
رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول
فصل اول: سوفي با کلاهها حرف مي زند
در سرزمين اينگاري که چيزهايي مثل چکمه هاي هفت فرسخي و شنل هايي براي نامرئي شدن وجود دارد بزرگترين فرزند خانوده بودن يک بدشانسي واقعي است. همه مي دانند که تو اول شکست مي خوري، و اگر هر سه بار هم به دنبال خوشبختي برويد اوضاع بدتر است.
سوفي هتر بزرگتر از دو خواهر ديگرش بود. پدر و مادر او يک مغازه، کلاه فروشي زنانه در شهر پر رونق چيپينگ داشتند. هنگامي که سوفي دو ساله و لتي خواهرش يک ساله بود مادرشان را از دست دادند و پدرشان با جوانترين فروشنده، مغازه که دختري زيبا به نام فني بود ازدواج کرد. پس از مدت کوتاهي خواهر ديگرشان مارتا به دنيا آمد. اين مسئله ظاهرا به معناي بدبختي سوفي و لتي بود ولي واقعيت آن بود که هر سه خواهر خيلي زيبا بودند و با هم خوب کنار مي آمدند، البته همه مي گفتند لتي از همه زيباتر است اما فني با هر سه دختر يک جور رفتار مي کرد و به هيچ وجه مارتا را لوس نمي کرد.
آقاي هتر که به هر سه دختر افتخار مي کرد همگي آنها را به بهترين مدرسه، شهر فرستاد. سوفي از همه کوشاتر بود. او خيلي درس مي خواند و خيلي زود فهميد که براي داشتن آينده اي خوب و جالب شانس زيادي ندارد. اين براي او نااميدي بزرگي بود، با اين حال دلخوشي او رسيدگي به خواهرانش بخصوص مارتا بود. از آنجا که فني هميشه در مغازه مشغول بود سوفي مراقبت از دو خواهر کوچک ترش را به عهده داشت. دو خواهر کوچک تر زياد با هم کنار نمي آمدند. لتي به هيچ وجه حاضر به قبول اين مطلب نبودند که بعد از سوفي بدشانس ترين خواهر باشد.
لتي داد زد: «اين انصاف نيست! چرا مارتا بايد خوش شانس ترين باشد فقط براي اينکه کوچک تر از ماست؟ من با يک شاهزاده ازدواج مي کنم!» مارتا نيز معمولا پاسخ مي داد که او بدون اينکه احتياج به ازدواج کردن با کسي را داشته باشد فوق العاده ثروتمند خواهد شد.
سوفي براي خواهرانش لباس نيز مي دوخت. در روز اول ماه مي، يک روز قبل از آن که اين داستان شروع شود او براي لتي پيراهني به رنگ قرمز تيره دوخته بود و فني اعتقاد داشت لباس لتي درست مثل لباس هاي گران قيمت کينگزبري است.
در همين زمان بود که همه شروع به حرف زدن درباره، جادوگر ويست کردند. مي گفتند که جادوگر جان دختر پادشاه را تهديد کرده و پادشاه به سليمان جادوگر دربار، فرمان داده تا به ويست برود و مسئله را حل کند. ظاهرا سليمان شکست خورده و به دست جادوگر کشته شده بود.
بنابراين، وقتي چند ماه بعد، قلعۀ سياه بلندي که ابرهايي از دود سياه از چهار برج بلند و باريکش به هوا بر مي خواست ناگهان بر فراز تپه هاي بالاي مارکت چيپينگ ظاهر شد همه کاملا مطمئن بودند که جادوگر از ويست بيرون آمده و مانند پنجاه سال پيش قصد دارد مردم را بترساند. مردم واقعا ترسيده بودند. هيچکس تنها بيرون نمي رفت بخصوص در شب. چيزي که باعث ترس بيشتر مي شد اين بود که قلعه در يک جا باقي نمي ماند. گاهي اوقات لکه ي بلندي در شکارگاه هاي شمال غربي بود، گاهي وقت ها بر فراز سنگ ها در طرف شرق، و بعضي وقت ها به پايين تپه مي آمد تا در ميان بوته ها درست بعد از آخرين مزرعه در طرف شمال جاي بگيرد. گاهي مي شد حرکت قلعه را به چشم ديد که دودي خاکستري از برج هايش بيرون مي آمد. براي مدتي همه فکر مي کردند قلعه پس از مدت کوتاهي پايين خواهد آمد و شهردار مي خواست کسي را براي کمک نزد پادشاه بفرستد.
اما قلعه همچنان در بالاي تپه ها ادامه مي داد، و بالاخره معلوم شد که قلعه به جادوگر ويست تعلق ندارد و متعلق به جادوگر ديگري به نام هاول است. هاول هم جادوگر بدي بود. او نمي خواست تپه هاي اطراف شهر را ترک کند، پس از مدتي مردم فهميدند که او خود را با جمع کردن دختران جوان و دزديدن ارواح آنها سرگرم مي کند. بعضي از مردم مي گفتند او قلب آنها را مي خورد. او جادوگر بي رحم ظالمي بود و هيچ دختري تنهايي از او در امان نبود. به سوفي، لتي و تمامي دختران ديگر مارکت چيپينگ هشدار داده شده بودند که هيچ گاه به تنهايي بيرون نروند و آنها خيلي ناراحت شدند. آنها مي خواستند بدانند جادوگر هاول با قلب دخترها چه مي کند؟
اما پس از مدتي اتفاقي افتاد که براي مدتي فکر آنها را از اين مسئله منحرف کرد. درست هنگامي که سوفي مدرسه اش را تمام کرد آقاي هتر به طور ناگهاني درگذشت و قرضهاي سنگيني براي مغازه به جا گذاشت. پرداخت مخارج مدرسه قرضهاي سنگيني براي مغازه به بار آروده بود. وقتي مراسم تشييع جنازه تمام شد، فني در اتاق نشيمن خانه ي کنار مغازه نشست و به توضيح موقعيت پرداخت.
متأسفانه شما ديگه نمي تونين به مدرسه برين من تا اونجايي که مي تونستم به دقت حساب کتاب کردم و براي اينکه هم بتونم مغازه رو باز نگه دارم و هم از شما سه نفر مراقبت کنم بايد هر کدوم از شما سه نفر رو در حرفه ي پولسازي به شاگردي بذارم، به علاوه اصلا فايده اي نداره که هر سه، شما در مغازه باشين. من استطاعت اون رو ندارم. بنابراين تصميم من اينه. اول لتي.»
لتي سر بلند کرد. چنان از سلامتي و زيبايي برخوردار بود که حتي غم و لباسهاي سايه هم نميتوانست آن را مخدوش کند. او گفت: «من مي خوام باز هم چيز ياد بگيرم!»
فني گفت: «دقيقا همين کارو مي کني عزيزم. من ترتيبي دادم که تو در شيريني پزي سزاري که تو ميدون شهره شاگرد شوي، اونا با شاگرداشون مثل شاه و ملکه رفتار مي کنن، اونجا بهت خوش ميگذره و حرفه، به درد بخوري هم ياد مي گيري. خانم سزاري دوست و مشتري خوبيه و قبول کرده و تو رو يه جوري جا بده.»
لتي با نارضايتي خنديد و گفت: «متشکرم، چه خوب که من آشپزي رو دوست دارم.»
به نظر مي آمد خيال فني راحت شده باشد. لتي گاهي اوقات خيلي لجباز مي شد فني ادامه داد: «حالا مارتا، مي دونم که تو هنوز براي کار کردن خيلي جووني، بنابراين فکر کردم چيزي ياد بگيري که دوره، کارآموزي آرام و طولاني داشته باشه و در هر کاري براي آينده به دردت بخوره. تو دوست قديمي من تو مدرسه رو مي شناسي؟»
مارتا که لاغر اندام و بور بود چشمان درشت و خاکستري خود را با همان يکدندگي بر فني متمرکز کرد:
«هموني نيست که زياد حرف مي زنه، مگه اون جادوگر نيست؟»
فني مشتاقانه پاسخ داد: «بله. با يه خونه دوست داشتني و مشتريهايي از سراسر سرزمين فلدينگ ولي، او زن خوبيه مارتا. او هر چه مي دونه به تو ياد مي ده و مطمئنا تو رو به مردم مهمي که در کينگزبري مي شناسه معرفي مي کنه. وقتي او کارش رو با تو تمام کنه تو براي يه زندگي خوب کاملا آماده هستي.»
مارتا پاسخ داد: «او خانم خوبيه. باشه.»
سوفي در حالي که گوش مي داد به اين فکر کرد که فني همه چيز را همان طور که بايد باشد ترتيب داده است. لتي، به عنوان دختر دومي، به نظر نمي آمد هيچ وقت به جايي برسد، بنابراين فني او را جايي قرار داده بود که ممکن بود با شاگرد خوشتيپي برخورد و براي هميشه به خوبي و خوشي زندگي کند.
مارتا که موظف بود به ثروت و خوشبختي کامل برسد. جادوگري مي آموخت و دوستان ثروتمند زيادي پيدا مي کرد که در آينده از او حمايت مي کردند. سوفي دقيقا مي دانست چه در انتظارش است. و متعجب نشد وقتي فني گفت: «حالا، سوفي عزيزم، از اونجا که بزرگترين دختر هستي تنها کاري که درست به نظر مياد اينه که تو بعد از بازنشستگي من صاحب مغازه بشي. بنابراين من تصميم گرفتم تو رو خودم به عنوان شاگرد آموزش بدم، تا شانس اون رو داشته باشي که اين کار رو به درستي ياد بگيري.
نظرت چيه؟»
سوفي نمي توانست بگويد که به سادگي تن به قضا داده. او از فني تشکر کرد. فني گفت: «خوب پس اين کار تمام شد.»
فرداي آن روز سوفي به مارتا کمک کرد تا لباسهايش را در جعبه اي ببندد، و صبح روز بعد همه به بدرقه ي او رفتند که روي گاري مخصوص حمل و نقل نشسته بود و کوچک و عصبي به نظر ميآمد. راه آپرفلدينگ، محل زندگي خانم فرفکس از تپه اي مي گذشت که قلعه هاول جادوگر روي آن قرار داشت و مارتا خيلي ترسيده بود.
لتي گفت: «اتفاقي برايش نمي افته.» لتي هنگام بستن چمدان هايش کمک هيچ کسي را نپذيرفت. وقتي سرانجام گاري مخصوص حمل و نقل از نظرها محو شد، لتي تمام وسايلش را در يک رو بالشي چپاند و به پادوي همسايه شش پنس داد تا اسباب او را با چرخ دستي اش تا شيريني پزي سزاري در ميدان بازار ببرد. لتي قدم زنان در عقب چرخ دستي مي رفت و خيلي بيشتر از آنچه سوفي تصور مي کرد خوشحال به نظر مي رسيد. به نظر مي آمد او خوشحال است که بالاخره از شر کلاه فروشي خلاص شده است. پادو با يادداشتي بدخط از لتي باز آمد که مي گفت اسباب و وسايلش را در وابگاه دختران گذاشته و حسابي از سزاري خوشش آمده. يک هفته بعد گاري با نامه اي از مارتا آمد که مي گفت به سلامت رسيده و اين که خانم فرفکس زن فوق العاده ايست و در همه چيز از عسل استفاده مي کند. او زنبوردار هم هست. اين تمام آن چيزي بود که سوفي تا مدتها از خواهرانش شنيد، چرا که او کار خود را درست در روزي که مارتا و لتي رفتند آغاز کرد.
البته سوفي همان موقع هم کلاه دوزي را به خوبي بلد بود. از وقتي بچه ي کوچکي بيش نبود در کارگاهي که در حياط خانه قرار داشت مي دويد و بازي مي کرد. در آنجا کلاه ها را خيس مي کردند و سپس روي قالبها شکل مي دادند. گلها، ميوه ها و ديگر تزئينات را از موم و ابريشم درست ميکردند. او مردمي را که آنجا کار مي کردند مي شناخت. بيشتر آنها از وقتي پدر او پسربچه اي بيش نبود در آنجا کار مي کردند.
او بسي را مي شناخت تنها کارگري که هنوز در مغازه باقي مانده بود. او مشترياني را که از آنها کلاه مي خريدند، مردي را از خارج شهر کلاه هاي خام و حصيري ميآورد تا قالبها شکل بگيرند و ديگر کساني را که مواد کاري مي آوردند نيز مي شناخت و مي دانست که چگونه براي کلاههاي زمستاني نمد درست کند. در واقع تنها چيزي که فني بايد به او مي آموخت ترغيب کردن مشتري ها به خريدن کلاه بود.
فني گفت: «عزيزم تو بايد آروم آروم به کلاه مناسب برسي. اول کلاههايي رو نشان بده که زياد مناسب نيستن تا به محض اينکه کلاه مناسب رو به سر گذاشتن متوجه ي فرقش بشن.»
در واقع سوفي زياد کلاه نمي فروخت. پس از يکي دو روز کار کردن در کارگاه و سر و کله زدن با تاجرين پارچه و ابريشم فني او را به کار تزئين کلاهها گماشت. سوفي در اتاق کوچيکي در عقب مغازه مي نشست و کل هاي رز را به کلاه هاي بي لبه و تورها را به کلاههاي مخمل مي دوخت، همه ي کلاهها را با آستري از ابريشم مي پوشاند و با مهارت و زيبايي گلها و ميوه هاي مومي را همراه با روبان به آنها وصل مي کرد. او در اين مهارت داشت و از انجام آن لذت مي برد. اما احساس انزوا و کسالت مي کرد.
مردمي که در کارگاه کار مي کردند زيادي پير بودند و با او مانند فردي غريبه رفتار مي کردند که روزي صاحب مغازه و کارگاه خواهد شد. بسي نيز با او همين رفتار را داشت به علاوه تمام آنچه که بسي درباره ي آن حرف مي زد کشاورزي بود که مي خواست هفته ي بعد پس از روز جشن با او ازدواج کند. سوفي گاهي به فني حسادت مي کرد که هر وقت مي خواست با تاجر ابريشم بر سر قيمت سرو صدا راه مي انداخت.
جالب ترين چيز حرف هاي مشتري ها بود. هيچ کس نمي تواند بدون شايعه پراکني کلاه بخرد. سوفي در حالي که سوزنن مي زد در اتاق کوچکش مي نشست و مي شنيد که مثلا شهردار ديگر هرگز سبزي نخواهد خورد يا اينکه قلعه ي جادوگر هاول دوباره به طرف صخره ها رفته، واقعا که اين مرد ... زمزمه.
زمزمه. زمزمه ... هنگامي که صحبت از هاول جادوگر بود هميشه صداها تبديل به زمزمه مي شدند. اما به هر حال آنچه دستگير سوفي شد اين بود که هاول ماه پيش دختري را پايين تپه به چنگ آورده زمزمه ها مي گفتند: «او ريش آبيه.» و زمزمه ها دوباره بلند شدند تا بگويند که ملد موي جين فرير مايه ي آبروريزي است. او کسي بود که هيچ وقت حتي علاقه ي جاوگر هاول را نيز جلب نکرده بود چه برسد به يک مرد محترم. بعد همه با عجله به زمزمه درباره ي جادوگر ويست پرداختند. سوفي به اين فکر افتاد که بهتر است هاول و جادوگر ويست به هم بپيوندند.
او به کلاهي که در آن لحظه مشغول تزئين آن بود گفت: «به نظر مياد اونا براي هم ساخته شدن. بايد يه نفر به فکر باشه!»
اما تا پايان ماه تمام شايعه هاي مغازه درباره ي لتي بود. به نظر مي آمد سزاري از بام تا شام پر از آقاياني است که مقادير زيادي کيک و شيريني مي خرند و اصرار دارند لتي از ايشان پذيرايي کند. او تا به حال ده تقاضاي ازدواج داشت، از پسر شهردار گرفته تاجواني که خيابان ها را تميز مي کرد. البته او به اين بهانه که هنوز براي تصميم گيري خيلي جوان است تمام آنها را رد کرده بود.
سوفي در حالي که ابريشم چين دار درون کلاه بي لبه قرار مي داد به کلاه گفت: «به نظر من او کار درستي مي کنه.»
فني که از اين اخبار خيلي خوشحال شده بود گفت: من مي دونستم جايش خوبه.» به نظر سوفي اين طور آمد که فني از اينکه لتي ديگر آنجا نيست خوشحال است.
سوفي در حالي که با ابريشم کرم رنگي ور مي رفت به کلاه بي لبه گفت: «لتي اصلا به درد کار کردن توي مغازه نمي خوره. او باعث مي شه حتي تو هم فريبنده به نظر برسي دوست بدلباس من. خانوما وقتي لتي رو مي بينن از خودشون نااميد مي شن.»
همان طور که هفته ها يکي بعد از ديگري مي گذشتند سوفي بيشتر و بيشتر با کلاه ها حرف مي زد. فرد ديگري وجود نداشت تا با او صحبت کند. فني بيشتر روز را به چانه زد يا قبول سفارش مي پرداخت و بسي تمام مدت در حال تعريف نقشه هايش براي ازدواج بود. سوفي عادت کرده بود هر کلاه را پس از تمام کردن روي پايه اش قرار دهد با اين کار کلاه ها مثل سرهاي بي بدن به نظر مي آمدند. آنگاه به کلاه مي گفت که بدنش چطور بايد باشد. او کمي هم تملق کلاهها را مي گفت چرا که بايد تملق مشتري ها را گفت.
او به کلاهي که با تور درخشاني پوشانده شده بود گفت: «تو جذابيت مرموزي داري.» به کلاه بزرگ و شيري رنگي گفت: «تو بايد با پول ازدواج کني.» به کلاه سبز و حصيري که با يک پر سبز و مواج تزيين شده بود گفت: «تو مثل يک برگ بهاري جووني!» او کلاه هاي بي لبه ي صورتي رنگ زيبا و کلاههاي تزئين شده با مخمل را شوخ خطاب مي کرد. او به کلاهي چين دار مي گفت: «تو قلبي از طلا داري و شخص مهمي روزي به تو دل مي بازه.» اين به خاطر آن بود که او براي اين کلاه بخصوص نگران بود چرا که کلاه خيلي رنگ پريده و دست پاچه به نظر مي آمد.
روز بعد چين فرير وارد مغازه شد و کلاه را خريد. سوفي با خود فکرکرد موهاي او واقعا کمي عجيب به نظر مي رسد، مثل اين که او موهايش را دور دسته س سيخ بخاري پيچانده است. جاي تأسف بود که او ان کلاه را انتخاب کرده بود. ولي خوب به نظر مي رسيد همه در حال خريد کلاه هستند. شايد دليلش تبليغات فني يا آمدن بهار بود ولي کاروبار آنها داشت حسابي رونق پيدا مي کرد. فني با احساس گناه مي گفت: «شايد نبايد در فرستادن مارتا و لتي آنقدر عجله مي کردم. شايد مي تونستيم يه طوري زندگي رو بگذرونيم.»
همان طور که ماه آوريل به آخر مي رسيد و آنها به روز جشن نزديک مي شدند سفارش ها هم روز به روز بيشتر مي شد تا آنجا که سوفي مجبور شد لباس خاکستري رنگ و ساده اي بپوشد و در کارهاي مغازه هم کمک کند. اما درخواست ها آن قدر زياد بودن که او مجبور بود بين رفت و آمد مشتري ها به تزئين کلاه بپردازد. او هر بعد از ظهر کلاه ها را با خود به خانه مي برد و تا مدت ها پس از نيمه شب روي آنها کار مي کرد تا روز بعد کلاه براي فروش داشته باشند. کلاههاي حصيري مثل آنکه همسر شهردار خريده بود و کلاههاي بي لبه، صورتي پرطرفدارتر از همه بودند. بعد يک هفته قبل از روز جشن کسي آمد و کلاه چين دار درست مانند آن که جين فرير هنگام فرار با دوک کتر بر سر داشت سفارش داد.
آن شب سوفي در حالي که مشغول دوخت و دوز بود به خود اعتراف کرد زندگي اش کمي کسل کننده است. او علاوه بر حرف زدن با کلاه ها پس از اتمام کار هر کدام را بر سر مي گذاشت و به خود در آينه نگاه مي کرد. اين کار يک اشتباه بزرگ بود. چرا که لباس خاکستري به سوفي نمي آمد، به خصوص که چشم هاي او از کم خوابي سرخ شده بودند و چون موهايش قرمز رنگ بود، نه کلاه حصيري سبز و نه کلاه بي لبه ي صورتي هيچ کدام به او نمي آمد. کلاه شيري رنگ چين دار فقط باعث مي شد او دلتنگ و ناراحت به نظر بيايد.
«مثل يک دختر ترشيده!» نه اينکه او مي خواست مانند جين فرير با کنت فرار کند يا اينکه مانند لتي در آروزي تقاضاي ازدواج نصف مردان شهر باشد. او مي خواست کاري کند که از تزئين کلاهها چالبتر باشد اما خوش هم نمي دانست چه کاري بايد بکند. او به اين فکر افتاد که فردا به ديدن لتي برود.
ولي نرفت. شايد به اين دليل که وقتي براي اين کار پيدا نکرد يا اينکه نيروي کافي براي اين کار نداشت.
يا شايد تا ميدان بازار راه زيادي بود، يا شايد چون به ياد آورد که خود او هم مي توانست از جانب جادوگر هاول در خطر باشد به هر حال، هر روز رفتن به ديدن خواهرش سخت تر به نظر مي رسيد اين عجيب بود. چرا که او هميشه خود را مانند لتي انسان سرسخت و با اراده اي ميدانست. حالا مي ديد که خيلي از کارها را انجام مي دهد صرفا چون بهانه اي براي انجام ندادنشان ندارد. سوفي با خود مي گفت: «اين احمقانه ست. ميدون فقط دو خيابان با اينجا فاصله داره اگه بدوم ...» و او به خود قول داد وقتي در روز جشن مغازه را تعطيل کردند به ديدن لتي برود.
در همين زمان شايعه، ديگري به مغازه راه يافت. گفته مي شد پادشاه با شاهزاده ژاستين، برادر خودش دعوا و او را تبعيد کرده است. هيچکس علت واقعي دعوا را نمي دانست اما شاهزاده چند ماه پيش با لباس مبدل از مارکت چيپينگ گذشته و هيچ کس او را نشناخته بود. کنت کترک را نيز پادشاه فرستاده بود تا شاهزاده را پيدا کند. اما در عوض به جين فرير برخورده بود. سوفي گوش مي داد و احساس تأسف مي کرد. به نظر مي آمد چيزهاي جالب اتفاق مي افتند اما هميشه براي شخص ديگري. با اين حال خوب بود که مي توانست لتي را پس از مدتها ببيند.
روز جشن فرا رسيد. شادماني خيابان ها را پر کرد. فني زود بيرون رفت ولي سوفي مي بايست چند کلاه را تمام مي کرد. سوفي همانطور که کار مي کرد آواز مي خواند. بالاخره لتي هم کار مي کرد. سزاري تا نيمه شب در روزهاي تعطيل باز بود. سوفي پيش خود تصميم گرفت: «من يکي از کيک هاي خامه اي اونا رو مي خورم. مدت هاست که کيک نخوردم.» او مردمي که با انواع لباس هاي زيبا از جلوي پنجره رد مي شدند. مردمي که خرت و پرتهاي کوچک مي فروختند. مردمي که با چوب هاي بلندي که به پاهايشان بسته بودند راه مي رفتند را تماشا مي کرد و واقعا هيجان زده شده بود.
ولي هنگامي که بالاخره شال خاکستري رنگ روي لباس خاکستري اش بر دوش انداخت و به خيابان رفت ديگر هيجان زده نبود. مردم زيادي در حال خنديدن و فرياد زدن بودند. و سرو صدا خيلي زياد بود.
سوفي احساس مي کرد که نشستن و سوزن زدن پي در پي او را به زني پير و فرسوده يا موجودي ناتوان تبديل کرده است. او شالش را محکم به دور خود پيچيد و سعي کرد نزديک خانه ها راه برود تا به وسيلۀ کفشهاي نو مردم لگدکوب نشود و آرنجهاي پوشيده در آستينهاي بلند ابريشمين در پهلويش فرو نرود. و وقتي صدايي مانند شليک توپ ناگهاني جايي بالاي سرش به هوا برخاست فکر کرد حتما از حال خواهد رفت. او به بالا نگاه کرد و قلعۀ جادوگر هاول را ديد که درست روي دودکش خانه ها است. شعله هاي آبي رنگي که از چهار برج آن به بيرون پرتاب مي شدند توپهاي آتشين آبي رنگي را به هوا مي فرستادند که با صداي مهيبي منفجر مي شدند. به نظر مي رسيد جادوگر هاول از روز جشن خوشش نمي آيد. يا شايد او هم مي خواست به سبک خودش در جشن شرکت کند. سوفي آنقدر ترسيده بود که برايش مهم نبود. نصف راه را تا سزاري طي کرده بود وگرنه به خانه باز مي گشت. بنابراين بقيۀ راه را دويد.
او در حاليکه مي دويد از خود پرسيد: «چه چيز باعث شد فکر کنم زندگي هيجان انگيزي مي خوام؟ من خيلي مي ترسم فکر مي کنم اين به خاطر اينه که من خواهر بزرگم.»
وقتي به ميدان رسيد اوضاع بدتر شد. اکثر مسافرخانه ها در ميدان قرار داشتند. مردان جوان زيادي در آنجا جمع بودند که شنل هاي بلند خود را به حرکت و چکمه هاي سگک دار خود را روي سنگفرش خيابان به صدا در مي آوردند – لباس هايي که امکان نداشت در يک روز کاري به تن کنند. آنها بلند حرف مي زدند و دختران را مخاطب قرار مي دادند. دختران نيز در گروههاي زيبايي قدم مي زدند و آماده بودند تا سر صحبت را با کسي باز کنند. اين کاملا براي روز جشن عادي بود. اما سوفي از اين هم مي ترسيد، و وقتي مردي جوان در لباسي ابريشمين و با شکوه چشمش به سوفي افتاد و تصميم گرفت با او صحبت کند سوفي به داخل مغازه اي پناه برد و سعي کرد خود را پنهان کند.
مرد جوان با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «چيزي نيست موش کوچولوي خاکستري!» و در حاليکه با ترحم مي خنديد ادامه داد: «من فقط مي خوام برايت يه نوشيدني بخرم. آنقدر از من نترس.»
نگاه ترحم آميز او سوفي را خجالت زده کرد. او مرد بي باکي به نظر مي رسيد که به نظر بيست و چند ساله مي آمد، با چهره اي زيبا و باهوش و موهاي روشن که با دقت به آنها رسيدگي شده بود. او بلندترين آستينها را بين مردان حاضر در ميدان داشت. آستينهايي لبه دار با تزئينات نقره اي. سوفي با لکنت گفت:
«آه، نه متچکرم آقا. من، من دارم مي رم خواهرم را ببينم!»
مرد جوان خنديد و گفت: «پس خواهش مي کنم همين کارو بکنين. من کي باشم که خانم زيبايي رو از خواهرش دور نگه دارم. با اين حال چون خيلي ترسيدي مي خواي من هم همراهت بيام؟»
او با مهرباني اين جمله را ادا کرد و همين باعث شد سوفي بيشتر خجالت بکشد: «نه، نه، خيلي ممنون آقا!» او نفس عميقي کشيد و از کنار مرد گذشت. جوان به خود عطر زده بود، بوي سنبل، او را که مي دويد دنبال مي کرد. سوفي در حاليکه راه خود را از ميان ميزهاي کوچک بيرون سزاري باز مي کرد با خود فکر کرد: «چه آدم با وقاري!»
تمام ميزها پر بودند. داخل مغازه نيز به اندازة ميدان شلوغ بود. سوفي لتي را پشت پيشخوان در کنار ديگر کارکنان مغازه پيدا کرد، پسران مزرعه داران به پيشخوان تکيه داده با داد و فرياد با لتي صحبت مي کردند. لتي زيباتر از هميشه و شايد لاغرتر در حال قرار دادن کيکها درون جعبه ها با حداکثر سرعت بود، او به هر جعبه چرخش ماهرانه اي مي داد و از وراي شانه به سيل داد و فريادي که در جريان بود پاسخ مي داد. همه مي خنديدند. سوفي به زحمت توانست راه خود را به سوي پيشخوان باز کند.
لتي او را ديد. لحظه اي متعجب شد بعد چشمانش گشادتر و لبخندش باتر شد و فرياد زد: «سوفي!» سوفي داد زد: «مي تونم يه دقيقه تو رو ببينم؟ هر جايي که شد.» در همين موقع بازوي خوش پوشي او را از پيشخوان دور ساخت.
لتي در پاسخ فرياد زد: «يه دقيقه صبر کن.» بعد به طرف دختري که کنارش ايستاده بود چرخيد و چيزي زمزمه کرد. دختر سر تکان داد، خنديد و آمد تا جاي لتي را پر کند.
او رو به جمعيت کرد و گفت: «شما بايد فعلا با من بسازين. نوبت کيه؟» يکي از پسران مزرعه دار فرياد زد: «اما من مي خوام با تو حرف بزنم، لتي!»
لتي گفت: «با کري صحبت کن. من مي خوام با خواهرم حرف بزنم.» هيچکس از اين حرف ناراحت نشد، آنها سوفي را به طرف انتهاي پيشخوان هل دادند. لتي در کوچک پيشخوان را بلند کرد و همکارانش به سوفي گفتند تمام روز لتي را معطل نکند. وقتي سوفي به آنطرف پيشخوان رسيد لتي دستش را گرفت و او را به پشت مغازه به داخل اتاقي کشاند که از قفسه هاي کيک پر شده بود. لتي دو چهارپايه ولو شد و نفس عميقي کشيد و گفت: «آه، لتي نمي دوني چقدر از ديدنت خوشحالم!»
لتي گفت: «من هم خوشحالم که نشستي، آخه مي دوني من لتي نيستم، من مارتا هستم.»