رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل دوم: سوفي مجبور است به دنبال خوشبختي برود!

«چي؟» سوفي به دختري که روبروي او روي چهارپايه نشسته بود نگاه کرد. او درست شبيه به لتي بود.
او بهترين پيراهن آبي لتي را نيز به تن داشت که خيلي به او مي آمد. او موهاي تيره و چشمان آبي لتي را داشت.
خواهرش گفت: «من مارتا هستم. تو چه کسي رو در حال بريدن جورابهاي ابريشمي لتي گير انداختي؟ من هيچوقت اين رو به لتي نگفتم. تو اين کارو کردي؟»
سوفي با گيجي پاسخ داد: «نه.» سوفي حالا مي توانست تشخيص بدهد که او واقعا مارتا است. سر لتي مانند مارتا به طرفي کج شده بود و دستانش را مانند مارتا دور زانوانش حلقه کرده بود و با انگشتان شستش بازي مي کرد.
«چرا؟»
مارتا گفت: «من از روبه رو شدن با تو مي ترسيدم چون مطمئن بودم از ماجرا سر در مي آري و من مجبور مي شم همه چيز رو به تو بگم و حالا که اين کارو کردم خيالم راحت شده. قول بده که به کسي نمي گويي. مي دونم اگه قول بدي اين کارو نمي کني. تو خيلي خوش قولي.» سوفي گفت: «قول مي دم. ولي چرا؟ اصلا چطوري؟»
مارتا در حالي که با انگشتان شستش بازي مي کرد پاسخ داد: «من و لتي ترتيبش رو داديم. چون لتي مي خواست جادوگري ياد بگيره و من نمي خواستم. لتي باهوشه و آينده اي مي خواد که بتونه در اون از هوشش استفاده کنه مگه مي شه اين رو به مادر حالي کرد! مادر اونقدر به لتي حسادت مي کنه که حتي حاضر نيست اعتراف کنه لتي عقلي هم داره!»
سوفي نمي توانست باور کند که فني چنين آدمي باشد با اين حال به اين مسئله زياد توجه نکرد: «ولي تو چي؟»
مارتا گفت: «کيک رو بخور. اوضاع خوبه، من اگه بخوام مي تونم باهوش باشم. فقط دو هفته طول کشيد تا تونستم طلسمي که حالا ازش استفاده مي کنيم رو به دست بيارم. من شبها از خواب بيدار مي شدم و کتابهاي خانم فرفکس رو يواشکي مي خوندم، کار ساده اي بود. بعد من از او خواستم تا به ديدن خانواده ام برم و او اجازه داد. زن نازنينيه. فکر مي کرد من دلم براي خانه تنگ شده. بنابراين من طلسم رو برداشتم و به اينجا اومدم ولتي که تظاهر مي کرد من است پيش خانم فرفکس برگشت. سخت ترين قسمتش هفته ي اول بود. اما من فهميدم که مردم من رو دوست دارن. مي دوني واقعا اگه تو اونها رو دوست داشته باشي اونها هم تو رو دوست دارن و بعد همه چيز درست شد. خانم فرفکس هم که تا به حال لتي رو بيرون ننداخته پس فکر مي کنم او هم موفق شده.»
سوفي بدون آنکه واقعا مزه کيک را حس کند آن را گاز مي زد: «اما چي باعث شد اين کارو بکني؟» مارتا روي چهارپايه به جلو و عقب تاب مي خورد، با چهره ي لتي مي خنديد و با انگشتانش بازي مي کرد: «من مي خوام ازدواج کنم و ده تا بچه داشته باشم.»
سوفي گفت: «تو به اندازه ي کافي بزرگ نشدي! مارتا با او موافق بود: «نه به اندازه ي کافي، ولي مي بيني که بايد زود شروع کنم تا بتونم هر ده تا رو تو زندگيم جا بدم. و اين طلسم اين فرصت رو به من مي ده که بفهمم کسي من رو به خاطر خودم دوست داره. مي دوني اثر طلسم يواش يواش از بين مي ره و من بيشتر و بيشتر شبيه خودم مي شم.»
سوفي آنچنان متحير بود که کيکش را بدون آنکه بداند چه نوعي بوده تمام کرد: «چرا ده تا بچه؟» مارتا گفت: «براي اين که اين درست همون تعداديه که من مي خوام.»
«من هيچ وقت اين رو نمي دونستم!»
مارتا گفت: «خوب، گفتنش وقتي تو داشتي مغز مادر رو با فکر خوشبختي من پر مي کردي چندان فايده اي نداشت. تو فکر مي کردي مادر واقعا در فکر خوشبختي ماست. من هم همين طور، تا اينکه پدر مرد و من فهميدم که اون فقط سعي داره از شر ما خلاص بشه. قرار دادن لتي در جايي که او مرداي زيادي رو مي ديد و بالاخره مجبور به ازدواج مي شد و فرستادن من به دورترين جاي ممکن! من آنقدر عصباني بودم که فکر کردم چرا که نه؟ من با لتي صحبت کردم و فهميدم او هم به اندازه ي من عصباني است و ما ترتيبش رو داديم. ما حالا راضي هستيم. ولي هر دو براي تو ناراحتيم حيفه که بقيه عمرت رو در مغازه حبس باشي. آخه زيادي خوب و باهوشي ما راجع بهش حرف زديم اما نتونستيم راه حلي پيدا کنيم.» سوفي اعتراض کرد: «من وضعم خوبه، فقط يه کمي غمگينم.»
مارتا با صداي بلند گفت: «وضعت خوبه؟ بله، تو با نيومدن به اينجا در طول اين همه مدت ثابت کردي وضعت خوبه و حالا پس از مدت ها پيدات شده و يه لباس خاکستري کهنه و يه شال رنگ و رو رفته به تن داري و به نظر مي رسه که حتي از من مي ترسي! مادر با تو چي کار کرده؟»
سوفي با ناراحتي پاسخ داد: «هيچي ما يه کم سرمون شلوغه. مارتا تو نبايد راجع به فني اين طور حرف بزني، هر چي باشه اون مادر توست.»
مارتا با حاضر جوابي گفت: «بله و من اونقدر به او شبيه هستم که بشناسمش. براي همين هم هست که من رو تا اونجا که مي تونست از خانه دور کرد يا لااقل سعي کرد اين کار رو بکنه. مادر مي دونه که براي اينکه کسي رو استثمار کنه حتما نبايد با او بدرفتاري کنه! اون مي دونه تو چقدر وظيفه شناس هستي. او مي دونه تو چون بزرگتر از من و لتي هستي هميشه احساس شکست مي کني. او کاملا از پس تو برآمده و تو رو وادار کرده برايش بردگي کني. شرط مي بندم او حتي به تو حقوق هم نمي ده.» سوفي بار ديگر اعتراض کرد: «من هنوز يه کارآموز بيشتر نيستم.»
مارتا گفت: «من هم همينطور. اما من حقوق مي گيرم چون سزاري مي دونه لياقتش رو دارم. اون توي کلاه فروشي اين روزها حسابي پول در مي آره اون هم فقط به خاطر تو! تو اون کلاه سبزي رو که باعث مي شه زن شهردار مثل يه دختر جوان به نظر برسه درست کردي مگه نه؟» سوفي گفت: «سبز حصيري، من اون رو تزئين کردم.»
مارتا ادامه داد: «و کلاهي رو که جين فرير در ملاقات با اون مرد اشرافزاده بر سر داشت. تو در زمينه کلاهها و لباس ها يه نابغه اي و مارد اين رو مي دونه! تو پارسال با دوختن اون لباس براي لتي سرنوشت بدي رو براي خودت رقم زدي. و حالا تو زحمت مي کشي و مادر مشغول خيابان گرديه!» سوفي گفت: «او بيرون مشغول خريده!»
مارتا فرياد زد: «خريد! اين فقط نصف صبح طول مي کشه. من اون رو ديدم و شايعه ها رو شنيدم. او با کالسکه کرايه اي و لباسهاي نوبيي که از پول تو به دست آورده بيرون مي ره. او مشغول ديدن تمام خانه هاي مجلل پايين دره ست! مي گن اون قصد داره ملک بزرگي در وليند بخره و او رو طبق آخرين مد
مبله کنه. و تو کجا هستي؟:
سوفي گفت: «خوب او بعد از سختي هايي که براي بزرگ کردن ما کشيده لياقت کمي تفريح رو داره.
فکر مي کنم لااقل مغازه رو به ارث مي برم.»
مارتا گفت: «چه اعتمادي بهش داري! گوش کن ...»
اما در همين لحظه دو تا قفسه در عقب اتاق به بيرون کشيده شدند و سر شاگرد مغازه اي از جايي ر عقب اتاق ظاهر شد. پسر جوان در حاليکه مهربانانه و چاپلوسانه مي خنديد گفت: «صداي تو رو شنيدم، لتي! کيکاي تازه حاضرن. به مشتريها خبر بده.» سر او که با موهاي تابدار و مقدار زيادي آرد پوشانده شده بودد دوباره ناپديد شدو سوفي فکر کرد او جوان خوبي به نظر مي رسد. او خيلي دلش مي خواست از مارتا بپرسد که آيا اين مرد جوان واقعا همان کسي نيست که مارتا از او خوشش مي آيد؟ اما فرصت اين کار را پيدا نکرد. مارتا در حالي که هنوز حرف مي زد با عجله از جا برخاست.
او گفت: «بايد به دخترها بگم اين کيکها رو به داخل مغازه ببرن. به من کمک کن.» او نزديک ترين سيني را از يکي از قفسه ها بيرون کشيد و سوفي به او کمک کرد تا سيني بزرگ را از در رد کرده به داخل مغازه ي پر سرو صدا ببرد. مارتا در حاليکه نفس نفس مي زد ادامه داد: «تو واقعا بايد يه فکري براي خودت بکني سوفي. لتي هميشه مي گفت نگران اينه که اگه ما اونجا نباشيم تا به تو اعتماد به نفس بديم چه بلايي سرت مياد. حالا به او حق مي دم که آنقدر نگران باشه.»
درون مغازه، خانم سزاري در حالي که با صداي بلند دستور مي داد با دستان بزرگش سيني را از آن دو گرفت. چند نفر به سرعت براي آوردن کيک هاي ديگر رفتند. سوفي فرياد زنان خداحافظي کرد و از ميان آدمهايي که در رفت و آمد بودند از مغازه بيرون رفت. درست نبود که بيشتر از آن وقت مارتا را بگيرد. به علاوه او مي خواست تنها باشد تا بتواند درست فکر کند. او تا خانه دويد. حالا آتش بازي نيز شروع شده بود و در کنار رودخانه بازار مکاره با قلعه ي هاول به رقابت پرداخته بود. سوفي بيش از هر وقت ديگر احساس ناتواني مي کرد.
او بيشتر هفته ي بعد را به فکر کردن پرداخت. اما تنها اتفاقي که افتاد اين بود که بيش از پيش سردرگم و ناراضي شد. به نظر مي رسيد هيچ چيز آن طور که او فکر مي کرد نيست. مارتا و لتي او را متعجب ساخته بودند. او براي سالها آن ها را درک نکرده بود. اما هنوز نمي توانست باور کند فني آنطور که مارتا مي گفت باشد.
وقت زيادي براي فکر کردن داشت، چرا که همانطور که مقرر بود بسي مغازه را ترک کرد تا ازدواج کند و سوفي اکثر اوقات در مغازه تنها بود. فني وقت زيادي را بيرون از خانه مي گذراد و معلوم نبود که در حال گردش است يا کار، و فروش هم بعد از روز جشن کمتر شده بود. بعد از سه روز سوفي بالاخره به خود جرأت داد و از فني پرسيد: «وقتش نيست که من هم حقوق بگيرم؟»
فني در حاليکه کلاهي را که با رزهاي فراوان تزئين شده بود در برابر آينه ي مغازه پايه قرار مي داد گفت: «البته که وقتشه عزيزم. بعد از اينکه من امروز عصر به حساب ها رسيدگي کردم به اون هم مي رسيم.» بعد او بيرون رفت و تا وقتي که سوفي مغازه را بست و کلاههاي آن روز را براي تزئين به خانه برد برنگشت. در ابتدا سوفي احساس کرد با گوش کردن به حرفهاي مارتا در حق فني بي انصافي کرده اما وقتي فني نه آن روز عصر و نه هيچ زمان ديگري در آن هفته درباره ي حقوق او حرفي نزد سوفي احساس کرد حق با مارتا بوده است.
سوفي به کلاهي که داشت با ابريشم سرخ و خوشه اي گيلاس وحشي تزئينش مي کرد گفت: «شايد من واقعا دارم استثمار مي شم. اما کسي بايد اين کارو بکنه وگرنه کلاهي براي فروش در مغازه باقي نمي مونه!» او آن کلاه را تمام کرد و شروع به تزئين کلاه شق و رق سياه و سفيدي کرد. فکر تازه اي به مغزش خطور کرد. او پرسيد: «آيا واقعا مهمه که کلاهي براي فروش نداشته باشيم؟» او به کلاههايي که
روي پايه بلند بودند، به آنهايي که روي هم انباشته شده و هنوز تمام نشده بودند نگاه کرد. از آنها پرسي:
«شما به چه دردي مي خورين؟ مطمئنا براي من يکي که کار مفيدي انجام ندادين!»
چيزي نمانده بود که او از خانه بيرون و به دنبال سرنوشت خود برود که به ياد آورد بزرگترين فرزند است و اين کار فايده اي ندارد.
صبح روز بعد او همچنان ناراحت در مغازه تنها بود که يکي از مشتريهاي مغازه که زني جوان و رنگ پريده بود با عصبانيت و در حاليکه کلاه بي لبه ي شيري رنگي را از روبانهايش گرفته و تکان مي داد وارد مغازه شد. زن جوان جيغ زنان گفت: «به اين نگاه کن، تو به من گفتي اين همون کلاهيه که جين فرير هنگام ملاقات با کنت بر سر داشته. تو دروغ گفتي. هيچ اتفاقي براي من نيفتاده!»
پيش از آنکه سوفي بتواند جلوي خودش را بگيرد گفت: «من اصلا تعجب نمي کنم. اگه تو آنقدر احمقي که با صورتي مثل اين چنين کلاهي سرت بذاري، حتي اگه پادشاه گدا هم شده باشه نمي توني او رو تور بزني، البته اگه با اولين نگاهي که به تو مي اندازه در جا سنگ نشه.»
مشتري با چشمان از حدقه درآمده به سوفي نگاه کرد. بعد کلاه را به طرف او پرتاب کرد و با عصبانيت از مغازه بيرون رفت. سوفي نفس زنان کلاه را به دقت در سطل آشغال چپاند. قانون اين بود: اگر عصباني شوي مشتري را از دست مي دهي. او همين الان اين قانون را ثابت کرده بود. چيزي که او را بيشتر ناراحت مي کرد اين بود که از اين کار خيلي لذت برده بود.
سوفي فرصتي براي به خود آمدن نيافت. لحظه اي بعد صداي سم چند اسب شنيده شد و کالسکه اي پنجره ي مغازه را تاريک کرد. زنگ مغازه صدايي کرد و باشکوه ترين مشتري که او تا به حال ديده بود با پوست خزي بر روي شانه و الماس هايي که بر روي لباس سياهش مي درخشيدند پا به درون مغازه گذاشت.
نگاه سوفي ابتدا به طرف کلاه بزرگ زن رفت. پرهاي شترمرغ اصل رنگ شده ي روي کلاه، رنگ آبي و صورتي الماسها را به خوبي منعکس مي کردند و همچنان سياه باقي مانده بودند. موهاي فندقي رنگ زن او را جوانتر نشان مي داد اما ... سوفي متوجه مرد جواني شد که در قفاي زن به داخل مغازه آمد. مرد جوان صورتي بي احساس و موهايي تقريبا قرمز رنگ داشت، خوب لباس پوشيده بود اما آشکارا رنگ پريده و عصبي به نظر مي آمد و با وحشت به سوفي خيره شده بود. او از زن خيلي جوان تر بود. سوفي سردرگم شده بود.
خانم با صدايي آهنگين اما آمرانه پرسيد: «دوشيزه هتر؟»
سوفي پاسخ داد: «بله؟»
ظاهرا مرد بيش از پيش ناراحت شده بود. شايد آن خانم مادر او بود.
زن گفت: «شنيدم تو بهترين کلاهها رو درست مي کني. چندتا به من نشون بده.»
سوفي که به خود اعتماد نداشت تا بتواند با چنين حالي درست پاسخ کسي را بدهد از جا برخاست و چند کلاه آورد. هيچکدام از آنها شايسته ي اين خانم نبودند اما سوفي مي توانست نگاه مرد جوان را روي خود احساس کند و اين باعث ناراحتي اش مي شد. همين که زن مي فهميد که کلاهها به دردش نمي خورند آن زوج عجيب زودتر آنجا را ترک مي کردند. او نصيحت فني را به ياد آورد و نامناسب ترين کلاه را اول از همه به دست زن داد.
زن فورا شروع به رد کردن کلاهها کرد، او به کلاه بي لبه صورتي گفت: «زيادي چين داره!» و به کلاه حصيري سبز گفت: «خيلي جوونه!» به کلاهي با نگينهاي فراوان مي درخشيد گفت: «مرموزه، چقدر واضحه، ديگه چي داري؟»
سوفي کلاه شق و رق سياه و سفيد را بيرون آورد، اين تنها کلاهي بود که ممکن بود براي زن جالب باشد. زن با نگاهي اهانت آميز به کلاه نگاه کرد و گفت: «اين کلاه هيچ کاري براي هيچکس انجام نمي ده. تو داري وقت من رو تلف مي کني، دوشيزه هتر!»
سوفي گفت: «علتش اينه که شما به اينجا اومدين و از من کلاه خواستين. اينجا يه مغازه ي کوچيک تو يه شهر کوچيکه، خانم. اصلا چرا شما...» پشت سر زن مرد جوان نفس عميقي کشيد ظاهرا مي خواست به نحوي به او هشدار بدهد. سوفي حرفش را تمام کردو در حاليکه هنوز نمي دانست قضيه از چه قرار است گفت: «به خودتون زحمت داخل شدن دادين!»
زن گفت: «من هر وقت کسي بخواد با جادوگر ويست مقابله کنه به خودم زحمت مي دم. من درباره ي تو زياد شنيدم، دوشيزه هتر و نه از اخلاقت خوشم مي ياد و نه از رقابتي که با من داري. من اومدم به کار تو پايان بدم.» او انگشتش را به طرف صورت سوفي گرفت.
سوفي به خود لرزيد: «يعني شما جادوگر ويست هستين؟» صدايش از وحشت و تعجب عجيب به نظر مي آمد.
زن گفت: «بله، من جادوگر ويست هستم و بذار اين به تو ياد بده با چيزهايي که مال منه بازي نکني.» سوفي که صدايش از ترس نازک شده بود گفت: «من فکر نمي کنم همچين کاري کرده باشم. بايد اشتباهي در کار باشه!» مرد جوان با وحشتي خالص به سوفي خيره شده بود اما سوفي نمي توانست دليلش دليلش را بفهمد.
جادوگر گفت: «دوشيزه هتر هيچ اشتباهي در کار نيست. بيا گستان.» او برگشت و به طرف در مغازه رفت. مرد جوان فروتنانه در را براي او باز کرد. جادوگر پس از اينکه به در رسيد، نگاهي از وراي شانه به سوفي افکند و گفت: «راستي نمي توني به کسي بگي که طلسم شدي.» لحظه اي بعد در مغازه با صدايي موزون مانند ناقوس مرگ بسته شد.
سوفي دست روي صورتش گذاشت تا بفهمد مرد جوان به چه چيزي آن طور خيره شده بود. او چروکهاي نرم زيادي را با دست لمس کرد. به دستهايش نگاه کرد آنها هم لاغر و چروک بودند، با رگهايي بزرگ و بند انگشتاني برآمده. او دانش را از روي پاهايش بالا زد و به پاهاي لاغر و پيري نگاه کرد که باعث شده بودند کفشاهيش بزرگ به نظر بيايند. آنها پاهاي فردي نود ساله بودند و ظاهرا واقعي بودند.
سوفي خود را به آيينه رساند، به دشواري مي توانست راه برود. چهره ي داخل آيينه خيلي آرام بود چرا که اين همان چيزي بود که او انتظار ديدنش را داشت. تصوير داخل آيينه، چهره ي پيرزني لاغر و چروکيده با موهاي کم پشت سفيد بود. چشمان خود او، زرد و اشک آلود با نگاهي غمگين به او خيره شده بود.
سوفي به چهره ي داخل آيينه گفت: «نگران نباش موجود پير، تو کاملا سالم به نظر مي رسي. به علاوه اين خيلي بيشتر از اونه که واقعا هستي!»
او با آرامش وضعيتش فکر کرد. همه چيز به نظر آرام و بي اهميت مي رسيد. او حتي زياد از جادوگر ويست عصباني نبود.
سوفي به خود گفت: «البته بايد وقتي فرصتي پيش اومد حسابش رو برسم، ولي فعلا اگه لتي و مارتا مي تونن به جاي هم باشن من هم مي تونم اين طوري زندگي کنم، ولي نمي تونم اينجا بمونم. اگه فني بفهمه از حال مي ره. بذار ببينم. اين پيراهن خاکستري کاملا مناسبه اما من به شالم و کمي غذا احتياج دارم.»
او به طرف در مغازه لنگيد و به دقت علامت «بسته است» را پشت در آويزان کرد. وقتي حرکت مي کرد مفاصلش به صدا در مي آمدند. او مجبور بود آرام و خيمده راه برود. ولي وقتي فهميد پيرزني خوش بنيه است خيالش راحت شد. سوفي احساس ضعف يا بيماري نمي کرد فقط کمي بدنش خشک بود. او به طرف شالش رفت و آن را درست مانند پيرزنان دور شانه هايش پيچيد. سپس به داخل خانه رفت و کيفش را با چند سکه اي که در آن بود همراه با کمي نان و پنير برداشت. سوفي از خانه خارج شد و کليد را در جاي هميشگي اش پنهان ساخت و بعد در حاليکه هنوز از آرامش خويش در عجب بود در خيابان به حرکت در آمد.
او نمي دانست آيا بايد از مارتا خداحافظي کند يا نه. ولي از اينکه مارتا او را نشناسد اصلا خوشش نمي آمد. بهترين کار همان رفتن بود. سوفي فکر کرد وقتي به مقصد رسيد، حالا هر کجا که بود، به هر دو خواهرش نامه خواهد نوشت و به راهش ادامه داد. به داخل دشتي که بازار مکاره ي روز جشن در آن برپا شده بود رفت، از روي پل گذشت و وارد کوره راهي شد که پس از آن قرار داشت. روزي گرم و بهاري بود.
سوفي فهميد که پيرزني فرتوت بودن مانع از آن نمي شود که منظره ي اطراف و يا بوي ماه مي در پرچينها لذت نبرد البته منظره کمي تار بود. پشتش شروع به درد گرفتن کرد. او به اندازه ي کافي محکم راه مي رفت اما به يک چوبدستي احتياج داشت، بنابراين شروع به جستجو براي يافتن چوبي لق در پرچين کرد.
ظاهرا چشماهاي او به خوبي گذشته نمي ديدند. سوفي فکر کرد در مسافتي دور يک چوب ديده است اما وقتي به آن رسيد فهميد که چوب در واقع مترسکي است که کسي آنجا انداخته است. سوفي مترسک را بلند کرد. مترسک به جاي صورت لبويي پژمرده داشت. سوفي با مترسک احساس همدردي مي کرد. به جاي آنکه آن را از هم جدا کرده و به جاي چوبدستي ازش استفاده کند مترسک را بين دو تا از چوبهاي پرچين فرو کرد طوري که بر بالاي پرچين ايستاد، آستينهاي پاره پاره اي روي دستان چوبي اش در احتزاز بودند.
سوفي گفت: «حالا خوب شد.» و صداي شکسته و پيرش خود او را هم متعجب ساخت طوري که او خنده اي کوتاه سر داد. او به مترسک گفت: «هيچکدوم از ما دو نفر به درد هيچ کاري نمي خوريم مگه نه؟ شايد اگه تو رو جايي بذارم که مردم ببيننت به مزرعه ي خودت برگردي.» او دوباره شروع به راه رفتن در کوره راه کرد انا فکري به ذهنش خطور کرد و برگشت و به مترسک گفت: «اگه به خاطر موقعيتم در خانواده محکوم به بدبختي نبودم تو مي تونستي ناگهان جون بگيري و به من در به دست آوردن خوشبختي کمک کني. ولي به هر حال برايت آرزوي خوش شانسي مي کنم.»
سوفي خنديد و به راهش ادامه داد. شايد او کمي ديوانه بود ولي خوب پيرزنان اغلب ديوانه بودند.
ساعتي بعد وقتي او در کنار جاده نشست تا نان و پنيرش را بخورد يک چوبدستي پيدا کرد. پشت سرش جيرجير خفه اي شنيد. سوفي روي زانوان استخوانيش چهار دست و پا شروع به خزيدن کرد تا از لابلاي گلها، برگها و خارها به درون پرچين سرک بکشد، چشمانش به سگ لاغر و خاکستري رنگ افتاد. طناب دور گردن سگ به چوبي محکم پيچيده شده بود. چوب لاي دو تا از چوبهاي پرچين گير کرده بود بنابراين سگ نمي توانست حرکت کند. او چشمانش را به سوفي دوخته بود. وقتي سوفي دختري جوان بود از سگها مي ترسيد حتي حالا هم که پير شده بود از دو رديف دندانهاي تيزي که در دهان باز حيوان قرار داشت واهمه داشت. اما به خود گفت: «با حالي که من الان دارم نگراني بي فايده ست.» و دست در جيبش کرد تا قيچي اش را بيرون بياورد. او دست دراز کرد و طناب دور گردن شگ را بريد.
سگ خيلي وحشي بود. او خود را جمع کرد و غريد. اما سوفي شجاعانه به بريدن ادامه داد و با صداي شکسته اي گفت: «تو از گرسنگي و تشنگي مي ميري دوست من، مگه اينکه بذاري آزادت کنم. در واقع فکر مي کنم کسي مي خواسته تو رو به کشتن بده. شايد به همين دليل آنقدر وحشي هستي.» طناب محکم به دور گردن سگ بسته و چوب لاي آن پيچيده بود. زمان زيادي طول کشيد تا سوفي توانست طناب را ببرد تا سگ بتواند از زير چوب بيرون بيايد.
بعد سوفي از سگ پرسيد: «کمي نان و پنير مي خواهي؟» اما سگ فقط به او غريد، از طرف ديگر پرچين بيرون پريد و فرار کرد. سوفي دستان بي حسش را ماليد و گفت: «چقدر قدرنشناس! ولي چه بخواي چه نخواي براي من يه هديه گذاشتي.» او چوبي را که سگ را گير انداخته بود از لاي پرچين بيرون کشيد و ديد که چوبدستي خوبي براي راه رفتن است و با قطعات آهن تزئين شده است. سوفي نان و پنيرش را تمام کرد و دوباره به راه افتاد. کوره راه شيبدار و شيبدارتر مي شد و چوبدستي کمک بزرگي براي راه رفتن بود. چوبدستي براي صحبت کردن هم چيز خوبي بود. سوفي با کوبيدن چوبدستي بر زمين راه مي رفت و با آن حرف مي زد. مگه نه آنکه مردم پير اغلب با اشياء حرف مي زدند؟
سوفي گفت: «تا حالا دو ملاقات داشتم که هيچکدومشون براي من فايدة جادويي نداشته. با اين حال تو چوبدستي خوبي هستي. من غرغر نمي کنم ولي بايد ملاقات ديگه اي هم در کار باشه چه جادويي چه معمولي. کنجکاوم بدونم اين بار چي مي شه؟»
سومين ملاقات اواخر بعدازظهر هنگامي که سوفي حسابي در ميان تپه ها پيشرفته بود اتفاق افتاد. مردي روستايي سوت زنان در کوره راه به طرف او مي آمد. سوفي با خود فکر کرد که چوپاني است که پس از رسيدگي به گوسفندانش به خانه مي رود. او مردي جوان و خوش بنيه در حدود چهل سالگي بود. سوفي با خود گفت: «خداي بزرگ امروز صبح من او رو يه پيرمرد مي ديد! چقدر طرز فکر انسان عوض مي شه!»
وقتي چوپان زمزمه کردن سوفي را با خودش ديد با احتياط به طرف ديگر کوره راه رفت و با مهرباني گفت: «عصر بخير مادر، کجا داري مي ري؟» سوفي گفت: «مادر! من مادر تو نيستم مرد جوون.»
چوپان در حالي که به پرچين نزديک مي شد گفت: «قصد بدي نداشتم. فقط يه سوال بود. اونهم با ديدن شما که در پايان روز در ميان تپه ها را مي رن، پيش از پايان شب به آپرفيلدينگ نمي رسين مگه نه؟» سوفي به اين فکر نکرده بود. او در جاده ايستاد و به اين مسئله فکر کرد. او تقريبا با خودش گفت: «خوب زياد هم مهم نيست. آدم نبايد وقتي به دنبال خوشبختي مي ره آنقدر نازک نارنجي باشه.»
چوپان گفت: «کاملا درسته، مادر.» او حالا حسابي از سوفي فاصله گرفته بود و ظاهرا خيالش راحت شده بود: «پس براتون آرزوي خوش شانسي دارم مادر، البته اگه با گله هاي مردم چارمينگ کاري نداشته باشين.» بعد با قدمهاي بلند و در حاليکه تقريبا مي دويد از او دور شد.
سوفي با اوقات تلخي به او نگاه کرد و به چوبدستي اش گفت: «او فکر کرد من يه جادوگرم!» سوفي خيلي دلش مي خواست با فرياد زدن چوپان را بترساند اما اين کار کمي خبيثانه بود.
خيلي زود پرچينها جاي خود را به کناره هاي برهنه دادند و زمين تبديل به خلنگ زاري کوهستاني شد.
در وراي آن هم علفزاري زرد رنگ ديده مي شد. سوفي به راه رفتن ادامه داد. حالا ديگر پشت و زانوهايش درد مي کردند. سوفي براي غر زدن خيلي خسته شده بود بنابراين نفس زنان به راهش ادامه مي داد، تا اينکه خورشيد غروب کرد و سوفي فهميد که ديگر حتي يک قدم هم نمي تواند برود.
او که به اين فکر مي کرد که چه بايد بکند روي سنگي در کنار راه ولو شد، نفس عميقي کشيد و گفت:
«تنها خوشبختي که در حال حاضر به او فکر مي کنم يه صندلي راحته.»
معلوم شد که سنگ يک جور دماغه است که به سوفي منظره اي فوق العاده از راهي که تا به آن لحظه آمده بود را عرضه مي کرد. دره در زير خورشيد در حال غروب گشترده شده بود، تمام مزارع، ديوارها، پرچينها، رودخانه ي پيچ در پيچ، خانه هاي بزرگ مردم ثروتمند که از ميان انبوه درختان مي درخشيدند و کوهستانهاي آبي رنگ در مسافتي دور ديده مي شدند. مارکت چنيپيگ درست زير پاي او قرار داشت.
سوفي مي توانست خيابان هاي آشناي آن را تماشا کند. ميدان بازار و سزاري را مي توانست ببيند. او مي توانست سنگي را درون دودکش خانه ي کنار کلاه فروشي بيندازد.
سوفي با ناراحتي به چوبدستي اش گفت: «چقدر نزديک ست. اون همه راه رفتن براي اينکه به پشت بام خانه ي خودم برسم!»
پس از غروب خورشيد هوا سرد شد. باد سردي شروع به وزيدن کرد و سوفي به هر طرف مي چرخيد نمي توانست از آن دوري کند. حالا اينکه ممکن بود مجبور شود تمام شب را در تپه ها بگذراند بي اهميت نمي نمود. او بيشتر و بيشتر به يک صندلي راحت در کنار آتشي گرم، حيوانات وحشي و تاريکي فکر مي کرد. اما اگر به مارکت چنيپيگ باز مي گشت پس از نيمه شب به آنجا مي رسيد. مي توانست به راهش ادامه بدهد سوفي نفس عميقي کشيد و در حاليکه بدنش صدا مي داد از جا برخاست. خيلي وحشتناک بود همه جايش درد مي کرد.
در حاليکه نفس زنان راه خود را به بالاي تپه مي گشود گفت: «هيچوقت به مشکلاتي که مردم پير با اونها سروکار دارن فکر نکرده بودم. با اين حال فکر نمي کنم گرگها من رو بخورن. من بايد بيش از اندازه سفت و سخت باشم. لااقل اين کمي خيالم رو راحت مي کنه.»
شب به سرعت فرا مي رسيد و خلنگ زار اکنون آبي نفتي به نظر مي رسيد. سر و صداي مفاصل و نفس نفس زدن سوفي در گوشش چنان بلند بود که مدتي طول کشيد تا بفهمد بعضي از صداها اصلا از خود او به گوش نمي رسد. او با چشماني تار به بالا نگاه کرد.
قلعه جادوگر هاول غرش کنان از ميان خلنگ زار مي گذشت و به سوي سوفي مي آمد. دودي سياه در ابرهاي عظيمي از باروهاي سياه آن به هوا بر مي خواست. قلعه بلند و باريک و سنگين و زشت و شوم بود.
سوفي به چوبدستي اش تکيه داد و آن را تماشا کرد. او زياد نترسيده بود، در فکر اين بود که قلعه چطور حرکت مي کند. اما چيزي که ذهنش را بيشتر به خود مشغول داشته بود اين بود که اين همه دود سياه حتما به معني آتش بزرگي جايي در پشت آن ديوارهاي سياه بلند بود.
سوفي به چوبدستي اش گفت: «خوب، چرا که نه؟ فکر نکنم جادوگر هاول روح من يکي رو براي مجموعه اش بخواد. او فقط به دختراي جوون علاقه داره.»
سوفي چوبدستي اش را آمرانه به طرف قلعه تکان داد و فرياد زد: «وايسا!»
قلعه فرمانبردارانه پنجاه پا بالاتر از او با غرش و سر و صداي فراوان ايستاد. سوفي شروع به لنگيدن به طرف قلعه کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *