رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل پانزدهم: هاول در لباس مبدل به مراسم تدفين مي رود!

وقتي سوفي دوباره شروع به دوختن مثلثهايش کرد مرد سگ نما روي کفشهايش چمباتمه زد و به خواب رفت، شايد به اين اميد بود که اگر نزديک سوفي باقي بماند او مي تواند طلسمش را بشکند. وقتي مردي ريش قرمز که بسته اي زير بغل داشت به درون آمد، شنل را از دوشش برداشت و تبديل به مايکل شد سگ برايش دم تکان داد و گذاشت مايکل گوشهايش را بمالد.
مايکل گفت: «اميدورام اينجا بمونه، مي دوني من هميشه يه سگ مي خواستم!»

هاول صداي مايکل را شنيد و در حاليکه روتختي کثيفش را دورش پيچيده بود از پله ها پايين آمد.
سوفي دست از دوخت و دوز کشيد و سگ را گرفت. اما سگ قصد نداشت به هاول حمله کند و حتي وقتي هاول دستي از لاي روتختي بيرون آورد و او را نوازش کرد سگ اعتراضي نکرد.
هاول همانطور که با گرد و خاک دستمال ظاهر مي کرد سرفه اي کرد و گفت: «خوب؟»
مايکل گفت: «من همه چيز رو گرفتم! شانس آورديم. يه مغازه ي خالي در مارکت چنيپيگ هست که صاحبش مي خواد اون رو بفروشه. قبلا يه مغازه ي کلاه فروشي بوده. فکر مي کنم بتونيم قلعه رو يه جوري به اونجا ببريم؟»
هاول با ژست يک سناتور پيچيده شده در روتختي روي چهارپايه نشست و اين پيشنهاد را بررسي کرد:
«بستگي داره چقدر خرج برداره. خيلي دلم مي خواد در پرثاون رو به اونجا ببرم. کار آسوني نيست چون مجبوريم کلسيفر رو حرکت بديم. مي دوني کلسيفر واقعا در پرثاون ست. نظرت چيه کلسيفر؟»
کلسيفر گفت: «بايد خيلي مراقب باشي.» او حتي با فکرکردن به اين مطلب چند درجه روشنتر شده بود: «فکر مي کنم بهتره بذاري همينجا بمونم.»
در حاليکه بقيه مشغول بحث کردن بر سر اين موضوع بودند سوفي با خود فکر کرد: «پس فني مي خواد مغازه رو بفروشه! هاول هم که واقعا وجداني نداره.» اما چيزي که بيشتر از هر چيز ديگر او را سردرگم کرده بود رفتار سگ بود. علي رغم اينکه سوفي بارها و بارها به او گفته بود که نمي تواند طلسم را باطل کند سگ از او دور نمي شد. نمي خواست هاول را گاز بگيرد. حتي اجازه داد مايکل او را براي قدم زدن به تپه هاي پرثاون ببرد. ظاهرا مي خواست به يکي از اعضاي خانه تبديل شود.
سوفي به او گفت: «اگه به جاي تو بودم به آپرفلدينگ مي رفتم.»
هاول تمام روز بعد را يا در تختش چرت مي زد يا در خانه مي گشت. وقتي در اتاقش بود مايکل مجبور بود دائم از پله ها بالا و پايين بدود. وقتي هم که پايين مي آمد مايکل باز هم مجبور بود اين طرف و آن طرف بدود و همه جاي قلعه را همراه هاول اندازه بگيرد و در گوشه اي يک ميخ فلزي بکوبد. در ميان اينهمه هياهو هاول که هنوز روتختي را بر دوش داشت گاهي ناگهان دست از کار مي کشيد، سوالهايي مي پرسيد و سر به سر سوفي مي گذاشت.

«سوفي عزيز به خاطر اينکه تو تمام علامت هاي قبلي رو پاک کردي حالا مي توني بهم بگي علامتهاي اتاق مايکل دقيقا کجا بودند؟»
سوفي همانطور که هفتادمين مثلث آبي را مي دوخت پاسخ داد: «نه، نمي تونم.»
هاول با غصه عطسه اي کرد و تصميم گرفت دنبال قضيه را نگيرد اما مدتي بعد دوباره گفت: «سوفي، اگه ما يه مغازه بخريم چي مي خواي بفروشي؟»
سوفي که ديگر نمي خواست کلاه بفروشد گفت: «کلاه نه. مي توني فقط مغازه رو بخري مجبور نيستي شغل قبلي رو ادامه بدي.»
هاول گفت: «پس ذهن بدجنس و شيطانيت رو به کار بنداز، حتي اگه مي توني فکر کن ببين چيکار کنيم!» و بعد با قدمهاي محکم به طبقه ي بالا رفت.
پنج دقيقه نگذشته بود که دوباره سروکله ي هاول پيدا شد و پرسيد: «سوفي، تو پيشنهادي راجع به درهاي ديگه داري؟ مي خواي کجا زندگي کنيم؟»
سوفي فورا به ياد خانم فرفکس افتاد و گفت: «من يه خونه ي قشنگ با يه عالم گل مي خوام.» هاول سرفه کنان گفت: «که اينطور!» و دوباره ناپديد شد.
دفعه ي بعد که از پله ها پايين آمد لباس پوشيده بود. هاول شنل مخملي را بر دوش افکند و تبديل به مردي رنگ پريده با ريشي قرمز شد که دستمال بزرگ و قرمزي را جلوي بيني نگه داشته بود. آن وقت بود که سوفي فهميد هاول قصد دارد بيرون برود و گفت: «سرماخوردگيت بدتر مي شه ها!»
مرد ريش قرمز گفت: «من مي ميرم و بعد همتون دلتون برام تنگ مي شه.» بعد از در که دستگيره اش با رنگ سبز به طرف پايين بود رفت.
براي يک ساعت بعد مايکل سعي کرد روي طلسمش کار کند. سوفي هم به هشتاد و چهارمين مثلث آبيش رسيد. مرد ريش قرمز برگشت، شنل را از دوشش برداشت و تبديل به هاول شد که بيشتر از هر وقت ديگري سرفه مي کرد و براي خودش دل مي سوزاند.

او به مايکل گفت: «من مغازه رو خريدم. يه خونه ي خوب و يه انبار هم داره. اما اصلا نمي دونم چطور از پس پرداخت پولش برمياييم.»
مايکل پرسيد: «پولي که بابت پيدا کردن شاهزاده ژاستين مي گيري چي؟»
هاول سرفه اي کرد و گفت: «يادت رفته؟ تمام اين کارها براي اينکه که من دنبال ژاستين نگردم! ما ناپديد مي شيم.» بعد هاول به طبقه ي بالا رفت و براي اينکه کسي به او توجه کند دوباره شروع به عطسه و سرفه کرد.
مايکل دوباره مجبور بود طلسمش را رها کند و به طبقه ي بالا برود. سوفي هم مي خواست برود اما هر بار سگ جلويش را گرفت. اين هم يک قسمت از رفتار عجيبش بود. سگ اصلا دوست نداشت سوفي کاري براي هاول انجام بدهد. سوفي هم کاملا به او حق مي داد. او شروع به دوختن هشتاد و پنجمين مثلثش کرد.
مايکل با خوشحالي از پله ها پايين آمد و شروع به کار کرد. آنقدر خوشحال بود که در حين کار کلسيفر را در خواندن آواز قابلمه ايش همراهي کرد و درست مثل سوفي با جمجمه حرف زد: «ما به مارکت چنيپيگ مي ريم. من مي تونم هر روز لتي رو ببينم.»
سوفي پرسيد: «براي همين به هاول گفتي که مغازه رو بخره؟» حالا به هشتاد و نهمين مثلثش رسيده بود.
مايکل شادمانه جواب داد: «آره! اين پيشنهاد تو بود. من به او گفتم که ...»
مايکل نتوانست جمله اش را تمام کند چون در همان لحظه هاول که دوباره خودش را در روتختيش پيچيده بود از پله ها پايين آمد و با صدايي گرفته گفت: «اين مطمئنا آخرين دفعه ست که پايين ميام.
يادم رفت بگم که فردا مراسم تدفين خانم پنتسمنه ست. مي خوام اين کت تا فردا تميز شه. » او کت خاکستري – ارغواني را از زير روتختي بيرون آورد و آن را روي پاهاي سوفي انداخت و ادامه داد: «تو داري يه يک کت اشتباهي رسيدگي مي کني، اين اون کتيه که من دوست دارم. اما ديگه نيرويي براي تميز کردنش ندارم.»
مايکل اعتراض کرد: «اما سرماخوردگيت بدتر مي شه!»

سوفي گفت: «هاول خودش با اين طرف و اون طرف پلکيدن سرماخوردگيش رو بدتر کرده است!» هاول فورا قيافه اي شرافتمندانه به خود گرفت و گفت: «من حالم خوبه. فقط بايد مراقب باد دريا باشم.
املاک پنتسمن جاي فوق العاده سرديه. درختها از شدت باد خم شدن و هيچ پناهگاهي هم وجود نداره. » سوفي که مي دانست هاول فقط به دنبال جلب دلسوزي است فقط در گلو غرغر کرد.
مايکل پرسيد: «پس جادوگر چي مي شه؟»
هاول با ژستي متظاهرانه سرفه کرد و همانطور که از پله ها بالا مي رفت گفت: «من با لباس مبدل مي رم. احتملا به عنوان يه جد ديگه.»
سوفي پشت سر او فرياد زد: «پس به کفن احتياج داري نه به اين کت!» هاول بدون اينکه جوابي بدهد به طبقه ي بالا رفت، سوفي هم اعتراضي نکرد. حالا کت طلسم شده را در دست داشت. بهتر از اين نمي شد.
او قيچيش را برداشت و کت را به هشت قسمت تقديم کرد. اين بايد مانع هاول از پوشيدن آن کت مي شد بعد شروع به کار روي آخرين مثلثها کرد. چندتايي بيشتر باقي نمانده بود. کت حالا خيلي کوچک شده بود.
سوفي گفت: «مايکل زود باش. من به اون طلسم احتياج دارم.» مايکل گفت: «ديگه زياد طول نمي کشه.»
نيم ساعت بعد مايکل فهرستش را چک کرد و گفت فکر مي کند طلسم ديگر حاضر شده است. او با کاسه اي پر از پودر سبز نزد سوفي آمد: «کجا بايد بريزمش؟»
سوفي نخ هاي زيادي را با دندان کند و گفت: «اينجا.» او سگ را به طرفي راند و کت را که حالا به اندازه ي لباس بچه شده بود با دقت روي زمين قرار داد. مايکل نيز با همان دقت پودر را روي کت ريخت.
بعد هر دو با نگراني صبر کردند.
لحظه اي گذشت. مايکل نفسي به راحتي کشيد. کت به آرامي بزرگ و بزرگتر مي شد. سوفي و مايکل نيز کت را نگاه مي کردند.

پس از پنج دقيقه هر دو به اين نتيجه رسيدند که کت اندازه ي هاول است. مايکل کت را برداشت و پودر اضافي را داخل بخاري تکاند. کلسيفر شعله ور شد و ترق ترق کرد: «مراقب باش. اين پودر خيلي قويه!» سوفي کت را برداشت و پاورچين به طبقه ي بالا رفت. هاول در خواب بود و عنکبوتهاي محبوبش با عجله دورش تار مي تنيدند. او در خواب شرافتمند و غمگين به نظر مي آمد. سوفي در حاليکه به خود مي گفت که کت از چند لحظه پيش بزرگتر نشده به طرف صندوق کهنه ي کنار پنجره لنگيد تا کت آبي –
نقره اي را رويي آن بگذارد. او به بيرون پنجره نگاهي انداخت و زمزمه کرد: «با اين حال اگر بزرگ شدن کت باعث شه که تو به مراسم تدفين نري، بدم نيست.»
هاول ناگهان از پشت سرش گفت: «بازم که داري فضولي مي کني!» سوفي گناهکارانه به عقب چرخيد اما هاول فقط نيمه بيدار شده بود. شايد او فکر مي کرد روز پيش است چون گفت: «به من ياد بده نيش حسادت رو دور نگه دارم – اما اين که همش مال پارساله! من عاشق ويلزم ولي ويلز من رو دوست نداره.
مگان به من حسادت مي کنه چون او آدم آبرومنديه و من نيستم. » بعد کمي بيشتر بيدار شد و گفت: «داري چيکار مي کني؟»
سوفي گفت: «فقط کتت رو آوردم.» و با عجله بيرون رفت.
احتمالا هاول دوباره به خواب رفته بود. شب هم خبري ازش نبود. حتي صبح وقتي مايکل و سوفي بيدار شدند او هنوز در خواب بود. آنها مراقب بودند که برايش مزاحمت ايجاد نکنند. هر دو فکر مي کردند که رفتن به مراسم تدفين خانم پنتسمن کار عاقلانه اي نيست. مايکل مرد سگ نما را براي قدم زدن به تپه ها برد. سوفي روي سر پنجه ي پا و خيلي آرام صبحانه درست کرد. اميدوار بود هاول بيشتر بخوابد. وقتي مايکل برگشت باز هم از هاول خبري نبود. مرد سگ نما خيلي گرسنه بود. سوفي و مايکل داشتند در گنجه دنبال چيزي مي گشتند که صداي پاي هاول شنيده شد.
هاول با لحني متهم کننده گفت: «سوفي!»
او روي پله ها ايستاده بود و با دستش که کاملا در يک آستين غول پيکر بود در را نگه داشته بود.
پاهايش هم درون کت بودند و ديده نمي شدند. دست ديگر هاول حتي به حلقه ي آستين ديگر کت نمي رسيد. سوفي مي توانست دست هاول را جايي در زير يقه ي کت تشخيص بدهد. پشت سر هاول دنباله ي کت آبي – نقره اي تمام پله ها را تا خود اتاق خواب پوشانده بود.

مايکل گفت: «خداي بزرگ! هاول ببخشين، همش تقصير منه ... من ...»
هاول گفت: «تقصير تو؟ مزخرف نگو! من از يه فرسخي هم مي تونم کار دست سوفي رو تشخيص بدم.
اين کت هم يه چند فرسخي مي شه. سوفي! عزيزم! اون يکي کت من کجاست؟ » سوفي با عجله سه تکه ي کت ديگر را که در کمد پنهان کرده بود به هاول داد.
هاول به دقت به تکه پاره هايي که از کتش باقي مانده بود نگاه کرد و گفت: «خوب، چه جالب! انتظار داشتم اونقدر کوچيک شده باشه که اصلا ديده نشه! بده ببينم، هر هفت تيکه رو.» سوفي تکه هاي کت را به دست هاول داد. هاول کمي درون کت وول خورد و بالاخره موفق شد دستش را از لاي درز آستين کت بيرون بياورد. او هفت تکه ي کت را از دست سوفي گرفت و گفت: «حالا! من مي رم براي مراسم آماده شم. از هر دوتون خواهش مي کنم تا وقتي که من نرفتم دست به چيزي نزنين، هيچ کاري هم نکنين. سوفي امروز خيلي سرحاله، اما من دلم مي خواد وقتي برگشتم اين اتاق به اندازه اولش باشه!» او قد راست کرد، چانه اش را بالا گرفت و به طرف حمام رفت. بقيه ي کت آبي – نقره اي به دنبال او از پله ها پايين لغزيد. وقتي هاول به حمام رسيد کت تمام اتاق را گرفته بود. هاول دنباله ي کت را از لاي در به درون حمام کشيد و در را بست. سوفي، مايکل و مرد سگ نما همانجا ايستادند و به کت آبي – نقره اي که روي زمين کشيده مي شد نگاه کردند، نخهايي که سوفي براي دوختن مثلثها استفاده کرده بود هر کدام به کلفتي طناب شده بودند و دکمه هاي نقره اي به اندازه ي سنگ هاي بزرگ به نظر مي آمدند.
کت حتما چند مايلي شده بود.
وقتي بالاخره کت درون حمام ناپديد شد مايکل گفت: «فکر مي کنم درست طلسم رو نساخته بودم!» کلسيفر گفت: «هاول هم حسابي اين رو بهت فهموند. يه هيزم ديگه بده به من.»
مايکل هيزمي به کلسيفر دادو سوفي نيز به مرد سگ نما غذا داد. اما به غير از اين هيچکدام جرأت نکردند کار ديگري انجام دهند به جز اينکه ايستاده کمي نان و عسل بخورند و منتظر بمانند تا هاول از حمام بيرون بيايد.
هاول دو ساعت بعد از حمام بيرون آمد. بخاري آکنده از بوي گل شاه پسند از او برمي خاست. کاملا سياه پوش شده بود: «کتش سياه بود، چکمه هايش سياه بودند، موهايش هم سياه بود، درست به رنگ موهاي خانم آنگرين. گوشواره اي از کهرباي سياه نيز به گوش آويخته بود. سوفي شک داشت که موهاي سياه

هاول به احترام خانم پنتسمن باشد اما به هر حال با خانم پنتسمن موافق بود، موي سياه به هاول خيلي مي آمد. چشمان شيشه اي سبزش قشنگتر به نظر مي رسيدند. سوفي خيلي دلش مي خواست بداند هاول کدام کت را به تن کرده است.
هاول براي خودش دستمالي سياه ظاهر کرده و در آن فين کرد. شيشه هاي پنجره لرزيدند. او يکي از تکه هاي نان و عسل را از روي ميز برداشت و سگ را به کناري راند. مرد سگ نما مشکوک به نظر مي رسيد.
هاول گفت: «فقط مي خوام نگات کنم!» سرماخوردگيش هنوز خوب نشده بود: «بيا اينجا ببينم!» مرد سگ نما با امتناع فراوان جلو رفت. هاول اضافه کرد: «او يکي کت ديگه ي من تو حموم نيست، فضول خانم! ديگه هيچوقت دستت به هيچکدوم از لباسهاي من نمي رسه!»
سوفي که داشت پاورچين پاورچين به طرف حمام مي رفت به عقب برگشت. هاول داشت دور سگ مي چرخيد، به نانش گاز مي زد و به نوبت در دستمالش فين مي کرد.
او گفت: «نظرت در مورد اين لباس مبدل چيه؟» او دستمال سياهي را که در دست داشت به طرف کلسيفر انداخت و روي چهار دست و پا به زمين افتاد و درست در هنگامي که شروع به حرکت کرد از نظر ناپديد شد. لحظه اي بعد سگي بزرگ و قرمز آنجا بود و درست شبيه مرد سگ نما.
مرد سگ نما که کاملا شگفت زده شده بود شروع به پارس کردن کرد. هاول نيز شروع به بالا و پريدن کرد. دو سگ کاملا شبيه هم بودند دور هم مي چرخيدند و پارس مي کردند.
سوفي دم سگي را که حدس مي زد مرد سگ نما باشد گرفت. مايکل نيز گردن سگي را که فکر مي کرد هاول است گرفت. هاول با عجله تغيير شکل داد. لحظه اي بعد مرد بلندقدي در لباس سياه روبروي سوفي ايستاده بود. سوفي با عجله دنباله ي کت هاول را رها کرد. مرد سگ نما همانجا غمگينانه روي پاهاي مايکل نشست.
هاول گفت: «خوبه، اگه مي تونم يه سگ رو گمراه کنم پس هر کس ديگه اي هم گول مي خوره.
هيچکس به سگ ولگردي که در گورستان مي پلکه توجه نمي کنه. » او به طرف در رفت و دستگيره را به رنگ آبي چرخاند.
سوفي گفت: «يه دقيقه صبر کن! اگه قراره به شکل سگ به مراسم تدفين بري پس چرا اصلا سياه پوشيدي؟»

هاول چانه اش را بلند کرد، سينه اش را جلو داد و قيافه اي متشخص به خود گرفت: «اين فقط به احترام خانم پنتسمنه.» او در را باز کرد و ادامه داد: «او دوست داشت آدما به ظرايف زندگي توجه کنن.» و پا به درون خيابانهاي پرثاون گذارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *