
رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول
فصل سيزدهم: سوفي اعتبار هاول را خراب مي کند
وقتي به کاخ پادشاه رسيدن گرماي هوا دوباره سوفي را بي حال کرده بود. برج هاي بلند و طلايي کاخ چشم ها را خيره مي کردند. روي پلکان عظيم کاخ خدمتکاران زيادي به فاصله هاي مساوي از يک ديگر ايستاده بودند. سوفي که با سرگيجه آنها را يکي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت با خود فکر کرد: «پسراي بيچاره بايد حسابي گرما زده شده باشن.» سرانجام به بالاي پلکان رسيدند. هاول، سوفي و مايکل به دنبال خدمتکاري به راه افتادند. آنها از تالارها و راهروهاي زيادي گذشتند. آنقدر درون کاخ را رفته بودند که سوفي مطمئن بود که گم شده است. در جلوي هر دري خدمتکاري با دستکش هاي سفيد ايستاده بود و از آنها دليل آمدنشان را مي پرسيد و سپس آنها را به طرف در بعدي هدايت مي کرد.
صداي هرکدام از خدمتکارها در درون تالارهاي بزرگ کاخ طنين مي افکند که مي گفتند: «خانم پندرگن اجازه شرفيابي به حضور پادشاه را خواستارند.»
تغريبا نصف راه را طي کرده بودند که خدمتکاري با ادب فراوان از هاول خواهش کرد تا درهمانجا منتظر بماند. مايکل و سوفي به گذشتن از راهروها و تالارها ائامه دادند. آنها را به طبقه بالا راهنمايي کردند که لباس خدمتکارهايش به جاي سرخ، آبي بود و سرانجام به تالاري رسيدند که با چوب هاي رنگارنگ تزيين شده بود. در آنجا از مايکل نيز خواستند که منتظر بماند. سوفي که ديگر مطمئن بود همه اين هارا در خواب مي بيند از بين دو لنگه در عظيمي رد شد. اين بار خدمتکار با صداي بلند اعلام کرد: «اعلي حضرتا، خانم پندرگن به حضور شرفياب مي شوند.»
پادشاه درون تالار بزرگ نه بر روي تخت سلطنت که بر روي صندلي ساده اي نشسته بود و لباسي که به تن داشت حتي از خدمتکارانش نيز ساده تر بود. تنها طرز نشستن از او يک پادشاه واقعي مي ساخت. به نظر سوفي او مرد ميانسال خوش قيافه اي آمد که فقط کمي از پادشاه بودن مغرور است.
پادشاه گفت: «خوب، مادر جادوگر هاول چه کاري مي تونه با من داشته باشه؟»
سوفي ناگهان از خواب بيدار شد و فهميد که واقعا در برابر پادشاه قرار دارد. تمام حرف هايي که هاول به او گفته بود را از ياد برده بود. اما به هرحال بايد چيزي مي گفت.
سوفي گفت: «او من رو فرستاده تا به شما بگم که به دنبال برادرتون نمي ره، عالي جناب.»
سوفي بعداز گفتن اين حرف به پادشاه خيره شد. پادشاه نيز در پاسخ تنها او را نگاه مي کرد. از نظر سوفي اين واقعا فاجعه ي واقعي بود.
سرانجام پادشاه گفت: «مطمئني؟ وقتي با او در اين مورد حرف مي زدم خيلي مشتاق به نظر مي رسيد!» تنها چيزي که سوفي به يادداشت اين بود که براي خراب کردن اسم هاول به آنجا آمده است. بنابراين گفت: «خوب، اون دروغ گفته. نمي خواسته شمارو ناراحت کنه. مي دونين او از زير همه ي کارها در مي ره. خيلي بي مسؤليته، عالي جناب.»
پادشاه گفت: «مي خواد از زير کتر در بره، که اينطور! چرا نمي شيني و نمي گي چرا نمي خواد اين کار رو قبول کنه؟»
صندلي ساده ي ديگري کمي دورتر از پادشاه قرار داشت. سوفي به طرف آن لنگيد، روي آن نشست و براي اينکه شايد کمي حالش بهتر بشود دستانش را درست مثل خانم پنتسمن به چوب دستيش تکيه
داد. اما اين کار هم باعث نشد که او چيزي به ياد بياورد. سرانجام بعداز اينکه حسابي با خودش کلنجار رفت فقط يه جمله را به ياد آورد و آن اين بود: «فقط يه ترسو از مادر پيرش مي خواد که ميانجيگريش رو بکنه، عالي جناب! اين رو که ديگه حتما مي دونين.»
پادشاه متفکرانه گفت: «بله، حق با شماست. من از او خواستم کار سختي رو انجام بده، با اين حال به خود هاول هم گفتم که هر چقدر دستمزد خواست بهش مي دم.»
سوفي گفت: «اوه، او اصلا به پول اهميت نمي ده. هاول از جادوگر ويست خيلي مي ترسه، مي دونين که يه جادوگر يه طلسم به دنبال او فرستاده بود و حالا اون هاول رو پيدا کرده.»
پادشاه به خود لرزيد و گفت: «پس اون واقعا حق داره که به ترسه. برام بيشتر از هاول بگين.»
سويفي ناميدانه با خود فکر کرد: «در مورد هاول؟ من بايد حسابي اسمش رو خراب کنم!» ذهنش آنقدر خالي بود که براي لحظه اي فکر کرد هاول هيچ عيب و ايرادي ندارد. چقدر احمقانه! سوفي بالاخره گفت: «خوب عالي جناب، هاول بي ثبات، بي دقت، خودخواه و عصبيه. بيشتر مواقع اصلا براش مهم نيست که چه بلايي سر ديگران مياد فقط مهم اينه که خودش سالم بمونه، اما خوب او با يه نفر خيلي مهربون بوده. فکر مي کنم تا وقتي به نفعش باشه مهربونه. اما خوب او از مردم فقير پول نمي گيره. نمي دونم، عالي جناب، او واقعا مايه آبرو ريزيه!»
پادشاه گفت: «بله، من هم همينطور فکر مي کنم. هاول بدجنسه، شلخته ست، زبون چرب و نرمي داره، خيلي هم با همشه. شما با من موافق نيستسن؟»
سوفي گفت: «چقدر خوب توصيفش کردين! اما يادتون رفت بگين که چقدر خودبينه و...» سوفي با شک و ترديد نگاهي به پادشاه انداخت. ظاهرا پادشاه خيلي مايل بود در خراب کردن نام هاول به او کمک کند! پادشاه لبخند نامطمئني زد که بيشتر به يک مرد عادي مي آمد تا به يک پادشاه و گفت: «متشکرم خانم پندرگن صراحت شما خيال من رو راحت کرد. جادوگر هاول آنقدر سريع درخواست من رو راجع به برادرم قبول کرد که فکر کردم شخص نادرستي رو براي اينکار انتخاب کردم. فکر کردم او آدم متظاهر و پول دوستي باشه. اما حرف هاي شما به من ثابت کرد هاول دقيقا همان کسيه که به دنبالش مي گردم.» سوفي با صداي بلند گفت: «لعنت! اون من رو فرستاده بود تا درست برعکس اين رو به شما بگم!»
پادشاه کمي صندليش را به سوفي نزديکتر کرد و گفت: «شما هم همينکار رو کردين. حالا بذارين من هم رک باشم. خانم پندرگن، من خيلي به برادرم نياز دارم. مسئله فقط اين نيست دوستش دارم يا از اينکه با او دعوا کردم پشيمونم، نه خانم پندرگن، واقعيت اينه که ژاستين يه فرمانده عاليه و حالا که نرلند شمالي و سترانجيا مي خوان به ما اعلام جنگ بدن من نمي دونم بدون او چيکار کنم. جادوگر ويست هم من رو تهديد کرده، مي دونستين؟ حالا که ديگه مطمئنيم که ژاستين به ويست رفته من مطمئنم که جادوگر مي خواسته درست وقتي من به برادرم احتياج دارم او رو از من دور کنه. فکر مي کنم او از جتدوگر سليمان به عنوان طعمه استفاده کرده و حالا من به جادوگري نترس و باهوش نياز دارم تا برادرم رو برگردونه.»
سوفي به پادشاه هشدار داد: «هاول حتما فرار مي کنه!»
پادشاه گفت: «نه فکر نمي کنم اين کار رو بکنه. اينکه شمارو فرستاده اين رو ثابت مي کنه. او اين کار رو کرده تا نشون بده که يه ترسوي واقعيه، مگه نه خانم پندرگن؟»
سوفي به علامت موافقت سر تکان داد. اي کاش حرف هاي هاول را به ياد مي آورد. حتي اگر خود سوفي از آن حرف ها سر در نمي آورد پادشاه حتما آنها را مي فهميد.
پادشاه گفت: «يه مرد تو خالي و خودبين همچين کاري نمي کنه. اما خوب حتما هيچ اميد ديگه اي نداره و اين به من ثابت مي کند که اگر آخرين اميدش رو هم از او بگيرم حتما کاري رو که مي خوام انجام مي ده.»
سوفي گفت: «من ... من فکر مي کنم شما منظور من رو درست نفهميدين عالي جناب!»
پادشاه با لبخند گفت: «فکر نمي کنم اينطور باشه.» صورت مهربان پادشاه کاملا جدي به نظر مي رسيد چون مطمئن بود که حق با اوست: «خانم پندرگن، به جادوگر هاول بگين که از حالا به بعد او جادوگر دربارست و تا پايان سال وقت داره ژاستين رو پيدا کنه. حالا مي تونين بريد.»
پادشاه دستش را درست مثل دست خانم پنتسمن به طرف او دراز کرد. سوفي نمي دانست که آيا بايد اين دست را ببوسد يا نه. اما ازآنجا که بيشتر دلش را مي خواست با چوب دستيش بر سر پادشاه بکوبد فقط دست او را فشرد و چند کلمه اي زير لب زمزمه کرد. ظاهرا کار درستي انجام داده بود چرا که پادشاه لبخند دوستانه اي به او تحويل داد و سوفي به طرف در لنگيد.
سوفي پيش خود زمزمه کرد: «لعنت! اين دقيقا برعکس اون چيزيه که هاول از من خواسته. حالا هاول قلعه رو هزار کيلومتر جابه جا مي کند و مايکل، لتي و مارتا حسابي دل شکسته مي شن. مطمئنم که دوباره همه جا پر از ژله سبز مي شه.» او همانطور که درهاي سنگين را يکي پس از ديگري باز مي کرد به زمزمه ادامه داد: «چرا بايد من بچه بزرگ خانواده باشم. هيچ وقت هيچ کاري رو درست انجام نمي دم.»
و حالا واقعا همه چيز را خراب کرده بود. سوفي، آنقدر از دست خودش ناراحت و عصباني بود از دراشتباهي عبور کرد. اتاقي که واردش شده بود پر از آينه بود. درون آينه ها سوفي مي توانست هيکل لاغر و خميده خودش را در لباس فاخرش ببيند. تصوير تعدادي زياذي از درباريان که همگي لباس هايي به شکل هاول پوشيده بودند اما از مايکل خبري نبود. مايکل در اتاقي که چوب هاي رنگارنگ داشت منتظر او بود.
سوفي دوباره گفت: «لعنت!»
يکي از درباريان به طرف او شتافت و گفت: «خانم جادوگر، کمکي از دست من بر مياد؟»
او مردي ريزنقش با چشماني سرخ بود. سوفي به او خيره شد و با تعجب گفت: «پس طلسم درست کار کرد؟»
مرد درباري گفت: «معلومه، وقتي حريفم مشغول عطسه کردن بود من او رو خلع سلاح کردم و حالا او از دست من شکايت کرده. اما چيزي که مهمه اينه که ...» صورت او را لبخندي زيبا پوشاند و ادامه داد: «جين عزيزم پيشم برگشته، حالا ببينم چه کاري مي تونم براتون بکنم؟ چه کاري از دستم برمياد؟» سوفي گفت: «شما کنت کترک نيستين؟»
مرد ريزنقش گفت: «بله خانم، کنت کترک در خدمت شماست»
سوي با خود فکر کرد: «خداوندا، جين فرير حداقل دو وجب از او بلندتره! همه اينها تقصير منه.» بعد رو به کنت کرد و گفت: «بله، شما مي تونين مايکل رو برام پيدا کنين؟»
کنت کترک به او قول داد مايکل را پيدا مي کند و گفت: «قول مي دم وقتي جلوي در کاخ رسيدين اونو اونجا ببينين.» او سوفي را نزد يکي از خدمتکاران دستکش پوش و اتو کشيده باغ برد و پس از اينکه پنج
شش بار تعظيم کرد و لبخند زد او را ترک کرد. سوفي دوباره مثل گذشته دست به دست گشت و سرانجام به پلکاني رسيد که نگهبانان کاخ روي آن به صف ايستاده بودند.
اما نه از مايکل خبري بود و نه از هاول. گم شدن آنها اصلا موجب آرامش خاطر سوفي نشد. او با خود فکر کرد: «بايد مي دونستم که اينطور مي شه! کنت کترک از اون آدم هاييه که هيچ کاري رو درست انجام نمي دن.» درست مثل خود سوفي.
سوفي ديگر آنقدر خسته و گرمازده بود که تصميم گرفت منتظر مايکل نماند. او مي خواست روي صندليش کنار آتش بنشيند و داستان دسته گلي که به آب داده بود براي کلسيفر تعريف کند. او از پلکان پايين لنگيد و وارد خيابان عريضي شد. بعد به خيابان ديگري پيچيد و برج و باروهاي متعدد شهر دور و برش را پر کردند.
سوفي گم شده بود و اصلا نمي دانست چطور اصطبل متروک که راه ورودي قلعه بود را پيدا کند. حالا ديگر راه برگشت به کاخ پادشاه را هم از ياد برده بود. سوفي سعي کرد از مردمي که در خيابان بودند و درست مثل خود او گرما زده وخسته به نظر مي رسيدند راه را بپرسد اما تنها چيزي که آنها مي گفتند اين بود: «جادوگر پندرگن؟ اصلا چنين شخصي رو نمي شناسم!»
سوفي با نا اميدي به راه افتاد. ديگر داشت کاملا تسليم مي شد که از دهانه خيابان باريکي گذشت که خانه خانم پنتسمن در آن قرار داشت. سوفي با خود فکر کرد: «مي تونم برم از دربون بپرسم. او و هاول خيلي صميمي باهم برخورد کردن! حتما او راه رو مي دونه» بنابراين سوفي به داخل خيابان پيچيد.
جادوگر ويست داشت به طرف او مي آمد.
گفتن اينکه سوفي چطور او را شناخت سخت است. صورت جادوگر تغيير کرده بود. موهايش به جاي آنکه قهوه اي باشد، بلند و قرمز بود و تا کمر جادوگر مي رسيد. سوفي در اولين نگاه او را شناخت و تغريبا در جايش خشک شد، البته فقط تغريبا!
سوفي با خود فکر کرد: «هيچ دليلي نداره که او من رو به ياد بياره! من حتما يکي از صدها نفري هستم که او طلسم کرده.» بنابراين سوفي شجاعانه به راهش ادامه داد. همانطور که چوب دستيش را به زمين مي کوبيد به خود ياد آوري مي کرد که چوب دستيش در موقع خطر شيء پر قدرتي مي شود.
سوفي اشتباه کرده بود. جادوگر لبخند زنان به بالاي خيابان مي خراميد و چتر آفتابيش را در دست مي چرخاند. دو پيشخدمت در لباس مخمل نارنجي او را همراهي مي کردند. هنگامي که جادوگر به سوفي رسيد از رفتن باز ايستاد و بوي عطر تندي بيني سوفي را پر کرد. جادوگر که همچنان مي خنديد گفت: «آه، دوشيزه هتر! مي دوني من هيچ وقت هيچ قيافه اي رو فراموش نمي کنم به خصوص اگه کار خودم باشه. تو با اين لباس ها اينجا چيکار ميکني؟ اگه به ديدن خانم پنتسمن اومدي بهتره زياد عجله نکني.
پيرزن مردست.»
سوفي گفت: «مرده ست؟» صدايي در ذهنش گفت: «اما او که تا يه ساعت پيش زنده بود!» مرگ همين است. مردم زنده اند و ناگهان مي ميرند!
جادوگر گفت: «بله، مرده است. اون به من نگفت يه نفر که ميخوام پيداش کنم کجاست. پنتسمن بيچاره گفت اول بايد از روي جسد من رد بگذري! بنابراين من همون کاري رو کردم که اون مي خواست.» سوفي با خود فکر کرد: «او دنبال هاول مي گرده! حالا چيکار کنم؟»
اگر آنقدر خسته و گرما زده نبود حتي از فکر کردن به اين مطلب هم مي ترسيد چرا که اگر جادوگر واقعا خانم پنتسمن را کشته بود از چوب دستي سوفي کاري ساخته نبود. درآن لحظه اگر جادوگر احتمال مي داد که سوفي محل زندگي هاول را بشناسد همه چيز تمام مي شد. اما حالا که حتي سوفي هم نمي دانست قلعه کجاست!
سوفي گفت: «من اين آدمي رو که تو کشتي اصلا نمي شناسم! آما به هرحال تو يه قاتل خبيثي!»
اما جادوگر به هرحال مشکوک شده بود. او گفت: «اما مگه تو الان نگفتي به ديدن خانم پنتسمن مي ري؟»
سوفي گفت: «من اين حرف رو نزدم. اين تو بودي که اين رو گفتي. نبايد اون بدبخت رو بشناسم تا تو رو به خاطرش کشتنش خبيث بدونم!» جادوگر گفت: «پس کجا مي رفتي؟»
سوفي براي لحظه اي وسوسه شد به او بگويد که فضولي نکند اما از آنجا که دنبال دردسر نمي گشت تنها چيزي را که به ذهنش مي رسيد بر زبان آورد و گفت: «من دارم به ديدن پادشاه مي روم!»
جادوگر با لبخندي ناباورانه گفت: «ببينم اصلا پادشاه تو رو مي پذيره؟»
سوفي که از ترس و عصبانيت مي لرزيد گفت: «من قرار ملاقات دارم. دارم ميرم با او راجع به خانواده هتر صحبت کنم. حتي بعداز اون بلايي که به سرم آوردي باز هم مي خوام شانسم رو امتحان کنم.» جادوگر گفت: «خب، پس داري راه رو اشتباه مي ري چون کاخ پادشاه درست پشت سرته.»
سوفي گفت: «اوه؟ واقعا؟» نبايد تظاهر مي کرد که شگفت زده شده، بنابراين گفت: «پس بايد برگردم.
مي دوني از وقتي من رو اينطوري کردي يه مقدار در جهت يابي مشکل پيدا کردم!»
جادوگر اين بار از ته دل خنديد و حتي يک کلمه از حرف هاي سوفي را باور نکرد. «پس با من بيا تا راه قصر رو بهت نشون بدم.»
ظاهرا تنها کاري که سوفي مي توانست انجام بده اين بود که به دنبال جادوگر راه بيفتد. دو پيش خدمت نيز با ترشرويي آنها را دنبال کردند. نااميدي و عصبانيت بر سوفي غلبه کرد. او به جادوگر که به سبکي در کنارش مي خراميد نگاه کرد و به ياد خانم پنتسمن افتاد که گفته بود جادوگر ويست در واقع زن پيري است. سوفي با خود گفت: «اين اصلا انصاف نيست!» اما خوب کاري از دستش بر نمي آمد.
آنها از خيابان زيبايي که پر از فواره هاي بزرگ و کوچک بود گذشتند. سوفي گفت: «چرا من رو ابن شکلي کردي؟»
جادوگر گفت: «تو داشتي حسابي براي من مزاحمت ايجاد مي کردي! البته خوب بالاخره به اون چيزي که مي خواستم رسيدم.»
سوفي خيلي تعجب کرد. در اين فکر بود که به جادوگر بگويد که دارد اشتباه مي کند يا نه، که جادوگر گفت: «البته مي دونم که خودت اصلا از اين مسئله خبر نداشتي.» و بعد غش غش خنديد انگار اين قسمت ماجرا برايش از هر چيز ديگري خنده دار تر بود، بعد پرسيد: «ببينم تو تاحالا اسم سرزمين ويلز رو شنيدي؟»
سوفي گفت: «نه، چطور مگه؟ شايد زير درياست؟»
اين حرف براي جادوگر خيلي خنده دار بود: «در حال حاضر نه، ويلز سرزمينيه که جادوگر هاول از اونجا اومده. تو جادوکر هاول را مي شناسي، مگه نه؟»
سوفي به دروغ گفت: «اي جسته و گريخته چيزهايي شنيدم، اون قلب دخترها رو مي خوره. مطمئنم که به اندازه تو خبيثه.» سوفي کمي احساس سرما مي کرد و اين سرما به خاطر آب فواره ها نبود. آن طرف فواره ها در وراي ميداني که با مرمر سرخ سنگفرش شده بود پله هاي سنگي به قصر پادشاه ختم مي شدند.
جادوگر گفت: «بفرمايي، اينم قصر پادشاه. مطمئني که از پس اين همه پله بر ميايي؟»
سوفي گفت: «اگر آنقدر ناراحت وضع مني دوباره جوونم کن تا از پله ها بالا بدوم، حتي در اين گرما.» جادوگر گفت: «اين اصلا خنده دار نيست. برو بالا و اگر پادشاه حاضر شد تو رو دوباره ببيند به او بگو چون پدربزرگش من رو به ويست فرستاده يه کم ازش دلخورم.»
سوفي با نااميدي به پلکان دراز نگاه کرد. کسي غير از سربازان روي آن نبود. با شانسي که او امروز داشت اصلا بعيد نبود در همان لحظه هاول و مايکل روي پله ها ظاهر شوند. از آنجا که جادوگر مي خواست همانجا بايستد و مطمئن شود که سوفي از پله ها بالا مي رود سوفي چاره اي جز اين نداشت که شروع به بالا رفتن کند. بنابراين او شروع به لنگيدن کرد، از سربازان گذشت و با هرقدم بيشتر و بيشتر از جادوگر متنفر شد. وقتي به بالاي پلکان رسيد نگاهي به عقب انداخت. جادوگر هنوز همانجا ايستاده بود و از آن فاصله شبيه لکه اي ليمويي رنگ بود و خدمتکارانش هم مثل لکه هاي کوچک نارنجي شده بودند.
جادوگر منتظر بود او را از قلعه بيرون بيندازند.
سوفي زيرلب غرغر کنان گفت: «لعنت به او.» بعد به طرف نگهبانان کنار در لنگيد. بدشانسي او هنوز پا برجا بود. هيچ اثري از مايکل و هاول نبود بنابراين او مجبور شد به نگهبان بگويد: «من يادم رفت چيزي رو به پادشاه بگم.»
آنها او را به ياد داشتند بنابراين سوفي را به درون فرستادند تا با مرد دستکش پوشي ملاقات کند و قبل از اينکه بداند دارد چه اتفاقي دارد ميفتد ماشين تشريفات قصر دوباره به کار افتاد و او درست مثل دفعه قبل دست به دست گشت تا سرانجام به پيش خدمت آبي پوش اعلام کرد: «خانم پندرگن دوباره براي ديدن پادشاه آمده اند!»
سوفي که براي بار دوم وارد اتاق بزرگ مي شد با خود فکر کرد: «اين فقط يه کابوسه!» ظاهرا چاره اي جز اين نداشت که هاول را دوباره پيش پادشاه خراب کند. مشکل اينجا بود که با اتفاقاتي که افتاده بود
ذهن او از هميشه خالي تر بود. اين بار پادشاه پشت ميزي بزرگ ايستاده بود و با نگراني پرچم هاي کوچکي را بر روي نقشه اي حرکت مي داد. او سربلند کرد و باخوشرويي گفت: «به من گفتن شما يادتوم رفته چيز مهمي رو بهم بگين، درسته؟»
سوفي گفت: «بله، هاول ميگه فقط در صورتي به دنبال شاهزاده ژاستين مي گرده که شما قول بدين دخترتون با اون ازدواج کنه.» و بعد با خود فکر کرد: «چي باعث شد به چنين چيز احمقانه اي فکر کنم؟ پادشاه هردوي ما رو اعدام مي کنه!»
پادشاه با نگراني به او نگاه کرد و گفت: «اين اصلا امکان نداره. مي تونم ببينم که نگراني شما براي پسرتون باعث شده چنين پيشنهادي بدين، اما مي دونين، شما که نمي تونين تا ابد مراقب او باشين به علاوه من تصميمم رو گرفتم. خواهش مي کنم روي اين صندلي بنشينين، خيلي خسته به نظر مي رسين.»
سوفي تلوتلو خوران به طرف صندلي که پادشاه به آن اشاره کرده بود رفت و روي آن ولو شد. هر لحظه منتظر بود تا به خاطر پررويي اش نگهبانان او را دستگير کنند.
پادشاه با سردرگمي به اطراف نگاه کرد و گفت: «دختر من همين حالا اين جا بود!» او در کمال شگفتي سوفي خم شد و زير ميز را نگاه کرد و گفت: «ولريا! ولي! بيا بيرون. بيا اينجا، آفرين دختر خوب.»
صداي خش خشي شنيده شد. پس از چند لحظه شاهزاده خانم ولريا در حاليکه با خودش مي خنديد از زير ميز بيرون آمد، او درست چهار دندان داشت. اما اآنقدر بزرگ نشده بود که موهاي بلندي داشته باشد.
تنها چيزي که به عنوان مو سرش را پوشانده بود کرکي نرم و طلايي بود. وقتي سوفي را ديد لبخندش بيشتر شد، دستش را که داشت مي مکيد از دهان بيرون آورد و گوشه لباس سوفي را گرفت. ولريا در حاليکه به زحمت بلند مي شد با زبان بچه گانه و بيگانه خود سوفي را خطاب قرار داد و خنديد.
سوفي که شديدا احساس حماقت مي کرد گفت: «آه.»
پادشاه گفت: «من کاملا احساس شما رو براي فرزندتون درک مي کنم، خانم پندرگن.»