ اينجوري بيشتر به ياد بن ميافتم.»

چيزي در صدا و لحن خانم آنگرين سوفي را عصبي کرد و او گفت: «نه آنقدر سخت نگيرين! شما هيچ مدرکي ندارين که اين گيتار مال بن ست يا نه!» او به طرف خانم آنگرين لنگيد و دسته ي گيتار را گرفت.
خانم آنگرين با چشمان درشت و غمگين خود به سوفي نگاه کرد. سوفي گيتار را کشيد اما خانم آنگرين گيتار را رها نکرد. گيتار به صدا در آمده بود و جنگ جنگ ميکرد. سوفي بالاخره گيتار را از دست خانم آنگرين بيرون کشيد و گفت: «احمق نباش! تو حق نداري وارد قلعه ي مردم بشي و گيتارشون رو برداري! بهت گفتم که آقاي ساليوان اينجا نيست. حالا به ويلز برگرد، برو.» و بعد با گيتار خانم آنگرين را بيرون راند.
خانم آنگرين به درون هيچ چيزي که در بيرون بود عقب عقب رفت تا اينکه نصف بدنش در مه خاکستري رنگ گم شد. او با لحني سرزنش آميز گفت: «تو خيلي لجبازي!»
سوفي گفت: «بله، من سرسختم!» او در را به هم کوبيد و دستگيره را به رنگ نارنجي چرخاند تا مانع بازگشت خانم آنگرين بشود. گيتار را هم به گوشه اي پرت کرد وبا لجبازي به کلسيفر گفت: «و تو هم حق نداري يه کلمه به هاول چيزي بگي! مطمئنم که اومده بود هاول رو ببينه. بقيه حرفاش دروغ بود. جادوگر سليمان سالهاي سال پيش اينجا بوده. حتما براي اينکه از صداي لرزان و وحشتناک او فرار کنه اينجا اومده!»
کلسيفر خنديد و گفت: «هيچوقت نديده بودم به اين سرعت از شر کسي خلاص بشن!»
اين حرف باعث شد سوفي خود را نامهربان و گناهکار احساس کند. مگر اينکه خود او هم يک همينطور وارد قلعه شده بود؟ و تازه، او دو برابر خانم آنگرين فضول بود! سوفي به درون حمام رفت و در آيينه به صورت پرچين و چروکش نگاهي انداخت. يکي از پاکتهاي درون حمام را برداشت، روي آن نوشته بود
«پوست.» او پاکت را سر جايش پرت کرد، حتي اگر دوباره جوان ميشد فکر نميکرد به زيبايي خانم آنگرين بشود! او به سرعت درون اتاق لنگيد و دسته ي گلهاي سوسن را از درون سينک برداشت. سوفي گلها را به مغازه برد و درون سطلي از طلسم تقويت کننده گذاشت. بعد نگاهي عصباني به گلها انداخت و گفت: «تبديل به نرگس بشين! تا جولاي همتون بايد تبديل به نرگس بشين!»
مرد سگ نما سرش را از لاي در حياط به درون آورد. وقتي عصبانيت سوفي را درد با عجبه سرش را عقب کشيد. وقتي چند لحظه بعد مايکل با کيکي بزرگ از راه رسيد سوفي آنچنان چشم غره اي تحويلش داد که مايکل ناگهان به ياد آورد که بايد روي طلسمي کار کند و به درون اتاق قلعه رفت.

سوفي نگاهي ديگر پشت سر مايکل روانه کرد. بعد دوباره روي گلها خم شد و گفت: «تبديل به نرگس بشين!» اينکه ميدانست رفتارش فوق العاده احمقانه است اصلا حالش را بهتر نکرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *